صبح امروز 8 دی ماه 93، اعضاء کمیته مرکزی تشکیلات یئنی گاموح، به زندان مرکزی تبریز منتقل شده اند. بنا به اخبار واصله به ارگان رسمی این تشکیلات، مقامات مسئول زندان تبریز، این 5 زندانی سیاسی را در بندهای جداگانه ای اسکان داده اند. بنابر گزارش این منابع ، دکتر لطیف حسنی دبیرکل تشکیلات یئنی گاموح به بند کاردرمانی، یوروش مهرعلی بیگلو به بند مالی، مهندس محمود فضلی به بند کارگاه، مهندس شهرام رادمهر به بند 12 محکومین و جناب بهبود قلیزاده به بند سه گانه زندان مرکزی شهر تبریز منتقل شده اند. نبود بند مخصوص زندانیان سیاسی یا به گفته مسئولین نظام، زندانیان امنیتی، از موضوعاتی است که همیشه گریبانگیر زندانی سیاسی محبوس در زندان تبریز می باشد، و مسئولین زندان این شهر با عدم رعایت بند زندانی بر حسب جرم آنها به نوعی آزار روحی و روانی این زندانیان می پردازند. این فعالین ملی – مدنی در اوایل دی ماه 92 توسط مامورین اطلاعاتی شهر تبریز دستگیر شدند و به اداره اطلاعات تبریز منتقل شدند و در آنجا در سلول های انفرادی نگهداری شده مورد شکنجه و بازجویی قرار گرفتند و پس از مدتی پس از اتمام بازجویی های طولانی به زندان تبریز منتقل شدند. سپس در تاریخ 15 اردیبهشت 92 پورباقر قاضی شعبه سوم دادگاه انقلاب تبریز این فعالین سیاسی آذربایجان را به اتهام تشکیل گروه غیر قانونی، و تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی ایران به 9 سال حبس تعزیری محکوم کرد. احکام صادره در دادگاه بدوی، با اعتراض وکلای پرونده به دادگاه تجدید نظر ارسال شد که شعبه 6 دادگاه تجدید نظر در تبریز به ریاست قاضی ایمانی حکم 9 سال حبس هر یک از 5 اعضای کمیته مرکزی تشکیلات یئنی گاموح را عینا تایید کرد. این فعالان سیاسی با شروع اعتصاب غذا در اعتراض به حکم ناعادلانه صادره به دستور مقامات قضایی دادگستری تبریز و بدون برگزاری شورای انضباطی از تاریخ 29 تیر ماه 93 از زندان مرکزی تبریز به زندان رجایی شهر کرج تبعید شده بودند.
اعتراض اعضاي کمیته مرکزی یئنی گاموح با بازگشت به زندان تبریز و تفکیک ختم شد
باز نگري كوتاهي در واقعه 21 آذر
اخيرا"مطلبي سرا پا تحريف در سايت وزين ايران گلوبال راجع به فاجعه 21 آذر منتشر شد كه لازم آمد بازنگري كوتاهي در اين مورد بعمل آيد.
زنده ياد حسن ارسنجاني كه برنامه اصلاحات ارضي را جدي گرفته و مصمم به اجراي آن بود, اعتقاد داشت زمينداران آذربايجان پر قدرت ترين مالكان دهات هستند و اگر تقسيم اراضي شانس موفقيتي داشته باشد, لازم هست در مرحله اول از دهات آذربايجان شروع شود و اگر چنانچه دولت بتواند بر قدرت اين اربابان فائق آيد, در مناطق ديگر ايران مشكل چنداني ايجاد نخواهد شد.
مردم اذربايجان در هيچ برهه اي از زمان خود را جدا از وطنشان ايران ندانسته اند, چرا كه مردم همين خطه بنيان گذار اولين حكومت مقتدر ايراني به نام سلسله مادها بودند. مردم آذربايجان در تمام طول تاريخ همواره در خط اول جبهه مبارزه براي دموكراسي و آزادي وطنشان ايران بوده و ضمن احترام به فرهنگ اقوام ايراني ديگر, پاسدار زبان و فرهنگ و رسوم ملي خود بوده اند.
در 21 آذر سال 1324, مردم دلير آذربايجان با انتخاب حكومت محلي به شكل آزاد, فرصتي پيدا كردند تا به آرزوي ديرينه خود, يعني خود مختاري در زادگاه شان , در محدوده وطنشان ايران , دست يابند و بدون ترس از سركوب فرهنگ ملي خود, زندگي نويني را آغاز نمايند.
حكومت خود مختار آذربايجان در عرض يكسال موفق شد املاك بزرگ مالكان گردن كلفت را بين كشاورزاني كه تحت استثمار شديد قرار داشتند, تقسيم نموده و آخوند هاي مرتجع طرفدار اين مالكين را وادار به كار يدي براي امرار معاش نمايد.
ايجاد مدارس متعدد در اكثر دهات و شهرهاي مختلف, آزادي حق انتخاب براي زنان و تساوي حقوق شان با مردان _ كه آنزمان حتي تصورش ناممكن بود _, وضع قوانين جديد به نفع كارگران, تشويق جوانان به مطالعه و تلاش در زدودن افكار ارتجاعي مذهبي, تشويق مردم به مشاركت در حكومت كه تا آنزمان به دليل استبداد سلطنت پهلوي , مقوله اي نا آشنا بود, و اقدامات ديگر نظير احداث راه ها, لوله كشي آب سالم, مراكز درماني و . . . از دستاوردهاي حكومت خود مختار بود.
رهبران حزب دموكرات با اينكه افكار سوسياليستي داشتند ولي تاكيدشان بر اين بود كه برنامه هاي خود را مستقل از سياستهاي شوروي پياده نمايند. باور حزب بر اين بود از جنگ سرد ميان دو ابر قدرت استفاده كرده _ سياستي كه زنده ياد دكتر مصدق بعدها دنبال كرد _ و آرزوهاي مردم آذربايجان را براورد نمايند. چنين موضعي نمي توانست خوش ايند حزب توده كه كاملا"وابسته به شوروي بود, باشد و باعث اختلاف با توده ايها و متعاقب آن منجر به قطع حمايت شوروي گرديد.
با اينكه رهبران حزب دموكرات آگاه به توطئه چيني مالكان زمين از دست داده به همراهي اخوند هاي مرتجع با دربارشاه بودند و هر آن احتمال حمله ارتش شاهي و طرفداران مرتجع محلي محتمل بود, همه امكاناتشان را در انحصار رفاه و آسايش مردم بكار گرفته و از مسلح كردن توده مردم براي دفاع از خود, خودداري نمودند.
زماني كه ارتش تا به دندان مسلح شاه در 21 آذر 1325 به آذربايجان حمله نمود, اين آذربايجان و مردم بي دفاعش نبود كه نجات يافتند بلكه بزرگ مالكان و مزدوران عمامه دارشان بودند كه نجات يافته و زمين هايشان را از كشاورزان پس گرفتند و استبداد سلطنتي دگر بار مسلط بر خطه آذربايجان شد.
مردم آذربايجان سال هاي سال اين روز شوم را به عذا داري ميپرداختند و در خانه ها و مغازه ها بيرق سياه ميزدند كه البته همواره با برخورد شديد ماموران شهرباني و بعد ها ساواك, مواجه ميشد. ياد بيش از7 هزار نفري كه در اين روز قتل عام شدند, گرامي باد
«گاف»هاي حكيم «فردوسي» در «شاهنامه» - 1
قسمت 1
خیال میکنید شماها نوبرش را آوردهاید که در روزگارتان، آدمهایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاشهای صادقانه و شبانهروزی، یک دفعه مدرک «دکترا» میگیرند و بعدش به مقامهای خیلی خیلی بالا میرسند و...؟
خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا میشود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیرهی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمیدانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» میشود، سر از مرکزهای حکومتی درمیآورد و «شاهنامه» هم مینویسد.
اگر این گفتهی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفهی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب میکنید و قصد «ممنوعالقلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثالها و دلایل محکمهپسندی را از کتاب وزین «شاهنامهی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید:
«فردوسی» به اندازهای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحهی 31 مینویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است!
در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچههای چهارساله هم میدانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچفروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا میکند که البرز کوه در هندوستان است؟ فرض کنیم «محمود غزنوی» دارای یک «حکومت منزوی» بوده و با خیلی از کشورها روابط دیپلماتیک نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتر از 17 بار به هندوستان لشکر کشیده و همچنین برای برقراری روابط حسنه، با «ری» میخواست که به آنجا سفر بکند ولی بانویی که بر آن منطقه حاکم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست کم میتوانست از شاه محمود یک سری اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگیرد و جای هر کدام را بداند!
این عنصر مشکوک و حکیمنما، یکی ـ دو صفحهی بعد، مذبوحانه تلاش میکند این عقیدهی انحرافی و توطئهآمیز را تبلیغ بکند که پرچم ایران در زمان «فریدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشکیل یافته بود.
اگر عقیدهی اینجانب را بپرسید، عرض میکنم که این جانب حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و میخواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانهی تیمهای فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام میدهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقهی داور را بگیرند و دستهجمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و... در صفحهی 34 همین شاهنامهی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آوردهای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقهاش را میگرفتند و او را به مراکز ذیصلاح میکشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی میکردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمانها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر میکنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت میگرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت! ای کاش خلافکاریهای فردوسی تنها در این قبیل موارد خلاصه میشد. ولی معلوم نیست چه روابط مشکوکی با نیروهای بیگانهی اشغالکنندهی عراق داشته که، جغرافیای این کشور دوست و برادر ـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم میخواهد به سود استکبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد 1975 الجزایر خدشه وارد نماید. او در ادامهی نشر اکاذیب خود ادعا میکند که «اروندرود» در اصل نام رودخانهی «دجله» است و شهر «بغداد» نیز در زمان فریدون وجود داشته است. (صفحهی 35)
حال باید از این عنصر حکیمنما پرسید که مگر اروندرود در حق او چه بدی کرده که میخواهد آن را به مرکز بغداد منتقل بکند و یقهاش را به دست اشغالگران امریکایی و انگلیسی و تروریستهای القاعده بدهد؟
در صفحهی 35 میخوانیم که فریدون و سپاهیانش که میخواهند به ایران بیایند. از دجله رد میشوند و به بیتالمقدس میآیند که خودشان را به ایران برسانند!
بیچاره فریدون، عوض این که با یکی از این تورهای مسافری بیاید که راه را میانبر میزنند که یک وعده شام کمتر به مسافر بدهند و یک شب کمتر در هتل اقامت بکنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی که از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمیداده است. تازه، حضرت آقا را «حکیم» میدانند، در حالی که هر بچه دبستانی هم میداند که از دجله تا ایران چندان راهی نیست و هیچ لزومی ندارد که فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیستها میسوزد که ازبس میوه ندیدهاند، به «سنجد» «قاقا» میگویند و این آدم را «حکیم» میدانند!
بعضی جاسوسها هستند که «دوجانبه» نامیده میشوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» میدهند. ظاهراً در دعوای میان فریدون و «ضحاک» هم، جناب حکیم فردوسی دو دوزهبازی کرده، ولی مانند این دلالهای «آژانس مسکن» یا «بنگاه معاملات ملکی» و یا «اطلاعات املاک» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحهی 38 هم میخوانیم که ضحاک برای پیدا کردن فریدون و کشتن او، عازم هندوستان میشود. سواد جناب فردوسی را عشق است که...!
ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازهای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمیدهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کرهی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت میکند! با همهی ادعاهای گنده گندهای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار میکنیم، جناب فردوسی اصلاً نمیدانسته که «دماوند» یک از قلههای رشتهکوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمیآورد؟ حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحهی 46 میفرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمیداند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط میآورد که فردا دولتهای حاکم و ملتها به جان هم بیفتند!
در صفحهی 51 میخوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خواندهایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش میکنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانهای که این همه به وجود افسانهایشان افتخار میکنیم، درست به اندازهی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمیکرد و در نتیجه، ایرانیها متوجه نشدهاند. شاید هم همهی کمکاریها و بیعرضگیهای فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقهی خودش را کنار بکشد!
اگر صفحههای 51 و 52 را با دقت کافی بخوانیم، متوجه میشویم که این «سلم» بوده که از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با کمال تعجب، میبینیم که «تور» ایرج را میکشد. نکند آن روز عینک فردوسی گم شده بود و سلم را تور میدید؟ اصلاً همهی پروفسورها کمحافظه هستند و اشتباه میکنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی را تبرئه بکنیم، وگرنه گند بیسوادی و کمهوشی حکیم بزرگ درمیآید و آن همه افتخارات ملی متکی به یک تعداد افسانهی پر از غلط را از دست میدهیم!
جالب است. در صفحهی 55 نوشته است که فریدون به نوهاش منوچهر ـ پسر ایرج ـ چیزهای ارزشمندی از قبیل: «اسب تازی»، «خنجر کابلی»، «شمشیر هندی»، «جوشن رومی»، «سپر چینی» و... میدهد!
ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار میکنیم و به حضرت عالی درود میفرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...! مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول میزدیم که در زمانهای گذشته همه چیز داشتیم و غربیهای استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان میکردیم و به جهانیان میگفتیم که ایرانیهای باستان، اتم را میشکافتند، هواپیما و هلیکوپتر داشتند، ضددریایی هستهای میساختند و...! حالا تو همه چیز را لو میدهی و میگویی که ما هم مثل زندهیاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفهی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد میکردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشتهگرا بازی میکنند؟! جداً که...!
قسمت 2 از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمیتواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل میکند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور میخواهند هدیههای گرانقیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیهها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانهی رومیهای بدبخت میدهند!
در صفحهی 59 میبینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی میدهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور میخواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتشها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزههای حکیم، یک باره میبینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شدهاند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادامالعمر «وزیر امور خارجه» میشد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد میشد و به دلیل نزدیکی مسیر، همهی راه را هم پیاده میرفت! جناب فردوسی ادعا میکند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق میافتد. طبق نقشههای جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترکها و آن سوی رودخانهی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعهی صفحات بعد میبینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق میافتد. اما در بخشهای پایانی همین جنگ میبینیم که سلم میخواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکیهای ری هیچ دریایی وجود ندارد.
«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش میزاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمیآید، میخواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمیدارد و در نزدیکی «البرز» میاندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!
یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بیسوادترین و کمشعورترین آدمها هم اگر بخواهند از شر بچهشان راحت بشوند، او را میبرند و دو ـ سه کوچه آن طرفتر، کنار دیوار میگذارند و در میروند. کدام عاقلی فاصلهی زابلستان تا دامنههای البرز را با اسب میپیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکیها کوهی وجود نداشته است؟
ما را ببین که 60 سال است سینهمان را جلو میدهیم و با تفاخر تمام میگوییم که در زمانهای قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه میدانستیم که فردوسی «تجزیهطلب» در صفحهی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملتهای منطقه سکهی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخانهای افتخارآمیز ما که فردوسی مشتمان را باز کرد! اگر بنده بخواهم یک روز خالهجان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کردهام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمیدارد و در مورد هر دختری مینویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیهی قسمتهای شاهنامه، میبینیم که پالان همهی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمیکنید صفحهی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوانهای دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف میکنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریفهایی از نجابت این دخترها میکند، ولی در پایان معلوم میشود که حکیم هم مثل دلالهای «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریفهای الکی میکرده و سر پهلوانهای ما را شیره میمالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیدهی شاهها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!
در صفحهی 84 میخوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت میکرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشهی «القاعده» و جای «بنلادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت میکند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشتههای نژادشناسی و مردمشناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!
در همان صفحه، زال ادعا میکند: «مرا برده سیمرغ بر کوههند»! در زمان ما، پدیدهی «فرار مغزها» را فراوان میبینیم. ولی انگار در ایران باستان مسألهای به نام «فرار کوهها» هم وجود داشته. چون یک دفعه میبینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمیآورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی! در صفحهی 91 ادعا میشود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام میگوید که چون من نمیتوانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بیسوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمیدانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بندهی اهل مطالعه و شاهنامهخوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بیسوادی بکنم، چون در هر حال شیفتههای تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!
اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحهی 109 میبینیم که میخواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژهها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی میفرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذابهای زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، میگوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» میگذارند. لابد عیب از گوشهای زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور ادارهی ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول میداده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیادهروی میکرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همهی کشورهای جهان در همهی زمانها را «درم» میدانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی میکند و در جاهای دیگر شاهنامه هم میخوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج میکردند. در همه جای شاهنامهی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ میآید. شاهد دلیل کملطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!
طوری که فردوسی میگوید، گویا هیکل رستم در لحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشتتر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنهبرداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب میکند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدمهایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکلداری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!
در همان صفحات میخوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه میداشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گندهتر است!
فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفتهاند که هر فیل برای شستن خود، در شبانهروز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمیتواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقهی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا میآورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیدهی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج میکرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمیتوانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا میکند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خواندهایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» میدانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش میکند که به دین موسی بگرود و او هم قبول میکند. با این حساب، ایرانیان باستان میبایستی «یهودی» میشدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دینها هم... بعله؟!
قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خواندهایم که فریدون سه پسر به نامهای سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوهی دختریاش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحهی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی میگویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمیآیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون میرسد. ما که با مطالعهی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کردهاند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه صادر کرده است.
مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا میکند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آوردهاند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟ بنده یک روستایی نیمه خل میشناختم که به غیر از دهکدهی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» میگفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» میداند و بس؟! آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصلهها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 مینویسد که یک سوار در فاصلهی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را میشکند، بدون این که خودش متوجه باشد! بعد و در صفحهی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطهی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش میکنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!
در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه میگوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عدهی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشدهاند!
قسمت 3 در همین صفحه میبینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین میگذرند و به «مکران» میرسند. اگر عقلمان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!
افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را میبندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین میکنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بیسوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» میآیند. اما معلوم میشود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمیکنید صفحهی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلیشاه و وزیر فرهیختهاش ندارد!
از حق نگذریم، شاهنامهی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندانشکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرستها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، میبینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادریاش هم که «ترک» میباشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویشهای افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک میگیرند. با این حساب، بهترین و پهلوانترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دستهی خودش را میبرد. بیچاره آنهایی که دلشان را به این حکیمها خوش کردهاند!
بالاخره بیسوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجهی علمی میرسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!» اگر شک دارید، صفحهی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیهی «کهستان» را به «سیاووش» میبخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراءالنهر» واقع شده است! این را هم میدانیم که «ماوراءالنهر» به سرزمینهای آن سوی جیحون گفته میشد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
طوری که ادعا کردهاند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همهی خصلتهای عالیهی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» میگوید: چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان کی نمایند راه؟!
فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس میزده است که آنجا در واقع یک «خانهی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایرهی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمهی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوءاستفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان میخواهد که از زنها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان میکنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!
سودابه، همسر قانونی کاووسشاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بیشک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب میشود. اما در صفحهی 223 میبینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد میکند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پروردهی رستم است و فردوسی، آن همه در بارهی دینداری، درستی و پاکدامنیهای او تعریف میکند، باز صد رحمت به عروسهای تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که میگویند: «جوان هم، جوانهای قدیم»؟! پررویی پسرک را میبینید؟!
سیاووش از طرف پدرش مأمور میشود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحهی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ میرود، بعد سپاهیانش را به طالقان میکشاند، بعدش به «مرو» رهسپار میشود و در نهایت به «بلخ» میرسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه میرفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از رانندههای تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو میرود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آوارهی کوهها و دشتها بشود. معلوم میشود این آقا سیاووش ـ در واقع شازدهی کاووس ـ نوشتههای بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمیترین و قابل اطمینانترین کتاب جهان میدانند!
از مطالب صفحهی 240 چنین برمیآید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها میکند و به ساحل «گنگ» میرود. یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که میگفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمیداند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت. تاریخنویسان فعلی کشور ما، ادعا میکنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضعگیری متین، استوار و غیره، میگوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخنویسان فعلی ما چاخان میکنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان میآوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیتهای مسلم را نادیده میگیرند و باز...!
سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمیشد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران میرسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد میشود. بنا به گواهی صحفهی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری میگیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج میکند. پس از این داستان نتیجه میگیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!
راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمیکرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بودهاند. در میان آدم حسابیهای کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوشسلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کردهاند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زنهای شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زنهای دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانیها را خانهخراب کرد. به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیمهای خوب و مامانی، خیلی زود میمیرند و هممیهنان گرامی را از دانش و راهنماییهای خودشان بینصیب میگذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده میماند، آدم میتوانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند! براساس ابیات صفحهی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سهتایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ میروند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها میجنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفتهاند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوهسرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطیگری میدانند!
فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کردهاند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران میکنند. مرحبا به رستم که از یک فاصلهی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، میتواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیزدان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشکهای بالستیک و قارهپیما و غیره با کلاهکهای هستهای و بمبهای اتمی داشتهاند، احتمال دارد برخی عناصر معلومالحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامهی فردوسی را خواندهاند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاحهای اتمی تهمت میزنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کرهی مریخ و سایر سیارهها را مورد حمله قرار داده است. دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!
باز در همان صفحه میخوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور میدهد سپاهیانش یک منطقهی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همهی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطیمنش و بامرام، قتلعام شدهاند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!
حکیم نامدار توس در صفحهی 288 مینویسد:
کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن سیاووش به گفتار زن شد به بـاد خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه جهان پاک از این هر دو ناپاک به!
بنده وکیل و وصی خانمها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمیگیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» میشمارد و آرزو میکند که ای کاش زنها اصولاً به دنیا نمیآمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا میکرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد میشد!
اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمنهای ادبی، انسانهای ادیب و فرهیختهای را میشناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیدهی صد در صد دارند و ذرهای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» میدانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زنذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را میکشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسانکی سن قیریرسان!»
رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب میشناخت و تازه با کمی اغراق میگفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش میکند و تازه به کمرگاه اسب میرسد:
آب جیحون از نشاط روی دوست خنــگ مــا را تــا میــان آید همی
اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچهی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» مینامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟
در صفحهی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتشپرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومهی اردبیل «جای دیوان» معرفی میشود. اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» میآید، در آنجا باده مینوشد، اسب میتازد و آتش را پرستش میکند. اگر «آتشپرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتشپرستی میکند؟ در ثانی، مگر اردبیلیها چه بدی در حق فردوسی کردهاند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» میداند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکههای زر بدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!
قسمت 4
در صفحهی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را مینویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانوادههای بازماندگان سام به میان نیامده است. جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوانها را ایرانی نمیدانند. آن وقت بعضیها در زمانهی ما کاسههای داغتر از آتش شدهاند و میخواهند برای اینها تابعیتهای ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویشهایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شدهاند و حالا بعضیها میخواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر میآید، یک دانه دختر میآید...»!
صفحهی 334 به ما میگوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک میشود. در این حال دیدهبان فرود آنها را میبیند و گزارش میکند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!
اصولاً دیدهبان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور میخواهد شاهنامهاش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا میکند و همان جایی است که میگویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حملهور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همهی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانهی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقهای پرباران است و در واقع جلگهای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل میپوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.
میگویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و میخواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش میکنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت میکنم.»
اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر میدیدم، در حالی که به درستی تشخیص میدهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»! بنده جسارت نمیکنم به فردوسی یا آن دیدهبان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلومالحال، یک چنان برخوردی بکند که مایهی عبرت خیام و حافظ بشود!
حالا صفحهی 401 را میخوانیم. در اینجا پیران از کمکهای نظامی «خاقان چین» تشکر میکند و به او میگوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی! باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحههای پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!
از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که میتوانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی لند» غزنین میبرد و او را سوار قایق میکرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او میگفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچههای بدی هستند و...!
در ضمن به نظر میرسد در زمان رستم و کیخسرو، چینیها هنوز نتوانسته بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجلشان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد میشدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمانها، چینیها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمینهای ما را داشتند که خوشبختانه همهی ترفندهایشان خنثی و همهی توطئههایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی میدهد که پیرمردها هم هوس میکنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت یک ذره شوخی را ندارند، بیخیال!
از بنده میشنوید، حتی کوهها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران میخواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه میکند، در حالی که هر کسی میداند که کوه بیستون در غرب ایران واقع شده و اصولاً پیران و کاموس که اهل توران در آن سوی جیحون هستند، در همهی عمرشان نمیتوانستند آن را ببیند. البته ممکن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری و غیرهی زمان کیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی و چینی، عکس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث...، همیشه مثل زمان ما نبوده که نتواند جاذبههای توریستی ایران را به خود ایرانیها هم تبلیغ بکند!
حالا ممکن است بپرسید که مگر در خود توران و چین، کوه بلند و بزرگی نبوده که پیران بیستون را مثل میزند؟ در پاسخ عرض میکنم که این هم از تلاشهای شبانهروزی، مجدانه، پیگیر، خستگیناپذیر و غیرهی سازمان میراث فرهنگی بوده که در آن روزگار، بیستون را بزرگتر از هیمالیا و تیانشان و غیره کرده بود و بعدها، دشمنان زبون این که را کوچک کردهاند که البته یک مشت محکم هم طلب آنها!
عرض میکردم که در شاهنامه، آدمها دچار آلزایمر پیشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحهی 411 میخوانیم که رستم، هومان و خاقان چین، همدیگر را نمیشناسند. در حالی که رستم و هومان، پیش از آن در همین شاهنامه، صد بار همدیگر را دیده و برای یکدیگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگری پرداختهاند. خاقان چین را هم میشد ـ لااقل ـ از چشمهای بادامیاش شناخت. مگر این که بگوییم در زمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینیشان را عمل میکردند و به این دلیل، جهان پهلوان فکر کرده که شاید این مرد هم چشمهایش را با جراحی پلاستیک، بادامی کرده است.
خوب یادم هست که در سال 1350 که دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودیم. یک بار که شعری از حافظ را میخواندیم، به ترکیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه در این مورد توضیح داد که شهلا به چشمی میگویند که خمارگونه و خوابآلود دیده شود و...
پسفردای آن روز که شنبه بود مشاهده کردیم که چشمهای تعداد زیادی از خانمهای همکلاسی، قرمز شده و خوابآلود است. همان روز هم معلوم شد که دخترها، دو شبانه روز نخوابیدهاند که چشمهایشان شهلا به نظر بیاید!
همهی محققان، نژادشناسان، تاریخنویسان و غیره، از حدود سه هزار سال پیش به طور مذبوحانه و با ترفندهای از پیش تعیین شده ادعا کردهاند که «بربر» قومی در بخشهای شمالی و غربی قارهی افریقا بوده است. اما حکیم فردوسی گول ترفندهای فریبندهی این دشمنان زبون و بیخبر از خدا را نمیخورد و ضمن کوبیدن لگد محکم به دهان آنان ـ البته یک لگد برای همگی ـ به طور پیروزمندانهای دست به افشاگری میزند و در دو صفحهی 416 و 417 با فریادی رسا اعلام میدارد که تورانیها برای جنگ با رستم، میخواهند از چین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشکر بیاورند.
ما را ببین که مار در آستین خودمان پروده بودیم. عدهی بسیار زیادی از به اصطلاح هممیهنان ما، ایادی داخلی و مزدوران استکبار جهانی به رهبری افراسیاب جنایتکار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتیم. میدانیم که «بزگوش» نام یک منطقه و کوه در «سراب» آذربایجانشرقی و مازندران هم یکی از استانهای کشور خودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازی میکردند! باز گلی به جمال فردوسی که دست به افشاگری زد و همچنین، نقشههای پلید دانشمندان علمهای تاریخ و جغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشهی قارهی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!
در داستان چاپ شده در صفحهی 509 بیژن میخواهد از «هومان» دعوت بکند که با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن «پهلوانی» و زبان هومان «ترکی» است، سردار ایرانی از وجود یک مترجم استفاده میکند. ولی با آغاز جنگ دو نفره، این دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف میزنند که البته فردوسی توضیح نداده است که به کدام زبان صحبت میکردند. حالا ما را باش که خیال میکردیم در جنگ و دعوا و با دیدن شمشیر و نیزه و غیره، زبان انسان از ترس میگیرد. در حالی که در شاهنامه، با دیدن این جور سلاحها، آدمها مثل بلبل و طوطی میشوند و به زبانهایی غیر از زبان خودشان هم صحبت میکنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا کلاس زبان؟!
به عقیده بنده، صد هزار نفر تاریخنویس، دینشناس، محقق و غیره هم که جمع بشوند، باز نمیتوانند انگشت کوچک فردوسی ما به حساب بیایند. این آدمهای دانشمندنما، همهی واقعیتهای تاریخی را تحریف کردهاند. مثلاً مینویسند که عبادتگاههایی به نام «آتشکده» مختص ایران بوده و در ضمن کتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده که او هم ایرانی بوده است. زنده باد فردوسی که در صفحهی 565 میگوید که افراسیاب در «کندز» آتشکده، «زند» و «استا» داشت.
حالا شما ادعای بیاساس بکنید که «کندز» یکی از ایالتهای افغانستان است و نمیتوانست متعلق به افراسیاب و توران باشد، کتاب «زند» در زمان ساسانیان نوشته شده که اصولاً میبایستی چندهزار سال بعد از افراسیاب باشد و کتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یک قرن بعد از کشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم میشود ایرانیان باستان علاوه بر هواپیما و فضاپیما، ماشین «زمانپیما» هم داشتند که بعدها غربیها ـ بخصوص انگلیسیها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود کردهاند! در این میان، یک نفر پیدا نمیشود تکلیف این «قراخان» ـ پسر افراسیاب ـ را روشن بکند. در صفحهی 567 مینویسد: «قراخان که او بود مهتر پسر» و در صفحهی بعدش میآید: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر این بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسیاب آگهی «حصر وراثت» بدهد چه کار باید بکند؟ غلطهای تایپی و چاپی خود روزنامهها بس نبود که غلطهای جناب فردوسی هم به آنها اضافه میشود؟
در صفحهی 587 کیخسرو نفرین میکند و به دنبال آن، توفان شن میوزد و در اثر آن، همهی سپاهیان توران آلاخون والاخون میشوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش میمانند. در حالی که کیخسرو و ارتش او کمترین آسیبی نمیبینند. حالا فرض کنیم توفان شن هم چیزی مثل میوهفروشهای «گجیل» یا «کرهنیخانا آغزی» بوده و چیزهای خوب را نشان میداد و بنجلهایش را جا به جا میکرد و به همین دلیل، به طرف ایران دست نزده است. ولی چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسیاب و چهار نفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده یا این که از قصد نگاه داشته و نکشته که فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم کش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریالسازهای کیلومتریساز ما از قدیمیها به یادگار مانده است.
حالا بیزحمت تشریف بیاورید به صفحهی 589 و ببینید که افراسیاب در «دژ گنگ» و در نزدیکی چین، «بسی کارداران رومی بخواند»
از چین تا روم، چه قدر راه است؟ افراسیاب از آن فاصلهی چندین هزار کیلومتری، چه طور کارداران رومی را میخواند؟ نکند تورانیهای باستان هم روی دست ایرانیهای زمان خودشان بلند شده بودند و کانالهای ماهوارهای در اختیار داشتند؟ معلوم میشود دشمنان زبون ما همیشه از طریق شبکههای شیطانی ماهوارهای، هم به ما تهاجم فرهنگی کرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداختهاند. جالب است که توران در شرق ایران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب علیه ما متحد شده بودند!
دو نفر که یکی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند در مورد افتخارات تاریخی سرزمینهای خودشان چاخانپردازی میکردند. ایتالیایی گفت که زمانی که ما در یکی از آثار تاریخیمان حفاری میکردیم، چند رشته سیم نازک پیدا کردیم و از همان جا فهمیدیم که اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پیش، تلفن داشتهاند.
اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. او هم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای کشورمان را حفاری کردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم که نیاکان باستانی ما در آن زمان «موبایل» داشتهاند»!
صفحهی 616 را بخوانید و حسابی حال بکنید. از کشتیرانی سپاهیان ایران در شرق آسیا، در منطقهای میان توران و چین بحث میکند و میفرماید:
همــان راه دریــا بــه یـک ســالـه راه چنــان تیــز شــد بــاد در هفـت مــاه کـه آن شاه و لشکر بر این سو گذشت کـــه از بــاد، کـس آستیتــر نـگشت!
به جان عزیز خالهجان عزیزم قسم میخورم که اینها را خود حضرت فردوسی نوشته و بنده از خودم درنمیآورم. یعنی در مرز توران ـ آسیای میانهی فعلی ـ و کشور چین دریایی هست که کشتیهای بادبانی میتوانند حداقل در مدت یک سال از یک طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این بار به خاطر گل روی جناب کیخسرو، یک باد سریعالسیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده که کشتیهای ایرانی در هفت ماه از دریا عبور کردهاند. اما همین باد آنچنان تربیت شده و خوب بوده که در اثر وزش آن، حتی آستین یک نفر هم تر نشده است. فکر میکنم اگر تورانیها سوار همان کشتیها میشدند، یک «سونامی» چنان شدیدی به وجود میآمد که بعدش صدها میلیارد نفر کشته میشدند، همهی خاک توران به زیر آب میرفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را از دست میدادند و آواره میشدند، طوری که سازمان ملل هم نتواند به آنها کمک بکند و...!
یادتان باشد که «کریستف کلمب» و یارانش در مدت سه ماه از اقیانوس اطلس گذشتند و به امریکا رسیدند و «امریکو وسپوس» و هم سفرهایش هم در مدت زمان کمتری همین کار را کردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه و چین چه وسعتی داشته که گذشتن از آن، بیشتر از چهار برابر عبور از اقیانوس اطلس وقت میبرده است. البته که فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاً عرض میکنیم که: «... بابای دروغگو...»!
چشم هممیهنان زابلی و شهروندان کابلی روشن که ببینید فردوسی در صفحهی 632 اصلاً آنها را ایرانی نمیداند. کجاست جناب باستانی پاریزی و استادان چاخانپرداز مثل ایشان که ادعا میکنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بیعرضگیهای شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این که همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان میدانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش را نادیده میگیرند و مسکوت میگذارند! در زمان پادشاهی «لهراسپ» که هنوز پسرش «گشتاسپ» ولیعهد است و از پدر ـ شاید هم از عمهاش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» کرده است، در روم با یک «اسقف» ملاقات میکند.
ای کاش ترتیبی میدادیم که تقویم ما را فردوسی بنویسد. کسی که در زمانهای پیش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت از اسقف ـ روحانی مسیحی ـ میکند، لابد میتوانست تقویم را طوری تنظیم بکند که هر سال 364 روز تعطیلی داشته باشیم و آن یک روز باقیمانده هم به عید نوروز میخورد.
این که عرض میکنم نیاکان افتخارآفرین ما در هفت ـ هشت هزار سال پیش، چیزهایی مانند موبایل، کانالهای ماهوارهای، موشکهای فضاپیما و... داشتند، به هیچ وجه چاخان نمیباشد. حالا فرض کنیم بنده را چاخانپرداز و خالیبند حساب کردید، خود فردوسی را چه میگویید که در صفحهی 701 ادعا میکند برای نوشتن شاهنامه، کتابی را خوانده است که از شش هزار سال پیش مانده بود. لااقل باور کردید که در شش هزار سال پیش، ایرانیها کاغذ و سایر نوشتافزار ـ شاید هم تایپ کامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه و غیره هم ـ داشتهاند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود یک هزار و پانصد سال پیش از فردوسی، کاغذی وجود نداشته و کورش و داریوش و غیره، مطالب را روی تخته سنگها حکاکی میکردند، لابد به این خاطر بوده که کورش و داریوش متعلق به یک جناح مخالف بودند و یا در نوشتههایشان مطالب انتقادی میآوردند و اقدام به نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، سیاهنمایی و.... میکردند و سهمیه کاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرین به هوش و سواد فردوسی که کتابی را خوانده که پیش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پیش، بشر الفبا را اختراع نکرده بود و حتی خطهای اورارتویی، میخی، سانسکریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!
ای خاک عالم بر این سر کچل من با این همه نازیدن و بالیدن به نیاکان باستانی افتخارآفرین! در صفحه 801 آمده است که در ایران زمان شاه «بهمن» و در زمانی که هنوز چند سالی از ظهور زرتشت و ایمان آوردن ایرانیها به دین او نگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار میشود، آن هم در حالی که ازدواج این پدر و دختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در 809 میبینیم که «داراب» که حاصل ازدواج یک پدر با دختر خودش ـ بهمن و همای ـ بوده و هم پسر و هم نوهی شاه بهمن و از یک طرف نیز هم فرزند و هم برادر خانم همای بوده، در چشم خانم والدهاش: «نبوده ست جز پاک فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفهی ایران باستان و نورچشمی بهمن و همای «ناپاک» بود چه جوری میشد؟!
«همای» خانم در بیشتر از سه هزار سال پیش، شاه ایران است. پاک فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نور چشمی هم که جوان حلالزادهای است، فرمانده ارتش میشود و به روم حمله میکند و از رومیان «صلیب مقدس» را به غارت میبرد.
معلوم میشود داراب به اندازهای «پاک فرزند» و حلالزاده بوده که نمیدانسته است که هنوز هزار سال به تولد حضرت عیسی مانده و در آن زمان، صلیب نمیتوانست مقدس باشد. خواهش میکنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و در مورد بیاطلاعی فردوسی چیزی نگویید!
به فردوسی بهتان میزنند، روز روشن به این شخص محترم افترای ناحق میگویند. به دروغ ادعا میکنند که این آدم «ضدعرب» بوده، همهاش تقصیر این پانایرانیستها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عربها عشق میورزیده و چنان مفتون ادبیات و تمدن عرب بوده که واحد پول همهی کشورهای جهان در هفت هزار سال پیش را «درم» و «دینار» میداند و هیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمیشناسد و علاوه بر اینها، حتی واحد وزن رایج در ایران و روم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» میداند و میگوید که مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا میان داراب و «فیلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش میکنم این را به حساب بیاطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!
خودمانیم، بیخود گفته کسی که ادعا کرده فردوسی ضد زن بود. این حکیم عالیقدر به اندازهای برای خانمها ارزش قایل بوده که به جای «شهناز سیاه»، «مهناز پلنگی» و امثال اینها، فیلسوفان شهر ]یونان[ را به عنوان «ینگه» برای دختر شاه روم انتخاب کرده است که او را بیاورند و تحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند که شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غیره تقاضا میکنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه قمپز در نکنند، وگرنه از فردوسی عزیزمان تقاضا میکنیم که این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بکند که بیایند عروس را هم بزک ـ دوزک بکنند!
خواهش میکنم از بنده نشنیده بگیرند و قول بدهید که موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریکای جنایتکار در هزار سال پیش از آستین او بیرون آمده و یا اصلاً و غیره بوده است. این به اصطلاح حکیم، یک ایادی معلومالحال غرب بود، که افکار جداییطلبانه در سر داشته و میخواسته است میهن عزیز ما را تکه تکه بکند. وگرنه کدام آدم شیر پاستوریزه خوردهای «کرمان» را از ایران جدا میداند؟ این عنصر مشکوک، به چه جرأتی در صفحهی 821 نوشته است که «چو دارا از ایران به کرمان رسید».
در صفحهی 815 «دارا» زخمی شده و در حال مرگ است. اسکندر که میخواهد به او دلداری و امید بدهد، میگوید: «ز هند و ز رومت پزشک آورم». لابد در آن روزگار یک پزشک حاذق و متخصص در ایران به این بزرگی وجود نداشته، آن هم به این دلیل منطقی که هنوز «دانشگاه آزاد» دایر نشده بود. شاید هم پزشکان ایرانی در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچهی بیمه کم لطف بودند. در هر حال، تقصیر از بنده نیست، نظام پزشکی داند و فردوسی و اسکندر و دارا!
دارا خبردار شده است که اسکندر برادر او است که هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهایشان جداگانه است. اما همین برادر ایرانی به اسکندر، یعنی به برادر رومی ـ یونانی ـ خودش پیشنهاد میکند که با دخترش ـ «روشنک» ـ که برادرزادهی خود اسکندر است، ازدواج بکند تا فرزندی مانند اسفندیار به دنیا بیاورد. جالب این که پیشنهاد میشود نام کودک آینده را هم مادرش انتخاب بکند. پس معلوم میشود این غربیهای جنایتکار، متجاوز، غاصب و غیره، از چند صد سال پیش از میلاد تصمیم داشتند افکار پلید و زبون «فمنیستی» را در سرزمین عزیز ما رایج بکند. وگرنه چه کسی به زن اجازهی عرض وجود میدهد که برای بچهی خودش نام هم انتخاب بکند؟ اصلاً به عقیده بنده بهتر است این صفحهی 825 را به کلی پاره بکنند و دور بیندازند تا از بدآموزی و نفوذ افکار غربی جلوگیری کرده باشیم!
آقاجان! یک نفر بیاید و این فیلسوفهای بدبخت را از دست فردوسی نجات بدهد. جناب حکیم در 829 میفرماید که یک نفر فیلسوف، پیام عاشقانهی اسکندر را به روشنک میرساند. بدون شک، فردوسی یک «حکیم» بوده که معنای واژهی «فیلسوف» را هم میدانسته است. وگرنه حکیمی که آن اندازه باسواد باشد که بداند که کرمان هیچ ارتباطی به ایران ندارد، واحد پول همهی کشورها در روزگار باستان «درم» و «دینار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممکن است مفهوم «فیلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسی نیست. احتمالاً فیلسوفهای جهان باستان هم مانند لیسانسیهها و فوقلیسانسیههای امروزی، چون میدیدند آدم باسواد بیکار و بیپول میماند و آوارهی خیابانها میشود، از روی ناچاری یک مؤسسهی مربوط به امور ازدواجیّه راه انداخته و ینگه، مشاطه، پیغامرسان عاشقان و... شدهاند! دیگر کم کم دارم از دست این فردوسی جوش میآورم. این جناب حکیم که عقیده دارد رومیها از هزار سال پیش از میلاد حضرت عیسی(ع) مسیحی بودهاند و صلیب داشتهاند، حالا هم دین یهود را آیین رومیها ـ یونانیها ـ میداند! صفحهی 833 را بخوانید و ببینید چه طور یونانیهای بدبخت را یهودی کرده است، در حالی که آن بیچارهها در روزگار اسکندر معتقد به «زئوس» و «خدایان اولمپ» بودند. ولی شاید فردوسی هم راست میگوید. چون اگر اسکندر و لشکریانش یهودی ـ صهیونیست ـ نبودند، پس چرا به ایران حمله کردند؟ شاید هم «بعثی» بودهاند و فردوسی از ترس خلیفهی بغداد این مسأله را سانسور کرده است! به نظر میرسد این ایران باستان یک در و پیکر حسابی نداشته و هر کسی که از عمهاش قهر میکرد، میتوانست بیاید و کشوری به این بزرگی و با آن همه افتخارات را در عرض ایکی ثانیه و سه سوت فتح بکند. وگرنه چه طور ممکن بود آدم خنگی مثل اسکندر بتواند به یک کشور در و پیکردار پیروز بشود؟ این بابا آن اندازه کمحواس است که با وجود این که در جنگ با دارا، فیل را دیده بود، ولی باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ میپرسد که فیل چه شکلی است؟!
همین اسکندر که در 843 خنگی خودش را لو داده، در 846 هم که میخواهد از بصره به مصر برود، سوار کشتی میشود. یعنی باید از خلیج فارس، دریای عمان، بخشی از اقیانوس هند، جنوب عربستان و دریای سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالی که اگر پیاده میرفت خیلی زودتر میرسید.
این اسکندرخان 350 سال پیش از میلاد حضرت مسیح زندگی میکرده است. اما در 852 میبینیم که به «دین مسیحا» سوگند میخورد. خواهش میکنم شما قضاوت بکنید. یک آدم اگر خنگ و کودن و ببو و غیره نباشد، چه طور به چیزی قسم میخورد که تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بیاید؟ خوشبختانه این قسم را فردوسی نخورده است، وگرنه ممکن بود متهم به بیاطلاعی باشد!
کاش یک نفر از ماها در زمان اسکندر یا روزگار فردوسی حضور داشتیم و در مورد اسکندر کمی تحقیق میکردیم. اصلاً دارا کار خیلی اشتباهی کرده که دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنک خانم ـ را بدون تحقیقات کافی به اسکندر داده است. لااقل اگر برای احتیاط یک مهریهی سنگین تعیین میکرد، بهتر میشد. مثلاً از او میخواست که شش دانگ از طبقهی سوم کشور روم را پشت قبالهی روشنک خانم بیندازد. اگر بنده بودم حتی خالهی 75 سالهام را هم به اسکندر نمیدادم. ظاهراً این آدم از «کودکان خیابانی» است و جا و مکان معینی ندارد، شاید هم تحت تعقیب است و میخواهد رد گم بکند. در سال 857 میخوانیم که او که تازه یکی ـ دو روز است هندوستان را فتح کرده، یک دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانیا ـ سر درمیآورد و بلافاصله، در یک چشم زدن به شهر «برهمن» میرود و...
قبلاً اشاره کردیم که فردوسی ادعا کرده که یک کتاب مربوط به شش هزار سال پیش را مطالعه کرده که داستانهای شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات این کتاب شش هزار ساله هر چه بگویم باز هم کم است. یکی این که در زمانی نوشته شده که هنوز خط اورارتویی و خط آرامی و میخی هم اختراع نشده بوده، ولی کتاب مورد نظر به الفیای نسخ عربی ـ فارسی به نگارش درآمده است که فردوسی بتواند بخواند. واقعاً کتاب هم کتابهای قدیم که برای خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظهی سواد و معلومات خواننده را میکردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روی تخته سنگها مینوشتند، ولی این یکی به صورت کتاب درآمده است!
این که عرض میکنم آن کتاب اعجاز کرده، ادعای همین طور الکی و کشکی و کترهای و غیره نیست. کدام کتاب تاریخ را سراغ دارید که وقایع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رویدادهای دورهی ساسانیان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ کتاب کذایی اتفاق افتادهاند، ولی فردوسی همهی آنها را در همان کتاب شش هزار سال پیش مطالعه فرموده است. پس درست گفتهاند که «آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!» یعنی آن کتاب چون خیلی پیر بوده، توانسته است رویدادهای چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببیند. در هر حال، نباید چنین تصور بکنیم که فردوسی ـ زبانم لال ـ اهل چاخانبازی بوده است. در صفحهی 892 «اردشیر ساسانی» از دست «اردوان پنجم اشکانی» فرار میکند. او که میخواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از یک «دریا» میگذرد!
حالا دیدید ایرانیان باستان، علاوه بر موبایل و موشک فضاپیما و هواپیمای جت و غیره، در وسط هر دو استان یک دریای بزرگ هم داشتند که قابل کشتیرانی بود؟ به نظر میرسد این دریاها را، بعدها دشمنان زبون غارت کرده و برده و خوردهاند. وگرنه، فردوسی بزرگ که دروغ نمیگوید. مرگ بر این دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غیره که به آب شور دریا هم رحم نمیکنند. درست مثل زمان ما که همان دشمنان پلید، آب دریاچهی «ارومیه» را به غارت میبرند و برای ما فقط «نمک» باقی میگذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربایجانغربی و آذربایجانشرقی که در مورد کاهش آب دریاچهی ارومیه بیخیالی و بیاعتنایی نکردهاند و شب و روز مجدانه تلاش میکنند که هر طوری که شده، لااقل به اندازهی نیم یا یک لیتر به آب شور این دریاچه اضافه بکنند!
در ضمن، به علاقهمندان ارزهای خارجی و به صرافیها و ارز فروشیهای سر چهارراهها مژده میدهم که فردوسی در صفحهی 949 شاهنامه، یک نوع ارز معتبر به نام «دینار رومی» معرفی کرده است که در نوع خود بینظیر میباشد!
و اما صفحهی 955 را بخوانید و ببینید که در ایران قدیم چه اتفاقهای جالبی میافتد. مثلاً مینویسد:
جهــانـدار بــُرنا زگیـتی بــرفت بر او سالیان بر گذشته دو هفت نبـودش پسر، پنج دختـرش بود یکی کهتـر از وی، برادرش بـود
شاه ایران جان به جان آفرین تسلیم میکند و از دنیا میرود، در حالی که طفلک بیچاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در این حال، همین شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر کوچکترش مجبور است به جای او شاه بشود!
شاه نوجوان 14 ساله ازدواج کرده بود و پنج دختر هم داشته است. یعنی فوق فوقش، باید در 9 سالگی زن میگرفت. در حالی که در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمیکنند زن بگیرند. واقعاً راست گفتهاند که مرد هم مردهای قدیم!
جداً شانس آوردهایم که این شاه نوجوان در 14 سالگی مرده است. چون اگر تا 80 سالگی زنده میماند، همهی ایران را پر از دخترهای خودش میکرد و آن وقت معلوم نبود برای این همه دختر، از کجا باید شوهر میآوردیم. در هر حال، جوانهای امروزی بخوانند و به سر غیرت بیایند، البته نه آن اندازه غیرت که در 14 سالگی صاحب پنج دختر بشوند. یادشان باشد که در 14 سالگی و بعد از آن هم «یکی خوب است، دو تا بس است»، «فرزند کمتر، زندگی بهتر» حتی اگر در 9 سالگی ازدواج کرده باشی!
به عقیدهی بنده، این نوجوان 14 ساله به خودش ظلم کرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، دیگر نمیتوانستند در اعلامیهی مجلس ترحیماش عبارت «نوجوان ناکام» بنویسند. در واقع اصل این است که در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر کسی هم ایراد بگیرد که چه طور ممکن است یک نوجوان در 14 سالگی پدر پنج دختر بشود، به عقیدهی بنده انتقاد و اعتراض او به هیچ وجه وارد نیست، چون در مملکتی که وسط راه اصفهان به شیراز آن یک دریای بزرگ باشد، بچهی صغیر هم میتواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عیب کار اینجا است که فردوسی ننوشته که این طفل صغیر، دخترهایش را هم شوهر داده بود یا نه؟!
در کتاب حکیم فردوسی، شاهان دست به هر غلطکاری میزنند که البتّه از آنها همین انتظار را هم داریم ولی اشکال کار اینجا است که دراینجا «موبدان» هم یک عقل درست و حسابی ندارند. آن همه فیلسوف و دانشمندان نجومی و هندسی و غیره از همه جای جهان جمع میشوند و در صفحهی 957 از یزدگرشاه خواهش میکنند که پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد که درست تربیت بکنند که درس بخواند و «آدم» بشود که شاید فردا در یک جایی هم استخدام شد، در این میان «نعمانبن منذر» هم میدود وسط حرف بزرگترها و میگوید که: ما «سواریم و گُردیم و اسب افکنیم، کسی را که دانا بُوَد، بشکنیم»! آن وقت موبدان به یزدگرد پیشنهاد میکنند که پسرش را به این عرب بسپارد که او را بزرگ بکند. پس تکلیف «علم بهتر است یا ثروت» چه میشود. یعنی آن همه فلسفه، دانشهای ستارهشناسی، ریاضی و... به اندازهی یاد گرفتن یک «اسب افکندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فیلسوفها و دانمشندها از یک مدرسهی «غیرانتفاعی» یا «دانشگاه آزاد» میآمدند، آدم میتوانست خودش را قانع بکند که حتماً موبدان میدانستند که فقط پول میگیرند و مدرک صادر میکنند و سواد درست و حسابی یاد نمیدهند! شاید هم موبدان میدانستند که با سواد و مدرک و امثال اینها، آدم را برای خدمتگزاری هم استخدام نمیکنند، در حالی که آدم «اسب افکن» میتواند در آینده شاگرد یک «بنگاه معاملات ملکی» بشود و یا سر چهارراه بایستد و کوپن بخرد و سیگار بفروشد و...! تازه، مگر برای گرفتن مدرک دانشگاهی و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ایران، آدم حتماً باید درس بخواند؟ هیچ هم این طور نیست. همهی ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفرینی را میشناسیم که در همهی عمرشان یک بار هم به هیچ دانشگاهی نرفتهاند، ولی هم مدرک «دکترا» دارند و هم به عالیترین مقامها رسیدهاند و کلی هم از ملت طلبکار هستند!
به عقیدهی بنده باید به حضرت فردوسی در درسهای جغرافی و تاریخ، یک نمرهی «شعبانخانی»، مثلاً 200، 500 یا هزار داد. در صفحات 958 و 959 میخوانیم که نعمانبن منذر اهل کشور «یمن» بود. در حالی که همهی دنیا به اشتباه فکر میکنند که این آدم فرمانروای «حیره» ـ در فاصلهی میان ایران و عربستان ـ بود. در ضمن، کشور یمن و شهر «کوفه» همسایههای دیوار به دیوار هم هستند!
در صفحهی 965 شاه یزدگرد در «نیشابور» است و مثل بچهی آدم برای خودش میگردد و حال میکند که یک دفعه یک رأس «اسب» از «دریا» بیرون میآید و میزند و شاه را میکشد، یعنی در واقع او را ترور میکند!
حالا اگر شما در نزدیکی نیشابور دریایی نمیشناسید و یا برایتان معما است که این چه جور اسبی بوده که در داخل دریا زندگی میکرده و چه مرضی داشته که از آب بیرون آمده و یک جفتک محکم به دهان یاوهسرای یزدگرد کوبیده و او را کشته، دیگر تقصیر از بنده و فردوسی نیست. لطفاً به گیرندگان خودتان دست نزنید و بخصوص آنتن خودتان را حرکت ندهید. اشکال از ایران باستان است که با آن همه شکوه و عظمت و پرافتخاری، هیچ مورد و هیچ چیز درست و حسابی نداشته است!
در صفحهی 969 بهرام و «منذر» ـ این بابا اول «نعمانبن منذر» بود و در فاصلهی 11 صفحه از کتاب، نامش هم ابتر شد! ـ میخواهند از یمن به «تیسفون» بیایند، اما سر راهشان از «جهرم» رد میشوند. بدون این که عقلشان برسد که تیسفون در نزدیکی بغداد است و اصلاً نباید و لازم نیست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته است که آمدند و از توکیو، پکن، مسکو، لندن، نیویورک و سیدنی رد شدند و به جهرم رسیدند و تازه یادشان آمد که باید سری هم به ژوهانسبورگ بزنند که از آنجا وارد تیسفون بشوند! جریان رأیگیری مربوط به انتخابات برای تعیین «بهرام گور» به عنوان شاه ایران در صفحهی 971 هم در نوع خود جالب و خواندنی است. در گزارش مربوط به نتیجهی این انتخابات، فردوسی میفرماید:
زپنجاه بـاز آفـریدند سی زایرانی و رومی و پارسی
ملاحظه میفرمایید؟ برای انتخاب شاه در ایران، عدهای هم از «روم» آمده و رأی دادهاند و نیز، فردوسی یک بار «ایرانی» و یک دفعه هم «پارسی» آورده است!
مثل این که انتخابات در سرزمین پرافتخار ما، سابقهای بسیار دیرینه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل کاندیداها نمیرسید که چند تا اتوبوس و مینیبوس کرایه بکنند که هم روستاییها و همولایتیهایشان را از ایلات و روستاها به شهر بیاورند و به یک دست چلوکباب مهمان بکنند که آنها هم در شهر به اینها رأی بدهند و بعدازظهر هم برای شرکت هر چه باشکوهتر در انتخابات، به روستای خودشان برگردند و یک رأی، شاید هم بیشتر نیز، در آنجا به صندوق بریزند و تکلیف خود را ادا نمایند. بلی، جناب بهرام اینها را بلد نبوده و به همین خاطر، رفته و از «روم» آدمها را آورده که برایش رأی بدهند. لابد برای چلوکباب ناهار رأیدهندهها هم از گوشت «گورخر» استفاده کردهاند، چون بهرام عاشق شکار «گورخر» بود. البته جای شکرش باقی است، چون در زمان ما و در بعضی جاها نهتنها گوشت گوسفند و گاو، بلکه گوشت همان گورخر را هم در رستورانها کباب نمیکنند، بلکه از گوشت...! و اما این که حکیم فردوسی در این بیت یک بار «ایرانی» و یک بار هم «پارسی» آورده، معلوم میشود در کشور افتخارآفرین و شکوهمند و غیرهی ما، آن زمانها بعضیها دست به تقلب در انتخابات میزدند و دوبار، هر بار با یک شناسنامه رأی میدادند، البتّه هنوز تحقیقات باستانشناسان روشن نکرده است که در آن زمان هم با شناسنامهی اشخاص «مرده» رأی میدادند یا نه!
در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه میخواهند از هندوستان به سمت ایران فرار بکنند. اینها در مسیر فرار، از یک دریا میگذرند!
بنده جرأت نمیکنم به شاه هندوستان اتهام بزنم که لابد یا معتاد بوده و یا زنش را طلاق داده بوده و در نتیجه، دخترش «فراری» شده است. متأسفانه مطبوعات کثیرالآگهی زمان ساسانی هم نخواستهاند که به خاطر بالا بردن تیراژ خودشان، با این دختر فراری مصاحبه بکنند و بعدش هم درس اخلاق به خانوادهها بدهند و...
سؤالی که بنده دارم این است که چرا شاهان و پهلوانان ایران باستان این همه اصرار دارند که در همه جا از «دریا» عبور بکنند؟ بیانصافها به جای این که تابستانها در شهرهای کنار دریا «سمینار» و «همایش» و این جور چیزها برگزار بکنند که میلیونها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسی، میلیونها درم ـ بگیرند، میآیند و از دریا رد میشوند. مگر بهرام و دختر شاه، نمیتوانستند مثل بچهی آدم، از راه خشکی به ایران بیایند. سلطان محمود غزنوی 17 بار به هندوستان لشکر کشید و آنجا را غارت کرد و حتی یک بار هم رنگ دریا را ندید. معلوم میشود هندوستان فردوسی با هندوستان محمود غزنوی، تومانی هفت صنار تفاوت معامله داشته است!
اگر اهل عمران و آبادانی و علاقهمند به توسعهی پایدار هستید، لطفاً صفحههای 1050 و بعد از آن را بخوانید. نوشته است که «پیروز شاه ساسانی» دو شهر ساخت که اسم یکی را «ری» و نام دیگری را «اردبیل» گذاشت.
البتّه فردوسی عزیزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «کاووس» نام «ری» را آورده و بعدها، چندین بار هم تکرار کرده است. نام شهر «اردبیل» را هم در داستانهای مربوط به «کیخسرو» خواندهایم. حالا هم اگر در مورد ساخت این دو شهر توسط «پیروز شاه» صحبت میکند، فکر نکنید که در کشور تاریخی و شکوهمند و سرفراز ما، از شهرهای ری و اردبیل، هر کدام را دو تا داریم. بلکه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بکنید و ببینید که در زمان ما هم، خیلی از طرحها و پروژهها، چند بار و هر بار به یک مناسبتی، طی مراسم باشکوهی افتتاح و راهاندازی شدهاند و اخبارشان را از طریق رسانههای گروهی دیده، شنیده و خواندهایم. فکر میکنید مسؤولان پرتلاش، فداکار و سختکوش ایران باستان، به اندازهی مسؤولان فعلی زرنگ نبودند؟!
قسمت 6
در 1064 آمده است که «قباد ساسانی» از اهواز تا پارس، یک شهرستان و یک بیمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت و حالا (در زمان فردوسی) عربها به آن «حران» میگویند. پس با این حساب، در زمان فردوسی شهر «حران» در جایی وسط اهواز و پارس بوده و بعدها ـ به هر دلیل ـ به طرفهای سوریه و امثال آن تبعید شده و یا به دلیل معتاد شدن شاهان ایران، از خانه فراری شده و به شامات پناه برده است. شاید هم مسألهی «فرار شهرها» در آن زمان به جای «فرار مغزها» عمل میکرده است!
در 1071 شاه «کسری» ـ «انوشیروان» ـ ایران را به چهار بخش تقسیم میکند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم و اصفهان» و بخش سوم «پارس و اهواز و مرز خزر»! حالا بگذریم از این که خیلی از مناطق ایران در این تقسیمبندی فراموش شدهاند، این «پارس و اهواز و مرز خزر» چه طور توانستهاند یک جا جمع بشوند و تشکیل یک استان را بدهند؟ درست است که در زمان ما هم، شهرهای ایران یکی ـ یکی تبدیل به استان میشوند، ولی بنده تا حالا ندیدهام یک مسؤول محترم رده بالای کشوری، ساحل خزر را بردارد و به اهواز و پارس منتقل بکند. ساحل دریا، پسر باجناق آدم نیست که بشود به عنوان استاندار به یک ایالت و یا به عنوان سفیر به یک مملکت دیگر فرستاد، این یکی فرق میکند!
به عقیده بنده، یک فرد تا زمانی که شاهنامهی فردوسی را نخواهنده، هیچ چیزی از علم تاریخ و قرو قاتی کردن آن نمیداند و حتی نمیتواند رویدادها و واقعیتهای زمان خودش را خراب بکند، چه رسد که زورش به صدها سال جلوتر برسد.
واقعاً اگر میخواهید به آن درجه از دانش و تخصص برسید که همه چیز را قاتی بکنید و یک آش شلهی قلمکار به وجود بیاورید، حتماً اول کتاب حکیم توس را بخوانید و بعد دست به اقدام بزنید. مثلاً ایشان در 1202 مینویسد که در زمان «هرمز» ـ شاه ساسانی ـ لشکری از خزر آمده بود. تعداد این لشکر به اندازهای زیاد بوده که از «ارمینیه» تا اردبیل، پر از لشکر شده بود و نام فرماندهان این لشکر هم «عباس» و «حمزه» بود!
بفرمایید. لشکر از قوم «خزر» است، قومی که در آن روزگار بتپرست بودند. در ضمن، فاصلهشان با عربستان به اندازهای زیاد بود که در همهی عمرشان نمیتوانستند نامهایی مانند «عباس» و «حمزه» را ـ که نامهایی عربی بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پیش از ظهور اسلام است. یعنی هنوز بیشتر از 40 سال مانده تا مسلمانان حرکت به سمت شمال و شمال شرقی و شمال غربی عربستان را آغاز بکنند. در واقع، هنوز پیامبر اکرم (ص) به پیامبری مبعوث نشده است که بگوییم پای بعضی عربها به سرزمین خزرها هم رسیده است. اما فردوسی به اندازهای برای پیروز شدن عربها به سایر اقوام عجله دارد که تاریخ را نیم قرن جلوتر میکشد!
در صفحهی 1328 در داستان مربوط به «خسرو پرویز» سرداری به نام گستهم در خراسان است که میخواهد به «گرگان» برود. جالب است. این آدم از خراسان حرکت میکند و از «ساری» و «آمل» میگذرد و به «گرگان» میرسد. این کار درست به این میماند که یک نفر بخواهد از «قم» به «تهران» بیاید آن وقت ما بگوییم که او در سر راه خود، از اصفهان و شیراز و بوشهر رد شد و به تهران رسید! حال میکنید از این تاریخ معتبر و دقیق؟!
در صفحهی 1337 و در داستان مربوط به نامگذاری «شیرویه» جناب فردوسی میفرماید که «نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» در حالی که همین فردوسی در داستانهای مربوط به زمان پادشاهانی چون کیومرث، جمشید و... نوشته است که آنان نماز میگزاردند.
حیف که حکیم فردوسی بزرگتر ما است و ادب اجازه نمیدهد از او انتقاد بکنیم. وگرنه جا داشت از این حکیم بپرسیم که چه دشمنی با «خسروپرویز» و «شیرویه» داشته که این بدبختها را متهم به «بینمازی» کرده است؟ نکند علاوه به «خسرو»، «شیرویه» و «فرهاد» خود جناب فردوسی هم خاطرخواه «شیرین» بوده و برای همین، رقیبانش را متهم به ترک صلات میکند؟! اگر او هم عاشق شیرین خانم بوده، پس ما شانس آوردهایم که مثل فرهاد، تیشه را به سر خودش نکوبیده، چون در آن صورت ما بدون شاهنامه میماندیم و نمیتوانستیم به چیزی افتخار بکنیم. جداً زنده باد فردوسی که این اندازه زرنگ بوده که خودکشی نکرده است.
در صفحهی 1375 و در مورد توبهی خسروپرویز میخوانیم:
چـو آن جامهها را بپوشید شاه به زمزم همی توبه کرد از گناه
ما در خود تبریز یک «استخر و سونا» به نام «زمزم» داریم. ولی بنده که از چندین سال پیش مشتری آنجا هستم، هیچ وقت خسروپرویز را ندیدهام. اما معلوم میشود این خسروپرویزخان، یک شخصیت خیلی اهل اخلاق و اصول و ارزشها بوده که با لباس ـ جامهها ـ وارد «زمزم» شده است که کلیهی شؤونات و اخلاقیات را رعایت کرده باشد. شاید هم به این دلیل با لباس آمده که روی تن و بدنش «خالکوبی» داشته، چون در ورودی استخر نوشتهاند که ورود افراد دارای خالکوبی ممنوع میباشد! فکر میکنم همین طور بوده، چون خسروپرویز از یک طرف آدم گردنکلفت و لات مسلکی بوده و از طرف دیگر، عشق شیرین خانم را هم در دل داشت و امکان ندارد که عکس آن علیا مخدره را به بازوها و سینهاش خالکوبی نکرده و شکل یک قلب و یک تیر را هم ترسیم نکرده باشد. بیچاره فرهاد که اگر میخواست خالکوبی بکند، باید شکل یک کوه بیستون، یک کله و یک تیشه را میکشید!
اگر هم منظور فردوسی از «زمزم» همان چاه معروف مکه بوده، باید به خسروپرویز ایوللا گفت که در صدر اسلام، یواشکی به مکه رفته و حاجی شده است آن هم بدون این که مسلمان بشود! لابد برای این پنهانی رفته که بعد از برگشتن، مهمانی ندهد. حق هم داشته، با این قیمت خیلی بالای گوشت، برنج و...، و با این وضع غذاخوریها، حتی شاه هم که «گنج بادآورده» داشته نمیتوانسته از عهدهی مخارج بربیاید!
در هر حال، بنده عقیدهی واثق دارم که در این مورد هم، مثل همهی موارد دیگر، فردوسی اشتباه نکرده است. پس لطفاً به گیرندههای خود دست نزنید!
و اما در مورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نمیداند قسمهای جناب فردوسی را باور بکند و یا آن همه دم خروس را که بدجوری هم بیرون میزنند.
به داستان هر کدام از این خانمها که میرسیم، در اول کار میبینیم که فردوسی از عفت و حیا و پوشیدگی آنان صحبت میکند و میگوید که «در پرده» بودهاند ودر همهی عمر، چشم هیچ محرم و نامحرمی به آنها نیفتاده و...
حتی خانم «منیژه» ـ صبیّهی عفیفهی افراسیاب، پادشاه توران ـ میگوید:
منیژه منم، دُخت افراسیاب بـرهنه نـدیـده تنـم آفتـاب که البتّه بنده با توجه به عملکرد این خانم و تحقیق و تفحص در مورد اخلاق و رفتار و غیرهی او، عقیده دارم که باید میگفت:
منیـژه منـم، دُخـت افــراسیاب زبیشوهری شد، دل من کباب!
بلی. جناب فردوسی از پوشیدگی و نامحرمگریزی و پس پردهنشینی دخترهای شاهنامه صحبت میکند، ولی خیلی زود مشت حکیم باز میشود و بند را آب میدهد. چون حتی مردهای لشکرهای چندین کشور بیگانه، وصف تک تک اعضای تن و بدن این علیا مخدرهها را میکنند. اگر هم باور ندارید، برگردید و داستانهای زال و رودابه، رستم و تهمینه، کاووس و سودابه، بیژن و منیژه و... را بخوانید.
تازه، خود این دخترها هم، خانهی پدرهای خودشان و حتی کتاب ارزشمند شاهنامه را تبدیل به لانهی فساد کردهاند. رودابه به زال پیغام میفرستد و او را به اتاق خودش دعوت میکند و به اندازهای شوق و شور دارد که پیشنهاد میکند زال راهپله را ول بکند و کمند را هم کنار بگذارد و گیسوهای او را بگیرد و خودش را تا طبقهی دوم خانه بالا بکشد!
تهمینه در موقعیتی به سراغ رستم میآید که بنده جرأت نمیکنم دوباره آن را بنویسم و تکرار بکنم. منیژه، سودابه و دیگران هم که بدتر!
حالا اگر دختر امروزی جرأت به خرج بدهد و با یک پسر غریبه سلام و علیک سادهای هم بکند، از طرف پدر و برادر خودش و دیگران چنان تنبیهی میبیند که...!
بنده عقیده دارم دخترهای شاهنامه، همگی مشتری پر و پا قرص برنامههای کانالهای ماهوارهای امریکایی و اروپایی، آن هم کانالهای خیلی خیلی بد بودند که میتوانستند این قبیل اداهای زشت و منکراتی را یاد بگیرند و مرتکب بشوند. البته چون اینها اغلب شاهزاده و پولدارر بودند، میتوانستند از ریسیورها و دیشهای پیشرفتهتر و همچنین از کانالهای کارتی هم استفاده بکنند!
لابد تا اینجا شاهد بودهاید که بنده همه جا از شاعر و اندیشمند بسیار بلندپایه و ارجمندمان ـ جناب حکیم ابوالقاسم فردوسی ـ تعریف و تمجید کرده و سپاسگزار ایشان بودهام که تاریخ پرافتخار ما را به نظم کشیده و به جهانیان ثابت کرده است که سرزمین دلاورپرور ایران، چه زنان و مردان اخلاقپرست، پرعصمت، سرفراز، درستکار و غیرهای داشته است و باید هم از این حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره تقدیر به عمل بیاید.
اما گلایهای هم از محضر ایشان دارم. همهی جهانیان میدانند که دوران «هخامنشی» یک دورهی افتخارآفرین از تاریخ کشورمان است. در آن برههی حساس، سرنوشتساز و غیره است که «کمبوجیه» ـ پسر برومند و نورچشمی «کورش کبیر» ـ به مصر میرود و ضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمین تاریخی، شخصاً و با استفاده از شمشیر خودش، میزند و یک رأس «گاو» را میکشد، بدون این که از متخصصان خارجی و از منابع بیگانه کمک گرفته باشد. بعد از او هم «خشایارشا» ـ فرزند فرهیخته، نخبه و غیرهی «داریوش کبیر» ـ به یونان حملهور میشود و ضمن بسیاری عملیات دانشمندانه، خردمندانه و غیره، دستور میدهد 12 هزار ضربه شلاق به دریا بزنند تا آدم بشود! پس چرا حکیم فردوسی این رویدادهای سرنوشتساز و سرفرازی آفرین و افتخارآفرین را در شاهنامه ذکر نکرده است تا ما به جهانیان مباهات بکنیم؟!
آموزش زبان اقوام، آزمون صداقت، برای فارسی زبان ها
چندی پیش در پاسخ به بی حرمتی های آقای عباس معروفی به یکی از بزرگان ادب،1در نوشته کوتاهی به بی مسوولیتی های روشنفکران فارس زبان ایران در قبال حقوق اقوام در مقایسه با روشنفکران کشورهای همجوار اشاره کرده بودم.2به دنبال آن بسیاری از دوستان فارس زبان با تایید نوشته ام از همراهی اقوام ایرانی تا رسیدن به تمامی حقوق حقه شان و جدا کردن حساب خود با بعضی از عناصر نژاد پرست سخن رانده بودند! صحبت های جمعی هم که ما بین دوستان فارس زبان در دانشگاه میشد و یا در این چند سال که فضاهای مجازی برای تبادل افکار مهیا شده است همه دوستان فارسی زبان به نوعی از تدریس زبان مادری اقوام حمایت میکردند و با نبش قبر علمای سلف خود، ایرانیان را و به نوعی خود را از پیشگامان مدافع حقوق بشر جهان معروفی میکردند و تمامی قوانین حقوق بشری دنیا را که در چندین هارد دیسک جا نمیگیرد را در استوانه نیم وجبی حقوق بشری! جای میدادند. با چرب زبانی حکومت جمهوری اسلامی را نه نماینده خود بل عذاب الهی میدانستند که به هم کشورهای آنها (تورک، عرب، بلوچ، تورکمن و کرد...) ستم میکنند! اما با پاسداری سپاه و بسیجی از زبان فارسی دم بر نمیآورند!
چه چیزی ما را از حیوانات جدا میسازد؟ عنوان کتابی هست که چند روز پیش از آقای توماس سادندورف دیدم.3ایشان با یک آزمایش جالب تفاوت در توسعه ادراک کودکان و بچه پیریمات ها را تشریح کرده و حلقه گم شده انسانها با حیوانات را در منقرض شدن گونه های ما بینی و نزدیک به انسان میداند و علت این انقراض را خود انسان معرفی میکند. به عبارتی انسان ها نسل گونه های نزدیک به خود را کشته است!
به خاطر آوردن يك راه پيچيده براي اصلاح يك حركت نادرست، برآوردن نيازهاي آينده خود با به خاطر آوردن حوادث گذشته، طرح ريزي براي آينده، استفاده از برگهای درختان به عنوان کاغذ توالت و چتر در برابر باران، خود آگاهی و تشخیض خود در آیینه ، فرار از خطر، رشد و اندازه مغز و قبول شدن از دیگر تست های انجام شده از عدم تفاوت بین حیوانات به خصوص میمون ها با انسان را نشان میدهد! پس راز این تفاوت چیست؟ سادندورف راز همه این تفاوت ها را در زبان خلاصه میکند! و میگوید تمامی داشته های بشری به خاطر زبان میباشد، زبان انسانها بر خلاف ارتباط در حیوانات با درک ذهن انسان های گویا متناسب شده است. زبان انسان ها تمثیل کننده مفهوم ها میباشد و تفاوت و راز ما با حیوانات را در عدم بیان احساسات از طرف حیوانات میداند.
کدام دادگاه صالحی میتواند ژنوساید فرهنگی اقوام در ایران امروز توسط اعضای فرهنگستان زبان فارسی و دیگر جریان های منحط را از نسل کشی انسان نماهای اولیه توسط خود انسان ها را کم ارزش جلوه دهد؟ این چه نوع غرور و تکبری هست که عده ای بیان احساسات میلیون ها انسان دیگر را سد میکند؟ عناد با میراث طبیعت بشری با کدام یک از آموزههای متون دینی سازگار است؟
سکوت عجیبی از طرف دوستان فارس زبان را شاهد هستیم. خبر اعتراض فرهنگستان زبان فارسی به آموزش زبان اقوام در مدارس را همه سیاسیون و فعالان حقوق بشری فارس زبان از دور به آرامی گوش فرا میدهند. انگار دلشان پیش حداد آرام هست!
"توانا: آموزشکده جامعه مدنی ایران"در صفحه فیسبوکی خود دوره آموزشی برای دموکراسی میگذارد، با برجستهترین مدافعان حقوق بشر مصاحبه میکند. مشکلات اقسی نقاط جهان را از سومالی تا کلمبیا را بررسی میکنند اما دریغ از بررسی موضوع داغ و چالش برانگیز آموزش زبان اقوام هم کشوری های خود!
"آشتی ملی"دیگر صفحه فیسبوکی که آشتی ملی تمامی گروهای سیاسی اعم از اپوزوسیون داخل و خارج را مد نظر گرفته، در هیچ مصاحبه ای به مشکلات اقوام اشاره ای نمیکند و مهمترین ملزمه برای حل مشکلات امروز جامعه ایران را حبل المتین فارسی می بیند و هنوز وارد بحث آموزش به زبان مادری نشده است!×
ده ها شبکه تلویزیونی، سازمان های غیر دولتی، انجمن های سیاسی، فرهنگی_اجتماعی و مطبوعات فارس زبان خارج از ایران هنوز به این مسئله لب تر نکرده اند و منتظرند ببینند کفه ترازو به کدام طرف سنگینی میکند تا بتوانند در بازار سیاست متاعی برای خود بدست بیاورند. اگر سنگینی به نفع تمامیت خواهان باشد طبق روال همیشگی وطن پرستی و باستان ستایی شان گل خواد کرد و در کنار فرهنگستانی ها از کشتارگاه زبان اقوام حمایت خواهند کرد و یا اگر چاره ای جز تسلیم ندیدند، حرف از حقوق بشر خواهند زد و دولت را مذمت میکنند!
وهستند دیگر اشخاص وصفحاتی که آدرس کشورهای همجوار را برای آموزش زبان اقوام ایران میدهند!
آیا زمان آن فرا نرسیده است که روشنفکران، اصحاب فرهنگ، اندیشمندان، سیاسیون و جامعه شناسان و حقوق دانان و تمامی آنانی که دل به دموکراسی، معاهدات حقوقبشری مثل منشور زبان مادری، اعلامیه جهانی حقوق زبانی و آزادی و برابری اقوام و مذاهب داده اند، حساب خود را با آنانی که کرسی فرهنگستان زبان فارسی ایران و بعضی از کرسی های مجلس و روزنامه های معلوم الحال را اشغال کردند، جدا سازند و به وظیفه روشنفکری خود عمل کنند؟ آیا وظیفه هر انسانی به خصوص روشنفکران همراهی با صاحبان حق و احقاق حقوق اقشار مختلف جامعه نمیباشد؟ آیا وقت آن نیست که انسانیت و حقانیت بر مللیت و پان پروری ترجیح داده شود و جلوی زور آزمایی های نژادپرستی گرفته شود. این سکوت چه معنایی غیر از همراهی و هم رأیی با اعضای فرهنگستان زبان فارسی دارد؟ سکوت در برابر ظلم ، بدتر از ظلم نباشد کمتر از آن نیست ،ظالم و ساکت هر دو خطا کارند!
اظهار نظر و اظهار وجود در برابر نا عادل ها و بیان دیدگاه خود بدون ورود به چگونگی و روشهای خاص آموزشی و اجرایی آن شاید آزمون مهمی برای روشنفکران باشد. هر چند مشارکت و انتقال تجربیات دیگر کشورهای چند زبانه در امر آموزش کاری ستودنی و مورد انتظار از روشنفکران میباشد.
هر گونه تعلل از طرف دوستان و روشنفکران فارس در میدان مبارزه با تمامیت خواهان در دراز مدت باعث سلب مشروعیت آنها از طرف اقوام خواهد شد. بعبارتی اظهارات آقای یونسی مبنی بر آموزش زبان اقوام در مدارس، آزمون صداقت برای روشنفکران فارس زبان میبباشد.
افشار عباسی تقی دیزج
31.01.2014
1- http://i.imgur.com/ECrgPvy.png, صفحه فیس بوک آقای عباس معروفی))
2- آقای عباس معروفی زمانیکه 800 سال پیش!!! آمدیم زبانمان ترکی بود! افشار عباسی تقی دیزج، اویان نیوز، ۱۳ خرداد ۱۳۹۲
3- The science of what separates us from other animals, Thomas Suddendorf, 27 January 2014
21 آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان(قسمت دوم)
"فرقه دموکرات اساساً مبارزه طبقاتی با بورژوازی کمپرادور و فئودال ها را به کناری نهاد. به خصوص به خواست و مبارزه دهقانان وقعی ننهاد – آن هم در شرایطی که خود دهقانان به پا خاسته و برای کسب زمین مبارزه می کردند. به این ترتیب فرقه دموکرات در واقع از انجام اصلی ترین وظیفه ای که در آن شرایط بر عهده یک نیروی انقلابی قرار داشت شانه خالی کرد. در عوض این تنها تشکل وسیع سیاسی در آذربایجان، حل مسأله ملی مردم آذربایجان را در سرلوحه کار خود قرار داد... رهبران فرقه همواره تأکید داشتند که از نظر آن ها زبان یکی از مسایل اساسی و حیاتی مردم آذربایجان است." (نقل از قسمت اول همین مقاله)
با بررسی هر چه بیشتر اسناد فرقه دموکرات در می یابیم که این تشکل اساساً برای تحقق خواسته های طبقاتی کارگران و دهقانان و دیگر توده های تحت ستم به وجود نیامده بود بلکه همان طور که خود نیز آشکارا اعلام می کرد اجرای قانون اساسی در مورد "انجمن های ایالتی و ولایتی"و به طور مشخص مختاریت در اداره امور آذربایجان و رسمیت دادن به زبان ترکی مسئله اصلی اش را تشکیل می داد.(1) بر این اساس فرقه دموکرات نه فقط توده های تحت ستم بلکه فئودال ها و سرمایه داران را نیز در خود جای داد؛ کما این که از همان آغاز با صراحت از مردم آذربایجان خواست که صرفنظر از این که به چه طبقه و قشری تعلق دارند به تشکیلات فرقه دموکرات پیوسته و در آن ثبت نام کنند. مسلم است که چنین حزبی که طبقات دارای منافع متضاد با یکدیگر را صرفاً حول مسئله ملی دور خود جمع کرده بود نه خواست و نه توانائی مبارزه طبقاتی با دشمنان توده های رنجدیده آذربایجان را داشت. این هم خود دلیل آشکار دیگری است که نشان می دهد به اصطلاح اتحاد دهقانان با فئودال ها در این تشکل مانع از آن بود که فرقه دموکرات حتی اندیشه مبارزه علیه منافع فئودال ها را به خود راه داده و از مبارزات دهقانان برای کسب زمین دفاع و حمایت جدی بکند، بماند به این که در پیشاپیش آن مبارزات قرار گرفته و آن ها را برای تحقق خواسته های عادلانه شان رهبری نماید.
در رابطه با مسئله ملی مردم آذربایجان، یکی از ایراداتی که به این فرقه یا حزب وارد می کنند این است که گویا به خواست شوروی قصد جدا کردن آذربایجان از ایران را داشته است. اتفاقاً، مغرضین و مرتجعین در آن زمان با "جدائی طلب"خواندن فرقه، این نیروی سیاسی را مدام را در آن زمان تحت فشار قرار می دادند؛ و این در حالی بود که چه در بیانیه ها و نوشته های رسمی فرقه دموکرات و چه در سخنرانی های خود پیشه وری بارها تأکید می شد که به "استقلال و تمامیت ارضی"ایران احترام می گذارند و صراحتاً گفته می شد که آن ها خواستار جدائی و استقلال آذربایجان نمی باشند. اما صرفنظر از چنان تأکیداتی، با در نظر گرفتن این امر که اصولاً، در هر حرکتی باید سعادت و آزادی توده های تحت ستم معیار برخورد قرار گیرد، با قبول چنین اندیشه ای، این حق باید به مردم آذربایجان داده می شد که سرنوشت خود را به هر شکل که صلاح خود می دانستند تعیین کنند و فرقه نیز حق داشت بر آن مبنا حرکت کند. اما می دانیم که نه نیروهای ضد انقلابی و نه بسیاری از خرده بورژواهای کوته اندیش آلوده به ناسیونالیسم چنین حقی برای ملیت های ایران و از جمله مردم آذربایجان قائل نبوده و نیستند. در هر حال ایراد واقعی در این چهار چوب به فرقه دموکرات آن است که این حزب حتی در زمینه تحقق حقوق ملی مردم آذربایجان نیز به یک مبارزه اصولی دست نزد و نتوانست شرایطی برای این مردم به وجود آورد که آن ها بتوانند سرنوشت خود را آزادانه به دست خود تعیین و در عمل، به آن صورت واقعیت بدهند. ایراد اصلی آن بود که فرقه دموکرات تصور می کرد که بدون مبارزه قاطع با دشمنان طبقاتی توده های تحت ستم آذربایجان می تواند خواست ملی بر حق این مردم را متحقق سازد؛ و تصور می کرد که با تکیه زدن بر قدرت سیاسی در یک استان از یک کشور (ایران) و امید بستن به ارتش سرخ شوروی (انگار که قرار بود آن ها همواره در آذربایجان باقی مانده و از فرقه دموکرات پشتیبانی کنند)، می تواند حکومت ملی خود را حفظ نماید. در اینجاست که برای قضاوت درست در رابطه با پایان کار فرقه دموکرات و مسئولیت آن ها در قبال رویدادهای فاجعه آمیزی که مردم آذربایجان با آن ها مواجه شدند باید به پاسخ این سئوالات اندیشید که: به راستی رهبران فرقه دموکرات با چه دور اندیشی و با کدام چشم انداز یک حکومت ملی در آذربایجان تشکیل دادند؟ آن ها برای حفظ این حکومت به کدام تدارکات و اقدامات عملی دست زدند؟ آیا رهبران فرقه دموکرات پیشاپیش برای خود مشخص کرده بودند که در صورت تغییر اوضاع و تهاجم حکومت مرکزی به توده های مردم آذربایجان، چه باید بکنند؟ آیا آن ها در مقابل مردم آذربایجان آن قدر احساس مسئولیت می کردند که دفاع از آن ها را وظیفه خود بدانند؟
واقعیت این است که با تمرکز صرف روی مسئله ملی و با کنار گذاشتن مبارزه طبقاتی، نه در آن زمان و نه در شرایط کنونی جامعه ما، امکان ندارد که خواست های برحق و عادلانه ملی یک ملت متحقق شود. در سخنان فوق الذکر پیشه وری، ملی گرائی صرف کاملاً آشکار است. برخلاف نظر او، این "ارتجاع تهران"نبود که شیخ محمد خیابانی را کشت، به ستارخان تیراندازی کرد و انواع توهین و تحقیر و ستم های بی حد و حصر به مردم آذربایجان روا داشت بلکه این کارها از سوی حکومت مدافع منافع امپریالیست های استعمارگر که در عین حال برای مقابله با توده های ضد امپریالیست، از فئودال ها پشتیبانی می کرد صورت گرفت، حکومتی که "آذربایجانی"ها هم در آن شرکت داشتند. به زبانی دیگر، آن کارهای ارتجاعی و جنایتکارانه را حکومتِ "فئودال - استعماری" (اصطلاح رفیق نابدل در کتاب "آذربایجان و مسئله ملی") انجام داد که نه فقط دشمن خلق آذربایجان بلکه دشمن توده های رنج دیده تهران و دیگر نقاط ایران هم بود. همچنین آن "ارتجاع"صرفاً در تهران لانه نداشت بلکه پشتیبانان و طرفداران ستمکار و استثمارگرش در سراسر ایران در کمین جنبش های دموکراتیک و ضد امپریالیستی توده ها نشسته بودند؛ و این ارتجاع بود که مردم آذربایجان و قهرمانان شان - که البته قهرمانان همه مردم ایران هستند را مورد انواع توهین و تحقیر و سرکوب قرار می داد. با در نظر گرفتن چنین واقعیت غیر قابل انکار است که می توان با شفافیت متوجه شد که تأمین منافع مردم آذربایجان برای رهائی از زیر ستم های گوناگون و از جمله ستم ملی ایجاب می کرد که فرقه دموکرات در جهت اتحاد توده های آذربایجان با دیگر توده های تحت ستم ایران حرکت کند. خلق آذربایجان در مقابل دشمنی قرار داشت که دشمن دیگر خلق های ایران نیز بود لذا برای تقویت نیرو و غلبه بر دشمن، لازم بود شرایطی به وجود آورد که این خلق مبارز با دیگر خلق های کشور متحد شده و همه آن ها در اتحاد و یگانگی با یکدیگر با دشمن مشترک شان بجنگند.
در دوره های قبلی، ستارخان و خیابانی، آذربایجان را پایگاهی برای گسترش مبارزه انقلابی در سراسر ایران قرار داده و نوک تیز حمله خود را متوجه امپریالیست ها و وابستگان شان به مثابه دشمنان اصلی همه مردم ایران از تهرانی گرفته تا لرستانی و آذربایجانی ساخته بودند. به همین خاطر هم آن ها با مبارزات انقلابی خود (علیرغم شکست آن مبارزات در مقابل جبهه پرقدرت ارتجاع) برای مردم ایران تجارب سیاسی ارزنده ای به جا گذاشتند که در خدمت پیشبرد مبارزات آیندگان قرار گرفت. اما "حکومت ملی آذربایجان"درست بر عکس دوره مشروطیت و جنبش خیابانی، نه فقط سرنوشت مردم آذربایجان را از سرنوشت بقیه مردم ایران جدا کرد بلکه با راه دادن به تبلیغاتی که عظمت طلبی و روح ملت خواهی آذربایجانی در آن ها حرف اول را می زد، به تضاد بین مردم ترک آذربایجان با مردم فارس و دیگر خلق های ایران هم دامن می زد. بنابراین، و به عنوان جمعبندی از بحث های فوق می توان گفت که از نقطه نظر منافع استراتژیک کارگران، دهقانان و دیگر توده های تحت ستم - هم در آذربایجان و هم در سراسر ایران - فرقه دموکرات ضمن پرداختن به مسئله ملی و زبان در آذربایجان (نه با عمده کردن آن ها) می بایست با طرح شعارهای مشخص طبقاتی و با قبول این واقعیت که مردم آذربایجان با دیگر خلق های ایران در مقابل دشمن مشترک شان هم سرنوشت می باشند، از موقعیت بسیار مساعدی که در این منطقه وجود داشت برای تقویت مبارزات ضد امپریالیستی و ضد فئودالیِدر سراسر ایران استفاده می کرد و ضمن پراکنده کردن نیروهای دشمن، نیروی مبارزاتی هر چه بیشتر و وسیعتری را برای جنگ علیه آن ها بسیج می کرد. (2)
اکنون به این بحث بپردازیم که فرقه دموکرات در حالی که نتوانست عملکرد یک نیروی کمونیستی را داشته باشد که با توجه به شرایط موجود به نفع کارگران و دهقانان و دیگر توده های تحت سلطه امپریالیسم در جهت تغییر مناسبات اقتصادی- اجتماعی حاکم بر جامعهحرکت کند، پایان بسیار دردناک کار آن آشکار ساخت که این فرقه حتی به عنوان یک نیروی خرده بورژوا نیز انقلابی عمل نکرد. رهبران و گردانندگان فرقه دموکرات در عمل نشان دادند که اگر برای کار وزارت و صدارت و حکومت کردن، به قولی دارای "لیاقت و استعداد"بودند ولی علیرغم همه ادعاهای شان اهل جنگ در میدان رزم با دشمن نبودند. آن ها که بدون یک چشم انداز روشن و بدون دور اندیشی که در فردای تغییر اوضاع سیاسی به نفع حکومت مرکزی به چه اقداماتی باید دست بزنند و در مقابل حمله دشمنان شان چگونه باید از توده های مردم آذربایجان محافظت و دفاع بکنند، حکومت برپا کرده بودند، همین رهبران که چشم به ارتش سرخ دوخته و قدرت این ارتش تمام امیدشان را تشکیل می داد، پس از خروج نیروهای شوروی از ایران و تهاجم نیروهای مسلح حکومت مرکزی به آذربایجان، به جای مقابله با دشمن و دفاع از توده ها، بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال مردم آذربایجان، حکومت ملی خود را رها کرده و راه فرار در پیش گرفتند.
ارتش سرخ در اردیبهشت 1325 ایران را ترک گفت. هنوز تا 21 آذر 1325 که آذربایجان مورد تهاجم وسیع نیروهای نظامی رژیم شاه قرار گرفت، شش ماه فاصله بود. اما حکومت ملی آذربایجان با این که از حمایت بی دریغ توده های رزمنده و انقلابی ای برخوردار بود که با همه وجود حاضر به جنگ با دشمنان خود بودند و در عین حال این حکومت ارتش مسلحی داشت که به روایتی تعداد نفرات آن تا 80 هزار نفر هم رسیده بود، ولی به جای آماده ساختن خود برای مقابله با تهاجم نیروهای دشمن، راه سازشکاری و مماشات با "ارتجاع تهران"را در پیش گرفت و خواهان آن شد که از طریق مذاکره و دادن امتیازاتی، به صلح و آشتی با حکومت مرکزی نایل آید. به این ترتیب، رهبران فرقه دموکرات با این که به خوبی از شدت کینه حکومت مرتجع و وابسته به امپریالیسم شاه از مردم آذربایجان کاملاً آگاه بودند، نه فقط به کمترین اقدامی برای مقابله با نیروهای مهاجم دست نزدند، بلکه حتی با رهنمود های سازشکارانه و ساده انگارانه خود به خام کردن توده ها نیز پرداختند. این رهبران که قصد مبارزه و مقاومت در مقابل دشمنان مردم یا به قول خودشان "ارتجاع تهران"را نداشتند، نه طرح و نقشه جنگی برای این منظور تدارک دیده بودند و نه برای تقویت روحیه انقلابی در میان "فدائیان"برای مقابله با نیروهای مهاجم کاری کرده بودند.
پایان کار فرقه دموکرات و حکومت ملی در واقعه تاریخی 21 آذر سال 1325 رقم خورد. ابتدا بر اساس توافقات انجام شده بین فرقه دموکرات و حکومت مرکزی، نیروهای فدائی در شهر زنجان از طرف فرقه خلع سلاح شده و شهر به نیروهای ارتش شاهنشاهی تحویل داده شد. علیرغم این که طبق توافقات صورت گرفته قرار بود حکومت مرکزی روش "مسالمت آمیز"در پیش بگیرد ولی ارتش ضد خلقی در آن شهر به کشت و کشتار مردم پرداخت و دست به جنایات فجیعی زد که در نوشته های مختلف از آن ها یاد شده است. این واقعه هشداری برای رهبران فرقه دموکرات بود که نیروهای مسلح خود را برای مقابله با تهاجم این ارتش به دیگر شهرها و مناطق آذربایجان آماده کرده و مقاومت توده ها را سازمان دهند. اما برعکس، رهبران فرقه از آن کشتارهای جنایت بار به نتیجه دیگری رسیدند. لذا هنگامی که ارتش شاه در تاریخ 19 آذر سال 1325 به بهانه نظارت بر انتخابات مجلس پانزدهم خواستار ورود به آذربایجان شد، کمیته مرکزی فرقه دموکرات تصمیم به عدم مقاومت گرفت و در مقابل ارتش ضد خلقی حکومت مرکزی که افسارش در دست جنایتکاران آمریکائی و انگلیسی بود سپر انداخت و راه تسلیم و گریز از میدان رزم را برگزید. در این رابطه ادعا شده است که در میان رهبران فرقه دموکرات تنی چند و از جمله پیشه وری خواهان مقاومت در مقابل دشمن بودند، در حالی که نیت پیشه وری هر چه بود، عمل وی تفاوتی را بین برخورد او و دیگر رهبران فرقه ترسیم نمی کند. چرا که پیشه وری نیز بدون اقدام به هیچ عمل مقاومت جویانه ای در روز 19 آذر، قبل از این که پای قوای دشمن به تبریز برسد از مرز جلفا گذشت و به آذربایجان آن طرف مرز (آذربایجان شوروی) پناهنده شد.(3) با رفتن پیشه وری، محمد بیریا (وزیر فرهنگ حکومت ملی) دبیر کل فرقه دمکرات گردید. او در آن روزهای سرنوشت ساز بر اساس تصمیم کمیته مرکزی فرقه، مردم آذربایجان را به عدم مقاومت در مقابل نیروهای نظامی اعزامی از طرف رژیم شاه دعوت می کرد و از حسن نیت "آقای قوام السطنه" (این شخص، نوکر انگلیس و نخست وزیر شاه بود. قوام السلطنه برادر وثوق الدوله، عاقد قرارداد ننگین 1919 با انگلیس بود و همچون برادرش در خدمت تأمین منافع این امپریالیسم در ایران کار می کرد) سخن می گفت و به مردم اطمینان می داد که کارها با مسالمت پیش خواهد رفت.(4) اما رهنمودهای او در پشت رادیو به مردم آذربایجان هنوز به پایان نرسیده و مرکب دستورات کتبی اش مبنی بر عدم مقاومت، خشک نشده بود که طبقات استثمارگر و مرتجع در خود آذربایجان با کسب اطمینان از خالی بودن میدان، جسارت یافته و مزدوران خود را مجهز به سلاح های سرد و گرم برای حمله به مردم تشجیع نمودند. به این ترتیب در روز 21 آذر سال 1325 حتی قبل از این که پای ارتش شاهنشاهی به رهبری شوارتسکف آمریکائی (این مهره امپریالیسم آمریکا با توافق مرتجعین رژیم شاه، در این زمان در رأس ژاندارمری کل ایران به رتق و فتق امور می پرداخت) به تبریز برسد با حملات دستجات لمپن و اوباش بسیج شده از طرف بورژواهای وابسته و فئودال ها به توده های بی دفاع مردم، فاجعه وحشتناکی که توده های دلیر آذربایجان انتظار آن را نداشتند به وقوع پیوست.(5) این مزدوران با وحشی گری تمام بر سر توده های بی دفاع ریخته و به ددمنشانه ترین اعمال در حق مردم دست زدند. با ورود ارتش به تبریز تاخت و تاز شدت بی سابقه ای یافت. نیروهای ارتش ضد خلقی به همراه لمپن ها در سراسر آذربایجان در شهرها و دهات با بی رحمی و قساوت تمام به زن و مرد و جوان و کودک حمله کرده و خون آن ها را بر زمین می ریختند. این نیروها در حالی که در کوچه ها به راه افتاده و بی رویه به سوی مردم تیراندازی می کردند، خانه های بسیاری را غارت می کردند. (6)
در مورد جنایاتی که ارتش شاه در این مقطع در حق مردم آذربایجان مرتکب شد حتی فردی چون ویلیام داگلاس، قاضی عالی رتبه دیوان عالی دادگستری آمریکا نیز در کتابی با عنوان پرطمطراق "سرزمین های شگفت انگیز و مردمانی مهربان"نوشته است. نامبرده از "خشونت ارتش ایران"، از سوزاندن ریش دهقانان، تجاوز به زنان و دختران و غارت اموال و دزدیدن دام های آن ها و توهین و تحقیر مردم گزارش داده است. "زمانی که ارتش دولتی وارد آذربایجان شد فضای وحشتناک و ترس آوری ایجاد کرد. سربازان دولتی تاراج را آغاز کردند، همه جا را غارت میکردند و میبردند، هرچه به دستشان میرسید به آن هم رحم نمیکردند." (ترجمه کتاب مزبور از حمید دادیزاده تبریزی، در وبلاگ یوردداش). بر اساس برخی آمارها تنها در تبریز بیست تا بیست و پنج هزار نفر قتل عام شدند به گونه ای که در کوچه و خیابان های تبریز جوی های خون جاری بود. توجه به سخنان زیر نیز تصویر روشنی تری از آن وقایع به دست می دهد: "وارد فرودگاه تبريز که شديم ساختمان آن هنوز مي سوخت. با کاميون به شهر رفتيم. تمام مسير و سطح خيابان ها مملو از جمعيت بود و همه يک سلاح (تفنگ) داشتند و به نفع ارتش تظاهرات مي کردند و دائما تير هوايی خالی می کردند و باز هم به دنبال طرفداران پيشه وری بودند و آن ها را از خانه هايشان بيرون آورده و خودِ آن ها اعدامشان می کردند . در کنار خيابان ها جسد اعدام شده ها زياد ديده می شد و حدود 2000 الي 3000 نفر اعدام کرده بودند."این ها از سخنان فردوست، ارتشبد رژیم شاه در مورد واقعه خونبار 21 آذر است. با در نظر گرفتن این سخنان می توان جوی های خونی که آن "جمعیت"سلاح به دست، در شرایط فرار رهبران فرقه دموکرات در کوچه و خیابان های تبریز به راه انداخته بودند را در تصور خود گنجاند. دستگیری ها ابعاد وسیعی ای یافته بود تا جائی که دیگر در زندان ها جا نبود. با پر شدن زندان ها اعدام های دسته جمعی بی رویه که غالباً به صورت آویختن به دار در ملاء عام صورت می گرفت در دستور کار رژیم شاه به مثابه نماینده امپریالیست ها و طبقات ستمکار و استثمارگر قرار گرفت که هر روز ادامه داشت. در تبریز اعدام ها در محلی که مردم تبریز از آن به عنوان "ساهات قاباغی"نام می برند انجام می شد. مرتجعین به راستی از کشته پشته ساختند.
از دیگر اعمال ددمنشانه نیروهای مرتجع رژیم شاه، برپائی "جشن"کتاب سوزان بود. آن ها کتابخانه های عمومی و هر چه کتاب به زبان ترکی بود از جمله کتاب های درسی را از خانه ها و مدارس و اماکن مختلف بیرون آورده و به آتش کشیدند. در اعتراض به سوزاندن کتاب های ترکی در این دوره، صمد وورغون، یکی از شعرای مبارز آذربایجان (1956-1906) منظومه زیر را سرود و با ارائه آن در کنگره صلح جهانی پاریس در سال 1952 به افشای اعمال تبهکارانه رژیم شاه پرداخت. گفته می شود که این شعر تنها برخورد اعتراضی در آن زمان به اعمال رژیم شاه در آذربایجان بود. شعر صمد وورغون چنین است:
جلاد! سنين قالاق قالاق يانديرديغين كيتابلار
مين كمالين شؤهرتيدير، مين اوره يين آرزيسى،
بيز كؤچه ريك بو دونيادان، اونلار قالير ياديگار.
هر ورقه نقش اولونموش نئچه اينسان دويغوسو
مين كمالين شؤهرتیدير، مين اوره يين آرزيسى،
يانديرديغين او كيتابلار آلوولانير، ياخشى باخ!
او آلوولار شؤعله چكيب شفق سالير ظولمته،
شاعيرلرين نجيب روحو مزاريندان قالخاراق
او آلوولار شؤعله چكيب شفق سالير ظولمته
آلقيش دئيير عشقى بؤيوك، بير قهرمان ميللته….
ترجمه به فارسی:
جلاد! کتاب هائی که تو آنها را تل تل می سوزانی
معرف هزار درایت و آرزوی هزار دل است
ما از این دنیا کوچ می کنیم و آن ها به یادگار می مانند
در هر ورقش احساس انسان هائی نقش بسته است
معرف هزار درایت و آرزوی هزار دل است
کتاب هائی که سوزاندی شعله می کشند، درست نگاه کن!
شعله ها گُر می گیرند و تاریکی را روشن می سازند
روح های نجیب شاعران از مزار خود بر می خیزند
و با شعله های این آتش ظلمت را روشن می سازند
و به ملت قهرمانی که عشق بزرگی دارد آفرین می گویند...
شکستن مجسمه های ستارخان و باقر خان و دیگر قهرمانان مردم ایران و تعویض آن ها با مجسمه جلادانی چون رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه و غیره و وحشی گری های دیگر که حتی شکستن آلات موسیقی را هم در بر می گرفت (یک شاهد عینی تعریف کرده است که ضمن شکستن سورنای نوجوانی که سرود ملی فرقه دموکرات را با آن می نواخت، زبان وی را هم بریدند) جزئی دیگر از اعمال ارتجاعی آنان بود. به طور کلی باید گفت که وحشی گری هائی که نیروهای نظامی و اراذل و اوباش طرفدار رژیم وابسته به امپریالیسم شاه در سراسر آذربایجان به وجود آوردند به سختی در توصیف می گنجند. در مورد این فجایع هر چند تا کنون تا حدودی نوشته شده است (از جمله رجوع شود به "آذربایجان با زخمی عمیق"- ابو جعفر خدیر) ولی آن ها تنها در برگیرنده گوشه ای از آن فجایع است، همچنین در ضمن از مصیبت های وارد شده به مردم، پس از تسلط مجدد نیروهای "فئودال - استعماری"حکومت شاه به آذربایجان نیز شرح کاملی وجود ندارد. در این میان باید از رقم بزرگ بین 40 تا 70 هزار نفر که خانه و کاشانه خود را رها کرده و به شوروی پناهنده شدند یاد کرد و تبعید شدن ها و دربدری ها در داخل ایران و پاشیده شدن بسیاری از خانواده ها را نیز باید به آن ها اضافه کرد. اساساً، وسعت و شدت جنایات و فجایع رخ داده و مصیبت های وارد شده به مردم سراسر آذربایجان - از دهات گرفته تا شهرها- پس از سقوط "حکومت ملی"به حدی بود که امروز شاید با به یاد آوردن کشتار و فجایع رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی در حق مردم ایران در دهه 60 که سیاه ترین دهه در این رژیم وحشی و جنایتکار نام گرفته است، بتوان در تصور خود گنجاند که در آن سال بر توده های مبارز آذربایجان چه گذشت و چه ابعادی از مصیبت و ظلم و ستم بر آن ها روا شد- حال از شرح شدت اختناق و اعمال فشارهای ارتجاعی گوناگون و توهین و تحقیر های ملی بعد از آن وقایع در حق مردم آذربایجان که شامل نسل های بعدی هم شد، در این جا سخنی نمی گوئیم.
دولت مرکزی ارتجاعی شاه در جهت حفظ منافع طبقات استثمارگر ایران و امپریالیست های انگلیس و آمریکا، با چنین اعمال جنایتکارانه و بی شرمانه، بر راهی که توسط فرقه دموکرات پیموده شده بود نقطه پایان گذاشت. این نتایج بسیار تلخ و ناگوار گویای آن است که رهبران فرقه دموکرات با عدم اتکاء به قدرت خلق و به جای آن تکیه زدن به نیروئی که در هر حال یک نیروی خارجی بود (و فرقه نمی بایست انتظار می داشت که تا ابد در خاک ایران باقی بماند) توده های مبارز مردم آذربایجان را به سوی "پرتگاه وحشتناکی"رهبری کردند (عبارت توی گیومه را رفیق نابدل دقیقاً در همین رابطه در کتاب خود به کار برده است). (7) برچیدن حکومت ملی به دست خود، گریختن از میدان رزم، عدم مبارزه در مقابل یورش ارتجاع و رها کردن توده ها در چنگال اوباشان و دژخیمان و سالم رساندن خود به آن سوی مرز- آن هم علیرغم همه شعارها و قول و قرارهای شان در مورد رزمجوئی و مبارزه تا دم مرگ با دشمن- واقعیت دردناک و وحشت انگیزی بود که رهبران و گردانندگان فرقه دموکرات، مردم آذربایجان را با آن مواجه ساختند. یادآوری این واقعیات حتی بعدها نیز برای مردم آذربایجان که به فرقه دموکرات امید بسته بودند و پیشه وری را به دلیل برخوردهای مردمی اش شخصیت محبوبی به شمار می آوردند، امری بسیار شوک آور بوده و به هیچ وجه قابل هضم نبود. (8) اما این نکته را باید با تأکید بیان کرد که یکی از اثرات بسیار منفی و زیان بار گریختن رهبران به خارج از مرزهای کشور و رها کردن توده ها در کام ارتجاع وحشی، ضربه روحی بسیار عمیقی بود که بر تن و جان مردم آذربایجان وارد شد و مردم دیگر نقاط ایران که در آن شرایط در صحنه مبارزه فعال بودند را نیز متأثر ساخت. این تأثیر نامیمون بعداً با خیانت حزب توده در 28 مرداد 1332 به مردم ایران تکمیل شد و به صورت زخم عمیقی با برجستگی بر روح و روان مردم سراسر ایران که هر روز با شدت هر چه بیشتری تحت ظلم و ستم امپریالیست ها و ایادی شان قرار می گرفتند، مستولی گردید. واقعه دردناک 21 آذر 1325 همراه با واقعه مشابه در وسعت سراسر ایران در 28 مرداد 1332 و شکست های مبارزاتی دیگر، در مجموع در یک مقطع تاریخی شرایط روحی خاصی را در میان توده های ایران به وجود آورد و باعث شد که به تدریج هر گونه اعتماد به روشنفکران و مبارزین سیاسی در میان مردم از بین رفته و بی باوری نسبت به مبارزه به باور توده ها تبدیل شده و یأس و ناامیدی بر آن ها غلبه کند. (9)
یک موضوع دردناک دیگر در مورد وقایع خونین 21 آذر سال 1325 این است که اولاً، در آن زمان هیچ نیروی سیاسی در مورد آن همه جنایات و فجایعی که رژیم وابسته به امپریالیسم شاه در آذربایجان به وجود آورد لب به اعتراض نگشود و آن فجایع را محکوم نکرده و به افشای آن ها نپرداخت. تازه حتی حزب توده بیشرمی را به آن جا رساند که آن وحشیگری ها و عملکرد جنایتکارانه "اعلیحضرت شاه جوان"و نخست وزیرش "آقای قوام السلطنه"را تأئید و آن را "به خاطر صلح در داخل ایران که برای حفظ صلح جهان مفید است"قلمداد نمود. حزب توده در نشریه مردم شماره 4، سال اول دی ماه 1325، نوشت: "برخی از رهبران فرقه دموکرات آذربایجان که پس از حادثه زنجان نسبت به ورود قوای دولتی خوشبین نبودند قصد مقاومت داشتند ولی از قرار معلوم سرانجام کمیته مرکزی فرقه دموکرات، مسالمت را در هر حال بر مناقشه ترجیح داد و به خاطر صلح در داخل ایران که برای حفظ صلح جهان مفید است و به منظور جلوگیری از جنگ و برادر کشی، از قصد مقاومت صرفنظر کرد و ترک مخاصمت اعلام شد. با توجه به فوائد کلی تری که از این اقدام ناشی می شود باید به هر جهت از آن هواداری کرد."در این مورد فریدون کشاورز، یکی از رهبران حزب توده که در کابینه قوام السلطنه به او پست وزارت فرهنگ اعطاء شده بود هم در روزنامه ارس به تاریخ 11/10/1325 نوشت: "خاتمه مسأله آذربایجان، چنان چه در اطلاعیه کمیته مرکزی حزب توده ایران ذکر شده است به نحوی که انجام شد بهتر از عکس آن بوده. زیرا هیچ ایرانی وطن پرستی میل نداشته و ندارد که ایران صحنه یک جنگ داخلی و یا احیاناً وسیله و بهانه ایجاد اختلاف بین دول بزرگ جهان گردد" (10)
ثانیأ، بعدها نیز هیچ نیروئی و حتی باقی مانده های فرقه دموکرات آذربایجان نیز در صدد جمع بندی تجارب یک ساله حکومت ملی آذربایجان بر نیامده و به خصوص و به طور برجسته توضیح ندادند که مسئولیت فرقه دموکرات در به وجود آمدن شرایطی که منجر به تحمیل چنان فجایعی از طرف جنایتکاران و جلادان رژیم شاه و چنان مصایبی برای مردم آذربایجان شد، چه بود! (11) و... موضوع دیگر آن که اساساً آیا با اقدامات اصلاحی که فرقه دموکرات در طی یک سال حاکمیت خود به آن ها دست زد امکان داشت که بتوان کارگران و دهقانان و دیگر توده های ستمدیده آذربایجان را از قید ظلم و ستم دشمنان شان - از فئودال های مرتجع ظالم گرفته تا بورژوازی وابسته و حکومت مرکزی ای که امپریالیست های انگلیس و آمریکا پشتیبانش بودند- رها و منافع آن ها را تأمین و تضمین نمود؟ آیا تحقق حقوق ملی برحق مردم آذربایجان بدون نابودی طبقات استثمار گر و قطع قطعی هر گونه نفوذ امپریالیست ها در ایران و در این مسیر بالّطبع بدون سرنگونی رژیم وابسته به امپرياليسم در جامعه ما امکان پذیر می باشد؟
در جمع بندی مطالب فوق باید گفت که فرقه دموکرات در یک شرایط کاملاً مساعد داخلی و بین المللی در آذربایجان تشکیل شد ولی قادر به استفاده از چنان شرایطی برای پیشبرد مبارزات توده ها و رهبری آن ها به سوی پیروزی نشد. این تشکل با هر ادعائی که خود داشت و یا تصوراتی که دیگران در مورد وی داشتند و علیرغم همه ژست های چپ گونه اش هرگز یک نیروی پرولتری نبود بلکه دارای ماهیت خرده بورژوائی بود. در شرایط غالب بودن اندیشه های کمونیستی در سطح جهان و وجود شوروی سوسیالیستی در آن مقطع، فرقه دموکرات در حالی که به انجام کارهای اصلاح گرایانه مترقی دست زد ولی درست به دلیل ماهیت غیر پرولتری خود از انجام اقدامات انقلابی به نفع توده ها که تنها با حرکت در جهت تغییر مناسبات اقتصادی - اجتماعی حاکم بر جامعه امکان داشتباز ماند. در شرایطی که همه خلق های ایران در مقابل دشمن مشترکی قرار داشتند (به طور مشخص در مقابل امپریالیست های انگلیس و آمریکا و فئودال ها و بورژواهای وابسته به عنوان پایگاه داخلی امپریالیسم)، فرقه دموکرات با عمده کردن زبان و ملیت آذربایجانی و جدا کردن سرنوشت مردم آذربایجان از سرنوشت بقیه مردم ایران و پیوند نزدن مبارزه ملی با مبارزه طبقاتی، در خلاف جهت اتحاد همه مردم ایران و تقویت نیروی مبارزاتی آن ها گام برداشت. عدم اتکاء به نیروی توده ها و در عوض متکی شدن به ارتش سرخ شوروی و چشم امید بستن به آن، از خطاهای جبران ناپذیر فرقه دموکرات بود که وقتی با عدم برخورد انقلابی آن ها نسبت به حکومت مرکزی ارتجاعی وابسته به امپریالیسم و خالی کردن میدان و عدم مقابله رزمجویانه با نیروهای نظامی ارتجاع همراه شد، فاجعه آفرید. همچنین فرار رهبران و دست اندرکاران فرقه دموکرات و تنها و بی دفاع گذاشتن مردم مبارز آذربایجان در مقابل تهاجم وحشیانه نیروهای نظامی رژیم شاه و اراذل و اوباش وابسته به آن ها، تأثیرات بسیار منفی بر روحیه مردم بر جای نهاد. با این که خروج ارتش سرخ از ایران تأثیر غیر قابل انکاری بر سرنوشت فرقه دموکرات و مردم آذربایجان به جا گذاشت ولی بررسی دلایل این امر باید جدا از بررسی فراز و فرود فرقه دموکرات و وقایع 21 آذر در سال های 1324 و 1325 صورت گیرد، در عین حال جای انکار نیست که کمک های شوروی به فرقه دموکرات با هر نیتی که صورت می گرفت در خدمت رشد مبارزات آزادیخواهانه مردم آذربایجان قرار داشت. تجربه فرقه دموکرات و حکومت ملی آذربایجان نشان می دهد که این نیرو به خاطر ماهیت خرده بورژوائی خود قادر به انجام وظایف انقلابی ای که در آن برهه بر عهده یک نیروی کمونیست و انقلابی قرار داشت، نبود و واقعیت این است که در عصری که ما در آن به سر می بریم، تنها با یک رهبری پرولتری، غلبه بر امپریالیسم و همه مرتجعین وابسته به آن جهت نیل به پیروزی ممکن است.همچنین تنها با بسیج تمام نیروهای انقلابی در سطح جامعه ایران زیر پرچم پرولتاریا می توان دشمنان طبقاتی را نابود و دموکراسی را در جامعه که شرط بروز اراده آزاد توده هاست و تنها در آن شرایط امکان حل مسئله ملی وجود دارد، بنا نهاد. به طور کلی خلق های ایران و از جمله خلق آذربایجان تنها در یک شرایط کاملاً دموکراتیک می توانند سرنوشت خود را به هر شکل که مایلند و درست تشخیص می دهند تعیین کرده و به حل مسئله ملی نایل آیند. (12)
-------------
زیر نویس ها:
1- اهداف و خواسته های فرقه دموکرات در "بیانیه 12 شهریور 1324"، به صورت زیر بیان شده است:
ماده ۱- ضمن حفظ استقلال و تماميت ارضی ايران، بايد به مردم آذربايجان آزادی داخلی و خود مختاری مدنی داده شود تا بتوانند در پيشبرد فرهنگ خود و ترقی و آبادی آذربايجان با مرعی داشتن قوانين عادلانه کشور، سرنوشت خود را تعيين نمايند۰
اصل ۲- در اين راستا بايد بزودی انجمن های ايالتی انتخاب شده و شروع بکار نمايند. اين انجمن ها ضمن فعاليت در زمينه های فرهنگی، اقتصادی و بهداشتی به موجب قانون اساسی اعمال تمام مامورين دولتی را بازرسی کرده و در تغـيير و تبديل آن ها اظهـار نظـر خواهند کرد٠
اصل ۳- در مدارس آذربايجان تا کلاس سوم تدريس فقط به زبان (ترکی) آذربايجانی خواهد بود. از آن ببعد زبان فارسی بعنوان زبان دولتی توام با زبان آذربايجان تدريس خواهد شد. تشکيل دانشگاه ملی در آذربايجان يکی از مقاصد اساسی فرقه دموکرات است٠
اصل ٤- فرقه دموکرات آذربايجان در توسعه صنايع و کارخانجات جدا خواهد کوشيد و سعی خواهد کرد برای رفع بيکاری و توسعه صنايع دستی وسايل لازم را فراهم نموده و توام با تکميل کارخانجات موجود، کارخانجات جديد ايجاد نمايد٠
اصل ۵- فرقه دموکرات آذربايجان توسعه تجارت را يکی از مسايل ضروری و جدی محسوب می کند. مسدود بودن راه های تجاری تا به امروز سبب از دست رفتن ثروت عده کثيری از دهقانان، مخصوصا باغداران و خرده مالکين شده و موجب فقر و فلاکت آن ها گرديده است٠
فرقه دموکرات آذربايجان برای جلوگيری از اين وضع در نظر دارد در پيدا کردن بازار و جستجوی راه های ترانزيتی، که بتوان با استفاده از آن ها کالاهای آذربايجان را صادر نموده و از اتلاف ثروت ملی جلوگيری کرد، اقدام جدی نمايد٠
اصل ۶- يکی ديگر از مقاصد اصلی فرقه دموکرات، آباد ساختن شهرهای آذربايجان است. برای نيل به اين هدف فرقه سعی خواهد کرد که هر چه زودتر قانون انجمن های شهر تغيير يافته و به اهالی شهر امکان داده شود که بطور مستقل در آبادی شهر خود کوشيده و آن را بصورت معاصر و مترقی درآورند. مخصوصا تامين آب شهر تبريز يکی از مسايل بسيار فوری فرقه دموکرات است٠
اصل ٧- بنيانگذاران فرقه دموکرات آذربايجان بخوبی می دانند که نيروی مولد ثروت و قدرت اقتصادی کشور، بازوان توانای دهقانان است. لذا اين فـرقـه نمی تواند جنبشی را که در ميان دهقانان بوجود آمده، ناديده بگيرد و بهمين خاطر فرقه سعی خواهد کرد که برای تامين احتياجات دهقانان اقدامات اساسی انجام دهد٠
مخصوصا تعيين حدود مشخص روابط بين اربابان و دهقانان و جلوگيری از ماليات های غير قانونی که توسط برخی از اربابان گرفته می شود يکی از وظايف فوری فرقه دموکرات است. فرقه سعی خواهد کرد اين مسئله به شکلی حل شود که هم دهقانان راضی شوند و هم مالکين به آينده خود اطمينان پيدا کرده و با علاقه و رغبت در آباد ساختن ده و کشور خود کوشش نمايند. زمين های خالصه و زمين های متعلق به اربابانی که آذربايجان را ترک و فرار کرده اند و محصول دسترنج مردم آذربايجان را در تهران و ساير شهرها مصرف می کنند، چنانچه بزودی مراجعت ننمايند، بنظر فرقه دموکرات بايد بدون قيد و شرط در اختيار دهقانان قرار گيرد. ما کسانی را که بخاطر عيش و نوش خود ثروت آذربايجان را به خارج می برند، آذربايجانی نمی دانيم. چنانچه آن ها از بازگشت به آذربايجان خودداری نمايند، ما برای آن ها در آذربايجان حقی قائل نيستيم. علاوه بر اين فرقه خواهد کوشيد که بطور سهل و آسان، اکثريت دهقانان را از نظر وسايل کشت و زرع تامين نمايد٠
اصل ۸- يکی ديگر از وظايف مهم فرقه دموکرات، مبارزه با بيکاری است. اين خطر از هم اکنون خود را بصورت جدی نشان می دهد و اين سيل در آينده روز به روز نيرومندتر خواهد شد٠
در اين مورد از طرف دولت مرکزی و مامورين محلی کاری انجام نگرفته است. چنان چه کار بدين منوال ادامه يابد، اکثريت اهالی آذربايجان دچار فنا و نيستی خواهد شد. فرقه سعی خواهد کرد برای جلوگيری از اين خطر، تدابيری جدی اتخاذ نمايد. فعلا تدابيری نظير تاسيس کارخانجات، توسعه تجارت، ايجاد موسسات زراعتی و کشيدن راه آهن و شوسه، ممکن است تا حدودی مفيد واقع شود٠
اصل ٩- در قانون انتخابات ستم بزرگی به مردم آذربايجان روا داشته اند. طبق اطلاعات دقيق در اين سرزمين بيش از چهار ميليون نفر آذربايجانی زندگی می کنند. به موجب همين قانون غيرعادلانه، به نمايندگان آذربايجان فقط ۲٠ کرسی داده شده است و اين بطور قطع تقسيم متناسبی نيست٠
فرقه دموکرات خواهد کوشيد که آذربايجان به تناسب جمعيت خود حق انتخاب نماينده داشته باشد که تقريبا معادل يک سوم نمايندگان مجلس شورا می شود٠
فرقه دموکرات آذربايجان طرفدار آزادی مطلق انتخابات مجلس شورای ملی است. فـرقـه با دخالت مامورين دولتی و عناصر داخلی و خارجی و هم چنين در ميان ثروتمندان به طريق ارعاب و فريب، در انتخابات مخالف است. انتخابات بايد هم زمان در سرتاسر ايران شروع شده و بسرعت پايان پذيرد٠
اصل ۱٠- فرقه دموکرات آذربايجان با اشخاص فاسد، مختلس و رشوه گيری که در ادارات دولتی جای گرفته اند مبارزه جدی به عمل خواهد آورد و از مامورين صالح و درستکار قدردانی خواهد نمود٠
مخصوصا فرقه کوشش خواهد کرد که معاش و زندگی مامورين دولتی آن چنان اصلاح شود که بهانه دزدی و خيانت برای آن ها باقی نماند و آن ها بتوانند زندگی آبرومندی جهت خود بوجود آوردند٠
اصل ۱۱- فرقه دموکرات خواهد کوشيد بيش از نصف ماليات هايی که از آذربايجان گرفته می شود صرف احتياجات خود آذربايجان شود و ماليات های غير مستقيم لغو گردند٠
اصل ۱۲- فرقه دموکرات آذربايجان طرفدار دوستی با کليه دولت های دموکرات مخصوصا با متفقين می باشد و برای حفظ و ادامه اين دوستی کوشش خواهد کرد در مرکز و شهرستان ها دست عناصر خائنی را که می خواهند دوستی بين ايران و دولت های دمکرات را بهم زنند از امور دولتی کوتاه نمايد٠
2 - تلاش برای کسب خود مختاری در چهارچوب یک حکومت مرکزی وابسته به امپریالیسم و محدود کردن مبارزه تنها به یک منطقه خاص، همان تجربه منفی ای است که پس از قیام بهمن نیز، هر چند در شرایط کاملاً متفاوت از دوره حکومت ملی آذربایجان، در کردستان، در شرایط خیزش مسلحانه خلق کرد علیه رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی، توسط برخی از نیروهای دست اندر کار در آن جنبش تکرار شد. این نیروها ابتدا برای به دست آوردن خودمختاری در کردستان، با تشکیل "هیأت نمایندگی خلق کرد"سیاست مذاکره با رژیم جمهوری اسلامی را در پیش گرفتند؛ بعد که آن مذاکرات شکست خورد به جای استفاده از این پایگاه انقلابی برای گسترش و تقویت مبارزه در دیگر نقاط ایران مبارزه را در کردستان محدود کردند.
این نکته را هم باید یادآور شد که در کردستان نیز همانند همه مناطق ایران عنصر "چریک فدائی"به یمن مبارزات قهرمانانه و کمونیستی چریکهای فدائی خلق، شدیداً و به طور وسیع در میان خلق کُرد مقبولیت داشت. اما پس از قیام بهمن 1357 به اصطلاح "سازمان چریکهای فدائی خلق ایران" (که آن قدر با سازمان واقعی چریکهای فدائی خلق بیگانه بود که از بردن نام چریک هم وحشت داشت و در نشریاتش خود را "فدائیان"می نامید)، از همان آغاز در خدمت به رژیم جمهوری اسلامی به نفی مبارزه مسلحانه پرداخته و تا جائی که توانست به خلع سلاح توده های هوادار فدائی در کردستان اقدام نمود. بر این اساس به اعتبار فدائی در این منطقه ضربه وارد شد و نیروهای دیگری در کردستان قدرت یافته و رهبری مبارزات خلق دلاور کُرد را به دست گرفتند
3- در بعضی نوشتجات که تحت عنوان به اصطلاح اسناد هم منتشر شده، ادعا شده است که پیشه وری و برخی دیگر از رهبران فرقه دموکرات خواهان مقاومت در مقابل هجوم حکومت مرکزی بودند اما چون سلاح نداشتند قادر به چنین کاری نشدند. واضح است که با توجه به برخورداری حکومت ملی از یک نیروی مسلح و متشکل، این سخن غیر واقعی می باشد و اگر قرار بر مقاومت بود با وجود یک ارتش و آن همه سلاح و تجهیزات در دست نیروهای فرقه نه تنها امکان مقاومت وجود داشت بلکه با توجه به شرایط مبارزاتی در کل جامعه و حضور توده ها در میدان مبارزه در سراسر ایران، تحت یک سیاست پرولتریحتی امکان در هم شکستن نیروی دشمنان مردم نیز بود. در اینجا بی مناسبت نیست که از خاطرات ارتشبد حسین فردوست، از افسران نیروهای مسلح ارتش شاهنشاهی که در آن زمان برای بازدید به آذربایجان رفته بود نیز مطالبی ذکر شود. وی می نویسد: "دو لشکر به سمت آذربايجان حرکت داده شد :يکي به فرماندهي سرتيپ هاشمي از محور ميانه_تبريز و ديگري به فرماندهي سرتيپ ضرابي از محور ميانه_مراغه_تبريز. هاشمي اهل تبريز بود و در منطقه نفوذي داشت, ضرابي هم اهل کاشان بود و بعدا با درجه سرلشکري رئيس کل شهرباني شد... سرزمين آذربايجان پوشيده از جبال است وچهار رشته کوه مهم دارد. اولين رشته کوه قبل از ميانه قافلان کوه است که کوهي است عظيم و سر به فلک کشيده . قبل از ورود به کوه , پل عظيمي بود که نيروهاي پيشه وري آن را تخريب کرده بودند تا راه عبور و مرور با خودرو امکان پذير نباشد و من مي ديدم که سربازان ما داخل دره ها مي رفتند و اگر نيروهاي پيشه وري مي خواستند مقابله کنند, بهترين مواضع را داشتند , که مهمترين آن همين قافلان کوه بود... مسئله تصرف آذربايجان جدي نبود و اگر جدي بود با توجه به مواضع قافلان کوه و کوه هاي عجيب آن, ده لشکر هم نمي توانست آنجا را تصرف کند.... محل ديگري که بازديد کردم , مخازن سلاح دمکرات ها بود و سرتيپ هاشمي گفت که در تبريز 20 انبار اسلحه دمکرات ها صحیح و سالم به جاي مانده است.به عنوان نمونه به بازديد 5_6 انبار رفتم. ساختمان بزرگي بود که خوب انتخاب شده بود و زيرزمين هاي و سيع داشت.در اين زيرزمين ها انواع سلاح ها از نارنجک و تفنگ و مسلسل سبک و سنگين و تپانچه و غيره, وجود داشت تعداد سلاح هاي انبار شده در تبريز بيش از 100 هزار بود." (رجوع شود به "خلاصه شده از کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي _خاطرات ارتشبد حسين فردوست"توسط آذرماد تبريزي پاييز 1390 خورشيدی.)
4- دستورات سازشکارانه بیریا باعث سردرگمی و بلا تکلیفی نیروهای مسلح فرقه و نهایتاً موجب از هم پاشیدن شیرازه امور حکومت ملی شد – البته همراه با مطلع شدن مردم از فرار پیشه وری و دیگر اعضای دولت و مجلس. بی مناسبت نیست در این جا یادآوری شود که مردم ایران تا کنون نه از مبارزه قاطع و انقلابی با دشمنان شان بلکه درست به خاطر تزلزل در مقابل آن ها و پیروی از سیاست های سازشکارانه، ضربه ها دیده و مصیبت ها کشیده اند. خلاصه ای از دستورات بیریا چنین بود: "با اتکا به حسن نیت آقای قوامالسلطنه و قرار انجمن ایالتی آذربایجان تصمیم گرفته شد:
1. به منظور جلوگیری از برادرکشی هنگام ورود قوای تامینهی دولتی به شهر تبریز از هر نوع تظاهرات مخالفتآمیز خودداری شده با کمال متانت از آن ها استقبال به عمل آید.
2. فرقهي دموکرات آذربایجان مانند گذشته پشتیبان و مدافع تمامیت و استقلال ایران و سعادت مردم میباشد. 3. تمام سازمانهای فرقه و اتحادیهها کما فیالسابق به کارهای روزانهی خود مشغول خواهند بود. (نقل از "فرقه دموکرات آذربایجان"، محرم حقی)
5- دکتر غلامحسین ساعدی از مشاهدات عینی خود از آن روزها نوشته است. او ابتدا از فرار یک افسر فرقه دموکرات و غارت خانه او توسط یک کفاش که ساعدی می گوید "جزء طبقه لومپنی بود که آن موقع داشتند رشد می کردند، یعنی رشد کرده بودند"صحبت می کند و بعد می نویسد: "قبل از این که ارتش بیاید، سه روز حکومت دست لات و لوت ها بود. و همان ارباب هائی که می گفتم همه شان قایم بودند، آن همسایه ارباب ما، حاج عباس آقا، پسرهایش ریخته بودند بیرون، اول حمله کردن به {؟}. بعد حمله کردند به طرف خانه ها، همه شان بچه ارباب ها بودند. تابلو ها را پائین بکشند، بشکنند، چاقو بزنند... آره. آن وقت این ها ریختند بیرون. غارت که شروع شد، شروع کردند به کشتن آن هائی که چپ بودند، مثلاً طرفدار فرقه بودند و آنقدر آدم کشتند که حد و حساب نداشت...من یادم هست که حتی قبل از این که ارتش بیاید آن قدر آدم کشته بودند، جسد روی جسد ریخته بودند... یک دانه سکو دار حمام بود. پیرمرد که مهاجر بود و نود و خرده ای سال داشت، رفتند او را بکشند. آدم بدبخت تکان نمی تواند بخورد. زیر گنبد حمام نشسته و بعد رفتند بالا، گنبد حمام را شکستند و از آن تو همین طور تیر در می کردند. بابا ول کن، بیچاره پیرمرد رفته بود توی سوراخ قایم شده بود. (نقل از "ساعدی از او و در باره او"، باقر مرتضوی، صفحه 22)
6- اسد بهرنگی در کتاب خود: "برادرم صمد بهرنگی"، از آن روزها خاطراتی نقل کرده و از جمله در رابطه با غارت خانه ها و تیراندازی های بی رویه می نویسد: "تو کوچه که ایستاده بودیم می دیدیم که عده ای که از طرف پایین شهر می آیند، دیگ و فرش و سایر اثاث منزل می آورند، بعضی ها هم کیسه گردو، سنجد و امثال آن کول کرده، می آورند. محله ما افتاده بود دست لوتی اسماعیل و رفقایش، هر چی دست کسی میدید، سهم خود را بر می داشت. من و صمد و سایر بچه های محل تو کوچه ها می گشتیم و پوکه فشنگ جمع می کردیم. وقتی به خانه برگشتیم، جیبمان پر بود از پوکه های فشنگ". او همچنین از پدرش نیز که در آن روزها از شهر خوی عازم تبریز گشته بود سخنان زیر را نقل کرده است: "وقتی صبح آمدیم بیرون جنازه بود که تو خیابان افتاده بود. یک نفر را به گاری بسته بودند و با شلاق می زدند که راه برو!، یکی دیگر را به دو گاری بسته بودند و شقه اش کرده بودند، چه بگویم، وضعِ خیلی مصیبت باری شده بود. از فرقه ای ها هر کی توانسته بود فرار کرده بود، آن هائی هم که نتوانسته بودند و یا نخواسته بودند فرار کنند، زیر دست و پای اوباش خرد شده بودند. تو راه که می آمدیم وضع دهات بدتر از این بود. خان و مباشرش برنگشته، ایادی اش خیلی از دهاتی ها را که داوطلب گرفتن زمین شده بودند، کشته بودند، جنازه شان تو دهات افتاده بود، جگر آدم کباب می شد." (نقل از کتاب فوق الذکر صفحات 58 و 60).
7- در اکثر نوشته ها علت شکست فرقه دموکرات خروج ارتش سرخ از ایران عنوان شده و در همین رابطه از زوایای مختلف عملکردهای شوروی مورد برخورد قرار گرفته است. مثلاً کسانی علت خروج ارتش سرخ از ایران را به خاطر سازش شوروی با قوام السلطنه و این که شوروی فریب قول های آن سیاستمدار مکار را خورده و به خاطر گرفتن امتیازاتی در مورد نفت، ایران را ترک کرد ذکر می کنند. در حالی که بعضی دیگر مطرح می کنند که شوروی ها شدیداً تحت فشار امپریالیست های انگلیس و آمریکا قرار داشتند و به خصوص گفته می شود که آمریکا با استناد به توافقات کنفرانس سه جانبه تهران که نیروهای انگلیس و شوروی را ملزم به خروج از ایران می کرد، موضوع آذربایجان را به شورای امنیت سازمان ملل کشانده و در آنجا شوروی به خاطر حضور در آذربایجان شدیداً مورد حمله قرار می گرفت. آمریکا حتی شوروی را در صورت پافشاری در ماندن در آذربایجان تهدید به استفاده از بمب اتمی کرده بود. اما صرفنظر از این که چه دلیل یا دلایلی شوروی را راضی یا مجبور به ترک خاک آذربایجان کرد، علت شکست فرقه دموکرات را خروج شوروی از ایران تلقی کردن به معنی سلب مسئولیت از فرقه دموکرات می باشد و همان طور که در این مقاله در ابتدا توضیح داده شد به منظور بررسی همه جانبه جنبشی که یک سال در آذربایجان جریان داشت باید به فرقه دموکرات و عملکردها و مسئولیت هایش به طور مستقل پرداخته شود و سیاست ها و عملکردهای شوروی نیز باید به طور مستقل مورد برخورد و بررسی قرار گیرند.
8- بی مناسبت نیست در این جا از خاطرات به یاد مانده از خانواده خودم نیز بهره گیرم. پدر و مادر من در تبریز طرفدار فرقه دموکرات بودند و یکی از برادران من که در آن زمان یک نوجوان بود (پرویز) جزء فدائی های فرقه بود. افراد خانواده من همواره از اقدامات فرقه دموکرات نظیر پائین آوردن قیمت ارزاق عمومی، آسفالت خیابان ها و ایجاد خیابان های جدید در شهر تبریز به خوبی یاد می کردند. مثلاً گفته می شد که ما شب می خوابیدیم و صبح که بلند می شدیم می دیدیم که یک خیابان جدید ساخته شده بود. از اقدامات اصلاح گرایانه دیگر فرقه و فضای امنی که در شهر به وجود آمده بود نیز در خانه ما صحبت می شد. توجه فرقه دموکرات به مسایل بهداشتی، آباد سازی و به وجود آوردن فضای سبز در شهر، برخی کارهای فرهنگی و سواد آموزی، به راه انداختن تئاتر و سینما و برخوردار کردن طبقات پائین جامعه در استفاده از آن امکانات از دیگر تعریف ها بود. پدر و مادر من جزء زحمتکشانی بودند که از چنین امکانات فرهنگی و دیگر امکاناتی که همراه با آزادی بیان به وجود آمده بود به خوبی در جهت ارتقای آگاهی انقلابی خود استفاده می کردند. در این دوره در شرایطی که همه گفتارها و نوشتجات به زبان مادری شان، ترکی بود، آن ها ضمن شناختن لنین و بعضی دیگر از رهبران جنبش کمونیستی با اندیشه های آنان نیز که مستقیماً به زندگی کارگری خودشان ربط داشت آشنا شده بودند. مادرم به خصوص به شعر علاقه مند بود و از شعرهای بیریا یاد می کرد. آن ها همچنین به تماشای فیلم های با ارزش و آگاهی دهنده می رفتند و از جمله تعریف می کردند که فیلم مشدی عباد و آرشین مال آلان، دو فیلم تفریحی و در عین حال آگاهی دهنده که در میان آذربایجانیان معروف هستند را آن ها اولین بار در آن زمان در سینما دیده بودند. مادرم همواره با افتخار از این که بهروز (رفیق بهروز دهقانی) کلاس اول دبستان را به زبان مادری خود درس خوانده بود صحبت می کرد و از شور و شوق او برای درس خواندن می گفت.
از طرف دیگر از وقایع پیش آمده در 21 آذر 1325 چون غارت خانه ها، کشتار مردم، عکس العمل های افراد فامیل یا همسایه ها تعریف هائی می شد و آن رویدادها به طور عینی و با مثال های مشخص تشریح می شدند. در خانه حتی از شعرهای توهین آمیزی سخن گفته می شد که مرتجعین نسبت به پیشه وری و فرقه ای های دیگر ساخته و گاه کودکان نیز آن ها را تکرار می کردند. خانواده ما نمونه ای از بسیاری از خانواده های کارگری و زحمتکش در آذربایجان بودند که ضمن تأئید کارهای اصلاح گرایانه فرقه دموکرات، با حیرت و حالت شُوک زده در مورد ترس و جبونی رهبران فرقه و پشت کردن آن ها به مردم می گفتند.
9- پی آمد بسیار منفی وقایع خون بار 21 آذر 1325 همراه با شکست مبارزات ضد امپریالیستی توده ها به رهبری مصدق و عملکرد خائنانه حزب توده در مقابل کودتای- آمریکائی- انگلیسی 28 مرداد در شرایط حاکم شدن دیکتاتوری شدیداً و وسیعا قهرآمیز در جامعه به خصوص در دهه چهل پس از "انقلاب سفید"شاه و حاکمیت کامل بورژوازی وابسته، با فاکت های عینی دیگر چون تبلیغات زهر آگین رژیم و فقدان یک نیروی متشکل انقلابی در صحنه مبارزه در هم آمیخته شد و اوضاع خاصی را در دهه سی و چهل در جامعه ایران به وجود آورد. همه آن واقعیات تلخ و ناگوار باعث غلبه روحیه یأس و نا امیدی شدیدی بر مردم ایران شد، به گونه ای که توده ها دیگر خود را ضعیف و نیروی دشمنان خود را قوی تر از آن چه بود به حساب آورده و ایمان خود را نسبت به مبارزه و رهائی از این طریق از دست دادند. این همان شرایطی بود که جامعه ایران را برای سال های سال دچار یک بن بست مبارزاتی نمود. سال های سال حرکت مبارزاتی چشم گیری در جامعه دیده نشد و همراه با خفقان و دیکتاتوری بورژوازی وابسته، سکوت قبرستانی بر جامعه حاکم شد. همانطور که می دانیم بن بست مبارزاتی ایجاد شده در این دوره در جامعه ایران را تنها چریکهای فدائی خلق ایران که رفقا مسعود احمد زاده، امیر پرویز پویان و عباس مفتاحی به مثابه کمونیست های انقلابی در رأس آن قرار داشتند با راه گشائی های تئوریک و عملی خود - که انجام مبارزات قهرمانانه علیه دشمنان طبقاتی مردم ایران و فداکاری های تا پای جان شان، جای هیچگونه تردیدی نسبت به صداقت بی کران این کمونیست های راستین و صمیمیت واقعی شان با کارگران و دیگر توده های خلق باقی نگذاشت- توانستند در هم شکسته و فضای شاداب مبارزاتی در جامعه ایران ایجاد کنند.
10- فریدون کشاورز در ضمن همان کسی است که وقتی پس از قیام بهمن 1357، رهبری "سازمان چریکهای فدائی خلق ایران"به دست باند فرخ نگهدار افتاد، برای کمک به این باند و در حمایت از آن ها، حمله به خط مشی مبارزه مسلحانه و نظرات انقلابی چریکهای فدائی خلق را با کمک گیری از نظرات نادرست رفیق جزنی وظیفه خود قرار داد.
11 - رفقائی چون بهروز دهقانی و علیرضا نابدل اهمیت زیادی برای تدوین تاریخ واقعی آذربایجان قائل بودند. در اواخر سال 1348 و اوایل سال 1349 رفیق بهروز دهقانی موفق شد تاریخی از فرقه دموکرات آذربایجان را به رشته تحریر در آورد که متأسفانه در سال 1350 در جریان هجوم ساواک به چریکهای فدائی خلق به دست دشمن افتاد و امروز نسخه ای از آن در دست نیست.
12- برای نوشتن این مطلب از منابع مختلف (از جمله از منابع موجود در سایت های اینترنتی) استفاده شده که نام برخی از آن ها در متن همین مقاله ذکر شده است.
آذر ماه سال 1392
------------
21 آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان(قسمست اول)
http://www.iranglobal.info/node/29084
شمشیر شووینیسم فرهنگستان زبان فارسی علیه ملیت های غیر فارس
هنوز ده سال از سرنگونی شیخ خزعل، واپسین فرمانروای اقلیم عربستان نگذشته بود که فرهنگستان زبان فارسی در سال 1314 تاسیس شد تا به عنوان یک رکن نظام شاهنشاهی، روند عرب زدایی و سرکوب دیگر زبان ها و فرهنگ های جامعه چند ملیتی ایران را پیش ببرد. فرهنگستان دوم در دوره محمد رضا شاه نیز همین وظیفه را بر دوش داشت. اکنون فرهنگستان سوم در جمهوری اسلامی، به عنوان میراثخوار آن دو فرهنگستان، در عصر بیداری ملیت ها، این مسوولیت ضد ملی را به عهده دارد. ژاله آموزگار خواهر جمشید آموزگار نخست وزیر دوران شاه، غلامعلی حداد عادل پدر زن فرزند ولی فقیه فعلی ودیگر اعضای این فرهنگستان، نمادهای هر دو رژیم گذشته و کنونی اند که شمشیر شووینیسم را در جهت نابودی زبان و فرهنگ دیگر ملیت های غیر فارس در ایران، از رو بسته اند.
هدف فرهنگستان زبان فارسی، چه ذبیح بهروز رییس اش باشد و چه حداد عادل، همانا کوشش برای تک فرهنگ سازی در جامعه چند فرهنگی و چند ملیتی ایران است. واساسا پرسش این است که چرا فقط برای یک زبان از شش زبان ملی موجود در ایران، فرهنگستان زبان وادب برپا می شود؟
شوربختانه انحصار طلبان و خود برتربینان مرکز نشین به این امر بسنده نکرده، خواهان خفه کردن زبان چندین ملیون ترک، کرد، عرب، بلوچ و ترکمن شده اند. پاسداران و سرهنگان فرهنگی و نظامی که این روزها صدای حراست از یک زبان را سر لوحه تهدید و سرکوب دیگر زبان ها قرار داده اند، فراموش کرده اند که سوخت این زبان، زر ناب سیاهی است که از زیر پای ملت عرب و به قیمت شور بختی این ملت رنجدیده، به یغما می رود. ما سر دشمنی با زبان فارسی نداریم وبه بزرگان ادب کلاسیک این زبان - که متاثر از ادب گرانقدر عرب هستند – ارزش قایل ایم اما بر آنیم که سیاست های این پاسداران ، زبان زیبای فارسی را نزد دیگر مردمان نازیبا خواهد ساخت.
حق آموزش به زبان مادری در بسیاری از اسناد و کنوانسیون ها حقوق بشر، آمده است، از جمله: منشور سازمان ملل متحد، منشور زبان مادری (یونسکو)، اعلامیه جهانی حقوق زبانی (اسپانیا 1996)، بندهای 3 و 4 و ماده 4 اعلامیه حقوق شهروندان وابسته به اقلیت های قومی، ملی، زبانی و مذهبی (قطعنامه 135/47 مجمع عمومی سازمان ملل، 1992)، ماده 30 کنوانسیون حقوق کودک (مصوبه کمیته حقوق کودک سازمان ملل متحد)، ماده 27 میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی (مصوب 16 دسامبر 1966 مجمع عمومی سازمان ملل متحد). جمهوری اسلامی ایران همه این اسناد و کنوانسیون ها را امضا کرده است. افزون برآن، اصل 15 قانون اساسی ج ا ا است که سی و پنج سال است توسط تندروهای ملی گرا و اسلام گرا به محاق توقیف افتاده است.
به اعتقاد ما، موضوع آموزش به زبان های غیر فارسی، ربطی به فرهنگستان زبان فارسی ندارد و دولت آقای روحانی، اگر واقعا و به طور جدی قصد دارد طرح تدریس به زبان مادری در مدارس را به اجرا در آورد باید محکم بایستد و در برابر تندروهای ملی گرا و اسلام گرا عقب نشینی نکند، وتجربه عقب نشینی آقای خاتمی در برابر نامه یکی از رهبران ملی گرا را تکرار نکند.
انکار کنندگان حق بدیهی آموزش به زبان مادری باید بدانند که مخالفت آنان می تواند به رادیکالیزه شدن جنبش ملیت های غیر فارس بیانجامد که پیامدهای آن، نه تنها برای زبان فارسی بلکه برای کل ایران، خطر ساز خواهد بود.
طی دهه های گذشته، ملیت های غیر فارس و از جمله مردم عرب در ایران برای رفع تبعیض و دستیابی به حقوق فرهنگی و زبانی خویش، مبارزات و کوشش های مستمری را انجام داده اند و در این راه بهترین فرزندان خویش را تقدیم راه رهایی کرده اند. واپسین نمونه، اعدام دو تن از معلمان وروشنفکران عرب اهوازی به نام های هاشم شعبانی و هادی راشدی است که با زبان شعر و ادب و فرهنگ در این راه کوشیدند اما به جای قدردانی و تشویق با حکم اعدام اقتدارگرایان رو به رو شدند.
ما از همه شخصیت ها و نهادهای مدنی، فرهنگی، سیاسی و حقوق بشری ایران انتظار داریم سکوت خودرا بشکنند و در برابر دیدگاه های ضد انسانی فرهنگستان زبان فارسی و دیگر احزاب و نهادهای ناسیونالیست افراطی موضع بگیرند.
کانون مبارزه با نژاد پرستی و عرب ستیزی در ایران
بیانیه شماره 17/4/2/2014
نقدی بر پروژه “مدرنیته ایرانی” سید جواد طباطبائی و سخنان اودرباره زبان ترکي
کسوف و نوزایش "خرد ایرانشهری"به مثابه روایت تاریخی و برساخته اجتماعی
مقدمه: “عقلانیت اروپائی” ماکس وبر و “خرد ایرانشهری” سید جواد طباطبائی
عصر یک روز تابستانی است و در مرکز مطالعات ماکس وبر در شهر ارفورت آلمان (محل تولد ماکس وبر) یک سخنرانی تحت عنوان “جامعه شناسی جاینیسمِ ماکس وبر در پرتو تحقیقات جدید”[1] ایراد میشود. سخنران، دکتر پتر فوگل[2] از دانشگاه لندن، ابتدا درباره سیستم اخلاقی جاینیسم و اخلاق مسیحیت صحبت میکند. وی توضیح میدهد که در جاینیسم مفهوم خدا وجود ندارد و در سیستم اخلاقی آن هم نه ثواب و عقاب خدا، بلکه نجات و رستگاری فردی از طریق تهذیب و تعالی روح انگیزه برای پذیرش بایدها و نبایدهای اخلاقی است. ماکس وبر این سیستم اخلاقی را در مقایسه با سیستم اخلاقی مسیحیت “غیرعقلانی” و اسطورهای دانسته است، چرا که به نظر او فرض یک موجود فراانسانی در اخلاق مسیحیت و پاداش و عقاب آن، ضامن اجرائی برای یک سیستم اخلاقی است. این نوع تفاوتها در سیستم اخلاقی مسیحی و سیستمهای اخلاقی دیگر، بخشی از شواهد و دلائل ماکس وبر در فرضیه او برای تبیین ظهور مدرنیته در اروپا بود. به نظر ماکس وبر وجود نوع خاصی از عقلانیت، عقلانیت ابزاری،[3] به شکل انحصاری در اروپا باعث ظهور مدرنیته در اروپا شد. بر این اساس، وجود چنین عناصری در سیستم اخلاقی مسیحیت به این سؤال جواب میدهد که چرا مدرنیته در اروپا و نه در جغرافیاهای دیگر ظهور کرد.
سخنران مفهوم “عقلانیت” را مورد سؤال قرار میدهد و حکم به “عقلانی” و یا “اسطورهای” بودن نظام اخلاقی با یا بدون خدا توسط ماکس وبر را مورد انتقاد قرار میدهد و آن را بیشتر محصول کانتکست فکری و فرهنگی ماکس وبر میداند تا امری عینی. سخنرانی در واقع بازخوانی انتقادی جامعه شناسی دین ماکس وبر است و نمونهای است از جریان غالب کنونی در مطالعات فرهنگی در غرب که رویکرد کلاسیک در علوم انسانی غربی به مدرنیته را به خاطر “اروپامحوری” نقد میکند. سخنران درصدد آن بود که با این مثال نشان دهد چگونه غرب خود را از خلال “ساختِ” یک “دیگر” تعریف کرد. آن “دیگر”، در این سخنرانی جاینیسم، غیرعقلانی، اسطوره محور، و… تعریف شد و “شرق” نامیده شد، تا غرب “عقلانی” و برتر ساخته شود. بازخوانی جامعه شناسی دینِ ماکس وبر، به عنوان یکی از معماران پروژه مدرنیته اروپایی و نشان دادن اینکه اطلاق وصفهای “عقلانی” و “غیر عقلانی” بر مسیحیت و جاینیسم چقدر سابجکتیو بوده است، ما را با نوع این ساختهای اجتماعی آشنا میکند و امکان واسازی آنها را فراهم میآورد.
سخنرانی مذکور من را به یاد پروژه “مدرنیته ایرانی” سید جواد طباطیائی و ایده “خرد ایرانشهری” وی انداخت. از خود پرسیدم: ایده “خرد ایرانشهری” آقای طباطبائی چه نسبتی با “عقلانیت غربی” ماکس وبر دارد؟ آیا آقای طباطبائی هم، مشابه ماکس وبر که از “اروپای استثنائی”[4] سخن گفت، از یک “ایران استثنائی” صحبت میکند؟ آیا پروژه مدرنیته ایرانی، مشابه با مدل اروپایی خود، به ساخت “خود” از طریق “دیگرسازی” دست میزند؟
نوزایش خرد ایرانشهری، مدرنیته ایرانی، و زبان ترکی
جواد طباطبائی
آقای سید جواد طباطبائی در مصاحبه با شماره تیر ماه سال ۹۲ نشریه مهرنامه در پاسخ به سؤالی درخصوص برخی مطالبات در ایران برای آموزش زبان ترکی در مدارس، ضمن اشاره به اهمیت و برتری زبان فارسی، با توجهِ بیشتر به زبان و فرهنگ ترکی مخالفت کرده و سخنانی در خصوص زبان ترکی گفتند که به بحث و مناقشه زیادی دامن زد.[5] نکته محوری حرف آقای طباطبائی در این مصاحبه درخصوص زبان ترکی را میتوان این گونه خلاصه کرد که گفت، زبان فارسی و فرهنگ ایرانی دارای توانایی ذاتی و غنای خاصی است که ترکی فاقد آن است: “شاهکار زبان آذری کنونی همان حیدر بابایه سلام است و بیش از آن نمیتوان بسطی به آن زبان داد.” ایشان بر اساس این نارسائی ذاتی و همینطور فقدان ادبیاتی غنی آن، ایده درخواست آموزش و تدریس زبان ترکی را در ایران نقدکرده و دست میاندازد: “کل منابع ادبی موجود آذری را میتوان در دو ترم در دانشگاه برای پانترکیستها تدریس کرد.” [6]
این نظر میتواند از منظرهای مختلف مثل زبانشناسی (آیا واقعا زبان ترکی امکان بسط بیشتر ندارد؟)، تاریخ ادبیات (آیا واقعا منابع ادبی ترکی “آذری” فقیر است؟)، اخلاق (آیا میتوان از فقر ادبی یک زبان، عدم جواز آموزش رسمی آن را نتیجه گرفت؟)، سیاست (آموزش زبان رسمی در سیستم سیاسی ایران چه تبعاتی دارد؟)، یا روانشناسی-جامعه شناسی روشنفکری (چرا آقای طباطبائی که زبان مادری خودشان ترکی است چنین دیدگاهی درباره زبان ترکی دارد؟) مورد بررسی قرار گیرد. نوشته حاضر مقدمهای بر بررسی این دیدگاه از موضع مطالعات فرهنگی است. این نوشته بیش از همه برخی از مفروضات معرفت شناختی و تاریخنگاری این دیدگاه را تحلیل و نقد خواهد کرد و اگر چه به بهانه سخنان آقای طباطبائی نوشته میشود ولی ناظر به گفتمان ملی گرایی معاصر در ایران است، و درصدد بازنگری برخی از مفروضات این گفتمان است.
اظهار نظر آقای طباطبائی در خصوص زبان ترکی را باید در چارچوب نظام فکری او و یا پروژه پژوهشی او تحت عنوان “مدرنیته ایرانی” فهیمد. استدلال کلی آقای طباطبائی را در پروژه پژوهشی او “مدرنیته ایرانی” به شکل کلی میتوان اینگونه خلاصه کرد که: در ایران قبل از اسلام یک فرهنگ بومی بود که وی آن را “خرد ایرانشهری” مینامد. این فرهنگ و خرد ایرانشهری با حمله عربها دچار “دو قرن سکوت” شد (عبدالحسین زرین کوب) ولی بعد “ققنوس وار” زنده شد و خود را در فلسفه و ادب “دوره زرین فرهنگ ایران”، بین قرون سوم الی ششم هجری، نشان داد. این دوره با استیلای قوم ترکی-مغولی دچار کسوفی طولانی تر شد، از قرن هفتم تا ۱۳ هجری-تا قرن ۱۹ میلادی، که وی از آن به “قرون وسطای ایران” تعبیر میکند. آقای طباطبائی در کتاب “زوال اندیشه سیاسی ایران” در این خصوص میگوید: “در همین دوره، پس از سکوتی دویست ساله، عصر زرین فرهنگ ایرانی آغاز شد و آن گاه، با پایان این عصر به ویژه با یورش مغولان، سدههایی آغاز شد که باید آن سدهها را قرون وسطای ایران خواند.”[7]
به نظر آقای طباطبائی خرد ایرانشهری در سده اخیر نوزایشی جدید را از سر میگذراند. و شرط لازم برای این نوزایش مطالعه و شناخت دقیق انحطاطی است که این فرهنگ پشت سر گذاشته است. این نوزایش مقدمهای بر “مدرنیته ایرانی” است. و رسالت اصلی آقای طباطبائی مطالعه این انحطاط برای آماده کردن زمینه برای نوزایش است. آقای طباطبائی کتاب زوال اندیشه سیاسی در ایران را اینگونه به پایان میبرد: “بحث در زوال اندیشه ایران و کوشش برای ایضاح منطق آن یگانه راهی است که به گستره نوزایش- شاید، بتوان گفت، نوزایش دوم- ایران خواهد انجامید[...] این دفتر جز درآمدی موقتی بر آن نیست.”[8]
با لحاظ این دیدگاه میتوان متوجه شد که چرا آقای طباطبائی این چنین علیه جریان فکری-سیاسی ترکگرا در ایران حمله میکند. جریان ترکگرای ایران درصدد احیای آن فرهنگی است که به نظر آقای طباطبائی “خرد ایرانشهری” را گرفتار طولانیترین کسوف خود کرد. ولی سؤال این است که خرد ایرانشهری چه نوع “وجود”ی داشته است؟ آیا به معنی واقعگرایانه مثل یک خورشید و امری عینی است که در مقطعی از تاریخ ظهور کرده و سپس دچار کسوف و باز ظهور میشده است؟ و یا اینکه این ظهور و کسوفها و همینطور عوامل این ظهور و کسوفها اموری هستند که بر اساس مناسبات امروزی قدرت و دانش “ساخته میشوند”؟ فرضیه این نوشته ساختی و کانستراکتیو بودن این مفاهیم است. برای بررسی این مسئله ابتدا لازم است برخی تحولات اخیر در مطالعات فرهنگی و علوم انسانی را به اختصار مرور کنیم.
تاریخنگاری پسا-غربی[9]، “شهرستان کردن” اروپا[10] و مدرنیتههای متکثر
پروژه “مدرنیته ایرانی” به مثابه مدرنیتهای با ریشههای بومی، و در برخی قرائتها تا حدی متفاوت از مدرنیته اروپائی-غربی، به آن دسته از مطالعات تاریخی و فرهنگی بر میگردد که از حدود دهه ۷۰ میلادی به بازنگری در تلقی کلاسیک از مدرنیته و به تبع آن مدرنیزاسیون پرداخت. در تلقی کلاسیک، مثلا جامعه شناسی ماکس وبر، مدرنیته عموما پدیدهای اروپایی تلقی میشد که با برخی ویژگیهای جامعه و انسان غربی مثلا عقلانیت ابزاری و معطوف به هدف در ارتباط است. بر همین اساس هم مدرنیزاسیونِ جوامع غیر غربی، البته اگر کسی امکان مدرن شدن را برای آنها قائل میشد، بیشتر در تقلید و دنباله روی از مدل غربی دانسته میشد. به عبارت دیگر، مدرنیزاسیون معادل “غربی سازی” و وسترنیزاسیون تلقی میشد. این نگاه به مدرنیزاسیون از همان ابتدا هم در غرب و همینطور در کشورهای پیرامونی از جمله ایران نقد میشد.[11] ولی از دهه ۷۰ به این سو، این بازنگری در حوزههای آکادمیک هم فراگیرتر شد. و نوعی بازنگری علمی در تئوریهای کلاسیک از مدرنیته پیدا شد که برخی از مشخصات آنها از جمله اروپامحوری را زیر سؤال برد. نویسندگان منتقد، هم بر تکثر در منابع مدرنیته تاکید کردند و هم بر تکثر در بسط و تحقق آن و راههای منتهی به مدرنیته.[12] بنابراین از “مدرنیتههای متکثر”[13] و یا “مدرنیتههای آلترناتیو”[14]صحبت شد. آقای شمول آیزنشتات یکی از اولین و مشهورترین نمایندگان نقد اروپامحوری درتلقی کلاسیک از مدرنیته است.[15] به نظر آیزنشتات، مدرنیته در هر منطقه در تعامل با منابع بومی (تاریخ، فرهنگ، دین، و…) شکل و ویژگیهای خاصی پیدا میکند و لذا به جای به کار بردن مدرنیته به شکل مفرد که عموما به معنی غربی آن فهیمده میشود، باید از “مدرنیتههای متکثر” صحبت کرد. برخی از نویسندگان به جای صفت متکثر از “آلترناتیو” استفاده میکنند تا متفاوت بودن مدرنیتههای غیر غربی از مدل غربی تاکید کنند.[16]
امکان صحبت از مدرنیتههای متکثر (آلترناتیو، بومی) وقتی ممکن شد که تاریخنگاری کلاسیک و مدرن که اروپا محور بود زیر سؤال برده شد. در تاریخنگاری مدرن کلاسیک اروپائی، اروپا مرکز تلقی میشد و تاریخ بقیه ملتها به عنوان مقدمهای بر آن بود. در این تاریخنگاری بر اساس مدل “باستان، میانه و مدرن” هر آنچه در قرون مثلا چهارم تا چهاردهم میلادی بوده قرون وسطی و لذا خرافاتی و بی اهمیت تلقی میشد. غرب این تلقی از تاریخ خود را بر تاریخ جهان هم تعمیم میداد. بر همین اساس بوده که تمام فلسفه، علم و ادبیات شکل گرفته در اوج تمدن اسلامی، به عنوان “قرون وسطائی” پیشاپیش غیر مهم تلقی میشد. با توجه به جایگاه هژمونیک اروپا، این نگاه به خود ملتهای غیر اروپائی هم قبولانده شده بود (-ه است). مسلمانان هم، به عنوان مثال، به تاریخ و فرهنگ خود از پشت عینک اورینتالیسم اروپائی نگاه کرده و آن را فاقد ارزش جدی مییافتند. که از این وضعیت در کشورهای پیرامونی به “اورینتالیسم عمیق” هم تعبیر شده است.[17] نگاهها، حتی در کشورهای پیرامونی، بیش از تاریخ خود به اروپا دوخته شد.
این تاریخنگاری، همانطور که گفته شد، در دهههای اخیر مورد تردید جدی قرار گرفت. این تاریخنگاری متهم به ذاتگرایی و انحصارگرایی شد: یک تاریخ که با حذف و اضافه کردن و با خلق “دیگری” “خود” را ساخته است. بر این اساس، آنچه “غرب” نامیده میشود یک روایت تاریخی و یک برساخته اجتماعی است تا اینکه یک تاریخ آبجکتیو و عینی باشد. تئوری “شرقشناسی” ادوارد سعید یکی از آثار تاثیر گذار در این گفتمان بوده است که با استفاده از تئوریهای پسا-ساختارگرایی و مخصوصا مفهوم قدرت-معرفت و دیسکورس فوکو، استدلال کرد که “شرق” به عنوان “دیگر”، ساخته گفتمان شرقشناسی است که برای تعریف خودِ برتر آن را درست کرد. بر این اساس است که در مطالعات پسا-استعماری صحبت از “استعمارزدایی تاریخ”[18] شد. به این معنا که همانطور که اروپا جهان فیزیکی را اشغال و استعمار کرده بود، تاریخ آن را هم اشغال کرده و از دیدگاه خود و یا محوریت خود تاریخ جهان را نوشته بود. لذا باید با تغییر نگاه به تاریخ و بازنویسی آن، تاریخ را از استعمارِ (ذهنی) اروپا آزاد کرد. کتاب چاکراباتی تحت عنوان “شهرستان سازی اروپا”[19] این معنی و تحول را به خوبی میرساند؛ اگر تا حالا اروپا مرکز و پایتخت جهان تلقی شده است اکنون زمان آن رسیده است که به جهان “چند مرکزی” ایمان بیاوریم و اروپا را به عنوانی یکی از استانهای جامعه جهانی بفهمیم. پروژه مدرنیته ایرانی آقای سید جواد طباطبائی متاثر از این تحولات در آکادمی غرب و در سایه نقد تاریخنگاری اروپا محور، امکان ظهور یافت. وی در درآمد کتاب مکتب تبریز تحت عنوان “اشارات نابهنگام در تاریخنویسی ایرانی” به برخی از این نقدها از جمله دیدگاههای ژاک لگف در نادرستیِ تعمیم دورههای تاریخی اروپایی، باستان، قرون وسطی و مدرن، به فرهنگهایِ خارج از اروپا اشاره کرده است.[20]
از تاریخنگاری به هرمنوتیک تاریخ، تاریخ به مثابه متن
در بخش قبلی توضیح داده شد که تلقی “متکثر” از مدرنیته مبتنی بر بازنگری در مفهوم تاریخ و تاریخنگاری اروپامحور رخ داد. در این بخش به ریشههای معرفت شناختی تاریخنگاری جدید و متکثر اشاره میشود. رها شدن از تاریخنگاریِ اروپامحور در سایه تحولاتی بنیادین در معرفت شناسی و هرمنوتیک میسر شد. در معرفت شناسی پست مدرن، تلقیهای قبلی از فهم و خوانش به مثابه دست یابی به معنی و حقیقت مستقل از ذهن انسان به چالش کشیده شد.در این پارادایم، مفهوم سنتی و مدرن از حقیقت به معنای وضعیتی مستقل از ذهن و در خارج کنار گذاشته شده است؛ در فلسفه پست مدرن، حقیقت بیشتر امری است که توسط ذهن انسان “ساخته” میشود تا وضعیتی که توسط انسان “کشف” شود. از آن گذشته، حقیقت واحدی وجود ندارد بلکه حقیقتها وجود دارد؛ چرا که “کانتکسهای” سازندههای این حقیقتها متکثر هستند. در مدل سنتی و مدرن، ذهن انسان، به تعبیر ریچارد رورتی، [21] مثل آیینهای میماند که امور خارجی در آن منعکس میشوند. وظیفه انسان آن است که این آئینه، ذهن، را طوری نگه دارد که واقعیت خارجی در آن به شکل دقیق و شفاف منعکس شود، نه اینکه تیره و معوج منعکس بشود. کار منطق ارسطوئی هم در واقع صیقل دادن این آئینه است و جلوگیری از لکههایی (مغالطه ها) که ممکن است باعث تیره و یا کج شدن تصویرها در آئینه ذهن بشوند. این تلقی از معرفت اگر چه در فلسفه مدرن و مشخصا نقد عقل محض کانت مورد تردید و بازنگری قرار گرفت ولی حقیقت همچنان امری اکتشافی تلقی میشد تا ساختی. اینجا امکان بحث بیشتر از ابعاد این تحولات در معرفت شناسی نیست ولی شاید بتوان این شیفت پارادایمی در شناخت را، به عنوان مقدمهای بر فهم تاریخنگاری جدید، از هرمنوتیک ادامه داد.
در هرمنوتیک کلاسیک تصور میشده که خواننده معنایی را که مد نظر نویسنده بوده و متن حامل آن است “کشف” میکند. ولی در هرمنوتیک جدید، “خواندن” پدیده و پروسهای عمیقتر و پیچیده تر از کشف نظر مؤلف و یا معنای “واحدِ” مستتر در متن است. خواندن فرایند و پدیدهای است مشترک بین مؤلف، متن و خواننده. خواننده نه اینکه صرفا کشف معنای مد نظر نویسنده را میکند بلکه ممکن است معناهایی را از متن استخراج کند که مؤلف آنها را مد نظر نداشته است. در “خواندن”، آرزوها و خواستها و تخیلات خواننده هم به متن راه مییابند. بر این اساس است که میگویند هر خوانش یک “بازنویسی” هم است و خوانندهی هر متنی، در عین حال مؤلف آن متن هم است. آنچه در دهه ۷۰ شمسی در ایران تحت عنوان قرائتهای مختلف از دین رایج شد ملهم از همین تئوریها بود. خوانشِ خواننده محور را میتوان در اندیشههای گادامر، رولان بارت و دریدا دید. تئوری مشهور “مرگ مؤلف” رولان بارت هم در این رابطه است که خواندن و فهم، مسئلهای فراتر و مستقل از منظور مؤلف است و هر خوانش در واقع با مرگ مولف همراه است.
حالا اگر هرمنوتیک فرامتن را لحاظ کنیم و هرمنوتیکِ خواننده محور را به امور غیر متنی تعمیم بدهیم و تاریخ را به مثابه متن بفهمیم میتوان گفت که هر تاریخنگاری نه کشف و روایتِ عینی سیرِ تاریخ، بلکه باز-آفرینی آن تاریخ است.رویدادهای تاریخ مثل کلمات یک متن هستند که راوی برخی از آن کلمات را که با شاکله و دنیای ذهنی او تناسب دارند برجسته میکند و برخی را اصلا متوجه نمیشود و یا برخی را به شکل دیگری از آنچه که مولف مد نظرش بوده میفهمد. نقش تخیل و حذف و اضافه در خوانش تاریخی بیشتر است چون که کلمات تاریخ هیچ وقت به شکل منظم، مثل یک کتاب، به دست ما نرسیده است. در دهههای اخیر تاریخنگاری بیش از آنکه کشف و تحلیل واقعیتهای تاریخی باشد “ساختن” و “تخیل” دانسته میشود. متن تاریخی به تعبیر هایدن وایت، نظریه پرداز مهم تاریخنگاری، یک “روایت” است؛ هر تاریخی مثل ادبیات، آفرینش یک روایت است تا نقلی عینی و با متن ادبی تفاوت چندانی ندارد.[22] دیدگاه هایدن وایت یک نقطه عطفی در تاریخنگاری دانسته میشود. دیدگاه بندیکت دیویدسون را، که در کتاب “جوامع تخیل یافته”[23] ملت را محصول تخیل میداند، نیز میتوان از همین زاویه تفسیر کرد. حوادث تاریخی به تعبیری ساکت هستند و تاریخنگار است که با تفسیر خود و روایت خود به آنها معنی میدهد و در مراجعههای بعدی به این تاریخ نگاشته شده، تاریخ “باز-سازی” میشود. باز-ساختهای که در واقع باز-آفرینی تاریخ است و بیش از آنکه وفادار به حوادث تاریخی باشد، وفادار به “نقشه” مراجعه کننده؛ آرزوها، خواسته ها، امیدها، بیمهای اوست. تئوری دیگری که به فهم این پروژه برخی روشنفکران ایرانگرا کمک میکند “حافظه جمعی” است.[24] ما علاوه بر حافظه فردی، حافظههای جمعی هم داریم. حافظه جمعی، مثلا حافظه جمعی هویت ایرانی، همیشه در حال بازسازی وضعیت فعال آن است؛ برخی از عناصر حذف میشوند، برخی برجسته میشوند برخی فعلا به کناری گذاشته میشوند. در این پروسه است که ملتی ساخته میشود. یک تاریخنگار و یا مفسر تاریخ، به مثابه مدیر “حافظه جمعی” یک گروه، با حذف برخی از عناصر این حافظه و اضافه کردن عناصری دیگر به این حافظه، حافظه جمعی یعنی همان “آگاهی ملی” را معماری و باز-سازی میکند، البته اگر نگوییم در خیلی موارد از اساس میسازد و اختراع میکند. نقش حافظه و تخیل در “ساختن” یک هویت جمعی چیزی است که الان در تاریخنگاری و مطالعات فرهنگی نمیتوان نادیده گرفت. برساخته و یا کانستراکشن اجتماعی بودن ملیت و یا هویت هم به همین معناست.
ظهور، کسوف، و نوزایش خرد ایرانشهری به مثابه روایت تاریخی و برساخته اجتماعی
بر اساس این هرمنوتیک تاریخ، دیگر تاریخ، مثلا تاریخ ایران، وضعیتی واحد در گذشته نیست که، توسط تاریخنگار، مثلا جوینی، “ثبت” و توسط یک مراجعه کننده متاخر، مثلا سید جواد طباطبائی، “کشف” میشود، بلکه روایت (های)ی است که توسط تاریخنگار (ان) و مراجعان متاخر “تفسیر” و “ساخته” میشو (ن)د. این روایتها و برساختهها عموما بر اساس کانتکست روای ساخته میشود. شرایط اجتماعی راوی، نیازهای روانی و اجتماعی راوی، آرزوها و امیدها و یاسهای راوی معمولا به آن روایت شکل میدهد. تفسیر یک نویسنده از یک وضعیت تاریخی در عین حال که در ارتباط با واقعیتهای تاریخی است تا حدی تابلوی است که آرزوها و امیدها و خواستهای راوی در آن فرا-افکنده[25] شده است. اتفاقی که در روایت آقای طباطبائی رخ میدهد این است که او، مثل هر تاریخنگاری دیگر، یک روایت از تاریخ ایران را، با حذف برخی عناصر و اضافه کردن برخی عناصر دیگر، میسازد و بعد آن را به مثابه “حقیقتِِ” “واحدِ” تاریخی، اساس یک پروژه فکری-سیاسی-اجتماعی، یعنی “مدرنیته ایرانی”، میکند. معرفت و فهم امری است که به طور دیسکورسیو و گفتمانی ساخته میشود تا امری که کشف شود. با اِعمالِ هرمنوتیک بر تاریخنگاری میتوان گفت که آنچه در تاریخنگاریها به عنوان تاریخ معرفی میشود در واقع “خوانش” تاریخنگار و یا هر مراجعه کننده دیگر به آن تاریخ، مثلا آقای طباطبائی، از تاریخ است. در تلقی رئالیست از تاریخنگاری گویا تاریخنگار حوادث و واقعیتهای تاریخی را کشف و انتقال میدهند، لذا آقای طباطبائی “فرهنگ و خرد ایرانشهری” را در ایران باستان و یا “دوره زرین فرهنگ ایران” کشف میکند و با تحلیل انحطاط آن بعد از استیلای عربها و مهاجمان ترکی-مغولی زمینه را برای نوزایش آن خرد ایرانشهری مهیا میکند. کل این تئوری چنین تلقی دارد که تاریخنگاری او “واقعیتهای” تاریخی، مثلا ظهور و کسوف خرد ایرانشهری، را “کشف” میکند.
وقتی سید جواد طباطبائی در آثارش از روح ایرانشهری صحبت میکند و در آثار اندیشمندان قرون میانی دنبال ققنوس ایرانی میگردد[26] که از خاکستر آتش حمله عربها زنده میشود، او هم دارد کانستراکشن میکند و این الزاما ریشه در واقعیتهای تاریخی ندارد. چون ما به تاریخ خام دسترسی نداریم. تاریخ همیشه باز-نویسی و حتی باز-آفرینی میشود نه اینکه کشف امری خارجی باشد و روایت عینی. به تعبیری دیگر، تاریخ یک “راویت” (هایدن وابت) و ملت یک امری خیالی (بندیکت دیویدسون) هاست. بر اساس تئوری حافظه جمعی هم، در هر پروسه شکل گیریِ آگاهی ملی، برخی عناصر از حافظه حذف و برخی عناصر اضافه میشوند. این حذف-اضافهها همیشه مبتنی بر برخی تخیلهاست و تخیلها هم محصول نیازهای روانی-اجتماعی فردی و جمعی است، آرزوها، خواستها و.. است. این همان است که گفته میشود تاریخ نقل نمیشود بلکه آفریده و ساخته میشود. و تاکنون این ساخت-سازها خود را عینی و رئالیست جلوه دادهاند. پروژه مدرنیته آقای طباطبائی همانطور که از اسمش هم پیداست هنوز به تاریخنگاری مدرن مبتنی است، تاریخنگاری یی که در دهههای اخیر به شدت نقد شده است. برخی ویژگیهای تاریخنگاری مدرنیست مثل اصالت، آغاز، خلوص و ذات، الان به عنوان اسطورههای مدرنیته نقد میشوند. اکنون بر آمیزه ای، [27] ارتباطی، [28] ترجمه ای، [29] کانستراکتیو-ساختی[30] بودن هویتها تاکید میشود. الان پروژههای تحقیقاتی زیادی مشغول بازخوانی خیلی از این “روایتهای تاریخی” هستند که در دوره مدرن ساخته شدند. دانشگاه کلن ترم تابستان ۲۰۱۳ سلسه سخنرانیهایی داشت تحت عنوان “بیگانگی: دیدگاههایی به دیگری”[31] که “دیگرسازی”های مدرن اروپا را بازخوانی و واسازی میکنند. در یک از این سخنرانیها با عنوان “باستانشناسی یونان: باستانشناسی دیگری؟ “، سخنران نشان میداد که چگونه “یونان” به مثابه “مدل اروپای دموکراتیک و عقلانی” در سدههای اخیر و از طریق “مطالعات” باستانشاختی ساخته شد.[32]
پروژه مدرنیته ایرانی و ویژگیهای تاریخنگاری آن
پروژه “مدرنیته ایرانی” آقای سید جواد طباطبائی و برخی روشنفکران دیگر همچون عباس میلانی[33] و محمد توکلی-طرقی[34] در واقع بازنگری در تلقی کلاسیک از مدرنیته و تاریخنگاری اروپا محور و تلاش برای بازخوانی تاریخ ایران برای یک “مدرنیته ایرانی” است. این تلاش، بی شک قابل فهم و تقدیر است. روشنفکران غیراروپائی، روشنفکران چینی، هندی، ترکی، ایرانی، عرب، مکزیکی، و…، با بازخوانی انتقادی مدرنیته غربی و بازیابی تاریخ و منابع خود، امکان شکوفایی کشورهای پیرامونی را بالا میبرند. بدون خوانشهای بومی از تاریخ و فرهنگ، امکان دستیابی به رشد و توسعه پایدار مشکل خواهد بود.انتقادی که به تئوریسینهای مدرنیته ایرانی مشخصا آقای طباطبائی میتوان طرح کرد، تکرار تاکتیکهای نادرستی همچون انحصارگرایی، ذاتگرایی، خلوص گرایی اروپائی در تاریخنگاری منطقهای است. در ذیل به برخی از این تاکتیکها به اختصار اشاره میشود:
الف. انحصارگرایی و تلقی خود به مثابه مرکز و وضعیتی ویژه:اگر تاریخنگاری مدرن کلاسیک اروپائی در قرن هیجده و نوزده تمام تاریخ و فرهنگهای غیر اروپائی را در سایه تاریخ خود تعریف میکرد و برای اقوام غیر اروپائی اصلا تاریخی و فرهنگی قائل نبود، تئوریسینهای مدرنیته ایرانی هم ایران را مرکز و اساس تاریخ و فرهنگ منطقه تعریف میکنند و بقیه ملل منطقه، از دیدگاه آنها، نه آنکه فاقد تاریخ و فرهنگ و ادبیات دانسته میشوند، بلکه به عنوان مهاجمان و مزاحمان این فرهنگ تعریف میشوند؛ مهاجمانی که باعث کسوف دو قرنی (عربها) و قرون وسطای هزار ساله (ترکها) “خرد ایرانشهری” شدند.اگر تاریخنگاری استعماری اروپا، مرکز-پیرامونی در سطح جهانی درست کرد، تئوریسینهای مدرنیته ایرانی هم با محوریت و اصالت دادن به فارسی در مدرنیته ایرانی یک مرکز-پیرامون منطقهای میسازند. اگر در نظر هگل جامعه پروسی محل تحقق و بسط تاریخی “روح مطلق” است، برای طباطبائی هم خرد ایرانشهری عصاره فرهنگ و دانش منطقه است و ایران کنونی محل نوزایش آن؛ محلی که، به اصطلاح باید از گزند عناصر ناپاک عربی و ترکی محافظت شوند. اگر آقای طباطبائی الان امکان سخن گفتن از “مدرنیته ایرانی” را پیداکرده است، به یمن گذر از تاریخنگاری ذاتگرایانه و انحصار گرایانه است و دیگر امکان برساختن یک روایت تاریخی انحصارگرایانه در مقیاس ایرانی مقدور نیست.
ب. دیگر سازی ذاتگرایانه:اگر مدرنیته غربی با نوعی ذاتگرایی به “دیگرسازی” جوامع غیر اروپایی دست زد و آنها را ذاتا غیر متمدن و فاقد فرهنگ تعریف کرد، مدرنیته ایرانی هم دقیقا همان استراتژی را به کار میبرد و مثلا آقای طباطبائی علاوه بر آنکه زبان ترکی را فاقد ادبیات دانسته و میگوید: “کل ادبیات آذری را میتوان در دو ترم به پانترکیستها درس داد”، زبان ترکی را “ذاتا” فاقد قدرت شکوفائی اعلان کرده و میگوید: “شاهکار زبان آذری کنونی همان حیدر بابایه سلام است و بیش از آن نمیتوان بسطی به آن زبان داد.” این حرف باید در زبانشناسی بررسی شود ولی علاوه بر آثار زیادکلاسیک ترکی، همینکه این زبان الان در ترکیه محمل شکوفایی و آفرینشهای ادبی، فکری است و مثلا جایزه ادبی نوبل را میبرد برای رد دیدگاه آقای طباطبائی کافی است. نکته جالب توجه آن است که آقای طباطبائی، برای موجه جلوه دادن دیدگاهش، در صحبتهایش هیچ اشارهای به ترکیه نمیکند.
ج. تاریخگرایی ایستا:تلقی آقای طباطبائی از فرهنگ و تاریخنگاری ایستا است. با این نگاه ایستا به تاریخ است که گویا چون زبان ترکی، به فرض، دارای ادبیاتی غنی نیست، این چنین هم خواهد ماند (توصیفی) و بدتر از آن باید این چنین هم بماند (تجویزی). وی استدلال میکند چون زبان و فرهنگ فارسی در برههای از تاریخ قوی و وسیع بود و در شکوفائی تمدن نقش مهمی داشته، باید آن واقعیت استمرار یابد. از یک “واقعیت” تاریخی نتیجه تجویزی برای حال و آینده میگیرد که باید این زبان و فرهنگ و به تعبیر خودش “خرد ایرانشهری” را پاس داشت و به زبانها و فرهنگهای پیرامونی امکان توسعه نداد. ولی یک واقعیت تاریخی الزاما نباید تا ابد به همان شکل بماند. زبان لاتین هم یک وقت از اروپا تا آسیا گسترش داشت، همانطور که زبان فارسی به تعبیر آقای طباطبائی (؟ ) از آسیا تا مرزهای اروپا گسترش داشت.در حالیکه هر زبان دورههای شکوفائی خود را دارد. اگر استدلال آقای طباطبائی را در عدم لزوم توجه به زبان ترکی به خاطر غنای کمتر آن در مقابل مثلا فارسی موجه باشد، باید استدلال افرادی که در قرن ۱۵-۱۶ در اروپا مخالف توجه به زبانهای بومی و غیر لاتین مثل انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و… بودند موجه میبودند. استدلال آقای طباطبائی مثل آن است که یکی در قرن ۱۵-۱۶ که به تدریج زبانهای محلی در اروپا جانشین زبان لاتین میشدند، استدلال میکرد که با توجه به غنای ادبیات زبان لاتین باید به شکل انحصاری از لاتین حمایت شود و به زبانهای دیگر مثل انگلیسی و آلمانی و فرانسوی توجه نشود. یک آلمانی در قرن ۱۶ میتوانست استدلال کند که مگر زبان آلمانی چیست که ما زبان غنی لاتین را به خاطر آن کنار بگذاریم. الان از این نقطه تاریخی میتوانیم به راحتی درباره آن استدلال قضاوت کنیم و خوشحال باشیم که استدلال آن “پان لاتینیست” طرفداران زیادی پیدا نکرد و الا الان دیگر ادبیاتهای غنی انگلیسی و آلمانی و فرانسوی و… را نداشتیم. اگر تعبیر آقای طباطبائی را به کار ببریم، همه ادبیان آلمانی در قرن ۱۵ را میشد نه در دو ترم بلکه دو هفته به “پان ژرمنیستها”ی قرن ۱۵ تدریس کرد، و زبان آلمانی را نمیشد بیش از “آکرمان اهلِ بوهم”[35]“بسط داد”. زبان لاتین به تاریخ پیوست و زبانهای انگلیسی و آلمانی و فرانسوی محمل بخشی از زیباترین آفرینشهای ادبی و فسفی تاریخ بشریت شدند، از جمله فلسفه هگل، که آقای طباطبائی خود را مدیون آن میداند.آلمانی با کنار گذاشتن لاتین، از آگوستین و آکوئیناس و… دور افتاد ولی این محرومیت بود که امکان زایش کانت، هگل و هایدگر را ممکن ساخت. آقای طباطبائی ممکن است پیش خود فکر کند که برای نضج و رشد مدرنیته در منطقه لازم است که فارسی به عنوان محمل این مدرنیته پاس داشته شود و به اصطلاح فکر میکند کار نیکی برای این مرز و بوم انجام میدهد و به تعبیری “برای اهداف متعالی دیگرسازی میکند” ولی ایشان شاید بهتر باشد در این نکته بازنگری کنند و با لحاظ تکثر و پویایی روند تاریخی زبانها، فرهنگها و ملتها به این نکته بیاندیشند که با این “دیگرسازی” کینه توزانه ممکن است نه آنکه به شکوفایی فرهنگ و مدرنیته منطقه کمکی نمیکنند بلکه در مقابل توسعه و شکوفایی فرهنگها و ملتهای منطقه مانع تراشی میکنند.
این یک خطای معرفتی است که فکر کنیم یک موقعیت تاریخی باید ادامه پیدا کند (ارزشی) و یا ادامه پیدا خواهد کرد (هستی-غیر ارزشی). چون تاریخ دینامیک و “امکانی” است. همانطور که لاتین یک وقتی با همه تاریخ کهن و غنای ادبی و…. صحنه را ترک کرد و مجال تولد و بالندگی به انبوه زبانهای اروپایی از آلمانی گرفته تا فرانسوی و همین انگلیسی را داد، فارسی هم ‘می تواند’ همچون امری را تجربه کند. لاتین از اروپا عقب نشینی کرد. عقب نشینی فارسی، به عنوان زبان ادبی غالبِ، البته نه انحصاریِ، منطقه در نیمه اول هزاره دوم میلادی، را هم میتوان از نیمه دوم این هزاره دید. این عقب نشینی ابتدا از عثمانی شروع شد و بعد از شبه قاره هند و همینطور قفقاز و آسیای میانه. حالا این عقب نشینی ادامه دارد؛ زمان، آبستن تولد ملت پشتون است و فارسی، به عنوان زبان انحصاری رسمی، از افغانستان هم عقب نشینی میکند و گویا این عقب نشینی الان به داخل مرزهای ایران رسیده است و فارسی در آستانه عقب نشینی از آذربایجان، کردستان، بلوچستان، و… است. شاید بتوان این تعبیر را به کار برد که فارسی یواش یواش به مرزهای طبیعی خود باز میگردد. نقش روشنفکر فارس و مرکزاگرا در این برهه زمانی نه مقاومت در مقابل شکوفایی فرهنگهای دیگر منطقه بلکه همراهیِ آگاهیِ ملیِ فارسی در این “بازگشت” به مرزهای طبیعی و تلاش برای کاستن از درد این انقباض است.
تاریخنگاری ایستا و ذاتگرای آقای طباطبائی جنبه دیگر که دارد مشروط کردن هرگونه تحول و توسعه به تاریخ است. گویا چون یک قومی مثلا عرب، ترک و… در هزاره اول قبل از میلاد و یا بعد از میلاد، امپراطوری نداشتند حق و امکان توسعه و تحول را هم ندارند. در صحبتهایشان مکرر میگویند که چون ترکیه و یا آذربایجان تاریخ مستقل ندارند (!! ) پس هویت جعلی دارند. در این خصوص هم مثال اروپا ممکن است روشنگر باشد که با این استدلال خیلی از ملتهای اروپائی هویت جعلی دارند. بر اساس این منطق، آلمان، به عنوان مثال، که تاریخ فرهنگی طولانی ندارد و در دوره رنسانس هم با ارتقای زبان محلی خود به عنوان زبان رسمی و استقلال از زبان لاتین پیدا شد، هویت جعلی دارد. اگر این تاریخگرایی ایرانی را به کانتکست اروپا ترجمه کنیم اینگونه میشود که یک ایتالیایی الان به یک آلمانی به خاطر نداشتن گذشته باستانی باشکوه، تحقیرآمیز نگاه کند، امری که بیشتر به مثابه جک فهمیده میشود. آقای طباطبائی و عموما ملی گرایی ایرانی که نوعی استدلال باستانگرایانه میکنند در واقع بر یک چنین بینان سستی بنای خود را بنیان نهادهاند.
د. خلوص و اصالت گرایی: تاریخنگاری کلاسیک، خلوص گرا هم است و از خود به عنوان امری خالص و عاری از عناصر بیگانه صحبت میکند. در این نگاه، جنبه آمیزهای و ترکیبی بودن یک فرهنگ نادیده گرفته میشود. این تاریخنگاری بعد از آنکه قوم “دیگر” را ذاتا فاقد فرهنگ و تمدن معرفی میکند، سهم و مشارکت اقوام دیگر در تکون فرهنگ هم نادیده گرفته و به نفع قوم غالب مصادره میکند. به این شکل است که برای آقای طباطبائی تمدن اسلامی حاصل خرد ایرانی معرفی میشود. در حالیکه آنچه وی از آثار فارابی، این سینا، خواجه نصیر طوسی، نظام الملک و… به عنوان “خرد ایرانشهری” نام میبرد آمیزهای از فرهنگهای یونانی، عربی، هندی، ایرانی، ترکی، و خود آنها به نوبه خود میراثی از تمدنهای قبلی خاورمیانه مثل سومری، بابلی، آشوری، سامی، و غیره است. باید پرسیده شود آیا اندیشه سیاسی در دوره زرین فرهنگ ایران بیشتر از جمهور افلاطون و سیاست ارسطو متاثر بود یا از نامه تنسر؟ تاریخنگاری سنتی عموما ادعای اصالت، خلوص و ابتدا میکند. “خرد ایرانشهری” آقای طباطبائی هم اصالتا ایرانی است و عناصر غیر ایرانی نه به عنوان سازنده بلکه به عنوان مخرب و فاسد کننده تعریف میشوند.
نتیجه گیری:
تاریخنگاری پسا-ایرانی، “شهرستان کردن” “ایرانشهر” و مدرنیتههای متکثر در منطقه
پروژه “مدرنیته ایرانی” میخواهد از بازنگری در تلقی کلاسیک از مدرنیته و تاریخنگاری پسا-غربی، که در دهههای اخیر پارادایم غالب در مطالعات فرهنگی است، استفاده کرده و با رها شدن از سایه سنگین اروپامرکزی، امکان شکوفائی بومی “ایرانی” را فراهم آورد ولی به اصول این پارادایم جدید از جمله متکثر، امکانی و آمیزهای بودن بی توجهی کرده و به “ساخت” یک تاریخنگاری انحصارگرا، خلوص گرا، و ذاتگرای “ایران/فارس-محور”، که از اواخر قرن نوزدهم و مخصوصا با حکومت پهلوی شروع شده است، ادامه میدهد. پروژه “مدرنیته ایرانی” در واقع دچار یک ناسازگاری درونی است؛ در مقابل غرب، خود را بر اساس تئوریهای متاخر در مطالعات فرهنگی به مثابه یک مدرنیته بومی تعریف میکند ولی در قبال ملتهای همسایه همچنان بر اساس تئوریهای قرن نوزده و مشخصا ذاتگرایانه و انحصارگرایانه عمل میکند. اگر پلورالیسمِ مدرنیته در سطح جهانی نیکو است باید در سطح منطقهای هم آن را پاس داشت. مدرنیته ایرانی-فارسی و همینطور مصالح تاریخی آن همچون “خرد ایرانشهری” میتوانند ساخته شوند ولی این “ساختن” باید از اسطورههای ذاتگرایانه، انحصارگرایانه و اصالت گرایانه به کار رفته در مدرنیته اروپائی خودداری کند. همانطور که چاکراباتی، مبتنی بر تاریخنگاری پسا-غربی، از اروپازدایی تاریخ و از “شهرستان شدنِ” “امپراطوری اروپا” در سطح جهانی سخن میگوید، در سطح منطقهای هم باید ازفارسزدایی تاریخ و از شهرستان شدن “ایرانشهر” و “امپراطوری ایران” سخن گفت.
*دکتر حیدر شادی، دانشگاه ارفورت، آلمان heydarshadi@gmail.com
پانویسها
[1] “Max Webers Soziologie des Jainismus im Licht der neueren Forschung” (20.07.2013)
[2] Peter Fögel
[3] Zweckrational, instrumental reason / action
[4] Europa als Sonderfall
[5] برای برخی از مقالات و نقدها به “پرونده ای درباده انکار تاریخ” در سایت آنلام مراجعه شود.
[6] گفتگو با سیدجواد طباطبایی: تسویه حساب با چریک ها
[7] زوال اندیشه سیاسی ایران: گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران، تهران، ۱۳۸۹، ص ۱۲۲ .
[8] همان، ص ۳۷۸.
[9] Post-western hisoriography
[10] Provincializing Europe
[11] در این زمینه به کارهای مهرزاد بروجردی، عباس میلانی، و محمد توکلی-طرقی مراجعه شود
Mehrzad Boroujerdi, Iranian Intellectuals and the West: The Tormented Triumph of Nativism (Syracuse, New York: Syracuse University Press, 1996); Mohamad Tavakoli-Targhi. Refashioning Iran: Orientalism, Occidentalism, and historiography (Palgrave Macmillan, 2001)
;عباس میلانی، تجدد و تجدد ستیزی در ایران. تهران: نشر اختران، ۱۳۸۷- چاپ هفتم، چاپ اول ۱۳۷۸
[12] این بازنگری، ابعاد دیگر روایت کلاسیک از مدرنیته از جمله سکولاریسم، فردگرایی و عقلگرایی را نیز شامل می شود. پتر برگر، چارلز تیلور، هابرماس، و کازانووا ا برخی از نویسندگانی هستند که سکولاریسم و فردگرایی مدرنیته را مورد بازنگری قرار داده اند. به عنوان مثال رجوع شود به
Peter Berger, The Sacred Canopy: Elements of a Sociological Theory of Religion (New York: Anchor Books, 1967); Jose Casanova, Public religions in the modern world (Chicago: University of Chicago Press, 1994); Charles Taylor, Modern Social Imaginaries (Durham: Duke University Press, 2004); Jürgen Habermas, “Secularism’s Crisis of Faith: Notes on Post-Secular Society.” New Perspectives Quarterly, 25, no. 4 (Fall 2008): 17- 29; Judith Butler, Jürgen Habermas, Charles Taylor and Cornel West, The Power of Religion in Public Sphere (New York: Colombia University Press, 2011).
[13] Multiple Modernities
[14] Alternative Modernities
[15] Shumel Eisenstadt (ed.) Multiple Modernities (Daedalus, American Academy of Arts and Sciences, 2000).
[16] Dilip Parameshwar Gaonkar (ed.) Alternative Modernities (Durham: Duke University Press, 2001).
[17] Sheldon Pollock. “Deep Orientalism? Notes on Sanskrit and Power beyond the Raj.” in Carol Breckenridge and Peter van der Veer (eds.), Orientalism and the Postcolonial Predicament (Philadelphia:University of Pennsylvania Press, 1993), pp. 76-133.
[18] Decolonization of history
[19] Dipesh Chakrabaty. Provincializing Europe: Postcolonial Thought and Historical Difference (Princeton: Princeton University Press, 2000).
[20] سید جواد طباطبائی. مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی، تبریز: انتشارات ستوده، ۱۳۸۴، ص
[21] Richard Rorty. Philosophy and the Mirror of Nature (Princeton: Princeton University Press, 1979).
[22] Hayden White. Metahistory: The Historical Imagination in Nineteenth-Century Europe (Baltimore: The Johns Hopkins University Press. 1973).
[23] Benedict Anderson. Imagined communities: reflections on the origin and spread of nationalism (London: Verso, 1991).
[24] Maurice Halbwachs. On collective memory (Chicago, The University of Chicago Press, 1992); Jan Assmann. Das kulturelle Gedächtnis. Schrift, Erinnerung und politische Identität in frühen Hochkulturen (C. H. Beck, München 1992).
[25] Projection
[26] “ققنوس فرهنگ و تمدن ایرانشهری، پیش از آنکه خواب عدم آن را سرگردان کند، سر از خاکستر خود برداشت.” (گفتار در مبانی نظری انحطاط ایران: زوال اندیشه سیاسی در ایران، تهران، ۱۳۸۹، ص ۳۶۸)
[27] Hybridity
[28] Relational
[29] Translational
[30] Constructive
[31] Fremdheit – Perspektiven auf das Andere, (21.07.2013)
[32] Griechische Archäologie. Eine Archäologie des Fremden?
[33] Abbas Milani. Lost Wisdom: Rethinking Persian Modernity in Iran (Mage Publisher, 2004).
[34] Mohamad Tavakoli-Targhi. Refashioning Iran: Orientalism, Occidentalism, and historiography (Palgrave Macmillan, 2001).
[35] Der Ackermann aus Böhmen (ca. 1400)
نقل از سايت راديو زمانه
دو نظر درج شده از سوي خوانندگان مقاله فوق در سايت راديو زمانه:
1. بسیار متن خواندنی بود. امیدوارم که مقالات بیشتری از این نویسنده آورده شود. متاسفانه دیدگاه های اندیشمندان ایران بسیار نژادپرستانه هست، اینان اولین سخنی که در سرکوب ترکها و زبانشان به زبان جاری می کنند چسباندن ترک و ترکی به مغول و مغولی است. اول اینکه چه اشکالی دارد زبان ترکی خویشاوند زبان مغولی باشد ثانیا چه اشکالی دارد که ترک ها از تیره مغول باشند. این طور سخن گفتن اینان طوری است که گویا نژاد مغولی از اینان پست تر هست و انان نژادی پاک و انسانی تر دارند.
متاسفانه همانطور که در مقاله هم اشاره شده در ایران این «روشنفکران» و حتی مردم با تفکر«ایران مرکز» بار آمده اند و ایران (فارس) و فرهنگ ایرانی (فارسی) را گل سر سبد دنیا می دانند. امیدوارم که با پیشرفت تکنولوژی و ارتباطات با سایر نقاط دنیا ، هر چه زودتر به عقب بودن ایران وفرهنگ ایرانی (فرهنگ فارس گرایی رایج در ایران) از قافله پی برده شود.
FHN / ۱۴ بهمن ۱۳۹۲
2. نوشته اید:
” با لحاظ این دیدگاه میتوان متوجه شد که چرا آقای طباطبائی این چنین علیه جریان فکری-سیاسی ترکگرا در ایران حمله میکند. جریان ترکگرای ایران درصدد احیای آن فرهنگی است که به نظر آقای طباطبائی “خرد ایرانشهری” را گرفتار طولانیترین کسوف خود کرد. ”
آیا طباطبایع اینچنین میاندیشد؟ با کمی اشنایی با اندیشه ی طباطبایی میتوان دریافت که نه تنها اینچنین نیست بلکه به نظر میاید که نویسنده مقاله تصویر درستی از جریان پان ترکیست ندارد.
به جای بحر طویل نوشتن دربارهٔ درستی یا نادرستی نظر طباطبایی، بهتر بود دربارهٔ آن جریان فرهنگی-سیاسی ترکی که در پی احیای آن هستید مینوشتید.
ناصر فكوهي: پاسخ توطئهگر بیادب به برخی بزرگان ادب
ناصر فكوهي: پاسخ توطئهگر بیادب به برخی بزرگان ادب
- منتشر شده در دوشنبه, 14 بهمن 1392 13:53
ناصر فکوهی، استاد مردمشناسی دانشگاه
ای بیخبر ز درد و آهم / خیزید و رها کنید راهم من گم نشدهام مرا مجویید / با گمشدگان سخن مگویید
روزگاری شاعری بزرگ، برای زبان و ادبیات و فرهنگ ما، شعری سروده بود با عنوان زیبا و گویای: «روزگار غریبی است نازنین...». و در حقیقت نیز روزگار غریبی است و جامعهای غریبتر که میتواند سالمترین و هوشمندترین آدمها را به سوی خودشیفتگی و
ازخودبیگانهشدن پیش برد. روزگار عجیبی است که هر اندازه در آن بیشتر تامل میکنیم، حیرت بیشتری به سراغمان میآید. امروز بزرگان عالم سیاست، بهگونهای شگفت و البته تحسینبرانگیز، کمتر هراسی از آن دارند که از تکثر فرهنگ و زبان ایرانی سخن بگویند و حتی در دیدارهایشان با مردم نواحی مختلف ایران، به زبان مادری آنها، بهجز فارسی، سخنرانی میکنند تا نزدیکی خویش را با فرهنگ ایشان نشان دهند. در حالی که آنها باید بیشتر از هر کسی از بهخطرافتادن «وحدت ملی» وحشت داشته باشند و نگران آنکه مبادا تاکید و تاییدی در اینجا و آنجا، ولو کمرنگ، به فرهنگهایی که هزاران سال در این کشور در کنار هم زیسته و یکدیگر را تقویت کرده و «ایران فرهنگی» را ساختهاند، به این وحدت و قدرت آنها خدشهای وارد کند. اما در همین روزگار، آدمهایی که اصلا و ابدا کارشان سیاستبازی نیست، ناگهان وارد میدان میشوند تا در موضوعی به اهمیت «حق قانونی تدریس زبان مادری» که در اصل 15 قانون اساسی پیشبینی شده است، دخالت کنند. بزرگانی که کارشان پژوهش و تقویت فرهنگ و زبان است، اینبار رسالت خود را در آن میبینند که «توطئه»ها را کشف کنند و دستورالعمل حذفی، برای زبانهایی که به مذاق آنها خوش نمیآید، صادر کنند. ظاهرا، امروز زبانهای فرهنگ ما دیگر دارای «اربابانی» شده که باید به ما بگویند چه بکنیم و چه نکنیم. روزگار غریبی است... گویی اینجا هر بزرگواری که نام «بزرگ» و بهویژه «بزرگ هنر و ادب» بر او نهاده شد، باید از همان نخستین سالهای دریافت این مقام ، بکوشد که دست به کاری بزند که دیگران را از این قضاوت عجولانه پشیمان کند. بهخصوص زمانی که در سالهای پختگی عمر و موقعیتی قرار گرفته که باید بداند هر کلامش میتواند جماعتی بزرگ را به گمراهی بکشد: تلخی داستان شاملو و سخنانی را که در سالهای آخر عمر بر زبان راند و بدون هیچ شناختی، «ضحاک» شاهنامه را قهرمان مبارزه طبقاتی کرد و «کاوه آهنگر» را سردسته اوباشی که فردوسی (با نامبردن از او با تحقیرآمیزترین واژگان) در قالب یک فئودال باستانی، تلاش کرده به مقام قهرمانی برساند، هنوز در اذهان ما هست و میدانیم بیشتر از آنکه آن عزیز مسوول این کار باشد، کسانی مسوول هستند که تمایل دارند بهجای هر کاری از همهکس و همهچیز «اسطوره» بسازند و سپس به اسطورههایشان مجوزی کامل و بیحدومرز برای هرگونه اظهارنظر بدهند تا خودشان را بالا بکشند و این داستان پیشینهای دردناک دارد کمااینکه گروهی از نوشتههای عربستیزانه و غیرقابل دفاع نویسنده بزرگی چون هدایت هنوز بهانهای است برای تاختن به فرهنگ ایرانی از سوی شوونیستهای عرب. همین است که امروز هم شاهد خبری هستیم که باید برایمان همچون خبر یک زمینلرزه میبود. اما متاسفانه ما در چنان انفعالی بهسر میبریم که ظاهرا هیچ مسالهای نمیتواند وادار به واکنشمان کند: در همایش رسمی یکی از مهمترین نهادهای رسمی، بزرگانی که هرکدام خدمات بسیاری به زبان و ادبیات این پهنه کردهاند، اما روشن است نه تخصصی در سیاست دارند، نه در مدیریت و نه از همه کمتر در سیاست و تاریخ این عرصه فرهنگی، بسیار تاکید کردهاند که آموزش زبانهای محلی که در اصل 15 قانون اساسی از ابتدای انقلاب اسلامی آمده، اما هرگز به ملاحظات امنیتی (که در دوره جنگ و زمانی شاید موجه هم بودهاند) اجرا نشد، میتواند به زبان فارسی ضربه بزند. برخی از این دوستان حتی تا به جایی پیش رفتهاند که اظهار کردهاند: بهتر است فقط درباره این زبانها پژوهش کنیم (یعنی مردم زبانشان را کنار بگذارند) و برخی تا جایی که طبق سنتی مرسوم و بسیار مورد پسند عوام در این کشور که در زبان مردمی به آن، سنت «داییجان ناپلئونی» میگویند، باز یک دست «بیگانه غربی» را اینجا هم (یعنی در واقع در قانون اساسی ما) پیدا کردهاند. جالب آن است که اندکزمانی از آن نمیگذرد که مدیر یکی دیگر از نهادهای نیمهرسمی و فرهنگی کشور، با «شجاعت» و «قاطعیت» حکم قتل زبان مادری بیش از 20میلیون آذریزبان ایران و میلیونها آذریزبان یک دولت ملی، همسایه و دوست ایران (آذربایجان) را صادر کرد و آن را «چیزی» بیارزش تلقی کرد که ارزش مطالعه دارد و نه قابلیت گسترش و اندیشیدن و در این میان، پای روستاییان ما را هم پیش کشیده و جمله نامناسبی هم درباره آنها گفت. این چهره «برجسته» تا حدی پیش میرود که استادان کشور همسایه را بیسواد و بیشعور مینامد و در «حد دهاتیهای ما». البته همه این رویکردهای پانایرانیستی، به حساب مبارزه با پانترکیسم گذاشته میشود در حالی که بهترین خوراک برای پانترکیستها و همه پانها دیگر اینگونه اظهارات غیرمسوولانه است. پرسش این است: آیا باید تعجب کنیم؟ به گمان ما، بههیچوجه: سیستم اجتماعی ما به چنین سخنان و چنین اندیشههایی دامن میزند. بسیاری از روشنفکرانی که خود را مدرن یا پسامدرن مینامند، ابایی از آن ندارند که در همه زمینههایی که کوچکترین اطلاعی ندارند وارد شوند. سینماگران، «گزیده شاعران بزرگ کلاسیک» منتشر میکنند و دوست دارند نام خود را کنار غولهای ادبیات ایران بگذارند و از میان آثار آن بزرگان از پیروانشان بخواهند گزیده آنها را بخوانند؛ ادبا، معتقدند که در حق ما ظلم شده است که تاکنون جایزه نوبل ادبیات نگرفتهایم و حتما توطئهای در کار است؛ گروهی یکسال مدعیاند اسکار حق ماست و این جایزه اصلا سیاسی نیست، چون «اتفاقا» یک فیلم ایرانی برنده جایزه شده و سال بعد، یکباره «اسکار» را سیاسی اعلام میکنند چون یک فیلم ضدایرانی برنده میشود. دانشمندانمان، حتی آنها که در سرزمینهای دیگر زندگی میکنند، چنان تحتتاثیر سخنان اغراقآمیز هموطنان است، که گمان میبرند جهان یکسره زیرسلطه آنهاست و نهادهایی که در آنها خدمت میکنند، وابسته به وجود ایشان. در این شرایط، به مصداق «هر کسی از ظن خود شد یار من»، «پان»ها یا شونیستهای قومی هم حرف خودشان را میزنند و البته از شنیدن چنین اظهاراتی از دست بزرگان ادب و متفکر برجسته معاصر، بسیار خوشحال چون برایشان خوراکی کامل برای مبارزه «ضد فارس» تهیه میکند؛ ضدعربهای نژادپرست، آموزش زبان عربی را در مدارس ما بهانه میکنند که از تبعیض نسبت به زبانهای دیگر سخن بگویند، بدون آنکه توجه کنند تقریبا تمام ادبا و دانشمندان زبان فارسی عربشناس و عربدان بودند؛ شوونیستهایی که هنوز روشهای صدسال پیش یک مستبد وابسته به بیگانه، سنتگرا و زورگو را «بنیانگذاری ایران نوین» مینامند؛ آدمهای تحصیلکردهای که افتخار خود را دفاع از آدم عقبافتادهای میدانند که جامعهای عقبافتادهتر جسارت داشت خود را با پادشاهان «منورالفکر» اروپایی مقایسه کند، چون چند ساختمان به دست خارجیان برپا کرده و چند رییس قبیله را بهدار آویخته بود. متاسفانه مشکل ما در این پهنه آن است که حتی اگر کسی قابلیت تبدیلشدن به انسانی هوشمند و مفید برای جهان را هم داشته باشد، با روابط مرید و مرادی، ما فنایش میکنیم. این مثال را زیاد شنیدهایم، اما تکرار آن همیشه سودمند است که بهترین راه نابودی یک چیز، دفاع بد از آن است. زبان فارسی بهویژه زبانی که به همت همه مردم ایران و در بسیاری موارد کسانی که زبان مادریشان فارسی نبوده (شهریار، ساعدی، یونسی، فرزاد...) ساخته شده و آنقدر قدرتمند هست که نیازی به چنین مدافعانی نداشته باشد. هرچندگاه همین شوونیسمهای بیمایه شاعری چون شهریار را وادار کرد که شعر معروف «الا یا تهرانیا انصاف میده...» را بسراید. این یادداشت را با شعری زیبا از یکی از بزرگترین شاعران ایران آغاز کردم. برای این کار دلیلی داشتم. یک شب به دیدار اپرای عروسکی «لیلی و مجنون» به کارگردانی دوست عزیز، بهروز غریبپور رفته بودیم. بهروز، انسانی توانا و اندیشمند، مدیری مبتکر (بنیانگذار و مدیر اولیه دو نهاد بزرگ از میان دهها نهاد دیگر: فرهنگستان بهمن و خانه هنرمندان)، یک کرد و یک ایرانی است که به هر دو افتخار میکند، به زبان مادریاش و به فارسی عشق میورزد و تحصیلاتش را به ایتالیایی انجام داده؛ بهروز آن شب غوغایی برپا کرده بود، اشعار زیبای فارسی نظامی بر دیوارها با رقص نور شگفتانگیز بودند، افسانهای برون آمده از بنمایههای بینالنهرینی و عربی، درآمده به فارسی فاخر نظامی در اپرایی به زبان آذری اثر عُزیر حاجیبیگف، آهنگساز ارزشمند آذربایجانی، با عروسکهایی که در ایران ساخته شدهاند، با سرمایهای که از جیب خود او و دوستانش و در غیاب مسوولانی که باید حامی چنین هنر ارزشمندی باشند و البته با طراحی و تکنیکی که خود وی ابداع کرده و با اپرای کلاسیک ایتالیایی پیوند خورده. معجزهای از فرهنگ در برابر چشمان ما در جریان بود، از دهها فرهنگ که دست به دست هم داده بودند و برای کسی همچون من که یک کلمه آذری نمیداند، تجربهای بینظیر از آنچه فرهنگ در واقعیت هست، چیزی به دور از تعصبات نژادی و زبانی و سنتی و... غنایی وصفناپذیر که شخصیتی چون غریبپور نیز میسازد، شخصیتی که نه یکهزارم آن ادعاها را دارد و نه بهدنبال اسطورهشدن است، نه یافتن مریدی که استاد خطابش کند و نه یک لحظه از معجزه فرهنگیای که با همین اجراهایش از «رستم و سهراب» گرفته تا «مکبث»، از «عاشورا» تا «مولوی» همهجا برپا کرده. وجود سنتهایی همچون این اشعار و این اپرا و این کوشندگان خاموش و آرام فرهنگ است که به ما امید میدهد شاید آیندهای بهتر داشته باشیم و شاید در آن آینده، اثر دریایی را که در آن ناخدایانی بر کشتیهای خودشیفتگی به پیش میتازند و از فرط خامی، نمیبینند که خروش اطرافشان، نه فریادهای بالندگی که ضجههای بیچارگی است، آنها که آنقدر در خلسهاند که فرورفتن آرامشان در گرداب پوچی را جدی نمیگیرند، فراموش کنیم. درود بر عروسکان جاندار بهروز، درود بر نظامی جاودان و بر بیگف بیمانند؛ و درود بر موسیقی و بر اپرای فاخری که پستیها و بلاهتها را در خود نیست میکند.
-
نگاهی بە نگرش حزب حیات آزاد کوردستان ( پژاک ) بە تاریخ ایران
نگاهی بە نگرش حزب حیات آزاد کوردستان ( پژاک ) بە تاریخ ایران
هادی صوفی زادە
نشریە "وڵاتی ئازاد " شمارە ٦٩ ارگان حزب حیات آزاد کوردستان ( پژاک ) موضوع ارزشمندی تحت عنوان "روند تمدن دموکراتیک در ایران و بررسی جریان های مخالف "منتشر نمودە کە در وهلە اول نشاندهندە مطالعات جدی کادرهای آن حزب و در نوع خود بی همتا و قابل مطالعە است. بازخوانی تاریخ کهن ایران و متفاوت با آنچە در ادبیات تاریخنگاری ایرانیان نوشتە شدە و بە جامعە منتقل می گردد. تاریخی کە در درجە اول بە هویت کوردها مرتبط و برای آشنایی کوردها با هویت تاریخی خود و ملتهای همجوار بسیار مفید است. باید اذعان نمود پژاک تنها حزب در صحنە سیاسی شرق کوردستان ( کوردستان ایران ) میباشد کە در سطح عالی و آکادمیک موضوعات تاریخی را مورد باز خوانی و بنا بە مطالعات عمیق خود سیاست حزبی خودشان را در قبال جامعە و هوادارنشان تعیین و بە جامعە نیز آگهی می بخشند. تفاوت بنیادی پژاک با احزاب کلاسیک شرق کوردستان را بوضوح در همچون مواردی دید. نگاهی بە اسناد احزاب شرق کوردستان نشان میدهد کە درک آنان از تاریخ ایران از انقلاب مشروطە بدان سو عبور نمی کند و یا آگاهی لازم از تاریخ کهن کوردستان ندارند. تکیە پژاک بر تاریخ بە ایدئولوژی ملی آنان درآمدە و تصادفی نیست کە کادرهای جریان مزبور بیشتر نامهای مستعار خود را از دل تاریخ و از چهرەهای خط مقاومت بر خود نهادەاند. خطی کە از نظر آنان بە درازای تاریخ در مقابل ساختار دولت ـ قدرت بمبارزە برخواستەاند. اغلب کادرهای پژاک نامهایی چون آریوبرزن، مانی، مزدک و از این قبیل کە در مقاطع تاریخی در مقابل ساختار دولت ـ قدرت ( نظام خسروانی ) بە پا خواستەاند و تفاوت آنان را در مقابل ایرانیان بویژە فارس زبانها کە اغلب اسامی نظیر داریوش، کوروش، خشایار و... کە منتسب بە جریان دولت ـ قدرت ( نظام خسروانی ) است و از نظر ایرانیان نماد شکوە و جلال آنان است نشان می دهد.
نشریە مذکور بە بە دو مسیر جداگانە تاریخی، یکی خط دولت ـ قدرت کە منشاء آن هخامنشینان و دیگری خط مقاومت کە از دوران زردشت بە این سو وجود داشتە و دارد و قدمت بیشتری دارد. اولی برای خود دین رسمی و دومی یعنی خط مقاومت دین طبیعی را داشتەاست. نشریە مزبور را بە بررسی مقاوت در مقابل هخامنشینیان، ساسانیان، دوران ظهور اسلام، و سلسەهای بعداز اسلام تا دوران پهلوی و رژیم کنونی مورد مطالعە قرار دادە، بە نکات ریز و پیچیدەای توجە نمودە، انحرافات تاریخی در ساختار اجتماعی و دین مورد کنکاش قرار دادە و آنرا با انحرافات فعلی کە در فرهنگ سیاسی جامعە فعلی ایران موجود است نشان دادەاست.
از روی همچون قرائتی نوین از تاریخ است کە برای نمونە هنگامیە آقای ریوار آبدانان از کادرهای رهبری پژاک در مقالە کوتاهی تحت عنوان بازخوانی تاریخ چپ، گامی برای آغازی پربار بە نقد جریانات چپ ایران می پردازد، نگاهی متفاوت از آنچە دلمشگولی جریانات چپ ایرانی است ارائە میدهد. در نوشتە آقای آبدانان بە جای خالی تاریخ ایران در مبارزات چپ اندیشان انتقاد و معتقد است فعالان سیاسی ایران بجای تکیە بر تاریخ انقلابات فرانسە و انقلاب بلشویکی، متکی بە تاریخ مبارزاتی خط مقاومت در ایران باشند کە تاریخی بسیار ریشەدار و مهمتر است اما این نگاە تاریخی در فرهنگ جریانات چپ غایب است. مرتبط با همچون موضوعی در صفحە ٢٣ نشریە نیز آمدە کە "دليــل اينكــه هنــوز هــم انقلاب هــا از دســت ســازمان ها و احــزاب مردمــي بــه تــاراج بــرده مي شــود و همــواره ضدانقلابيــون دســت بــه نــگارش تاريــخ ميزننــد، هميــن ناآگاهــي از رونــد مقاومــت تاریخی اســت. گروه هــا و كانون هــاي مقاومتــي كــه خواســتار ايجــاد جامعــه اي خــارج از چارچــوب دولــت ـ قــدرت بــوده و بــراي ايجــاد ســازماندهي دموكراتيــك خلقهــا ســالها مبــارزه نموده انــد، نويســندگان تاريــخ مقاومــت جامعــه ي طبيعــي ميباشــند. تاريــخ خلق هــاي تحــت ســتم نوشــته نشــده و چنانچــه ثبــت شــده باشــد، تحريفاتــي در آن صــورت گرفتــه كــه بــدون شــك ناشــي از اجــراي يــك سياســت كلــي توســط نظــام ســلطه اســت."
آنچە پیداست نگاە پژاک بە تاریخ و ایدلوژی سیاسی اش از تئوری و مجموعە آثار آقای عبداللە اوجالان کە در موسسەها و مراکز آکادمیک آنان در کوههای قندیل تدریس می شود. آقای اوجالان بە اعضای حزب خود بر آموزش، آموزش، آموزش تاکید داشتە است. در همین نشریە ص ٢٩دیدگاە آقای اوجالان تاریخ را اینگونە تشریح میکند "نخست در مورد آنهایی کە تاریخ را بی اهمیت می پندارند باید بگویم کە اصولا بە علت عدم شناختشان از مفهوم نهفتە در آن است. قبل از هر چیز باید بە دیدە شک و تردید بە تاریخ نوشتە شدە توسط قدرت نگریست. تا وقتیکە نتوانیم این شک را در خود بە وجود آوریم امکان بازشناخت تاریخ واقعی کە همان تاریخ واقعی خلقهای آزادیخواە است را نخواهیم داشت. تعریف ارائە شدە از تاریخ در مفاهیم لیبرالیستی عبارت از "امروز "است. با این تعریف فرد را در لبە پرتگاە بی هویتی قرار دادەاند و امکان شناخت و حرکت و سیاست و هرگونە کنش اجتماعی را از او گرفتەاند...."
نشریە فوق الذکر خارج از اینکە بە مفهوم اپوزسیون درایران از دیدگاە دیالکتیکی پرداختە اما توجە بە مخالفت با ساختار حکومتی را از ریشە و بطور مشخص از دوران هخامنشینی بمیان آوردە و از همان دوران انحرافاتی را کە در جامعە ایران بوقوع پیوستە و جوامع را گرفتار نظام متمرکز و زیر سلطە نظام خسروانی قرار دادە روشن نمودەاست. نظام خسروانی نظامیست کە دین رسمی در آنان نهادینە شدە است. قرار گرفتن دین رسمی در قدرت امکان و توان سرکوب بیشتری بە او بخشیدەاست. بدین منظور دین زردشت واقعی با توطئە و همدستی یهودیان بە دین حکومتی در آمد و تمدن زاگروسی زادگاە تمدن دموکراتیک و خط مقاومت بە زیر کشیدە شد و تا بە امروز نظام خسروانی در ایران بە دشمنی با تمدن دموکراتیک ادامە میدهد. شکل گیری امپراطوری نظام خسروانی توسط پارسها کە از دوران هخامنشینی شروع و در مقاطعی چون ساسانیان، دوران اسلام و ظهور اسلام دولتی، صفویان و پهلوی بازتولید شدە است کە در نشریە بە آن اشارە شدەاست.
ارتباط نشریە از آن جهت جالب بنظر می آید کە مسیرهای تاریخی را با موضوعات امروزی مقایسە نمودە و برای نمونە با توجە بە اسناد بە حملە اسکندر مقدونی بە ایران اشارە دارد کە اگرچە حملە اسکندر هخامنشینیان را نابود کرد اما مایە خرسندی ملتهای تحت ستم و برای دیگر خلقها همچون ناجی بودە است. امری کە هنوز هم خلقهای ایران در انتظار یک ناجی برای نجات از دست حاکمان فعلی هستند و این ادامە یک پروسە تاریخست. اگرچە بعداز شکست نظام خسروانی موبدان دین رسمی در تلاش برای تاسیس نظام خسروانی برآمدند در شرایط فعلی نیز جریانات سیاسی سراسری همچون موبدان دین رسمی ( زردشت جعلی ) عمل می نمایند.
در نگاە پژاک بە هویت و ویژگیهای زردشت واقعی و تفاوت دوران زندگی ایشان با زردشتی کە ایرانیان بە نظام خسروانی گرە می زنند متفاوت و موبدان زردشتی عناصر تربیت شدە نظام خسروانی و مبلغ دین رسمی بودند کە مغان زردشتی را قتل عام نمودند. جالب اینکە در نگاە نشریە تداوم قتل عامهای امروزی جمهوری اسلامی و نظامهای قبل از رژیم فعلی را برخواستە از این انحراف تاریخی می پندارند. علت اینکە چرا اماکن زردشتی منتسب بە نظام خسروانی اسامی یهودی دارند بحث قابل توجهی است و یهودیان را عامل انحراف در دین زردشت واقعی عنوان می نماید. در واقع یهودیان عامل بوجود آوردن دین رسمی و دین رسمی را در مقابل زردشتی اجتماعی قرار دادەاند. در این زمینە نمونەهایی را مثال اوردە کە در دین زردشتی واقعی پرداختن بە امر ثروت اندوزی کریە بودە اما در دین رسمی ثروت اندوزی امری عادی بودە و زردشتیان فعلی ایران کە از بقایای دین رسمی نظام خسروانی می باشند بیشتر تجار و بازرگان و در کار زیورآلات فعالند.
داریوش از گماشتگان یهودیان بودە کە باکشتن بردیا بە سرزمین ماد هجوم آورد ونظام کنفدرال ماد را نابود کرد. دهها هزار نفر از مادها و اسکیتها را قتل عام نمود تا نظام متمرکز را ایجاد نماید. و یهودیهان این کشتارها را جشن گرفتەاند کە در میان یهودیان پوریم و در ایران مغ کشان نام دارد. جشن پوریم مشترکا توسط دارویش و مردخای انجام گرفتەاست. مردخای عموی "استر"زن داریوش بودەاست. نگاهی بە مسائل مندرج در نشریە نشان می دهد کە باب کشی، بهایی ستیزی، عرب ستیزی و ستیز علیە دیگر ملتها در شرایط فعلی در تاریخ ایرانیان ریشە دارد.
بخش مهم دیگر این نشریە مبحث تاریخ دوران اسلام و تغییر و تحولاتی کە این دین بر ایران آوردە و تناقضاتی کە از سوی روشنفکران ایرانی دربارە حملە اعراب بە ایران بیان می شود بوضوح تشریح نمودەاست کە بنوعی مصدر عرب ستیزی در ایران کە امروزە جریان دارد فردوسی شاعر میباشد. از نظر آنان بعداز ورود اسلام بە ایران ادبیات فارسی رشد نمود و قبل از آن آثاری از ایرانیان وجود ندارد. و حتی اسنادی کە قبل از اسلام بجای ماندە و بە اشتباە پهلوی می نامند در اصل فهلوی و یا فیلوی میباشد کە کوردی است و ربطی بە فارسها ندارد. حتی خواندن این آثار برای کوردها قابل مطالعە اما برای فارسها غیر قابل مطالعە است. در جایی آمدە کە هجوم اعراب بە ایران نتیجە قتل عام عربهای حیرە توسط ایرانیان بود و این فاجعە زمینە ساز حملە اعراب بە ایران گردید. دین اسلام برای ایرانیان فرصتی شد تا همچون دین رسمی دورە های قبل برای نظام متمرکز خود بکار گیرند و برای مشروعیت قدرت خود مورد استفادە قرار دادند. و حتی در مورد ابومسلم خراسانی کە از نگاە فارسها بە مثابە یک فرد انقلابی شناختە شدە تنها خواهان تلفیق جوهرە اسلام در نظام پادشاهی بودەاست و ایشان زردشتیان آن موقع را تارومار نمودەاست. ( نقل بە مضمون، ص: ٦٠ ).
نکتە بسیار مهمی کە در نشریە بدان پرداختە شدە نقش نظام الملک یکی از مهمترین چهرەهای ایران در دوران سلجوقیان است. کسیکە سلاطین را بە پادشاە تغییر نام میداد و سیاستنامە از آثار اوست. ایشان برای نظام متمرکز در ایران بە دورە حکومتداری ساسانیان توجە داشت و برای تثبیت اندیشە خود کتاب شریعت نامە امام محمد غزالی را بعنوان مانیفیست دین رسمی برگزید. موردی کە در ایران بعدا شاە و شیخ در عرصە قدرت تداوم یافت. البتە نقش برخی از رجال ایران نظیر فارابی و ابن سینا و فردوسی نیز بخش مهمی از تاثیرگذاران وقایع مهم ایران در دوران مابعد اسلام و نوشتەهای آنان بمثابە مانیفیست نظام خسروانی مورد استفادە گرفتە است. نشریە در صفحە ٢٤ خود بە داستان سرایی فردوسی و بیان جنگها می پردازد کە چگونە مخالفان نظام خسروانی را دیو، دیوصفت، دد، بربر، دشمن خدا و مخالفان فرە ایزدی و شاە شناساندەاست و اینها را بعنوان نمونەای از مسیر تاریخی نظام خسروانی معرفی می نماید. از دیدگاە نشریە مزبور پاک شدن ذهنیت شاهنامەای در اذهان ایرانیان می تواند بە دموکراتیزە نمودن ایران فعلی کە خودمحور،شاهدوست و اول و آخرشان ختم بە شاە و شاە شدن است کمک نماید. نگرشی کە بە بلای جان ایرانیان درآمدە است. چرا کە ایرانیان معتقد هستند هرگاە نظام خسروانی حکمفرما شود، ایران بە عظمت وشکوە خود دوبارە خواهد رسید غافل از اینکە ممکن است ایران از نظر جغرافیایی گستردە شود اما تمامی نیرو و پتانسیل جامعە را می ستاند.
ختم کلام و از نظر بندە نمی توان یک پاراگراف از محتوای نشریە را ازقلم انداخت. اهمیت مطالعە این نشریە نە تنها برای کوردزبانان بلکە برای تمام ملتهای ایران و منطقە و بویژە فارسها ضروری بنظر میرسد. اهمیت مطالعە برای فارس زبانان از این جهت موثر است تا بە تاریخ خود بدور از تعصب آشنا شوند و تاریخ جعلی را کە سالهاست با آن زیستەاند بازخوانی نمایند و حداقل همچون آقای عبداللە اوجالان گفتە با دیدە شک و تردید بە تاریخ بنگرند.
http://pjak.eu/govar/wilati-azad/WilatiAzad-69.pdf
رژِیمی فریبکار،"فرهنگستانی"مرتجع و شوونیست !
این روزها، جنگ زرگری مزورانه ای بر سر آموزش یا عدم آموزش زبانهای ملت های غیر فارس، بین جناح های مختلف رژِیم ضد مردمی در گرفته است. یونسی، مشاور روحانی در امور"اقوام و اقلیت ها"، اخیرا اظهار داشته است که تحصیل به زبان مادری را دولت و وزارت آموزش و پرورش در دستور کار خود قرار داده است. علی اصغر فانی وزیر آموزش رژیم هم در ملاقاتی که روز هفتم بهمن ماه با اعضای مافیای"فرهنگستان زبان و ادب فارسی"داشته، آموزش به زبان بومی در مناطق غیر فارس نشین را مطرح ساخته و گفته است: "مطابق اصل 15 قانون اساسی، آموزش ادبیات بومی و قومی می بایست صورت پذیرد و آقای رئیس جمهور هم در نطق های انتخاباتی شان این قول را داده اند."علی اصغرفانی، همچنان یاد آور شده است که "برای این منظور، ما کمیته ای را تشکیل داده ایم.... و در کنار آن، اطاق فکری نیز فعال شده و عده ای به آن دعوت شدند."
بدنبال اظهارات مقا مات آموزشی رژیم و وعده و وعید های سرخرمن و توخالی برخی از سرد مداران حکومتی که دروغ و فریبکاری شیوه همیشگی شان می باشد، اعضای فرهنگستان کذائی، این شوونیست های تهی از دانش و فرهنگ به دست و پا افتاده و نکته نظراتی مرتجعانه در مخالفت با "آموزش ادبیات بومی و قومی" درمناطق غیر فارس نشین کشور، به زبان آورده اند که به بارزترین وجهی شوونیسم و برتری طلبی سردمداران رژیم را در زمینه مسائل ملی و زبانی آشکار می سازد. محمد علی موحد یکی از اعضای فرهنگستان کذائی، در همان ملاقات با وزیر آموزش رژیم ، اظهار داشت: "دولت باید از مداخله مستقیم در آموزش زبانهای محلی و بومی خود داری کند. ما زبان معیاری داریم که زبان رسمی ماست. اگر دولت بخواهد آنرا فراموش کند و به حوزه زبانهای محلی وارد شود،کار ما زار است." منظور این عنصر مرتجع و شوونیست از زبان معیاری، همان زبان فارسی میباشد که با زور و قلدری طی ده ها سال به خلق های غیر فارس ایران، تحمیل شده است. سلیم نیساری ، یکی دیگر از اعضای مافیای "فرهنگستان"متذکر شد: "عده ای فکر میکنند علاقه به یک قومیت یعنی تحصیل با زبان آن قوم اما این موضوع بسیار خطرناک است. ما در ایران شانس داشته ایم که یک فردوسی بزرگ توانسته پایه محکمی برای زبان فارسی ایجاد کند و ما امروز در کنار دین اسلام به داشتن چنین زبانی مفتخر شویم."چه ترهاتی ارتجاعی و سفیهانه ای! (!!) فتح اله مجتبائی هم، از همپالگی های شوونیست خود در فرهنگستان کذائی عقب نمانده و گفته است: "شک ندارم که این موضوع از خارج به ایران آمده است." (!!) محمد دبیر، عضو دیگر فرهنگستان جهل و نادانی، اضافه کرده است که در مورد زبانهای محلی، تنها تحقیق و پژوهش، به عمل آید! اینها بود شمه ای از اظهارات شوونیستی و سخیف عناصر ارتجاعی وابسته به رژیم گرد آمده در نشست "فرهنگستان زبان و ادب فارسی"در رابطه با وعده های توخالی روحانی مزور و دولت دروغ پرداز وی در مورد تدریس زبانهای "محلی و قومی."
امروزه بر کسی پوشیده نیست که در ایران، ملت های مختلف و زبانهای مختلف وجود دارند . بیش از 60 در صد اهالی ایران را ملت های غیر فارس تشکیل میدهند. هرکدام از ملت های غیر فارس ساکن کشور دارای زبان و ادبیات و فرهنگ .و آداب و رسوم خود میباشد . زبان فارسی، زبان همه ملتهای ساکن ایران نبوده و تنها متعلق به ملت فارس میباشد. در طول90 سال گذشته، این زبان از طریق زورو قلدری رژیمهای پهلوی و جمهوری اسلامی، بر ملت های غیر فارس تحمیل شده است. در سالهای اخیر همراه با تشدید مبارزات کارگران، توده های زحمتکش، زنان، روشنفکران و اقلیت های مذهبی علیه رژیم خودکامه، فریاد های حق طلبانه ملت های غیر فارس نیزعلیه ستم ملی در تمام ابعاد جنایتکارانه آن، هرچه محکم ترگردیده است. در قرن بیست و یکم، تعجب آور خواهد بود که تحمیل زبان فارسی بر ملت های غیر فارس و پایمال گردیدن آشکار حقوق حقه آنها، فریاد خشم و انزجار ملتهای تحت ستم را بدنبال نداشته باشد.
رژیم ضد مردمی جمهوری اسلامی، وحشت زده از تشدید مبارزات خلقهای غیر فارس در جهت کسب حقوق انسانی خود، در همان زمان که با وحشیگری هرچه بیشتر،عصیانها و جنبشهای اعتراضی این ملت ها را سرکوب میکند و دسته دسته از مبارزین کرد و عرب و بلوچ را به جوخه های اعدام می سپارد، با استفاده از حربه تزویر و فریب و با دادن وعده های توخالی درزمینه آموزش ادبیات "قومی و محلی،"مذبوحانه میکوشد از شدت و حدت توفان خشمی که در بین خلقهای تحت ستم ایجاد شده است، بکاهد. باید گفت رژیم سرکوبگری که 35 سال تمام، حقوق انسانی ملتهای غیر فارس را زیر پا لگد مال کرده است، رژیم تاریک اندیش و شوونیستی که در کنار مذهب رسمی شیعه، زبان فارسی را زبان رسمی کشور قرار داده است، هرگز به حقوق انسانی بیش از نصف جمعیت کشور در زمینه زبان، احترامی نگذاشته و به حل عادلانه مساله ملی، تن نمیدهد. وعده های انتخاباتی روحانی، این آخوند مکار و عوام فریب در زمینه آموزش زبان و ادبیات بومی در مناطق غیر فارس، همان اندازه بی ارزش و فریبکارانه است که وعده های رفسنجانی ها و خاتمی های مرتجع "اصلاح طلب"در طول سالهای دردناک گذشته . در انبان سردمداران رژیم کشتار و جنایت، چیزی جز غدر و فریب و دروغ، وجود ندارد. خلقهای تحت ستم ملی ایران فریب وعده های توخالی روحانی و دیگر سردمداران ضد مردمی رژیم را نمی خورند. تبلیغات زهر آگین و دروغین عناصر سازشکار در زمینه نیات اصلاح طلبانه روحانی، کسی که در طول سال ها در تمام اعمال جنایتکارانه رژیم دست داشته است، نباید کسی را گول بزند.
عکس العمل های جبونانه و شوونیستی مافیای فرهنگستان به اظهارات عوام فریبانه وزیر آموزش رژیم وعلی یونسی، دستیار روحانی درمسائل "اقوام و اقلیت ها"، در عین حال نشان دهنده ابعاد دهشتناک احساسات شوونیستی و ضد انسانی مزدورانی است که در این موسسه فرمایشی، جا خوش کرده اند. اظهارات غیر منطقی و برتری طلبانه این مزدوران شوونیست، به خوبی نشان میدهد که در ایران تحت سلطه رژیم آزادیکش جمهوری اسلامی، زبان فارسی زبان خودی و زبانهای د یگر رایج در این کشور، زبانهای غیر خودی و بیگانه محسوب میشوند. فرهنگستان در یک کشور کثیر المله ای نظیر ایران، بجای اینکه ترویج دهنده واشاعه کر همه زبانها ی رایج باشد، به مروج و مشوق تنها یکی از زبانهای متداول در کشور یعنی زبان فارسی مبدل شده است. چه بیعدالتی و ستم کاری آشکاری!
در اظهارات مرتجعانه خود، مافیای"فرهنگستان"در نهایت بیشرمی، تدریس به زبانهای ملی را در نواحی غیر فارس نشین کشوربمثابه خطری جدی برای زبان و ادبیات فارسی تلقی کرده و اصرار میورزند که بهر طریقی شده باید جلو این کار گرفته شود. چنین وانمود میشود که مبارزه حق طلبانه ملتهای غیر فارس علیه ستم ملی و بمنظور تحصیل به زبان های ملی خود، چیزی جز نقشه و ترفند انگلیسی ها و دیگر دول خارجی در جهت تضعیف زبان و ادبیات فارسی نمیباشد! سلیم نیساری مزدور، علنا تحصیل به زبانهای غیر فارس را کاری خطرناک ارزیابی کرده و توضیح میدهد که علاقه به یک ملت، به مفهوم تدریس به زبان آن ملت نیست! این یاوه گوئیها معنائی جز این ندارد که در ایران تحت سلطه رژیم شوونیستی جمهوری اسلامی، ملتهای غیر فارس مجبور به تحصیل به زبان فارسی می باشند. مرتجعین ضد فرهنگ نشسته در"فرهنگستان،"دیوانه وار فریاد میزنند که طرح آموزش زبان و ادبیات "اقوام"غیر فارس، توطئه دولت های خارجی برای کم رنگ کردن زبان فارسی بوده و تهدیدی جدی علیه این زبان محسوب میگردد! اما این واقعیت هرگز به فکر این مرتجعین شوونیست خطور نمی کند که تبلیغ و اشاعه و تحبیب و تحمیل زبان فارسی در طول 90 سال گذشته از جانب رژیم های ارتجاعی و شوونیست حاکم در ایران، لطمه های جبران ناپذیری به زبان و فرهنگ و ادبیات ملت های غیر فارس ایران وارد ساخته است.
ابعاد گسترده توطئه علیه زبان و ادبیات ملت های غیر فارس، زمانی آشکار میگردد که حدادعادل مرتجع و شوونیست ، رئیس فرهنگستان کذائی، آشکارا اقرار میکند که رژیم شوونیست جمهوری اسلامی تعداد کارشناسان را در یاد دادن زبان فارسی به غیر فارسی زبانها اخیرا از 11 نفر به 200 نفر رسانده و معاون وزیری هم برای این اقدام بغایت شوو نیستی و نفاق افکنانه، تعیین کرده است! مافیای فرهنگستان کذائی در حرفها و تذکرات رذیلانه ای که اظهار داشته اند، دشمنی آشکار خود را با زبان و ادبیات و فرهنگ ملت های غیر فارس ایران نشان داده و خشم وانزجار همه انسانهای طالب آزادی و آزاد اندیشی را به حق متوجه خود ساخته اند. وقتی مزدوران عضو فرهنگستان قلابی از زبان سلیم نیساری فریاد میزنند که "در کنار دین اسلام بداشتن زبا ن فارسی نیز مفتخر می باشند" نهایت نادانی و تاریک اندیشی و شوونیسم خود را به نمایش میگذارند. با چنین رژیم ارتجاعی و زورگو، با چنین فرهنگستان کذائی شوونیست که یگانه وظیفه اش ترویج و اشاعه و تحمیل زبان فارسی و ادبیات ارتجاعی دراین زبان میباشد، انتظاررهائی ملتهای غیر فارس از چنگ ستم و تبعیضات ملی، انتظار بس واهی و بیهوده ای است.
در پایان این نوشته، لازم میدانم این تذکر مهم را هم داده باشم که تنها ستم و حق کشی موجود در ایران اسیر و دربند کنونی، ستم ملی و محروم ساختن خلقهای غیر فارس ایران از حقوق حقه خود نیست . در ایران تحت سلطه رژیم جمهوری اسلامی، انواع ستمگری ها وجود دارد . در راس همه این ستم ها، ستم طبقاتی قرار دارد که بر کارگران و توده های زحمتکش اعم از فارس و ترک و کرد و .... اعمال میگردد . ستم ملی در حق ملت های غیر فارس یعنی اکثریت ساکنین کشور، ستم بر زنان - که در جمهوری قرون وسطائی اسلامی از کلیه حقوق انسانی محرومند و شهروندان درجه دوم محسوب میگردند-، ستم بر اقلیت های مذهبی و دیگر ستمگری ها و تعدی ها، به روشنی نشان میدهد که رژیم جمهوری اسلامی یکی از درنده خو ترین رژیمهای موجود در جهان می باشد.
ای بسا امکان دارد که رژیم ضد مردمی که بحرانهای بیشمار اقتصادی و سیاسی اینک موجودیت ننگینش را به خطر انداخته است، مجبور گردد که در عین تحمیل زبان فارسی بمثابه زبان رسمی، آوانسهائی بس حقیر به ملتهای تحت ستم ملی در زمینه آموزش به زبان های ملی، بدهد. اما باید دانست این عقب نشینی های تاکتیکی از جانب رژیم ضد مردمی و دروغ پردازحاکم، تنها تمهیداتی بمنظور تحکیم هرچه بیشتر پایه های استبداد فرهنگی و تداوم بخشیدن به برتری و امتیاز زبان و ادب فارسی میباشد. ترفندهای ارتجاعی رژیم در این زمینه و این امتیازات دادنهای حقیر، بهیچ وجه به معنی رفع ستم ملی در ایران نیست، تا رژیم جمهوری اسلامی به موجودیت انگلی و ارتجاعی خود ادامه میدهد، در ایران تحت ستم،انواع تعدیات و اعمال ضد انسانی و از آنجمله ستم ملی، همچنان وجود خواهد داشت. حل عادلانه و دموکراتیک ستم ملی د ر این کشور چند ملیتی، منوط به سرنگونی انقلابی رژیم ضد مردمی جمهوری اسلامی توسط کارگران و توده های محروم و زحمتکش و همه انسانهای تحت ستم در ایران، می باشد.
پایان
بهمن 1392
نگاهی انتقادی به متدهای تحلیلی اشرف دهقانی
به جای مدخل:
قبل از پرداختن به مطلب لازم میدانم احترام خودم را نسبت به شیر زن برابری طلب آذربایجان، خانم اشرف دهقانی ابراز کنم و خاطره تابناک دو بیدار دل، یعنی صمد بهرنگی و بهروز دهقانی را که با نام و تاریخ ایشان گره خرده است را به حزن، برای اینکه درکنارمان نیستند و به نیکی، به خاطر تلاشهای ارزنده شان، یاد کنم. این واقعیت را نیز بیان کنم که خانم اشرف دهقانی با حیات سیاسی خود یکی دیگر را به لیست اولین های تاریخ تبریز و آذربایجان افزوده اند و مقام اولین رهبر سیاسی- حزبی زن را در دوره تازه تاریخمان به خود اختصاص داده اند. این برای خلق ترک در آذربایجان و ایران افتخاری به حساب می آید. اگر خلق ترک در تاریخ جدید مرارتهای هولناکی را تحمل کرده است، اما شخصیتهای برجسته سیاسی زیادی را در بالین خویش پرورانده است. آرزو میکنم تمام پیشروان سیاسی، متفکرین، هنرمندان و روشنفکران خلق ترک که امروز بجای خدمت به خلقشان در جنبش های سیاسی دیگر خلقها فعال هستند، به جنبش سیاسی خلق ترک بپیوندند و در ورق خوردن سرنوشت آذربایجان نقش مثبت و موثری بازی کنند. آیا هشتاد و اندی سال مرارت به مثابه یک ملت محکوم و اسیر و دو دهه تلاش و مبارزه اخیر برای رهایی از اسارت استعمار داخلی کافی نیست؟
****
مقدمه:
این نوشته نگاهی گذرا به بخشی از متدهای تحلیلی خانم اشرف دهقانی در مقاله بلند ایشان تحت عنوان "۲۱ آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان!"است. هرچند که نقد بسیار تند خانم اشرف دهقانی به "فرقه دمکرات آذربایجان"جای پرسش دارد، در عین حال علت تکرار چندین بارهء مفاهیم و معانی تند و حتی اهانت آمیز ایشان روشن نیست. با این وجود روایت موفقیتهای "فرقه دمکرات آذربایجان"در طول یکسال حاکمیت خود از زبان خانم اشرف دهقانی نیز جالب توجه است. در مقام مقایسه اگر نقدهای تند نویسنده را در یک طرف ترازو و جنبه های مثبت کار فرقه دمکرات آذربایجان (با برداشت خود نویسنده) را در سوی دیگر آن قرار دهیم، جنبه های منفی فرقه دمکرات آذربایجان بطور فاحشی سنگینی میکند. در عین حال از نقطه نظر مبارزه طبقاتی، یعنی توجه به مطالبات دهقانان در آن مرحله (برای نمونه تقسیم زمین میان دهقانان) نمره فرقه دمکرات آذربایجان از نظر خانم اشرف دهقانی مردودی است! نتیجه تحلیلی خانم اشرف دهقانی از تجربه فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان از دو جهت حیرت انگیز است؛
یک: همسویی تحلیلی خانم اشرف دهقانی با راستگراترین گرایشات سیاسی فارس در مخالفت با فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان در ایران. چه فرقی میکند که این مخالفت از سوی چه جریانی (راست یا چپ) صورت میگیرد. مخالفت اساسا در جهت تضعیف (حداقل در اذهان عمومی) عمل میکند. در عین حال همسویی تحلیلی خانم اشرف دهقانی با گرایش راست فارس، میتواند مواضع سیاسی این گرایش را تاریخا تقویت کند.
دو: همسو شدن دو گرایش سیاسی (راست و چپ) در تقابل با فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان در شرایط اعتلای جنبش ملی دمکراتیک خلق ترک در آذربایجان (جنوبی) در وضعیت کنونی میتواند در نقش تاریخی و خارق العادهء فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان که با تاسیس حکومت ملی آذربایجان و در راستای منافع خلق ترک به حق تعیین سرنوشت آن خلق (در یکسال) منجر شد، سایه شبهه و تردید بیافکند.
و اما متدهای مورد استفاده در تحلیل خانم اشرف دهقانی:
یک: تضاد خلق- استعمار داخلی در تقابل با تضاد کار- سرمایه
خانم اشرف دهقانی مینویسند: "ایراد اصلی آن بود که فرقه دموکرات تصور می کرد که بدون مبارزه قاطع با دشمنان طبقاتی توده های تحت ستم آذربایجان می تواند خواست ملی بر حق این مردم را متحقق سازد" (پایان نقل قول)
در طول تمامی مقاله خانم اشرف دهقانی علت شکست حکومت ملی آذربایجان را اصلی تلقی نکردن تضاد دهقانان و زمینداران (کار- سرمایه) توسط فرقه دمکرات آذربایجان عنوان میکند. در صورتیکه در یک مبارزه رهاییبخش ملی و یا یک مبارزه ملی- دمکراتیک، چه در آذربایجان و چه در هرکجای دیگر، محوریت بر اصلی بودن تضاد خلق- استعمار (داخلی یا خارجی) باید باشد. فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان نیز به حق بر اصل بودن تضاد خلق- استعمار داخلی و استبداد (حکومت پهلوی) تاکید میورزید. تاکید فرقه دمکرات آذربایجان به تضاد کار - سرمایه (دهقانان - زمینداران) و اصلی تقلی کردن آن تضاد در آن شرایط، نتیجه ایی جز تشدید تضادهای داخلی در آذربایجان و راندن زمینداران آذربایجان بسوی اتحاد با دولت مرکزی ایران و تقویت دشمنی با حکومت نوپای ملی آذربایجان نتیجهء دیگری نداشت. فرقه دمکرات تضاد فرعی خود را تضاد دهقانان- زمینداران قرار داد و تا آنجا که در توان داشت در اصلاح وضعیت معیشتی دهقانان کوشش کرد.
برخورد با تضادهای خود داخلی (آذربایجان در ایران) و از آن جمله تضاد کار- سرمایه در اشلهای وسیع به مبارزه دمکراتیک داخلی ارتباط دارد. یعنی آنگاه که خلق از مبارزه با دشمن خارجی (در اینجا خود خارجی- دولت پهلوی) فارغ میشود، مبارزه برای کاهش و یا اضمحلال شکاف طبقاتی (تضاد کار- سرمایه) در دستور کار مبارزاتی قرار میگیرد. به بیان دیگر پرداختن به تضاد کار- سرمایه در پروسه یک مبارزه دمکراتیک و در برخورد با تضاد های داخلی و یا خود داخلی (آذربایجان) میتواند و بایستی انجام گیرد و نه در یک مبارزه ملی- دمکراتیک و در برخورد با تضاد خود خارجی (دولت پهلوی).
بنابراین تاکید به تشدید تضاد دهقانان- زمینداران برای فرقه دمکرات آذربایجان، تاکیدی درخدمت به خلق در آذربایجان نبوده و نمیتوانست باشد، چه تشدید این تضاد در آن مرحله از مبارزه عملا به تضعیف هرچه بیشتر فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان و تقویت دولت مرکزی ایران منتج میشد.
دو: مشی دمکراتیک در تقابل با مشی ملی- دمکراتیک
خانم اشرف دهقانی مینویسند: "تأمین منافع مردم آذربایجان برای رهائی از زیر ستم های گوناگون و از جمله ستم ملی ایجاب می کرد که فرقه دموکرات در جهت اتحاد توده های آذربایجان با دیگر توده های تحت ستم ایران حرکت کند. خلق آذربایجان در مقابل دشمنی قرار داشت که دشمن دیگر خلق های ایران نیز بود لذا برای تقویت نیرو و غلبه بر دشمن، لازم بود شرایطی به وجود آورد که این خلق مبارز با دیگر خلق های کشور متحد شده و همه آن ها در اتحاد و یگانگی با یکدیگر با دشمن مشترک شان بجنگند." (پایان نقل قول)
آیا حقیقتا نقصان فرقه دمکرات آذربایجان اینبود که نمیخواست در اتحاد با دیگر خلقهای ساکن در ایران عمل کند؟ یا مسئله دیگری در این بین مانع از اتحاد عمل جنبش های سیاسی واقعا موجود در کشور بود! پیشه وری در نطق ها و نوشته های مختلفی جنبش های سیاسی و مترقی خلقهای دیگر را به مبارزه و اتحاد دعوت میکرد.
به بیان دیگر نقصان اصلی، در نادیدگرفتن اتحادعمل خلقهای ساکن در ایران توسط فرقه دمکرات آذربایجان نبود. نارسایی در آن تحلیلی استکه موقعیت، شرایط و شیوه مبارزاتی تمامی خالقهای ساکن در ایران را یکسان میپدارد و تحلیل دقیقی از ساخت و بافت دولت حاکم بر ایران را ندارد. بنابراین قبل از اینکه شیوه و مشی مبارزاتی خلقها را در راستای آرمانهای مبارزاتی شان به بررسی بکشیم، بایستی بدانیم که ساخت و بافت دولت ایران، امکان و شرایط اتحادعمل خلقها از آن نوعی که خانم اشرف دهقانی آرزو میکنند، وجود دارد؟
خانم اشرف دهقانی دشمن مشترک (استبداد سیاسی پهلوی) را شرط لازم و کافی برای اتحاد عمل سیاسی تمامی خلقها در ایران کثیرالملله تقلی کرده اند. در صورتیکه تجربه مبارزاتی و شکل و شیوه های آن نشان میدهد که دشمن مشترک (استبداد/استعمار داخلی/ دولت پهلوی ها) شرط لازم برای اتحاد عمل این نیروهاست، شرط کافی آرمانها و اهداف استراتژیکی استکه مشی مبارزاتی و روش مقابله این خلقها با دشمن اصلی یعنی استبداد/ استعمار داخلی را تعیین است. در اینجاست که شکاف قابل توجهی در شکل و شیوه مبارزاتی خلقها به میان می آید و شرایط اتحاد عمل را نه از سوی نیروهای سیاسی متعلق به خلقهای غیرفارس در ایران، بلکه از سوی جریانات سیاسی مرکزگرا و فارس محور دستخوش تردید و تغییر بسیار جدی میکند.
شاید لازم به ذکر استکه بگوییم، ایران یک کشور کثیرالملله است، اما ساخت و بافت دولت ایران (حتی در شکل استبدادی آن نیز) برخاسته از متن فرهنگ و تاریخ مردم و ملیتهای ساکن در ایران نیست. بلکه دولت ایران بعد از به قدرت رسیدن رضا شاه، دولتی تک ملیتی (فارسی) در کشور چندملیتی ایران است. از زمان به قدرت رسیدن رضا شاه دولت ایران (با وجود ساختار استبدادی آن) یک دولت تمام عیار فارسی از نقطه نظر تیپولوژی اتنیکی- قومی است. تیپولوژی اتنیکی (فارسی) دولت ایران از یکسو و غلبه ناسیونالیسم افراطی فارس بر دستگاه دولتی از سوی دیگر، عملا جنبش های سیاسی و مشی مبارزاتی آنان را به دو بخش کاملا مجزا از هم تقسیم کرده و دو بلوک سیاسی با دو مشی مبارزاتی را از دوره رضا شاه به این سو، شکل داده است؛
اول: بلوک سیاسی متعلق به خلق فارس (مرکزگرا و فارس محور) با مشی مبارزاتی "دمکراتیک".
دوم: بلوک سیاسی متعلق به خلقهای (ترک، کرد، بلوچ، عرب، ترکمن و...) غیرفارس (نامتمرکزگرا و ملی محور) با مشی مبارزاتی "ملی – دمکراتیک".
بلوک اول را تمامی سازمانها و احزاب سیاسی تشکیل میدهند (آگاهانه و یا ناخودآگاه) که عموما با پسوند ایران مزین هستند و زبان کتبی و رسمی حزب و سازمانی شان فارسی است و عموما به تاریخ رسمی به روایت دولتی در ایران باور دارند و زبان فارسی را تنها زبان اصلی کشور ایران تلقی میکنند و زبانهای دیگر را زبانهای قومی و محلی میخوانند و خلقهای غیرفارس را اقلیتهای قومی تلقی میکنند که مسائلشان بایستی از طرف دولت (فارسی) ایران مدیریت گردد. در میان این احزاب شخصیتهای غیرفارس، بویژه شخصیتهای ترک بسیار وجود دارند، اما این شخصیتها (از چپ تا راست) عملا در خدمت ترویج زبان فارسی، تقویت موقعیت سیاسی اقتصادی ملت فارس در ایران و جهان، ترویج تاریخ فارسی و در راستای آرمانهای دولت فارسی عمل میکنند. این بلوک سیاسی از مشی مبارزاتی "دمکراتیک"پیروی میکند و اغلب جریانات سیاسی منتسب به این بلوک در مسیر دمکراتیزاسیون دولت ایران و یا تحقق دمکراسی در ایران فعالیت میکنند. منسوبین به این بلوک ماهیت دولت حاکم بر ایران را "استبداد سیاسی/ دینی" (البته گرایش چپ فارس ماهیت طبقاتی این دولت را نیز مد نظر دارد) ارزیابی میکنند.
بلوک دوم را تمامی سازمانها، احزاب و شخصیتهای سیاسی تشکیل میدهند که فعالیت شان با پسوند سرزمین خودشان (آذربایجان، کردستان، بلوچستان، الاحواز، ترکمن صحرا و...) مزین و گره خورده است. منسوبین به این بلوک، با تکیه بر هویت ملی، زبان ملی و وطن ملی خود، و برای برپایی حق تعیین سرنوشت خود مبارزه میکنند. منسبوبین به این بلوک، مبارزه با نژادپرستی و تبعیض را در محور مبارزاتی خود تلقی میکنند و تمرکزگرایی موجود سیاسی در ایران را مورد نقد جدی قرار میدهند. این بلوک از مشی مبارزاتی "ملی- دمکراتیک"پیروی میکند و تمامی جنبش ها در راستای آرمان حق ملل در تعیین سرنوشت خود مبارزه میکنند. منسوبین به این بلوک ماهیت دولت حاکم بر ایران را "استعمار داخلی و استبداد سیاسی/دینی/نژادی و طبقاتی ارزیابی میکنند.
گسترش جنبش های ملی- دمکراتیک در ایران و تبدیل دیسکورس "حقوق ملیتها"به یکی از مسائل حاد روز، منسوبین به بلوک اول را در بهترین حالت به سکوت و یا در بدترین حالت به واکنشی منفی و حتی همراهی با سیاستهای دولت ایران نسبت به این جنبش ها کشانده است. در یکسال حکومت ملی آذربایجان نیز رفتار منسوبین به بلوک سیاسی فارس در قبال حکومت ملی آذربایجان دقیقا همین رفتار بود. خانم اشرف دهقانی خود در همین مقاله به رفتار ناهنجار این بلوک سیاسی در آن زمان اذعان میکند: "یک موضوع دردناک دیگر در مورد وقایع خونین ۲۱ آذر سال ۱۳۲۵ این است که اولاً، در آن زمان هیچ نیروی سیاسی در مورد آن همه جنایات و فجایعی که رژیم وابسته به امپریالیسم شاه در آذربایجان به وجود آورد لب به اعتراض نگشود و آن فجایع را محکوم نکرده و به افشای آن ها نپرداخت. تازه حتی حزب توده بیشرمی را به آن جا رساند که آن وحشیگری ها و عملکرد جنایتکارانه “اعلیحضرت شاه جوان” و نخست وزیرش “آقای قوام السلطنه” را تأئید و آن را “به خاطر صلح در داخل ایران که برای حفظ صلح جهان مفید است” قلمداد نمود. حزب توده در نشریه مردم شماره ۴، سال اول دی ماه ۱۳۲۵، نوشت: “برخی از رهبران فرقه دموکرات آذربایجان که پس از حادثه زنجان نسبت به ورود قوای دولتی خوشبین نبودند قصد مقاومت داشتند ولی از قرار معلوم سرانجام کمیته مرکزی فرقه دموکرات، مسالمت را در هر حال بر مناقشه ترجیح داد و به خاطر صلح در داخل ایران که برای حفظ صلح جهان مفید است و به منظور جلوگیری از جنگ و برادر کشی، از قصد مقاومت صرفنظر کرد و ترک مخاصمت اعلام شد." (پایان نقل قول)
نمونه دیگر این نوع واکنشهای ارتجاعی و نژادپرستانه در همین سالهای اخیر نیز بوقوع پیوسته است. یعنی با انتشار بیانیه همکاری حزب دمکرات کردستان با حزب کومله کردستان، شاهد واکنش هیستریک تعداد قابل توجهی از نخبگان سیاسی ملت فارس بودیم که با "بیانیه استقلال و تمامیت ارضی، سرآغاز هرکارپایه سیاسی"خود را فرموله کرده بود. این دو حزب به خاطر ملت خواندن خلق کرد و طرح مطالبه "فدرالیسم"در بیانیه همکاری خویش، تجزیه طلب، ضد ایران خوانده شدند و با هزاران اتهام مواجه گردیدند.
نمونه برجسته تر دیگر را میتوان در واکنش جریانان منتسب به بلوک اول (بلوک سیاسی فارس) نسبت به نمایشات اعتراضی مردم آذربایجان در قعله بابک در دو دهه قبل را عنوان کرد که با وجود تجمع های چند ده هزار نفری در هر سال (و به بیانی چند صدهزارنفری در طول یک هفته) یا با سکوت مطلق از سوی آنان روبرو شد و یا علیه آن موضع گرفتند. واکنش سکوت و حتی مخالفت از سوی منسوبین به بلوک فارس نسبت به قیام خلق ترک در اعتراض به کاریکاتور اهانت در روزنامه ایران، به این خلق در سال 1385، نمونه برجسته دیگر آن نوع رفتار است. یکی از رهبران چپ فارس (از حزب کمونیست کارگری) در برنامه تلویزیونی خود میگفت: "مردم خر نشوید و در این تظاهرات شرکت نکنید"! حتی میتوانم عنوان کنم که فعالین حقوق بشر آذربایجانی از اینکه گروههای حقوق بشری فارس که تحت نام ایران فعالیت میکنند از انعکاس حوادث سیاسی در خصوص زندانیان سیاسی آذربایجان سرباز میزنند! و بالاخره بد نیست به موضع ضد فرهنگی فرهنگستان زبان و ادب فارسی اشاره کنیم که تحصیل به زبان مادری کودکان غیرفارس در ایران را ممنوع میکند و آن را تضعیف زبان فارسی و توطئه دشمنان خارجی قلمداد میکند!! و این موضع ارتجاعی و استعماری با سکوت معنی دار محافل ادبی فارسی مواجه میگردد و اعتراضی به آن نمیشود. آیا فاکتهایی آشکارتر از این لازم است تا روشن شود که این بلوک بندیهای سیاسی نقش تعیین کننده ایی در اتخاذ تاکتیک و استراتژی دارند؟
بنابراین در دوره حکومت یکساله فرقه دمکرات آذریایجان، تمامی تمنی رهبران فرقه اتحاد عمل با جنبشهای موجود در بخشهای دیگر ایران بود. اما همان زمان نیز منسوبین به بلوک اول (گروهها و شخصیتهای مرکزگرای فارس محور) مخالف سرسخت مطالبات خلقهای غیرفارس و در پیشاپیش آنان فرقه دمکرات آذربایجان بودند. حزب توده ایران با وجود اینکه نیروهای خود را به درخواست حزب برادر بزرگتر در روسیه در اختیار فرقه دمکرات آذربایجان قرار داده بود، اما از هیچ گونه تخریب علیه این فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان کوتاهی نکرد.
اتحادی که واقعا میتوانست در آن دوره عملی گردد، اتحاد خلقهای غیرفارس در ایران بود که فرقه دمکرات آذربایجان عملا با کردها به چنین اتحادی جامه عمل پوشاند و یقینا دیگر خلقهای غیرفارس (بلوچ، عرب، ترکمن و...) نیز علاقمند پیوستن به این اتحاد بودند، اما فاصله جغرافیایی مانع از تحقق عملی این اتحادها گردید.
سه: نگاه به وطن ملی در تقابل با یک استان کشور؟
خانم اشرف دهقانی مینویسند: "فرقه دمکرات ... تصور می کرد که با تکیه زدن بر قدرت سیاسی در یک استان از یک کشور (ایران) و امید بستن به ارتش سرخ شوروی... می تواند حکومت ملی خود را حفظ نماید." (پایان نقل قول)
آرمان خلق ترک در هشتاد و اندی سال گذشته، چون هر خلق دربند واسیر دیگری، مبارزه برای حق تعیین سرنوشت و برپایی دولت در وطن ملی خود آذربایجان (چه در داخل ایران و چه خارج از آن) است. آذربایجان جنوبی تنها یک استان نیست، آذربایجان اتنیک جغرافیای وسیعی را تشکیل میدهد و وطن ملی خلق ترک و دیگر ساکنین غیرترک آن است. "آذربايجان جنوبى سرزمينى در محدوده جغرافيايى كشور ايران است كه از نظر تاريخى مسكن اقوام ترك بوده و اكنون نيز اكثريت ساكنين آنرا مليت ترك تشكيل میدهد. اين سرزمين اقلا شامل كليه مناطق ترك نشين شمال غربي ايران در آغاز قرن بيستم (و يا مناطق ترك نشين استانهاى دوازده گانه فعلي آذربايجان شرقى٫ آذربايجان غربى٫ اردبيل٫ زنجان٫ قزوين٫ همدان٫ مركزى٫ گيلان٫ كردستان٫ تهران٫ قم و كرمانشاهان٬ به انضمام مناطق ترك نشين متروپل تهران و خلجستان) میباشد. بويژه سه استان همدان٬ قزوين و مركزي كه آينده نواحي ترك نشين و آذربايجاني به ترتيب سه استان كردستان٬ تهران و قم مستقيما به آينده آنها وابسته است٬ جزء لاينفك آذربايجانند" (مهران بهاری)
بنابراین جهت حرکت فرقه دمکرات آذربایجان، یک استان نبود و اساسا آرمان سیاسی فرقه دمکرات آذربایجان با تقسیمات کشور دولت ایران هیچ ارتباطی نداشت. تنزیل معنی وطن ملی خلق ترک (آذربایجان) به یک استان و دوری جستن از جوهره جنبش سیاسی موجود در آذربایجان که جنبشی ملی- دمکراتیک است، آنهم از زبان یک شخصیت شناخته شده آذربایجانی (خانم اشرف دهقانی) میتواند به شبهه ها و شائبه هایی غیرلازم در نزد راستگراترین جریانات فارسی دامن بزند و حتی این شخصیت را در دامن گرایش ضد آذربایجان درغلطاند. آنچه در ادبیات سیاسی برای خلق ما و جنبش سیاسی آن اهمیت دارد، وطن ملی این خلق یعن آذربایجان (جنوبی) است. بدون وطن ملی هر خلقی به یک اقلیت اتنیکی پراکنده در میان ملت حاکم بدل میگردد و ضایعات بسیاری را بر زندگی انسانها مستولی میسازد.
از جنبه آماری نیز شایان ذکر استکه براساس آمارهای ارائه شده از سوی مسئولین دولتی جمهوری اسلامی، 30 درصد ازجمعیت کنونی ایران را فارسها و 40 درصد آن را ترکها تشکیل میدهند2. بنابراین اتحاد خلق ترک و خلق کرد در بین سالهای 1325-1324 بزرگترین اتحاد سیاسی بلوک سیاسی دوم در اتحاد یا تقابل با بلوک سیاسی اول بود که به دلیل شرایط تاریخی آن دوره و نقش موثر قدرتهای خارجی با شکست مواجه گردید.
چهار: شیوه مبارزاتی دوره قاجارها در تقابل با شیوه مبارزه دوره پهلوی ها
خانم اشرف دهقانی مینویسند: "در دوره های قبلی، ستارخان و خیابانی، آذربایجان را پایگاهی برای گسترش مبارزه انقلابی در سراسر ایران قرار داده ... بودند. به همین خاطر هم آن ها با مبارزات انقلابی خود (علیرغم شکست آن مبارزات در مقابل جبهه پرقدرت ارتجاع) برای مردم ایران تجارب سیاسی ارزنده ای به جا گذاشتند که در خدمت پیشبرد مبارزات آیندگان قرار گرفت.
اما “حکومت ملی آذربایجان” درست بر عکس دوره مشروطیت و جنبش خیابانی، نه فقط سرنوشت مردم آذربایجان را از سرنوشت بقیه مردم ایران جدا کرد بلکه با راه دادن به تبلیغاتی که عظمت طلبی و روح ملت خواهی آذربایجانی در آن ها حرف اول را می زد، به تضاد بین مردم ترک آذربایجان با مردم فارس و دیگر خلق های ایران هم دامن می زد." (پایان نقل قول)
خانم اشرف دهقانی احتمالا به خاطر نیاورده اند که مشی مبارزاتی ستارخان و شیخ محمد خیابانی به یک دورهء مبارزه دمکراتیک باز میگردد. چرا که دولت قاجاردر آن دوره، با وجود اینکه شخصیتهای فارس و حتی ادبیات فارسی در دوره های آخر آن نفوذ قابل توجهی در دستگاه سیاسی به هم زده بود، اما همچنان یک دولت ترکی از نظر تیپولوژی اتنیکی بود. بنابراین مبارزه ستارخان و خیابانی برای اصلاحات دمکراتیک و یا دمکراتیزه کردن دولت قاجار صورت میگیرفت. و دقیقا از همین زاویه، اهداف مبارزاتی احزاب سیاسی مرکزگرا و فارس محور در ایران نیزدمکراتیزه کردن دولت فارسی ایران است. بی تردید مبارزات دمکراتیک ستارخان و شیخ محمد خیابانی به تجربه مبارزاتی خلقها ورق زرین دیگری افزوده اند. اما در مقایسه شیوه مبارزاتی ستارخان و شیخ محمد که بر مبارزه دمکراتیک تکیه داشتند با شیوه مبارزه فرقه دمکرات آذربایجان که بر شیوه ملی- دمکراتیک تکیه داشت تفاوت فاحشی وجود دارد. آرمان مبارزاتی خلقهای غیرفارس در ایران، دمکراتیزه کردن دولت فارسی ایران نیست، هرچند که این جنبش ها تا آخرین امکان به مبارزه دمکراتیک در ایران کمک میکنند. اما هدف مبارزه ملی- دمکراتیک تحقق حق تعیین سرنوشت خلقها به دست خودشان و در وطن ملی آنها (آذربایجان، کردستان، بلوچستان، الاحواز، ترکمن صحرا و...) است. اگر شرایط لازم برای عملی شدن حق ملل در تعیین سرنوشت خویش در داخل ایران با برپایی یک نظام فدرالیستی، ممکن باشد، مرحله گذار با هزینه های کمتری سپری میگردد. اما مقاومت دولت ایران در مقابل این مطالبه و همراهی بلوک سیاسی فارس با آن میتواند ایران را بسوی یوگسلاویزه شدن پیش ببرد.
بنابراین از جنبه شکست خوردن، تمامی این جنبش های (چه ستارخان و شیخ محمد در دولت قاجار و چه فرقه دمکرات آذربایجان در دوره حاکمیت پهلوی ها) شکست خورده اند. اما از جنبه تجربه سیاسی و نقش تاریخ، تاریخ فرقه دمکرات آذربایجان تجارب و حقوقی را نسیب خلق ترک در ایران کرده است مبارزات ستارخان و شیخ محمد خیابانی هرگز نمیتوانند چنین تجارب و حقوقی را برای خلق ترک به ارمغان بیاورند. بدین علت که مبارزات ستارخان و شیخ محمد خیابانی به دوره اسارت خلق ترک در چنگال استعماری دولت فارسی ارتباطی ندارد. مبارزات آنان در جهت دمکراتیزه کردن دولت قاجار بود. اما فرقه دمکرات آذربایجان در دوره ایی به میدان جدال سیاسی وارد شده است که خلق ترک در اسارت یک دولت نژادپرست (پهلوی ها) از نوع استعمار داخلی گرفتار بود. امروز نیز خلق ترک ساکن در آذربایجان و ایران و دیگر خلقهای غیرفارس ساکن در ایران، در اسارت استعمار داخلی و استبداد دینی/نژادی/طبقاتی جمهوری اسلامی بسرمیبرند.
از جنبه دیگر جنبش سیاسی خلق ترک در آذربایجان جنوبی و ایران در شرایط کنونی رو به اعتلاست. به همین سبب تشکیل حکومت ملی آذربایجان توسط فرقه دمکرات در سال 1324 از نظر تاریخی پشتوانه عملی و حتی حقوقی برای دولتمداری خلق ترک در آذربایجان جنوبی را فراهم میسازد. بسیار روشن استکه امروز جنبش سیاسی در آذربایجان از تجارب فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان درسهای گرانی را آموخته و خواهد آموخت. بنابراین علی رغم برداشت خانم اشرف دهقانی، برای خلق ترک به خاطر شرایط اسارت باری که خلق ما در آن گرفتار است، فرقه دمکرات و حکومت ملی آذربایجان بسیار پراهمیت تر از تجارب مبارزات دمکراتیک ستارخان و شیخ محمد خیابانی است. هر چند که این دوشخصیت دمکرات تاریخ آذربایجان هرگز جایگاه خودشان را به مثابه برجسته ترین شخصیتهای تاریخ آذربایجان از دست نخواهند داد.
در جاهای مختلفی از مقاله "۲۱ آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان!"القاب اهانت آمیز و مفاهیم دور از انتظاری به فرقه دمکرات و رهبری آن سید جعفر پیشه وری نسبت داده شده است. "فرار پیشه وری"، "عدم مبارزه (وی) در مقابل یوش ارتجاع"، "گریختن از میدان رزم"و... از آن جمله مفاهیمی هستند که خانم اشرف دهقانی به رهبر فرقه دمکرات آذربایجان نسبت داده است. این بخش نوشته با توجه به تجربه مبارزاتی خانم اشرف دهقانی برای من بسیار حیرت آور بود. چون اگر گفتن این القاب و مفاهیم به این سادگی می بود، همین القاب را میتوانیم به کسانیکه در موقعیت رهبری حزبی قرار داشتند (خانم اشرف دهقانی هم یکی از آنها است)، نیز نسبت دهیم! به این معنی که، رهبران حزبی به هنگام مهاجرت اجباری از ایران در بعد از سال 1360 نمیتوانستند تمامی اعضا وهواداران خود را به همراه خود به خارج از ایران بیاورند، این رهبران (با تفسیر خانم اشرف دهقانی) با وجود اینکه بخش اعظم اعضا و هواداران آنها در مقابل یورش جمهوری اسلامی تنها گذاشته شده بودند، به خارج از ایران مهاجرت (به بیان خانم دهقانی فرار!!)کرده اند!
در عین حال بایستی یادآوری کنم که روایت تاریخی خانم اشرف دهقانی از چگونگی مسائل در هفته های آخری حضور فرقه دمکرات آذربایجان در ایران اولا، آنچنانکه باید با واقعیتهای علنی شده سازگار نیست و ثانیا هیچ تحقیق مستقل و همه جانبه ایی از حوادث آن روزها انجام نشده است که بتوان با اطمینان سخنی در خصوص روزهای آخر حضور فرقه دمکرات در ایران بر زبان راند. بخش تاریخ این نوشته خود نوشتار دیگری را طلب میکند و از حوصله این نوشته خارج است.
پنج: رهبری پرولتری در تقابل با دمکراسی
خانم اشرف دهقانی مینویسند: "در عصری که ما در آن به سر می بریم، تنها با یک رهبری پرولتری، غلبه بر امپریالیسم و همه مرتجعین وابسته به آن جهت نیل به پیروزی ممکن است. همچنین تنها با بسیج تمام نیروهای انقلابی در سطح جامعه ایران زیر پرچم پرولتاریا می توان دشمنان طبقاتی را نابود و دموکراسی را در جامعه که شرط بروز اراده آزاد توده هاست و تنها در آن شرایط امکان حل مسئله ملی وجود دارد، بنا نهاد." (پایان نقل قول)
در این جمله خانم اشرف دهقانی، معنی دقیق "رهبری پرولتری"و "دمکراسی"روشن نیست. آنچه که امروز میدانیم این استکه، دمکراسی سیاسی در یک نظام چند حزبی معنی پیدا میکند. آیا "یک رهبری پرولتری"مورد نظر خانم اشرف دهقانی میتواند نظام چند حزبی را با افکار و اندیشه های مختلف (از راست تا چپ) در خود جای دهد؟ در عین حال دمکراسی هم میتواند نظام سیاسی کشور را براساس رای مردم تغییر دهد و هم میتواند حاکمیت در نظام سیاسی را با انتخاب یک یا چند حزب سیاسی اداره کند. آیا "یک رهبری پرولتری"ظرفیت تغییر نظام سیاسی که بر آن حاکم است را دارد؟ آیا رهبری پرولتری این ظرفیت را دارد که حاکمیت را به دست حزب و یا احزابی بسپارد که با آراء اکثریت و یا اکثریت نسبی مردم انتخاب شده اند؟ تردید بسیاری وجود دارد که دمکراسی با رهبری پرولتری و یا نظام پرولتری سازگار داشته باشد. اما نمیدانم چرا در نقل قول فوق، "دمکراسی"به مثابه تکوین اراده آزاد توده ها از سوی خانم اشرف دهقانی مورد استفاده قرار گرفته است؟
تازه اگر رهبری یا نظام پرولتری با دمکراسی آشتی هم بکند، آنوقت چگونه این رهبری پرولتری قادر است "غلبه بر امپریالیسم و همهء مرتجعین وابسته به آن"را تامین کند؟ اساسا اگر تصور بکنیم که "یک رهبری پرلتری"موفق شود تمامی نیروهای انقلابی را در سطح جامعه ایران بسیج کند، آیا این نیرو قادر است "امپریالیسم و همه مرتجعین وابسته به آن"را شکست دهد؟ تازه دمکراسی مورد نظر در این بیان خانم اشرف دهقانی زمانی بدست می آید که؛ با بسیج تمام نیروهای انقلابی در سطح جامعه ایران زیر پرچم پرولتاریا دشمنان طبقاتی را نابود و دموکراسی را ... بنا نهند. واقعا بسیج تمامی نیروها تحت یک رهبری پرولتری ممکن است؟ آیا همه رهبران پرولتری از یک نظر سیاسی پیروی میکنند که بتوانند با پیروی از یک رهبری به اهداف سیاسی خود نزدیک شوند؟ اما به نیکی میدانیم که رابطه رهبری پرولتری و دمکراسی یک رابطه آشتی ناپذیریست و هرگز جایی در تاریخ دیده نشده است که دمکراسی با یک رهبری پرولتری قابل جمع باشد. آنجایی که رهبری پرولتری وجود داشته باشد نمیتوان از دمکراسی سخن گفت و آنجا که دمکراسی بر کرسی نشسته باشد، دیگر رهبری پرولتری نمیتواند به تنهایی بر جامعه حکم براند.
جدا از موارد نارسای فوق در نقل قول بالا، دمکراسی حتی با حق ملل در تعیین سرنوشت خویش نیز نه همردیف است و نه هم موضوع. به بیان دیگر حقوق ملی و حق ملل در تعیین سرنوشت خویش در ظرف دمکراسی نمی گنجد. اساسا دمکراسی و حقوق ملی دو مقوله جدا از هم هستند. دمکراسی تنها میتواند شرایط را برای ترویج فکر حق تعیین سونوشت مساعد تر کند. اما اعاده کننده حق تعیین سرنوشت خلقها نیست. برای نمونه در ایران، کردها 8 یا 10 درصد جامعه ایران را تشکیل میدهند و بلوچها به ترتیب یک و عربها سه درصد جمعیت ایران را به خود اختصاص میدهند. اگر همین جمعیتها براساس تعداد جمعیت خود حدود 10 تا 15 درصد کرسی های مجلس قانونگذاری را بر اساس دمکراسی و رای مردم، اشغال کنند، نخواهند توانست لایحه ایی در خصوص "حق ملل در تعیین سرنوشت خود"را به تصویب مجلس برسانند (آمارهای ارائه شده دقیق نیستند). به بیان دیگر اصول دمکراسی برای گروههای ملی در ایران فرصت بهرمندی از حق تعیین سرنوشت خود را نخواهد داد. بنابراین بایستی راه و روشهای دیگری را برای تحقق حق ملل در تعیین سرنوشت خویش به کار گرفت. به این ترتیب. تکیه بر دمکراسی به مثابه حلال تمامی مشکلات جامعه تکیه ایی نادرست و چوبین است.
به نظر میرسد سه عنصر اولیه در تکوین و برقراری یک دولت دمکراتیک و مدرن ایران میتواند نقش بسیار جدی بازی کند؛ اول، دمکراسی سیاسی، دوم، پذیرش منشور جهانی حقوق بشر و کنوانسیونهای الحاقی آن (و منشور ملل متحد و دیگر اعلامیه های جهانی و از آن جمله اعلامیه جهانی حقوق زبانی و...) و سوم توافق بر سر یک نظام فدرالی با مرزهای زبانی مبتنی بر جمهوریت، میتواند سه پایه اساسی در حرکت بسوی تشکیل دولتی چند ملیتی، سکولار و دمکراتیک در ایران باشد. راه دیگری برای تحقق برابری و عدالت اجتماعی برای مردم در چارچوب ایران وجود ندارد.
2014-02-05
Yunes.shameli@gmail.com
پاورقی ها:
مقالهء، 21 آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان/ هر دو بخش – اشرف دهقانی
http://www.ashrafdehghani.com/index.php
1-پارانویای وطن پرستی در استخدام منافع جمهوری اسلامی- یونس شاملی
http://www.iranglobal.info/node/10217
2-برملا شدن واقعيت اكثريت بودن تركها و اقليت بودن فارسها در ايران ــ مئهران باهارلي
همسویی مسئولین دولتی در آذربایجان با جریان مرکزگرا و عدم اختیار آنها
همسویی مسئولین آذربایجانی با جریان مرکزگرا و عدم اختیار آنها
با بررسی اجمالی مسئولین نهادها و ادارجات در آذربایجان به راحتی میتوان به عدم دغدغه نسبت به منطقه، بی توجهی به رخدادهای منطقه ای و در نهایت عدم اختیار اکثر مسئولین پی برد. این عدم اختیار از یک بعد میتواند ناخواسته و در پی فشارهای مسئولین بالادست مرکزگرا ، از بعدی دیگر خود خواسته و ناشی از ضعفهای شخصی ، عدم شایستگی و عدم اعتماد به نفس برای مسئولیت متصدی شده باشد . در نهایت امکان وجود هر دو پیش شرط به طور همزمان که باعث وابستگی کامل به مرکز و عدم استقلال عمل میشود وجود دارد.
چندی پیش در پی عمل تحسین برانگیز معلم مریوانی که با هدف همدردی با شاگرد بیمارش موهای سرش را تراشیده بود که در چندین نوبت این عمل از شبکههای مختلف سیما پخش گردید و پی این اقدام اداره کل پست استان کردستان اقدام به چاپ تمبر اختصاصی این معلم و شاگرد نمود که در این تمبر در کنار عکس معلم و شاگرد نشسته روی نیمکت نوشته شده است: "همدردی معلم مریوانی با شاگردش ستودنی است"و حتی بعد از انتشار این خبر از رسانههای مختلف رئیس جمهور دستور تقدیر از این معلم و رسیدگی به وضع این دانشآموز را صادر میکند.
نگارنده ضمن تحسین این عمل، با مقایسه عملکرد مسئولان آذربایجانی در موارد مشابه ، با ذکر نمونه خواستار بررسی علتها می باشد.
در جریان زلزله 21 مرداد ماه 91، فداکاریهای بسیار زیادی از مردان و زنان آذربایجانی سراغ داریم که همه آنها شایسته تقدیر بودند و هیچ موقع شاهد رخداد چنین اتفاقات نبودهایم.
نمونهای از این فداکاران زنی با نام گلی سعادت میباشد. گلی خانم ساکن روستای چایکندی ورزقان، در میان آن همه پس لرزههای ساعت اولیه قاراداغ با جسارت تمام 6 نفر را به تنهایی از زیر خاک بیرون میآورد. این کار شیر زن آذربایجانی به زودی و به سرعت هر چه تمامتر به فراموشی سپرده میشود یکی از وبلاگ نویسان منطقه بعد از گذشت سه ماه از زلزله در هنگام حضور در روستای چایکندی در مورد وضعیت پیش آمده مینویسد:" ... افسوس که به جای اهدای نشان لیاقت و افتخار، امروز گلی خانم به همراه بقیه اهالی چایکندی بعد از گذشت سه ماه هنوز هم ساکن چادرهای سرد و رنگ رفته است..."
نمونههای بسیار زیاد دیگری از بیتوجهی مسئولین سراغ داریم.
بیتوجهی و فراموشی راهدار فداکار اهری، امیر عطالو که در جریان بارش شدید برف اخیر و بسته شدن راههای ارتباطی روستاها،یک هفتهی تمام شبانه روز در خدمت مردم و تلاش برای کمک به روستاییان در بازگشایی مسیرهای ارتباطی،که بر اثر واژگونی دستگاه برفروب و نامناسب بودن شرایط جوی جان خود را از دست داده است. تا به امروز هیچ اقدامی در جهت تقدیر شایسته از خانواده این فداکار انجام نگرفته است.
یا بیتوجهی به علی عابدینی هوادار آذربایجانی که سه سال پیش(11 آذر 89) به هنگام تماشای بازی تراختور- نفت آبادان دچار عارضه مغزی شده از انجام کوچکترین کارهای شخصی عاجز است و حتی حافظه کوتاه مدتش به کلی دچار آسیب دیده شده و حافظه بلند مدتش به کندی کار میکند در این مدت این جوان آذربایجانی با بیمهری مسئولین استان مواجه گردیده است.
در این اواخر نیز خبر بیتوجهی به کودک نابغه آذربایجانی، آتیلا کارآفرین را میشنویم. آتیلا کودک 8 ساله تبریزی که توانست قهرمان، قهرمانان مسابقات ذهنی مالزی را از آن خود کند و در پی آن مدرسه استعداد درخشان کانادا خواستار جذب این نابغه میشود و در کمال ناباوری در هنگام بازگشت از مسابقه، فقط مدیر مدرسه به استقبال وی می رود و هیچ مسئولی از هیچ نهادی، حتی آموزش و پرورش زحمت استقبال از این کودک را به خود نمیدهد. عملی که خارج از آذربایجان به هیچ وجه اتفاق نمیافتد و کوچکترین افتخارات این چنینی دست کم به لحاظ معنوی مورد حمایت قرار میگیرد.
آری اینجا آذربایجان است جایی که مسئولین به جای تقدیر از فداکارانش، همسو با جریان مرکز در سیاست تبعیض قدم بر میدارند.به راستی علت چیست؟
- مرکزگرا بودن مسئولین آذربایجانی
فرید من در نظریه مرکز – پیرامون ، هر کشور را به دو بخش هسته ای و پیرامون تقسیم می کند.مناطق هسته ای اثر تعیین کننده ای بر پیرامون داشته و برتری خود را بر آنها اعمال می کنند.
بر اساس مدل فرید من می توان رابطه مرکز – پیرامون را یک رابطه ای استعماری دانست.
با اندکی دقیق شدن درباره مسئولین به روشنی در مییابیم اکثر مسئولین از خود اختیار عمل ندارند و به علت وابستگی به مرکز ، کم پیش میآید گزارش درستی از منطقه خود را داده، به فکر چارهای برای مشکلات پیشرو باشند بلکه سعی دارند با خود شیرینی برای روسای مرکزنشین و با پشت کردن به مردم، در مسئولیت خود باقی بمانند.
یوهان گالتونگ در نظریه ساختاری امپریالیسم، با مطرح کردن مدل مرکز- پیرامون خاطر نشان میشود جوامع حاکم در مرکز و در پیرامون جوامع وابسته به مرکز قرار میگیرد.
از ویژگیهای این نوع مدل میتوان به موارد زیر اشاره نمود: حجم تبادل اطلاعات میان مرکز و پیرامون کم میباشد، جریان خبر در میان ملل پیرامون ناچیز بوده و یا اصلا وجود ندارد مرکز نسبت به پیرامون از ثقل بیشتری برخوردار است و پیرامون جای کمتری در مرکز دارد.
مسئولین در جوامع پیرامون، هماهنگ با مرکز در جهت پیشبرد رضایت مندی آنها ، در بیانی دیگر در جهت پیشبرد شرایط نسبت به فضای حاکمیت و همسویی با تبعیضهای اعمالی حرکت میکنند.
آنچه در باره مسئولین آذربایجانی به وفور به چشم میآید و در رسانهها شنیده میشود قولهای ریز و درشتی است که هیچگاه تبدیل به عمل نمیشود و فقط جنبه تبلیغاتی دارند.
- عدم توجه به شایسته سالاری در گزینش، در پی آن عدم اعتماد به نفس مسئولین
نباید از چگونگی گزینش مسئولین چشمپوشی نمود که در موارد بسیاری از عدم کفایت مسئولین انتخابی و انتصابی سراغ داریم. آنچه کم به چشم میآید شایسته سالاری در انتخابها میباشد. به نظر می رسد عدم ثبات در مسئولیتها نیز مزید علت شده است.
در میان مسئولین جوامع پیرامون، کم پیش میآید که مسئولی پیدا شود که جرئت شکستن دیوارهای مجازی و سیستم حاکم را بیابد و در جهت منافع ملت حرکت نماید. از میان این تعداد کم مسئولین در جوامع پیرامون نیز به ندرت پیش میآید که این مسئولین از آذربایجان باشد. علت این امر به نظر میرسد حساسیت حاکمیت نسبت به مساله آذربایجان و نیز عدم انتخاب بر اساس شایسته سالاری در این منطقه باشد همانطور که میدانیم مسئول بومی موفق در آذربایجان معمولا ابغا نمیگردد و این مسئول شایسته به سرعت به مناطق خارج از آذربایجان فرستاده میشود.
یکی از شاخصههای مهم مسئولین استقلال و اختیار در عمل میباشد. عدم استقلال ، دنبالهرو بودن مسئولین و در پی آن وابستگی زیاد میتواند عملکرد آنها را محدود نماید. ذکر کلمه استقلال به معنی تصمیمگیری بدون نفوذ یا نیابت شخص و اشخاص، عدم استقلال و وابستگی به معنای تحت نفوذ و سیطره قرار گرفتن میباشد.
- یک سویه و عمودی بودن ارتباط میان مسئولین آذربایجانی و مرکز نشینان
با بررسی از جنبه دیگر درباره نحوه ارتباط مسئولین با مرکزنشینان، به یک سویه بودن این ارتباط پی میبریم که مسئولین در آذربایجان فقط به عنوان اجرا کننده سیاست بالا دستی و انتقال دهنده خواستههای صاحبان قدرت به مردم هستند یعنی ارتباطی به صورت عمودی دارند و به ندرت پیش میآید توان اظهار نظر داشته باشند و به طور مستقل نسبت به شرایط منطقه خود تصمیمی اتخاذ نمایند. در صورتی که در یک جامعه دموکراتیک، مسئولین باید رابطهای افقی داشته باشند.
ژان دارسی( Jean dArcy) جامعهشناس فرانسوی با انتقاد از ماهیت عمودی جریان اخبار و اطلاعات که آن را محور اصلی اختلافات مینامد و میگوید: این نوع ارتباط یکطرفه مثل باران از بالا به پایین بر سر مخاطبان میبارد و این عمل را تبعیض آشکار میداند.
به عقیده دارسی حق ارتباط افقی است، نه عمودی که از صاحبان قدرت به سوی اعضای عادی جاری میباشد.
به دنبال همسویی و وابستگی و عمودی بودن جریان ارتباط در مسئولین آذربایجانی، مسئولین توان گزارش واقعیتها را نخواهند داشت و با آرام جلوه دادن فضای منطقه، سعی در راضی نمودن جریان حاکمیت خواهند داشت. ولی آنچه برای ملت آذربایجان مهم است تکیه بر استعدادهای درونی، پیشرفت با اعتماد به نفس و زیر دست نبودن و ارباب نداشتن میباشد چون باعث استقلال و عزت میگردد.
نتیجه گیری
در کنار عدم اعتماد به نفس مسئولین و ضعف های شخصی آنها، علت اصلی این بی توجهی ها سیستم حاکم بر کشور می باشد که به مسئولین اجازه خود نمایی را نداده ، با سلب اختیار آنها را وابسته بار میاورد.
حال برای برون رفت از شرایط پیش رو ، تلاش بیش از پیش فعالان ملیـ مدنی آذربایجان ضروری به نظر میرسد.
فعالان مدنی با آگاهی دادن به جامعه و بالا بردن شعور سیاسی، میتوانند مسئولین را مستقیم و غیر مستقیم تحت فشار قرار داده تا آنها را وادار به رفتاری هماهنگ با مردم و در جهت منافع آنها وادار سازند. از طرفی دیگر با صحبت کردن و دادن راهکارهای مناسب برای مسئولین فرهنگی و نمایندگان به آنها جرئت لازم برای شکستن دیوارهای مجازی را بدهند.
آنچه برای ما از اهمیت زیادی در کنار این مسایل برخوردار است استقلال مسئولین میباشد و خواهان انعکاس کامل رویدادهای آذربایجان و همسویی با مردم و نه مرکز نشینان هستیم.
21 آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان(قسمت دوم)
"فرقه دموکرات اساساً مبارزه طبقاتی با بورژوازی کمپرادور و فئودال ها را به کناری نهاد. به خصوص به خواست و مبارزه دهقانان وقعی ننهاد – آن هم در شرایطی که خود دهقانان به پا خاسته و برای کسب زمین مبارزه می کردند. به این ترتیب فرقه دموکرات در واقع از انجام اصلی ترین وظیفه ای که در آن شرایط بر عهده یک نیروی انقلابی قرار داشت شانه خالی کرد. در عوض این تنها تشکل وسیع سیاسی در آذربایجان، حل مسأله ملی مردم آذربایجان را در سرلوحه کار خود قرار داد... رهبران فرقه همواره تأکید داشتند که از نظر آن ها زبان یکی از مسایل اساسی و حیاتی مردم آذربایجان است." (نقل از قسمت اول همین مقاله)
با بررسی هر چه بیشتر اسناد فرقه دموکرات در می یابیم که این تشکل اساساً برای تحقق خواسته های طبقاتی کارگران و دهقانان و دیگر توده های تحت ستم به وجود نیامده بود بلکه همان طور که خود نیز آشکارا اعلام می کرد اجرای قانون اساسی در مورد "انجمن های ایالتی و ولایتی"و به طور مشخص مختاریت در اداره امور آذربایجان و رسمیت دادن به زبان ترکی مسئله اصلی اش را تشکیل می داد.(1) بر این اساس فرقه دموکرات نه فقط توده های تحت ستم بلکه فئودال ها و سرمایه داران را نیز در خود جای داد؛ کما این که از همان آغاز با صراحت از مردم آذربایجان خواست که صرفنظر از این که به چه طبقه و قشری تعلق دارند به تشکیلات فرقه دموکرات پیوسته و در آن ثبت نام کنند. مسلم است که چنین حزبی که طبقات دارای منافع متضاد با یکدیگر را صرفاً حول مسئله ملی دور خود جمع کرده بود نه خواست و نه توانائی مبارزه طبقاتی با دشمنان توده های رنجدیده آذربایجان را داشت. این هم خود دلیل آشکار دیگری است که نشان می دهد به اصطلاح اتحاد دهقانان با فئودال ها در این تشکل مانع از آن بود که فرقه دموکرات حتی اندیشه مبارزه علیه منافع فئودال ها را به خود راه داده و از مبارزات دهقانان برای کسب زمین دفاع و حمایت جدی بکند، بماند به این که در پیشاپیش آن مبارزات قرار گرفته و آن ها را برای تحقق خواسته های عادلانه شان رهبری نماید.
در رابطه با مسئله ملی مردم آذربایجان، یکی از ایراداتی که به این فرقه یا حزب وارد می کنند این است که گویا به خواست شوروی قصد جدا کردن آذربایجان از ایران را داشته است. اتفاقاً، مغرضین و مرتجعین در آن زمان با "جدائی طلب"خواندن فرقه، این نیروی سیاسی را مدام را در آن زمان تحت فشار قرار می دادند؛ و این در حالی بود که چه در بیانیه ها و نوشته های رسمی فرقه دموکرات و چه در سخنرانی های خود پیشه وری بارها تأکید می شد که به "استقلال و تمامیت ارضی"ایران احترام می گذارند و صراحتاً گفته می شد که آن ها خواستار جدائی و استقلال آذربایجان نمی باشند. اما صرفنظر از چنان تأکیداتی، با در نظر گرفتن این امر که اصولاً، در هر حرکتی باید سعادت و آزادی توده های تحت ستم معیار برخورد قرار گیرد، با قبول چنین اندیشه ای، این حق باید به مردم آذربایجان داده می شد که سرنوشت خود را به هر شکل که صلاح خود می دانستند تعیین کنند و فرقه نیز حق داشت بر آن مبنا حرکت کند. اما می دانیم که نه نیروهای ضد انقلابی و نه بسیاری از خرده بورژواهای کوته اندیش آلوده به ناسیونالیسم چنین حقی برای ملیت های ایران و از جمله مردم آذربایجان قائل نبوده و نیستند. در هر حال ایراد واقعی در این چهار چوب به فرقه دموکرات آن است که این حزب حتی در زمینه تحقق حقوق ملی مردم آذربایجان نیز به یک مبارزه اصولی دست نزد و نتوانست شرایطی برای این مردم به وجود آورد که آن ها بتوانند سرنوشت خود را آزادانه به دست خود تعیین و در عمل، به آن صورت واقعیت بدهند. ایراد اصلی آن بود که فرقه دموکرات تصور می کرد که بدون مبارزه قاطع با دشمنان طبقاتی توده های تحت ستم آذربایجان می تواند خواست ملی بر حق این مردم را متحقق سازد؛ و تصور می کرد که با تکیه زدن بر قدرت سیاسی در یک استان از یک کشور (ایران) و امید بستن به ارتش سرخ شوروی (انگار که قرار بود آن ها همواره در آذربایجان باقی مانده و از فرقه دموکرات پشتیبانی کنند)، می تواند حکومت ملی خود را حفظ نماید. در اینجاست که برای قضاوت درست در رابطه با پایان کار فرقه دموکرات و مسئولیت آن ها در قبال رویدادهای فاجعه آمیزی که مردم آذربایجان با آن ها مواجه شدند باید به پاسخ این سئوالات اندیشید که: به راستی رهبران فرقه دموکرات با چه دور اندیشی و با کدام چشم انداز یک حکومت ملی در آذربایجان تشکیل دادند؟ آن ها برای حفظ این حکومت به کدام تدارکات و اقدامات عملی دست زدند؟ آیا رهبران فرقه دموکرات پیشاپیش برای خود مشخص کرده بودند که در صورت تغییر اوضاع و تهاجم حکومت مرکزی به توده های مردم آذربایجان، چه باید بکنند؟ آیا آن ها در مقابل مردم آذربایجان آن قدر احساس مسئولیت می کردند که دفاع از آن ها را وظیفه خود بدانند؟
واقعیت این است که با تمرکز صرف روی مسئله ملی و با کنار گذاشتن مبارزه طبقاتی، نه در آن زمان و نه در شرایط کنونی جامعه ما، امکان ندارد که خواست های برحق و عادلانه ملی یک ملت متحقق شود. در سخنان فوق الذکر پیشه وری، ملی گرائی صرف کاملاً آشکار است. برخلاف نظر او، این "ارتجاع تهران"نبود که شیخ محمد خیابانی را کشت، به ستارخان تیراندازی کرد و انواع توهین و تحقیر و ستم های بی حد و حصر به مردم آذربایجان روا داشت بلکه این کارها از سوی حکومت مدافع منافع امپریالیست های استعمارگر که در عین حال برای مقابله با توده های ضد امپریالیست، از فئودال ها پشتیبانی می کرد صورت گرفت، حکومتی که "آذربایجانی"ها هم در آن شرکت داشتند. به زبانی دیگر، آن کارهای ارتجاعی و جنایتکارانه را حکومتِ "فئودال - استعماری" (اصطلاح رفیق نابدل در کتاب "آذربایجان و مسئله ملی") انجام داد که نه فقط دشمن خلق آذربایجان بلکه دشمن توده های رنج دیده تهران و دیگر نقاط ایران هم بود. همچنین آن "ارتجاع"صرفاً در تهران لانه نداشت بلکه پشتیبانان و طرفداران ستمکار و استثمارگرش در سراسر ایران در کمین جنبش های دموکراتیک و ضد امپریالیستی توده ها نشسته بودند؛ و این ارتجاع بود که مردم آذربایجان و قهرمانان شان - که البته قهرمانان همه مردم ایران هستند را مورد انواع توهین و تحقیر و سرکوب قرار می داد. با در نظر گرفتن چنین واقعیت غیر قابل انکار است که می توان با شفافیت متوجه شد که تأمین منافع مردم آذربایجان برای رهائی از زیر ستم های گوناگون و از جمله ستم ملی ایجاب می کرد که فرقه دموکرات در جهت اتحاد توده های آذربایجان با دیگر توده های تحت ستم ایران حرکت کند. خلق آذربایجان در مقابل دشمنی قرار داشت که دشمن دیگر خلق های ایران نیز بود لذا برای تقویت نیرو و غلبه بر دشمن، لازم بود شرایطی به وجود آورد که این خلق مبارز با دیگر خلق های کشور متحد شده و همه آن ها در اتحاد و یگانگی با یکدیگر با دشمن مشترک شان بجنگند.
در دوره های قبلی، ستارخان و خیابانی، آذربایجان را پایگاهی برای گسترش مبارزه انقلابی در سراسر ایران قرار داده و نوک تیز حمله خود را متوجه امپریالیست ها و وابستگان شان به مثابه دشمنان اصلی همه مردم ایران از تهرانی گرفته تا لرستانی و آذربایجانی ساخته بودند. به همین خاطر هم آن ها با مبارزات انقلابی خود (علیرغم شکست آن مبارزات در مقابل جبهه پرقدرت ارتجاع) برای مردم ایران تجارب سیاسی ارزنده ای به جا گذاشتند که در خدمت پیشبرد مبارزات آیندگان قرار گرفت. اما "حکومت ملی آذربایجان"درست بر عکس دوره مشروطیت و جنبش خیابانی، نه فقط سرنوشت مردم آذربایجان را از سرنوشت بقیه مردم ایران جدا کرد بلکه با راه دادن به تبلیغاتی که عظمت طلبی و روح ملت خواهی آذربایجانی در آن ها حرف اول را می زد، به تضاد بین مردم ترک آذربایجان با مردم فارس و دیگر خلق های ایران هم دامن می زد. بنابراین، و به عنوان جمعبندی از بحث های فوق می توان گفت که از نقطه نظر منافع استراتژیک کارگران، دهقانان و دیگر توده های تحت ستم - هم در آذربایجان و هم در سراسر ایران - فرقه دموکرات ضمن پرداختن به مسئله ملی و زبان در آذربایجان (نه با عمده کردن آن ها) می بایست با طرح شعارهای مشخص طبقاتی و با قبول این واقعیت که مردم آذربایجان با دیگر خلق های ایران در مقابل دشمن مشترک شان هم سرنوشت می باشند، از موقعیت بسیار مساعدی که در این منطقه وجود داشت برای تقویت مبارزات ضد امپریالیستی و ضد فئودالیِدر سراسر ایران استفاده می کرد و ضمن پراکنده کردن نیروهای دشمن، نیروی مبارزاتی هر چه بیشتر و وسیعتری را برای جنگ علیه آن ها بسیج می کرد. (2)
اکنون به این بحث بپردازیم که فرقه دموکرات در حالی که نتوانست عملکرد یک نیروی کمونیستی را داشته باشد که با توجه به شرایط موجود به نفع کارگران و دهقانان و دیگر توده های تحت سلطه امپریالیسم در جهت تغییر مناسبات اقتصادی- اجتماعی حاکم بر جامعهحرکت کند، پایان بسیار دردناک کار آن آشکار ساخت که این فرقه حتی به عنوان یک نیروی خرده بورژوا نیز انقلابی عمل نکرد. رهبران و گردانندگان فرقه دموکرات در عمل نشان دادند که اگر برای کار وزارت و صدارت و حکومت کردن، به قولی دارای "لیاقت و استعداد"بودند ولی علیرغم همه ادعاهای شان اهل جنگ در میدان رزم با دشمن نبودند. آن ها که بدون یک چشم انداز روشن و بدون دور اندیشی که در فردای تغییر اوضاع سیاسی به نفع حکومت مرکزی به چه اقداماتی باید دست بزنند و در مقابل حمله دشمنان شان چگونه باید از توده های مردم آذربایجان محافظت و دفاع بکنند، حکومت برپا کرده بودند، همین رهبران که چشم به ارتش سرخ دوخته و قدرت این ارتش تمام امیدشان را تشکیل می داد، پس از خروج نیروهای شوروی از ایران و تهاجم نیروهای مسلح حکومت مرکزی به آذربایجان، به جای مقابله با دشمن و دفاع از توده ها، بی هیچ احساس مسئولیتی در قبال مردم آذربایجان، حکومت ملی خود را رها کرده و راه فرار در پیش گرفتند.
ارتش سرخ در اردیبهشت 1325 ایران را ترک گفت. هنوز تا 21 آذر 1325 که آذربایجان مورد تهاجم وسیع نیروهای نظامی رژیم شاه قرار گرفت، شش ماه فاصله بود. اما حکومت ملی آذربایجان با این که از حمایت بی دریغ توده های رزمنده و انقلابی ای برخوردار بود که با همه وجود حاضر به جنگ با دشمنان خود بودند و در عین حال این حکومت ارتش مسلحی داشت که به روایتی تعداد نفرات آن تا 80 هزار نفر هم رسیده بود، ولی به جای آماده ساختن خود برای مقابله با تهاجم نیروهای دشمن، راه سازشکاری و مماشات با "ارتجاع تهران"را در پیش گرفت و خواهان آن شد که از طریق مذاکره و دادن امتیازاتی، به صلح و آشتی با حکومت مرکزی نایل آید. به این ترتیب، رهبران فرقه دموکرات با این که به خوبی از شدت کینه حکومت مرتجع و وابسته به امپریالیسم شاه از مردم آذربایجان کاملاً آگاه بودند، نه فقط به کمترین اقدامی برای مقابله با نیروهای مهاجم دست نزدند، بلکه حتی با رهنمود های سازشکارانه و ساده انگارانه خود به خام کردن توده ها نیز پرداختند. این رهبران که قصد مبارزه و مقاومت در مقابل دشمنان مردم یا به قول خودشان "ارتجاع تهران"را نداشتند، نه طرح و نقشه جنگی برای این منظور تدارک دیده بودند و نه برای تقویت روحیه انقلابی در میان "فدائیان"برای مقابله با نیروهای مهاجم کاری کرده بودند.
پایان کار فرقه دموکرات و حکومت ملی در واقعه تاریخی 21 آذر سال 1325 رقم خورد. ابتدا بر اساس توافقات انجام شده بین فرقه دموکرات و حکومت مرکزی، نیروهای فدائی در شهر زنجان از طرف فرقه خلع سلاح شده و شهر به نیروهای ارتش شاهنشاهی تحویل داده شد. علیرغم این که طبق توافقات صورت گرفته قرار بود حکومت مرکزی روش "مسالمت آمیز"در پیش بگیرد ولی ارتش ضد خلقی در آن شهر به کشت و کشتار مردم پرداخت و دست به جنایات فجیعی زد که در نوشته های مختلف از آن ها یاد شده است. این واقعه هشداری برای رهبران فرقه دموکرات بود که نیروهای مسلح خود را برای مقابله با تهاجم این ارتش به دیگر شهرها و مناطق آذربایجان آماده کرده و مقاومت توده ها را سازمان دهند. اما برعکس، رهبران فرقه از آن کشتارهای جنایت بار به نتیجه دیگری رسیدند. لذا هنگامی که ارتش شاه در تاریخ 19 آذر سال 1325 به بهانه نظارت بر انتخابات مجلس پانزدهم خواستار ورود به آذربایجان شد، کمیته مرکزی فرقه دموکرات تصمیم به عدم مقاومت گرفت و در مقابل ارتش ضد خلقی حکومت مرکزی که افسارش در دست جنایتکاران آمریکائی و انگلیسی بود سپر انداخت و راه تسلیم و گریز از میدان رزم را برگزید. در این رابطه ادعا شده است که در میان رهبران فرقه دموکرات تنی چند و از جمله پیشه وری خواهان مقاومت در مقابل دشمن بودند، در حالی که نیت پیشه وری هر چه بود، عمل وی تفاوتی را بین برخورد او و دیگر رهبران فرقه ترسیم نمی کند. چرا که پیشه وری نیز بدون اقدام به هیچ عمل مقاومت جویانه ای در روز 19 آذر، قبل از این که پای قوای دشمن به تبریز برسد از مرز جلفا گذشت و به آذربایجان آن طرف مرز (آذربایجان شوروی) پناهنده شد.(3) با رفتن پیشه وری، محمد بیریا (وزیر فرهنگ حکومت ملی) دبیر کل فرقه دمکرات گردید. او در آن روزهای سرنوشت ساز بر اساس تصمیم کمیته مرکزی فرقه، مردم آذربایجان را به عدم مقاومت در مقابل نیروهای نظامی اعزامی از طرف رژیم شاه دعوت می کرد و از حسن نیت "آقای قوام السطنه" (این شخص، نوکر انگلیس و نخست وزیر شاه بود. قوام السلطنه برادر وثوق الدوله، عاقد قرارداد ننگین 1919 با انگلیس بود و همچون برادرش در خدمت تأمین منافع این امپریالیسم در ایران کار می کرد) سخن می گفت و به مردم اطمینان می داد که کارها با مسالمت پیش خواهد رفت.(4) اما رهنمودهای او در پشت رادیو به مردم آذربایجان هنوز به پایان نرسیده و مرکب دستورات کتبی اش مبنی بر عدم مقاومت، خشک نشده بود که طبقات استثمارگر و مرتجع در خود آذربایجان با کسب اطمینان از خالی بودن میدان، جسارت یافته و مزدوران خود را مجهز به سلاح های سرد و گرم برای حمله به مردم تشجیع نمودند. به این ترتیب در روز 21 آذر سال 1325 حتی قبل از این که پای ارتش شاهنشاهی به رهبری شوارتسکف آمریکائی (این مهره امپریالیسم آمریکا با توافق مرتجعین رژیم شاه، در این زمان در رأس ژاندارمری کل ایران به رتق و فتق امور می پرداخت) به تبریز برسد با حملات دستجات لمپن و اوباش بسیج شده از طرف بورژواهای وابسته و فئودال ها به توده های بی دفاع مردم، فاجعه وحشتناکی که توده های دلیر آذربایجان انتظار آن را نداشتند به وقوع پیوست.(5) این مزدوران با وحشی گری تمام بر سر توده های بی دفاع ریخته و به ددمنشانه ترین اعمال در حق مردم دست زدند. با ورود ارتش به تبریز تاخت و تاز شدت بی سابقه ای یافت. نیروهای ارتش ضد خلقی به همراه لمپن ها در سراسر آذربایجان در شهرها و دهات با بی رحمی و قساوت تمام به زن و مرد و جوان و کودک حمله کرده و خون آن ها را بر زمین می ریختند. این نیروها در حالی که در کوچه ها به راه افتاده و بی رویه به سوی مردم تیراندازی می کردند، خانه های بسیاری را غارت می کردند. (6)
در مورد جنایاتی که ارتش شاه در این مقطع در حق مردم آذربایجان مرتکب شد حتی فردی چون ویلیام داگلاس، قاضی عالی رتبه دیوان عالی دادگستری آمریکا نیز در کتابی با عنوان پرطمطراق "سرزمین های شگفت انگیز و مردمانی مهربان"نوشته است. نامبرده از "خشونت ارتش ایران"، از سوزاندن ریش دهقانان، تجاوز به زنان و دختران و غارت اموال و دزدیدن دام های آن ها و توهین و تحقیر مردم گزارش داده است. "زمانی که ارتش دولتی وارد آذربایجان شد فضای وحشتناک و ترس آوری ایجاد کرد. سربازان دولتی تاراج را آغاز کردند، همه جا را غارت میکردند و میبردند، هرچه به دستشان میرسید به آن هم رحم نمیکردند." (ترجمه کتاب مزبور از حمید دادیزاده تبریزی، در وبلاگ یوردداش). بر اساس برخی آمارها تنها در تبریز بیست تا بیست و پنج هزار نفر قتل عام شدند به گونه ای که در کوچه و خیابان های تبریز جوی های خون جاری بود. توجه به سخنان زیر نیز تصویر روشنی تری از آن وقایع به دست می دهد: "وارد فرودگاه تبريز که شديم ساختمان آن هنوز مي سوخت. با کاميون به شهر رفتيم. تمام مسير و سطح خيابان ها مملو از جمعيت بود و همه يک سلاح (تفنگ) داشتند و به نفع ارتش تظاهرات مي کردند و دائما تير هوايی خالی می کردند و باز هم به دنبال طرفداران پيشه وری بودند و آن ها را از خانه هايشان بيرون آورده و خودِ آن ها اعدامشان می کردند . در کنار خيابان ها جسد اعدام شده ها زياد ديده می شد و حدود 2000 الي 3000 نفر اعدام کرده بودند."این ها از سخنان فردوست، ارتشبد رژیم شاه در مورد واقعه خونبار 21 آذر است. با در نظر گرفتن این سخنان می توان جوی های خونی که آن "جمعیت"سلاح به دست، در شرایط فرار رهبران فرقه دموکرات در کوچه و خیابان های تبریز به راه انداخته بودند را در تصور خود گنجاند. دستگیری ها ابعاد وسیعی ای یافته بود تا جائی که دیگر در زندان ها جا نبود. با پر شدن زندان ها اعدام های دسته جمعی بی رویه که غالباً به صورت آویختن به دار در ملاء عام صورت می گرفت در دستور کار رژیم شاه به مثابه نماینده امپریالیست ها و طبقات ستمکار و استثمارگر قرار گرفت که هر روز ادامه داشت. در تبریز اعدام ها در محلی که مردم تبریز از آن به عنوان "ساهات قاباغی"نام می برند انجام می شد. مرتجعین به راستی از کشته پشته ساختند.
از دیگر اعمال ددمنشانه نیروهای مرتجع رژیم شاه، برپائی "جشن"کتاب سوزان بود. آن ها کتابخانه های عمومی و هر چه کتاب به زبان ترکی بود از جمله کتاب های درسی را از خانه ها و مدارس و اماکن مختلف بیرون آورده و به آتش کشیدند. در اعتراض به سوزاندن کتاب های ترکی در این دوره، صمد وورغون، یکی از شعرای مبارز آذربایجان (1956-1906) منظومه زیر را سرود و با ارائه آن در کنگره صلح جهانی پاریس در سال 1952 به افشای اعمال تبهکارانه رژیم شاه پرداخت. گفته می شود که این شعر تنها برخورد اعتراضی در آن زمان به اعمال رژیم شاه در آذربایجان بود. شعر صمد وورغون چنین است:
جلاد! سنين قالاق قالاق يانديرديغين كيتابلار
مين كمالين شؤهرتيدير، مين اوره يين آرزيسى،
بيز كؤچه ريك بو دونيادان، اونلار قالير ياديگار.
هر ورقه نقش اولونموش نئچه اينسان دويغوسو
مين كمالين شؤهرتیدير، مين اوره يين آرزيسى،
يانديرديغين او كيتابلار آلوولانير، ياخشى باخ!
او آلوولار شؤعله چكيب شفق سالير ظولمته،
شاعيرلرين نجيب روحو مزاريندان قالخاراق
او آلوولار شؤعله چكيب شفق سالير ظولمته
آلقيش دئيير عشقى بؤيوك، بير قهرمان ميللته….
ترجمه به فارسی:
جلاد! کتاب هائی که تو آنها را تل تل می سوزانی
معرف هزار درایت و آرزوی هزار دل است
ما از این دنیا کوچ می کنیم و آن ها به یادگار می مانند
در هر ورقش احساس انسان هائی نقش بسته است
معرف هزار درایت و آرزوی هزار دل است
کتاب هائی که سوزاندی شعله می کشند، درست نگاه کن!
شعله ها گُر می گیرند و تاریکی را روشن می سازند
روح های نجیب شاعران از مزار خود بر می خیزند
و با شعله های این آتش ظلمت را روشن می سازند
و به ملت قهرمانی که عشق بزرگی دارد آفرین می گویند...
شکستن مجسمه های ستارخان و باقر خان و دیگر قهرمانان مردم ایران و تعویض آن ها با مجسمه جلادانی چون رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه و غیره و وحشی گری های دیگر که حتی شکستن آلات موسیقی را هم در بر می گرفت (یک شاهد عینی تعریف کرده است که ضمن شکستن سورنای نوجوانی که سرود ملی فرقه دموکرات را با آن می نواخت، زبان وی را هم بریدند) جزئی دیگر از اعمال ارتجاعی آنان بود. به طور کلی باید گفت که وحشی گری هائی که نیروهای نظامی و اراذل و اوباش طرفدار رژیم وابسته به امپریالیسم شاه در سراسر آذربایجان به وجود آوردند به سختی در توصیف می گنجند. در مورد این فجایع هر چند تا کنون تا حدودی نوشته شده است (از جمله رجوع شود به "آذربایجان با زخمی عمیق"- ابو جعفر خدیر) ولی آن ها تنها در برگیرنده گوشه ای از آن فجایع است، همچنین در ضمن از مصیبت های وارد شده به مردم، پس از تسلط مجدد نیروهای "فئودال - استعماری"حکومت شاه به آذربایجان نیز شرح کاملی وجود ندارد. در این میان باید از رقم بزرگ بین 40 تا 70 هزار نفر که خانه و کاشانه خود را رها کرده و به شوروی پناهنده شدند یاد کرد و تبعید شدن ها و دربدری ها در داخل ایران و پاشیده شدن بسیاری از خانواده ها را نیز باید به آن ها اضافه کرد. اساساً، وسعت و شدت جنایات و فجایع رخ داده و مصیبت های وارد شده به مردم سراسر آذربایجان - از دهات گرفته تا شهرها- پس از سقوط "حکومت ملی"به حدی بود که امروز شاید با به یاد آوردن کشتار و فجایع رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی در حق مردم ایران در دهه 60 که سیاه ترین دهه در این رژیم وحشی و جنایتکار نام گرفته است، بتوان در تصور خود گنجاند که در آن سال بر توده های مبارز آذربایجان چه گذشت و چه ابعادی از مصیبت و ظلم و ستم بر آن ها روا شد- حال از شرح شدت اختناق و اعمال فشارهای ارتجاعی گوناگون و توهین و تحقیر های ملی بعد از آن وقایع در حق مردم آذربایجان که شامل نسل های بعدی هم شد، در این جا سخنی نمی گوئیم.
دولت مرکزی ارتجاعی شاه در جهت حفظ منافع طبقات استثمارگر ایران و امپریالیست های انگلیس و آمریکا، با چنین اعمال جنایتکارانه و بی شرمانه، بر راهی که توسط فرقه دموکرات پیموده شده بود نقطه پایان گذاشت. این نتایج بسیار تلخ و ناگوار گویای آن است که رهبران فرقه دموکرات با عدم اتکاء به قدرت خلق و به جای آن تکیه زدن به نیروئی که در هر حال یک نیروی خارجی بود (و فرقه نمی بایست انتظار می داشت که تا ابد در خاک ایران باقی بماند) توده های مبارز مردم آذربایجان را به سوی "پرتگاه وحشتناکی"رهبری کردند (عبارت توی گیومه را رفیق نابدل دقیقاً در همین رابطه در کتاب خود به کار برده است). (7) برچیدن حکومت ملی به دست خود، گریختن از میدان رزم، عدم مبارزه در مقابل یورش ارتجاع و رها کردن توده ها در چنگال اوباشان و دژخیمان و سالم رساندن خود به آن سوی مرز- آن هم علیرغم همه شعارها و قول و قرارهای شان در مورد رزمجوئی و مبارزه تا دم مرگ با دشمن- واقعیت دردناک و وحشت انگیزی بود که رهبران و گردانندگان فرقه دموکرات، مردم آذربایجان را با آن مواجه ساختند. یادآوری این واقعیات حتی بعدها نیز برای مردم آذربایجان که به فرقه دموکرات امید بسته بودند و پیشه وری را به دلیل برخوردهای مردمی اش شخصیت محبوبی به شمار می آوردند، امری بسیار شوک آور بوده و به هیچ وجه قابل هضم نبود. (8) اما این نکته را باید با تأکید بیان کرد که یکی از اثرات بسیار منفی و زیان بار گریختن رهبران به خارج از مرزهای کشور و رها کردن توده ها در کام ارتجاع وحشی، ضربه روحی بسیار عمیقی بود که بر تن و جان مردم آذربایجان وارد شد و مردم دیگر نقاط ایران که در آن شرایط در صحنه مبارزه فعال بودند را نیز متأثر ساخت. این تأثیر نامیمون بعداً با خیانت حزب توده در 28 مرداد 1332 به مردم ایران تکمیل شد و به صورت زخم عمیقی با برجستگی بر روح و روان مردم سراسر ایران که هر روز با شدت هر چه بیشتری تحت ظلم و ستم امپریالیست ها و ایادی شان قرار می گرفتند، مستولی گردید. واقعه دردناک 21 آذر 1325 همراه با واقعه مشابه در وسعت سراسر ایران در 28 مرداد 1332 و شکست های مبارزاتی دیگر، در مجموع در یک مقطع تاریخی شرایط روحی خاصی را در میان توده های ایران به وجود آورد و باعث شد که به تدریج هر گونه اعتماد به روشنفکران و مبارزین سیاسی در میان مردم از بین رفته و بی باوری نسبت به مبارزه به باور توده ها تبدیل شده و یأس و ناامیدی بر آن ها غلبه کند. (9)
یک موضوع دردناک دیگر در مورد وقایع خونین 21 آذر سال 1325 این است که اولاً، در آن زمان هیچ نیروی سیاسی در مورد آن همه جنایات و فجایعی که رژیم وابسته به امپریالیسم شاه در آذربایجان به وجود آورد لب به اعتراض نگشود و آن فجایع را محکوم نکرده و به افشای آن ها نپرداخت. تازه حتی حزب توده بیشرمی را به آن جا رساند که آن وحشیگری ها و عملکرد جنایتکارانه "اعلیحضرت شاه جوان"و نخست وزیرش "آقای قوام السلطنه"را تأئید و آن را "به خاطر صلح در داخل ایران که برای حفظ صلح جهان مفید است"قلمداد نمود. حزب توده در نشریه مردم شماره 4، سال اول دی ماه 1325، نوشت: "برخی از رهبران فرقه دموکرات آذربایجان که پس از حادثه زنجان نسبت به ورود قوای دولتی خوشبین نبودند قصد مقاومت داشتند ولی از قرار معلوم سرانجام کمیته مرکزی فرقه دموکرات، مسالمت را در هر حال بر مناقشه ترجیح داد و به خاطر صلح در داخل ایران که برای حفظ صلح جهان مفید است و به منظور جلوگیری از جنگ و برادر کشی، از قصد مقاومت صرفنظر کرد و ترک مخاصمت اعلام شد. با توجه به فوائد کلی تری که از این اقدام ناشی می شود باید به هر جهت از آن هواداری کرد."در این مورد فریدون کشاورز، یکی از رهبران حزب توده که در کابینه قوام السلطنه به او پست وزارت فرهنگ اعطاء شده بود هم در روزنامه ارس به تاریخ 11/10/1325 نوشت: "خاتمه مسأله آذربایجان، چنان چه در اطلاعیه کمیته مرکزی حزب توده ایران ذکر شده است به نحوی که انجام شد بهتر از عکس آن بوده. زیرا هیچ ایرانی وطن پرستی میل نداشته و ندارد که ایران صحنه یک جنگ داخلی و یا احیاناً وسیله و بهانه ایجاد اختلاف بین دول بزرگ جهان گردد" (10)
ثانیأ، بعدها نیز هیچ نیروئی و حتی باقی مانده های فرقه دموکرات آذربایجان نیز در صدد جمع بندی تجارب یک ساله حکومت ملی آذربایجان بر نیامده و به خصوص و به طور برجسته توضیح ندادند که مسئولیت فرقه دموکرات در به وجود آمدن شرایطی که منجر به تحمیل چنان فجایعی از طرف جنایتکاران و جلادان رژیم شاه و چنان مصایبی برای مردم آذربایجان شد، چه بود! (11) و... موضوع دیگر آن که اساساً آیا با اقدامات اصلاحی که فرقه دموکرات در طی یک سال حاکمیت خود به آن ها دست زد امکان داشت که بتوان کارگران و دهقانان و دیگر توده های ستمدیده آذربایجان را از قید ظلم و ستم دشمنان شان - از فئودال های مرتجع ظالم گرفته تا بورژوازی وابسته و حکومت مرکزی ای که امپریالیست های انگلیس و آمریکا پشتیبانش بودند- رها و منافع آن ها را تأمین و تضمین نمود؟ آیا تحقق حقوق ملی برحق مردم آذربایجان بدون نابودی طبقات استثمار گر و قطع قطعی هر گونه نفوذ امپریالیست ها در ایران و در این مسیر بالّطبع بدون سرنگونی رژیم وابسته به امپرياليسم در جامعه ما امکان پذیر می باشد؟
در جمع بندی مطالب فوق باید گفت که فرقه دموکرات در یک شرایط کاملاً مساعد داخلی و بین المللی در آذربایجان تشکیل شد ولی قادر به استفاده از چنان شرایطی برای پیشبرد مبارزات توده ها و رهبری آن ها به سوی پیروزی نشد. این تشکل با هر ادعائی که خود داشت و یا تصوراتی که دیگران در مورد وی داشتند و علیرغم همه ژست های چپ گونه اش هرگز یک نیروی پرولتری نبود بلکه دارای ماهیت خرده بورژوائی بود. در شرایط غالب بودن اندیشه های کمونیستی در سطح جهان و وجود شوروی سوسیالیستی در آن مقطع، فرقه دموکرات در حالی که به انجام کارهای اصلاح گرایانه مترقی دست زد ولی درست به دلیل ماهیت غیر پرولتری خود از انجام اقدامات انقلابی به نفع توده ها که تنها با حرکت در جهت تغییر مناسبات اقتصادی - اجتماعی حاکم بر جامعه امکان داشتباز ماند. در شرایطی که همه خلق های ایران در مقابل دشمن مشترکی قرار داشتند (به طور مشخص در مقابل امپریالیست های انگلیس و آمریکا و فئودال ها و بورژواهای وابسته به عنوان پایگاه داخلی امپریالیسم)، فرقه دموکرات با عمده کردن زبان و ملیت آذربایجانی و جدا کردن سرنوشت مردم آذربایجان از سرنوشت بقیه مردم ایران و پیوند نزدن مبارزه ملی با مبارزه طبقاتی، در خلاف جهت اتحاد همه مردم ایران و تقویت نیروی مبارزاتی آن ها گام برداشت. عدم اتکاء به نیروی توده ها و در عوض متکی شدن به ارتش سرخ شوروی و چشم امید بستن به آن، از خطاهای جبران ناپذیر فرقه دموکرات بود که وقتی با عدم برخورد انقلابی آن ها نسبت به حکومت مرکزی ارتجاعی وابسته به امپریالیسم و خالی کردن میدان و عدم مقابله رزمجویانه با نیروهای نظامی ارتجاع همراه شد، فاجعه آفرید. همچنین فرار رهبران و دست اندرکاران فرقه دموکرات و تنها و بی دفاع گذاشتن مردم مبارز آذربایجان در مقابل تهاجم وحشیانه نیروهای نظامی رژیم شاه و اراذل و اوباش وابسته به آن ها، تأثیرات بسیار منفی بر روحیه مردم بر جای نهاد. با این که خروج ارتش سرخ از ایران تأثیر غیر قابل انکاری بر سرنوشت فرقه دموکرات و مردم آذربایجان به جا گذاشت ولی بررسی دلایل این امر باید جدا از بررسی فراز و فرود فرقه دموکرات و وقایع 21 آذر در سال های 1324 و 1325 صورت گیرد، در عین حال جای انکار نیست که کمک های شوروی به فرقه دموکرات با هر نیتی که صورت می گرفت در خدمت رشد مبارزات آزادیخواهانه مردم آذربایجان قرار داشت. تجربه فرقه دموکرات و حکومت ملی آذربایجان نشان می دهد که این نیرو به خاطر ماهیت خرده بورژوائی خود قادر به انجام وظایف انقلابی ای که در آن برهه بر عهده یک نیروی کمونیست و انقلابی قرار داشت، نبود و واقعیت این است که در عصری که ما در آن به سر می بریم، تنها با یک رهبری پرولتری، غلبه بر امپریالیسم و همه مرتجعین وابسته به آن جهت نیل به پیروزی ممکن است.همچنین تنها با بسیج تمام نیروهای انقلابی در سطح جامعه ایران زیر پرچم پرولتاریا می توان دشمنان طبقاتی را نابود و دموکراسی را در جامعه که شرط بروز اراده آزاد توده هاست و تنها در آن شرایط امکان حل مسئله ملی وجود دارد، بنا نهاد. به طور کلی خلق های ایران و از جمله خلق آذربایجان تنها در یک شرایط کاملاً دموکراتیک می توانند سرنوشت خود را به هر شکل که مایلند و درست تشخیص می دهند تعیین کرده و به حل مسئله ملی نایل آیند. (12)
-------------
زیر نویس ها:
1- اهداف و خواسته های فرقه دموکرات در "بیانیه 12 شهریور 1324"، به صورت زیر بیان شده است:
ماده ۱- ضمن حفظ استقلال و تماميت ارضی ايران، بايد به مردم آذربايجان آزادی داخلی و خود مختاری مدنی داده شود تا بتوانند در پيشبرد فرهنگ خود و ترقی و آبادی آذربايجان با مرعی داشتن قوانين عادلانه کشور، سرنوشت خود را تعيين نمايند۰
اصل ۲- در اين راستا بايد بزودی انجمن های ايالتی انتخاب شده و شروع بکار نمايند. اين انجمن ها ضمن فعاليت در زمينه های فرهنگی، اقتصادی و بهداشتی به موجب قانون اساسی اعمال تمام مامورين دولتی را بازرسی کرده و در تغـيير و تبديل آن ها اظهـار نظـر خواهند کرد٠
اصل ۳- در مدارس آذربايجان تا کلاس سوم تدريس فقط به زبان (ترکی) آذربايجانی خواهد بود. از آن ببعد زبان فارسی بعنوان زبان دولتی توام با زبان آذربايجان تدريس خواهد شد. تشکيل دانشگاه ملی در آذربايجان يکی از مقاصد اساسی فرقه دموکرات است٠
اصل ٤- فرقه دموکرات آذربايجان در توسعه صنايع و کارخانجات جدا خواهد کوشيد و سعی خواهد کرد برای رفع بيکاری و توسعه صنايع دستی وسايل لازم را فراهم نموده و توام با تکميل کارخانجات موجود، کارخانجات جديد ايجاد نمايد٠
اصل ۵- فرقه دموکرات آذربايجان توسعه تجارت را يکی از مسايل ضروری و جدی محسوب می کند. مسدود بودن راه های تجاری تا به امروز سبب از دست رفتن ثروت عده کثيری از دهقانان، مخصوصا باغداران و خرده مالکين شده و موجب فقر و فلاکت آن ها گرديده است٠
فرقه دموکرات آذربايجان برای جلوگيری از اين وضع در نظر دارد در پيدا کردن بازار و جستجوی راه های ترانزيتی، که بتوان با استفاده از آن ها کالاهای آذربايجان را صادر نموده و از اتلاف ثروت ملی جلوگيری کرد، اقدام جدی نمايد٠
اصل ۶- يکی ديگر از مقاصد اصلی فرقه دموکرات، آباد ساختن شهرهای آذربايجان است. برای نيل به اين هدف فرقه سعی خواهد کرد که هر چه زودتر قانون انجمن های شهر تغيير يافته و به اهالی شهر امکان داده شود که بطور مستقل در آبادی شهر خود کوشيده و آن را بصورت معاصر و مترقی درآورند. مخصوصا تامين آب شهر تبريز يکی از مسايل بسيار فوری فرقه دموکرات است٠
اصل ٧- بنيانگذاران فرقه دموکرات آذربايجان بخوبی می دانند که نيروی مولد ثروت و قدرت اقتصادی کشور، بازوان توانای دهقانان است. لذا اين فـرقـه نمی تواند جنبشی را که در ميان دهقانان بوجود آمده، ناديده بگيرد و بهمين خاطر فرقه سعی خواهد کرد که برای تامين احتياجات دهقانان اقدامات اساسی انجام دهد٠
مخصوصا تعيين حدود مشخص روابط بين اربابان و دهقانان و جلوگيری از ماليات های غير قانونی که توسط برخی از اربابان گرفته می شود يکی از وظايف فوری فرقه دموکرات است. فرقه سعی خواهد کرد اين مسئله به شکلی حل شود که هم دهقانان راضی شوند و هم مالکين به آينده خود اطمينان پيدا کرده و با علاقه و رغبت در آباد ساختن ده و کشور خود کوشش نمايند. زمين های خالصه و زمين های متعلق به اربابانی که آذربايجان را ترک و فرار کرده اند و محصول دسترنج مردم آذربايجان را در تهران و ساير شهرها مصرف می کنند، چنانچه بزودی مراجعت ننمايند، بنظر فرقه دموکرات بايد بدون قيد و شرط در اختيار دهقانان قرار گيرد. ما کسانی را که بخاطر عيش و نوش خود ثروت آذربايجان را به خارج می برند، آذربايجانی نمی دانيم. چنانچه آن ها از بازگشت به آذربايجان خودداری نمايند، ما برای آن ها در آذربايجان حقی قائل نيستيم. علاوه بر اين فرقه خواهد کوشيد که بطور سهل و آسان، اکثريت دهقانان را از نظر وسايل کشت و زرع تامين نمايد٠
اصل ۸- يکی ديگر از وظايف مهم فرقه دموکرات، مبارزه با بيکاری است. اين خطر از هم اکنون خود را بصورت جدی نشان می دهد و اين سيل در آينده روز به روز نيرومندتر خواهد شد٠
در اين مورد از طرف دولت مرکزی و مامورين محلی کاری انجام نگرفته است. چنان چه کار بدين منوال ادامه يابد، اکثريت اهالی آذربايجان دچار فنا و نيستی خواهد شد. فرقه سعی خواهد کرد برای جلوگيری از اين خطر، تدابيری جدی اتخاذ نمايد. فعلا تدابيری نظير تاسيس کارخانجات، توسعه تجارت، ايجاد موسسات زراعتی و کشيدن راه آهن و شوسه، ممکن است تا حدودی مفيد واقع شود٠
اصل ٩- در قانون انتخابات ستم بزرگی به مردم آذربايجان روا داشته اند. طبق اطلاعات دقيق در اين سرزمين بيش از چهار ميليون نفر آذربايجانی زندگی می کنند. به موجب همين قانون غيرعادلانه، به نمايندگان آذربايجان فقط ۲٠ کرسی داده شده است و اين بطور قطع تقسيم متناسبی نيست٠
فرقه دموکرات خواهد کوشيد که آذربايجان به تناسب جمعيت خود حق انتخاب نماينده داشته باشد که تقريبا معادل يک سوم نمايندگان مجلس شورا می شود٠
فرقه دموکرات آذربايجان طرفدار آزادی مطلق انتخابات مجلس شورای ملی است. فـرقـه با دخالت مامورين دولتی و عناصر داخلی و خارجی و هم چنين در ميان ثروتمندان به طريق ارعاب و فريب، در انتخابات مخالف است. انتخابات بايد هم زمان در سرتاسر ايران شروع شده و بسرعت پايان پذيرد٠
اصل ۱٠- فرقه دموکرات آذربايجان با اشخاص فاسد، مختلس و رشوه گيری که در ادارات دولتی جای گرفته اند مبارزه جدی به عمل خواهد آورد و از مامورين صالح و درستکار قدردانی خواهد نمود٠
مخصوصا فرقه کوشش خواهد کرد که معاش و زندگی مامورين دولتی آن چنان اصلاح شود که بهانه دزدی و خيانت برای آن ها باقی نماند و آن ها بتوانند زندگی آبرومندی جهت خود بوجود آوردند٠
اصل ۱۱- فرقه دموکرات خواهد کوشيد بيش از نصف ماليات هايی که از آذربايجان گرفته می شود صرف احتياجات خود آذربايجان شود و ماليات های غير مستقيم لغو گردند٠
اصل ۱۲- فرقه دموکرات آذربايجان طرفدار دوستی با کليه دولت های دموکرات مخصوصا با متفقين می باشد و برای حفظ و ادامه اين دوستی کوشش خواهد کرد در مرکز و شهرستان ها دست عناصر خائنی را که می خواهند دوستی بين ايران و دولت های دمکرات را بهم زنند از امور دولتی کوتاه نمايد٠
2 - تلاش برای کسب خود مختاری در چهارچوب یک حکومت مرکزی وابسته به امپریالیسم و محدود کردن مبارزه تنها به یک منطقه خاص، همان تجربه منفی ای است که پس از قیام بهمن نیز، هر چند در شرایط کاملاً متفاوت از دوره حکومت ملی آذربایجان، در کردستان، در شرایط خیزش مسلحانه خلق کرد علیه رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی، توسط برخی از نیروهای دست اندر کار در آن جنبش تکرار شد. این نیروها ابتدا برای به دست آوردن خودمختاری در کردستان، با تشکیل "هیأت نمایندگی خلق کرد"سیاست مذاکره با رژیم جمهوری اسلامی را در پیش گرفتند؛ بعد که آن مذاکرات شکست خورد به جای استفاده از این پایگاه انقلابی برای گسترش و تقویت مبارزه در دیگر نقاط ایران مبارزه را در کردستان محدود کردند.
این نکته را هم باید یادآور شد که در کردستان نیز همانند همه مناطق ایران عنصر "چریک فدائی"به یمن مبارزات قهرمانانه و کمونیستی چریکهای فدائی خلق، شدیداً و به طور وسیع در میان خلق کُرد مقبولیت داشت. اما پس از قیام بهمن 1357 به اصطلاح "سازمان چریکهای فدائی خلق ایران" (که آن قدر با سازمان واقعی چریکهای فدائی خلق بیگانه بود که از بردن نام چریک هم وحشت داشت و در نشریاتش خود را "فدائیان"می نامید)، از همان آغاز در خدمت به رژیم جمهوری اسلامی به نفی مبارزه مسلحانه پرداخته و تا جائی که توانست به خلع سلاح توده های هوادار فدائی در کردستان اقدام نمود. بر این اساس به اعتبار فدائی در این منطقه ضربه وارد شد و نیروهای دیگری در کردستان قدرت یافته و رهبری مبارزات خلق دلاور کُرد را به دست گرفتند
3- در بعضی نوشتجات که تحت عنوان به اصطلاح اسناد هم منتشر شده، ادعا شده است که پیشه وری و برخی دیگر از رهبران فرقه دموکرات خواهان مقاومت در مقابل هجوم حکومت مرکزی بودند اما چون سلاح نداشتند قادر به چنین کاری نشدند. واضح است که با توجه به برخورداری حکومت ملی از یک نیروی مسلح و متشکل، این سخن غیر واقعی می باشد و اگر قرار بر مقاومت بود با وجود یک ارتش و آن همه سلاح و تجهیزات در دست نیروهای فرقه نه تنها امکان مقاومت وجود داشت بلکه با توجه به شرایط مبارزاتی در کل جامعه و حضور توده ها در میدان مبارزه در سراسر ایران، تحت یک سیاست پرولتریحتی امکان در هم شکستن نیروی دشمنان مردم نیز بود. در اینجا بی مناسبت نیست که از خاطرات ارتشبد حسین فردوست، از افسران نیروهای مسلح ارتش شاهنشاهی که در آن زمان برای بازدید به آذربایجان رفته بود نیز مطالبی ذکر شود. وی می نویسد: "دو لشکر به سمت آذربايجان حرکت داده شد :يکي به فرماندهي سرتيپ هاشمي از محور ميانه_تبريز و ديگري به فرماندهي سرتيپ ضرابي از محور ميانه_مراغه_تبريز. هاشمي اهل تبريز بود و در منطقه نفوذي داشت, ضرابي هم اهل کاشان بود و بعدا با درجه سرلشکري رئيس کل شهرباني شد... سرزمين آذربايجان پوشيده از جبال است وچهار رشته کوه مهم دارد. اولين رشته کوه قبل از ميانه قافلان کوه است که کوهي است عظيم و سر به فلک کشيده . قبل از ورود به کوه , پل عظيمي بود که نيروهاي پيشه وري آن را تخريب کرده بودند تا راه عبور و مرور با خودرو امکان پذير نباشد و من مي ديدم که سربازان ما داخل دره ها مي رفتند و اگر نيروهاي پيشه وري مي خواستند مقابله کنند, بهترين مواضع را داشتند , که مهمترين آن همين قافلان کوه بود... مسئله تصرف آذربايجان جدي نبود و اگر جدي بود با توجه به مواضع قافلان کوه و کوه هاي عجيب آن, ده لشکر هم نمي توانست آنجا را تصرف کند.... محل ديگري که بازديد کردم , مخازن سلاح دمکرات ها بود و سرتيپ هاشمي گفت که در تبريز 20 انبار اسلحه دمکرات ها صحیح و سالم به جاي مانده است.به عنوان نمونه به بازديد 5_6 انبار رفتم. ساختمان بزرگي بود که خوب انتخاب شده بود و زيرزمين هاي و سيع داشت.در اين زيرزمين ها انواع سلاح ها از نارنجک و تفنگ و مسلسل سبک و سنگين و تپانچه و غيره, وجود داشت تعداد سلاح هاي انبار شده در تبريز بيش از 100 هزار بود." (رجوع شود به "خلاصه شده از کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي _خاطرات ارتشبد حسين فردوست"توسط آذرماد تبريزي پاييز 1390 خورشيدی.)
4- دستورات سازشکارانه بیریا باعث سردرگمی و بلا تکلیفی نیروهای مسلح فرقه و نهایتاً موجب از هم پاشیدن شیرازه امور حکومت ملی شد – البته همراه با مطلع شدن مردم از فرار پیشه وری و دیگر اعضای دولت و مجلس. بی مناسبت نیست در این جا یادآوری شود که مردم ایران تا کنون نه از مبارزه قاطع و انقلابی با دشمنان شان بلکه درست به خاطر تزلزل در مقابل آن ها و پیروی از سیاست های سازشکارانه، ضربه ها دیده و مصیبت ها کشیده اند. خلاصه ای از دستورات بیریا چنین بود: "با اتکا به حسن نیت آقای قوامالسلطنه و قرار انجمن ایالتی آذربایجان تصمیم گرفته شد:
1. به منظور جلوگیری از برادرکشی هنگام ورود قوای تامینهی دولتی به شهر تبریز از هر نوع تظاهرات مخالفتآمیز خودداری شده با کمال متانت از آن ها استقبال به عمل آید.
2. فرقهي دموکرات آذربایجان مانند گذشته پشتیبان و مدافع تمامیت و استقلال ایران و سعادت مردم میباشد. 3. تمام سازمانهای فرقه و اتحادیهها کما فیالسابق به کارهای روزانهی خود مشغول خواهند بود. (نقل از "فرقه دموکرات آذربایجان"، محرم حقی)
5- دکتر غلامحسین ساعدی از مشاهدات عینی خود از آن روزها نوشته است. او ابتدا از فرار یک افسر فرقه دموکرات و غارت خانه او توسط یک کفاش که ساعدی می گوید "جزء طبقه لومپنی بود که آن موقع داشتند رشد می کردند، یعنی رشد کرده بودند"صحبت می کند و بعد می نویسد: "قبل از این که ارتش بیاید، سه روز حکومت دست لات و لوت ها بود. و همان ارباب هائی که می گفتم همه شان قایم بودند، آن همسایه ارباب ما، حاج عباس آقا، پسرهایش ریخته بودند بیرون، اول حمله کردن به {؟}. بعد حمله کردند به طرف خانه ها، همه شان بچه ارباب ها بودند. تابلو ها را پائین بکشند، بشکنند، چاقو بزنند... آره. آن وقت این ها ریختند بیرون. غارت که شروع شد، شروع کردند به کشتن آن هائی که چپ بودند، مثلاً طرفدار فرقه بودند و آنقدر آدم کشتند که حد و حساب نداشت...من یادم هست که حتی قبل از این که ارتش بیاید آن قدر آدم کشته بودند، جسد روی جسد ریخته بودند... یک دانه سکو دار حمام بود. پیرمرد که مهاجر بود و نود و خرده ای سال داشت، رفتند او را بکشند. آدم بدبخت تکان نمی تواند بخورد. زیر گنبد حمام نشسته و بعد رفتند بالا، گنبد حمام را شکستند و از آن تو همین طور تیر در می کردند. بابا ول کن، بیچاره پیرمرد رفته بود توی سوراخ قایم شده بود. (نقل از "ساعدی از او و در باره او"، باقر مرتضوی، صفحه 22)
6- اسد بهرنگی در کتاب خود: "برادرم صمد بهرنگی"، از آن روزها خاطراتی نقل کرده و از جمله در رابطه با غارت خانه ها و تیراندازی های بی رویه می نویسد: "تو کوچه که ایستاده بودیم می دیدیم که عده ای که از طرف پایین شهر می آیند، دیگ و فرش و سایر اثاث منزل می آورند، بعضی ها هم کیسه گردو، سنجد و امثال آن کول کرده، می آورند. محله ما افتاده بود دست لوتی اسماعیل و رفقایش، هر چی دست کسی میدید، سهم خود را بر می داشت. من و صمد و سایر بچه های محل تو کوچه ها می گشتیم و پوکه فشنگ جمع می کردیم. وقتی به خانه برگشتیم، جیبمان پر بود از پوکه های فشنگ". او همچنین از پدرش نیز که در آن روزها از شهر خوی عازم تبریز گشته بود سخنان زیر را نقل کرده است: "وقتی صبح آمدیم بیرون جنازه بود که تو خیابان افتاده بود. یک نفر را به گاری بسته بودند و با شلاق می زدند که راه برو!، یکی دیگر را به دو گاری بسته بودند و شقه اش کرده بودند، چه بگویم، وضعِ خیلی مصیبت باری شده بود. از فرقه ای ها هر کی توانسته بود فرار کرده بود، آن هائی هم که نتوانسته بودند و یا نخواسته بودند فرار کنند، زیر دست و پای اوباش خرد شده بودند. تو راه که می آمدیم وضع دهات بدتر از این بود. خان و مباشرش برنگشته، ایادی اش خیلی از دهاتی ها را که داوطلب گرفتن زمین شده بودند، کشته بودند، جنازه شان تو دهات افتاده بود، جگر آدم کباب می شد." (نقل از کتاب فوق الذکر صفحات 58 و 60).
7- در اکثر نوشته ها علت شکست فرقه دموکرات خروج ارتش سرخ از ایران عنوان شده و در همین رابطه از زوایای مختلف عملکردهای شوروی مورد برخورد قرار گرفته است. مثلاً کسانی علت خروج ارتش سرخ از ایران را به خاطر سازش شوروی با قوام السلطنه و این که شوروی فریب قول های آن سیاستمدار مکار را خورده و به خاطر گرفتن امتیازاتی در مورد نفت، ایران را ترک کرد ذکر می کنند. در حالی که بعضی دیگر مطرح می کنند که شوروی ها شدیداً تحت فشار امپریالیست های انگلیس و آمریکا قرار داشتند و به خصوص گفته می شود که آمریکا با استناد به توافقات کنفرانس سه جانبه تهران که نیروهای انگلیس و شوروی را ملزم به خروج از ایران می کرد، موضوع آذربایجان را به شورای امنیت سازمان ملل کشانده و در آنجا شوروی به خاطر حضور در آذربایجان شدیداً مورد حمله قرار می گرفت. آمریکا حتی شوروی را در صورت پافشاری در ماندن در آذربایجان تهدید به استفاده از بمب اتمی کرده بود. اما صرفنظر از این که چه دلیل یا دلایلی شوروی را راضی یا مجبور به ترک خاک آذربایجان کرد، علت شکست فرقه دموکرات را خروج شوروی از ایران تلقی کردن به معنی سلب مسئولیت از فرقه دموکرات می باشد و همان طور که در این مقاله در ابتدا توضیح داده شد به منظور بررسی همه جانبه جنبشی که یک سال در آذربایجان جریان داشت باید به فرقه دموکرات و عملکردها و مسئولیت هایش به طور مستقل پرداخته شود و سیاست ها و عملکردهای شوروی نیز باید به طور مستقل مورد برخورد و بررسی قرار گیرند.
8- بی مناسبت نیست در این جا از خاطرات به یاد مانده از خانواده خودم نیز بهره گیرم. پدر و مادر من در تبریز طرفدار فرقه دموکرات بودند و یکی از برادران من که در آن زمان یک نوجوان بود (پرویز) جزء فدائی های فرقه بود. افراد خانواده من همواره از اقدامات فرقه دموکرات نظیر پائین آوردن قیمت ارزاق عمومی، آسفالت خیابان ها و ایجاد خیابان های جدید در شهر تبریز به خوبی یاد می کردند. مثلاً گفته می شد که ما شب می خوابیدیم و صبح که بلند می شدیم می دیدیم که یک خیابان جدید ساخته شده بود. از اقدامات اصلاح گرایانه دیگر فرقه و فضای امنی که در شهر به وجود آمده بود نیز در خانه ما صحبت می شد. توجه فرقه دموکرات به مسایل بهداشتی، آباد سازی و به وجود آوردن فضای سبز در شهر، برخی کارهای فرهنگی و سواد آموزی، به راه انداختن تئاتر و سینما و برخوردار کردن طبقات پائین جامعه در استفاده از آن امکانات از دیگر تعریف ها بود. پدر و مادر من جزء زحمتکشانی بودند که از چنین امکانات فرهنگی و دیگر امکاناتی که همراه با آزادی بیان به وجود آمده بود به خوبی در جهت ارتقای آگاهی انقلابی خود استفاده می کردند. در این دوره در شرایطی که همه گفتارها و نوشتجات به زبان مادری شان، ترکی بود، آن ها ضمن شناختن لنین و بعضی دیگر از رهبران جنبش کمونیستی با اندیشه های آنان نیز که مستقیماً به زندگی کارگری خودشان ربط داشت آشنا شده بودند. مادرم به خصوص به شعر علاقه مند بود و از شعرهای بیریا یاد می کرد. آن ها همچنین به تماشای فیلم های با ارزش و آگاهی دهنده می رفتند و از جمله تعریف می کردند که فیلم مشدی عباد و آرشین مال آلان، دو فیلم تفریحی و در عین حال آگاهی دهنده که در میان آذربایجانیان معروف هستند را آن ها اولین بار در آن زمان در سینما دیده بودند. مادرم همواره با افتخار از این که بهروز (رفیق بهروز دهقانی) کلاس اول دبستان را به زبان مادری خود درس خوانده بود صحبت می کرد و از شور و شوق او برای درس خواندن می گفت.
از طرف دیگر از وقایع پیش آمده در 21 آذر 1325 چون غارت خانه ها، کشتار مردم، عکس العمل های افراد فامیل یا همسایه ها تعریف هائی می شد و آن رویدادها به طور عینی و با مثال های مشخص تشریح می شدند. در خانه حتی از شعرهای توهین آمیزی سخن گفته می شد که مرتجعین نسبت به پیشه وری و فرقه ای های دیگر ساخته و گاه کودکان نیز آن ها را تکرار می کردند. خانواده ما نمونه ای از بسیاری از خانواده های کارگری و زحمتکش در آذربایجان بودند که ضمن تأئید کارهای اصلاح گرایانه فرقه دموکرات، با حیرت و حالت شُوک زده در مورد ترس و جبونی رهبران فرقه و پشت کردن آن ها به مردم می گفتند.
9- پی آمد بسیار منفی وقایع خون بار 21 آذر 1325 همراه با شکست مبارزات ضد امپریالیستی توده ها به رهبری مصدق و عملکرد خائنانه حزب توده در مقابل کودتای- آمریکائی- انگلیسی 28 مرداد در شرایط حاکم شدن دیکتاتوری شدیداً و وسیعا قهرآمیز در جامعه به خصوص در دهه چهل پس از "انقلاب سفید"شاه و حاکمیت کامل بورژوازی وابسته، با فاکت های عینی دیگر چون تبلیغات زهر آگین رژیم و فقدان یک نیروی متشکل انقلابی در صحنه مبارزه در هم آمیخته شد و اوضاع خاصی را در دهه سی و چهل در جامعه ایران به وجود آورد. همه آن واقعیات تلخ و ناگوار باعث غلبه روحیه یأس و نا امیدی شدیدی بر مردم ایران شد، به گونه ای که توده ها دیگر خود را ضعیف و نیروی دشمنان خود را قوی تر از آن چه بود به حساب آورده و ایمان خود را نسبت به مبارزه و رهائی از این طریق از دست دادند. این همان شرایطی بود که جامعه ایران را برای سال های سال دچار یک بن بست مبارزاتی نمود. سال های سال حرکت مبارزاتی چشم گیری در جامعه دیده نشد و همراه با خفقان و دیکتاتوری بورژوازی وابسته، سکوت قبرستانی بر جامعه حاکم شد. همانطور که می دانیم بن بست مبارزاتی ایجاد شده در این دوره در جامعه ایران را تنها چریکهای فدائی خلق ایران که رفقا مسعود احمد زاده، امیر پرویز پویان و عباس مفتاحی به مثابه کمونیست های انقلابی در رأس آن قرار داشتند با راه گشائی های تئوریک و عملی خود - که انجام مبارزات قهرمانانه علیه دشمنان طبقاتی مردم ایران و فداکاری های تا پای جان شان، جای هیچگونه تردیدی نسبت به صداقت بی کران این کمونیست های راستین و صمیمیت واقعی شان با کارگران و دیگر توده های خلق باقی نگذاشت- توانستند در هم شکسته و فضای شاداب مبارزاتی در جامعه ایران ایجاد کنند.
10- فریدون کشاورز در ضمن همان کسی است که وقتی پس از قیام بهمن 1357، رهبری "سازمان چریکهای فدائی خلق ایران"به دست باند فرخ نگهدار افتاد، برای کمک به این باند و در حمایت از آن ها، حمله به خط مشی مبارزه مسلحانه و نظرات انقلابی چریکهای فدائی خلق را با کمک گیری از نظرات نادرست رفیق جزنی وظیفه خود قرار داد.
11 - رفقائی چون بهروز دهقانی و علیرضا نابدل اهمیت زیادی برای تدوین تاریخ واقعی آذربایجان قائل بودند. در اواخر سال 1348 و اوایل سال 1349 رفیق بهروز دهقانی موفق شد تاریخی از فرقه دموکرات آذربایجان را به رشته تحریر در آورد که متأسفانه در سال 1350 در جریان هجوم ساواک به چریکهای فدائی خلق به دست دشمن افتاد و امروز نسخه ای از آن در دست نیست.
12- برای نوشتن این مطلب از منابع مختلف (از جمله از منابع موجود در سایت های اینترنتی) استفاده شده که نام برخی از آن ها در متن همین مقاله ذکر شده است.
آذر ماه سال 1392
------------
21 آذر، فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان(قسمست اول)
http://www.iranglobal.info/node/29084
پاسخ به چند سوال
هویت طلبی و حرکتهای ملی در دنیا سابقه ای بیش از صد سال دارد و در صده اخیر به تدریج ملتهای مستعمره راه استقلال در پیش گرفته و دولت ملی خود را پایه گذاری کرده اند به نحوی که در هنگام تشکیل سازمان ملل 49 کشور در دنیا وجود داشت و امروزه شاهد بیش از 200 کشور مستقل می باشیم، یعنی استقلال طلبی ملی یکی از ملزومات مدرنیته بوده و خواه ناخواه همه ملتهای دنیا را در برگرفته یا خواهد گرفت، آنجه که مهم است نحوه برخورد الیت حاکم با چنین جنبشهایی است که نتیجه آن به وجود آمدن کشورهای مستقل ولی دوست یا دشمن می تواند باشد. در بررسی جنبشهای ملی متوجه می شویم که استدلال مقابله با چنین جنبشهایی در همه کشورها کمابیش یکسان بوده و از منطق مشابهی پیروی می کند که بارها اشتباه بودن آن منطق و استدلال اثبات شده است، در اکثر استلالهای مقابله جویانه از فرضهای غلط، نتایج غلط دیگری استدلال شده و به عنوان منطق مقابله با جنبشهای مللی استفاده می شود، برای این منظور عموما از سوالهایی با پیش فرضهای اشتباه استفاده می شود که جواب آن نیز اشتباه دیگری را به همراه خواهد داشت.
در یکی از مقالات ایران گلوبال، خط سیر این منطق با استفاده از جندین سوال مطرح شده است که هدف از این نوشته بررسی آنها می باشد، سوالات مذکور به نحوی انتخاب و چیده شده اند که در نهایت به زعم نویسنده، حرکت هویت طلبانه را بی مورد نشان دهد . شاید این سوالات بسیار ابتدایی باشند ولی برای روشن شدن اذهان مجبور به پاسخگویی جندباره به جنین سوالاتی می باشیم
1 آيا تكلم به زبان واحد, به معني ملت واحد نيز هست ؟ نژاد واحد ؟
- مولفه های مختلفی برای ملت شمرده می شود که مهمترین آنها زبان، فرهنگ، سرزمین، حافظه تاریخی و سابقه دولتمداری می باشد، برای تشکیل یک واحد مللی، وجود همه مولفه های فوق اجباری نیست و خیلی از ملتها با ملت همسایه خود فقط در یکی از آن مولفه ها متفاوت می باشند. در هیچ بحث علمی مربوط به ملیتها، نژاد جایگاهی ندارد و کلمه نژاد تنها در مباحث پزشکی و عموما در مورد حیوانات کاربرد دارد و در علوم اجتماعی و سیاسی هیچ کس به دنبال شناسایی نژاد مردم و تشکیل نژاد واحد نیست.
2 پس از حمله اعراب, اكثر نخبگان ايراني, نظير ابن سينا, شروع به نوشتن متون عربي نمودند و اگر مناطق صعب العبور و كوهستاني, كه مانع تسلط كامل نظامي و فرهنگي اعراب شد, نبودند و زبان ايرانيان, نظير مصريان, منسوخ شده و زبان عربي رواج يافته بود, آيا ما جزو ملت و يا قوم عرب محسوب ميشديم ؟
- در زمان حمله اعراب کشوری به نام ایران وجود نداشت، اعراب به سرزمینهای پرشیا، آذربایجان، زابلستان، خراسان و غیره در زمانهای مختلف حمله کرده اند
- زبان ملتهای مختلف در طول تاریخ تغییر کرده است و از جمله آنها، زبان ملت پارس می باشد که امروزه هیچ یک از مردم سرزمین پارس با زبانی که هنگام حمله عربها بدان سخن می گفتند حرف نمی زنند، زبان پارسی(زبانی که در برخی از کتیبه ها دیده شده است) به کلی منقرض شده است و جای آن را زبان دری(زبان مردم شمال أفغانستان و تاجیکستان) گرفته است
- زبان حامل فرهنگ می باشد و با تغییر زبان به مرور فرهنگ یک ملت نیز تغییر می کند همانطور که امروزه فرهنگ مردم مصر کاملا عربی شده است و مصریها خود را جزو ملت عرب می دانند حتی مسیحیان مصر نیز خود را عرب مسیحی می دانند. همچنین فارسها نیز به دلیل تغییر زبانشان، خودشان را با مردم شمال أفغانستان و تاجیکستان یک ملت می شمارند و به فرهنگ و اندیشمندان آنها افتخار می کنند
3 آيا كردها و ساكنان برخي نقاط ديگر ايران كه به گويش هاي مختلف ولي داراي ريشه ي فارسي تكلم ميكنند, جزو ملت فارس قرار نمي گيرند ؟
- ابتدا باید تعریف زبان، گویش و لهجه مشخص شود. زبان کردها، لرها، بلوچها، گیلکها و غیره گویشی از هیچ زبان دیگر نیستند و زبانهای مستقلی هستند، تفاوت زبان کردی، لری، بلوچی، گیلکی و غیره با زبان دری(زبانی که امروزه فارسی نامیده می شود) بسیار بیشتر از تفاوت زبانهای انگلیسی و فرانسوی و ایتالیایی و آلمانی با همدیگر می باشد.
- در مورد یک ملت بودن، مردم خود آن سرزمینها باید تصمیم بگیرند ولی تا جایی که من می دانم کردها، لرها، بلوچها و ... خودشان را ملتهایی متفاوت از فارسها می دانند
4 آيا ساكنان آذربايجان از مناطق آسياي مركزي به همراه زبان و فرهنگ خود به ايران كوچ كرده و سكني گزيده اند, يعني نژادي غير فارسي دارند, و يا به علت تهاجمات مداوم اقوام آسياي مركزي در طول تاريخ, زبان فارسي به تدريج منسوخ شده و گويش تركي جايگزين گشته ؟
- زبان پارسی به دلیل ضعف و تشتت فراوان منقرض شده است و هیچ ارتباطی به امپراطوری اعراب یا ترکها ندارد
- در مورد زبان مردم آذربایجان در هزار سال پیش، نظرات مختلفی وجود دارد که به بحث حرکت ملی آذربایجان ارتباطی ندارد، اگر بخواهیم در مورد آن بحث بکنیم که آیا آذربایجان هزار سال پیش باید دولت ملی خود را تشکیل می داد یا نه ممکن است نیاز به دانستن زبان مردم آن زمان آذربایجان باشد ولی بحث ما درمورد امروز و زبان و فرهنگ امروز مردم آذربایجان می باشد
- هنوز علم پزشکی به حدی پیشرفت نکرده است که از روی ژن افراد فارس، ترک، کرد یا عرب بودن آنها را تشخیص دهد، لذا کلمه نژاد فارسی نمی تواند بر أساس ژنتیک باشد. اگر منظور از نژاد فارسی، فارسی زبان می باشد، تنها چیزی که می دانیم آن است که زبان مردم آذربایجان ترکی است و زبان مردم فارسستان دری است و زبان پارسی منقرض شده است
5 آيا معياري از نظر تعداد جمعيت هم زبان براي رسميت دادن آن زبان در كشوري با گويش هاي گوناگون, وجود دارد ؟ چه در صدي و به چه دلايلي ؟
- حرکتهای ملی عموما حرکتهای دموکراسی خواهانه هستند نه جمهوری خواه، بحث درصد و اکثریت و ... بحث مربوط به جمهوریت است، جمهوریت و صندوق رای به معنای دموکراسی نیست، اگر در یک جمع 5 نفره، چهار نفر رای به کشتن نفر پنجم بدهند، این حرکت را نمی توان دموکراتیک نامید. در دموکراسی هر فرد دارای حقوق و مسئولیت است و در مقابل مسئولیتهایش، جامعه باید حقوق وی را تامین بکند و ربطی به درصد و جمعیت ندارد، بهترین نمونه در این مورد کشور آمریکا می باشد که هیچ زبان رسمی ندارد و مجلس هر ایالت، شهر و حتی مدرسه و دانشگاه، می تواند مستقلا در مورد زبان مورد استفاده تصمیم گیری بکند
6 قبل از توسعه ي صنعتي جهان, اكثريت متولدين منطقه اي در هر كشوري, دوران زندگي خود را در همان محل سپري ميكردند, ولي در شرايط كنوني و تنوع بازار كار, انتقال جمعيت جزو ضروريات براي پيشرفت جامعه هست. آيا بدون داشتن زباني مشترك, امكان پذير است ؟
- مهمترین پارمتر در توسعه صنعتی، بازار و نیاز بازار می باشد، هر نوع مداخله جبری در بازار، سرانجامی همانند ایران پیدا می کند در بحث زبان مشترک هم باید بازار آنرا تعیین کند نه حکومت و به صورت جبری، مثلا اگر من خرده فروش بخواهم نماینگی یک محصولی را کسب بکنم باید با صاحبان آن کارخانه به زبان ترجیحی آنها حرف بزنم و نمی توانم توقع داشته باشم که آنها به زبان ترجیحی من مکاتبه بکنند. بدین ترتیب زبان ملتهایی که دارای قدرت اقتصادی بالاتر هستند به صورت دیفاکتو به زبان مشترک تبدیل می شوند.
- برای داشتن زبان مشترک لزومی به اجبار کودکان 6 ساله به آموزش به یک زبان بیگانه نیست، کودکان می توانند به زبان خود آموزش ببینند و در کنار آن به صورت اختیاری یکی از زبانهای همسایگان را هم آموزش ببینند
7 آيا بهتر آن نيست كه براي حل اين معضل اجتماعي, تمامي اقوام ايراني, آزاد به تدريس و تحصيل زبان مادري خود بوده و همزمان فراگيري زبان مشترك نيز اجباري شود ؟
- بهتر آن است که هر فردی به زبان خود آموزش ببیند و به صورت اختیاری(و نه اجباری) زبان یکی از ملیتهای ساکن ایران را هم آموزش ببیند.
8 رژيم مرتجع آخوندها در صدد ايجاد امپراطوري اسلامي از نوع شيعي هست. آيا براي رسيدن سريعتر به هدف, در بسط و گسترش زبان عربي تلاش دارد و يا براي حفظ زبان فارسي به بزرگداشت فردوسي پرداخته هست ؟
- رژیم کنونی ایران، از تشیع به عنوان ابزاری برای بسط قدرت خود استفاده می کند ولی ذاتا یک رژیم فارسگرا است، این رژیم هرکجا که منافع فارسی با منافع تشیع در تقابل بوده است، منافع فارسی را بر منافع تشیع ترجیح داده است، در جنگ آذربایجان با ارمنستان، به خاطر اینکه قدرت گیری آذربایجان شیعه در تضاد با منافع فارسگرای حکومت بود از ارمنسان مسیحی حمایت کرده و می کند و یا در افغانستان به جای حمایت از هزاره های شیعه ترک از تاجیکهای سنی فارسزبان حمایت می کند، حمایت ایران از شیعیان عرب نیز به دلیل ایجاد اختلال در صفوف اعراب است و باز هم در جهت تامین منافع فارسگرایی. هر روز شاهد اعدام اعرابی هستیم که تنها جرمشان خواستن آموزش به زبان عربی برای کودکانشان می باشد.
9 نکته آخر :
- مفهوم زبان، گویش و لهجه را یاد بگیریم و هر یک را در جای خود استفاده بکنیم و به دلخواه خود آنها را تغییر ندهیم
- مفهوم ملیت و قومیت را یاد بگیریم
- مفاهیم سیاسی مانند پانترکیسم، قومگرا و غیره را یاد بگیریم و در جای مناسب استفاده کنیم و گوینده هر سخن مخالف را با چنین کلماتی ننوازیم
آلپر آتاسی
زمستان 92
گذار از شوونیزم
آرام بودم و هیاهوی عقده گشائی های مدافعان سیطره زبان فارسی (بخوان ملت ستیزان و فرهنگ کشان) را با تاسف نظاره میکردم و میدیدم که:
ایمان و امان بسرعت برق
میرفت که که مومنین رسیدند
روح کلام اینجاست که حضرات آنچنان خمار باده ساسانی پرستی و آریا مداری هستند که بر خلاف تمام گفته ها و نوشته هایشان، نه تنها از عمق نژادپرستانه و شوونیستی بیانات و نظرات خود شرم نمیکنند، بلکه در تلاشند که در این میدان نیز، گوی سبقت از همگنان بربایند.
مسئله بسیار ساده است. هفتاد درصد مردم یک مملکت(متاسفانه) با احتیاط وهزاران مراعات، فعلاً به آرامی نجوا میکنند که: "ما هم انسانیم وحد اقل حقوق انسانی خود را که خداوند متعال با خلقت بما عطا کرده است آرزو داریم"، همین.
فکر کنید در کشوری که داعیه تمدن و فرهنگ و عدالت دارد، بیش از پنجاه میلیون انسان میگویند ماهم انسانیم. و گروه معدودی، مست ازباده غرورِ یکصد ساله و سوار بر مرکب استعمار، نه تنها، از آنهمه بیعدالتی و حق کشی، تزویر و دسیسه، و جنایاتی که اعمال شده، شرمنده نیستند، بلکه به انحاء مختلف، به مقولات اتهام و افترا واهانت و تحقیر متوسل میشوند تا این فریاد عدالت خواهی را در گلو خفه کنند.
تفکر تمامیت خواه و شوونیست پارسی، سالها در گسترهِ حیطهِ بناحق وتحمیلی خویش، آنچنان گستاخانه عمل نموده وبدون هیچ مقاومتی، سلطه گری کرده است، که بمانند اطفالِ متنعم، ناز پرورده و ننر، از روبروئی با واقعیات، وحشت میکند و طبیعتا از آن متنفر است، و این بسیار طبیعی است. آنجا که منطق، توطئه- عدالت، قوم گرائی– اصرار در حفظ وحدت، تجزیه طلبی، دموکراسی، نقشه اجانب– ملتها، اقوام– ملیّتها، محلی– زبان مادری، باستانگرائی– عشق به فرهنگ ،پان ترکیزمنام میگیرد و استعمار، وحدت– استکبار، عدالت– فرهنگ کشی، میهن پرستیجلوه میکند، انصافا بجاست آنهائی که بر خوان نعمت "فرهنگستان زبان فارسی"نشسته وبدون رضایت ملت، در آمد ناچیز آنها را نه تنها در داخل، که در ورای مرزها هم، به توسعه زبان یک چهارم افراد مملکت مصروف میکنند، از شکستن خمار رویاها، وبر هم خوردن نشئه جام "ساسانی پرستی"آشفته شوند و هذیان بگویند.
من، بیست سال پیش مقاله ای با عنوان"و زبان، مسئله ما اینست، نه یک حرف کم، نه یک حرف بیش"نوشتم و هنوز هم با غرور و افتخار بگفته و خواسته خویش معتقدم و هرگز مسیر ونیت خود را تغییر نداده ام. من آنجا "با نقل به مضمون"این چنین نوشته ام: "زبان، آن چیزی است که دشمنان هویت و فرهنگ ما، با شعور و آگاهی تمام، و با دسیسه و تزویر، از ما سلب کرده اند. لذا امروز، اهم خواسته های ملت ترک ایران، و سرلوحه مبارزات یاران ما همانی است که از ما غارت کرده اند. ما همان چیزی را میخواهیم که، آنها آگاهانه از ما گرفته اند و آن "زبان مادری"است که بقای ما، و ملت بزرگ ترکِ ایران بدان وابسته است. در فقدان رسمیت زبان مادری،دشمنان، تاریخ ما را مجعول، فرهنگ ما را مذموم، هویت ما را مخدوش، تبار ما را مغشوش، و اعتماد بنفس ما را مصدوم خواهند کرد. مرگِ، بر این زندگی که در واقع مرگ شرم آگین تدریجی است،هزار بار شرافت دارد. مگر ما پیروان مکتب حسین بن علی ومعتقدان آموزه های پیامبر اسلام نیستیم؟ بخدای کعبه سوگند، که مرگ شرافتمندانه، هزار بار براین چنین زندگی ننگ آلوده، برتری دارد".
من تحلیل حقوقی، مذهبی،تاریخی و فلسفی این امر را به متخصصان ملتمان که بحمدوالله کم نیستند وا میگذارم وبه طرح چند سئوال ساده و ارائه تکالیفی آسان اکتفا میکنم. باشد که این سئوالات، همانگونه مد نظرمبارزان راستین باقی بماند.
مگر زبان بیش از پنجاه ملیون انسانِ زنده (سه چهارم افراد مملکت) مثلا زبان سانسکریت، پهلوی یا سریانی است که حضرات فقط جوازِ "آموزشِ آن زبان"را صادر میکنند و "آموزش به آن زبان"را در صلاحیت صاحبان آن نمیدانند؟
این تفکرِ مذموم، خود یک قتل عام فرهنگی و زشت ترین نوع فاشیزم نیست؟
شاید کسی مغرضانه بخواهد اعتراضات عدالت خواهی مرا به "فارسی ستیزی"تعبیر کند تا حقانیّتِ گفته هایم را با "انگی" دیگر بی اعتبار کند ولی این اتهام "آب در هاون کوبیدن است"زیرا یک شاخه از تحصیلات من در زبان و ادبیات فارسی، و صنایع ادبی آن است و سالها در دبیرستانها و دانشگاه بتدریس آن پرداخته ام. کتاب دستور زبان فارسی نوشته ام و سرگرمی من هنوز هم تحقیق در احادیث و آیات مثنوی مولوی است. شاید از صدر نشینان و حقوق بگیران فرهگستان زبان و ادب فارسی که بحکم مناصب شغلی و حفظ اعتبار موقع خویش، شمشیر بر حقانیت میکشند و چشم بر منطق و عدالت میپوشند، بیشتر به زبان و ادب فارسی آشنائی دارم.
ولی تخصص و علاقه شخصی من، نه بر"نا حقّی"، حقانیّتِ می بخشد و نه "حقّی"را، نا حق میکند. اینجا صحبت از عدالت و انصاف است، نه تعلّق و احساس.
اینجا صحبت ازتمایل به تحمیل، توسعه و رشدِ غیر عادلانه زبان فارسی در تمامیت خواهی و سلطه جوئی "فرهنگستان زبان و ادب فارسی"است، و مسلما،ً بمصداق همین اتهام، مدیران واعضایِ این فرهنگستان، طرف دعوا بوده، و آخرین مرجع صلاحیتدار برای اظهار نظر، استناد، یا قضاوت در این مقوله میتوانند باشند.
گذار از شوونیزم
آرام بودم و هیاهوی عقده گشائی های مدافعان سیطره زبان فارسی (بخوان ملت ستیزان و فرهنگ کشان) را با تاسف نظاره میکردم و میدیدم که:
ایمان و امان بسرعت برق
میرفت که که مومنین رسیدند
روح کلام اینجاست که حضرات آنچنان خمار باده ساسانی پرستی و آریا مداری هستند که بر خلاف تمام گفته ها و نوشته هایشان، نه تنها از عمق نژادپرستانه و شوونیستی بیانات و نظرات خود شرم نمیکنند، بلکه در تلاشند که در این میدان نیز، گوی سبقت از همگنان بربایند.
مسئله بسیار ساده است. هفتاد درصد مردم یک مملکت(متاسفانه) با احتیاط وهزاران مراعات، فعلاً به آرامی نجوا میکنند که: "ما هم انسانیم وحد اقل حقوق انسانی خود را که خداوند متعال با خلقت بما عطا کرده است آرزو داریم"، همین.
فکر کنید در کشوری که داعیه تمدن و فرهنگ و عدالت دارد، بیش از پنجاه میلیون انسان میگویند ماهم انسانیم. و گروه معدودی، مست ازباده غرورِ یکصد ساله و سوار بر مرکب استعمار، نه تنها، از آنهمه بیعدالتی و حق کشی، تزویر و دسیسه، و جنایاتی که اعمال شده، شرمنده نیستند، بلکه به انحاء مختلف، به مقولات اتهام و افترا واهانت و تحقیر متوسل میشوند تا این فریاد عدالت خواهی را در گلو خفه کنند.
تفکر تمامیت خواه و شوونیست پارسی، سالها در گسترهِ حیطهِ بناحق وتحمیلی خویش، آنچنان گستاخانه عمل نموده وبدون هیچ مقاومتی، سلطه گری کرده است، که بمانند اطفالِ متنعم، ناز پرورده و ننر، از روبروئی با واقعیات، وحشت میکند و طبیعتا از آن متنفر است، و این بسیار طبیعی است. آنجا که منطق، توطئه- عدالت، قوم گرائی– اصرار در حفظ وحدت، تجزیه طلبی، دموکراسی، نقشه اجانب– ملتها، اقوام– ملیّتها، محلی– زبان مادری، باستانگرائی– عشق به فرهنگ ،پان ترکیزمنام میگیرد و استعمار، وحدت– استکبار، عدالت– فرهنگ کشی، میهن پرستیجلوه میکند، انصافا بجاست آنهائی که بر خوان نعمت "فرهنگستان زبان فارسی"نشسته وبدون رضایت ملت، در آمد ناچیز آنها را نه تنها در داخل، که در ورای مرزها هم، به توسعه زبان یک چهارم افراد مملکت مصروف میکنند، از شکستن خمار رویاها، وبر هم خوردن نشئه جام "ساسانی پرستی"آشفته شوند و هذیان بگویند.
من، بیست سال پیش مقاله ای با عنوان"و زبان، مسئله ما اینست، نه یک حرف کم، نه یک حرف بیش"نوشتم و هنوز هم با غرور و افتخار بگفته و خواسته خویش معتقدم و هرگز مسیر ونیت خود را تغییر نداده ام. من آنجا "با نقل به مضمون"این چنین نوشته ام: "زبان، آن چیزی است که دشمنان هویت و فرهنگ ما، با شعور و آگاهی تمام، و با دسیسه و تزویر، از ما سلب کرده اند. لذا امروز، اهم خواسته های ملت ترک ایران، و سرلوحه مبارزات یاران ما همانی است که از ما غارت کرده اند. ما همان چیزی را میخواهیم که، آنها آگاهانه از ما گرفته اند و آن "زبان مادری"است که بقای ما، و ملت بزرگ ترکِ ایران بدان وابسته است. در فقدان رسمیت زبان مادری،دشمنان، تاریخ ما را مجعول، فرهنگ ما را مذموم، هویت ما را مخدوش، تبار ما را مغشوش، و اعتماد بنفس ما را مصدوم خواهند کرد. مرگِ، بر این زندگی که در واقع مرگ شرم آگین تدریجی است،هزار بار شرافت دارد. مگر ما پیروان مکتب حسین بن علی ومعتقدان آموزه های پیامبر اسلام نیستیم؟ بخدای کعبه سوگند، که مرگ شرافتمندانه، هزار بار براین چنین زندگی ننگ آلوده، برتری دارد".
من تحلیل حقوقی، مذهبی،تاریخی و فلسفی این امر را به متخصصان ملتمان که بحمدوالله کم نیستند وا میگذارم وبه طرح چند سئوال ساده و ارائه تکالیفی آسان اکتفا میکنم. باشد که این سئوالات، همانگونه مد نظرمبارزان راستین باقی بماند.
مگر زبان بیش از پنجاه ملیون انسانِ زنده (سه چهارم افراد مملکت) مثلا زبان سانسکریت، پهلوی یا سریانی است که حضرات فقط جوازِ "آموزشِ آن زبان"را صادر میکنند و "آموزش به آن زبان"را در صلاحیت صاحبان آن نمیدانند؟
این تفکرِ مذموم، خود یک قتل عام فرهنگی و زشت ترین نوع فاشیزم نیست؟
شاید کسی مغرضانه بخواهد اعتراضات عدالت خواهی مرا به "فارسی ستیزی"تعبیر کند تا حقانیّتِ گفته هایم را با "انگی" دیگر بی اعتبار کند ولی این اتهام "آب در هاون کوبیدن است"زیرا یک شاخه از تحصیلات من در زبان و ادبیات فارسی، و صنایع ادبی آن است و سالها در دبیرستانها و دانشگاه بتدریس آن پرداخته ام. کتاب دستور زبان فارسی نوشته ام و سرگرمی من هنوز هم تحقیق در احادیث و آیات مثنوی مولوی است. شاید از صدر نشینان و حقوق بگیران فرهگستان زبان و ادب فارسی که بحکم مناصب شغلی و حفظ اعتبار موقع خویش، شمشیر بر حقانیت میکشند و چشم بر منطق و عدالت میپوشند، بیشتر به زبان و ادب فارسی آشنائی دارم.
ولی تخصص و علاقه شخصی من، نه بر"نا حقّی"، حقانیّتِ می بخشد و نه "حقّی"را، نا حق میکند. اینجا صحبت از عدالت و انصاف است، نه تعلّق و احساس.
اینجا صحبت ازتمایل به تحمیل، توسعه و رشدِ غیر عادلانه زبان فارسی در تمامیت خواهی و سلطه جوئی "فرهنگستان زبان و ادب فارسی"است، و مسلما،ً بمصداق همین اتهام، مدیران واعضایِ این فرهنگستان، طرف دعوا بوده، و آخرین مرجع صلاحیتدار برای اظهار نظر، استناد، یا قضاوت در این مقوله میتوانند باشند.
شعارِ بی پایه "زبان فارسی عامل وحدت ایرانیان است"بهمان اندازه از اعتبار، مشروعیت، و انصاف و عدالت بر خورداراست که مثلاً برده داری ادعا کند که: "غلّ و زنجیر، عامل اتحاد بین من و برده هایم میباشد". البته کسی منکر اعتبار فیزیکیِ این عامل وحدت نیست. ولی همانگونه که در مورد "وحدتِ بردگان و برده دار"عملکردِ "زنجیر"را نمیتوان نا دیده گرفت، عیناً در مورد عامل وحدت بودن زبان فارسی، "سرنیزهِ حکومتها، بگیر و ببند عمال حکومتی، دسیسه هایِ استعمار خارجی، وهزینه اسرافی در آمد ملی شهروندان غیر فارس زبان برای توسعه و تحمیل زبان فارسی"، انکار کردنی نخواهد بود.
بنظر من آنهائی که زبان فارسی را عامل وحدت ایرانیان میخوانند سعی در بی اعتبار کردن دین مبین محمدی ونقش آن درایجاد تفاهم و وحدتِ امّتِ مسلمان ایران را دارند. چرا که زبان فارسی اگر برای ثلث مردم مملکت، زبان مادری و مقبول است، ضمناً برای دو سوم مردم مملکت، عنصری بیگانه، تحمیلی و نا خوش آیندمیباشد. آنها میخواهند با این شعار، از اعتبار این واقعیت که :"دین مبین اسلام موجب وحدت ایرانی است"بکاهند و "زبان فارسی"را در تقابل با "اسلام"، پر رنگ تر جلوه دهند. همانطور که دیدیم در موجی دیگر، ولی همدست و تبانی گر با همین تفکر، "جمهوری ایرانی"را در تعارض با "جمهوری اسلامی"قرار داده و آشکارا خواستار آن شدند. و خوب میدانیم که منظور اینها از "جمهوری ایرانی، همان جمهوری پارسی- ساسانیِ ضد اسلام، و دشمنِ ترک و عرب"است. نا گفته پیداست که اینها هردو، از یک آبشخور سیراب میشوند و در اصل، دلسوختگان حکومت آتـش پرست ساسانی، و متاستاز های نوین شعوبیه اسلام ستیز و فرهنگ کشند، که سعی میکنند باایجاد شقاق و گسل در بین ملیتهای ایرانی و دمیدن بر آتـش نفاق ملی، به مقاصد خویش نزدیکتر شوند و آنچه را که خود و بدست خویش، قادر به انجام نیستند، بدست دیگران به ورطه عمل برسانند. غافل از اینکه ملت ترک مسلمانِ ایران، نگاهبان اسلامی است که از حکومت اجدادی خویش، سلاجقه، بارث برده و میراث دار تشیّعی است که از روزگارنیاکانِ افتخار آفرینش،سلاطین صفوی، بدان مباهی و پایبند است.
نخبگان شوونیزمی که سعی میکنند با اشرفیّت بخشیدن به اقلیّتی محدود، از اکثریت آحاد ایران، کرامت انسانی را سلب کنند و با آنان در سرزمین خویش، و درکشور و حکومتی که بدست خویش ساخته اند، بمثابه ملل مغلوب و تحت اشغال رفتار کرده و آنان را از هویت خدادادی و فرهنگی سلاخی کنند، باید بدانند که صحبت از وحدت ملی کردن، آنهم تحت لوای ابزاری که خود در وهله اول موجب همین"شقاق و گسل ملی"شده است، کاری مزورانه و عوام فریبانه است.
امروز، در این برههِ خطیرِتاریخی، بر آتش نفاقهای موجود دمیدن، و نمک بر جراحات دیرین پاشیدن، جز دل دشمنان و بدخواهان ایران و اسلام را خوش کردن، و بکام و مراد آنان کوشیدن نیست. حاصل چنین افزون خواهی ها و سلطه جوئی ها، میتواند، تصادمات ملیتی، تعارضات داخلی ونتیجتاً، برادر کشی را بدنبال خود بارمغان بیاورد. ملت ترک ایران اجازه نخواهد داد که تمامیت خواهان، با لجاج و عناد شرایطی فراهم آورند که استعمار، به بهانه"ممانعت از آشوب"ما را بجنگِ داخلی معروض، و به عذر "حفظ صلح"، کشورمان را به اشغال خود در آورد.
دکتر علیرضا نظمی افشار
بهمن ماه 1392
شعارِ بی پایه "زبان فارسی عامل وحدت ایرانیان است"بهمان اندازه از اعتبار، مشروعیت، و انصاف و عدالت بر خورداراست که مثلاً برده داری ادعا کند که: "غلّ و زنجیر، عامل اتحاد بین من و برده هایم میباشد". البته کسی منکر اعتبار فیزیکیِ این عامل وحدت نیست. ولی همانگونه که در مورد "وحدتِ بردگان و برده دار"عملکردِ "زنجیر"را نمیتوان نا دیده گرفت، عیناً در مورد عامل وحدت بودن زبان فارسی، "سرنیزهِ حکومتها، بگیر و ببند عمال حکومتی، دسیسه هایِ استعمار خارجی، وهزینه اسرافی در آمد ملی شهروندان غیر فارس زبان برای توسعه و تحمیل زبان فارسی"، انکار کردنی نخواهد بود.
بنظر من آنهائی که زبان فارسی را عامل وحدت ایرانیان میخوانند سعی در بی اعتبار کردن دین مبین محمدی ونقش آن درایجاد تفاهم و وحدتِ امّتِ مسلمان ایران را دارند. چرا که زبان فارسی اگر برای ثلث مردم مملکت، زبان مادری و مقبول است، ضمناً برای دو سوم مردم مملکت، عنصری بیگانه، تحمیلی و نا خوش آیندمیباشد. آنها میخواهند با این شعار، از اعتبار این واقعیت که :"دین مبین اسلام موجب وحدت ایرانی است"بکاهند و "زبان فارسی"را در تقابل با "اسلام"، پر رنگ تر جلوه دهند. همانطور که دیدیم در موجی دیگر، ولی همدست و تبانی گر با همین تفکر، "جمهوری ایرانی"را در تعارض با "جمهوری اسلامی"قرار داده و آشکارا خواستار آن شدند. و خوب میدانیم که منظور اینها از "جمهوری ایرانی، همان جمهوری پارسی- ساسانیِ ضد اسلام، و دشمنِ ترک و عرب"است. نا گفته پیداست که اینها هردو، از یک آبشخور سیراب میشوند و در اصل، دلسوختگان حکومت آتـش پرست ساسانی، و متاستاز های نوین شعوبیه اسلام ستیز و فرهنگ کشند، که سعی میکنند باایجاد شقاق و گسل در بین ملیتهای ایرانی و دمیدن بر آتـش نفاق ملی، به مقاصد خویش نزدیکتر شوند و آنچه را که خود و بدست خویش، قادر به انجام نیستند، بدست دیگران به ورطه عمل برسانند. غافل از اینکه ملت ترک مسلمانِ ایران، نگاهبان اسلامی است که از حکومت اجدادی خویش، سلاجقه، بارث برده و میراث دار تشیّعی است که از روزگارنیاکانِ افتخار آفرینش،سلاطین صفوی، بدان مباهی و پایبند است.
نخبگان شوونیزمی که سعی میکنند با اشرفیّت بخشیدن به اقلیّتی محدود، از اکثریت آحاد ایران، کرامت انسانی را سلب کنند و با آنان در سرزمین خویش، و درکشور و حکومتی که بدست خویش ساخته اند، بمثابه ملل مغلوب و تحت اشغال رفتار کرده و آنان را از هویت خدادادی و فرهنگی سلاخی کنند، باید بدانند که صحبت از وحدت ملی کردن، آنهم تحت لوای ابزاری که خود در وهله اول موجب همین"شقاق و گسل ملی"شده است، کاری مزورانه و عوام فریبانه است.
امروز، در این برههِ خطیرِتاریخی، بر آتش نفاقهای موجود دمیدن، و نمک بر جراحات دیرین پاشیدن، جز دل دشمنان و بدخواهان ایران و اسلام را خوش کردن، و بکام و مراد آنان کوشیدن نیست. حاصل چنین افزون خواهی ها و سلطه جوئی ها، میتواند، تصادمات ملیتی، تعارضات داخلی ونتیجتاً، برادر کشی را بدنبال خود بارمغان بیاورد. ملت ترک ایران اجازه نخواهد داد که تمامیت خواهان، با لجاج و عناد شرایطی فراهم آورند که استعمار، به بهانه"ممانعت از آشوب"ما را بجنگِ داخلی معروض، و به عذر "حفظ صلح"، کشورمان را به اشغال خود در آورد.
دکتر علیرضا نظمی افشار
بهمن ماه 1392
بیانیه کانون فرهنگی مشداخ
در روز بین المللی "زبان مادری"
یاد تمامی شهدای عرصه"فرهنگ و زبان "گرامی باد
درشرایطی که با احترام به فداکاری و از جان گذشتن دانشجویان و فعالان فرهنگی و زبانی "بنگال"در سال ۱۹۵۲ و همگام با سایرین در تدارک برگزاری مراسم روز بین المللی "زبان مادری"بودیم؛ در هنگامه ای که فقر و فلاکت و تحقیر وتوهین به فرهنگ ، زبان و شخصیت انسانی در "سبد کالا"به مردم هدیه می شود؟! ...و
در پی حضور بی نظیر مردم در تشییع جناره "ملا فاضل سکرانی"شاعر ومعمار شعر مردمی عرب(الشعر الشعبی)، بر ان بودیم که مراسم امسال را با عنوان "همراه با ملا و...."برگزار کنیم .خبر ناگهانی اما نه دور از انتظار اعدام "هاشم شعبانی"معلم زبان مادری ، شاعر و فعال فرهنگی و یار و همکار و همراه او "ها دی راشدی"کور سوی امید به هر گونه تغییر و تحول مثبت در"تدبیر "و "عدالت "را در پی نسخه جدید حکومتی به یاس مبدل کرد و جهانی را در حیرت چگونگی کشتار "زبان"، "شعر"،فرهنگ و اموزش مردمی فرو برد.
واکنش سازمان ها واحزاب سیاسی ترقیخواه و مردمی ، کوشندگان حقوق بشری و فرهنگی، کانون ها و انجمن های نویسند گان، شاعران و رسانه های بین المللی اما حکابت از ارج گذاری به "اندیشه"و"قلم "و احترام به مقام "معلم "و "شاعر"داشت.اگرچه در این میان تقابل افکار"سترون"و غرق در"شووینیسم"و منافع شخصی و دور از واقعیت های موجود انهم در پوشش نهادی که نام "فرهنگستان زبان و ادب پارسی"را یدک می کشد؛ با ایده "اموزش به زبان مادری "، نشان از "کژراهه"ای دارد که سردمداران "فرهنگی و زبانی"حکومتیان در سنگلاخ راه پر و پیچ و خم تاریخ دیری است در پیش گرفته اما ره به جایی نبرده اند.
ما بر انیم که عدم درک واقعیت های موجود در زمینه تنوع ملی،فرهنگی و زبانی و ستیز با هر گونه تلاش در زمینه معرفی،پشتیبانی و اشاعه حقوق مسلم و بنیادی ملل غیر فارس در ایران و هرگونه ممانعت و سنگ اندازی در زمینه "اموزش به زبان مادری"که به عنوان شعار و برنامه از جانب "یونسکو"برای سال ۲۰۱۴ تعیین گردیده ؛ می تواند باعث "تاخیر"اما نمی تواند کو چکترین تاثیر در روند "تغییر"برای دست یابی به حقوق فرهنگی، اموزشی،اقتصادی و سیاسی ملل در ایران ایجاد نماید.
ما اطمینان داریم مرگ "لاله ها "؛ شکفتن "زنبق ها "را در پی خواهد داشت. انچه ملا فاضل سکرانی بنا نهاد و "هاشم"و "هادی"در پی "حفاظت"و ترویج ان بودند ؛ لاجرم با خواست و نیروی مردم تحقق خواهد یافت.
ما با امکانات محدود تلاش می نماییم؛ با گرامیداشت روز بین المللی "زبان مادری"در روز ۲۱ فوریه و برپایی مراسم یادمان "فرهنگیان از جان گذشته "سهمی هر چند "ناچیز"درراه تحقق ارمانهای انان داشته باشیم.
کانون فرهنگی مشداخ
لندن-فوریه ۲۰۱۴
تقسیم کن و حکومت کن (divide and rule)
وینستون چرچیل نخست وزیر انگلیس درزمان جنگ دوم جهانی یکی ازکسانی بود که باور داشت به پیروزی متفقین علیه متحدین و دراین راه تبلیغ زیادهم می کرد. جمله ی معروف او مبنی بر"دیواید اند رول"درباره مستعمرات بریتانیای کبیر گفته بود. دولتهای انگلیس این روش را درمورد مستعمرات خود که قبل ازچرچیل نیز داشتند باموفقیت بیشتر بکار گرفتند. متأسفانه هنوز این تز در بعضی از نقاط جهان برای غارت کردن منابع طبیعی کشورهائیکه ازنظر آگاهی اجتماعی وسیاسی ضعیف اند وحتا مستعمره هم نبوده اند و نیستند، اما دیکتاتوران در خدمت بریتانیا یا جهان غرب بر آنها حاکم اند، به طور موفقیت آمیزی بکار می گیرند. یعنی تبلیغ می کنند که بومی های این کشورها دسته، دسته شوند و تخم نفاق و دشمنی بین آنها می پاشند و میلیونها برای خرابکاری به زیان بومی ها سرمایه گذاری می کنند که بخاطر مسایل کم ارزش توی سر هم بزنند و خودشان به راحتی و بوسیله گروه خاصی که از همین افراد بومی بخدمت گرفته اند، مملکت را غارت کنند. حالا احتیاج نیست که حتما آدم جیره بگیر اینها باشد مانند هزار فامیل دربار مرحوم شاهان سابق و برخی از آخوندهای با عمامه و بی عمامه، بلکه در دنیای امروز هوادار ایدئولوژی انگلیسی و آمریکائی بودن کافی است که منافع فردی تأمین شود!
اکنون خالی از فایده نیست چند جمله نصیحت وار برای فکر کردن روی این مسئله خطاب به برخی از هم میهنان کرد یارسانی و ازجمله مسلمانان شیعه و سنی کرد و غیر کرد گفته شود. من بحثهائی که در اینترنت و بویژه فه یسبوک، انجام می گیرد با نگرانی دنبال می کنم. شکی در آن ندارم که برخی ازقلم بدستان و صاحب نظران کرد کرماشانی و کرد یارسانی ازهر کردی کرد تر اند و درگفته های خود صادق اند. اما احساساتی برخورد می کنند. در ماههای اخیر نامه های فراوانی، چه از کردهای مسلمان وچه از یارسانیان کرد و غیر کرد دریافت کرده ام، بویژه از سادات دلسوز و باسواد، اجتماعی و خیلی وارد در کتاب مقدس یارسانی که همه آنها، از جمله کرد یارسانی و کرد غیر یارسانی، با شدت از من نگران تر اند و گله دارند از تفرقه اندازی بی هدف و یا باهدف و خواسته اند که من بیش از 72 ساله و به قول چندی ازاین عزیزان با تجربیات زیاد چاره ای بیاندیشم و راهی بیابم که حداقل جلو این تفرقه گرفته شود و دشمن شاد کن نباشیم. ازمیان همه نامه ها جملاتی از نامه یک سید دل پاک یارسانی در اینجا می آورم: "زحمات وتلاش های بی دریغتان در راه تحقق حقوق یارسان شما درهرکجا باشید چه ژنف، چه کانادا، چه آلمان ویا هر جای دیگر، دغدغه ی کورد ومردم یارسان را دارید و این قابل تقدیراست. هیچ تشکر نامه وتقدیر نامه ای بهتر از اینکه در دل مردم کورد وهمه ی انسان های آزادیخواه جای دارید نیست. دست مریزاد". این سید یا پیر بزرگوار در ادامه با نگرانی گفته است: "متأسفانه بسیاری از یارسانی ها در خارج از کشور مدام برطبل جدایی ازسایر عزیزان کورد را می زنند وحتی در داخل یارسان هم چه در خارج وچه در داخل انسجام وجود ندارد. هم اکنون مدتیست بعضی ازیارسانی ها که دارای سایت و پیج هستند، فقط و فقط به بحث های پوچ و تفرقه بر انگیزی، مانند بحث خاندان ها می پردازند و یارسان را شقه شقه کرده اند. هر کدام بتهایی از اعتقادات وسید پیرهایشان ساخته ودیگران را منحرف و راه گم کرده می نامند. براستی وقت آن رسیده که فکری بحال این اوضاع کرد". من نگرانی این سید عزیز را کاملا درک می کنم و با وصف اینکه من جز وظیفه ام در قبال مردم یارسان که خود عضوی از آن هستم، انجام نداده ام، اما باعث فخر و مباهات من است که انجام وظایفم در میان مردم کرد و بویژه کرد یارسانی دیده می شود. به نظرم هیچ ثروتی بالاتر از این نوع قدر دانی نمی تواند باشد.
در زمانهای قدیم و در سایه تربیت دیکتاتوری حاکم بر ما، بکار گیری "تهدید"بهترین روش بود برای جلو گیری از انجام کاری و یاعملی. البته این تهدید که امروزه درتعلیم و تربیت با شدت بیشتر نیز انجام می گیرد، ازبنیاد غلط و مضر است. تهدید مادر دروغ، ترس و نیرنگ است. ما متأسفانه بدون توجه به عمق مسایل، عادت کرده ایم و یا نا خود آگاه و با بی مسئولیتی دربرابر نسلهای بعد ازخود، این عادت مضر "تهدید"را بکار می گیریم و بخشی از برنامه روزانه ما در تعلیم و تربیت شده است. یعنی به قول یونانیها شمشیر دومکلاس را که به موئی بند است، دایم روی سر طرف بایستی نگهداریم تا طرف راه دلخواه ما که حدس می زنیم درست است، انتخاب کند! مثلا از همان تعلیم و تربیت فرزندان آغاز می کنیم. "اگر فلان کاررا بکنید می کشمت و چشمت را ازحدقه درمی آورم"که خوشبختانه اغلب چنین عملی انجام نمی گیرد، اما تهدید می شود.
اکنون بر گردیم به اصل موضوع، احتمالا پرسیده شود، چه عواملی به تفرقه دامن می زند و چه کسانی از آن بهره می گیرند؟ آرزو دارم، این صلاحیت و اجازه را به من بدهید که به این پرسشها پاسخ گویم. درحقیقت همه آگاه اند که تفرقه و جدائی در تضاد با متحد بودن ویک پارچگی است. ازپرسش آخرآغاز می کنم، چه کسانی ازتفرقه سود می برند؟ معلوم است آدمهای غارتگر و فردگرا وبی مسئولیت دربرابر جامعه. این واقعا بخود آدم ظلم است اگر ما به غارتگران یاری رسانیم و بیشتر از آن به توده ها ظلم است اگر از پاک دلی و بی آلایشی این مردمان سوء استفاده کنیم. در واقع ما به شخصیت و آینده خود در تاریخ ظلم خواهیم کرد، اگر از سوء استفاده جویان باشیم. پس برای جلو گیری از همه ی ناملایمات باید واژه هائی که بکار می گیریم، سبک وسنگین کنیم ویا اگر بحرفهای کسی گوش می دهیم، قبل از قضاوت شنیده ها را بسنجیم. همین طور توی گود پریذن، زیان فراوان دارد و باعث تفرقه است که اصلا و بهیچ وجه نمی خواهیم مهر تفرقه انداز بخوریم. زیرا ماهیتا از تفرقه اندازان نیستیم.
در واقع تفرقه اندازان را می توان به دو گروه تقسیم کرد. نخست افراطیون بی هدف که هیچ قصد تفرقه ندارند ومایل هستند که دستورات آئینی و یا ایدئولوژیکی بنا به فهم و نظر آنها اجراء شود، بدون در نظر گرفتن زمان ومکان و موقعیت انسانها. اگر درحقیقت باخود رو راست باشیم، خواهیم دید که تعداد بس فراوانی ابتدائی ترین اصول آئینی را نجام نمی دهند، اما خود دارای ظاهری نیک هستند و از دیگری ایراد می گیرند. این افراد ایراد گیر نا خودآگاه کار واعمالی که انجام می دهند، زیاد پسندیده نیست و به یک نوع تفرقه اندازی تبدیل می شود، بویژه در میان احساساتیون و عوام. دررأس این گروه طبق معمول آدمهای کم سواد اجتماعی ولی حراف و احساساتی وجاه طلب قراردارند آدمهائی که حتا مفهوم واژه ای را که بکار می گیرند نمی فهم اند. آنها خود نمی دانند چکار می کنند. اگر بفهمند مثلا بیانات آنها به منظور کسب جاه و مقام به قیمت ادامه زندگی توده های پاک دل تمام می شود،احتمالا هرگز کاری انجام ندهند که به زیان خود و توده های محروم تمام شود.
گروه دوم به ظاهر افراطیون با هدف. برای این نوع افراد زیاد مهم نیست که جامعه به صد گروه تقسیم شود. چه بسا بوئی هم ازمذهبی بودن نبرده و نمی برند مانند رضاخان قلدر که گل و لای به سر می گرفت و درسینه زنیها شرکت می کرد. یامانند مرحوم محمد رضا شاه که درخواب امام زمان را می دید و اورا ازافتادن ازاسب نجات می داده! اما او شبهای زیادی را در قمار خانه های اروپا می گذراند. ببینید امام زمان بخواب چه کسانی می آید؟ بهر حال برای این عوام فریبان مهم است که خود دررأس کار باشند. اگر تفرقه ای به هدف آنها کمک رساند، به آن دامن خواهند زد زیرا تعیین کنندگان خط مشی سیاسی آنها گفته اند. بنابر این حاضر اند هزار امام زاده درست کنند و هزارها خواب برایش ببینند و در زنجیر زنی و سینه زنی هم شرکت کنند و فرصت طلبی را بحد اعلا برسانند. مانند کسانی که در زمان شاه، مطیع امر "شاهنشاه"بودند و در زمان خمینی با تنبور نوازی و کلام خوانی در سینه زنیهای آشورا و تاسوعا شرکت می کردند. پس برخی ازخود ما ودیکتاتوران، مایل اند تفرقه باشد، زیرا گروههای متفرق ضعیف می شوند که چنین گروههائی همیشه نیاز به حمایت این سود جویان دارند و تازه آن ها تشویق به تفرقه هم خواهند کرد و این جمله درست راهم چاشنی نظرات خود می کنند: "که عقیده آزاد است و هر کسی آزاد است، هرنوع که دلش می خواهد فکر کند و هر نظر و ایده ای را بپذیرد". در دیکتاتورهای مذهبی مثلا رژیم اسلامی آیت الله خمینی آدمها آزادند همه چیز را فقط در مسیر اسلام و بسود اسلام بگویند وبنویسند بدون آنکه مطالعه کنند وبپرسند اما باید مقلدخوبی باشند. این ها خوب می دانند کسیکه از جهان بی اطلاع باشد و مسایل پشت پرده را نبیند و درحقیقت بی تفاوت باشد نمی تواند نظر درستی بدهد و تحلیل واقع بینانه ای از موقعیت بکند. اگر ما در خلوت خود بنشینیم و صادقانه قضاوت کنیم، بر جملات فوق صحه خواهیم گذاشت. این گروه از افراطیون آگاهانه همین را می خواهند ونمی خواهند همه اهل مطالعه باشند. امابه ظاهرتبلیغ می کنند که همه باسواد شوند. دقیقا آنها مخالف منطقی بودن و موافق احساساتی بر خورد کردن هستند.
مثلا جنگ نعمتی وحیدری، راه انداختن یک نوع تفرقه اندازی است و یا مشاجره یادگاری و شاه ابراهیمی و یا در جم یاری دو دستی باید دست را بوسید یا یک دستی و یا انار را بر زمین زد و یا با چاقو برید. اینها ابزارهائی هستند که افراطیونی مانند مرحوم درویش علی میر (یادگاری) و مرحوم آسید قاسم افضلی (شاه ابراهیمی) به آن دامن می زدند. من از خوانندگان ارجمند عذر می خواهم که نام بردم، زیرا اجبار داشتم و بایستی نام می بردم، چون بنده خودم ازشاگردان دفتر خوانی مرحوم خلیفه یارمراد عمویم ومرحوم درویش علی میر بوده ام و به نظرات آنها آشنائی کامل دارم و کتب مرحوم آسید قاسم افضلی را نیز با دقت خوانده ام و ارادت خدمت همه آنها دارم و سر دشمنی با هیچ کدام از این بزرگواران را نداشته و ندارم. اما من در برابر نسل های آینده خودرا موظف می بینم و باید بخشی از واقعیت را گفت. من شخصا و باشاهدان زنده که هم محلی وهمکارم بودند، بارها از دهان مرحوم عمویم که بیشتر زمستانها در قصرشیرین منزل مرحوم درویش علی میر درویشی بودند، شنیده بودم تذکراتی را در مورد تند روی درویش علی میر. به او می گفت ما همه یارسانی هستیم و من در جمعی که نواله می پیچم هم یادگاری حضور دارد و هم شاه ابراهیمی و گاهی سرپا یا خادم شاه ابراهیمی است و دو دستی دست مرا می بوسد و من یک دستی دست اورا می بوسم و هیچ اشکالی نمی بینم و اگر انار را نیز با چاقو قاچ کنند هیچ عیبی ندارد. ما نباید به آن اندازه افراطی باشیم. مرحوم عموی بزرگوارم مخالف سرسخت افراطی گرائی بود. یکی ازشاگردان با وفای او بنام مرحوم درویش حبیب کرندی شاه ابراهیمی بود و دربغداد در آرامگاه شاه ابراهیم توسط مسلمانان افراطی او را قطعه، قطعه کردند. من دو بار درویش حبیب را دیدم. در آن زمان من 15 یا 16 سال داشتم و او جوان رشید و بسیار آرام 30 یا 35 ساله ای بود. قصد از نوشتن این مطالب فقط برای ثبت در تاریخ و آگاهی بیشتر جوانان است و هیچ گونه دلیل خاص دیگری ندارد. آرزو دارم همه جوانان عزیز یارسان خود مطالعه کنند و به حقیقت پی ببرند و حرفهای بنده و امثال را زیر زره بین بگذارند و بادقت هرچه بیشتر قضاوت کنند. بی جهت وبدون مطالعه به هیچکسی پربهاء و یا کم بهاء ندهیم.
اکنون برای آگاهی خوانندگان گرامی شمه ای از موقعیت
سیاسی و دستورات آئینی یارسان را در اینجا می آورم.
قبل از بیان هرمطلب باید بعرض آن عزیزانی که باور دارند "نباید کاری بکار سیاست داشته باشیم"، برسانم؛ این ابزاریست که دیکتاتوران و محافظه کاران از آن علیه مردمان کشورها استفاده می کنند و الی نان خوردن مانیز باسیاست گره خورده است ومانمی توانیم بدون سیاست زندگی کنیم، مگر آنکه ازبرخی ازحق وحقوق خود چشم بپوشیم. من نظر برخی از عزیزان را درست می دانم که نخست کاری بکار سیاست نداشته باشیم، چون فراگیری مسایل فرهنگی از جمله سیاسی، آئینی، ایدئولوژی و اقتصادی بسیار مهم هستند. اگر منظور آن عزیزان مبلغ دوری از سیاست این است، من بشخص موافقم، در غیر آن صورت نه و مخالفم با آب به آسیاب دیکتاتوران ریختن. تقاضا دارم هرپرسشی را متمدنانه و با ای میل زیر همین مطلب برایم بفرستید.
یارسانیان که معروف به اهل حق هستند، کیانند؟ در منطقه خاورمیانه حدود بیش از چهار میلیون یارسانی زندگی می کنند. اکثریت این مردمان در روستاها و شهرهای کوچک بسر می برند و هیچ امکانی برای فراگیری این آئین وجود ندارد. لذا برای آنها همه چیز ممنوع است، حتا کتاب آئینی یارسانیان با قدمت حدود 700 سال، حق چاپ ندارد و اکثر جوانان تحصیل کرده و وابسته به مردمان یارسان، به دلیل این که والدین بنا به رسم و رسومات و عادات قدیمی با آنها رفتار کرده و می کنند و قادر نبوده اند به پرسشهای منطقی و آئینی آنها پاسخ گویند، چیزی از آئین خود یاد نگرفته و نمی دانند و محققین خارجی نیز بهمین دلیل قادرنبوده اند همه حقایق رادرباره مردمان وابسته به این آئین بنویسند. اکثر محققین نیز فکر کرده و می کنند که آئین یاری بخشی از اسلام است که این واقعیت ندارد. آئین یاری به تناسخ روح اعتقاد دارد و یکی از ارکان اولیه سرسپردن یا غسل تعمید به سیدی یا پیری است. در آئین یارسان یازده خاندان وجود دارد و مجاز هستند غسل تعمید بدهند. هفت خاندان آن ها در زمان سلطان سهاک بنیان گذار نوشتاری آئین یاری تعیین شده و گویا چهار خاندان بعدها به آن اضافه شده است. این خاندانها همه مجاز اند پیر شوند و سر سپرده یا مرید داشته باشند.
به دلیل مجاز نبودن به طور رسمی، این آئین در جهان، ناشناخته مانده است. برای نمونه بهائی ها در ایران رقمی کمتر از 30 هزار نفر اند، اما در جهان اکثر مردم با نام بهائی گری آشنا هستند، در حالی که حتا در ایران مردمان بسیار کمی با واژه یارسان آشنائی دارند. لایق ذکر است کهامروزهفقط درایران حدود دو و نیم میلیون یارسانی تحت سخت ترین شرایط زندگی می کنند و چون روشنفکر از نظر آئینی آگاه در داخل مملکت کم دارند که از حقوق اولیه خویش دفاع کنند، لذا رژیم اسلامی می تواند بی سر و صدا پیروان این آئین را اگر دهان باز کردند، سرکوب کند. متأسفانه به دلیل به رسمیت شناخته نشدن این آئین از طرف دولت و یا دین حاکم، مردمان پیرو آئین یاری، کرد، آذری و فارس و غیره در طول تاریخ و عمر بنیانگذاری آن، یعنی از همان آغاز تاکنون، همیشه با افراطیون اسلامی در گیری و مشکل داشته اند. منتها چون مردمان یارسان بسیار صلح طلب بوده اند و هیچ گونه تبلیغی، مانند دیگر آئین های اقلیت، برای کسب پیرو، نکرده اند، لذا قادر بوده اند با درد سر کمتری به زنده ماندن و زندگی سخت ادامه دهند. از انقلاب ایران به این طرف و سرکارآمدن آیت الله ها مردمان یارسان با ظلم مضاعف و بیش ازحد، باید بسازند. ازطرفی اکثرپیروان یاری وابسته به ملتهای اقلیت درایران، کرد اند و ازطرف دیگر دارای آئین یارسان هستند که درکتب دین حاکم نیامده است وبهمین دلیل اگر خودرا بعنوان یارسانی معرفی کنند بایستی تحت تعقیب قرار گیرند! فرزندان آنان با وصف ملایمت و تابع قانون بودن از امکانات تحصیلات عالیه، اگر مأموران رژیم بفهمند، محروم می شوند و اگر تعداد بسیار کمی موفق شوند، دروس وتحصیلات خودرا به پایان ببرند، به آنها، به دلیل وابستگی به آئین غیر اسلامی، کار نمی دهند. در واقع یارسانیان جماعتی هستند که به تناسخ روح باور دارند و جوانان این آئین بیش از این قادر به سکوت نیستند و می خواهند از ابتدائی ترین حق انسانی که از آنها گرفته می شود دفاع کنند. نمونه بارز آن خود سوزی جوانان یارسان است. آخرین آنها شخصی به نام محمد قنبری بود که جلو مجلس نمایندگان اسلامی در تهران خودرا به آتش کشید. بطوری که فعالان خستگی ناپذیر و دایمی حقوق زنان و مدافع حقوق بشر ازپاریس اطلاع دادند: محمد قنبری اهل حق تورک اهل تیکان تپه (تکاب) ساکن قزوین در اعتراض به عدم رسیدگی به شکایات مردم اهل حق درجریان خود سوزی حسن رضوی و نیک مرد طاهری دست به خود سوزی زده است. در هر صورت در آئین یاری داریم، هنگامیکه اتفاق ناگواری رخ دهد و یا هرفرد یارسانی بامرگ طبیعی نیزبا این جهان وداع گوید، باورمندان واقعی عزا نمی گیرند و چه بسا از میان رفته هارا با آوای کلام و نوای موسیقی تنبور خاک سپاری می کنند. زیرابنا به این سروده از دفاتر مقدس از زبان شیخ امیر زوله ای که می گوید:
یاران مترسان جی سیاسته + تسلیم گیانان چوین قویطه بطه
هرکس بزانو شون جامه ویش + نه ی کوچ رو رو ندارو اندیش .
"پیروان از این سیاست مردن نترسید، تسلیم جانان همانند مرغابی است که ازیک طرف درآب غوطه ور می شود و ازطرف دیگر بیرون می آید و بند دوم می گوید هرکسی گذشته و دون و اجسام مختلف خودرا بشناسد ازاین کوچ کردنها نمی هراسد". پس اگر عزا داری می شود، دو دلیل می توان برای آن آورد؛ اول مسئله عاطفی است و از دست دادن یک عزیزی. دوم تحمیل عادت در جامعه اسلامی و بویژه شیعه که در ایران اکنون حاکم است. در آئین یارسانیان، مسئله مردن انسان و رفتن به دوزخ یا بهشت وجود ندارد. یعنی جسم فیزیکی انسان مانند لباس است که هر نسل عوض می شود. لذا بهشت و دوزخ انسانها بر روی همین جهان خاکی است. بنا به قول پوریای ولی قرن هشتم هجری قمری: "بهشت و دوزخت با تست در پوست + چرا بیرون زخود می جوئی ای دوست".
و یا عمر خیام نی شابوری می گوید:
"دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست + فردوس دمی زوقت آسوده ماست".
استناد به تاریخ و فلسفه یارسان صفحه ٢٤٢منتشره در سال ١٩٩٩درسوئد. من در اینجا ازهمه جوانان غیور یارسانی و بویژه فعالان حقوق انسانی تقاضا دارم، زیاد احساساتی بر خورد نکنند و فقط در فکر نکته گیری و انتقاد نباشند و اگر انتقادی می شود باسند معتبر و قابل قبول. شماها جوانان پر انرژی همه از نخبگان جامعه یارسانی هستید و نخبگان دیگر شخصا فقط متعلق به خود نیستند، بلکه به کل جامعه تعلق دارند. بدون شک این جوانان یارسانی که خودرا آتش می زنند در تنگنا قرار گرفته اند و آزادی آنها را به آن اندازه محدود کرده اند که جان برلبشان رسیده است. آنهانمی خواستند دروغ بگویند ونمی خواستند ظاهر ساز بمانند و فرزندان رابادروغ بار بیاورند. بعلاوه مانند جوانان افراطی مسلمان حاضر به انتحار نیستند که به امید رسیدن به حوریان بهشتی خودرا در آتش بسوزانند. اینها بنا به آئین یاری باوربه وجود حوری بهشتی ندارند. خودآیت الله ها خوب می دانند که خود سوزی و کسی که خودرا می کشد به بهشت موهومی هم نمی رود و این حوریان خیالی نبز در انتظارش نیستند. پس بایددلایل منطقی راجستجو کرد. این جوانان به تنگ آمده دیگر نمی خواهند با دروغ و ظاهر سازی زندگی کنند و اصلا نمی خواهند توهین را بپذیرند. بنظر من اینها دلایل محکمی برای خود سوزی باید باشند و بوجود آورنده این نوع انگیزه، جمهوری اسلامی است. حدودا در مدت 35سال گذشته یارسانیان صلح طلب به هر دری زده اند و حتا رهبر آئینی آنها اکیدا دستور داده که احترام بگذارند به دستورات و قوانین آئین حاکم و دوری جویند از درگیری بامأموران افراطی. با این توصیف بارها شنیده شده که اگر آنها در هنگام استخدام مسلمان شیعه شوند و به این آئین وفا دار بمانند از همه مزایا بر خوردار خواهند شد. از جمله از حق و حقوق و امکانات اجتماعی و تحصیل و کار بر خوردار می شوند، اما جوانان غیور به عناوین مختلف مقاومت می کنند و حاضرند، در جلو آنها سد بلندی ایجاد شود، اما تحقیر نشوند و ظاهر ساز نباشند.
مسئله تفرقه و انشعاب و اختلاف عقیده، محدود به گروههای آئینی نیست، بلکه در میان ملیتهای اقلیت که همیشه در سایه دیکتاتوری، بوده و هست. حالا اگر ما از انشعابات در احزاب سیاسی بگذریم که یک بحث بسیار مفصل است، در میان گروهها و اقوام ملت کرد، مانند گورانها با زیر مجموعه زیادش و کلهر و فیلی و کرمانج و شکاک و با دینی و سوران و غیره اختلافاتی بوجود آورده اند که انسانهای با منطق و واقع بین آن را لمس می کنند که اینها در خدمت همان "تفرقه بیانداز و حکومت کن"قرار دارند. ما باید ازنظر علمی بدانیم و قبول کنیم که ملت کرد دارای اقوام و زیرمجموعه های متفاوت است که امیرشرفخان بتلیسی، حدودا چهارصد سال پیش در شرفنامه آورده است که ملت کرد چهار بخش است؛ گوران، کلهر، لر و کرمانج. در زمان امیر شرفخان هنوز سوران بوجود نیامده بود. آنطورکه خاورشناسان بنام، مانند راولینسون گفته است؛ مناطق گوران ها از دینور و صخنه و کرماشان تا قصرشیرین و خانقین و غیره را در بر گرفته است. تا آنجا که مطالعات بنده اجازه می دهد، باید بگویم که لکستان و لکها زیر مجموعه ای از اقوام گوران و کلهر بوده اند. پس لکها که برخی باور دارند زیرمجموعه ای ازلرها هستند. این ادعا تاچه اندازه درست است، می گذاریم برای محققین بعدی. در واقع لکها یک گروه از انسانهای کرد در ایران و در میان ملت کرد و زیر مجموعه ای از اقوام گوران و کلهر هستند. زیرا آثار زبانی می تواند آن را ثابت کند. آنطور که اشاره شد، قوم گوران قدیمی ترین قوم در میان اقوام از زیر مجموعه ملت کرد است که لهجه زبانی آنها زبان رسمی کردی است، اما به دلایل جلو گیری از نشریات به این لهجه و داشتن آئینی متفاوت ازاسلام، مانند لاتین درزبان اروپائیان به یک لهجه مرده تبدیل شده و لهجه های دیگرزبان کردی مانند کرمانجی وسورانی بدلیل مبارزات طولانی علیه مستبدان جلو افتاده اند. درپایان مجددا تقاضا دارم که از واژه های تند خود داری کنید که اینها عامل تفرقه و دشمن شاد کن اند.
هایدلبرگ، آلمان فدرال 11. 1. 2014 دکتر گلمراد مرادی
بیانیه سازمان حقوق بشر اهواز در خصوص زبان مادری
روز جهانی زبان مادری امسال در حالی سپری می شود که عربهاي اهوازی و سایر ملیتهای غیر فارس در ایران همچنان از حق تحصیل به زبان مادری خويش محروم می باشند. حقى كه از سوى سازمان آموزشی، علمی و فرهنگی سازمان ملل متحد ،يونسكو طی قطعنامه شماره 30 C/DR.35 از سال 1999 به عنوان "روز جهانی زبان مادری"نامگذاری شد.
در حالی که از وظایف دولت اجرای این حق قانونی و انسانی در کشور می باشد جريانات شوونیستى در ايران و در رأس انها "فرهنگستان زبان و ادب فارسی "مخالف اجرای این حق قانونی می باشند. اعضای این سازمان مسئله تدریس به زبان مادری را تهدیدی جدی برای زبان فارسی و به عنوان یک توطئه و تهديد امنيت ملى قلمداد کرده اند. پرواضح است که ناسيوناليستهاى افراطى و اسلام گرایان رادیکال در نظام جمهوری اسلامی با اینچنین گفتمان دگر ستيز و برترى جويانه و خصمانه سعى در جلوگیری از تحقق این حق طبیعی و انسانی کودکان غيرفارس برای یادگیری به زبان مادری خويش می باشند.
عدم تدريس زبانهاى مادرى در ايران نقض آشكار قطعنامه A/RES/61/266 سازمان ملل از سوى حكومت جمهورى است که در تاریخ 16 می 2007 در مجمع عمومی سازمان ملل متحد تصویب گردیده و دولت هاى عضو را به حفاظت و حمايت از تمام زبان های استفاده شده توسط مردم جهان تشویق می کند. در همان مصوبه، سال 2008 به عنوان "سال بین المللی زبانها "برای پیشبرد وحدت در چارچوب تنوع و ارتقای درک بین المللی از چندزبانگی و چند فرهنگی نامگذاری شد.
گرچه زبان فارسی تنها زبان یکی از ملیت ها درایران می باشد ولی به دليل اعمال سیاستهای نژادپرستانه تبدیل به ابزاری ایدئولوژیک برای مبارزه با دیگر زبانها به منظور محو هویت قومى/ملى مردمان غیر فارس گردیده است تا آنان را دچار از خود بیگانگی فرهنگی کنند.
زبان مادری همیشه از دغده هاى اصلى احزاب سیاسی و سازمان های حقوق بشر و فعالان جامعه مدنی در جوامع غير فارس در ايران در بوده و هست. به همین منظور تعدادی از فعالان این ملیت هاى مختلف از عرب، ترک،کرد، بلوچ، ترکمن و ساير مليتها اقدام به تشکیل کمپینی برای حمایت از حق آموزش به زبان مادری در اعتراض به مخالفت فرهنگستان زبان و ادب فارسی نموده اند و در این راستا از تمامی فعالان و شهروندان خواسته اند که به این کمپین بپیوندند.
این کمپین تا 21 فوریه 2014 که مصادف با روز جهانی زبان مادری است ادامه خواهد داشت و سپس نامه ی به نام امضا کنندگان به سازمانهای بین المللی و نهاد ها ی مرتبط با حقوق بشر ارسال خواهد گردید.
به مناسب روز جهانى زبان مادرى ما مجددا خواستار اجراى قوانین بین المللی مربوط به حق آموزش زبان مادرى هستيم. حقى كه در بسیاری از کنوانسیونهای جهانی به ویژه بند های دوم و سوم ماده 4 اعلامیه حقوق افراد متعلق به اقلیتهای ملی، زبانی و مذهبی (قطعنامه 135/47 مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال 1992) و ماده 30 از منشور حقوق کودکان (مصوبه کمیته حقوق کودکان) و ماده 27 میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی (مصوبه 16 دسامبر 1946در مجمع عمومی سازمان ملل متحد) می باشیم.
با توجه به اینکه دولت ایران از امضا کنندگان همه این قطعنامه ها و کنوانسیونهای بین المللی می باشد لازم است که طرح آموزش به زبان مادری را بدون هیچ قید و شرطی به اجرا گذاشته شود و يا حداقل ماده 15 قانون اساسی كنونى که حق تحصیل آموزش زبان مادری را برای مليتهاى غير فارس مى دهد و به مدت 35 سال معطل مانده را به اجرا بگذارد.
سازمان حقوق بشر اهواز
2014 فوریه 20
اهمیت زبان مادری در گفتگو با دکتر سمین صبری
سیمین صبری در سال ۱۹۶۴ میلادی در شهر تبریز به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهرهای جلفا و علمدار به پایان رسانید . در رشته پزشکی از دانشگاه نریمان نریمانف فارغلتحصیل شده است. او در سال ۲۰۰۱ میلادی مدرک پزشکی خود را در دانشکده پزشکی اسلو به تائید رسانده و وارد رشته روانپزشکی شده به مدت ۵ سال چون رزیدنت در این رشته در نروژ تحصیل کرده است . سیمین صبری اکنون به عنوان متخصص در رشته روانپزشکی در نروژ مشغول کار است.
در طول دوران تحصیل او با مقالاتی اینترن (داخلی بخش روانی ) و سخنرانیهایی در مورد مهاجرت و اثرات روانی آن بر کودکان و مادران نوشته است نظرات مسئولین مرکز بهداشت و سلامتی روانی را به خود جلب کرد . ایشان از سال ۲۰۰۹ در کمیته ۸ نفری که بعد از روی کار آمدن دولت جدید در این کشور نزد دپارتمانت دادگستری به کار باز رسی سیاست پناهندهگی در نروژ پرداخت، دعوت به کار شد و به شکلی فعال با این کمیته همکاری نمود.
----------------------
1 -به طور مشخص منظور از «زبان مادری» چیست؟
-تعریفهای گوناگونی از زبان مادری شده است. در اولین نگاه نفس وجود کلمه "مادر"به طور طبیعی این تصور را به درستی پیش میکشد که این زبان زبانی است که انسان از بدو تولد آن را به کار میبرد و قأعدتا چون معمولا اولین انسانی که کودکان بعد از تولد با آنها در ارتباط مستقیم هستند مادر هست، این زبان به عنوان زبانی که مادران برای ارتباط با کودکان آن را به کار گرفتهاند تعریف میشود. از طرفی "دپارتمانت هنر"در نروژ در سند خود در مورد تعریف زبان مادری ، بند ۴.۲.۱ مینویسد : "زبان مادری زبانی است که انسان به آن میاندیشد، خواب میبیند و غیره “ ."زبان مادری زبانی است که انسان آن را بهتر از زبانهای دیگر برای بیان احساسات درونی خود به کار میگیرد و یا زبان مادری زبانی است که فرد با آن هویت میگیرد". (۱).
همچنین در همین سند گفته شده: زبان مادری زبانی است که انسان بعد از تولد اول آن را میآموزد و زبانهای دیگر زبان دوم و سوم هستند که طرز یادگیری آنها (اگر کودک از اول هم زمان با زبان مادری با آن آشنا نیست) , روش بسیار متفاوتی از آموختن زبان مادری را دارد.این که کودکی که هنوز از کوچکترین امکان شناختی خود و محیط خود عاجز است چگونه روند پیچیده آموزش زبان را در آن سنّ طی میکند از شگفتیهایی است که زبان شناسان از جمله"نوآم چامسکی "را به حیرت وا داشته و تئوری "انسان با زبان مادری متولد میشود و عوامل محیطی تنها عامل محرک در به کار انداختن این استعداد بدوی هستند "را پیش کشیده است .دکتر پروفسور توه سکوتنابب کانگاس، دارنده دو درجه دکترا از دانشگاه فنلاند- هلسینکی (زبان و فلسفه) و دانشگاه روسکیلده دانمارک (جستجوی پیشرفته دکترا) که همچنین مولف بیش از ۱۰۰ کتاب و مقاله در مورد "زبان و زبان مادری و سیاست و قدرت،..."میباشد ، زبان مادری را به "پوست انسان "تشبیه کرده میگوید : "زبان مادری مثل پوست ماست و زبان بیگانه چون شلوار جین ! ناآشنا و تنگ بر تنمان که کم کم میتونیم به آن عادت کنیم، اما بدون اینکه یک روزی جای راحتی پوست یعنی جلدمان را بگیرد و همان اهمیت را در راحتی و حفاظت بدن ما داشته باشد .زبان بیگانه چون پوششی است که ما میتوانیم آن را بر تن خود بدوزیم , بپوشیم وهر روز با یک لباس نو هم برویم, اما همواره چون سطحی بر پوست ما قرار میگیرند. دور کردن زبان مادری چون کندن پوست از بدنمان است ! " (۲)(تووه کانگاس ۱۹۸۱).به درستی گفته میشود که انسان میتواند حتا دو زبان مادری داشته باشد و این در مورد کودکانی است که از والدین با تعلقات اتننیکی ملی مختلف به دنیا میآیند ! آنها قادر هستند هر دو زبان پدر و مادر را چون زبان مادری بیاموزند بدون این که مشکلی پیدا کنند. مثال دوست و همکار شهروند سوئیس بنده که هم آلمانی و هم ایتالیایی را که زبانهای به ترتیب مادر و پدر اوست چون زبان مادری بلد است ، گویای این مدعا است ! او همیشه از آنها ممنون است که هر یک با آموختن زبان خود , بدون این که یکی زبان خود را بر زبان دیگری برتر داند ، به هر دو زبان با او صحبت کرده اند که موجب شدهاند که او این دو زبان را به خوبی از کودکی بیاموزد! او میگوید :"یادم است که من هر وقت به پدر نگاه میکردم ایتالیایی میشدم و آلمانی یادم میرفت و هر وقت به مادر در تماس بودم ، آلمانی بودم . انگار قانونی وضع شده بود که من کدام زبان را با که باید به کار ببرم". اکثر ملتهای دارای دولت که شهروندان آنها نیز دارای عتماد و اعتقاد به نفس زبان مادری و ملی خود هستند بعد از ازدواج با نروژیها در اینکشور ، زبان مادری خود را به درستی با اصرار و به شکلی هدفمند به کودک خود میاموزند (عربها، روسها ، فارسها ، والدین از کشورهای اروپای شرقی ، ترکهای ترکیه و ...). کودک همزمان زبان پدر خود را که زبان دوم مادری او است , هم از پدر هم از محیط میآموزد ! این بهترین موهبتی است که یک کودک با خانواده مولتی اتنیک میتواند از آن به شکلی ممتاز بهره مند شود. متاسفانه یک موضوع در این رابطه نیز دقت بنده را بسیار به خود جلب کرده که میتواند ایدهی برای یک کار تحقیقاتی باشد و آن این که تنها استثنایی که شاید در اینمورد به آن برخوردهام بعضی شهروندان ترک جمهوری آزربایجان و ترکهای ایران بودهاند که به کودکان خود در کنار زبانی که پدر و محیط به او میآموزند (نروژی)، سعی کردهاند به جای زبان مادری خود یعنی ترکی، به کودکانشان یا روسی (بعضی ترکهای جمهوری آزربایجان) یا فارسی (بعضی ترکهای ایران ) بیاموزند. میدانیم هر دو این ملتها دوره بسیار طولانی از حمایت اصولی و صحیح دولتی از زبان خود محروم بوده و یا هستند .
در جمهوری آزربایجان شوروی با وجود تاکید قانون اساسی و سیستم فدرالی کشور تنها زبان روسی از امکانات وسیع رشد و بهره گیری در تمام جمهوریهای ۱۵ گانه برخوردار بود و صحبت کردن به این زبان و آموختن کودکان از بدو تولد به این زبان استاتوس و برتری محسوب میشد که هنوز بعد از ۲۰ سال استقلال از رژیم ایده آلیستی و دیکتاتوری شووینیستی روس ، همچنان در میان مردم این جمهوری محسوس و تاسف بر انگیز است. در کشور ایران نیز وضعیت ملتهای غیر فارس معلوم است و این که والدین منتسب به این ملتها اعتماد و باور خود را به ارزشمندی و کاربری زبان خود از دست داده و با آن بیگانه شده اند و به همین دلیل آنها نیز زبان ملت حاکم را به همان طریقی که به آنها تحمیل شده ، حتا دور از ایران که این زبان دیگر زبان رسمی در مهاجرت نیست ، نیز به فرزندان خود تحمیل میکنند که نشان از پیروزی سیاست اسیمیلاسیون و ریشه داری آن در این کشور است.
این یک موضوع همانطور که گفتم علمی پژوهشی است که در آن مورد هم میتوان از زاویه روانی هم سیاسی - اجتمایی به آسیب شناسی آن پرداخت.
----------------------------------------------------
2 -جایگاه و نقش زبان مادری در ارتباطات عاطفی و اجتماعی افراد و پیوند این مسئله با شخصیت فرد را چگونه ارزیابی می کنید؟
درک اینکه زبان مادری چه نقشی در رشد عاطفی و ارتباطات سوسیال فرد دارد برمیگردد به زاویهای که ما به زبان مادری نگاه میکنیم و آن را تعریف میکنیم. زبان مادری تنها و اولین وسیله ارتباطی کودک ( و در آینده شخص) با افراد نزدیک خود، پدر و مادر بزرگ ، خویشاوندان و دیگر نزدیکان و عزیزان او است. برای حیات اجتمایی یک انسان، که به درستی گفته میشود که حیوانی اجتمایی است، ایجاد ریشه و ریشه انداختن در بین افراد نزدیک او در زندگی فامیلی بخصوص در دوران کودکی رل حیاتی بازی میکند. کودکی که به دلایلی از زبان مادری و زبان مشترک او با خویشاوندان نزدیک است محروم شده است ، قأعدتا نمیتواند با مثلا پدر پزرگ و مادر بزرگ خود علیرغم دلبستگیهای عمیق آنها به او ارتباط زبانی و از طریق آن احساسی و شناختی برقرار کند. در واقع احساس تعلق خود را به جمع خویشاوندان نمیتواند رشد دهد. با کودک به شکل "مخصوصی"و با زبانی"مخصوص"که مورد کاربرد بقیه نیست رفتار شده است و طبیعی است که او خود را همواره چون "تافته جدا بافته" میبیند . احساس میکند که به فضای جمع خویشاوندان متعلق نیست و نه از حکایات ,نه شوخیها و اصلا رابطه گیری با آنها هیچ لذتی نمیبرد. چیزی که بر اساس نظریه دلبستگی,"attachment theory", از روانشناسی کودک، به شدت برای رشد دلبستگی به آن نیاز مفرط دارد ، از او گرفته شده است ! او همواره خود را ایزوله (مجزا) میبیند که جز ارتباطی نیمه رسمی یا رسمی و به عرف معمول ابراز احترام و سلام و خداحافظ، هیچ تماسی عاطفی با افراد متعلّق به دنیایی که در واقع میبایست از کودکی به آن متعلق میبود و و در سایه مهم وجود آنها احساس امنیت و آرامش و اسودگی و تعلق را میافت ، نمییابد .تصور کنید کودکی را که به راحتی با بستگان بخصوص مادر و پدر بزرگان خود در بستر زبانی که همچنین نزدیگی بسیار عتماد برانگیز عاطفی را مییابد، در آغوش گرم و امن آنها و با لالاییها و داستانهای شیرین آنها به خواب میرود, دوست بسیار نزدیکی دارد که در موقع پیش امدهای ناخوشایند به سوی او دویده و گریه سرداده یاری یا حمایت و تسکینمیجوید. اما کودکان محروم از تماس با نزدیکان به علّت محرومیت از زبان مادری چنین آرامش خاطر و اعتمادی را به کسی در خود رشد ندادهاند. اطرافیان برایش غریبههایی مانده اند که جز وجود فیزیکی آنها هیچ ارتباط دیگری با آنها ندارد !بدبختی این است که در دنیا و زبان بیگانهای هم که آنها به زور به سوی آن رانده شدهاند دیگران فقط دوستانی برای گفتگو هستند که هرگز با رل یک پدر یا مادر بزرگ یا عمه و خاله برای او قابل مقایسه نیست.پس نتیجه این که کودکانی که با زبان دیگری به جز زبان مادری رشد میکنند ، حتا اگر در آینده به علّت استعداد فردی تا درجه دکترا و پرفسوری در زمینه تحصیل پیشروی کنند معمولان از برقراری یک رابطه نرمال با مردم و سوسیال شدن رنج میبرند و معمولا در اضطراب و تمایل به پانیک و در عدم ثبات احساسی ، ضریب بالایی دارند. استعداد چیزی جدا از شخصیت است و ما هرگز نمیتوانیم موفقیتهای تحصیلی را علیرغم محرومیت از زبان مادری چون دلیلی بر عدم اهمیّت آن ذکر کنیم. اختلالات روحی در بین اندیشمندان، (بعضی از دارندگان دکترا در فلسفه هگلی!) دولتمردان، هنرمندان، و...به وفور یافت میشود که محرومیت از زبان مادری به نوبه خود به درستی یکی از علتهای آن ذکر میشود . پرخاشگری این گروه روشنفکران به دیگر گروههای ملی خودی و منسوبین به دیگر افکار مدرن نیز از آنجا ناشی میشود که دیدن واقعیت فروپاشی را با اگویسمی که در آن تربیت یافتهاند ، جور نمی یابند و دنیا بر سر آنها خراب میشود و آنها امکان ترمیم آن را در خود نمیبینند. این پرخاشگری و تند خویی آنهابه گروههای ملی خودیاز زاویه روانی یک واکنش دفاعی محسوب میشود .
مشخصات شخصیت فرد از کودکی خطوط خود را با همین ارتباطات با نزدیکترین خویشاوندان و صمیمیت با آنها ترسیم میکند. کودکان خوشبخت و آسوده از نظر روحی آن دستهای هستند که از این محبت محروم نیستند و به سادگی ارتباط عاطفی خود را با کسانی که به آنها از نظر بیولوژیکی نزدیک هستند برقرار کرده اند و این تنها از طریق زبان مادری ممکن است و بس.
بنابراین زبان مادری ارتباط مستقیم با"نظریه دلبستگی"دارد که کمبود یا اختلال آن بخصوص در دوران خردسالی ضربات جدی به رشد معنوی کودک وارد میکند.گذشته از آن زبان مادری به تائید "سوسانه ماریانه"نقش اساسی درباروری مهارتهای شناختی کودک ( cognitive development) در این دوران دارد که متوقف شدن شدن یا نبود زبان مادری آنها را از کار میاندازد. (3)
-------------------------------------------------------
3-محرومیت یک انسان از تحصیل و تکلم به زبان مادری در دوران مختلف زندگی اعم از کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و ... چه تاثیری بر سلامت روانی می تواند داشته باشد؟ در کدام دوره زندگی آموزش به زبانمادری از اهمیت بیشتری برخوردار است؟
-اهمیت زبان مادری را در جواب سوالهای اوّل و دوم کمی توضیح دادم. تحقیقات علمی (در فنلاند و سوئد ) نشان داده اند که"کودکانی که اول زبان مادری و سپس زبانهای دوم ، سوم و.. را یاد میگیرند حتا از کودکانی که در ابتدا به جای زبان مادری خود در این زبانها پرورش یافته اند، موفقترند". (4 -5)(پروفسور تووه کانگاس). علت این ضریب پایین نزد کودکانی که به زور ترانسفر (تبدیل) شدهاند و در گروههای اتنیکی ملی دیگری حل شدهاند ، دقیقا برمیگردد به همان عدم تعادل روانی در آغاز دبستان به زبانی بیگانه از همان روز نخستین که این کودکان به دنیایی بیگانه پای میگذارند. در این مورد بسیار صحبت شده است و حتا اکنون در تمام دنیا بزرگترین عامل بیسوادی را در نقاطی از جهان یافتهاند که در آنجا کودکان به زبانهای غیر زبان مادری خود مجبور به تحصیل شدهاند.برای کودک فهم این مساله درد آور است که او در محیطی است که تنها وسیله پیوند او با دیگر انسانها (دانش آموزان , معلمان ) در آن محیط , میتواند زبان مشترکی باشد که او با فراخ خاطر به سوی انسانها رود و با اعتماد به خود سوالاتی در مورد این دنیایی جدید یعنی مدرسه بپرسد ، اما این وسیله با بیرحمی از او گرفته میشود . دلیل آن هم گویا "ناتوانی"زبانی است که تاکنون یعنی در طول ۶ سال زندگی آن را به او آموخته اند. کودک نمیداند چرا این چیزهایی که در تابلو و از عکسها توضیح داده میشود برای او فهمیدنی نیست ، اما همکلاسی اش که همان زبان مدرسه را صحبت میکند ، با معلم در دیالوگ متقابل است . همکلاسی که با او از نظر زبانی فرق دارد سوال میپرسد، میخندد و گفتهها و شنیدهها برایش جالب است . در یک کلام همکلاسی به دنیای کلاس تعلق دارد (including)، اما کودک مورد بحث ما در ترسها و سوالات و بهتهای خود غرق است آنهم هنگامی که باید از روزهای اول عشق به علم و تحصیل را از مدرسه و معلم دریافت کند!نتیجه گیری غلط و نادرست او کم کم به این شکل فرم مییابد :"تمام گناهان و تقصیرات بر سر مادر و زبان او است که اینجا به کار نمیآید . پس زبان او ارزش آن را نداشته است که اصلا آموخته شود و زبانی پست تر از آن است که در اینجا به کار بیاید" !
کودک روشهای خاص خود را بکار میبرد تا از این وضعیت بیرون آید. این وضعیت به خودی خود برای کودکان فشاری روحی و استرس بر انگیز است . او مجبور به از بر کردن درسی است که باید آن را میفهمید و با عشق و علاقه به آن میاندیشید و علم را چون چیزی دوست داشتنی درمییافت . ترک تحصیل و فرار از مدرسه از این رو در مناطقی که به زبان غیر از زبان مادری کودکان تحصیل میشود بسیار شایع است و این فرار هنگامی اتفاق میافتد که کودک علی رغم به کاری گیری انواع روشها ، نمیتواند استرس، اضطراب روزانهٔ , تحقیر و تمسخر را بیش از آن تحمل کند. "سوسانه ماریانه امپراطوری"در جزوه 170 صفحهایی که محصول تحقیقات و پژوهشهای گسترده او در مورد دو زبانگی در اقلیتهای ملی اتنیکی در نروژ است، با صراحت تمام میگوید که در کار آموزش زبان نروژی کودکی که به زبان مادری خود تعلیم داده میشود بسیار موفقتر بودند. او که در همین جزوه که "نروژی ، زبان مادری یا هردو؟"نام دارد به اهمیت زبان مادری حتا برای کودکانی که از اختلال آموزش زبان رنج میبرند نیز نام میبرد .(3)
-------------------------------------------------------
4-یک انسان محروم از تحصیل و تکلم به زبان مادری مشخصا مستعد چه بیماری های روانی می باشد؟
-همانطور که گفته شد اولین ضربه به کودک زمانی آغاز میشود که کودک به زبانی غیر از زبان مادری خویش تحصیل را آغاز میکند. این شیوه آغاز تحصیل از جنبه هویتی ایجاد اختلال میکند، چه این به معنی گرفتن هویت از کودک است. به قولِ "سوسانه ماریانه امپراطوری"زبان مادری "آن وسیلهای است که کودک با آن هویت خود را میسازد".دو زبانگی معمولان به دو شکل : "همزمانی"و "پی در پی" ( سیمولتان و سوکسسیو ) صورت میگیرد که در حالت اوّل کودک از بدو تولد به دو زبان عادت میکند ، مثلا با والدین از دو ملت و زبان مختلف . اما در حالت دوم یا پی در پی کودک تا مقطع زمانی معینی زبانی را فرا میگیرد و در مقطع دیگر (دبستان) شروع به آموزش به زبان دیگر میکند . این در حالی است بیشتر مهارتهای او، چون کودک، تکمیل نشده و برای ساختن و تکمیل آنها احتیاج به زبان مادری خود دارد که به ناگهان از آن محروم میشود ! این دسته دو زبانهها بیشتر در معرض صدمات روحی و اختلالات دیگر رشدی قرار میگیرند تا کودکان دسته اول که آنها هم دوزبانه هستند. در اینجا است که داشتن زبان مادری گرانقدرترین وسیله کمک به کودک است که از وضعیت ناخوشایند موجود بیرون آید و آسیب کمتری ببیند. (3))کمبود اعتماد به نفس، خجالتی بودن و تمایل به اضطراب و تشویش از علائمی ست که میتواند مشاهده شود. حتی به صورت نهفته که در دوران دیگری از زندگی میتواند خود را بروز دهد. بی قیدی او به تعلقات هویتی ملی, او را دچار بحران هویتی (identity crisis) میسازد که افسردگی ، نفرت از ملییت و زبان مادری خود و حتی دشمنی با فرهنگ و میراث ملی خود (اسیمیلاسیون) از ناملایمات روحی-اجتمایی است افراد محروم از زبان مادری اغلب دچار آن میشوند.
------------------------------------------------------
5-به لحاظ روانشناختی یادگیری زبان مادری می بایست در چه چهارچوبی قرار گیرد؟ آیا صرف آموزش زبان مادری مدنظراست یا آموزش به زبان مادری؟
-ما باید دو چیز را در دفأع از زبان مادری دوشادوش با سازمان یونسکو که ۲۱ فورال را روز بینالمللی زبان مادری برای حفظ میراث فرهنگی نام گذاری کرده ، مدّ نظر داشتهباشیم:
1. از یکسو اهمیت زبان مادری در رشد و تکامل شخصیتی روانی کودکان و انسانها ,حقوق کودک و انسان در کلّ
2. از سوی دیگر حفظ میراث فرهنگی که در زبان مادری که "به مثابه کدهای ژنتیکی"نهفته در زبانها که فرهنگها در آن بارور شده و میشوند.
زبان ابزار قدرت است و از این رو در عرصه سیاسی نیز همواره از سوی قدرتهایی که با سیاست اعمال زور و دیکتاتوری به حیات خود ادامه میدهند , به شدت مورد استفاده قرار گرفته و میشود. برای احیا و حفظ دینامیسم زبان که بر اساس آمار کنونی روزی ۲۰۰ نوع از آنها در حال از بین رفتن است، عالمان و زبان شناسان معتقد هستند که تنها راه برون رفت بستن زبانها به علایق و منافع اقتصادی سیاسی انسانها و اهالی است. برای بر آورده کردن مورد دوم "آموزش زبان مادری"در اموزشگاههای شخصی یا دولتی مشکل را حل نمیکند. تا آنجا که آموزش زبان مادری اختیاری و به اوقات فراغت محول میشود امکان رشد، حرکت و رل دینامیکی خود را در فرد و جامعه از دست میدهد.
از آن گذشته در سرزمینهای مادری ملّتها ما میتوانیم از گشایش اموزشگاه زبانهای بیگانه سخن گوییم و آن را امر مثبتی بدانیم، اما گشودن اموزشگاه برای آموزش زبان مادری در سرزمین مادری ملتها، توهین و تحقیر آشکار به آن ملیتها و به آن زبانهاست. درست مثل آن است که از ملت فارس بخواهند که سیستم آموزشی را مثلا به فرانسه یا انگلیسی تبدیل کنند و آنها از این حقٔ برخوردار باشند که در کنار آن به زبان فارسی در تهران اموزشگاه زبان داشته باشند ! به فرض محال اگر چنین امری به وقوع پیوندد، کیست که از این آموزشگاهها استقبال کند؟ آنجا که زبانی غیر از زبان مادری به وسیله نان آوری و پیشرفت تبدیل شده است ، کما کان حکم مرگ زبان مادری در آن منطقه داده شده است . ملت بر اساس منطق و دور اندیشی به سوی زبانی جذب خواهد شد که برای او مفید و سودآور باشد ! (در زمینه کار و تحصیل و اختیار شغل و کلا آن چه به آن ترقی اجتمایی میگوییم!). زبان به گفته پرفسور تووه کانگاس باید قدرت به دست گیرد و به کار گرفته شود و به عامل تعیین کننده در رشد اقتصادی و اجتمایی فرد و جامعه تبدیل گردد، نه عامل تفنن و تجسس فردی.
برای مثال بهترین راه احیای زبان ترکی در ایران که مانند دریاچه اورمیه رو به خشکی میرود ، تبدیل زبان ترکی آزربایجانی به تحصیل از ابتدایی ترین تا عالی ترین سطوح از یکسو و تبدیل آن به زبان کار اجتماعی و شرط واجب برای استخدام از دیگر سوست. اگر صحبت از "آموزش زبان مادری" (و نه آموزش به زبان مادری) در مدارس باشد، نسیب ما از این شیوه آموزش چه خواه شد، اگر منظور آموزش فیزیک، شیمی و بیولوژی و...به این زبان نباشد ؟ !
----------------------------------------------------
6-از دیگر مسائلی که در خانواده های غیر فارس زبان در ایران مشاهده می شود عدم تکلم والدین و اطرافیان با کودکان به زبان مادری است. اغلب این خانواده ها، پیشرفت تحصیلی کودکان در مدارس را به عنوان دلیل مطرح مینمایند. این گونه رفتار در جامعه مثل ایران که افراد به زبان غیر از زبانمادری تحصیل می کنند تا چه میزان علمی است؟ آیا این رفتار تاثیر مثبتی بر پیشرفت تحصیلی کودکان دارد؟
-بنده همانطور که در بالا به تحقیقات پروفسور کنگاس و سوسانه ماریانه امپراطوری اشاره کردم، هر دو این پژوهشگران ، نه تنها در سرزمین مادری, بلکه حتا در مهاجرت نیز که تحصیل به زبان بیگانه رایج در کشور میزبان گریز ناپذیر است و چون بدبختی و فشاری که کودکان مهاجر چون حادثهی نخواسته سنگینی آن را اجبارا به دوش میکشند ، محرومیت مطلق از زبان مادری را ضربهای بر کودکان و مداخله منفی در رشد عادی کودکان از جهت منتالیتی( شناختی) و روانی ارزیابی کرده و آن را نکوهیده اند.
از این که بگذریم، واقعیت این است که مادری که با کودک خود, به زبان خود, که به آن خوب مسلط است صحبت میکند ، ارتباط خود را با فرزندش و آتوریته و امنیتی را که به جهت اعتماد کودک به او ساخته است, چون قویترین پیوند مادر و کودک, با کودک خود دارد. در سنین خردسالی برای کودکان فاجعهای بدتراز اشکاری ناتوانیهای والدین و نقاط ضعف آنها نمیتواند وجودداشته باشد. مادری که با زبانی غیر از زبان مادری و زبانی که خود به آن چندان مسلط نیست با کودک خود گفتگو میکند و همین مادر( یا پدر) با دیگر اعضائ خانواده مثلا همسرش به زبان خود صحبت میکند در واقع به کودک خود میگوید : تو به ما نگاه نکن، این زبان به درد نمیخورد. ما به تو زبانی برتر میاموزیم!
کودکان در توانایی و قدرت استنتاج بینظیرند . آنها نه به گفتار ما بلکه به کردار ما دقت و اعتماد دارند. و از آن میآموزند. اولین استنتاج منطقی در این حالت بر آن کودک این است که :" یک چیزی این وسط مثلم است و آن اینکه والدین من در مقامی پست تر از والدین گویندگان این زبانی هستند که اینها آن را به زور هم شده به من میاموزند. زبانی همکه آنها به آن صحبت میکنند پست و ناقص است ومنسوبیت به آن نیز در نتیجه پستی و نقص را به همراه دارد" !
در ثانی طبیعتاً مادر یا پدر نیز که اصرار به بیگانه زبان کردن کودک خود دارند زبان خارجی را بهتر از زبان مادری نمیداند و تلفظ و اشتباهات او در این زبان روز به روز بر کودک آشکار میشود که باعث خنده و تاسف او میشود ! این موضوع که طبیعتا چون نوعی اشاره بر "عجز و ناتوانی"والدین است, اطمینان و اعتماد به پدر و مادر در همان سالهای نخستین زندگی کم کم رنگ میبازد . و این درست آن هنگامی رخ میدهد که کودک برای ساختن "رابطه"با محیط خارج به وجود والدینی "قدرتمند و قابل اعتماد "نیاز دارد.. اعتماد و اطمینان جای خود را به شک و تردید ، بخصوص در مورد صلاحیت تعلیم و تربیتی دیگر جای خود را به فاصلههای فرهنگی و حس "برتری کودک به والدین "داده است. جالب است که این خود والدین هستند که این جهنم را برای خود و کودک خود ساختهاند.
کودکانی که به شکل مصنویی به جای جادهای صاف و هموار در مسیر آموزش زندگی, در زمینی ناهموار و شخم زده که والدین برایشان ساختهاند گیر کرده اند ، گاهی با ترکیب زبان اجنبی و مادری که در "کدهای ژنتیکی" ( چامسکی) نهفته دارند، ترکیبات جالبی از دو دستور زبان میسازند!.
خنده دارترین و در این حال درد آورترین آن صحنهای از دوران نوجوانیم در تبریز بود: روز تابستانی در تبریز مادری ترک با کودک خود در کوچه با توپ کوچکی بازی میکرد. مادر با لهجه غلیظ ترکی به فارسی گفت:" ... جون ببین توپو اینجور بنداز". کودک منن و منن کرد بعد گفت : "اخی مامان بندازانمیرام “ (ترکیبی از فعل فارسی "انداختن "که در دستور گرامری زبان ترکی منفی شده است)!
بعد هر دو به هم خندیدند ، خندهای که سکوت تلخ و طولانی را بعد از خود به همراه داشت ! امید این بود که مادر به این کمدی تحمیلی نآگاهانه یا دوستی خاله خرسه با کودک خود بعد از این اندیشه پایان دهد ، اما کمتر نشانی از دگرگونی بود. برای پایان دادن به این کمدیها کاری اساسی در سطح دولتی لازم است.
من تشویش و نگرانی والدین غیر فارس را درک میکنم که نگران آن روزی هستند که کودک خود را در محیطی بیگانه با فرهنگ و زبان خود بیند و مجبور هستند او را برای این روز آماده کنند, اما راه حل این نیست. کودک باید در بستر زبان مادری خود رشد عادی خود را بیابند و ریشههای هویتی خود را محکم کند. هر گونه همکاری در هنگام ورود به مدرسهای با زبان بیگانه باید با به کار گیری زبان مادری چون اسیستانت کودک به کار گرفته شود
بدون آن که آن زبان بیگانه و تحصیل به آن چون زبانی برتر به کودک آموخته شود .
------------------------------------------------------
7-دو زبانگی و چند زبانگی در مدارس چه تاثیربر سلامت روانی کودکان دارد؟
-در چنین مدارسی کودکان قبل از هر چیزی نه در حرفهای بی پشتوانه و تعارفهای تهی، بلکه در عمل میآموزند که آنها هویتی کم ارزش تر از دیگر هویتها ندارند. آنها و والدین و تعلقات ملی شان به همان اندازه با ارزش است که دیگر هویتهای موجود در آن مدرسه یا آن کشور. کودکان احترام به مردمان دیگر با فرهنگها یا زبانهای دیگر را میآموزند . پایه فروتنی اجتمایی و طبیعتا فردی که "ماهاتما گاندی"پیشوای آن بود در چنین فضاهایی گذاشته میشود ! کودکان از تمام عوامل اضطراب برانگیز و شکنجه آور که آغاز به تحصیل به زبانی بیگانه مسبب آنست ، مبرا و مصون میمانند. و این امر در شادابی و آرامش روحی آنان اثری بسیار مفید دارد! آنها دموکراسی و تحمل دیگران از هر اعتقاد فکری- مذهبی را نیز از همین نمونه مدرسه چند زبانی یاد میگیرند . گذشته از آن، همانطور که میدانیم در کشورهای چند زبانه کودکان حتا از این موهبت بزرگ برخوردارند که چند زبان را با هم در کنار زبان مادری خود بیاموزند ! نمونه سوئیس و هندوستان و کنیا و کانادا ...از این دست میباشند که ما باید از آنها الگو برداری کنیم !
-----------------------------------
8-سخن آخر؟
-در پایان باید بگویم که بحث بسیار جدی زبان مادری که مقولهء جهانی و تحت تاثیر و رهبری سازمانهای جهانی حامی حقوق بشر و در راس آن سازمان ملل قرار دارد، بسیار عمیقتر از آن است که "فرهنگستان فارسی "در جمهوری اسلامی با سخنان غیر علمی و حتا ضد قانون اساسی خود با فرمانهای نسنجیده ضد بشری و ضدّ فرهنگی به انکار و مبارزه با آن بر آید. اینجا موضوع رقابت زبانها یا لجبازی ملتهای غیر فارس نیست که گویا با زبان فارسی مسابقه میدهند و خواهان تساوی حقوق فرهنگی هستند ، که البته این زاویه دید به نوبه خود از نظر روانی چندان منفی و نادرست هم نیست. اما موضوع عمیقتر است و صحبت از حمایت روانی از کودکان دو زبانه در کشور و همزمان حمایت از سیاست حفظ میراث فرهنگی است که دنیای مدرن در چهارچوب سازمان یونسکو کمر به آن بسته است !درست همینجا است که با موضع گیری (یا موضع نگیری) در مورد وضعیت زبانهای غیر فارسی در ایران ، جامعه به اصطلاح روشنفکر فارس صداقت خود را در ادّعاهای جدی چون دموکراسی و طرفداری از حقوق بشر نشان میدهد و به سنگ محک زده میشود : آیا کسانی که خود را منسوب به روشنفکر و دمکرات در این جامعه فارس میدانند حقٔ دارند در مقابل ستم ملی و سرکوب حقوق آنان سکوت کنند؟ این سکوت نشانه چیست ؟
از : اویان نیوز
http://oyannews.com/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%B5%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%B5%D9%88%D8%B5-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%DB%8C/
پا ورقیها :
1) http://www.regjeringen.no/nb/dep/kd/dok/nouer/1995/nou-1995-12/7/2/1.html?id=336381
2)https://www.fredrikstad.kommune.no/PageFiles/17297/Morsmål%20er%20hjertets%20språk.pdf
3)https://www.duo.uio.no/bitstream/handle/10852/26711/MASTEROPPGAVEx-xSUSANNExIMPERATORI-1.pdf?sequence=1
4)http://www.youtube.com/watch?v=Ohu2gTD-Uic
5)http://www.youtube.com/watch?v=SugkhNnRKGg
جعلیات بی بی سی ۱؛ زبان فارسی همواره زبان مشترک ایرانیان است
بنابر اسناد منتشر شده سایت ویکی لیکسدولت انگستان به همراه سازمانهای اطلاعاتی آمریکا، اسراییل، عربستان و حتی پاکستان متصدی امر حمایت از تجزیه طلبی در ایران هستند (این مطلب را به همراه تمام منابعش ببینید.). بنا به گفته ی لوموند دیپلماتیک سازمان سیا اینکار را علاوه بر حمایت مستقیم، با هزینه کردن میلیونها دلار، با نام حقوق بشر و در غالب سازمانهای حقوق بشری انجام داد؛ بنابر این جای تعجب نباید باشد که بدانید بسیار از کسانی که عنوان فعال حقوق بشر و فعال حامی حقوق اقوام به خودشان بستند؛ از کجا تامین مالی می شوند.
چند سالی است که بی بی سی، ارگان دولتی کشور انگلستان، بخشی را با نام «ناظران می گویند» در وبسایت فارسی خود ایجاد کرده و عده ای از تجزیه طلبان شناخته شده در آن قلم می زنند. علی رغم اینکه به تلویزیون فارسی بی بی سی دسترسی ندارم؛ اما بی شرمانه ترین و زشت ترین مطالب ضد ایرانی را در همین چند سال از وبسایت بی بی سی فارسی خواندم. کار به جایی رسید که حتی برای تجزیه ایران هم مبنای حقوقی دست و پا کردند؛ در حالی که حقی به نام حق تجزیه طلبی در قالب حق تعیین سرنوشت مطلقا یک دروغ بی شرمانه است. ادامه ی این رویه باعث شد تا من از این ببعد بخشی مجزا در وبلاگم ایجاد کنم تا به تهمتها و جعلیات این نوشته ها بپردازم.
بی بی سی ادعا می کند که مسئولیتی در قبال نوشته های دیگران در وبسایت خود ندارد که این ادعای نادرستی است. چون بی بی سی هم نویسنده ی مطلب را انتخاب می کند و هم مسئول انتشار این مطالب است. تا امروز چندین بار کامنت های محترمانه من هم در بخش کامنتهای این مطالب حذف شده که دو نمونه را که پیشتر فرصت انتشار نداشتم منتشر خواهم کرد. زمینه ی اصلی تمام این مطالب موضوعی به نام «ستم ملی» است. . همانطور که پیشتر توضیح دادم؛ شاید هیچکدام از این مقالات به تنهایی اهمیتی نداشته باشد؛ اما رویه ای که این مطالب مجموعا در پیش می گیرند؛ نهایتا این توهم را به خواننده القا می کند که در ایران قومی به نام قوم فارس وجود دارد که به اشکال مختلف اقتصادی، اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و زبانی حقوق اقوام دیگر را نقض می کند. برای اینکه از شیوه عملکرد و نحوه ی تاثیرگذاری رسانه ای مثل بی بی سی آگاه شویم؛ باید تا حدی با نحوه ی تبلیغات سیاسی و پروپگاندای رسانه های مدرن آشنایی داشته باشیم.
در مطلب اخیریکه یک نویسنده قومگرا به نام شاهد علوی منتشر کرده، ادعا شده : ۱) تجزیه طلبی در ایران یک توهم است. ۲) ادعای تاریخی بودن زبان فارسی به عنوان زبان مشترک ایرانیان بی معنی است چون این موضوع پیش از دوران معاصر نمی تواند مفهومی داشته باشد. ۳) یک گروه بسیار افراطی پان ایرانیست و آریایی گرا به طور کل مخالف هر نوع گشایش فرهنگی معطوف به زبانهای غیرفارسی در ایران هستند و آن را مخالف مصالح ایران و بر ضد زبان فارسی ارزیابی میکنند. ۴) علایق جدایی طلبانه، و نه استقلال طلبانه،در مواجه با فضای سیاسی دمکراتیک، آزادیهای فرهنگی، زبانی و بازسازی ساخت قدرت سیاسی به شیوه نامتمرکز/فدرال و تضمین بدون قید و شرط حق همگان برای مشارکت در تمام سطوح بازی سیاسی، رنگ میبازد.
اگر تجزیه طلبی در ایران توهم بود بنا به اسناد دولتی آمریکا–که بعدتر رسما افشا شد–و گزارش رسانه هایی مانند تلگراف یا لوموند، این دولتها میلیونها دلار در ایران هزینه نمی کردند تا به گسترش این توهم بپردازند. اگر توهم بود دولت انگلستان عده ای را برای گسترش نفرت قومی در ایران بکار نمی گرفت. البته علوی در سطر پایانی نوشته اش این موضوع را بهتر روشن می کند. در واقع به زعم علوی و امثال علوی در ایران تجزیه طلبی وجود ندارد چون اینها که می خواهند مملکت را تکه پاره کنند؛ تجزیه طلب نیستند بلکه استقلال طلبند.
در این نوشته همچنین ادعا شده که زبان فارسی هیچگاه زبان مشترک مردم ایران نبوده چون کسانی که این ادعا را می کنند مفهوم تاریخی بودن زبان را نمی دانند و گفتگو از زبان مشترک پیش از دولت ملی مدرن اساسا بی معنا است! معلوم نیست گفتگو از زبان مشترک پیش از دوران مدرن به چه علت بی معنا است؟ دولتهای مدرن که در قرون هجده و نوزده پدید آمدند و مفاهیمی مانند ملیت چه ربطی به زبان مشترک با پیشینه ی صدها و هزاران سال دارند؟ بر خلاف نویسنده ی بی بی سی، پروفسور آرنولد توینبی، زبانشناس برجسته انگلیسی، بر این باور است که زبان پارسی همواره زبان مشترک ایرانیان بوده.
علاوه بر این، سایت بی بی سی فارسی به پان ایرانیستها هم اتهام افراطی زدن میزند؛ بدون اینکه به این گروه فرصتی داده باشد که از خود دفاع کنند. این رفتار نه تنها غیر اخلاقی و ناجوانمردانه است بلکه غیر حرفه ای هم محسوب می شود. پان ایرانیستها هیچگاه اعتقاد نداشتند که زبانهای غیر فارسی باید در ایران ممنوع باشند. یادگیری هر زبان تازه، پنجره ای رو به جهانی تازه است. هر زبانی، هر اندازه محدود و مهجور هم که باشد، شگفتی ها و ظرافتهایی دارد که در دیگر زبانها نیست. از این حیث آموزش زبانهای غیر فارسی، به هزینه ی دولتی، نه تنها باید برای اقوام میسر باشد؛ بلکه باقی ایرانیان هم باید بتوانند زبانهای رایج در ایران را بیاموزند. این موضوع نه تنها ایرادی ندارد که کمتر کسی هم با آن مخالف است؛ آنچه که ما با آن به شدت مخالفیم، اجباری شدن آموزش یک زبان، تضعیف زبان مشترک ایرانیان به عنوان میراث تاریخی همه ی اقوام ایرانی و نه فقط یک قوم (درباره مفهوم فارس/پارس و پارسی این مقاله ی خوبرا بخوانید.) و آویختن به ریسمان زبان مادری برای ایجاد نفرت قومی است.
سخنی هم با هم میهنان نازنین از اقوام ایرانی دارم. امروز که ملت ما تحت ستم تاریخی نظام ملایان است؛ آزادی همه ایرانیان از هر قومی در گرو همیاری ما و آزادی همه مردم ایران است. در فردای آزاد ایران، هر ایرانی–به عنوان شهروند ایران (و نه به عنوان شهروند یک قوم و قبیله)–حقوق انسانی و شهروندی دارد که باید فارغ از تعلقات قومی استیفا شود. جمهوری اسلامی به همه ی مردم ایران ظلم می کند؛ اما این اجحاف در حق برخی گروهها بیشتر بوده؛ با اینحال نباید فراموش کنیم که مشکل اصلی ملت ایران استبداد است و نه اینکه چه کسی کرد یا لر یا آذری است.
برخی کشورهای بیگانه برای فشار آوردن به نظام اسلامی و باج خواهی در ایران حرکتهای تجزیه طلبانه تدارک دیدند. این موضوع به فروپاشی ایران منجر نخواهد شد اما می تواند جنگهای قومی و قبیله ای و نفرت قومی در ایران ایجاد کند؛ چیزی که تا امروز در ایران سابقه نداشته. درک این موضوع دشوار نیست که اگر دولت انگلستان و رسانه ی دولتی اش دغدغه ی حمایت از حقوق قومی داشتند؛ می توانستند این محبت را در حق ایرلندی ها و اسکاتلندی ها بجا آورند و نه اینکه در بدترین شرایط اقتصادی که امروز دارند؛ میلیونها پاوند هزینه پخش برنامه های فارسی شان کنند.
متن کامنتی که بی بی سی سانسور کرد و منتشر نکرد:
یادداشتهای این مجموعه قطعا بیانگر دیدگاههای بی بی سی فارسی است. شما نویسنده مطلبتان را خودتان انتخاب می کنید و مقاله را هم خودتان منتشر می کنید بنابر این یقینا در برابر چیزی که منتشر می کنید، مسئولیت دارید.
اطلاق عنوان بسیار افراطی به «پان ایرانیست ها» نه جوانمردانه است (چون این گروه حق برابر دفاع از خودش را در برابر اتهامات نویسنده ی مقاله را ندارد.) و نه ژورنالیستی و حرفه ای است. علاوه بر این شما به این گروه «بسیار افراطی» اعتقادی را نسبت دادید که منبعی برای آن نیامده به اینکار مغالطه مرد پوشالی می گویند. نویسنده خودش تصمیم می گیرد که چه کسی چه اعتقادی داشته باشد بعد آن عقیده را نقد می کند.
این بخش هم اشتباه است اگر نگویم دروغ است: «…طبیعی بودن انتخاب زبان فارسی همچون زبان مشترک همه ایرانیان…این درک غیر تاریخی است چرا که سخن گفتن از زبان مشترک پیش از تشکیل دولت ملی مدرن که مختص به دنیای معاصر است و در ایران کمتر از یکصد سال عمر دارد، اساسا بیمعنی و ناشی از غلبه عارضه ناهمزمانی تاریخی بر ذهن مدعی است.»
برای مثال اینجا از پروفسور آرنولد توینبی:
Arnold J. Toynbee, A Study of History,V, pp. 514-15
In the Iranic world, before it began to succumb to the process of Westernization, the New Persian language, which had been fashioned into literary form in mighty works of art…gained a currency as a lingua franca; and at its widest, about the turn of the sixteenth and seventeenth centuries of the Christian Era, its range in this role extended, without a break, across the face of South-Eastern Europe and South-Western Asia from the Ottoman pashalyq of Buda, which had been erected out of the wreckage of the Western Christian Kingdom of Hungary after the Ottoman victory at Mohacz
ترجمه: در جهان ایرانی، پیش از آنکه فرآینده غربگرایی آغاز شود، زبان پارسی نو (منظور زبان پارسی در دوران پس از اسلام است.) که در آثار برجسه هنری متداول بود به عنوان زبان مشترک [ایرانیان] رواج داشت.
بخش انگلیسی را می توانید در کتابخانه گوگل جستجو کنید.
این کامنت را در حالی می فرستم اما تا امروز بسیاری از کامنتهای محترمانه من در این وبسایت حذف شده. اگر این هم حذف شود این چند کامنت را می فرستم برای بالاترین. اما امیدوارم به حداقل اصول آزادی بیان معتقد باشید یا اگر نیستید شاید بهتر باشد که اعتقاد پیدا کنید.
جعلیات بی بی سی ۲؛ پرشیا کجاست و پرشین کیست
بنابر اسناد منتشر شده سایت ویکی لیکس دولت انگستان به همراه سازمانهای اطلاعاتی آمریکا، اسراییل، عربستان و حتی پاکستان متصدی امر حمایت از تجزیه طلبی در ایران هستند (این مطلب را به همراه تمام منابعش ببینید.). بنا به گفته ی لوموند دیپلماتیک سازمان سیا اینکار را علاوه بر حمایت مستقیم، با هزینه کردن میلیونها دلار، با نام حقوق بشر و در غالب سازمانهای حقوق بشری انجام داد؛ بنابر این جای تعجب نباید باشد که بدانید بسیار از کسانی که عنوان فعال حقوق بشر و فعال حامی حقوق اقوام به خودشان بستند؛ از کجا تامین مالی می شوند.
چند سالی است که بی بی سی، ارگان دولتی کشور انگلستان، بخشی را با نام «ناظران می گویند» در وبسایت فارسی خود ایجاد کرده و عده ای از تجزیه طلبان شناخته شده در آن قلم می زنند. علی رغم اینکه به تلویزیون فارسی بی بی سی دسترسی ندارم؛ اما بی شرمانه ترین و زشت ترین مطالب ضد ایرانی را در همین چند سال از وبسایت بی بی سی فارسی خواندم. کار به جایی رسید که حتی برای تجزیه ایران هم مبنای حقوقی دست و پا کردند؛ در حالی که حقی به نام حق تجزیه طلبی در قالب حق تعیین سرنوشت مطلقا یک دروغ بی شرمانه است. ادامه ی این رویه باعث شد تا من از این ببعد بخشی مجزا در وبلاگم ایجاد کنم تا به تهمتها و جعلیات این نوشته ها بپردازم.
چند ماه پیش بی بی سی فارسی مطلبی را منتشر کرد با عنوان: «”پرژیا” کجاست و “پرژین” کیست؟». در آن نوشته نویسنده کوشش کرده بود نشان دهد استفاده از عنوان پرشیا برای همه مردم ایران اجحاف در حق اقوام ایرانی است. همانطور که در مطلب پیشین توضیح دادم، تم اصلی تمام مقالات قومگرایانه بی بی سی موضوعی به نام ستم ملی است و ادعاهایی از این دست هم در همان ارتباط مطرح می شود. در آن زمان من در دو کامنت پاسخ نسبتا مفصلی برای نویسنده نوشتم که بی بی سی هر دو کامنت را سانسور کرد. امروز که پس از چند ماه پاسخ مطلب دیگری را منتشر کردم؛ این دو کامنت را هم منتشر می کنم. علاوه بر آن مقاله ی پروفسور فرای در دانشگاه هاروارد–که پاسخ کوبنده ای به این اراجیف است–از پایگاه جی ستور دریافت کردم و از اینجا قابل دسترسی است. متن کامنت من:
فارس و پارس دو صورت از یک واژه یکسان است. لغت «فارس» معرب یا فرم عربی شده ی «پارس» است. فارسی و پارسی هم صفت نسبی برای مردمی است که به زبان پارسی تکلم می کنند (مانند ایرانی که صفت نسبی برای گویشگران زبانهای ایرانی است.) به گروه گویشگران فارسی هم فارسیان یا پارسیان می گویند. بر خلاف نظر دوست نویسنده، لغت فارسیان یا پارسیان پس از اسلام هم کاربرد تاریخی دارد و استفاده از آن هم نه نژادپرستانه است و نه برساخته و جعل جدید. نمونه: روز بهان فارس میدان عشق//فارسیان را شه ایوان عشق//پیش در پردهسرائی رسید//از پس آن پردهنوائی شنید. (جامی، هفت اورنگ)
در مورد تفاوت پرشیا/پرژیا و ایران، به گفته ی ریچارد فرای، این دو لغت به لحاظ تاریخی مترادف نیستند. ایران نام سرزمینی است که از خراسان و خوارزم تا فرات امتداد دارد — همان چیزی که امروز «ایران بزرگ» می خوانیم. پرشیا صرفا نام بخش غربی سرزمین تاریخی ایران است، یعنی آنچه که امروزه ایران می خوانیم یا کشور ایران مدرن.
Persia would be used for the modern state, more or less equivalent to “western Iran”. I use the term “Greater Iran” to mean what I suspect most Classicists and ancient historians really mean by their use of Persia – that which was within the political boundaries of States ruled by Iranians.http://www.jstor.org/discover/10.2307/1508723
از نظر قومی و اتنیکی به تمام مردم ساکن در ایران امروزی پارسیان می گفتند:The Leks form the clans of genuine Persian blood, such as the Loors, Bekhtiaris. To them might be added the Koords, as members of the Persian family; but their numbers in the dominions of the Shah are comparatively few, the greater part of that widely-spread people being attached to Turkey. Collectively the Koords are so numerous that they might be regarded as a nation divided into distinct tribes. Who are the Leks, and who are the Koords? This inquiry I cannot solve. I never met anyone in Persia, either eel or moolla, who could give the least elucidation of this question. All they could say was, that both these races were Foors e kadeem,-old Persians.A Lek will- admit that a Koord, like himself, is an “old Persian”(Foors-e-Qadim) but he denies that the families are identical, and a Koord views the question in the same light.
Shiel, Lady (Mary). Glimpses of Life and Manners in Persia. London: John Murray, 1856.
نام تاریخی اقوام کرد، لر یا لک پارسی است. حتی مردم آذربایجان هم پیش از ترکی شدن زبانشان در قرن پانزده به پهلوی تکلم می کردند و نام تاریخی این گروه هم پارسیان است. توصیه می کنم دوست نویسنده این مطلب را بخواند.اما اینکه چرا پرژن/پرشین را بجای ایرانین بکار می بریم، ممکن است برخی اینکار را به دلایل سیاسی انجام دهند؛ من شخصا اگر با یک فرد غیر ایرانی گفتگو کنم، نام کشورم را ایران و ملیت/قومیت خودم را پرژن معرفی می کنم. صفت ایرانی علی رغم سابقه تاریخی و علی رغم اینکه حداقل هزار سال یا بیشتر در زبان فارسی نو قدمت دارد، در زبانهای اروپایی شناخته شده نیست و قدمت آن به یک قرن نمی رسد. قاعدتا هر آنچه که درباره پیشینه ما ایرانیان و دستاوردهایمان، در حافظه ی تاریخی این ملت ها و در تاریخ و ادبیاتشان ثبت شده، با همان عنوان پرژن آمده و استفاده از عنوان پرژن احتمالا مختصات دقیق تری از هویت فرهنگی و تاریخی ما در زبانهای اروپایی می دهد. برای من استفاده از پرژن دلیل دیگری ندارد.