عقلانیت سیاسی از نیچه تا عالی جناب گروفاس
پیداست این میراث دشنههای شوم به خاورمیانه هم که این سالها خاور خون شد رسیده است. حال که عالیجناب در آب به زیر خاک رفت شاید نخستین رئیس جمهور ایران با روایت آن شب قداره بندان و ریشخند عالیجناب به عقلانیت سیاسی، تلنگری هم به حافظه جمعی ما زند تا همچنان در نسیان (فراموشی) تراژیک تاریخی نباشیم؛ عقلانیتی که به ما میآموزد چه زمانی یک دوره دلخراش تاریخ را به یاد آوریم و چه زمانی آن را فراموش کنیم. زندگی با خاطره انبوهی از فجایع هرگز زیبا نیست و زیستن با فراموشی و بخشش هم امکان ندارد. شگفتا! چراغ حافظه تاریخی ملت ایران به "زبان"فروزان شده است نه به زمان.
ورود دیرهنگام نیچه به ایران – همانند انقلاب مشروطه – از راه روسیه ممکن شده است. دلیجان منزجر از سنّت و سوسیالیسم نیچه هنگام عبور از دیار "پوشکین"و پیشاز رسیدن به سرزمین ما آمیخته به "شرف"و شهادت ارتدوکسی میشود و عدالت و وجدان را در کرانه "جنوا"جا می گذارد. حال که این شرفاندوزی وشهادتطلبی روسی در گذر از لایههای حافظه بیزمان ما نیز به آثار نیچه افزوده شده تا "وجدان"او در همان کرانه شیرین جنوا و تبعید خودخواسته وی باقی بماند، آیا رواست آن وجدان غربی را در برابر این شرف شرقی قربانی کنیم؟ کدام ساده اندیش ایرانی بر قامت این منتقد عقلانیت مدرن خرقه انداخت و او را سایهنشین طوبی و همنشین شیخ سرخ ساخت؟ مگر حماسه خونین و تراژیک "کمون پاریس"سال 1871 بهانهای نشد که نیچه رنجش و انزجار شدید از فرهنگ و آمال فرودستان را در "میلاد تراژدی"تخلیه کند؟
فریدریش نیچه فیلسوفیست که هم نیچه را به خطر میاندازد و هم فلسفه را؛ متفکری که برخی میپندارند آنگاه که او زمان و تاریخ را به پرسش کشید نه تنها آلمان بلکه دنیا را هم به مخاطره انداخت. حال کیست نیچه و این جهان منحط او را از نیچه نجات دهد؟ پنداری بر بالین فرهنگ نزاری که دچار "مالیخولیا"هم شده است نیچهای باید که نسخه زرتشت بنویسد تا فرهنگ فربه شود که در جنگ جهانی سلاخی شود. گرچه نیچه نیز خود سرنوشت تراژیکی داشت اما به درستی نمی دانم که او را باید "تراژدی"اندیشه بدانم یا کُمدی فلسفه.
فریدریش نیچه با پُتک بر ستونهای عقلانیت و اندیشیدن منطقی و "سیستماتیک"میکوبد؛ ایدهآل استدلالی او بر منطق ارسطویی (قیاس اِقترانی) یا دیالکتیک سقراط، هراکلیت و هگل استوار نیست چرا که گزینهنویسی (افوریسم) هرگز مناسب استدلال منطقی نیست. به باور نیچه اصولا روشمند اندیشیدن و سیستماتیک نوشتن نشانه ضعف یک متفکر است. بنابراین او را با فیلسوفان و عقلانیت سیاسی یونان چه کار؟ این آلمانی منزجر از سنّت و مدرنیته در فاجعه فراموشی وجود (Sein Fergessenheit) و در عالم احساس و استعاره همواره شیدای "دیونیزوس"الهه شراب یونان است. نیچه در خلوت خرابات آتن سرگردان شده تا شاید جلوههایی از آن حیات غریزی و خرد گریز این فرقه شادان را بیابد. این فیلولوگ شیفته یونان باستان حتی به سراغ حکیم فیثاغورث هم نمیرود که لااقل در جهانبینی به منطق هندسی و حسابی (عددی) باور دارد؛ حکمتی که حساب و هندسه را مبنای تقارن هستی با حیات عقلانی میداند. آن هنگام که میراث تمدن یونان به روم میرسد مفهوم لاتین عقل (Reason) و مشتقات آن در واقع از همان معنای حساب و حسابگری در حکمت فیثاغورثی مشتق شده سپس به زبان و فرهنگ لاتین وارد میشود. به بیانی ساده در اروپا عاقل آن است که حسابگر باشد و عواقب کنش سیاسی و اجتماعی خویش را ارزیابی کند؛ به این سیاق است که اندیشیدن عقلانی ادامه راه حکمت فیثاغورثی میشود. حال نیچه که فقهاللغه (فیلولوژی) خوانده و بر زبان و فرهنگ یونان اشراف دارد چرا در کتاب "میلاد تراژدی"از میان آن همه فرقههای یونان به سراغ یک فرقه عاری از عقل دیونیزوسی میرود؟
نیچه در "چنین گفت زرتشت"از زبان پیامبر ایران مینویسد:"تا باز نگردیم و همچو گاوان نشخوار نکنیم، به ملکوت اعلا نخواهیم رفت."آنگاه جمعی از پارسیان هند در دولت رایش آریایی به دستبوسی الیزابت نیچه میروند برای سپاس از برادری که چنین زرتشتی را به جهان هدیه داد! ناگفته پیداست از میان بیست جلد آثار فریدریش نیچه کتاب "چنین گفت زرتشت"شاهکار این آلمانی است، گرچه وی پیشتر در کنسولگری آلمان در تورین ایتالیا سلب تابعیت کرده بود تا دیگر آلمانی نباشد. در هر دو جنگ جهانی پارهای از این کتاب در کولهپشتی هزاران سرباز آلمانی، جیره جنگی بود که نشان میدهد در جنگ و صلح چگونه همان زرتشت استعاری ایران قربانی عقلانیت سیاسی نا بخردان میشود.
به باورم ما نیز در ایران از یک بیماری یا یک عارضه نیچهای رنج میبریم. شاهکار او که ارزش استتیک بسیار دارد را با دقت میخوانیم؛ کتابی که گویی با قلم سحر نگاشته شده اما به یاد آوریم سخن "توماس مان"را که نیچه با زرتشت چه کرد. گویی ما هم به آفت نیچه مبتلا شدیم و دامنه شهرت او چنان گسترده است که نمیخواهیم اعتراف کنیم "لااقل"در این کتاب چندان خبری از خرد سیاسی یا فرهنگی نیست. کتابی که به باور "گئورگ لوکاچ"روسی، پروژه نیچه است در خدمت به بورژوازی و برای ستیز با آرمانهای جنبش سوسیال دموکراسی اروپا. فریدریش نیچه هیچ اعتنایی به کارل مارکس ندارد، در میان هزار جلد کتاب باقیمانده در کتابخانه موزه نیچه نیز کتاب قطور "کاپیتال"مارکس یا "هجدهم برومر"او یافت نمیشود. پساز قیام تراژیک "کمون پاریس"گویی نیچه آثار مارکس را غیر منطقی و لایق همان فرودستان فرهنگ منحط اروپا میپندارد؛ او از
"دموکراسی"و فرهنگ تودهای بیزار است و این طبقه را شایسته شرکت در انتخابات و شریک در سرنوشت جمعی خویش نمیداند.
دکترین نیچه، ستیز بیامان با عقلانیت یا همان رئال پولتیک "بیسمارک"صدراعظم امپراتوری آلمان است؛ او نه سیاست خوانده و نه اقتصاد میداند. پنداری جهان سیاست برای نیچه یک دنیای انتزاعی و رمزآلود است که نباید از دروازه آن گذشت؛به این سبب وی به سراغ فرهنگ، اخلاق و هنر میرود و سیاست را نزد هگلیستهای چپ و راست آلمان رها میکند. نیچه آنگاه از فلاخن نقد چنان تیر زهرآگینی به سوی پاشنه آشیل آلمان متحد پرتاب میکند تا ویرانگر فرهنگ منحط این ملت شناخته شود. این فیلولوژیست برجسته اما به لطف نبوغ آلمانی خویش گاهی به آغوش پیامبر ایران هم پناه میبرد یا در خلسه شهد و شراب دیونیزوس یونان غرق میشود و یا آنکه در "چنین گفت زرتشت"به عقلانیت سه آلمانی (مارکس، انگلس، بیسمارک) ریشخند میزند. نیچه به زعم خویش در نبرد علیه فرهنگ مدرن آیا به جای رخش نجیب "آپولون"بر اسب لوس و لنگ دیونیزوس نشسته است؟
مخالفان نیچه او را "شبه فیلسوف"یا فیلسوف جعلی (بدَلی) میخوانند چرا که اصولا در فلسفه از رندی و ایهام و ابهام و مجاز خبری نیست؛ زبان و اندیشه که در فلسفه میتازند نباید دو پهلو بگویند و بنویسند. نمیتوان رندانهصفت و تیغ زنگی به دست در میانه میدان، خون خدا ریخت و آنگاه در سوگ او نشست و مویه کرد. رندی هنر "حافظ"ایران است که از سمرقند و سهیلا تا بخارا و ثریا به هندو لب آن ترک شیرازی اسیر است. شاعری که در گلگشت مصلاّ ما را نسل به نسل در حسرت گشودن راز رندانه آن دُردانه میکشد. حاتمبخشی خاک و خون این ملت و آن دولت فقط در ضمیر خیالپرداز ادیب شیراز جای دارد و نه در ذهن نیچه فیلسوف خطرناک. هرگاه ملتی بخواهد به حکیمی فرزانه ببالد، به شاعری حماسی که نه نیچه باشد و نه حافظ میبالد؛ به اسطورهای که در پیکار با فرهنگ بیگانه توانست سهراب و سیاوش را در حافظه جمعی ملت جاودانه سازد.
از آنجا که نیچه چندان مشارکتی در حوزه فلسفه متعارف منطقی ندارد و اندیشه و قلم او نیز سرشار از آرایه ادبیست که نشان از نبوغ برجسته این فیلولوگ میدهد پس مشکل بتوان این نویسنده را در ردیف فیلسوفان محض (Speculative) صوری نشاند که میکوشند به گونهای روشمند و عقلانی پاسخی برای تناقض زمانه خویش بیاندیشند. برای نمونه اینکه بیسمارک صدراعظم ایالات متحده آلمان به بهانه انقلاب فرهنگی (Kultur kampf) چندین سال علیه سلطه کلیسای کاتولیک پیکار میکند که حتی پاپ نیز جایز الخطاست و اصولا واتیکان حق ندارد او را معصوم (Infallible) و مقدس اعلام کند که در مدارس آلمان این عصمت و تقدس پاپی تدریس شود، حال آیا نیچه بجای ستایش عقلانیت سکولار بیسمارک باید علیه دولت وی تیغ زنگی بکشد؟ اگر چنین است چرا او خدا پرستان آلمان را به چاندلا (پایینترین طبقه اجتماعی هندی) تشبیه میکند و فرهنگ مسیحی را شبیه گلّهها میشناسد؟ مگر بیسمارک عظمت و مشروعیت پاپ را از آسمان روم به برلین پایین نکشید؟ حال چرا این نیچه معتقد به "هیرارشی"اینگونه تناقض زمانه را پاسخ میدهد؟ اصولا متفکری که نتواند نیروی محرکه جامعه خویش را بشناسد و بجای آن در آغوش اتوپیای اسطوره باستانی آرام بگیرد آیا سزاوار سرزنش است؟
مارتین هایدگر معتقد است نیچه اعلامیه درگذشت مقدسترین "هستی"تاریخ را نوشت: "خدا مرده است."تا یک نیهیلیست شود. دیگر این خدا "لا یزال"نیست؛ پروردگار را معمولا در نیرو و قدرت مطلق او توصیف نمیکنند بلکه وی را در عدالت (حقیقت) مطلق او بیان میکنند. بااین حال نیچه، هم به این خدای عدالت و هم به آن خدای حقیقت کافر است. این سوگنامه خدا نیز در واقع سرود پیروزی او برای بیاعتبار ساختن ارزش اخلاقی برآمده از توحید است؛ سرودی بر علیه آرمان سوسیالیسم و علیه اخلاق بودیستی شوپنهاور نیز است گرچه که هر سه میخواستند زندگی ما را ارزش زیستن دهند. پنداری نیچه متفکریست متافیزیکی که نیهیلیسم را سوار بر اگزیستانسیالیم ساخته و آن را ارج مینهد تا در زمین، راه برای حضور لشکر پستمدرن هموار شود.
برای نخستین بار در تاریخ معاصر این استعاره "من"نیچهای دلالت بر یک من کبیر "تاریخساز"دارد. در ضمیر نیچه این من (کوروش، اسکندر، قیصر، ناپلئون) است که زمان را وارد تاریخ میکند. گویی هر ملتی که داریوش و اسکندر ندارد پس در دام زمان تقویمی باقیست. البته تاریخ میتواند یک ملت را بیمار یا بیدار کند؛ زنهار! ملتی که نتواند بین تاریخ شکوهمند و تاریخ انتقادی تفاوتی بیابد یا به عبارتی جامعهای که تاریخ را ذوقی و متألهه (Transcendental) کند پس به سرنوشت عالیجناب گروفاس محکوم میشود.در آغاز هزاره آریایی "رایش سوم"که دولتش مستعجل شد، آدولف هیتلر مشهور به "عالیجناب گروفاس"خویش را مظهر این من برتر ژرمنی میشناسد که رسالتی مشروع، مقدس و تاریخی بر دوش دارد که اقوام پست غیر آریایی را به انقیاد امپراتوری رایش در آورد. حال چنانچه او را تجلی وصیتنامه نیچه تصور کنیم آیا روح و روان ما از تماشای سرنوشت تراژیک عالیجناب، تطهیر (Katarsis) میشود؟ پیداست هیتلر سالها پیش در نگارش کتاب "نبرد من"از همان نبرد نیچه با مسیح مصلوب الهام گرفته بود.
گروفاس البته عالیجنابیست "خاکپوش"که در آلمان فرمانده جاویدان کل نیرویهای مسلح نظام آریایی رایش سوم نامیده میشود. کنایه "گروفاس"نیز اختصار همان عنوان بلند فرمانده کل قواست. بنابراین برای حفظ جان وی یک گارد جاویدان هم برستیغ کوه در کنار اقامتگاه وی تشکیل میشود. ایده هزینهساز گارد ویژه البته به دربار ایران هم رسید؛ به کشوری که کمتر از ده سال سه نخستوزیر آن ترور شدند و به پادشاه آن سؤقصد شد و دو نخست وزیر باقیمانده هم با درجهای ارفاق از ترور آنها خودداری شد.
عالیجناب گروفاس فرماندهای مقتدر است که در جهانبینی نیچه میتوان او را "ابَرمرد"ایدهآل یا به تعبیر وی هیولای بلوند (Blaue Bestie) نیز نامید. هیولای ژرمنی که جایگاه مشروع او قائم به "خدا"یا مسیح او نیست بلکه قائم به خویش است؛ این حاکم مطلق (Sovereign) به تنهایی شارع ارزش و اخلاق نیهیلیستی نیز میشود. نیهیلیسمی که هم به مردگان نظر دارد و هم به زندگان که چگونه زندگی کنند و بجنگند و بمیرند در جهانی که قائم به خدا نیست؛ فاشیستها و نازیستها در چنین نظام معطوف به عالیجناب بود که پیکار کردند و جان باختند.
پیداست این پروژه سیاسی بیولوژیک تنها گناه نبوغ و هنر استعاری نیچه نیست بلکه الیزابت نیچه نیز گناهکار است که از آدولف هیتلر (سرجوخه دونپایه در جنگ بینالملل اول) چنین چهره برجسته نژادی آریایی میسازد؛ عالیجناب گروفاس یا هیولای بلوند که محبوب و مطلوب توده میلیونی میشود. گناهی که عقوبتی سخت در تاریخ دارد. این نگرش وابسته و دلبسته به خون و خاک به یاری "کارل اشمیت"در ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم آلمان تئوریزه شده است؛ همان اشمیت معروف که اینسالها بعضی در ایران و روسیه مرکّب قلم او را توتیای چشم میکشند و "الهیات سیاسی"او را پی در پی میخوانند. پساز جنگ جهانی دوم پارهای از رسوبات این ایدئولوژی نژادی به خاورمیانه بویژه مصر، عراق، سوریه، لیبی و لبنان سرازیر شد. روایتی هولناک از یک جهانبینی نیچهای که به باور لویی التوسر (فیلسوف سابقا چپ فرانسوی) در واقع یک روایت منطقی آلمانی نیست بلکه یک فرا روایت "Meta-narrative"نیچهای زاییده پستمدرنهای ساختار شکن است که از کاپیتالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی بیزارند.
جوزف گوبلز نفر سوم حزب و وزیر شعار و اشعار، هرمان گورینگ جانشین رهبر و رودولف هِس معاون اسبق هیتلر هر سه از نیچه الهام گرفته و برخی شبها در حضور عالیجناب محفل زرتشت خوانی دارند. این اعضای بلندپایه حزب برخلاف توماس مان (برنده نوبل ادبی) زرتشت آریایی نیچه را همچو "بوزینه"نمیبینند که روزها در دشت و جنگل سرگردان است و شبها از بیم بهایم از درختی بالا رفته لابلای شاخهها پنهان میشود.
ایده و مفهوم "زمان"به عنوان عنصر سازنده "تاریخ"در سده نوزدهم در کشور نوپای آلمان تئوریزه و تبیین میشود سپس موج این تاریخگرایی اروپا را فرا میگیرد. آنگاه جوامع کهن به تقلید از ناسیونالیسم بیسمارک، برای هویتیابی به ناچار تاریخ مکانیکی را رها کرده به ریسمان زرّین این تاریخ ملی و مقدس آویزان میشوند. نتیجه آنکه لهستان جوان، ایتالیای جوان، بلغارستان و رومانی جوان، صربستان و یونان جوان بر نقشه سیاسی اروپا نقش میبندند.
پیداست در سده بیستم میلادی امواج این تاریخ نیچهای به سرزمین ما هم آمده و در زمان رضا خان است که تاریخ ملی ارزش پیدا میکند؛ از آنپس فقط اسکندر مقدونی، کبیر نیست بلکه در پی کاوشهای ایرانشناس آلمانی "ارنست هرتزفلد"در تخت جمشید آشکار میشود که داریوش و کوروش ایران هم کبیراند. آنگاه پروژه ملیشدن و هویتیابی بر محور شکوه باستان شتاب میگیرد و سرزمین ما هم در پی لهستان، یونان، ایتالیا و ترکیه، ایران جوان نامیده شده و رضاخان هم رضاشاه کبیر و بنیانگذار ایران نوین میشود آنگونه که ژنرال "مصطفی کمال"پدر ترکیه نوین و ژنرال "گاریبالدی"هم پدر ایتالیای نوین شدند. اگر بیسمارک، نیچه و هرتزفلد در تاریخ نبودند تا آنرا به زمان بارور کنند آیا این کشورهای کهن دوباره جوان میشدند؟
رضا خان برای نجات یکپارچگی ایران، نظامی در کشور پیاده کرد که به باور عدهای یک ضرورت بود تا به این سیاق، در اقصی نقاط میهن تودههای عظیم قومی عشیرتی با خرده فرهنگهای گوناگون به تدریج دارای "حسّ"شهروندی و ملی شده و با یک شیب بسیار کم، از ممالک محروسه ایلیاتی، عشیرتی، قومی، قبیلهای به سوی یک نظام دولت ملتی دگردیس شوند. این دگردیسی که در آغاز این سده ایرانی شروع شده گهگاه با مانع برخورد کرده و بعضی گرایشهای "مرکز گریز"شیب این شتاب را خوش ندارند.
اینکه رضا شاه و دولتمردان و مشاوران ناسیونالیست او از بیسمارک صدر اعظم آلمان و یا از عالیجناب گروفاس الگوبرداری ناقص کردند آیا سیاستی عقلانی و ملی بوده یا نابخردانه و ضد ملی را به درستی نمیتوانیم پاسخ دهیم چرا که هنوز نمی دانیم که این "تاریخ"آریایی، ملت ما را بیدار کرده است یا بیمار.پیشتر در این نوشتار اشاره داشتم که نخست باید بیاموزیم که کدام دوره را فراموش کنیم و کدام یک را چه زمان به یاد آوریم. شاید اینجا حق با نیچه این فیلسوف خطرناک باشد که پیشاز انتخاب بین نظام جمهوری یا سلطنتی آلمان، به سوی فرهنگ بویژه هنر رفت و نبوغ خویش را در آنها تخلیه کرد. گرچه دو فرهنگ نیچه و بیسمارک هر دو سکولارند و سنخیتی با "تمدن"ندارند اما فرهنگ نیچه هنر محور است و تنها نظر به اشراف و فرادستان دارد در حالیکه فرهنگ (Bildung) بیسمارک پرورش محور است و نگاه به ملت و رئال پولیتیک (عقلانیت سیاسی) دارد. این میراث بیسمارک در دوره اقتدار عالیجناب گروفاس به ایران میرسد و امروز مراد از قشر فرهنگی همان آموزگاران و دبیران آموزش و پرورش است که تکیه بر دانش و پرورش رایگان همه آحاد ملت دارد. بهعبارتی، تمدن دلالت بر لایههای مادی، سرد و بیرونی یک جامعه مانند شهر و شهرسازی دارد حال آنکه فرهنگ نظر به لایههای گرم درونی و معنوی ملت دارد. بنابراین ترکیب یا مترادف دانستن دو مفهوم تمدن و فرهنگ نشانه پرورش رایگان ملی نیست.
اگر نیچه نبود تا زمان را به تاریخ تزریق کند و چنانچه "ارنست هرتزفلد"آلمانی اسرار آرامگاه کوروش را آشکار نمیکرد آیا در سراسر خاورمیانه مفهوم "تاریخ"هیچ ارزشی داشت و اجداد ما از حوادث و فجایع حتی یک نسل پیش از خود آگاهی داشتند؟ یک و نیم قرن پیش چنانچه شرکت آلمانی "زیمنس"خط ارتباطی از برلین تا دهلی نو نمیکشید که تیرهای تلگراف آن از چند قدمی آرامگاه کوروش بگذرند و اگر ایرانشناس آلمانی، داریوش و کوروش را به ایران تقدیم نمیکرد آنگاه اقوام و ایلات و عشایر ما جدای از این تاریخ تقویمی آیا هیچ حس (آگاهی) تاریخی ملی هم داشتند؟ آن زمان که "واسموس"آلمانی و رئیسعلی دلیر تنگستان، ایمنی خط لوله نفت و کشتیرانی انگلیس در بوشهر و کارون را به خطر انداختند نخستین گام برای رهایی از یک تاریخ مکانیکی و رفتن به سوی تاریخ متعالی و ملی برداشته شد. گامی دیگر در این گذار تاریخی شکست "شیخ خزعل"ویرانگر بحرین و سوداگر بوشهر توسط رضاخان است. شیخی که برابر اسناد آرشیو وزارت خارجه بریتانیا از یک لژ درجه سه فراماسونی (ویژه دون پایگان هندی و شیوخ حاشیه خلیج فارس) نشان و رتبه هم دریافت کرده بود.
عالیجناب گروفاس در نگاه به تاریخ اغلب معترض است که آلمان دین اشتباه را اختیار کرده است و همانند ژاپن مذهب "شینتو"را بر نگزید که پیروانش در راه دفاع از میهن با شجاعت جان میبازند. به باور عالیجناب اگر رستاخیز و بهشت را از مسیحیت تقطیر کنیم در نتیجه یک "جان نثار"در این دین پیدا نمیشود که آماده جانبازی باشد؛ آنهایی هم که در جنگهای صلیبی هزاران کیلومتر از استکهلم تا اورشلیم تاختند همه از شوق بهشت و غنایم بود نه از ذوق مسیح مصلوب. نیچه نیز در کتاب "تبارشناسی اخلاق"اصولا مسیحیت را یک فاجعه تاریخی نامیده و معتقد است عیسای مریم، تاریخ را از مسیر درست (یونانی) منحرف ساخته است؛ تاریخی که با خروج آدم و حوا از بهشت آغاز میشود و با بسته شدن دروازه آن راه بازگشت تا پایان تاریخ بسته است. بیدلیل نیست که او پیکر آن پیامبر بر بالای صلیب را نشانه استیلای تراژیک تاریخ مکانیکی (تقویمی) میداند. البته عالیجناب گروفاس هم از چنین تاریخی بیزار است؛ با وجودی که پاپ و واتیکان پنهانی به هیتلر اندک ارادتی داشتند اما او در دیدار از رم به دیدار آنها نرفت.
پساز پایان جنگ جهانی پارهای از میراث نژادی و غرب ستیز عالیجناب گروفاس در خاور میانه پراکنده میشود. با زایش "پانعربیسم"در مصر و لیبی و ایده آرمانی "ملل متحده عربی"شاهدیم که جمال عبدالناصر آرامش نسبی ژئوپولتیک منطقه را به مخاطره انداخته و ناگهان در دنیای عرب نام خلیج فارس را تغییر میدهد. از سوی دیگر "میشل عفلق"سوری در عراق و سوریه کپیبرداری از شاکله حزبی عالیجناب گروفاس را آغاز میکند؛ او حزب سکولار "بعث"را با تشکیل هستههای کوچک محلی و سلسله مراتب حزبی فاشیسم هیتلری (هوادار، سمپات، کاندید، کارآموز، سرگروه، ارشد) در این دو کشور را گسترش میدهد. میشل عفلق سپس با الهام از نازیسم آلمان اقدام به تشکیل "میلیشییا"برای اردوکشی خیابانی میکند؛ همان الگوی دشنههای بلند که شبهای به یاد ماندنی برلین را خونین کرد. البته این الگوی فالانژی بعدها در مصر و لبنان و لیبی گسترش پیدا کرد. سالها بعد با نفوذ و دخالت عناصر شوروی در عراق، رفقای افراطی در جناح چپ حزب بعث، تنش با ایران را افزایش میدهند.
نقش و تاثیر ایدههای عالیجناب گروفاس در خاور خون پیداست: در سال 1320 خورشیدی با اشاره و پشتیبانی لجستیکی او یک کودتای خونین در بغداد رخ داد که البته تاثیر مستقیم بر سرنوشت سیاسی ایران نیز داشت. آنگاه این دولت کودتایی به ریاست "رشید علی گیلانی"با یورش نیروهای انگلیسی در بغداد سقوط میکند و نخستوزیر با برخی اعضای کابینه بطور پنهانی به ایران میگریزند. کودتاگران از آنجا به جنوب کشور رفته از طریق مسیر دریایی به آلمان گریختند. رشیدعلی گیلانی پس از دیدار و مشورت با عالیجناب یک دولت عراقی در تبعید تشکیل میدهد. در زمان جنگ این اقدام دولت ایران به انگلیس گران آمده و به بهانه نفوذ جاسوسان آلمانی و خطر انفجار پالایشگاه آبادان رضا شاه را از سلطنت خلع و سپس "تحت الحفظ"به جزیره موریس در جنوب اقیانوس هند میفرستد تا مبادا او نیز مانند نخست وزیر عراق برای تشکیل دولت در تبعید به آلمان یا ایتالیا پناهنده شود.
وقوع کودتای ضد انگلیسی در بغداد و فرار اعضای کابینه کودتا به ایران آنهم هنگام دیدار وینستون چرچیل از اورشلیم و نظارت بر ایمنی و امنیت خط لوله نفتی موصل به حیفا، نخستوزیر انگلیس را نگران ساخت که ممکن است افسران جوان و میهنپرست ایرانی (بویژه تیمسار فضلالله زاهدی که بازداشت و در ارودگاه مخفی اسرای انگلیسی در اطراف اراک زندانی شد) نیز به تأسی از عراق اقدام به کودتا علیه شاه جوان و بیتجربه کنند. شگفتا! همین افسر میهنپرست ده سال بعد علیه دولت ملی ایران به ریاست دکتر مصدق کودتا میکند. شگفتتر اینکه نخستین کشوری که دولت برآمده از کودتای خونین عراق را به رسمیت میشمارد همان گرجی معروف "جوزف استالین"رهبر اتحاد جماهیر شورویست؛ همان که پنداری تجلی عقلانیت سیاسی شده و در اتحاد با انگلیس، ایران را اشغال میکند اما پساز خاتمه جنگ و به پاس قدرشناسی، میهن ما را ترک نمیکند!
از نیچه تا عالیجناب خطی مستقیم از "اراده"تا اقتدار کشیده شده است؛ فرازها و فریادهای ویرانگر او علیه دموکراسی و پارلمان در شب دشنههای بلند برلین از سوی عالیجناب شنیده میشود. آیا گناه این فیلولوگ شوریدهسر است که برای ظهور آن هیولای بلوند از "سپیده دمان"تا "میلاد تراژدی"مینویسد تا سرانجام آدولف هیتلری را به جهان عرضه کند؟ البته هیچ اندیشهای در شورهزار زبان نمیروید؛ زبان واژگون و ویرانشده بزرگترین مانع تفکر است. حال کدام زبان و فرهنگ برومندی در خاور میانه یافت میشود که بتواند گوی عقلانیت را از غرب برباید؟ ایدئولوژی سوسیال ناسیونالیسم آلمان که فلسفه و فرازهایی از نیچه را بر پایه استیلای نژاد آریایی استوار میسازد آیا از عیار عقلانیت سیاسی تهی نمیشود؟ حال این جهانبینی هولناک که توسط میشل عفلق با کمونیسم استالینی ترکیب میشود تا هیولایی به قامت "صدام حسین"تولید کند آیا نیشخند به عقلانیت سیاسی نیست؟ هیولایی دیگر در پاکستان (ضیاءالحق رئیسجمهور اسبق) فرمان میدهد در همه کتابهای درسی علوم بنویسند نقطه جوش آب انشاءالله (اگر خدا بخواهد) صد درجه است! به واقع نمی دانم در پاکستان این فرایند دینیساختن "علم"متوقف شده یا جوانان این کشور نگونبخت همچنان می آموزند مجموع زوایای داخلی مثلث اگر خدا بخواهد صد و هشتاد درجه میشود. حال که از نیچه و گروفاس عبرت گرفتیم پس برای آنکه لااقل به عقلانیت متعارف نیز نیشخند و ریشخند نزنیم آیا باید نگاه به شرق داشته باشیم یا به غرب؟
استکهلم، زمستان 2019