لزوم تفکیک مفاهیم دانش و علم
در این جستار میخواهم، پس از توضیحاتی دربارهی ضرورت پرداختن به موضوع، نگاهی اجمالی به یکی از سوء تفاهمهای بزرگ به نام ”علم“ در ایران و جامعهی ایرانی بیفکنم. آنگاه به توضیح و ارائهی تعریف دو مفهوم دانش و علم، آنطور که در دنیای علمی ـ صنعتی متداول است، بپردازم. در ادامه مایلام با بهره گیری از دستآوردهای علم زیست شناسی، به ویژه علم تکامل، تعریفی پایهای، تعریفی بنیادی، از مفهوم دانش و در ادامه از مفهوم علم ارائه دهم. تعریف پایهای این دو مفهوم لزوم تفکیک آنها از یکدیگر را به امری کاملاً بدیهی و طبیعی بدل میکند. کسب دانش، برعکس کسب علم، نیازی به حضور آشکار (explixit) علم منطق، از نوع منطق ریاضی، ندارد. در مقابل اما از مطالب علمی میخواهیم که بیانها در آن تابع منطق، به خصوص منطق ریاضی، باشد. یعنی ما دانش را به عنوان مفهومی عام برای دانستهها و علم را به عنوان مفهومی خاص از دانش به کار میگیریم. از مفهوم خاص دانش، یعنی علم، میطلبیم که موضوعات در آن نه تنها بر اساس دادههای تجربی و قوانین اندیشیدن علمی از جمله منطق ریاضی بنا شده بلکه مضاف بر آن احکاماش قابل بازتولید بوده و توان پیشبینی داشته باشند و روشهای آن امکان کشف روابط تازه را بدهد. یعنی مفهوم علم دارای ویژگیها و محدودیتهائی است که مفهوم دانش میتواند فارغ از آنها باشد. به سخن دیگر، دایرهی اعتبار مفهوم علم بسی محدودتر از مفهوم دانش است.
در واقع سعی من در این جستار ارائهی پاسخ علمی به ۴ پرسش زیر است:
۰۱ دانش چیست؟
۰۲ علم چیست؟
۰۳ چرا تفکیک مفاهیم دانش و علم ضرورت دارد؟
۰۴ مبنای تفکیک دو مفهوم دانش و علم چیست؟
ـ۱ـ
لزوم تفکیک مفاهیم دانش و علم
۰۱ مقدمه
تفکیک مفاهیم دانش و علم از یکدیگر بدون شناخت درست از هریک از این دو مقوله میسر نیست. عمل شناخت نیازمند ابزار مناسب است. لازمهی استفادهی درست از ابزار مناسب داشتن اطلاعات کافی دربارهی ساختار و نحوهی کار آنهاست. برای مثال، یک میکروبشناس میباید نه تنها وسیلهی مناسب، یعنی میکروسکوپ، در اختیار داشته باشد بلکه همچنین اطلاعات کافی از ساختار و عملکرد آن داشته باشد. ابزار یا دستگاهی که ما برای بررسی موضوع خود لازم داریم دستگاه عکسبرداری ما از جهان و یا به قول کارل پوپر دستگاه ادراک ماست. بدون اطلاع کافی از چگونگی شکلگیری و عملکرد دستگاه ادراک مشکل است به ریشهی مفاهیم دست یافت. چرا که، در این مورد خاص، میان عملکرد دستگاه ادراک و مفاهیم رابطهی تنگاتنگ و مستقیمی برقرار است. در اینجا مفاهیم خود بخشی از دستگاه ادراک و عملکردش هستند. بیشک چنین وضعیتی تفکیک و بررسی مفاهیم از یکدیگر را دشوار میسازد.
چگونگی شکلگیری و عملکرد دستگاه ادراک را در نشستی که برای معرفی کتاب ”علم اندیشیدن ـ ریشهها و روشها“۲برگزار شده بود فهرستوار توضیح دادم. در این سخنرانی مایلم به ۴ پرسش زیر پاسخ علمی بدهم:
۱) چرا تفکیک مفهومهای دانش و علم ضرورت دارد؟
۲) دانش چیست؟
۳) علم چیست؟
۴) مبنای تفکیک دو مقولهی دانش و علم چیست؟
۰۲تفکیک مفاهیم دانش و علم
مشاهدات من نشان دادهاند که در فرهنگ ما مفهومهای دانش و علم درست فهمیده نشدهاند. امری که سبب کجفهمی و سوء تفاهمهای بسیاری شده است.
باید اذعان کنم، بندرت هموطنی را دیدهام که قادر به تعریف درست مفهوم دانش و علم باشد و یا در بیان خود این دو را از هم تفکیک کند. آنها، به استثنای عدهی بسیار قلیلی، این دو مقوله را مترادف و گاهی به موازات هم به کار میبرند.
بیشک مسئولیت عمدهی این وضع نامطلوب متوجه اهل قلم است، به ویژه آنهائی که به یک یا چند زبان خارجی مانند انگلیسی، آلمانی و یا فرانسه آشنائی دارند. چرا که این افراد میدانند که در این زبانها مقولات knowledge و science در انگلیسی؛ Wissen (ویسن) و Wissenschaft (ویسنشافت) در ـ۲ـ
آلمانی؛ connaissance (کونیسانس) و science ( سیآنس) در فرانسوی مترادفِ هم نیستند و با تفاوت در معنا هر یک جای خاص خود را دارند. با این حال اکثر آنها این دو مقوله را در زبان فارسی به یک معنا به کار میبرند. تفاوتها را نادیده میگیرند و با خیال آسوده از کنار آن میگذرند!؟ دلیل این چشمپوشی و آسودهخیالی چه چیز میتواند باشد؟ آیا دلیل آن بیتوجهی و فقدان دقت عمل است؟ و یا دلیل آن بیاطلاعی از تعریف دانش و علم، حتی در سطح معنائی که در طول قرنهای اخیر در اروپا و آمریکا بدانها داده شده است؟
ظاهراً دلیل آن بیتوجهی و بیدقتی نیست. شاید دلیل اصلی آن بیخبری از اختلاف ظریف ولیکن تعیین کننده میان مفاهیم دانش و علم باشد. شاید هم فکر میکنیم به کارگیری مترادف دانش و علم مشکلی ایجاد نمیکند. اما درست برعکس، ناآشنائی کافی و به کارگیری نابجای این دو مقوله همیشه مشکل آفرین بوده است. مثال بارز آن سوء تفاهم دربارهی مفهوم علم در جامعهی ما است.
برای روشن شدن موضوع توجه شما را به ۳ نقل قول از ۲ هموطن و پرسشهائی در ارتباط با آنها جلب میکنم. نقل قولهائی که گویای شناخت ناکافی است از مفاهیم به کار گرفته شده، بیاطلاعی از علومی که در مورد آنها قلم فرسائی میشود و نادیده گرفتن دست آوردهای شگرف سدههای اخیر.
"یونانیان یقیناً از اقوام دیگر بسیار آموختهاند. اما آموختن یونانی به این بوده و به این شناخته و متمایز میشود که از آنچه دانش نبوده دانش ساخته است."۳
پرسش:
"آنچه دانش نبوده“ چه بوده؟
ــ آیا نمیتوان به ”آنچه دانش نبوده“ نامی داد و مجهول سخن نگفت؟
– آیا یک چنان بیانی نمایانگر شناخت ناکافی از مفاهیم لازم و به کارگیری بجای آنها نیست؟
معتقدم با شناخت درست از مفاهیم دانش و علم و به کارگیری درست این دو مقوله میتوان مشخص و معین صحبت کرد؛ یعنی نوشت:
یونانیان یقیناً از اقوام دیگر بسیار آموختهاند. اما آموختن یونانی به این بوده و به این شناخته و متمایز میشود که از دانش علم ساخته است.
به یک نقل قول دیگر توجه میکنیم:
"این ذهنیت نیست که خود را با طبیعت تنظیم میکند، بلکه این طبیعت است که خود را با ذهن تنظیم میکند."۴
و در همانجا این ادعا:
"موضوعِ علمِ طبیعی طبیعت است. اما انسان از طریق ذهنیتاش میکوشد از طبیعت فراتر رود."۴
ـ۳ـ
پرسش:
-- این نقل قولها چه درجهای از آشنائی با علوم طبیعی، به ویژه با علم تکامل، علم سینرجتیک و علم فیزیک را نشان میدهند؟
-- آیا نویسندهی آن متوجه این امر مهم است که تاروپود وجودش، چه جسمی و چه به اصطلاح ذهنی، جزئی از طبیعت است؟
-- آیا او آگاه به این امر است که با چنان بیانی دروننگر، ایدهآلیست، بودنِ خود را ابراز میکند؟
اصولاً، آیا او قادر است ذهنیت را عینی، بدون اتکاء به دادههای طبیعی، تعریف و توضیح دهد؟
تصورِ فراتر رفتن او از طبیعت توهم خام تمام عیاری بیش نیست. آنچه برای او ذهنی مینماید و دوست دارد با آن از طبیعت، از جهان، فراتر رود چیزی نیست جز ناآشنائی وی با علوم طبیعی.
باید بگویم که برای بسیاری از افراد سخت قابل قبول است که هرآنچه ذهنی مینماید، مانند رویا، تخیل، فانتازی، همه و همه ریشه در طبیعت و پروسهی تکامل دارند. برای بسیاری سخت قابل تصور است که تاروپود دستگاه ادراک ما حاصل یک پروسهی طولانی به درازای عمر جهان است. بیتردید فهم چگونگی شکلگیری و عملکرد دستگاه ادراک و با آن تقلیل ذهنیت به عینیت نیازمند شناخت عمیق و دقیق از قوانین طبیعی است. برتراند راسل، ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی، دربارهی ذهن در کتاب جهانبینی علمی مینویسد:
"ما از طریق دورننگری میدانیم یا حداقل گمان میکنیم که دارای ذهن هستیم. بیتردید ما از درون خود چیزی را سراغ داریم که به نام ذهن عنوان میکنیم. اما اغلب اتفاق میافتد که اگر واقعاً هم از چیزی آگاهی داریم، به سختی میتوانیم بگوئیم که میدانیم. به علاوه بسادگی نمیتوان نشان داد که رفتارهای ما صرفاً فیزیکی نیستند. از دروننگری چنین فهمیده میشود که چیزی به نام اراده هست که اعمال به اصطلاح ارادی ما را سبب میشود. با این حال ممکن است همهی اینگونه رفتارها مربوط به یک سلسله روابط فیزیکی باشند که اراده، هرچه که باشد، به همراه آن عمل میکند."۵
در همین راستا، لازم است به این نکته نیز توجه کنیم که زبان طبیعی ما اجازهی ساخت جملاتی را میدهد که بطور کلی فاقد هرگونه محتوا هستند. ورنر هایزنبرگ، فیزیکدان آلمانی، در این باره میگوید:
"باید توجه داشت که زبان طبیعی اجازهی ساخت جملاتی را میدهد که نمیتوان از آنها نتایج عینی کسب کرد. جملاتی عاری از محتوا؛ برای مثال میتوان ادعا کرد که غیر از جهان ما جهان دیگری نیز وجود دارد، بدون آن که امکان برقراری رابطه با آن وجود داشته باشد. چنین جملهای بیمحتواست. با این حال فانتازی ما امکان تجسم آن را به ما میدهد. بیتردید چنان جملهای را نه میتوان ـ۴ـ
ثابت کرد و نه میتوان رد نمود."۶
و آلفرد آیر، منطقدان و فیلسوف انگلیسی، در کتاب زبان، حقیقت و منطق مینویسد:
"ملاکی که ما برای آزمایش اصالت جملاتی که ظاهراً اخبار به واقعیت میکنند بکار میبریم ملاک قابلیت تحقیق است، پس میگوئیم که هر جملهای فقط وقتی نسبت به شخص معینی دارای معنی است که این شخص بتواند صحت و سقم قضیهی مندرج در آن جمله را تحقیق و آن را اثبات کند."۷
و بالاخره نقل قول سوم از ۲ هموطن ذکر شده در بالا:
"’من‘ از نظر دکارت منِ مطلق از جهان است، منِ بیجهان است، بیجهان از این حیث که هستیاش وابسته و نیازمند جهان نیست."۳
برای توضیح آنچه میخواهم در ارتباط با این نقل قول بگویم، با در نظر گرفتن فضای فکری دکارت، از یک مثال سادهی علم ریاضی استفاده میکنم. مثال مربوط به مقولهی ”نقطه“. نقطه در هندسهی ابتدائی به عنوان ”ابژهای“ که از تقاطع دو خط به دست میآید تعریف میشود، بدون طول و بدون عرض و بدون ارتفاع. یعنی مقولهی نقطه در ریاضیات یک تصور غیرواقعی بیش نیست و عینیت ندارد، یک مدل است. با این همه علم هندسهی اقلیدسی از جمله متکی بدان ساخته شده است. میخواهم بگویم، با یاری ریاضیات این چنینی است که ما تصویری از جهان به دست میآوریم، تصویری مدل گونه. در مقابل اما، برای مثال، در علم فیزیک هیچ ابژهای بدون یک حداقل اندازه نه وجود دارد و نه میتواند معنائی داشته باشد. یعنی، هر آنچه واقعی است میبایستی دارای اندازهی قابل سنجش باشد. اما به دلیل آن که علم فیزیک عمدتاً به زبان ریاضی بیان میشود،لازم است به این امر مهم توجه کنیم که دستآوردهای علم فیزیک به طور محدود برابر با آنی است که هست. به عبارت دیگر، ما جهان و اجزاء آن را آنطور میبینیم که تجربیات، ریاضیات، ساختار و درونمایهی مغز ما اجازه میدهند. نه بیشتر.
پرسش:
-- با توجه به توضیحات ارائه شده، آیا میتوان مقولهی ’من‘ در نقل قول ذکر شده را ”من بیجهان“ انگاشت و هستیاش را ”وابسته و نیازمند جهان“ ندانست؟
-- آیا چنان نگاهی به مقولهی ’من‘ مجاز است؟ اگر مجاز است تنها به معنای غیرواقعی و مدل گونهی آن، شبیه به مقولهی ”نقطه“ در ریاضیات؟
در غیراین صورت اما ”منِ بیجهان“ دکارت میتواند در جهان عینی مشکلساز باشد، همانند مقولهی "تکینگی"در نظریهی نسبیت عام در شکل ”نقطه".
در ضمن میدانیم که دکارت متعلق به قرن هفدهم است. در آن زمان قضایای هندسی حقیقت مطلق به شمار میآمدند. دکارت را پس از گذشت حدود چهار قرن، که همراه با تحولات و توسعهی شگرف از جمله در ریاضیات بوده، ـ۵ـ
بیچون و چرا تکرارکردن جای بسی تعجب است. من مطمئن هستم که دکارت زمان ما نه تنها باور به حقیقت مطلق هندسه نمیداشت بلکه همچنین مدعی ”منِ مطلق از جهان، منِ بیجهان“ نیز نمیشد.
کنراد لورنتس، آخرین جانشین امانوئل کانت، در مهمترین اثر خود به نام پشت آینه مینویسد:
"نزد فیلسوفانی که دید زیستشناسانه ندارند، این اشتباه وجود دارد که گویا ما قادریم تنها از طریق ”اراده به ابژکتیویته“ خود را از همهی موضعگیریهای یک جانبه، شخصی، پیشداوریها، عاطفهها و غیرو برهانیم و به نقطه نظر درست عام در قضاوتها و ارزشگذاریها ارتقاء دهیم. برای اجرای آن ما نیازمند دستآوردهای علوم طبیعی در فعل و انفعالات شناختی سوژهی تشخیصدهنده هستیم. فعل و انفعالات شناخت و خواص ابژهی شناخت تنها همزمان میتوانند بررسی شوند. ما مطمئن هستیم که هر آنچه در تجربهی سوبژکتیو ما منعکس میشود بطور تنگاتنگ با فعل و انفعالات عینی قابل پژوهش فیزیولوژیک درهم آمیخته و مستدل بر آنهاست. آری با آنها به طرز مرموزی، برابر است. این به معنای تلاش برای بررسی دهن انسان به عنوان یک موضوع علوم طبیعی است. مطلبی که از نظر بسیاری از پژوهشگران علوم انسانی، اگر نه یک نوع کفرگوئی، حداقل اما یک نوع پا فراترگذاشتن از توان بررسی علوم طبیعی است که به صورت ”بیولوژیسیم“ جلوه خواهد کرد. آنچه ما ذهن انسان مینامیم یک سیستم زنده است و خواهد بود، مستدل و استوار بر قابلیتهای قابل فهم موجود جاندار. برای پژوهشگر علوم طبیعی، انسان یک موجود زنده است که خواص، قابلیتها و توان عالی شناخت خود را مدیون تکامل است. من در زندگی خود دیر متوجه شدم که تمدن و ذهن بشر میتوانند و باید با طرح سوال و نوع روش علوم طبیعی بررسی شوند."۸
بدان اضافه میکنم:
"ریشه دوانیهای عمیق ذهنگرائی در طول زمان سبب شده است که کوششهای علوم طبیعی در ارائهی پاسخ به پرسشهای بسیار با مشکل جدی روبهرو شود. چرا که اکثر مشتاقان دریافت پاسخ، به دلایل تربیت سنتی و جهانبینی خود، اصولاً انتظار پاسخی را ندارند و برای اغلب آنها حتی تصور دریافت پاسخ علمی و قابل درک از جانب علوم طبیعی چندان هم خوشایند نیست."2
۰۳ سوء تفاهمی به نام علم
آقای دکتر رضا منصوری در مصاحبهی 12 آبان 1387 که در ”شهروند امروز“ به چاپ رسیده است به مطالبی میپردازد که بیان گوشههائی از آن میتواند به روشن شدن موضوع ما یاری رساند.
منصوری معتقد است علم در ایران هرگز به شکلی درست جا نیفتاده است و مشکلات امروز ما ریشه در بدفهمی آن دارد. او میگوید:
ـ۶ـ
"در ایران، ما میان علم، علوم دینی و آنچه من دانش مینامم تفکیک قائل نمیشویم. دانش [Knowledge] مجموعهی دانستههاست و منظور از علم [science] همان علم مدرن است، نه علمی که تا ۲۰۰ سال پیش در ایران بوده و ابن سینا و ابوریحان و دیگران نمایندگان آن بودند. البته آن هم علم است اما نه از جنس علم مدرن. مشکل آن است که در ایران ما میان علم سنتی، علم مدرن و علوم دینی تمایزی قائل نیستیم و همه را علم میدانیم. علوم دینی تا حدود زیادی مبتنی بر مکتوبات است. یعنی، برای آنکه کسی عالم دینی باشد باید تعداد محدودی کتاب را بشناسد و بکوشد مسائلی را که در جامعه مطرح میشود با شرایط روز تطبیق دهد. یعنی، وقتی از فقیهی سئوالی پرسیده میشود آن را با اصولی که در آن کتابها آمده مقایسه میکند و با در نظر گرفتن شرایط روز حکم میدهد. اما در علم جدید اصلاً اینطور نیست. علم مدرن پدیدهای جوشان است. علوم دینی موجود است و فقط کسی باید آنها را یاد بگیرد. این دو با هم ماهیتاً تفاوت دارند!
خلاصه آنکه، علم حرفه است که چیزی را به وجود میآورد. اما در علوم دینی اینطور نیست. در آنجا چیزی به وجود نمیآید و همه چیز از پیش موجود است. البته در مورد کلام باید گفت نوعی فلسفهی مبتنی بر گزارههای دینی یا اصول دین است. در آنجا فکر تا حدودی شناور است اما باز هم از آنجا که اصول دین ثابت است، خیلی منعطف نیست و از این گذشته عمدهی کارها در گذشته انجام شده است. آنچه میماند بعضی تغییراتِ زاییدهی مسائل روز است. اما در مورد فلسفه فرق میکند. فلسفهی امروز با فلسفهی 400 سال پیش بسیار متفاوت است. زیرا به هر حال فلسفه در ارتباط با علم و از جنس علم جدید است. این در مورد کلام صدق نمیکند. در ایران اگر scientists را ”علما“ ترجمه کنید. ذهن فوراً به حوزهی علمیه میرود و هرگز به دانشگاه نمیرود. در دنیا همه میدانند که جای scientist در دانشگاه است اما در فارسی کلمهای وجود ندارد که این معنا را با این شفافیت برساند. این فقط مسئلهی واژگان نیست. مسئلهی فرهنگ و بسیار هم عمیق است. ما هرگز قبول نکردیم که در اروپا اتفاق مهمی افتاده و باید از آن سر در بیاوریم. ما قدرت و ثروت را میخواهیم بدون آنکه بدانیم علم چیست. متوجه هستید؟ اینجا همه قدرت و ثروت میخواهند اما نمیخواهند بدانند علم چیست. میگویند خودمان میدانیم. همان کاری است که ابن سینا هم میکرد. فقط کتابها کمی جدیدتر شدهاند. اگر برخی افراد خاص را کنار بگذاریم، هیات علمی ما در مجموع، از آنجا که از علم به مفهوم مدرن آن شناخت ندارد، رفتارش شبیه مانع است. میتوان از دستاوردهای دیگران و از دانش بشری استفاده کرد اما این علم نیست، استفاده از علم است. ما باید خودمان هم مولد باشیم."۱
منصوری در مصاحبهی خود دانش را ”مجموعهی دانستهها“ و علم را ”علم مدرن“ که ”حرفه است و چیزی را به وجود میآورد“ معرفی میکند. شاید توضیحات ایشان برای یک مصاحبه کافی باشد. اما در یک جستار با عنوان ”لزوم تفکیک مفاهیم دانش و علم“ نیاز بیشتری به بررسی مقولهی دانش و علم ـ۷ـ
و ارائهی دلایل قانع کننده برای تفکیک این دو از هم داریم. از این رو من در زیر ابتدا به توضیح مقولهی دانش و سپس مقولهی علم، آنطور که در دنیای علمی ـ صنعتی متداول است، میپردازم و در بخش پایانی تعریف خود را از این دو مقوله، با ملاحظهی علم تکامل و علم سینرجتیگ، ارائه میدهم؛ یعنی، تعریفی که تفکیک دانش و علم از یکدیگر را به امری کاملاً بدیهی تبدیل میکند.
۰۴ دربارهی مفهوم دانش
یوهان فون گوته دانش را تاریخ دانش میداند: "تاریخ دانش خود دانش است."
اضافه میکنم: دانش و تاریخ دانش حاصل و بخش مهمی از تاریخ تکامل انسان است.
دانش در نظریهی شناخت به عنوان یک نظر راست و بمورد [justified true belief] معرفی میشود. با این شرط که نظر مربوطه از فرضهای ناراست مشتق نشده باشد. این تعریف امکان تفکیک مقولهی دانش از مقولات دیگر مانند عقیده، ایمان، باور یا بطور کلی نظر را مهیا میسازد.
"دانش را میتوان، به دلیل آنکه از آنِ پدیدههای فراوان گوناگون است، طبق نظر مایکل پُولانی به بخشهای مختلف تقسیم کرد؛ برای مثال نسبت به نوع مطالب. آن را میتوان به دانش ضمنی (تلویحی) [implizit] و دانش واضح (روشن) [explizit] تفکیک کرد."۹
مثال دانش ضمنی دانش مربوط به زبان است. بدین معنا که هیچکسی قادر نیست زبانی را بطور کامل بشناسد. مثال دانش واضح تشخیص درست یک بیماری بدون دسترسی کامل به اطلاعات مربوط به بیماری است.
دانش را میتوان، بنا به نظر نوآم چامسکی۱۰، به دانش ذاتی و دانش اکتسابی تقسیم کرد. چامسکی شرط یادگیری زبان در دوران کودکی را حضور یک دانش گرامری ذاتی در انسان میداند. البته او توضیح نمیدهد که این گرامر ذاتی در انسان چگونه به وجود آمده است. به گمان من توضیح آن در گرو شناخت کافی از علم تکامل و علم سینرجتیک است.
دانش میتواند به شکل دقیق، یعنی متکی به ریاضیات، و یا به شکل تجربی، یعنی متکی به تجارب، باشد.
خلاصه اینکه: دانش مفهومی است عام برای دانستهها. و دانستهها هر آن چیزی است که به آگاهی ما در آمده، از هر راه و روشی که باشد.
۰۵ در بارهی مفهوم علم
با اتکاء به آنچه دربارهی مفهوم دانش بیان شد، میتوان علم را بهطور خلاصه چنین تعریف کرد:
علم دانشی است که عمدتاً توسط عمل پژوهش بدست میآید؛ یعنی، کسب دانش ـ۸ـ
از طریق روشهای تحقیق که معمولاً جهتدار است. این کار به خاطر حرفهای بودناش نیازمند متخصص است. یعنی، علم فعالیتی است آگاهانه برای کسب شناخت از ناشناختهها، به معنای تولید علم. این نوع فعالیت و کسب دانش شکل تئوری دارد و با یاری روشهای پژوهشی به دست میآید. به عبارت دیگر، مفهوم علم دو مقولهی مهم تئوری، متکی به منطق ریاضی، و روش را پیش شرط خود میداند. در صورت بینیازی به یک و یا هر دوی این پیش شرطها میتوان از دانستهها که در طول حیات خواسته یا ناخواسته بدانها رسیدهایم، بیآنکه الزاماً منطقی باشند، صحبت کرد ولیکن نه از علم و تولید علم.
برتراند راسل در کتاب جهانبینی علمی دربارهی علم مینویسد:
"اگرچه علم از مشاهدهی موارد جزئی شروع میکند، اما اصولاً به جزئیات تکیه ندارد و متوجه کلیات است. وانگهی یک امر علمی هیچکاه امری مستقل نیست بلکه حالت خاصی از امر کلیتر است، و در اینجاست که دانشمند از هنرمند فاصله میگیرد. چه هنرمند حتی اگر توجه به واقعیت را دون شأن خود نشمارد، مایل است آن را در حالت مجردش بپروراند."۵
و در همانجا ادامه میدهد:
"علم، در ارجمندترین معنای خود، مشتمل بر قضایائی است که آغاز آنها بر امور جزئی استوار است و انتهای آنها به یک سلسله قوانین کلی حاکم بر پدیدههای هستی ختم میگردد. سطوح مختلف این سلسله قضایا روابط منطقیای با هم دارند که یکی رابطهی پائین به بالا و دیگری رابطهی بالا به پائین است. رابطهی نخست رابطهی استقرائی است ( که از مشاهدهی جزئیات به کلیات راه مییابد)، و رابطهی دوم رابطهی قیاسی است (که از تحلیل کلیات به جزئیات میرسد).
۰۶تعریف بنیادی مفاهیم دانش و علم
در اینجا لازم است کوتاه به مقولهی اندیشیدن، جوهر مفهوم دانش و علم، اشاره کنم. میدانیم که اندیشیدن یک عمل دلبخواهی نیست. یعنی ما نمیتوانیم تصمیم به نیندیشیدن بگیریم و در عین حال زنده باشیم. زندگیکردن و اندیشیدن دو مقولهی درهم تنیده هستند. درک این مطلب برای تعریف بنیادی مفهوم دانش از اهمیت ویژهای برخوردار است. دقیقاً به همین خاطر من نمیتوانم در اینباره با مارتین هایدگر همسو باشم که در کتابچه Was heißt Denken? مینویسد:
"انسان به عنوان یک موجود با شعور باید بتواند فکر کند، فقط اگر او بخواهد."۱۱ (تاکید از ح. بلوری)
روشن است که هر انسانی میاندیشد، فکر میکند. مگر غیر از آن هم وجود دارد؟ هایدگر در بیان خود از صفت با شعور، خردمند یا عاقل استفاده میکند. آیا این با آن ”اگر“ او در تضاد نیست؟ در ضمن هایدگر مسألهی خواستن را به میان میکشد. این مطلب اساساً ”به خواستن“ نیست. بلکه انسان مجبور، محکوم، به فکرکردن است و راه فرار ندارد. برای پی بردن به یک چنین امر مهمی لازم ـ۹ـ
است از سیر تکامل انسان، علم تکامل، اطلاع کافی داشته باشیم. موضوع اندیشیدن آدمی بدون آگاهی از مراحل شکلگیری او در طول چندین میلیارد سال غیرممکن است.
مفهوم اندیشیدن را در نشستی که برای معرفی کتاب "علم اندیشیدن ـ ریشهها و روشها"برگزار شده بود چنین تعریف کردم:
"اندیشیدن قابلیت دستگاه ادراک انسان در تبادل انفورماسیون، پردازش آنها و در نهایت تأثیرگذاری بر ساختار مغز است. بررسی چگونگی شکلگیری ساختار مغز، شیوه دستیابی آن به قابلیت اندیشیدن و توضیح توسعهی آن هدف کلان علمِ اندیشیدن است. اطلاع از مراحل مختلف شکلگیری دستگاه ادراک، یعنی سیستم اعصاب با مرکزیتی به نام مغز انسان، و شناخت از عملکرد آن، به معنای کسب آگاهی همه جانبه از پروسهی تکامل ۱۴ میلیارد ساله و نه فقط از دوران داروین قرن نوزدهم است."۲
دانش در علم شناخت نه به شکل explizit، واضح (روشن)، بلکه به شکل implizit، ضمنی (تلویحی)، یعنی به صورت درونمایهی مغز و پدیدهی معرفتی ارائه میشود. در کتاب علم اندیشیدن ـ ریشهها و روشها اما مفهوم دانش و همچنین مفهوم علم چنین معرفی شدهاند:
"در نتیجهی همکرداری و بهینهسازی رو به توسعه در طول تکامل، سیستمی شکل میگیرد به نام سیستم اعصاب یا حواس پنجگانه. این سیستم، به خاطر هماهنگی هرچه بیشتر میان بخشهای مختلف خود، گسترش توان و سرعت عکس العمل هر یک از آنها، موفق میشود در طول زمان یک مرکز مشترک فرماندهی به نام مغز برقرار کند که به نوبهی خود قابلیتهای دیگری را در پی دارد. یکی از این قابلیتهای شگرف این مرکز توان انباشت تجربه کردهها و استفاده ابزاری از آنها در شناختهای بعدی است.
سازمانیابی و توانائیهای مغز بر اثر کنش و واکنشهای جاندار با محیط که در آغاز بسیار ساده و ابتدائی بوده شروع شده، در طول زمان پیچیدهتر شده و گسترش یافته است. به عبارت دیگر، مغز جاندار در نتیجهی کنش و واکنشها با محیط به موازات کسب اطلاعات از ”برون“ به سازماندهی ”درون“ مشغول بوده است. ادامه و توسعهی این روند به توانمندتر شدن هرچه بیشتر سیستم اعصاب میانجامد و آن را به ابزاری بیهمتا برای ایجاد رابطه با جهان خود بدل میکند: ایجاد رابطه میان تجربهکردههای ثبت شده و ناشناختههای هنوز ثبت نشده. ما میخواهیم نتایج حاصل از چنین رابطههائی را دانش و شیوهی دستیابی به آن را راه و رسم دانش بنامیم.
دانش برای ما آن چیزی است که به شیوهی ذکر شده به دست میآید، بیآنکه الزامی برای وجود روابط منطقی، از نوع منطق ریاضی، میان بیانهای آن وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، ما برآنیم که میان دانش و علم تفکیک قائل شویم. از مطالب علمی انتظار داریم که بیانها در آن تابع منطق، به خصوص ـ۱۰ـ
منطق ریاضی، باشند. یعنی ما دانش را به عنوان مفهومی عام برای دانسته ها و علم را به عنوان مفهومی خاص از دانش به کار میگیریم. از مفهوم خاص دانش، یعنی علم، میطلبیم که موضوعات در آن براساس دادههای تجربی و قوانین اندیشیدن علمی، از جمله منطق ریاضی، بنا شده، احکامش قابل باز تولید بوده و توان پیشبینی داشته باشند و روشهای آن امکان کشف روابط تازه را بدهد."۲
مثالی هم که در کتاب ذکرشده برای مقولهی دانش و علم آوردهام مثال دانش فلسفه و علم فیزیک است. لازم است در اینجا به این مسئله دوباره اشاره کنم که ما اغلب دو مفهوم دانش و علم را به یک معنا، یعنی مترادف هم، به کار میبریم. استدلالی هم که بر آن آورده میشود این است که دانش واژهای فارسی و علم، مترادف آن، کلمه عربی است.
در صورت هم معنا دانستن مفاهیم دانش و علم، و این دو با مقولهی science، لازم است برای مقولهی انگلیسیِ knowledge مقولهای معادل آن به فارسی ارائه دهیم. به نظرم، مقولهای که در فارسی میتواند مفهوم knowledge را برساند دانسته (یا دانستهها) است. در این صورت، مقولهی دانش به عنوان مفهومی عام برای دانستهها، آنطور که پیشتر گفته شد، به حساب نمیآید. بلکه مقولهی دانسته (یا دانستهها) جایگزین مفهوم دانش شده و مقولهی دانش مترادف با مقولهی علم، به عنوان مفهومی خاص از دانستهها، ارزیابی میشود: مفهوم خاصی که در آن موضوعات براساس دادههای تجربی و قوانین اندیشیدن علمی مانند منطق ریاضی بنا شده، احکاماش قابل بازتولید بوده و توان پیشبینی دارند و روشهایاش امکان کشف روابط تازه را میدهد.
در مقایسه، مقولهی دانسته را به هر آن چیزهایی اطلاق میکنیم که به آگاهی ما درآمدهاند، از هر راه و روشی که میخواهد باشد. در این حالت ما دانش یا علم را توسعهی دانستهها با روشهای پژوهشیِ معین ارزیابی کرده و برای آن دو پیششرط ذکر شده در بالا، یعنی نظریه (تئوری) و روش، را قائل میشویم.
۰۷ راه و رسم دانش
آیا به خاطر دارید چگونه الفبا را آموختهاید؟ روزها و هفتههای اول دبستان را به یاد میآورید؟
من در سن بالای 60 به کلاس اول ابتدائی سر زدم و به معلم کلاس گفتم که میخواهم شاهد نحوهی یادگیری الفبا از جانب خردسالان باشم. اقدامی بسیار آموزنده برای من.
راه و رسم دانش شباهت فراوانی به نحوهی یادگیری الفبا دارد. با این تفاوت که آغاز آن به دورانهای بسیار دور، یعنی به دوران پروتوبیونتها و در ادامه به سلولهای اولیهی حدود سه میلیارد و پانصد میلیون سال پیش، برمیگردد. به دلیل همین پروسهی طولانی مدت است که فهم عملکرد مغز و چگونگی شکلگیری پدیدهای به نام اندیشیدن ساده نیست و نیازمند بررسی کل این دوران بسیار طولانی است. ما در این عرصه، با در نظر گرفتن تمامی دستآوردهای شگرف ـ۱۱ـ
در دو قرن گذشته، هنوز با کوهی از مسائل حل نشده مواجه هستیم. بیاطلاعی ما دربارهی آنها سبب استفاده از کلمات گنگی مانند ”ذهن“، ”ضمیر ناخودآگاه“ و غیرو شده است. با اینهمه ما در عبارت ”ضمیرناخودآگاه“ نوعی آگاهی به ناآگاهی خود را بیان میداریم.
اکنون چند دهه است که علوم طبیعی، به ویژه علم فیزیکِ سیستمهای زنده، یعنی بیولوژی کوانتومی، بررسی دامنهداری را شروع کرده و به نتایج قابل ملاحظهای نیز دست یافته است. موفقیتهای به دست آمده تاکنون نشان از امکان پرتوافکنی به تاریخ چند میلیارد سالهی شکلگیری مغز انسان و عملکرد آن، به ویژه اندیشیدن، دارند. بیتردید پژوهش علمیِ چنین پروژهی عظیمی دشوار و زمانبر است. بررسی این مهم جز با پژوهش و جستجو، گشتن و نیافتن، پرسشهای بسیار مطرح کردن و پاسخ اندک گرفتن، تلاش همه جانبه و خستگیناپذیر ممکن نبوده و نخواهد شد. مسائل بزرگ راهحل ساده ندارند.
---------------
پاورقی:
در پایان مایلام کوتاه به چند مقوله که به نوعی با موضوع جستار در رابطهاند اشاره کنم:
اندیشه، اندیشهور، متفکر و روشنفکر
اندیشه:
این مقوله ذاتاً نه دارای بار مثبت است و نه بار منفی، چرا که میدانیم اندیشه میتواند سازنده و یا مخرب باشد. برای مثال یکی اندیشه میکند چگونه میتواند دیگری را به چاه اندازد و یکی اندیشه میکند چگونه میتواند به چاه افتاده را نجات دهد. هر دوی آنها دست به عمل اندیشه زدهاند، اما در جهات کاملاً متضاد.
اندیشهور:
مقولهی اندیشه به معنائی که ذکر شد نشان از زمینهی عمل بسیار وسیع اندیشهور دارد. اندیشهورِ یک جامعهی پویا تولید کننده و ”اندیشهورِ ”یک جامعهی نابسامان عمدتاً مصرف کننده است.
متفکر و روشنفکر:
تعریف و تفکیک مقولهی روشنفکر و متفکر، درک صحیح و به کارگیری بجای آنها، یکی از مسائل مبرم روز ما ایرانیهاست. ضرورت پرداختن به این مفهوم از آنجا نیز ناشی میشود که امروزه، دانسته یا نادانسته، مقولات متناقضی کنار هم به عنوان الگو ارائه میشوند، مانند روشنفکرِ دینی. من به سهم خود این دومقوله را چنین ارزیابی میکنم:
ـ۱۲ـ
متفکر:
متفکر آن کسی است که در یک یا چندین زمینه به تفکر میپردازد، بیآنکه الزاماً عاری از تعهد به جریان خاصی خارج از حوزهی کاریاش باشد. برای مثال متفکر حوزهی دینی، متفکر حوزه ریاضیات، و یا متفکر حوزههای دینی و ریاضیات (مانند دکارت).
روشنفکر:
روشنفکر آن کسی است که از یک نگاه جهانشمول به امور برخوردار است. یعنی کسی است دارای دیدگاهی ورای هرنوع ایدئولوژی. اندیشمندی که هیچ پرسشی را کفر نمیداند، هیچ یقینی را به ذات یقین نمیشمارد، و هیچ نوعی را کمبها نمیدهد. مشخصهی بارز یک روشنفکر همانا فکر ناوابستهاوست. به باور من دشوارترین کار در جهان اندیشه برخورداری از ناوابستگی فکری است. امری که به شکل مطلقاش غیرقابل دسترسی مینماید.
منابع:
۰۱ رضا منصوری، سوء تفاهمی به نام علم، مصاحبه با کاوه فیض الهی، شهروند امروز، ۱۲ آبان ۱۳۸۷
۰۲ حسن بلوری، علم اندیشیدن ـ ریشهها و روشها، نشر هزارهی سوم، زنجان،۱۳۹۴. و همچنین کتاب هشت جستار: فضا، زمان، ماده و مرزهای ادراک حسی، نشر هزاره سوم، زنجان، ۱۳۹۷
۰۳ آرامش دوستدار، دانش چیست و روال علمی کدام است؟، خویشاوندیهای پنهان، نشر دنا، ۱۳۸۷
۰۴علی مرادی، ما هنوز خود را نفلسفیدهایم، نشریهی اطلاعات حکمت و معرفت، پائیز۱۳۹۴
۰۵ برتراند راسل، جهانبینی علمی، ترجمهی حسن منصور از انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۵۱
۰۶Werner von Heisenberg 1929, in: Domenico Giulini, DPG, Hannover, 2003.
۰۷ آلفرد ج. آیر، زبان، حقیقت و منطق، ترجمه¬ی منوچهر بزرگمهر، از انتشارات علمی دانشگاه صنعتی.
۰۸Konrad Lorenz, Die Rückseite des Spiegels, dtv, 4. Auflage, München, 1980.
۰۹ Michael Polanyi, Implizites Wissen, Surkamp, Frankfurt am Main, 1985.
۱۰ Noam Chomsky, Aspects of the Theory of Syntax, Cambridge , MIT, 1965.
۱۱ Martin Heidegger, Was heißt Denken?, Reclams Universal-Bibliothek Ditzingen, Germany, 2007.
ـ۱۳ـ