از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم تاجکستان / بخش اول
از طریق مسکو در مسیر جاده ابریشم
تاجکستان بخش اول
صدائی در رامه به گوش می رسد .
صدای گریه وماتم عظیم
راحل برای فرزندان خود گریه می کرد
وتسلی نمی پذیرفت
زیرا آن ها مرده بودند "اشقیای نبی"
کوچه باغی ساکت ، خفته در ظهر گرم تابستان در "غورغان تپه"با درختان توت در یکسوی ودر دیگر سوی خانه های سفید با در های آبی ،سبز وبرخی طوسی رنگ با دیوار های کوتاه گلی که بوته های کدو با کدو های زرد رسیده روی آن ها پهن شده اند.
جویباری آرام در جریان است.
به فاصله هائی چند روی جویبار زیر سایه درختان تخت های چوبی و گاه فلزی عمدتا آبی رنگی نهاده اند، برای دم گیری های عصر های تابستان .
اما حال کوچه خالی است و بیشتر خانه ها خالی اند !
دیر وقتی است که صاحبان این خانه های آرام یا کشته شده اند و یا از این شهر کوچ کرده و در چهار سوی سرزمین های دور ویا نزدیک پراکنده گردیده اند .
این جا یکی از مراکز اصلی جنگ های خانگی تاجکستان در سال های بعد از فرو پاشی شوروی بود. دو سال قبل جائی که بیشترین کشته ، زخمی و فراری را داد.با حداقل سه هزار گشته و هزاران زخمی .
از دری نیمه باز صدای بازی چند کودک به گوش می رسد .چند دختر کوچک با پیراهن های تاجیکی ،آمیخته ای از رنگ های تند روشن آبی ،زرد ،سرخ ،گل بهی سرگرم بازی اند .
دخترکی می خواند "می خواهم گل بچینم ، گل برای آچه چینم،آچه سرش سفید شد آکه سفر نیامد ،می خواهم گل به چینم ، گل دسته دسته چینم ، برای خاله چینم.."کودکان در حیاط می چرخند و بازی می کنند .
زنی سپید موی از میانه در با نگاهی مات به آن ها می نگرد.از تمامی این خانه بزرگ تنها او مانده است با چهار کودک پسرش .
سرگذشت او امروز سرگذشت، دهها ، صد ها و هزاران زنی است که طی این چند سال جنگ بی معنی خانگی مردان وپسران خود را از دست داده اند.
زنی است سفید موی بلند بالا با چارقد ی سفید بر سر و پیراهن بلند تاجیکی در بر.بیشتر از پنجاه سال ندارد.اما سیمای زنان هفتاد ساله می نماید.
او هنوز کوچه به کوچه ده به ده به دنبال همسر و پسرش می گردد.زنی که روزی یکی از فرهیخته گان و معتعمدین این شهر بود.
"می دانید من مرده آن ها را ندیدم .دلم رضا نمی دهدکه قبول کنم که آن ها مرده اند.نمی دانم شاید که هنوز زنده باشند.من مرده های زیادی را دیدم جنازه های افتاده در خیابان ها ،کوچه ها!بسیاری آن ها را پشت رو کردم اما هیچکدم همسر وپسر من نبودند.تمامی آن ها جوان بودند!تاجیک بودند ، اما پسر من در میان آن ها نبود .
ما به کسی کار نداشتیم !سالها در دانشگاه کار می کردیم .پسرم تازه سه سال بود که دانشگاه تمام کرده بود .کار می کرد، معلم بود.همه در این خانه زندگی می کردیم .راحت آرام ! عصر ها بر روی این تخت های می نشستیم ،چای می نوشیدیم ،گپ می زدیم ، می خندیدیم ، دم می گرفتیم ،یگان وقت می رقصیدیم وبه بازی کودکانمان تماشا می کردیم .
خواندن های ا یرانی ، خواندن خانم گوگوش را گوش می کردیم .از تمامی این خانه ها صدای شادی می آمد.ما سال ها در صلح و صفا زندگی کردیم.صبح دم کوچه را آب پاشیدیم ،جارو زدیم ،کرم ابریشم هایمان را با برگ این درختان توت پرورش دادیم .با هم پیله ها را تار کردیم ، نان پختیم ، آش کردیم وزندگی نمودیم.
اما همه چیز یک باره فرو ریخت ،در چشم به هم زدنی !برادر در مقابل برادر ایستاد!
نمی دانم این سلاح ها کجا پنهان بودند !در یک شب خیلی ها سلاح بر دست شدند!صدای گلوله جای خواندن های نغز را گرفت .بچه ها از ترس زبانشان بند آمد.بر روی این تخت های دم گیری کوچه ، مردان مسلح نشسند و ما مردمان بی سلاح به کنج خانه ها پناه بردیم .
یکی گفت "الله اکبر "وگلوله شلیک کرد! یکی دیگر گفت "مرگ بر الله اکبر گویان "و گلوله شلیک کرد.آن هامسلح بودند هر دو طرف خود را خفظ کردند!اما ما چه باید می کردیم ؟نه جائی برای رفتن بود ونه اهل جنگیدن بودیم .
بیشتر آدم هائی که در این جنگ کشته شدند، آدم های عادی بودند!نه این طرفی ونه آن طرفی .در این جنگ بیشتر بی سلاح ها کشته شدند !چرا که خانه بی سلاح ها غارت شد و غارت کنندگان می کشتند تا غارت شوندگان فردا ادعائی نکنند.چرا که غارت کنندگان غریبه نبودند!در این جنگ همه هم دیگر را می شناختند .
من به همسرم و پسرم گفتم بیائید از این جا برویم .دست نواسه های خود را بگیریم برویم خجند ! تاجنگ آرام گیرد!.اما آن ها قبول نکردند.
می گفتند "ما را باکسی غرضی نیست.ما اهل علم هستیم .این جنگ کسانی است که می خواهند قدرت را به دست گیرند!ما که دنبال قدرت نیستیم !"
اماجنگ غرض دار و بی غرض نمی شناسد !جنگ چشم آدم ها را کور می کند!تعصب ،خشم ،کینه توسط رهبرانی که معلوم نیست از کجا می آیند چنان پرده ای در مقابل چشم جنگ کنندگان می کشدکه برادر برادر نمی شناسد !
جنگ نخست انسان ها دیوانه و بر افروخته می کند و بعد به جان هم می اندازد. جنگ آفرینان چنان هیجان کوری را می آفرینندکه دوست خنجر در قلب دوست می نشاند .
من این دیوانگی و بربریت را دیدم!
دیدم که چه گونه انسان ها در یک شب می تواننداز اوج منزلت انسانی فرود بیایندوبه درندگانی بدل شوندکه حیوانات از وجودشان شرم کنند.
دسته ای علم سیاه بر داشتند و قران سر دست گرفتندکه حق مائیم ! هرکس غیر ماست ناحق است باید نابود شود!
دسته دیگر پرچم سه رنگ، برخی پرچم سرخ برداشتندکه حق مائیم !ترقی خواه و آزاد منش وهر کس زیر این پرچم نیست مرتجع است ودشمن ماو باید نابود شود !
اکنون سال هاست که علم ها جنگ می کنند وما مردم غریب بی علم تاوان آن را می دهیم!مرگ،گرسنگی ،در به دری وماتم حاصل کار این حق گویان است .ادامه دارد
ابوالفضل محققی