اینها من را تا دم مرگ میزدند، هر روز روش جدیدی روی من آزمایش میکردند، یک روز آویزانم میکردند، یک روز قپانی و یک روز تمام تنم را با کابل سیاه میکردند. یک شب در بازداشتگاه ۳۰۰خارج از اوین، در تاریکی مطلق، یکی دریچه تحویل غذا را باز کرد و گفت مازیار بیا نزدیک دریچه و بعد همان صدا پرسید آیا به جز پاهایت، به بقیه جاهای بدنت هم کابل زدهاند؟ گفتم بله. گفت لباست را در بیاور و بچرخ سمت من. لباسم را درآوردم و پشتم را سمت دریچه برگرداندم، کاملا چرخیدم تا جای کابل را روی بدنم ببیند. پیدا بود
↧