یادش بخیر
هموطن باذوق هشیارم «نیلوفر جواهری» درد مندانه مینویسد :
اون قدیما که هنوز آدما زندگی یادشون نرفته بود،یه روزایی می رفتیم چهارراه پهلوی فروشگاه بتهوون دنبال صفحه ی جدید بعدشم می رفتیم آندره ساندویچ می خوردیم
یا اگه پول داشتیم، می رفتیم کارتیه لاتن تو خیابون کاخ و اسپاگتی می خوردیم.
اون قدیما، یه روزایی که هنوز انقلاب نشده بود، بعدازظهرا می رفتیم کافه قنادی بامداد که یه کم پایین تر از آندره بود. گاهی هم پیراشکی خسروی و بعدشم کافه نادری.
یه عصرایی که همه چیز آزاد بود و تو خیابونا پُر از وَن نبود، پیاده از خیابون جم توی تخت طاووس، می رفتیم تا سینما شهر فرنگ یا شهر قصه.
ساعتها تو صف می ایستادیم تا فیلم «ایزی رایدر» رو ببینیم یا «مردی از لامانچا »یا «راننده تا کسی» بعدشم از خیابون وزرا که هنوز اسمش ترسناک نبود، قدم زنان و گپ زنان برمی گشتیم خونه. یه روزایی که هنوز در آغوش اسلام نبودیم، جلوی سینما امپایر یا آتلانتیک قرارهای یواشکی می ذاشتیم و کسی تو گوشمون نمی خوند که تو جهنم قراره از موهامون آویزونمون کنن!
یه شبایی بود که رستورانا مجبور نبودن سر ساعت دوازده تعطیل کنن، اونوقت شام می رفتیم «ریویِرا یا سورنتو» یا بالکن اون رستورانه نبش میدون ونک که کنارش زمین مینی گلف داشت و سهراب اندیشه گیتار می زد و می خوند...یا یکتا و پیتزا پنتری …
بعد از شام هم می رفتیم خیابون فرشته پیاده روی، نسبتهامونم برای کسی جالب نبود!
یه غروبایی می رفتیم انجمن ایران و شوروی فیلمای روشنفکری می دیدیم «رزمناو پوتمکین» «مادرِ گورکی» «داستان یک انسان واقعی یه وقتایی هم می رفتیم کوچینی سر خیابون کاخ یا لابیرنت و کیج…
تابستونا متل قو، گرام تُپاز تو ماشین با صفحه های کج و کوله شده روی داشبورد از آفتاب،
دریا و سالن نپتون و فریدون فروغی و فرخزاد و جمع شدن دور آتیش توی ساحل … نوشهر و اسب سفید ... یا دهکده غازیان بندر پهلوی ….اون سالها حتی تصور طرح جداسازی دریا احمقانه و خنده دار بود.
یه شبایی بود که می رفتیم تئاتر، کارگاه نمایش اسماعیل خلج ...
ترس و نکبت رایش سوم، صندلی کنار پنجره بگذاریم و به شب تاریک و سرد بیابان خیره شویم ِ آربی آوانسیان …. یا تئاتر ۲۵ شهریور و نمایش شهر قصه ی بیژن مفید.
اونوقتا که موسیقی حرام نبود و ساز، هیزم جهنم، می رفتیم تالار رودکی کنسرت و رسیتال و منم اغلب چرت می زدم.
اونوقتایی که هنوز گشت نیروی انتظامی و کمیته نبود، یه جمعه هایی می رفتیم دربند، بی روسری و مانتو، گرما و سرما می پیچید لای موهامون.
گاهی با تله سی یِژ و گاهی هم پیاده، تا می رسیدیم به قهوه خونه های اون بالا و آش و اُملت می خوردیم و گل یا پوچ بازی می کردیم و دَبِلنا...
روبروی دانشگاه و کتاب فروشیاش … طبقه پایین کتابفروشی گوتنبرگ … کتابای انتشارات پروگرس مسکو … نون خامه ای های میدون ۲۴ اسفند …
نه که خیلی بیکار بودیما، نه که خیلی پولدار بودیما،نه که همه چی عالی باشه و آزادی کف دستمون … نه ... !اما اون روزا زندگی خیلی سبک بود. هنوز اینجوری ننشسته بود رو کول آدم!هنوز نه شرقی و نه غربی نشده بودیم! زود صبح می شد، دیر شب می شد!
خوش بودیم به همه چی، به همه جا.
اگه پول نداشتیم، پیاده می رفتیم. از این سر تا اون سر تهرون...
بیشتر وقتا همه چی ساده بود و آروم. همه و همه چیزها سر جای خودشون بودن.
مذهبی ها، غیر مذهبی ها، قرتی ها، روشنفکرا، ساواکی ها، دزدا، پُلیسا
کسی نمی خواست از ایران فرار کنه تا خوش باشه!
خوشی ها کم نبودن، ناخوشی ها هم کم نبودن، اما انگار طاقتا زیاد بود!
آدما خداحافظی کردن سختشون بود، آدما مسیر فرودگاه رو چشم بسته نمی رفتن برای بدرقه! دغدغه هامون کم بود و دلخوشیامون بس.
الان ما آدمای اون روزا، هزار سالمونه! هر کدوممون یه گوشه ی دنیا بقچه ی زندگی و خاطراتمونو بغل کردیم و هِی نگرانِ سیاست و انتخابات هستیم و فردای بچه هامون!
ذهنمون پر از مقایسه ست و بُهت!راستی ما آدمای هزار ساله، چندسالمونه؟!