تراختور؛ سکوهایی برای بازنمایی هویت
بو سس تبریزدن گلیر[1]
باغ شمال؛ داستان توپ های خاموش
این یک جنگ است باید به هر ترتیب برنده شویم. صدای غرش توپ بلند میشود؛ یک شوت سرکش و توپ درون دروازه قرار میگیرد. تیم ما دوباره شکست میخورد؛ آن هم مقابل پرسپولیس. اینجا عمارت شازده باغی [باغ شازده] یا همان باغشمال تبریز است. توپهای جنگی ساخت ایران به نمایش درآمدهاند و عباسمیرزا، ولیعهد و نایب السلطنه و والی آذربایجان، دارد از اولین فوج از سربازان ارتش مدرن ایران سان میبیند. او به دنبال انتقام شکستهای تاریخی ما از روسیه است. با تمام وجود دوست دارم پیروز شویم، فریاد میزنم شلیک کن! کریم باقری را میگویم، او خدای این شوتهای سهمگین از وسط میدان بود، اما او خیلی وقت است که بازیکن ما نیست! شاهزاده ناکام مدرنیته ایران هم که جوان مرگ شده است، پس چه کسی قرار است توپ را شلیک کند؟! ما قبل از ورود به این جنگ آن را باخته ایم، باغشمال در سکوت فرو می رود.
بیگانگان از دروازه گذشته اند، تبریز سقوط کرده است. ثقهالاسلام را در باغشمال به دار آویختهاند. در میان سکوت مرگبار تبریز غریو شادی سالداتهای روس به گوش میرسد! نیمی از سکوهای استادیوم غرق شادی است، مطمئنم علی هم بین آنهاست، آنها سرخوش از پیروزیند! تبریز شهر بیدفاع است، نجاتدهنده در گور خفته است! ما از پا افتادهایم. در میدانی که یک طرف آن همیشه بیگانگان بودهاند. برای من که فرقی نداشت این بیگانگان سالدات های روس در جبهه باغ شمال باشند یا بازیکنان پرسپولیس در ورزشگاه باغ شمال. مهم این بود که جنگ را نبازیم، اما ما شکست خوردیم، آن هم در زمین خودی!
باغشمال برای من یعنی صدای توپ و توپ برای من یعنی تاریخ مبارزه و مقاومت تبریز؛ یعنی غرش توپهای سنگر مجاهدین تبریز در باغشمال که امید را در دل مشروطهخواهان ایران زنده ساخت، یعنی آخرین سنگر مقاومت تبریز در برابر هجوم ارتش تزار! استادیوم باغشمال پس از تخریب عمارت باغشمال در دوره پهلوی در سال ۱۳۲۷ ایجاد شد تا روایت جدید از «توپ» گرد جایگزین روایت «توپ»های قدیمی شود! پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم نام استادیوم «تختی» شد تا شاید روایت توپهای قدیمی باغشمال با تغییر نام برای همیشه فراموش شود. اما مگر به همین سادگی است که با یک بخشنامه دولتی روایتهای تاریخی مردم را به بایگانی سپرد؟! فرهنگ عامه مردم تبریز از این اسامی تاریخی به شکلی ناخودآگاه محافظت میکند و از این رو باغشمال هم مثل بیشتر اماکن عمومی تبریز از قاعده دو اسم تبعیت میکند: یکی رسمی-دولتی و دیگری غیررسمی و مردمی! تبریز در این مورد هم زیربار تحمیل اسامی نرفت. باغ شمال هیچوقت در تبریز تختی خوانده نشد.
تراکتور؛ روایت دو برادر از دو شهر
بگذارید خیلی صادقانه اعتراف کنم: تازه همین چند سال پیش بود که در پی یک مکاشفهای وجودی پی بردم مسیر زندگی، شخصیت کنونی و افکار سیاسی و اجتماعی ام نه لزوما نتیجه انتخابی آگاهانه بلکه تحت تاثیر اتفاقاتی ساده و خارج از اراده من رقم خورده است. مثل این اتفاق که شغل پدرم نقش زیادی در شکل گیری شخصیت کنونی و مسیر زندگیام داشته است. پدرم قبل از بازنشستگی افسر درجه دار نیروی انتظامی بود و به واسطه شغل و ماموریت پدرم در تهران بود که رقابت من و علی برادر بزرگم شکل گرفت، رقابتی که به جهان کنونی من معنا بخشید.
داستان رقابت، چشم و هم چشمی، زیرآب زنی، حسادت، جنگ، مرافعه و کتک کاری و حتی گاه نفرت بین علی و من از همان بچگی آغاز شد و البته ته همه اینها محبتی بی غل و غش و کودکانه هم به او داشتم. تمام تلاش من و علی مثل همه بچه هایی که در این سن و سال قرار دارند برای کسب حس تایید توسط خانواده، اطرافیان و آشنایان و به عبارتی جهان «بزرگسالان» بود. یکی از محورهای اصلی رقابت من و علی در بچگی شهرهای محل تولدمان بود! این همان جایی است که پای شغل و ماموریت پدرم به تهران باز شد. علی متولد تهران بود، البته سهم او از تهران فقط یک شناسنامه بود! او هم مثل من و بقیه برادرانم در تبریز بزرگ شد، اما همین مهر و امضاء کافی بود تا دمار از روزگار من دربیاورد! او همیشه به این که بچه تهران و پایتخت است می نازید و من ناچار از مقابله بودم. فکر می کنید چکار باید می کردم؟! من دست به دامن تاریخ شدم. در پی اثبات این بودم که تبریز از نظر تاریخی بر تهران برتری داشته است، راست یا دروغ اش فرقی نداشت، مهم این بود کم نیاورم!
رقابتمان هرچه سنمان بیشتر می شد، ابعاد جدیدتری می یافت و در نوجوانی بالاخره پای فوتبال به این رقابت باز شد! علی طرفدار آرژانتین شد و من طرفدار برزیل، از نظر او مارادونا بهترین بود و از نظر من پله. در فوتبال ایران راه قرمزهای من و علی در تهران و تبریز از هم جدا شد، علی هوادار پرسپولیس شد و من تراکتور! این رقابت در مورد فوتبال تقریبا به دشمنی تبدیل شد. من بیشتر از آن که از برد تیم خودم خوشحال شوم خواهان باخت تیم علی بودم تا کنایه و زخم زبان های همیشگی اش جبران کنم! در این میان «برادر بزرگ» با هر شکست تیمم مرا مورد تحقیر و توهین قرار دهد. از دل این رقابت و به عبارت بهتر حسادت که ریشه در یکی کهن ترین اساطیر بشر داشت و در بستر رقابت بین دو شهر تبریز و تهران برآورد، علاقه من به تیم تراکتور شکل گرفت.
باغ شمال؛ فصل شکست، سرنگونی و سقوط
اگرچه تراکتور میزبان و حاکم باغ شمال بود، اما این حاکم هیچ اقتداری نداشت! من به دوران افول و سقوط تراکتور رسیده بودم، وقتی که باغ شمال هم مثل واسیلی[2]، قوجا [پیر]، از نفس افتاده و درهم شکسته بود! مقاومت شکننده تیمم یادآور مقاومت شکننده مجاهدین تبریز در برابر ارتش تزار بود، توپ باران دروازه مان مرا به یاد توپ باران ارگ تبریز توسط سربازان روس می انداخت. سکوهای ما در برابر آنها و زمین ما در مقابل زمین آنها؛ آیا این یک میدان جنگ نبود؟! در باغ شمال من جزئی از تیم می شدم و یا تیم جزئی از من می شد، مگر فرقی هم داشت؟! آن خط باریک وسط زمین که میدان فوتبال را به دو نیمه تقسیم می کرد بیشتر از هر خط مرزی در دنیا برایم اهمیت داشت. شکست می خوردیم و تحقیر می شدیم، اما چگونه می توانستم وطنم را ترک کنم؟! این تیم هویت من بود و همه اینها از نظرم آزمونی درباره وفاداری بود.
برای من نوجوان متولد دهه ۶۰ که با طعم تلخ ممنوعیت، محدودیت، سانسور و سرکوب در جامعه، مدرسه و خانواده بزرگ شده بودم، باغ شمال سرزمین آزادی بود. می توانستم عصبانی شوم، فریاد بکشم و فحش بدم بدون این که نگران تنبیه پدر و مادر و یا معلم و ناظم مدرسه باشم. تازه فهیمدم که برخلاف تبلیغات خانه، مدرسه و تلویزیون، بیشتر مردم وقتی عصبانی می شوند فحش می دهند و این اصلا چیز غریبی نیست و چه پنهان از شما که برای من لذت بخش هم بود. استادیوم یعنی تجربه حضور بی واسطه و عریان در میان مردم با همه خوبی و بدی هایشان و البته نه همه مردم بلکه مردان! خبری از سخت گیری های معمول آن دوران خانه، مدرسه و جامعه نبود! همه خود خودشان بودند، بی روتوش و بدون سانسور! تجربه این فضا تحکم پوشالی آن نظام اخلاقی سفت و سخت دهه ۶۰ را در ذهن من شکست. اما در پس همه این تجربیات معنایی ارزشمند برای من وجود داشت این که آن قدر بزرگ شده ام که وارد جامعه شوم، البته جامعه واقعی نه آرمانی!
اما استادیوم در دورانی که ما از هرگونه تفریح و دلخوشی محروم بودیم، برای من در حکم بهترین فرصت برای تجربه لحظاتی مفرح و شاد بود. این لحظات شاد و مفرح را هم لیدرهای قدیمی تراکتور رقم می زدند، از میان آنها بیشتر از همه یوسوف چوبان [یوسف چوپان] در ذهنم نقش بسته است، با آن انرژی و هیجان بی پایان که با رقص بندری معروفش کل تماشاگران ورزشگاه را به وجد می آورد. لیدرهای قدیمی تراکتور همگی ملهم از فرهنگ قهوه خانه ای تبریز بذله گو، حاضرجواب و سرگرمی ساز بودند. من هم مثل خیلی از هواداران تراکتور در ورزشگاه با دو صحنه نمایش مواجه بودم، یکی در مستطیل سبز که بازی بازیکنان تیم غالبا چنگی به دل نمی زد و دیگری بازی این لیدرهای خوش ذوق در کسوت استندآپ کمدین های حرفه ای بر روی سکو که بسیار مفرح و شاد بود. آنهایی که مثل من نوجوانی شان در دهه ۶۰ گذشته خیلی خوب می فمهند که این شادی و تفریح در آن دوران چه غنمیت بزرگی محسوب می شد. اما ماه عسل آزادی و شادی من زیاد طول نکشید، تراکتور در اولین دوره برگزاری لیگ برتر به لیگ یک سقوط کرد و این فصل نهایی شکست، سرنگونی و سقوط باغ شمال تبریز بود.
یادگار امام؛ شهر در تسخیر ارتش سرخ
جرج اورول فوتبال را «جنگ منهای تیراندازی» می خواند و این جنگ فوتبالی تمام دوران نوجوانی ام را تحت تاثیر قرار داد. در گذر از نوجوانی به دوران جوانی تبدیل به یک عشق فوتبال واقعی شده بودم، این ساق های هنرمند رونالدو برزیلی (اورجینال) بود که مرا عاشق فوتبال کرد. پس از افول رونالدو در سال های آخر بازی اش که همزمان با دوران سقوط تراکتور بود، فوتبال متعصبانه هواداری برای من تمام شد! یک بار پس از سقوط تیراختور در سال ۸۱ و یک بار هم پس از باخت برزیل در فینال جام جهانی ۹۸ مقابل فرانسه اشک ریختم و این آخرین اشک های فوتبالی ام بود. با این اتفاقات از تب فوتبال خلاصی یافته بودم و فوتبال برایم رنگ و بوی سابق را نداشت. اما یکی از نتایج جانبی این رقابت کودکانه که با داستان فوتبال گره خورده بود، شکل گیری هویت منطقه ای من با محوریت تبریز در برابر تهران بود.
۷ سال تمام به استادیوم نرفتم، البته در زاهدان دانشجو بودم و بیشتر این دوران ۷ ساله را از تبریز و تراکتور بسیار دور بودم و حتی از فوتبال؛ اما حتی اگر هم بودم دوست نداشتم دنبال تیمم به دسته یک بروم! شاید به اندازه کافی وفادار نبودم و شاید هم به حد کافی صبور، نمی دانم. روند قهر من با ورزشگاه در سال ۸۷ در هم شکست، تیراختور در یک قدمی لیگ برتر و در بازی پلی اف قرار بود در استادیوم یادگار امام تبریز میزبان شیرین فراز کرمانشاه باشد. پس از ۷ سال بی تفاوتی به تیمم، حالا بار دیگر به استادیوم برگشته بودم. یک استادیوم ۷۰ هزار نفری مملو از جمعیت، شعارهای جدید و فضایی پر از شور و هیجان! همه چیز تازگی داشت، در ورزشگاه جدید باید خاطرات قدیمی باغ شمال را چال می کردم. باید دوباره میدان و قواعد آن را کشف می کردم و همه چیز را از نو ترسیم می کردم. اگرچه باختیم و از صعود جا ماندیم، اما این جرقه کافی بود تا عشق خفته درونم بیدار شود.
در یادگار امام ۸۷ متوجه شدم تیراختور همان تیم سابق نیست، دوست داشتم به ورزشگاه برگردم! سال ۸۸ سال بازگشت دوباره ما به لیگ برتر بود. بازی آخر را در ورزشگاه اختصاصی میزبان بودیم، در صورت برد صعود می کردیم، به خاطر استرس نرفتم! در چهارراه آبرسان منتظر خبر پیروزی و صعود بودم. ایام انتخابات ریاست جمهوری بود و طرفداران کاندیداهای ریاست جمهوری برای زیر پل آبرسان برای هم کری می خواندند. خبر پیروزی رسید. اولین کارناوال خیابانی هواداران تیراختور، این میدان سیاسی را تحت تاثیر قرار داد. سیل هواداران تیراختور از راه رسیدند، از ورزشگاه تا آبرسان را آواز خوان پیاده آمده بودند تا جشن پیروزی را در آنجا برگزار کنند. یک لحظه تقابل پرچم های سرخ و سبز در آبرسان مرا به باغ شمال برد و خاطرات تقابل همیشگی مان در دربی تبریز با سبزقباها. ماشین باسابقه ترین تیم شمال غرب کشور بود، هواداران اش آن را تیم تبریزی های اصیل! می دانستند و تیراختور را تیم مهاجرین روستایی، حاشیه نشینان و به اصطلاح «کتددیلر» [روستایی ها]! اما این تیراختور بود که قلب تبریز را فتح کرده بود و پرچم های سبز در آن محلی از اعراب نداشتند. آن روز روزی تاریخی برای تبریز بود، همه مشغول جشن، پایکوبی و شادی بودیم. ارتش سرخ با طنین مارش پیروزی و در میان استقبال مردم تبریز ظفرمندانه وارد شهر شد.
تیراختور؛ ظهور تیمی «فراتر از یک باشگاه»
در بازگشت دوباره تیراختور به لیگ برتر من یک جوان ۲۶ ساله بودم و در طی دوران غیبت این تیم ماجراجویی های زیادی در زندگی ام داشتم. رقابت و حسادتی که با علی داشتم حالا به نظرم بچگانه و بی معنی به نظر می رسید، از محدودیت های دوران بچگی خلاص شده بودم و استقلال و آزادی عمل زیادی در زندگی فردی ام داشتم. چندین سال می شد که به معنای واقعی به جامعه پا گذاشته بودم و دلخوشی های زیادی هم داشتم، و زندگی ام ابعاد و معناهای جدیدی یافته بود. فوتبال دیگر تنها عامل هویت بخش زندگی ام نبود و استادیوم تنها جایی نبود که می توانستم همه این احساسات را تجربه کنم. شخصیت عشق فوتبالی ام هم تا حد زیادی تعدیل شده بود، پس چرا با همه این تفاسیر دوست داشتم به آنجا برگردم؟!
تراکتور باغ شمال نه در زمین و نه در سکو جذابیت آنچنانی برای من هوادار نداشت. این تیم از نقطه نظر فوتبالی هیچ افتخاری نداشت. دو نایب قهرمانی در جام حذفی ایران، یک قهرمانی جام میلز هندوستان! و یک مقام سوم در لیگ آزادگان. بازیکنان شاخص تیم هم پس از کوچ به تهران تبدیل شده بودند به ستاره های محبوب سرخابی های پایتخت! سکوهایمان هم که مزیت خاصی نداشت. «دووودورودود تیراختور...»، «هر نه وار کرنرده وار» [فرصت گل در کرنر است] اصلی ترین شعارهای ترکی در باغ شمال بود که چنگی به دل نمی زد و بقیه شعارمایمان هم کپی دست چندم از شعارهای هواداران سرخابی بود. اما تیراختور یادگار امام فرق می کرد، یک ویژگی منحصربفرد به آن افزوده شده بود؛ هویت! و این عنصر به تیراختور مدل جدید جذابی می بخشید، جذابیتی برگرفته از سکوهای خروشان یادگار امام و همین برایم کافی بود تا برگردم.
از تیراختور مدل جدید دو روایت وجود داست، یک روایت رسمی و دولتی، یک روایت غیررسمی و مردمی! در چهارچوب روایت رسمی تراکتور یک تیم مثل بقیه تیم های فوتبال ایران است، اما روایت دوم به تمایز این تیم با تیم های دیگر ایران اصرار داشت و آن را «فراتر از یک باشگاه» معرفی می کرد. مثل همیشه جدال رسمی و غیررسمی با اسامی گره خورده بود و این بار با یک «خ» ناقابل! این «خ» عنصر «X»[3]معادله تیراختور است. تمام طرفین این معادله روی این عنصر مجهول حساسیت زیادی دارند و جدال آنها در میدان هویت است نه در زمین فوتبال. البته آنچه بر روی سکوهای یادگار امام جریان دارد نه یک بازی که یک جنگ تمام عیار برای شکست گفتمان رسمی هویت ایرانی است. اینجا همه داستان در مورد خود فوتبال نیست. بسیاری از این هواداران نوظهور این تیم را «فراتر از یک باشگاه» می بینند، درست مثل بارسا.
یادگار امام؛ سکوهایی برای پدیداری هویت
هویت اساسی ترین مولفه در شکل گیری اتمسفر کنونی ورزشگاه یادگار امام است. من در یادگار امام برای اولین بار حس میزبانی را تجربه کردم، قبل از آن در باغ شمال هیچوقت این حس شیرین «بازی در خانه» و برخورداری از امتیاز میزبانی را تجربه نکرده بودم. اینجا همه شعارهای ما به زبان ترکی است، شعارهایی که مختص تیم ماست و تفاوت تیم، هواداران و ورزشگاه مان را بقیه مشخص می کند. شعارهایی که به ماه هویت می دهد، اعتماد به نفس و غرور می بخشد و اینها احساساتی بود که من در باغ شمال از آنها محروم بودم. بخش دیگر این داستان به روایت عجیب «گمشدگان» باز می گرد. به خوبی به خاطر دارم وقتی تراکتور به لیگ یک سقوط کرد، پرسپولیس و استقلال هواداران زیادی در تبریز داشتند، اما حالا پس از گذشت ۸ سال همه آنها به شکلی مرموز ناپدید شده بودند! به زودی متوجه شدم آنها اکنون جزئی از «ما» شده اند.
با طنین شعارهای سیاسی و اجتماعی در ورزشگاه دیگر از شکل گیری گفتمان هویت مطمئن شدم. این دیگر داستانی ساده در مورد رقابت تاریخی بین دو شهر نبود، بلکه تحت تاثیر تقابل عنصر ترک و فارس تبدیل به یک غرش سیاسی تبدیل شده بود. سکوهایی که از آنها صداهای متفاوت به گوش می رسید در مورد دریاچه اورمیه، زبان مادری، ورود زنان به استادیوم و مطالبات فرهنگی و زبانی. سکوهایی برای گذر از دیوارهای بلند انکار، توهین و تحقیر، برای نمایش هویت و تریبونی برای بیان آمال و اهداف سیاسی و اجتماعی. این صداهای متفاوت را هر هفته می شنیدم و دوست داشتم بدانم آیا گوش شنوایی برای این صداهای متفاوت در تهران هم وجود دارد؟! اما فرکانس صداهای تبریز تا به تهران برسد عوض می شد. هواداران تیراختور فعالیت های سیاسی و اجتماعی را با هویت این تیم گره زدند و کمپین هایی مثل کمپین نجات دریاچه اورمیه، کمپین حمایت از زلزله زدگان ورزقان و جمع آوری کمک های مادی برای سیل زدگان ترکمن صحرا از دل این پیوند به وجود آمد.
تمایز تیراختور با دیگر تیم های ایران بر روی سکوهای ورزشگاه یادگار امام خود را نشان می داد، سکوهایی که هویت را فریاد می کشیدند. تیراختور «ارتش سرخ آذربایجان» و «گرگ های سرخ» و یادگار امام «سهند» و «قوردلار دره سی [دره گرگ ها] خوانده می شد و این تیم با بارسلونا مقایسه می شد. تیم در قامت رسانه ای فراگیر و توده ای در راستای اهداف سیاسی و اجتماعی عمل می کرد و در امتداد جنبش آذربایجان تعریف می شد. پاسخ همیشه روی سکو بود؛ پاسخ فردوسی پور، پاسخ علی کریمی، پاسخ فیتله و... سکو تنها جایی بود که می شد مردم را به شکلی مطمئن و سریع با اهداف خود هم راستا کرد، تنها امکانی که برای تجربه مشارکت در یک راهپیمایی سیاسی و تجمع مردمی وجود داشت، هر چند به شکلی محدود و بازسازی شده. فوتبال دیگر یک وهم و خیال، دلخوشی یا تفریح نبود و سویه های سیاسی آشکاری داشت. هواداران تیراختور در مبارزه ای نمادین، برای به رسمیت شناسی این هویت، سکوهای یادگار امام را مال خود کرده بودند. اکنون تیراختور فقط یک تیم فوتبال نیست، یک پدیده اجتماعی تاثیرگذار در زندگی روزمره مردم آذربایجان است، نماد هویت و البته سمبل ملی گرایی.
در بازی های تهران با ارتش پرشورهای تیراختور یا همان TTTT های معروف، ترک تیم لرینین تیفوسی طرفدارلاری [طرفداران تیفوسی تیم های ترک]، به تهران رسیدم. ستارخان پیش از ما به تهران رسیده بود، به دیدار سردار ملی در شاه عبدالعظیم رفتیم، از ما خواست تهران را دوباره فتح کنیم. در ورزشگاه آزادی ما باز در خانه بودیم و حس میزبان را داشتیم، بیشتر از سرخابی های پایتخت هوادار داشتیم! غرور و افتخار بر روی سکوهای ورزشگاه آزادی موج می زد، اگر در یادگار امام قدرت مان را نشان دادیم، در آزادی آن را به کل ایران ثابت کردیم. این بار گمشدگان اصلی یعنی ترک های مهاجر تهران در میان سکوهای قرمز آذربایجان به دنبال بازیایی هویت شان بودند، سوار بر تیراختور پیش به سوی هویت! کسی حق توهین و تخریب آنها را نداشت، قدرتی بزرگ پشت هویت آنها وجود داشت که به آنها اعتماد به نفس و خودباوری می داد. اینجا خانه آنها بود و به واسطه قدرت سکو می توانستند بدون لکنت هویت شان را فریاد بزنند. اما من به غیر از همه اینها به فکر انتقام هم بودم، انتقام شکست های تاریخی باغ شمال و ما بردیم. فتح تهران با موفقیت انجام شد. ارتش سرخ ما سرخوش از این پیروزی به تبریز بازگشت.
فوتبال زبانی مشترک است. بازی های تیراختور در یادگار امام کارناوالی از همبستگی بود، پلاکاردهایی از شهرهای مختلف آذربایجان در میان تشویق تماشاگران به نمایش در می آمدند. پلاکارد هواداران اردبیلی تراختور بسیار جالب توجه بود، فوتبال یخ اختلافات قدیمی دو شهر را آب کرده بود. از سویی دیگر، فوتبال به مرزبندی گروه های انسانی تحت هویت خاص دامن می زند. تهران شروع توهین های قومی و نژادی بود و این نشان از عدم تحمل و پذیرش جامعه ما نسبت به «دیگری» داشت. این افکار و رفتارهای نژادپرستانه و دیگرستیزانه ریشه در جامعه ایران دارد و صرفا با میکروفن های خاموش نمی توان بر روی آن سرپوش گذاشت. اما چرا در این مسایل همیشه طرف پایتخت نشین برحق بود، صداوسیما، فدراسیون فوتبال، برنامه نود و حتی روزنامه های سراسری حرفشان یکی بود، پس چه کسی باید از ما حرف می زد؟ این بی عدالتی داستانی است تکراری از «دیگری سازی» در تهران که به «غیریت سازی در تبریز» منجر می شود و سکوهایی مملو از عشق را آکنده از نفرت می کند.
استادیوم؛ میدانی برای تسری احساسات ناپایدار
می گویند فوتبال در جهان کنونی یک امر «تسلی بخش» است، اگر از من بپرسید می گویم تا حدی این گونه هست، اما درباره استادیوم مطمئنم مکانی است «تسری بخش». قدرت فوتبال هم ریشه در این خاصیت دارد و البته ناپایداری اش همچنین. استادیوم مکانی است با خصایص توده ای چشمگیر که سرشار از لحظاتی ناپایدار و سیال است، گردش یک توپ گرد به واسطه تقدیر یا اتفاق می تواند هر آنچه را که سخت و استوار به نظر می رسد در یک آن دود کند و به هوا بفرستد!
فوتبال نمی تواند جایگزین تمام چیزهایی باشد که نیست همچنان که استادیوم نمی تواند هم مکانی برای تفریح و تخلیه روحی و روانی افراد، هم کارویژه های جامعه مدنی و هم کارکردهای یک حزب سیاسی را برعهده بگیرد. این خارج از توانایی فوتبال است و با توجه به ناپایداری لحظات تجربه شده در این فضا می تواند منجر به فاجعه شود. وقتی فشارهای ساختاری به اوج برسد، فوتبال از آن ماهیت رقابت سمبلیک و نمادین فاصله می گیرد و به یک جنگ تمام عیار و خشونت عریان تبدیل می شود. اینجا فاصله بین اوج و قعر به اندازه یک توپ گرد است، همان توپی که گرادگرد آن سرمایه و اعتماد اجتماعی شکل می گیرد، می تواند به قلب اعتماد اجتماعی شلیک شود. بازی نفت و تیراختور را به یاد بیاورید که چگونه با یک دروغ بزرگ در یک لحظه ورق برگشت، خشم و نفرت جای شادی و خوشحالی را گرفت. تنها هواداران حاضر در استادیوم یا طرفداران تراکتور بلکه عموم مردم آذربایجان از اینکه دست های پشت پرده آنها را بازی داده بود، خشمگین بودند.
من سال گذشته پایان نامه ام را در مقطع کارشناسی ارشد جامعه شناسی با عنوان «نقش ورزش حرفه ای و قهرمانی در همگرایی، مطالعه باشگاه فوتبال تراکتورسازی» در دانشگاه تبریز دفاع کردم. در طی این چند سال بیش از هر فرصت دیگری با تیراختورو حواشی آن درگیر بوده ام. در این پایان نامه به دنبال آن بودم که نشان دهم چگونه هویت هایی متعارض از سکوهای ورزشگاه یادگار امام سربرآورده اند و حتی بر روی سکوهای یادگار امام هم داستان پیچیده ای از رقابت و همکاری جریان دارد، برای برخی از این هواداران این تیم صرفا یک رسانه است، برای برخی دیگر یک ارتش و برای بعضی هایشان کماکان یک تیم فوتبال. سکوهایی که هویت، مختصات و مرزبندی های داخلی خودشان را دارند و لیدرهایی که رقابتی جدی بین آنها در جهت تسخیر فضا، کسب منزلت، اعتبار و شهرت بیشتر در بین هواداران در جریان است. شاهد آن بودم که تیراختور چگونه زندگی هواداران جدی اش را تحت تاثیر قرار داده است و از این که در ذیل تحلیل های استادیومی این همه واقعیت به شکلی ساده انگارانه نادیده گرفته می شد و رسانه های مرکز با عینک تهرانی فقط به سیاه نمایی این تیم و هوادارانش مشغول بودند، ناراحت می شدم.
بازی تراکتور با پیکان را در کافه اون بیر [کافه ۱۱] تماشا می کردم، یکی از کافه هایی که پاتوق هواداران تیراختور است و قرار است در فصل آتی سکویی جدید را هم با عنوان ۱۱ در ورزشگاه یادگار امام راه بیاندازند. پس از باخت وقتی با این سئوال که چرا فوتبال برای من این قدر مهم است مواجه شدم برای توجیه دست به دامن کامو و هایدگر شدم، این که کامو می گفت «هرآنچه درباره اخلاقیات و تعهدات میدانم، مدیون فوتبال هستم.» و یا هایدگر که شیفته فوتبال و بازی «قیصر» [فرانتس بکن بائر] بود. در این که بعضی اصرار دارند هواداران استادیوم در ایران را اقشار فقیر و طیف لمپن جامعه قلمداد کنند و اینگونه رفتارهای نامناسب در ورزشگاه را هم ناشی از فرهنگ پایین طیف استادیوم رو بدانند، به شدت مشکل دارم چرا که استادیوم های فوتبال ما یک مدل کوچک از جامعه کلنگی ماست. بسیاری از دوستان نزدیک من که عمدتا فارغ التحصیل دانشگاه هستند از جمله متعصب ترین هواداران تیراختور هستند که در ورزشگاه عمدتا همان ویژگی های رفتاری مرسوم این فضا را به نمایش می گذارند. در پایان فصل پرسپولیس قهرمان می شود، بردارم علی، سعید پسرعمویم را در اینستاگرام بلاک کرده است، گویا سعید فیلم خوشحالی و جشن قهرمانی بازیکنان پرسپولیس را در استوری اش منتشر کرده است. می گویم سعید حق دارد از برد و قهرمانی تیمش خوشحال شود. با عصبانیت می پرسد تیمش؟! فقط یک خائن می تواند طرفدار پرسپولیس باشد؟! علی هم یکی از همان گمشدگانی است که بازگشته و حالا ۱۰ سالی می شود که هوادار متعصب تیراختور و پای ثابت ورزشگاه است. شاید این نفرت عمیق او تلافی باشد برای جبران عشق دیوانه وار دوران کودکی و نوجوانی. برای یک لحظه در کشاکش بحث هایی که با علی داشتم به دیگ جوشان استادیوم برگشتم؛ اما نه برای من این صرفا یک بازی است به مدت ۹۰ دقیقه.
در فوتبال کسی از پیش برنده نیست، برخلاف بیشتر گزارشگران فوتبال معتقدم هیچ چیز روی کاغذ مشخص نیست. مسی بهتر از هرکس می داند در فوتبال غیرممکن وجود ندارد. آن شب که فکر می کردند کارشان مقابل «پاری سن ژرمن» تمام شده با آن کامبک رویارویی، به زندگی بازگشتند! و وقتی غرور برشان داشت و فکر کردند کار «آث رم» و «لیورپول» را یکسره کرده اند کامبک خوردند و به کام مرگ فرورفتند! فوتبال از این جهت بسیار شبیه زندگی است؛ سرشار از اتفاقات ریز و درشت پیش بینی ناپذیر که اگر به من باشد می گویم آنها را باید مثل «کامبک» جدی گرفت. در واقع آدم های که زیاد اهل حساب و کتاب اند و زندگی شان مبتنی بر منطق و اراده است معمولا با فوتبال سر سازگاری ندارند، چرا که یک اتفاق ساده مثل توپی که گل می شود، می تواند اراده گرایی متبکرانه شان را به تمامی زیر سئوال ببرد. معابد فوتبال آخرین جاهایی در جهان مدرن است که در آن معجزه رقم می خورد، فوتبال برای کسانی مثل من است که بهانه های ساده خوشبختی را جدی می گیرند و آن را در ورزشگاه می جویند!
[1] . این صدا از تبریز می آید، این یک بخش از شعار معروف «اورمو، زنجان، اردبیل بو سس تبریزدن گلیر» [اورمیه، زنجان اردبیل این صدا از تبریز می آید] است.
[2]. واسیلی قوجا سرمربی رومانیایی تیم فوتبال تراکتورسازی تبریز در اوایل دهه ۷۰ که یک تیم شکست ناپذیر، مخوف و مدعی براساس کشف استعدادهای بومی از زمین های خاکی تبریز ساخت و نسل طلایی فوتبال تبریز را به فوتبال ایران معرفی کرد و از نظر عموم هواداران تراکتور بهترین مربی تاریخ این باشگاه است.
[3] . X : این حرف در الفبای لاتین ترکی آذربایجانی معادل حرف «خ» است.