همسایگانی که از صدای نعره های صبحگاهی به تنگ آمده اند
ساعت شش و نیم صبح با صدای الله اکبر و لااله الله از خواب بیدار شدم. صدا بلند نبود، اما کلمات یک ریز تکرار می شد. اول فکر کردم خواب دم صبح است، بخشی از رویا یا کابوس شبانه که گاهی تو به آن می چسبی و نمی خواهی ولش کنی و گاهی آن دست از سرت برنمی دارد و تا خود صبح خودش را به تو می چسباند. اما این صداها نه از عالم خواب بلکه از هایم پناهندگی پشت خانه ی ما می آمد. صدای یکنواخت هر چند آهسته اما چنان در مغزم نفوذ کرده بود که چاره ای جز بلند شدن در خود ندیدم. اول فکر کردم حتما کسی در هایم مرده و این سبکی از عزاداری ست، اما بعد از فاصله ای چند دقیقه ای که نفس راحتی کشیدم و فکر کردم تمام شده، صدا که الان از بلندگو پخش می شد دوباره در خانه طنین انداخت. این بار کسی داشت خطبه ی عربی می خواند. در طی این سی وچند سال اقامت در آلمان هیچ وقت به دلیل مزاحمت همسایگان به پلیس زنگ نزده بودم. نمی دانم ولی این نعره ی صبحگاهی چقدر اعصابم را به هم ریخت که زنگ زدم. پلیس جوانی که معلوم بود تا حال پاسخگوی معترضین زیادی بوده گفت بله خبر داریم. امروز سوکرفست (عید فطر) است و ما هم به دلیل رعایت آزادی مذاهب مشکلی با اجرای این مراسم نداریم. خنده ام گرفت و گفتم الان که ماه رمضان نیست عید فطر داشته باشیم که گفت بالاخره یک عیدی دارند دیگر. گوشی را گذاشتم و پنجره را بستم و صدا قطع شد. یک باره نمی دانم چرا احساس کردم در هایم هاسپیتال برلین هستم. یک اتاق داشتیم و سه نفری برای پانزده روز آنجا بودیم. متاسفانه تمیزی تا همان جلوی در بود. برای دستشویی رفتن و یا گاهی پخت و پز باید از میان تل آشغال و کثافت می گذشتیم. من سعی می کردم هر کاری با بیرون از اتاق دارم تا ساعت هشت صبح انجام دهم. فاصله ی تمیز کردن هایم تا دوباره غیر قابل استفاده شدنش یک ساعت بود. در باقی مواقع به راستی نمی شد پا از اتاق بیرون گذاشت. یادم آمد که این تنها مشکلم با دیگر ساکنین هاسپیتال بود. به افرادی چون خودم فکر کردم که حالا در این شرایط گرفتار آمده اند، به آنها که مشکل شان نه دستشویی و آشپزخانه ی کثیف بلکه صداهایی ست که نمی شود از دستش به اتاق پناه برد، به انها که از فردا مورد خشم همسایگانی که از صدای نعره های صبحگاهی به تنگ آمده اند، قرار خواهند گرفت و نمی توانند توضیح دهند که خودشان بیشتر درد می کشند که از دست همین ها فرار کرده اند و حالا دوباره در چنگال شان گرفتارند. به مفهوم رواداری که گاهی چطور بازیچه ی دست آنهایی قرار می گیرد که خودشان بویی از آن نبرده اند.