پرونده شنیداری این سخنرانی را از اینجا دریافت کنید
بنده امشب میخوام اول یه خُرده شما رو بخندونم،
درین چند ماهی که به دلایل طبی مجبور شدم در آمریکا بمونم، بارها و بارها از بعض دوستانی که میبینم، خواهش کردم مطلبی رو که میگن، لطفا برام به فارسی ترجمه کنن.
این روزها سرگرم نوشتن سفرنامهای هستم توی مایههای طنز. البته این یه سفرنامۀ شخصی نیست، بلکه از زبان یک پادشاه فرضی، احتمالا از طایفۀ منحوس قاجاریه روایت میشه، تا برخورد دو جور تلقی و دو گونه فرهنگ و برداشت اجتماعی، برجستهتر جلوه بکنه. و اینکه قالب طنز رو براش انتخاب کردم، جهتش اینه که جنبههای انتقادی رویدادها رو در این قالب بهتر میشه جا انداخت.
با اجازۀ شما، یک قسمت کوچکش رو که ناظر به مسئلۀ آلودگی زبون هست، براتون میخونم:
یوم جمعه، اول شوال، عید فطر؛ دلمان را خوش کرده بودیم که این روز را در سفر میمنت اثریم و دست امام جمعۀ دارالخلافه از دامنمان کوتاه است، و نمیتواند از ما فطریه بدوشَد.
اما همان اول صبح، میرکوتاهِ گردن شکسته حال ما را گرفت. این میرکوتاه، پسر دامادعلیخان چابهاری است که رختدارباشی ما بود، و چند سال پیش در سفر کاشان یکهو شکمش باد کرد، چشمهایش پُلُق زد، رویش سیاه شد و مُرد.
بردند خاکش کنند، ملاها جمع شدند عَلَمشَنگه راه انداختند که این بیدین معصیتکار بوده، خدا روسیاهش کرده، نمیگذاریم در قبرستان مسلمانها خاکش کنند. لَجّارهها هم وقت گیر آوردن، کسبه رو واداشتن دکان و بازار را ببندند، دستههای سینهزن و زنجیرزن و شاخسِینی (شاهحسینی) راه انداختن؛ از شهرها و دهات دور و بر هم ریختن توی مسجد جمعه، ملا رو فرستادن روی منبر که چه کنیم، چه نکنیم؛ گفت این ملعونالخبیث اصلا دفن کردن ندارد. جنازۀ نجسش را باید با گوه سگ آتش زد.
داشتند دست به کار میشدند، که کاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره، خوردن خورش بادمجانی بوده که عقرب از دودکش بالای اجاق، توی کُماجدونش افتاده بوده. خلاصه هیچی نمانده بود به فتوای ملاباشی، جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانی که به همیاری جُند اسلام از کوچه پسکوچههای کاشان و ساوه و نطنز و آن حوالی آورده، وسط میدان شهر کود کرده بودند، هندی مِندی کنند؛ خدا بشکند گردن حکیمباشی تولوزان را که با نشان دادن عقرب پخته، فتنه را خواباند.
سوزاندن جسد آدمیزاد پُر و پیمانی مثل دامادعلیخان با سندۀ سگ، البته کلی سیاحت داشت و اتفاقی نبود که هر روز پا بدهد. حالا اگر صاحب جنازه، رختدار مخصوص بوده باشد هم وُوباش؛ ما که بخیل نیستیم، مُردهاش که دیگر به حال ما فایدهای نداشت. فقط تماشای آن مراسم پرشکوه هند و اسلامی از کیسۀ ما رفت.
القصه، صحبت سر میرکوتاه بود. خُبثِ طینت این بدچابهاری به اندازهای است که از همان دوران غلامبچگی توانست اول خُفیهنویس دربار همایون شود. همۀ شرایط خُفیهنویسی در او جمع است. پستان مادرش را گاز گرفته، دست مهتر نسیم عیّار را از پشت بسته است. پول کاغذی را توی کیف چرمی، تَه جیب آدم، میشمارد. ولد زنا حتی از تعداد زالوهایی که نایبسلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بَواسیرشان میاندازند هم خبر دارد. آدم نابادِ حرامزادهایست. خود ما هم تَه دل از او بیتوهمی نیستیم. اما دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت میکنند.
شنیده بودیم قحبۀ جمیلهای را تور کرده، به لهو و لعب مشغول است. معلوم شد در عوالم جاسوسی و خدمتگذاری، ضعیفه را پخت و پز کرده، پیش او انگلیزی میآموزد.
امروز محرمانه، کاغذی در قوطی سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود، با این مطلب که، «اُلرِیدی، بیشتر نوکرهای دربار همایون، کَنِکّشِنِ سلطانِ روسپیخانه شده، قرار دادهاند با روی کار آمدنِ قَندیدای او - کاندیدا-، بیضۀ اسلام را دِسِپیرد کنند».
هر چه بیشتر خواندیم، کمتر فهمیدیم، بلکه اصلا چیزی دستگیرمان نشد. دلپیچۀ همایونی را بهانه کرده، روانۀ تویلِت شدیم که همان دارالخَلای خودمان باشد. بحمدالله این قَدَرها انگلیزی میدانیم. و به میرکوتاه اشاره فرمودیم که در این روز عید، افتخار آفتابهکِشی با اوست.
رفتیم پشت پردۀ دارالخلا خَف کردیم، و همین که میرکوتاه با آفتابه رسید، گریبانش را گرفته، فیالمجلس به استنطاق او پرداختیم که؛ پدرسوخته، چه مزخرفاتی تحریر کردی که حالیِ ما نمیشود، فقط کلمۀ قَندیدا را فهمیدیم؟
در کمال بیشرمی گفت، قربان؛ والاّ بلاّ، بعض مطالب معروضه، پِرژِنوُرد ندارد. فرمودیم پرژن ورد دیگر چه صیغهای است؟ عرض کرد یعنی کلمۀ فارسی. لگدی حوالهاش کردیم که حراملقمه، حالا دیگر فارسی، کلمۀ فارسی ندارد؟ محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید؛ تصدّق بفرمایید، منظور چاکر این بود که آن کلمات در فارسی لغت ندارد.
محض امتحان سوال فرمودیم آن کلمۀ اول چیست؟ عرض کرد اُلرِیدی. توی شکمش باسرَنگ رفتیم که خُب یعنی چه؟ به التماس افتاد که سهو کردم، یعنی جَخ، یعنی همین حالاش هم. نیت سوء نداشتم، انگلیزیش راحتتر بود، انگلیزی عرض کردم. پرسیدیم آن بعدیش، آن بعدیش چه، نمک به حرام؟ اشکش سرازیر شد، عرض کرد کانکشن یعنی رابط، در اینجا یعنی جاسوس. گلویش را چسبیدیم، فرمودیم مادرت را برای عشرت عساکر همایونی روانۀ باغ شاه میکنیم، تخمِ حِیض. حالا دیگر در زبان خودمان کلمۀ جاسوس نداریم؟ توی همین دربار قضااقتدار ما توی سر سگ بزنی، جاسوس میریند، پدر سوخته. حالا جاسوس نداریم؟ صدراعظم ممالک محروسه جاسوس انگلیز است، وزیر دربار جاسوس نَمسه [پروس و اتریش]، نایب سلطنۀ زنجَلَب جاسوس روس، و گوش شیطان کر به خواست خدا، خودمان هم این اواخر جاسوس نمره اول نیکسون دماغ و قیسینجریم.
با صدای خفه از تَه حلقوم عرض کرد، قبلۀ عالم، دارید جاننثار را خفه میفرمایید. مختصری شُل فرمودیم نفَسَش پس نرود. سوال شد آن آخری، آن دستهپیر را از کجا در آوردی؟ عرض کرد دستهپیر خیر قربان، دِسِپیرد، دی آی اِس دَبِلپی ای آر ای دی یعنی ناپدید. دیگر خونمان به جوش آمده بود. در کمال غضب فرمودیم، مادر به خطا، حالا میدهیم بیضههایت را دی آی بِبِر پی فلان بهمان کنند، تا فارسی کاملا یادت بیاید.
القصه، مرتکه حال ما را گرفت. نگذاشت عید فطر به این بیسرخری را با خوبی و خوشی به شب برسانیم. از اَخته کردنش در این شرایط پُلتیکی چشم پوشیدیم، در عوض دستور فرمودیم میرزاطویل شیرازی او را ببرد بنشاند وادار کند، جلوی هر کدام از آن کلمات منحوسه، هزار بار معنی فارسیاش را به خط نستعلیق شکسته مشق کند. دیدیم میرزا طویل دهنش را پشت دستش قایم کرده، میخندد. پرسیدیم چیست؟ عرض کرد قربان خاک پای جواهرحِصایت بشوم، بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست. ملا ابراهیم یزدخواستی - اسم اصلیش دکتر ابراهیم یزدیه-، ملا ابراهیم یزدخواستی که این اطراف پیشنماز بود، صلوات را صِیلِوِیت میگفت و نصفش را به انگلیزی صادر میکرد، صل علی ماحامِد اَند آل ایز فَمیلی.
مبلغی خنده فرمودیم، حالمان بهتر شد، به میرزاطویل گفتیم به آن پدرسوخته بگو 500 بار بنویسد، هزار بار زیاد است، از شغل شریفش باز میماند...
علت اینکه این تکه از سفرنامه رو برای شما خوندم، به خاطر موضوعی است که من واقعا گفتنش زبونمو میسوزونه و پنهان کردنش مغز استخونمو. منظورم موضوع بسیار دردناک اضمحلال هویت ملی ماست. فرهنگ ایرانی و زبان مادری نسل دوم مهاجران، یعنی فرزندان شما، که فکر کردم چون فرصت بهتری پا نخواهد داد، امشب محضر شما رو ضمنا برای مطرح کردن این موضوع هم غنیمت بشمرم.
در کشورهای اروپایی مطالعهای ندارم، اما فقط یک نگاه گذرا به وضع زبان فارسیِ ایرانیهای مهاجر آمریکا، برای پی بردن به عمق فاجعه کافیست. وجه غمانگیز این مشکل، موقعی آشکارتر میشه که توجه کنیم زبان فارسی حتی در جریان ایلقارهای گوناگون و درازمدت اعراب و مغولها و ترکها و ترکمنها، هرگز خم به ابرو نیاورد. و اقوام غیرفارسزبان محدودۀ جغرافیایی ایران، مازندری، گیلک، آذربایجانی، لر، کرد، عرب، بلوچ، ترکمن، حتی کوچیدگان و کوچانیدگان ارمنی و آسوری، حتی آنهایی که به طور مستقیم زیر فشارهای حکومت مرکزی، از سرودن و نوشتن به زبان بومی خود ممنوع بودهاند هم، توانستهاند با چنگ و دندان دستکم زبان شفاهی خودشون رو حفظ کنند.
اما امروزه متاسفانه باید بپذیریم و در کمال خجلت و سرشکستگی اعتراف کنیم که نسل دوم مهاجران دهۀ حاضر، حتی زبان مادریشان را نمیدانند. و اگر اقدام عاجلی صورت نگیرد، با این سرعتی که بحران هویت گریبانگیر این نسل بیشناسنامه شده، ایران باید میلیونها تن از این فرزندان خود را به کلی از دست رفته تلقی کند.
همینجا بگویم که در این فاجعه، نسل دوم هیچ گناهی ندارد، گناهکار نسل اوّله. امیدوارم تلخی حرفم رو به رُکّ و راستیش ببخشید. گناهکار اصلی، پدرها و مادرها هستند که قبل از بچهها، باید فکری به حال هویتشون بکنند. اونا حتی توی محیط خونه هم، به قول آقای اسماعیل فصیح، فارگلیسی اختلاط میکنند. یک زبان حرامزادهای که صرف و نحوش فارسی است، لغاتش انگلیسی.
صبح خانوم به آقا نهیب میزنه که، بابا هار یاف داره لِید میشه، جابت رو لوز میکنی. امروز دیگه چه اِسکیوزی داریم. و آقا خمیازهکشان میگه، لیو می اَلون، خیلی دیبرسَم، انگار بلاد پرشهام آپ شده.
واقعا که حال آدمو به هم میزنه. من نمیدونم بدون فرهنگ و زبان و هویت ملی، اصلا چه جوری میشه زندگی کرد؟ چه جوری میشه سر خود رو بالا گرفت؟ چه جوری میشه توی چشم همسایه نگاه کرد و گفت منهم وجود دارم؟
میشه یکهو این یه دونه دندون لق پوسیده رو هم کَند انداخت دور، و به کلی انگلیسی حرف زد. حالا چرا باید فارسی رو با انگلیسی اینجوری مَلغَمه بکنن، فارسی انگلیسی با هم بلغور بکنن؟ چرا هم انگلیسی رو خراب میکنند، و هم فارسی رو؟
مگر به همین سادگی میشه یک هویت عمیق چندهزار ساله رو، در عرض چند سال تا پاپاسی آخر باخت؟
میشه به همین مفتی، یک فرهنگ چندهزار ساله رو که اون همه نام درخشان پشتش خوابیده، یک شبه ریخت توی زنبیل آشغال، گذاشت پشت درب که سپور برداره ببره؟
به هر حال، اونچه که میخواستم ... اونچه میخواستم عرض کنم، این بود.
خدایش بیامرزد