شش سال پس از جنبش سبز؛ چرا اقلیتهای ملی-قومی همراهی نکردند؟
شش سال از اعتراضهای خیابانی پیامد اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ١٣٨٨ میگذرد. اعتراضهایی که جنبش سبز نام گرفت.
حاصل برخورد نظام سیاسی با جنبش سبز، دهها جان باخته، صدها مجروح و بسیار بیشتر زندانی و مهاجر و آواره غربت و روان رنجور و غرور آسیب دیده مردمی بود که به دلایل مختلف در انتخابات شرکت کرده بودند و باور داشتند که نظام سیاسی در انتخابات کنترل شدهای که خود برگزار میکند، تقلب نمیکند.
در تحلیل چرایی شکست یا خاموشی جنبش سبز بسیار نوشتهاند، از جمله اینکه این جنبش به تهران و چند شهر بزرگ محدود ماند. چرا شهرهای کوچکتر به جنبش نپیوستند؟ اگر بپذیریم که عدم همراهی اقلیتهای ملی/قومی غیر فارس با این جنبش از جمله دلایل ناکام ماندن آن بود، باید بپرسیم چرا ترکها، کردها، عربها و بلوچها که دارای پتانسیل اعتراضی بالا برای تعقیب مطالبات و آمال سیاسی خود هستند، از فضای به وجود آمده بهره نبرده و با جنبش سبز همراهی نکردند؟
با توجه به فضای سیاسی استانها و مناطق محل سکونت اقوام غیر فارس و وجود درجهای از نارضایتی عمومی در بسیاری از آن مناطق به دلایل اقتصادی، سیاسی یا هویتی، به نظر میرسید فعالان این اقوام در اعتراضهای عمومی مشارکت کرده و با استفاده از فضای مناسب ایجاد شده، ضمن ابراز نارضایتی خود از وضعیت موجود و تاراج آرایشان، علایق و مطالبات سیاسی خاص خود را هم پیگیری کنند. در عمل اما جز یک مورد اعتراض کم اثر در کرمانشاه و یک مورد در تبریز، مناطق اصلی محل سکونت اقلیتهای ملی/قومی، مشارکتی در جنبش سبز نداشتند.
به این ترتیب، اگر پذیرفته باشیم جنبش سبز حرکتی سیاسی و اجتماعی بود که رهبران و فعالان آن مدعی بودند مطالبات عمومی بخش بزرگی از مردم ایران را تعقیب میکند، میتوان پرسید آیا شعارها و مطالبات جنبش سبز خواستههای اقلیتهای ملی و قومی را نیز در خود بازتاب میداد؟ آیا با توجه به فرصت مناسبی که برای مشارکت همگان در اعتراضها ایجاد شده بود، ما شاهد همراهی فعالان و گروههای سیاسی و مدنی اقوام غیرفارس در جنبش سبز بودیم یا نه؟ عدم موفقیت جنبش سبز در یافتن پایگاه اجتماعی موثر در مناطق غیرفارس را باید ناشی از چه دانست؟ جدای از اینکه شعارهای جنبش سبز، تامین کننده خواستههای اقلیتها بود یا نه، هزینه بالای کنش سیاسی در این مناطق و شدت بیشتر سرکوب فعالان هویت طلب توسط حکومت چه نقشی در این موضوع داشت؟ و در نهایت اینکه این ناکامی تا چه میزان به نبود زبان مشترک و دو دنیای متفاوتی برمیگردد که فعالان مرکز و فعالان غیر فارس در آن سیر میکنند؟
رادیو زمانه این پرسشها را با چهار شخصیت سیاسی و دانشگاهی بلوچ، عرب، ترک و کرد ایرانی در میان گذاشته است. پاسخهای رضا حسین بر، فعال و تحلیلگر سیاسی بلوچ، یوسف عزیزی بنیطرف، نویسنده و رییس مرکز “کانون مبارزه با نژادپرستی و عربستیزی در ایران”، احمد محمدپور، جامعهشناس و استادیار پژوهشی انسانشناسی در دانشگاه واندربیلت در آمریکا و میثم بادامچی، پژوهشگر فلسفه سیاسی در مرکز مطالعات ترکیه معاصر در دانشگاه شهیرِ استانبول را در ادامه میخوانید.
غفلت از ساختن همدلی
رضا حسین بر: قطعا اقوام غیر فارس ایرانی بسیاری از مطالبات و حقوق خودشان را در آن سیاستها ندیدند. هر حرکتی که فرد انجام میدهد قاعدتا در راستای منافع یا مطالبات اوست و چون هیچکدام از اینها را اقوام ایرانی غیر فارس در جنبش سبز به طور قطعی ندیدند، به شکلی همدلانه هم در آن مشارکت نکردند. شاید همین غفلت رهبران جنبش سبز از حدود ٧٠ درصد جمعیت ایران، برای آینده درسآموز باشد. برنامه رهبران جنبش سبز باید متناسب با این تنوع و برای همه ایران و ایرانیان طراحی میشد. یقینا اگر برنامه آنان چنین جامعیتی داشت این اقوام و گروهها هم از ایشان حمایت میکردند و به جنبش میپیوستند.
البته عدهای از فعالان سیاسی و نخبگانی که به نحوی با جنبش سبز در ارتباط بودند در جنبش سبز فعال بودند اما عموم مردم این ارتباط را نداشتند. اصولا مشارکت در جنبشهای همگانی در درجه نخست نتیجه رابطه طبیعی یا ارگانیک مردم با جنبش مورد نظر است. برای همین است که ساکنان یک شهر بزرگ به دلیل رابطه طبیعی که با هم دارند، در صورت همسویی منافع، در یک اعتراض جمعی به همدیگر میپیوندند. اما اقوام غیر فارس ایرانی رابطه ارگانیک و طبیعی با بقیه ایران و مخصوصا رهبران جمهوری اسلامی نداشته و ندارند. رهبران جنبش سبز هر دو از مسئولان سابق جمهوری اسلامی بودند و هر دو در زمانهایی در مقابل اقوام و اقلیتها ایستاده بودند. اگرچه آقای موسوی ترک است و آقای کروبی هم لر است اما هر دو در واقع از بدنه جامعه خود بریده و به یک بدنه جدیدی پیوسته بودند که آنها را فارغ از تعلق هویتی به خدمت خود گرفته بود. به همین جهت هم بود که در جریان جنبش سبز، ترکها از موسوی و لرها و بختیاریها هم از کروبی حمایت نکردند.
بلوچها، کردها و عربها از هزینه فعالیت سیاسی نمیترسند و برای همین مرتب در مناطق خودشان قیام میکنند و مرتب هم کسانی از آنها اعدام میشوند. هراس اینها از هزینهها نیست. از این است که هر کسی در ایران به قدرت برسد در نهایت منافع و مطالبات آنها را در نظر نگیرد. تا زمانی که اشتراک واقعی بین مردم ایران به وجود نیاید، چیزی وجود ندارد که آنها بخواهند به طور مشترک برای گرفتن آن اقدام کنند. کسانی که دارای منافع یا علایق مشترک بودند در جریان اعتراضها با هم هماهنگ شدند، اما بین بلوچها و کردها و ترکها و عربها با مرکز نه تنها اشتراک منافع وجود ندارد که منافعشان با هم تضاد هم دارد.
قدرت سیاسی، فرهنگی و اقتصادی همه در مرکز متمرکز شده و تا زمانی که مرکز و حاشیه وجود دارد، اصولا به دلیل فقدان وجود اشتراک بین آنها، کار مشترکی بین آنها سر نمیگیرد. زمانی که همگی در یک شبکه قرار گرفته و از منافع مشخص و حقوق برابر برخوردار شوند، همگامی و اشتراک عمل بین آنها محقق میشود. کروبی و موسوی هم در گذشته از ساختن چنین همدلی غافل مانده بودند. من فکر میکنم تنها راه برای آینده ما، اندیشیدن رهبران داخل و خارج از کشور به یک روحیه ملی است و فضا دادن به روحیه مذهبی حاکم تنها منجر به رشد و نمو بیشتر تضادها خواهد شد.
بدبین بودن به اصلاحطلبان
یوسف عزیزی بنیطرف: در انتخابات سال ٨٨ فارغ از کارهای نمایشی و پوپولیستی احمدینژاد (پوشیدن لباس اقوام و اقلیتهای مختلف ایرانی) ما با دو برنامه انتخاباتی از طرف نامزدها مواجه بودیم که به مساله اقوام غیر فارس اشاره داشت. البته اقوام غیر فارس تنها جزیی از خواستههای خود را در این برنامههای انتخاباتی میدیدند و در این میان، برنامه کروبی برای های غیر فارسها از برنامه میرحسین موسوی مشروحتر و جامعتر بود. در برنامههای آقای موسوی هم به شکلی رقیقتر و به صورت کلی و مبهم برخی از این مطالبات را میشد دید. در انتخابات هم، این دو آرای خوبی در میان اقوام مختلف ایرانی کسب کردند هر چند در نهایت هم با توجه به تقلب انتخاباتی واقعا مشخص نشد که آرا این نامزدها در مناطق مختلف به چه شکلی بود.
به این ترتیب، با توجه به اینکه شعارهای جنبش سبز در این حوزه را هم دستکم باید متناسب با برنامه انتخاباتی دید، میتوان گفت اقوام غیر فارس مطالبات عمده خود را در برنامه انتخاباتی و سپس شعارهای جنبش سبز به شکلی که مطلوب آنها بود، نمیدیدند.
شما میگویید جنبش سبز منحصر به شهرهای بزرگ بود اما بگذارید دقیقتر بگوییم که جنبش سبز عمدتا منحصر به تهران بود و البته حرکتهایی پراکنده و کمرنگ هم در اصفهان و شیراز دیده شد. اما در مناطق و استانهای محل سکونت اقوام غیر فارس ما شاهد حرکت اعتراضی مرتبط با جنبش سبز نبودیم. یعنی در واقع فعالان این اقوام از این جنبش استقبال چندانی نکردند و در آن مشارکت نداشتند. البته در طول تاریخ معاصر وضعیت همیشه به این شکل نبوده است و اقوام غیر فارس از همان انقلاب مشروطیت تا زمان جنبش اصلاحات و انتخابات سال ٧۶ به تناوب و حسب مورد در جنبشهای سیاسی معاصر ایفای نقش کردهاند. برای نمونه در انقلاب مشروطیت، آذربایجان نقش مهمی داشت و در انقلاب ۵٧ و جنبش اصلاحات هم همه اقوام مشارکت گستردهای داشتند.
اما برای اینکه بدانیم چرا اقوام غیر فارس در اعتراضها مشارکت نکردند باید به سابقه اعتراضهای آنها در سالهای اخیر اشاره کوتاهی داشته باشم. در فروردین ٨۴ ما شاهد تظاهرات وسیع عربها در اهواز و سایر شهرهای تابع، علیه نامه منسوب به ابطحی بودیم که پیامد سرکوب آن، تعدادی کشته و زخمی بود و بازداشتهای گستردهای هم صورت گرفت. پس از آن در تیرماه ٨۴ به خاطر مساله قتل شوانه سید قادری، مهاباد و سنندج و سقز و سایر شهرهای کردنشین شاهد اعتراضهای مردمی بودند. کمتر از یکسال بعد، در یکم خرداد ٨۵ هم تبریز و شهرهای آذربایجان در اعتراض به کاریکاتور روزنامه ایران به پا خواستند. این حوادث که در پی هم میآیند جدای از اینکه معنادار است به شکل خاصی از حافظه تاریخی هم شکل میدهند. حافظهای بدبین به فعالان مرکز که هیچ واکنشی به این سرکوبها نشان ندادند. یادآوری کنم که دو اعتراض نخست و سرکوب وسیع آنان در زمان خاتمی صورت گرفت.
تداوم این سرکوب و ناکام ماندن تلاش هشت ساله فعالان غیر فارس در زمان اصلاحات برای اجرایی کردن اصل ١۵ و اصل ١٩ قاعدتا به بدبینی و سرخوردگی در این اقوام دامن زد که در نتیجه آن، زمان جنبش سبز آنها با این جنبش احساس همنوایی نداشتند. آنها به اصلاحطلبان که شاکله اصلی جنبش سبز را تشکیل میدادند بیاعتماد بودند. به نظر من ترس از سرکوب در عدم مشارکت در این اعتراضها نقشی نداشت چون اینها همیشه سرکوب شدهاند. مساله اصلی همان بیاعتمادی به کسانی بود که چهرههای اصلی جنبش سبز بودند اما در زمان زمامداری خود علی رغم همراهی ظاهری، هیچ گام عملی برای تحقق مطالبات حداقلی غیر فارسها برنداشته بودند.
تشدید وابستگی به حکومت مرکزی
احمد محمدپور: من ابتدا اشاره کنم که اطلاق لفظ جنبش به اعتراضهای پس از انتخابات سال ٨٨ را چندان دقیق نمیدانم و سیاسی و اجتماعی دانستن جنبش سبز را هم پروبلماتیک میدانم. من جنبش سبز را خلاف آنچه بسیار رواج دارد، یک جنبش اجتماعی از پیش اندیشیده نمیدانم. به باور من آنچه رخ داد بازتاب چالشها و تضادهای درون سیستمی نظام جمهوری اسلامی بر سر چگونگی توزیع و تخصیص منابع قدرت و حکمرانی بود و به همین دلیل هم تاریخمند کردن جنبش سبز و رساندن نسب آن به جنبشهای پیشین در ایران را نادرست میدانم.
مفهوم “مطالبات قومی” هم مشکلساز است. برجسته کردن کردها و سایر “فرهنگها” در زمان انتخابات و تعریف کردن مطالباتی برای آنان از سوی فعالان سیاسی متوهمانه است و صرفا کاربرد انتخاباتی دارد، چرا که اصولا ما هیچ مطالعه جدی، معتبر و زمینهمندی نداریم که نشان دهد مطالبات فرهنگهای گوناگون کشور ما چیست و اگرچه میدانیم فرهنگهای غیر فارس ساکن ایران مطالباتی در عرصه عمومی فرهنگ و سیاست دارند، اما نمیتوان از این مطالبات به روشنی سخن گفت.
با این اوصاف، من فکر میکنم جنبش سبز عنایت خاصی به مطالبات فرهنگهای غیر فارس نداشت و در جهت تحقق آنها نیز گام برنمیداشت. در اوج اعتراضهای جنبش سبز هم تظاهراتی در برخی از شهرهای جنوب ایران برگزار شد اما رهبران و فعالان جنبش سبز واکنش همدلانهای با آن نشان ندادند. پیروزی جنبش سبز به گشایش بیشتر در فضای سیاسی کشور منجر میشد اما تصور نمیکنم نتیجه آن، در شرایط زندگی فرهنگهای غیر فارس متناسب با خواستههای آنان، تغییر معنادار و پایداری ایجاد میکرد. نباید فراموش کنیم این جنبش یک تحرک سیاسی، اعتراضی درون سیستمی بود و در نهایت از پرنسیبها و خطوط قرمز سیستم عبور نمیکرد. به این ترتیب، دشوار بتوان گفت جنبش سبز مطالبات فرهنگهای غیر فارس را بازتاب میداد.
برای سخن گفتن از چگونگی مشارکت در جنبش سبز باید ابتدا بین سطوح و لایههای انتظارات اجتماعی تفکیک قائل شویم. بخش بزرگی از مردم ایران، فارغ از تعلقات هویتی، قاعدتا از هر تغییر مثبتی در ساخت سیاسی استقبال میکنند و حمایت آنها از حرکتی سیاسی که پرچمدار این تغییر است قبال انتظار است. اما در سطح دیگر، تفاوت بین انتظارات اجتماعی یک کرد، عرب، ترک، بلوچ، گیلک و فارس از یک جنبش سیاسی و برآوردی که آنها از قابلیت آن جنبش برای تامین آن انتظارات دارند، قاعدتا بر میزان مشارکت آنها تاثیر مستقیم میگذارد. لذا فارغ از اینکه ما جزییات انضمامی مطالبات فرهنگی (یا به قول برخیها قومی) در ایران را چنان که گفتم نمیدانیم، اما با نگاه به همان کلیات میتوانیم ببینیم سطح و نوع مطالبات در بین فرهنگهای کشور هم متفاوت است و همین تفاوت قاعدتا بر میزان مشارکت آنها در هر جنبش سیاسی تاثیر میگذارد. به این ترتیب هر چند افرادی یا جریاناتی از فرهنگهای غیر فارس در تهران در تظاهرات شرکت کرده و هزینه هم پرداخت کردند اما در کل مناطق فرهنگی غیر فارس در اعتراضهای جنبش سبز مشارکت نکردند.
اما من فکر میکنم عدم مشارکت کردها، عربها و بلوچها در اعتراضهای جنبش سبز، فارغ از هزینههای بالای اعتراضها برای افراد متعلق به این فرهنگها، به عوامل دیگری از جمله تشدید وابستگی اداری، مالی و حتی سیاسی بخشی از مردم به حکومت مرکزی هم باز میگردد که متاثر از ساختار اشتغال در ایران و بزرگ بودن بخش دولتی و شیوه جذب نیرو برای این بخش است. عامل موثر دیگر که به نظر من اهمیت بنیادین دارد این است که نه فقط حکومت که فعالان مرکز هم به تحرکات سیاسی کردها و عربها و بلوچها با بدبینی نگاه میکنند و حتی وقتی اعتراضهای این مردمان متوجه مطالبات عمومی و سراسری هم باشد باز هم اعتراض آنها نه تنها توسط حکومت که توسط مردم و اپوزیسیون نظام سیاسی خارج از کشور هم برچسب “جداییطلبی” میخورد.
شکل نگرفتن دیالوگ
میثم بادامچی: اگر به طور مشخص به ترکهای ایران بپردازم باید تاکید کنم که ما نمیتوانیم بدون تبیین تمایزات درونی جریانهای ترکی به این موضوع بپردازیم. هویت آذربایجان، هویتی متکثر است و هستههای هویتی در آنجا را حداقل میتوانیم به سه دسته تقسیم کنیم. هسته نخست همان هستهای است که بخش مهمی از ملیگرایی ایرانی از دوران مشروطه بدین سو از دل آن درآمده است. این هسته از جمله آخوند زاده، کسروی و تقی زاده را شامل میشود که همه فارغ از تمایزات درونی، به نوعی از ملیگرایی ایران مبتنی بر زبان فارسی و نه لزوما فارس محور، باور داشتهاند.
برای مثال، تقی زاده در یکی از مقالاتش به نام “اخذ تمدن خارجی، آزاد وطن، ملت و تساهل” که در اواخر عمرش نوشته است به طور مشخص به موضوع ضرورت پیوند دادن هویت ایرانی و تکثر قومی در ایران اشاره کرده است و صریحا عرب ستیزی و ترک ستیزی آریایی گرا را نقد میکند. دسته دوم کسانی هستند که باز از دوران مشروطه بدین سو بر زبان ترکی و نوعی ملیگرایی ترکی آذربایجانی تاکید زیادی دارند و پیشهوری و شخصیت های فرقه دموکرات از شخصیتهای مهم این دسته هستند. هویت سوم، هویت شیعی اثنی عشری در ترکهاست که سابقه آن به دوران صفویه و قاجار برمیگردد و آیتاللههای ترک را باید از چهرههای مهم آن به شمار آورد.
به گمانم، پرسشها در اینجا ناظر به آن جریان دوم است که میتوان آن را حرکت ملی آذربایجان نامید و از قضا خاستگاه چپ هم دارد. اکنون پرسش این است که چرا این جریان در جنبش سبز مشارکت نداشت. به نظر من در درجه نخست مشکل این بود که در زمان اعتراضهای جنبش سبز، فضا و امکان دیالوگ میان جنبش سبز و حرکت ملی آذربایجان به خوبی شکل نگرفته بود. این مساله در سطوح مختلفی قابل بررسی است.
سطح نخست این بود که مبانی نظری چنین گفتوگویی از سوی روشنفکران فراهم نشده بود. مشخصا در درون جنبش سبز، نظریههایی سیاسی که هم دمکراسی خواه باشند و هم حقوق اقلیتهای قومی یا ملی را درون خود بپرورند، وجود یا موضوعیت برجستهای نداشت. البته پس از جنبش سبز شاید به خاطر سکوت نسبی آذربایجان، به تدریج افرادی متوجه شدند که مطالبه دمکراسی خواهانه جنبش سبز را باید در کنار مساله حقوق قومهای غیر فارس زبان دید. وضعیت ما از لحاظ تئوریک البته الان خیلی از آن زمان بهتر شده است. در سالهای اخیر مطالب مهمی در این پیوند نوشته شده است که از آن جمله میتوان به برخی آثار آقایان نراقی، ملکیان و جهانبگلو اشاره کرد. خود من هم به وسع خویش در مقالاتی که در مورد فلسفه سیاسی کیملیکا نوشتم در این زمینه کوشیدهام. مساله از لحاظ تئوریک دارد بازتر میشود و هر چند هنوز با وضعیت ایدهآل فاصله داریم، اما بالاخره سد سکوت شکسته شده است.
سطح دوم، گفتوگو بین کنشگران سیاسی است که این هم در زمان جنبش سبز بسیار ضعیف بود. بنا بر دلایل مختلف در زمان جنبش سبز کنشگران این جنبش و کنشگران حرکت ملی آذربایجان هر کدام تنها در درون جمع خودشان صحبت میکردند و ارتباطی با هم نداشتند. به تعبیر شما، شبکه اجتماعی مشترکی نداشتد و البته فارغ از فراهم نبودن فضای مناسب، اصولا ارادهای جدی برای این گفتوگو و شبکهسازی وجود نداشت. همین، خصوصا با در نظر گرفتن سابقه سوءتفاهمهای تاریخی، قاعدتا به بدفهمی متقابل دامن میزد و این تصور خودخواهانه را در طرفین ایجاد میکرد که هر گروه میتواند به تنهایی و بدون دیالوگ با دیگری پروژه خود را پیش ببرد.
اما اکنون به نظر من وضعیت بهتر شده است. یعنی خودخواهیها کم شده و طرفین متوجه شدهاند بدون همکاری با یکدیگر شانسی برای تحقق جامعه آرمانی میسر نیست. البته یک سبب مهم دیگر نبود دیالوگ، فقدان آزادی سیاسی و عدم وجود احزاب در جامعه ماست. به هرحال باید امیدوار باشیم از همین فضای مجازی و فضاهای غیر رسمی و دوستانه جامعه مدنی برای گفتوگویی که نیاز فوری ماست، نهایت استفاده را ببریم و دولت روحانی هم مساله حقوق قومهای غیر فارس زبان را بیش از پیش جدی بگیرد.
در بیانیههای انتخاباتی آقایان موسوی و مشخصا آقای کروبی، مساله حقوق اقوام غیر فارس زبان مورد توجه قرار گرفته بود، اما بعدا در جنبش سبز و در بیانیههای موسوی و کروبی این مساله کمرنگ شد. شاید سبب اصلی آن هم فضای سرکوب و فرصت بسیار کم بود و اینکه این امکان فراهم نبود از مهندس موسوی و آقای کروبی جزییات نظراتشان در این زمینهها بازخواست شود. بعد هم که مساله حصر ظالمانه پیش آمد. البته چنانکه اشاره کردم زمینه پرداختن به این موضوع به قدر کافی از سوی کنشگران و روشنفکران جنبش سبز طرح نشده بود، هر چند در منشور جنبش سبز به این مسائل به طور حداقلی پرداخته شده است.
اضافه کنم که چون نظرسنجیهای معتبر و مطالعات جامعهشناختی دقیق در ایران وجود ندارد، جز با گمانهزنی نمیتوانیم بگوییم وزن هر کدام از سه جریانی که در بالا بدان اشاره کردم در آذربایجان چقدر است یا سکوت آذربایجان را ناشی از غلبه نسبی حرکت ملی آذربایجان در این مناطق بدانیم. در واقع، مرزهای بین افرادی که به این سه گروه تعلق خاطر دارند بهخصوص در میان مردم عادی همیشه روشن نیست. هر چند حرکت ملی آذربایجان یک وزنه قوی در آذربایجان است، اما اصلاحطلبانی هم که رسما آنها را نمیتوان جز حرکت ملی آذربایجان به شمار آورد اما هویت ترکی پررنگی دارند، نفوذ زیادی در این مناطق دارند. کسانی مثل آقای اعلمی یا عبدالعلیزاده یا خیلیهای دیگر از این جمله هستند. البته شاید نادرست نباشد که بگوییم در مسائلی همچون آموزش زبان مادری یا آموزش به زبان مادری در کنار زبان فارسی حتی برخی اصولگرایان ترک نیز هم رای بخش مهمی از فعالان اصلاحطلب یا حرکت ملی آذربایجان هستند.
در هر صورت در پرتو سرکوب امنیتی که از قدیم در آذربایجان شدید بود از یک طرف و از سوی دیگر تقابل جریانهای داخلی ترکها، صدای معترضان همراه جنبش سبز در آذربایجان کمتر شنیده شد، اما نمیتوان گفت همراهی اصلا صورت نپذیرفت و دستکم در تبریز مواردی از اعتراض دیده شد.