Toz qatları 14 - Zamana لایه های غبار14 - زامانا
«Əfilərin içində,ilan kimi huşyar olmaq gərək, yoxsa biləyin çalarlar. Bunla belə,onların oyanmağı üçün zəhmətə dözməliyik »- Səndən öyrəndim.
« Fikrin haradadır dostum bizlər yeni romanlar yazırıq...»
Və yavaşca oxudun: «Əzizim Zamana-oxum gəlmir kamana- yolumuz azadlıq-düz demir zamana...»
Rəsm: Səməd Behrəngi- Nümayiş 1979
Oxlanmış Ceyran, B.Cəzəni
-------------
:Açıqlama
Supah`e`daneş: Əsgərlik zamanı məllimlik edən gənclər
Fədai : Fadai təşkilatin üzvüləri
Yaxcı:Yaxşı
Əkiz:Rəsm
Ekiz: Ekiz tay
Savak:Şah zamanı əmniyyət idarəsi
برخیها رؤیاهای خوش می بینند، برخیها کابوس. من شب و روزم کابوسه .
همه ی چهره ها و صحنه ها درهم، و آغشته بهم، مرا با خود می برند. انگار رودخانه ی خروشانی جاری ست. تشخیص تقدم و تأخر آنها و ریزه کاریهایشان برایم بسیار مشکل است. چون سایه ، چون کابوس و رؤیا به نظرم میایند. و همه چیز مدام قطع و وصل میشود، پیدا و پرش دارد و فرٌار است. در این دقایقی که گهگاه بیدار میشوم باید آنها را تا حدی تنظیم کنم، به خاطر بسپارم که برایم بمانند.نه نمی توانم فراموش شان کنم. به آنها علاقه دارم. مرا جذب میکنند.
آدمها و حرکات و حرفهایشان را دوست دارم و آرامش گوارایی حس میکنم.
هستی من جاری ست. در بطن هر ثانیه و هر چیز .
سفر دوست من، به چه میاندیشی؟ با توام ، صدایم را می شنوی؟ چیست این دیوار لعنتی بین من و تو، که گاه در هم میرزد، و گاه عبور ناپذیر خود نمایی میکند؟ گاه دستم را میگیری و سر به شانه ات می سایم، و در آرامش عمیقی فرو میروم؛ و گاه بمانند دره ی ژرفی، میان مرگ و زندگی،بین ما فاصله میافریند. و یا بهم بیگانه میکند...
گاه در تو ذوب میشوم، و گاه پشت این دیوار شیشه ای، چون شبحی ناآرام درگذشت و گذارم. چیست این دیوار لعنتی، که ما را از هم جدا میکند؟ هر گند و کثافتی که میخواهد باشد، مهم نیست .برای من خنجری ست خونچکان که قلبی را دونیمه میکند.
به چه میاندیشی دوست من؟ نه، به من فکر نکن. لازم نیست به مرده فکر کنی. من از دست رفته ام. تنها نفس های آخرم را میکشم. وقتی بعد از هفته ها نگهداری در خانه ی مخفی و بارها تجاوز، در کنار شهر از ماشین به بیرون پرتم کردند و به گلوله بستند و رفتند؛ دیگر مرا باید جزو مردگان بشماری. گزمه ها مطمئن بودند که من مرده ام و گرنه رهایم نمیکردند. با لگد هایی که به پهلویم زدند و خونی که از تن سوراخ-سوراخ شده ام می جهید ، و لاشه ام را که روی زمین سرداده و به گودال انداختند، دیگر مطمئن بودند که مرده ام. فقط کمی بد شانسی آوردند. کسانی پیدا شدند و مرا به بیمارستان رساندند. پرستار میگوید :"معجزه است. کسی تا کنون با اینهمه زخم و گلوله زنده نمانده است". نه من زنده نیستم. کسی را که بیشتر اوقات در کماست و فقط لحظاتی بیدار است ، نمی توان زنده به حساب آورد.
اما چرا، بالاخره این هم یک نوع زندگی ست.مخصوصاً تو را که همزادم هستی ، در میان این "مرگ و زندگی"یافتم. تو را که تجسم آرزوهای سرکوفته ام، تجسم راه و آرمانهایم هستی. شاید اگر پایم به اینجا نمی رسید هرگز ترا پیدا نمی کردم. درسته، در دوره ی دانشجویی از خانواده ام دورشدم ، وقتم را با تو و در میان مردم گذراندم. آموختم چگونه له شدگان را که چون افعی خطرناک اند دوست بدارم.تو بودی که گفتی"در میان افعی ها باید چون مار هوشیار بود، در حالیکه به خاطر آگاهی شان میتوان سختی ها را به جان خرید".
تنها دلخوشیم تو بودی. در میان این کابوس و رؤیا من پا به پای تو بالیدم ؛ قصه ی زندگی ات را گوش دادم و با تو رشد کردم...
همزادم، گفتم ات؛ آری ، نامی بهتر از این نمی توانم برایت پیدا کنم... درسته من شیفته ی همزادم هستم.
یادت هست اولین بار که میخواستم ببوسم ات گفتی :"اگه ناراحت نشی ، هنوز صبر کن،بگذار وقت اش برسه."
و وقتی از زندان بیرون آمدی همدیگر را در آغوش گرفته و غرق بوسه کردیم؛ و این بار من به تو گفتم "صبر کن، بگذار وقت اش برسه"و تو خندیدی...
نه، به من فکر نکن. لازم نیست به مرده فکر کنی. من از دست رفته ام. فقط به خانواده ام بگو مرا ببخشند. زندگی ست دیگر. هر کس باید به راه خود برود. بگو که دوستشان دارم...
آه نکش! نگو "زامانا!زامانا"! با لحن غم آلودی نامم را تکرار نکن ! تحمل اندوهت را ندارم... "اگه ناراحت نشی ، هنوز صبر کن،بگذار وقت اش برسه."...
آه! امواج آشفته مرا با خود می برد. من در بطن هر ثانیه و هر چیز جاریم:
بعد از زندان بود که علی، دوستت ، بهرام را به تو معرفی کرد. بهرام از یک خانواده ی فقیر کارگری بود.
برای مطالعه ی کتاب علاقه نشان میداد. این خصوصیت موجب شده بود که او و علی با هم دوست شوند.
در این رابطه علی کار کتاب رسانی به او را انجام میداد.
علی دانشجو بود و خواهرش بهار ، دانش آموز دبیرستان.
منه دانشجو در برنامه های کوهنوردی با تو و دوستانت آشنا و دوست شدم.
علی و تو دوستان زیادی در میان دانشجویان تهران و تبریز و اورمیه داشتید. و همینطور در میان معلمان شهر.
مرتب در جریان همه چیز بودیم. با بیشتر اعضای گروههای کوهنوردی نیز دوستی و آشنایی داشتیم ...
اوایل بهار بود . علی به خانه ی شما آمد و به تو که در بستر بیماری بودی گفت:
« پاشو میخواهیم با بهرام برویم کنار ارس. میخواهم رودخانه و دهات اطرافش را ببینم.»
«می بینی که سخت سرما خورده و تب دارم. تمام بدنم درد میکند. نمی توانم سرپا وایستم.»
« پس من تنها بروم؟»
« وقتی من نمی توانم بیایم، معلوم است که توهم نباید بروی.»
« ولی من دوست دارم بروم منطقه را ببینم.»
« میخواهی فاجعه مرگ صمد را برای من تکرار کنی؟»
« نه ، چرا؟ این چه ربطی به ماجرای صمد دارد؟»
« تو میخواهی با بهرام بروی ، دوست چندین ساله است. درست.روشنفکر است. درست. رفت و آمد دوستانه داریم. درست. ولی من برای «ارس» به هیچکس اعتماد نمیکنم. رفتی و بلایی سرت آمد من چه جوابی به دیگران بدهم؟ دوستان، خانواده ها نمی گویند چرا گذاشتی برود؟ یقه ی مرا ول میکنند؟»
«نه جانم چیزی پیش نمی آید. بد بین نباش. بهرام مواظب من است. بچه که نیستم. خودش هم دوست ماست و بهش اعتماد داریم.»
« گفتم که برای رفتن به ارس به هیچکس اعتماد نمی کنم. حالا که گوش نمی کنی مجبورم با این حال بدم همراهی کنم .»
رفتید. بهرام دوره ی خدمت سربازی را میگذراند. و در روستایی سپاهی دانش بود ، که با رودخانه 5-6 دقیقه فاصله داشت.
عصر آن روزی که به ده رسیدید تو در اتاق بهرام استراحت میکردی. علی و بهرام آماده شدند بروند کنار ارس برای تما شا. تو بلند شدی که همراهشان بروی. بهرام گفت:
« استراحت کن. مریضی. بعد که حالت خوب شد با هم میرویم.»
« نه، حالم زیاد بد نیست میتوانم همراهی کنم». و رفتید.
در کنار رود خانه بودید . هوا کمی تاریک شده بود. ارس با آبهای گل آلودش میخروشید. چنان قوی جریان داشت که اگر گاو نر پایش لیز میخورد و توی آب میافتاد کارش تمام بود. نزدیک رود خانه، درتاریکی عکس گرفتید. تو مراقب حرکات شتابزده ی بهرام بودی. او مدام میگفت اینجا وایستید-آنجا وایستید. سعی میکرد شما را به لب رودخانه بکشد.
گفتی «آقا جان بگیر تمام کن، همینجا خوب است» و گوش به حرف او ندادی.
تعدادی عکس گرفتیدید و برگشتید.
در آن چند روز که آنجا بودید تو بارها به علی هشدار دادی و گفتی: «حواس ات باشد-نباید دم رودخانه بروی...»
به همه جا رفتید. ولی همیشه مقداری با ارس فاصله داشتید. بهرام تنها علی را به مسافرت دعوت کرده بود و او نیز تو را قاطی برنامه ی خود کرد. سرانجام بیماریت خوب شد. و ساغ و سلامت از مسافرت برگشتید.
تابستان 1356 از راه رسید.
علی متن اعلامیه ای را آورد که برای پخش تکثیر کنیم. «ماشین پلی کپی دستی» را ساختیم. ولی مرکب آنرا
نداشتیم. خرید مرکب آزاد نبود. قرار شد بهار این کار را انجام دهد.
او به یک کتابفروشی که این چیزها را می فروخت مراجعه کرد و با این عنوان که دختر مستخدم مدرسه است و مرکب را
برای مدرسه میخرد ، و با تغییری که در لباس و قیافه ی خود داده بود، موفق شد کار را انجام دهد.
اعلامیه تکثیر شد و علی بسته را برای پخش به بهرام داد. چند هفته بعد ساواک ریخت به خانه ی علی که تو هم آنجا بودی. علی را گرفتند .تو فرار کردی.
علی در یک ملاقات حضوری توسط بهار خبر فرستاد که بهرام ساواکی ست. او و قتی از زندان آزاد شد گفت:«
«اعلامیه هایی که به او داده بودم - با بسته بندی مشخص- روی میز باز جویی بود» .
بعدها که لیست نامهای ساواکی ها منتشر شد اسم بهرام را هم دیدیم.
بار آخر که او را دیدی گفتی :
« این چه کاری بود که کردی؟ دوستی مان را از بین بردی. از ما شرم نکردی، حد اقل می تونستی از پدر و مادر زحمتکش ات خجالت بکشیدی و دنبال این کار نروی.» و او جواب داد:
« زندگی ست دیگر...»
آیا بهرام و ساواک میخواستند علی و ترا و یا حد اقل علی را در ارس غرق کنند؟
سئوالی ست که من نتوانستم به آن جوابی پیدا کنم.
در 21 و 22 بهمن 57 حکومت شاه سقوط کرد . توسط مردم و نیروهای سیاسی. اسلامیست ها هر جا را که مردم
و نیروهای سکولار تسخیر کرده بودند با گماردن افراد مسلح به چنگ خود گرفتند. سکولار ها توجهی
به این نداشتند که جاهای تسخیر شده را در دست خود داشته باشند. و به فکر قدرت خود نبودند. وقتی در آن روزها در تهران اوضاع را از نزدیک دیدیم دانستم، انقلاب دارد شکست میخورد. نتوانستیم کاری بکنیم...
سال 57 در دانشگاه ارومیه دانشجویان پیشرو، کارگران کارخانه پاکدیس و زندانیان سیاسی تازه آزاد شده
سخنرایی های زیادی ترتیب دادند . همه آنجا بودیم و مردم را با برنامه های عدالت و آزادی های اجتماعی آشنا میکردیم. «دفتر هفته نامه ی کار» تشکل شد و جوانان فدایی از دختر و پسر، در بین اقشار مختلف زحمتکش پیرامون آن گرد آمدند. که بعد ها در آواخر تابستان 58 با هجوم اسلامیست ها و مردم عامی مسجد به تلی از خاک تبدیل شد.
و عده ای از بچه ها را گرفتند...
زمانیکه هجوم نیروهای خمینی به کردستان و ترکمن صحرا و دفتر های نیروهای سیاسی در شهر ها شروع شد
اختناق و کشتار و دستگیری بر سراسر ایران چیره شد. جوانان بیشماری که آرزویی جز آزادی و عدالت اجتماعی و رفع تبعیض نداشتند درو شدند. و آنچه نمی بایست برسرمان بیاید آمد. حکومت تئوکراتیک و توتالیتر و فاشیست اسلامیست ها به رهبری خمینی چون طاعون بر مملکت مستولی شد...
وقتی به قصهء سازماندهی هزاران عضو، کسب 15هزار رأی مردم در انتخابات مجلس با تلاشهای شبانه روزی دهها دختر و پسر فدایی ، کار ارجمند دختر فدایی تهمین با زنان کارگر دخانیات برای سواد آموزی ، و سخنرانی های آگاهی بخش و پر شورش به زبان آذربایجانی، یاری سازمانیافته به دهقانان تهیدست به هنگام درو و برداشت محصول، متشکل ساختن کارگران در « هیئت نمایندگان کارخانه های ارومیه» فکر میکنم؛ و برباد رفتن همه ی تلاشها و درو شدن بسیاری از دوستانمان ، بی اختیار اشک از چشمانم فرو میریزد...
آه، تهمین من! یادت هست بهت گفتم تو و دیگر دوستانمان مرا به یاد دختران و پسرانی که در رمانها آشنا شده ایم میاندازید؟ و تو خندیدی و گفتی:« دوست من، کجای کاری ، می بینی که داریم رمانهای نوی خلق میکنیم...» و به آرامی
خواندی :« زمانا!عزیز من -تیرم بر چله ی کمان نمی نشیند- راه ما آزادی ست- روزگار با ما نمیسازد. »
تو تنها خودت نیستی. نام تو سمبل نام همه ی بچه هاست. من توانایی شمردن همه نامها را ندارم. ولی از آنچه خوبی و پاکی و انسانیت و آزادگی گفته اند وجود عینی اش را در تو و دوستانت می بینم...نامت رمز همه نامهاست. در این ایام زهرآگین یک دقیقه، یک آن فراموشم نشده ای. مگر ممکن است آدم وجود خود را فراموش کند.
افسوس که در این روزهای سخت و طاقت فر سا دستم به تو هم نمی رسد.از همه و هر چیز قطع شده ام. اگر سفر هم نبود من مدت ها پیش مرده بودم. البته حالا هم زنده نیستم، تنها در آستانه گیر کرده ام...
آه ! صدایم به گوش کسی نمی رسد. سفر! دوست من ، به چه میاندیشی؟ به من بگو چرا،
چرا شکست خوردیم، اشتباهمان در کجا بود؟...
-------
ادامه دارد
--------
قسمتهای پیشین: Qabaqkı bölümlər
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت اول : یار و دیار- یار و ؤلکه)
http://www.iranglobal.info/node/40742
-توز قاتلاری - لایه های غبار (قسمت دوم: دوماندا - درمیان مه)
http://www.iranglobal.info/node/40980
-توزقاتلاری (کؤچ؛ قسمت سوم-کوچ)
http://www.iranglobal.info/node/41324
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت چهارم : قویو - چاه)
http://www.iranglobal.info/node/41630
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 5 رئزین داشی-"اوخ"-تیروکمان)
http://www.iranglobal.info/node/42056
-لایه های غبار-توزقاتلاری-قسمت ششم؛اولین نگاه-ایلک باخیش
http://www.iranglobal.info/node/42269
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 7 زخم - یارا )
http://www.iranglobal.info/node/42582
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 8 نامه )
http://www.iranglobal.info/node/42611
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 9 راه- یول)
http://www.iranglobal.info/node/42712
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 10، رو در رو- اوز به اوز)
http://www.iranglobal.info/node/42958
-توز قاتلاری - لایه های غبار ( قسمت 11 شقایق-لاله)
http://www.iranglobal.info/node/44250
-توزقاتلاری 12- لایه های غبار( پادگان)
http://www.iranglobal.info/node/47036
-توزقاتلاری 13- باشقا دنیا: لایه های غبار-جهانی دیگر
http://www.iranglobal.info/node/48919
-Toz qatları 14 - Zamana لایه های غبار14 - زامانا
http://www.iranglobal.info/node/50800
--------
Hekayər
A. Elyar
آ. ائلیار: داستانها
1- چشم آبی Göy göz
http://www.iranglobal.info/node/36167
2- لیدر Lider
http://www.iranglobal.info/node/33696
3- Kabus کابوس ( متن کامل- Bütün mətn)
http://www.iranglobal.info/node/27160
4- چیچک اینن چوپان Çiçək inən Çoban
http://www.iranglobal.info/node/16667
5- "جان" Can (متن کامل)
http://www.iranglobal.info/node/10192
6- آیجان
http://iranglobal.dk/I-G.php?mid=2-64632
7-متن آلمانی داستان آیجان PDF
8- غنچه Qonça (متن کامل )
http://www.iranglobal.info/node/36696
9- پنجره Pəncərə
http://www.iranglobal.info/node/17714
بخشی از شعرهای آ.ائلیار: A.Elyar: Şerlər
Baxışın Rəngi (رنگ نگاه )
http://www.iranglobal.info/node/15740