ستم ملی در ذهن نوجوان من
(یاد مانده های دوزخ دلپذیر-1)
وقتی انقلاب شد من بیست و هفت سال داشتم. در دوره شاه پنج کتاب منتشر کرده بودم. نخستین آنها "برگ های زیتون"نام داشت؛ مجموعه شعری از محمود درویش. اما اگر بخواهم دقیق تر بگویم، نخستین نوشته ای که از من چاپ شد ترجمه دو سه شعر از محمد الفیتوری شاعر سودانی در ضمیمه ادبی روزنامه کیهان بود، در سال 54 ش. بهرام داوری، دوست مسجد سلیمانی ام، کاریکاتوریست روزنامه کیهان بود. او شعرها را پسندید، کاریکاتوری برایشان کشید و منتشرشان کرد. از شادی در پوست خود نمی گنجیدم. فاتح شده بودم ونام ام برای نخستین بار در یک روزنامه سراسری نقش بسته بود. در آن هنگام، ایران فقط سه روزنامه داشت: کیهان، اطلاعات و آیندگان. کیهان نسبت به آن دو تا قدری خواندنی تر بود. امیر طاهری سردبیر، ورحمان هاتفی، معاون اش بود. هاتفی در حالی که معاون سردبیر کیهان بود، سردبیری نشریه مخفی "نوید"را هم به عهده داشت که حزب توده منتشر می کرد. او در اینجا با نام مستعار، حیدر مهرگان، قلم می زد. پس از انقلاب که حزب توده به فعالیت علنی روی آورد، هاتفی سردبیر نشریه نامه مردم - سخنگوی این حزب – شد، والبته همچنان با نام مستعار حیدر مهرگان. تا این که در اردیبهشت 62 ش دستگیرشد، و گویا برای آن که اسرار دستگاه رهبری حزب را زیر شکنجه های بازجویان لاجوردی لو ندهد، رگ های دستش را جویده و براثر خونریزی درگذشته بود.
"بنی طرف"را از همان کتاب اول به نام خانوادگی ام افزودم به چند دلیل: یک، در آن فضای شاهنشاهی و آریامهری می خواستم به همگان بگویم که به رغم همه عرب ستیزی ها، من عرب ام و از جنوب ایران. دو، برای رد گم کردن؛ چون می دانستم، ساواک از همان دوران دانشکده نسبت به فعالیت هایم علیه رژیم سلطنتی حساس است و حال که شکل عام فرهنگی به خود گرفته، این حساسیت فزون تر شده. سه، در شناسنامه مادرم دیده بودم که نوشته شده بود متولد "حویزه و بنی طرف". او زاده 1290 ش یعنی اواخر دوره حکمرانی شیخ خزعل و احمد شاه؛ در شهرستانی است که اکنون، از "حویزه و بنی طرف"به دشت آزادگان تغییر نام یافته. چهار، پیش از من همشهری ام، زنده یاد دکتر هاشم بنی طرفی، نام اش روی ترجمه کتاب "حیات: طبیعت، منشا و تکامل آن"اوپارین، آورده بود و این به من قوت قلب می داد که می توان در تهران شاهنشاهی و دردانشگاه تهران، هم بی ترس ورو درواسی، هویت ملی را به نمایش گذاشت. درهمان سال ها، برخی از افراد خانواده ام به افزودن نام مستعار "بنی طرف"تذکراتی دادند که البته انگیزه های تنگ عشایری داشت که برایم غیرقابل قبول بود. آنان به من گفتند، ما از قبیله "بنی تمیم"هستیم که نیاکان مان از قبل از اسلام در میان اهواز و حویزه سکونت داشته اند.
تا سال 1342 ش که باید از دبستان داریوش به دبیرستان فردوسی شهر خفاجیه (سوسنگرد) بروم، تصور روشنی از ستم ملی نداشتم. کمابیش چیزهایی در این زمینه شنیده بودم. مثلا وقتی بچه بودم از زبان بزرگترها می شنیدم که فردوسی ضد عرب است و گاهی دشنامی نثارش می کردند. یا می دیدم که همه روسای ادارات و فرماندار و فرماندهان مرزبانی و شهربانی و ژاندارمری، غیر عرب اند و اساسا شکل وشمایل ما را ندارند یعنی بچه هاشان – که همکلاسی ما بودند – بر خلاف ما که عمدتا سبزه و آفتاب زده بودیم، اغلب تپل و سرخ و سفید بودند. آنان، اگر در تعطیلات در خفاجیه - شهر زادگاهم - می ماندند، نوروز را عید می گرفتند وما عید فطر را. در تابستان سال 42 ش، من تازه ششم دبستان را تمام کرده بودم که از زبان پدرم شنیدم، شماری از رهبران یکی از گروه های ملی عرب را در اهواز و محمره (خرمشهر) و عبادان دستگیر کرده اند. دوازده سال ام بود. در کابینت خودرو "پیکاب"مان نشسته بودیم و از خفاجیه (سوسنگرد) به سوی اهواز می رفتیم. من و پدرم وعمویم که راننده بود و روی آن "پیکاب"کار می کرد. وقتی از جلوی روستای "ابوحمیضه"رد می شدیم، پدرم یادش آمد که فردی از شیوخ آن روستا، آن گروه را لو داده بود. با لحنی متاثر و خشمگین به عمویم گفت: کار زیر سر "شایع"است و افزود: "به کمک طهران کعبی". گویی فرصتی تاریخی از دست رفته بود. فضای سنگین و حزینی بود. سعی می کردند طوری صحبت کنند که من متوجه نشوم. چون به هر حال سیاست، آن هم در فضای ساواک زده آن سال ها، شاخه های تیز وخونین داشت. طهران کعبی و شایع الاحمد، بعدها بابت این خوش خدمتی به ساواک، دست خوش دریافت کردند. طهران کعبی رییس انجمن شهر عبادان شد و شایع الاحمد شهردار بستان.
نخستین ناخنک ذهنی مساله ملی در دوازده سالگی . البته پیشتر از زبان پدرم در باره فعالیت های حزب توده و حزب سعادت در دهه بیست شمسی در اهواز چیزهایی شنیده بودم. شيخ عبدالله، پسر شیخ خزعل در سال 1323 به اهواز آمد وکوشید حزب سعادت پدرش را احیا کند و سکه هایی زد از طلا و با این نام. اما کار او نگرفت. نوزده سال از سقوط پدرش گذشته واوضاع سیاسی واجتماعی استان خوزستان (عربستان) تحول یافته بود و او می خواست همچنان با ذهنیت عشایری با وضع جدید برخورد کند.
نام مملکت عربستان را به استان خوزستان تغییر دادند و برای تغییر جمعیت آن، کوشش فراوان کردند که این سیاست تاکنون نیز ادامه دارد. شمار اقلیت غیر عرب در شهر صنعتی عبادان افزایش یافته بود. براثر دموکراسی نیم بند دهه بیست شمسی، آگاهی طبقاتی در میان کارگران استان رو به گسترش داشت. با اوصافی که گفتم حزب سعادت نمی توانست همچون یک حزب مدرن به سازماندهی توده های مردم عرب بپردازد. از این رو نتوانست با حزب منسجم و منضبطی چون حزب توده، که حمایت شوروی و دیگر احزاب کمونیست را با خود داشت، رقابت کند. اصلا چرا با حزب توده مقایسه کنم، حزب سعادت، در قد وقامت هم نسلان اش یعنی حزب دموکرات کردستان یا فرقه دموکرات آزربایجان هم نبود. گرچه مملکت عربستان تا بیست سال قبل اش از خودمختاری کامل و استقلال داخلی برخوردار بود. حزب توده هم بر خلاف آزربایجان و کردستان، نمی خواست به مساله ملی در عربستان (خوزستان) بها بدهد. این مساله پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 نیز تکرار شد. البته در سال های 58 و 59 ش، بر خلاف دهه بیست، گروه های چپ دیگری هم فعال بودند مثل سازمان چریک های فدایی خلق، راه کارگر، پیکار و غیره. چریک ها، در آن سال ها برای رقابت با نشریه "الکفاح"، نشریه "النضال"را منتشر می کردند. اما شمارگان "الکفاح"، که خط مشی ملی مستقلی داشت، از "النضال"بیشتر بود. راه کارگر در سال های جنگ (62 – 64 ش)، نشریه های عربی "نداء الکادحین"و "الکادح والحریه"را در شمارگان محدودی چاپ و عمدتا در میان کارگران جنگزده عرب در کرج و تهران پخش می کردند. در واقع "الکفاح"نخستین نشریه عربی – فارسی بود که پس از انقلاب برای مردم عرب در ایران چاپ و منتشر می شد والبته به صورت نیمه مخفی. شاید بتوان گفت که با ادغام هرچه بیشترعربستان (خوزستان) در بدنه ایران در دهه چهل شمسی، کنش وواکنش میان فعالان ملی گرای عرب و چپگرایان ایرانی بیشتر شد، چون احزاب چپ تنها نیروی سیاسی ایران بودند که به مساله عرب ها گوشه چشمی داشتند.
در سال های نوجوانی – ده تا چهارده سالگی – دوستی داشتم که بعد از انقلاب اعدام شد. نام اش جبار ناصر بود. مادر زحمتکشی داشت که سبزی می فروخت. واین – البته حرفه – شماری از زنان عرب است که در همه شهرهای استان، پا به پای مردان در مزرعه و مغازه و کارخانه و دستفروشی، فعالیت دارند. من با او و دوست سومی که رحیم – ح نام دارد، عیاق بودم. جبار برای ما دو نفر از شیخ خزعل و خانواده اش و حکمرانی اش می گفت که برایمان جالب و جذاب بود. آن هم در آن سن و سال و در شهر کوچک خفاجیه (سوسنگرد) که در آن هنگام، در حد یک روستای بزرگ بود و به عنوان یک شهر هم مرز با عراق زیر مهمیز ساواک به سر می برد. رحیم - ح هنوز زنده است و هیچ گاه از زادگاه مان بیرون نرفت. جبار در جوانی بارها روی تضادها و دشمنی های میان رژیم های متوالی عراق ( البکر و صدام حسین) با رژیم های شاه و سپس جمهوری اسلامی ایران بازی کرد، ودر این و آن سوی مرز فعالیت سیاسی وامنیتی داشت، اما در واپسین بار، حربه اش کارگر نیفتاد و در سال های دهه شصت – در اوج جنگ ایران و عراق – در اهواز اعدام شد. جبار ناصر، نمونه ای از شهروندان عرب ایرانی است که قربانی هم مرزی و دشمنی همیشگی میان ایران وعراق شدند و شمارشان در شهرهای مرزی ما کم نیست. از سال 2003 که صدام حسین توسط آمریکا و متحدانش به زیر کشیده شد ورژیمی، همراه وهم مسلک با رژیم ایران در بغداد بر سرکار آمد، وضع تغییر کرد. بهانه های سرکوب و اعدام هم تغییر کرد. مدتی اتهام ارتباط با انگیس و آمریکا را بهانه می کردند و اکنون بازار "وهابیت"گرم است. واین تنور ظاهرا همیشه باید داغ باشد.
خطاست اگر عراق را فقط پناهگاه مهاجران سیاسی عرب ایرانی بدانیم. البته در دوران حکومت چپگرای حسن البکر، بسیاری از ناراضیان چپ وغیر چپ ایرانی هم به آن کشور پناه بردند. اما عراق برای عرب های خودمان، یک عمق استراتژیک فرهنگی واجتماعی به شمار می رود واین ربطی به نوع رژیم حاکم بر عراق ندارد.
در آن فضا، آگاهی های اولیه ام نسبت به مساله ملی جرقه خورد. وباید مدتی می گذشت تا به آگاهی های سیاسی نضج یابد.