سیاحت هشت کشور اروپایی و آفریقایی با سه هزار و پانصد تومان
(حکایت سیر وسفرم به اروپا و شمال آفریقا در سال 55 ش – یاد مانده های دوزخ دلپذیر 2)
نیمه نخست دهه پنجاه شمسی برای من، سال های پرتحرکی بود. همواره یا برنامه های کوهنوردی بود یا ایرانگردی. کوهنوردی به صورت گروهی و ایرانگردی به شکل دو یا سه نفره. در باره کوه ها، قله ها، جنگل ها، روستاها و شهرهایی که درنوردیدم، بعدها به طور مفصل خواهم نوشت.
وقتی اغلب کوه های ایران را زیر پا گذاشتیم وبیشتر شهرها را دیدیم، تصمیم گرفتیم، نخست به یکی از قله های هندوکش درافغانستان برویم وسپس به قله کلیمانجارو در تانزانیا. اما هر دو اینها به علت بی پولی انجام نشد. سرانجام من و دوستی گیلانی به نام علی مقدسی تصمیم گرفتیم، کشورهای اروپایی و شمال آفریقا را بگردیم. انگیزه های ما برای این سفر، که حدود يك ماه ونیم طول کشید، یکی داستان های جذاب اروپاگردی دوستمان اکبر سلاحی بود که یار اغلب برنامه های کوهنوردی مان بود. اکبر، برادر کاظم و جواد و حسین است که هر سه در نبرد با رژیم شاه جان باختند. دوم، نومیدی ناشی از کشته شدن حمید اشرف رهبر سازمان فداییان خلق که در آن هنگام مهمترین گروه مسلح و مبارز علیه رژیم شاه بود و ما جوانان به آن دلبسته بودیم. سوم، کنجکاوی برای دیدن سرزمین های جدید و دنیاگردی. تصمیم گرفتیم جنوب اروپا و شمال آفریقا را بگردیم.
علی مقدسی کارمند شرکت فرش ایران در تهران بود ومن تازه خدمت سربازی را تمام کرده بودم. مدرک لیسانس در جیبم بود اما بیکار. علی، حدود بیست هزار تومان داشت و من سه هزار و پانصد تومان. دلار آمریکا حدود 6 تومان بود.
اواسط مرداد 55 ش بود. من در خفاجیه (سوسنگرد) با خانواده و دوستان نزدیک، خداحافظی کردم و به تهران آمدم. هرکسی چیزی سفارش می کرد تا از اروپا برایش بیاورم. گفتم، من با یک کوله پشتی ویک کیسه خواب می روم و با همین بر می گردم، نه چمدانی در کاراست و نه ساک. آب پاکی روی دستشان ریختم. اساسا تصور سفر با اروپا را در ذهنشان برهم ریختم. پسردایی ام که سر طاسی دارد، از من خواست تا داروی کاشت مو برایش بیاورم. از بس دوستان اش به او گفته بودند کچل – اقرع – عقده موی بلند را داشت. او اکنون شصت وهشت سال دارد.
از شمس العماره تا استانبول
راننده اتوبوس میهن نوردی که ما را از شمس العماره خیابان ناصرخسرو به استانبول می برد، اهل ترکیه بود و از آینه، یک دختر توریست فرانسوی را می پایید که بعدها فهمیدیم، اسم اش هلن است. او در ردیف آخر اتوبوس نشسته بود و ظاهرا تنها. نخستین بار بود به خارج می رفتم. همه چیز برایم تازه بود. انگار دنیای جدیدی را کشف می کردم. هیچ یک از ما به فکر پناهندگی نبود، اساسا در آن هنگام، مساله پناهندگی همانند اکنون، گسترده نبود.
وقتی در "ارض روم"ترکیه دیدم، آب آشامیدنی هم، پولی است، جا خوردم. برای شام پیاده شده بودیم. در اینجا یک دوست قزوینی را دیدم به نام محمد غفاری که دوست مشترک من و محمد کاسه چی بود که او هم اهل قزوین بود و به اروپا می رفت. محمد کاسه چی در سال 54 ش در ارتباط با سازمان چریک های فدایی خلق، مخفی شد و دیگر هیچگاه اثری از او به دست نیامد.
حدود سه نیمه شب به استانبول رسیدیم، و چون دیروقت بود، محمد غفاری ما را به آپارتمان دوست همشهری اش برد که حوالی میدان تقسیم می زیست و در دانشگاه آن جا درس می خواند. روز بعد، گشتی در استانبول زدیم، هم با خودرو دوست جدیدمان و هم پیاده. از دیدن کتاب های "مادر"ماکسیم گورگی و دیگر کتاب های مارکسیستی در کتابفروشی ها، تعجب کردیم زیرا اینها در ایران ممنوع بود و داشتن شان مستوجب زندان. بعدها شنیدم، این شخص – که یک شب پذیرای ما در آپارتمان کوچک اش بود – خودکشی کرد.
با قطار به صوفیه
با قطار از استانبول به صوفیه – پایتخت بلغارستان – رفتیم. شهر کوچکی بود با نظام سوسیالیستی طرفدار شوروی. با تراموا، طول و عرض شهر را رفتیم. شهری شسته رفته و آرام. از ترافیک و شلوغی تهران خبری نبود. به یکی دوکتابفروشی سر زدیم به قصد مشاهده کتاب های سوسیالیستی به زبان انگلیسی. پول مان برای خرید کتاب قد نمی داد. پس از جستجو برای محلی برای خواب شبانه، ما را به خوابگاهی حواله دادند که در آن دانشجویان کشورهای جهان سوم به سر می بردند. دانشجویانی از یمن دموکراتیک (جنوبی)، سومالی و.. همه این کشورها به نحوی در فلک اتحاد شوروی سابق می چرخیدند. تا نیمه های شب با دانشجویان عرب، گپ زدم. درباره سوسیالیسم در یمن جنوبی که هنوز مستقل بود، و نیز مساله فلسطین و مسایل آن روز خاورمیانه. گاهی هم برای علی به فارسی ترجمه می کردم. یک شب بیشتر نماندیم و باز هم با قطار به سوی یوگسلاوی سابق (صربستان کنونی) حرکت کردیم.
بلگراد ورود دانوب اش
در قطار فهمیدیم که در اروپا، اردوگاه هایی به نام "کمپ توریست"وجود دارد. وقتی به بلگراد پایتخت یوگسلاوی سابق رسیدیم، سراغ یکی از آنها را گرفتیم.
دو شب در یکی از این کمپ ها، که خاص گردشگران خارجی است، سر کردیم. با تراموا، گوشه کنار شهر را گشتیم. وسط شهر بوستانی وجود دارد مشرف بر رود دانوب. این رود که آب اش به رنگ آبی آسمانی است به شاخه رودخانه دیگری می ریزد که آب اش گل آلود است. وقتی در آن بوستان هستی، می توانی تمایز این دو رنگ را به خوبی ببینی. منظره اى جذاب و قشنگ.
گاهی می دیدیم، چند نفری در پیاده رو، به طور خودانگیخته، جمع می شوند و در حین راه رفتن، سرود می خوانند. از درگذشت "جوزف بروز تیتو"، رهبر تاریخی یوگسلاوی چند سالی گذشته بود. با مترو به یکی از حومه های شهر رفتیم که منطقه ای جنگلی و کوهستانی است. گفتند، یکی از مناطق جنگ های چریکی نیروهای تیتو علیه ارتش اشغالگر آلمان نازی بوده. تیتو دوست ناصر و نهرو و هر سه از موسسان جنبش کشورهای غیرمتعهد بودند که می کوشید میان دو اردوگاه شرق سوسیالیستی و غرب سرمایه داری بی طرف باشد. اکنون کشور یوگسلاوی همچون شوروی، از هم گسسته و چند کشور از بطن آن دو کشور پدید آمده است. در روز سوم تصمیم گرفتیم به ونیز در ایتالیا برویم.
در ترمینالی که اتوبوس هایش از بلگراد به ایتالیا می رفت به ما گفتند که اتوبوس به ونیز نمی رود. گفتند قطار به آن جا می رود، آن هم نه به طور مستقیم. گرچه دوست داشتم این شهر شگفت انگیز را ببینم اما مجبور شدیم به شهری برویم که اتوبوس می رفت: میلان.
میلان، اولین شهر صنعتی اروپا
می گویند که رنسانس اروپا، از ونیز، میلان و فلورانس در ایتالیا آغاز شد. در موزه تکامل خودرو شهر میلان به ما گفتند که صنعت نوین از این شهر برخاسته است. هنوز تاجران و کاسبان در مرکز تجاری شهر به شیوه قرن های گذشته دور هم جمع می شوند و وشور ومشورت می کنند. عصر هنگام به میلان رسیدیم. پس از گشت و گذار در مرکز شهر، احساس گرسنگی بر هر دوی ما غلبه کرد.
لذا من دو عدد کنسرو و سه چهار عدد نان باگت خریدم برای شام. چون ایتالیایی نمی دانستم فقط از روی شکل سوسیسی که بر قوطی کنسروها نقش بسته بود، فکر کردم سوسیس خریده ام. اما پس از باز کردن کنسروها، دیدیم که سوسیس نیست بلکه چیزی شبیه کنسرو مار است. احتمالا غذای حیوانات خانگی بوده. از دیدن آن منظره، حال هر دوی ما به هم خورد. کنسروها را در سطل زباله ریختیم و برای صرفه جویی مجبور شدیم، قدری خیار و گوجه فرنگی و پیاز بخریم و سد جوع کنیم. در اینجا نتوانستیم جای ارزانی برای اتراق شبانه پیدا کنیم یا در واقع چون شب شده بود، به نزدیک ترین مکان یعنی ایستگاه راه آهن رفتیم. خوشبختانه تعدادی توریست اینجا و آنجا ولو بودند. ما هم فرصت را مناسب دیدیم وکیسه خواب هامان را در گوشه ای باز کردیم و کوله هامان را زیر سرمان گذاشتیم و تا صبح یک نفس خوابیدیم.
(در یادداشت های آینده در باره ادامه سفر به فرانسه، عبور با کشتی از دریای مدیترانه، از بندر مارسی به الجزایر و شمال آفریقا خواهم نوشت).