خداحافظى با ته چاه و پرسش و آلاداغلار
١
مثل اولين نبرد شرق و غرب افسانه اى، چيزى در درونم فرو مى ريزد. اسبى را بر درونم نفوذ داده اند. تروآى درونم در حال ريزش است. اين شهر را آتش خواهند زد و مى زنند. و شايد بايد چنين باشد. شرق درونم مغلوب حيله ى غرب درونم گشته است. انگار رستم و سهراب در جدالى سراسر امروزى دارند دوباره مرا به كنكاش در درونم وا مى دارند. اين حيله را كجاى تاريخ بنويسم؟ اين را كه رستم به رسم حيله بر نسل جوان غالب آمد. اين را كه نسل نو و نسل پرسشگر، قربانى بى جوابى نسل كهنه و نسل رستم دستانى شد. كه اگر رستم جوابى در چنته داشت سهرابِ سئوال هرگز كشته نمى شد.
٢
رؤياى موراكامى نشستن ته چاه است. رؤياى من زل زدن از بالا به ته چاه است. مردى با همه ى رمانها و كتابها در ته چاه دارد چيزى را در آن اعماق مى كاود و مى مويد. يوسفى ته چاه، بى اطلاع از زمين و زمان دارد آينده ى يك مملكت را با زيبايى اش نطفه مى بندد. ته چاهى كه من مى بينم انتها ندارد. چاه شغاد، چاه بيل قاميس، چاهِ... موضوع من اين نيست. من بيشتر به دستها و سبب هايى مى انديشم كه آن چاه را كنده اند. چاه هايى بايد باشند تا موراكامى هايى نيز آن ته بنشينند. تا يوسف هايى درونشان انداخته شوند. چاه هايى بايد باشند تا من بالاى آنها بنشينم و زل بزنم بر درونشان. چاه هايى كه مثل دهان آدمى باز مانده اند و شايد باز شده اند. دهان هايى كه مى خواهند تو را ببلعند. مى خواهند قورتت بدهند. مى خواهند بجوندت، بخورندت، هضمت كنند. شرايط من اكنون اين است؛ چاه ها و دهان هايى براى خوردن و هضم كردنم باز شده اند.
ولى خُب، مى توان الماس را بلعيد اما نمى توان هضمش كرد. و شايد موراكامى براى همين ته چاه مى نشيند. و شايد يوسف براى همين به چاه انداخته مى شود.
موراكامى خودش چاهى براى آن چاه است. يوسف چاهى است كه براى به چاه انداختن چاه هاى ديگر كنده اند!
٣
و من اوشودوم آی اوشودوم / داغدان آلما داشیدیم. ( سردم شد و از كوهستان سيب آوردم). آ لماجیغیمی آلدیلار / منه ظولوم سالدیلار. ( سيب هايم را گرفتند و بر من ظلم كردند.) من ظولومدان بئزارم / درین قویو قازارام. ( من از ظلم بيزارم، پس چاهى عميق خواهم كند...)
چاه تظلم. موراكامى و يوسف بايد خوشحال باشند كه ته اين چاه ننشسته اند. دار و ندارِ كوهستانىِ ما را گرفته اند و ما در پى حقوق خويش گرفتار. من از ظلم بيزارم. منزجر از ظلم و ظالم و خشونت و سركوب و تهاجم هستم. براى همين چاهى عميق براى به چاه انداختن ظلم و ظالم و سركوب خواهم كند. و مى كَنَم. صدايش را مى شنوى؟ حالا ببينم موراكامى و يوسف جرئت نشستن ته اين چاه را دارند؟
٤
گاهى وقت ها در اين غربت شيشه اى خوشگل، صداى مادرم از آلاداغلار را مى شنوم. آن صدا چون چاقويى، آمريكا را مثل هندوانه اى دو نيم مى كند و مى گذارد جلويم.
"بخور ممّد ايرضا، اما مواظب باش پيرهنت را كثيف نكنى!"
پيرهنم، پيرامونم خيلى وقت پيش كثيف شده بؤيوك خانيم. بعدش آن صدا شبيه اولين پروازى مى شود كه مى خواهد مرا به جايى، به دوردستى، به ناكجايى ببرد. دوست دارم درون آن هواپيما كه مى نشينم در ابهام ابر و مه بالاها يك اتفاقاتى بيفتد. و آن وقت به هنگام نشستن، بر خاك سرزمينى فرود آيم كه سالهاست بر دوشم است. دوست دارم در فرودگاه شهرى فرود آيم كه سالهاست همچون شمس تبريزى از من گريزان است و يا من از آن در گريزم، و يا شايد جهان از ما و ما از جهان در گريزيم. و يا شايد گريزى در كار نيست بلكه ريزش آواز مادرانه ى زبان من است كه اينسان دربدر جهانم ساخته است. نمى دانم، اما صداى مادرم شايد فقط در آمريكا چاقو است.
صداى مادرم وقتى من در تبريز بودم آويشن بود و نعنا و گل سرخ، و من طفل دبستانى كه زبانش را لاى كتابهاى ناشناس پنهان مى كرد. گاهى وقت ها صداى مادرم مى نشيند كنارم بر روى مبل و مى زند بر پشتم؛
"لعنتى، اينجا، اينجورى چه غلطى مى كنى؟ پاشو يه فكرى به حال خودت بكن!"
و من حالى ندارم كه فكرى برايش بكنم. حال و احوالم در آلاداغلار جا مانده است.