رضا شاه ، موميايى، موريانه!
در اين مغازه، پدريزرگ ، در زمان رضا شاه ، در آن سالهاى دور، كار و كسب کوچکی داشت در حد آدمى كه با دو چهار پا، آلو و گردو به مازندران مى برد تا با برنج عنبربوى هزار جريب تاخت بزند و در كنار قند، چاى ، نمك، توتون ، تتباكو و چند قلم كالاى ديگر ، در سرماى استخوان سوز شهميرزاد، مايحتاج اندك زمستان نشينان آن ديار را عرضه كند. "كل مم مهدى"كه از دنيا رفت، پدر كه آخرين فرزند خانواده بود و همراه برادران به "قرارى"، روانه تهران نشده بود، كسب او را به إرث برد و تا سال ١٣٤٥ كه رفرم ، اقتصاد شمال را تركاند و او را هم روانه بازار شكوفاى برنج شمال كرد، در اينجا مغازه دار بود و كار راه انداز اهالى. ماجراها داشت اين مغازه، این محرم دشت و این مدرسه هاى دوقلوى سنايى و منوچهرى!
در سال چهل كه آن دو آلمانى آمدند و برق كشيدند با آن جيپ جميز و ديناميت گذارى ها و "لواش- لواش "گفتن به جاى "يواش- يواش "و خريد هر روزه سيب زمينى و كاناداداراى ، كسب پدر هم رونق گرفت و هر پنج مغازه محرم دشت را داير كرد . اين دست راستى كه در كركره اى دارد، مغازه اصلى و به جاى مانده از دوران پدر بزرگ بود و اين ويرانه دست چپى را از ميرز يدالله كه ديگر حال دكاندارى نداشت، گرفت و كردش دومين مغازه لوازم الكتريكى شهر ! در آن سالها كه زمستانهاى شهميرزاد خالى بود، مغازه جنب تكيه - که در این عکس دیده نمی شود- پاتوق پيرمردان آفتاب نشين بود. پدر با قند شكن، روى سنگ يك كيلويى گردو مى شكست و پيرمرد ها مغز مى كردند گردو هاى شكسته را و پوست گردو سوخت منقلى بود كه در ميانه مى سوخت تا در پناه حرارت متبوعش، پيرمردان چانه بگردانند و چه لذت بخش بود برايم كه با دهانى باز تراز گوش، به خاطراتشان، از دوآب، هزار جريب، حسين خان عرب و ارباب ممدآقا -گاه براى دهمين بار- گوش بسپارم و هنوز در گوشم اين جمله مشترك اين بيرمردان روستايى كه سوادى نداشتند و پدر برايشان از صفحه حوادث و مجالس ترحيم كيهان مى خواند، می پیچد : "به هر پهلو كه خوابيده، نور بياره به آن پهلو !"و اينرا بویژه زمانى مى گفتند و تكرار مى كردند، كه از پل ورسك و داستان ساختن راه آهن شمال حرف به ميان مى آمد.
از آن ايام نزديك به شصت سال گذشته است. با كوچ خانواده به شمال، مغازه ها تخته شدند و در تمام اين سالهاى سپرى شده، گويا تنها موريانه ها كارشان را به درستى و با پشتكار انجام داده اند.
ورود به دنياى سياست، با دشنام به رضا شاه همراه بود : قلدر، نوكر انگليس، بى سواد، جلاد و... همواره پيشوند و پسوند نام او بودند و من هر بار كه اينگونه ألقاب را مى خواندم و تكرار مى كردم، كودك درونم مرا به مغازه كنار تكيه، به پاى منقل و دعاى خير پير مرد ها مى برد، پيرمردانى كه شايد تنها رؤيايى از پل ورسك داشتند و هرگز آنرا نديده بودند، اما وقتى مى گفتند كه رضا شاه مهندس آلمانى را با زن و بچه زير پل خواباند، ترجيع بند سخنشان : "نور به قبرش بباره "بود .
پيدا شدن جسد موميايى منسوب به رضا شاه، مصادف شد با ارسال اين عكس از محرم دشت ، از سوى دوستى عزیز و من فكرى ام كه چه نسبتى برقرار است ميان اين مغازه هاى رها شده در دست حوادث و موريانه ها و موميايى رضا شاه. هم صدايى جامعه روشنفكرى در ضرورت حفظ حرمت موميايى و استفاده از فرصتى كه موميايى پديد آورد براى تجديد نظر در آنچه در باره او گفتيم و نوشتيم ، مرا به نقطه اتصال اين دو نزديك مى كند : موريانه ها غرور و قدر شناسى پير مردان را فرياد مى زنند که به غریزه، اهمیت "امنیت"و"پیشرفت"را درک می کردند و روشنفكران به بهانه پيدا شدن موميايى ، همان را به زبان خود تکرار می کنند : نور به قبرش ببارد كه به عبور ايران از دوران تاريك به جهان مدرن مى انديشيد، اگر چه خود نيز ، با در غلطیدن به استبداد فردی، قربانى محدوديت هاى زمانش شد