انقلاب بهمن۵۷ بيانگر تلاش تاريخي مجدد ايرانيان در فرارويي به جامعهيي مدرن بود، تلاشي كه همچون انقلاب مشروطيت ناكام ماند. انقلاب نتوانست (هم چون رژيم سابق كه نتوانست)، حاكميت ملي را برقرار كرده، ساختار سياسي و حقوقي دمكراتيكي را بر كشور حاكم كند. انقلاب نفي و انكار حقوق اقليتهاي ملي و قومي را همچون نفي حقوق شهروندي، با خود به همراه داشت، و نتوانست قوانين اجتماعي و انساني را جانشين قوانين الهي كند. اين بار، مرجعيت روحانيون به جاي استبداد شاهنشاهي، حاكميت را از مردم سلب نمود
انقلاب 57 از سوي ديگر، آينهيي شد در برابر ما تا خود را در آن ببينيم و بررسيم و بازيابيم. هويت فردي، فرهنگي و ملي ما نيز در اين رابطه، در اين آينه انعكاس يافت. حكومت كوشيد تا مذهب حاكم را هويت ملي ما قلمداد كند. بيش از دو دهه در اين راه تئوري بافت، تاريخ جعل كرد و تاريخ نوشت و آرزوهاي خويش را تبليغ كرد. مليگرايان به موازات آن كوشيدند تا زبان فارسي را به مثابهي ميراث ملي، هويت ايراني معرفي كنند و در اين انديشه، آغازگر بحثي شدند كه هنوز وارد عرصهي جدي نشده است.
ايران كشوري است در كانون منطقهي آشوبزده. بيثباتي منطقه بر محيط ناآرام داخلي تأثيري فزاينده به جاي گذاشته است و سياستهاي نادرست جاري بر تنشهاي حاكم ميافزايد.
جمهوري اسلامي با پرچم “برادري” و “مساوات” و “وحدت اسلامي” تصميم گرفته بود تا اقوام داخل كشور را در كنار هم بنشاند و از اين طريق، “ملت واحد اسلامي” را به جاي مليتخواهي بنشاند. اما در اين كار هنوز هيچ توفيقي نيافته است. اسلام حكومتي نه تنها نتوانسته در عرصهي داخلي وحدت آفرين باشد، بلكه در سطح منطقه نيز، تفكرات برتريطلبانهي آن ناموفق مانده است. “وحدت اسلامي” نتوانست بر “مليتخواهي” برتري يابد.
درگيري بين مذهب و مليگرايي در ايران پديدهي نوظهوري نيست. بيآنكه وارد بحث تاريخي موضوع شويم، قابل ذكر است كه،اگر تا قبل از انقلاب سال 57، حقوق اقليتهاي ملي1 در ايران -هرچند تنها در قانون اساسي كشور- مطرح بود، با استقرار جمهوري اسلامي، با گذشت بيش از بيست سال از عمر آن، با انحصارگري شيعه، حقوق اقليتهاي مذهبي هم امروز به بحث روز بدل شده است.
“هويت اسلامي”، هديهيي بود كه حاكميت جديد آن را جانشينِ “هويت ملي” نمود. هويت جديد ميخواست تمامي اركان جامعه را با صفت اسلامي مزين كند: فرهنگ ملي به فرهنگ اسلامي، مجلس شوراي ملي به مجلس شوراي اسلامي، وحدت ملي به وحدت اسلامي، تمدن ايراني به تمدن اسلامي و در نهايت، كشور ايران به “ميهن اسلامي” تبديل شد و بازگشت به عظمت اسلام، جانشينِ شعار باز گشت به تمدن بزرگ شد.
اين را نيز بايد در نظرداشت كه، دولت مركزي در ايران هميشه نقش مهاركننده و سركوبگر و نه ساماندهندهي وضعيت اقليتها را به عهده داشته است . و اين نيز قابل ذكر است كه ، با تضعيف دولت مركزي ، آن نظم كاذب ظاهراً موجود درهم ريخته و اقليتها با استفاده از فرصت ايجاد شده ، خواست هاي خويش را ، حتا تا مرز جدايي ، اعلام داشتهاند . سرپوش گذاشتن بر مشكلات اقليتها و نارضايتيهاي آنان ، سياست هميشگي حاكميتها بود . سركوبِ خشونتبار كردها و تركمنها در سالهاي نخست پس از انقلاب، كه از اذهان اهالي اين مناطق زدودني نيست، به شيوهي مسلط دو دهه از عمر حاكميت بدل شد. سركوب حزب خلق مسلمان در آذربايجان نيز در همين رابطه قابل بررسي است. جمهوري اسلامي در چند سال اخير با حقوق “اقليتها” برخوردي پرهيزكارانه داشته است. حكومت ميكوشد اقليتهاي ملي و قومي را به طريقي در خود جذب كند. در روند درگيريهاي درون حاكميت بر سر قدرت، ممكن است وضع “اقليتها” نيز به شكل مثبت و يا منفي تغيير و تحول يابد.
قانون اساسي برآمده از مشروطيت با احترام به حقوق اقليتهاي ملي در ايران، صحبت از “ممالك محروسه ايران” ميكرد و “قانون ايالتي و ولايتي” را براي حفظ منافع “ايالات و ولايات و بلوكات” مورد توجه قرار ميداد و “انجمنهاي ايالتي و ولايتي را تصويب كرد تا بدينسان قدرت حكومتي در كشور تقسيم شود. قانون اساسي همچنين با مشخص نكردن زبان فارسي به عنوان زبان رسمي كشور، عملاً زبانهاي ديگر ايران را به رسميت ميشناخت.
“ممالك محروسه” ايران، به شكلي، همان حكومتهاي خود مختاري بودند كه تا قبل از حكومت پهلوي، كشور ايران را تشكيل ميدادند. اين ممالك در محدودهي حكومت محلي، اختيارات ويژهي زيادي داشتند. در تدوين نخستين قانون اساسي ايران، به علت حضور مؤثر آذربايجان در جنبش مشروطيت بود كه، حقوق انجمنهاي ايالتي و ولايتي در نظرگرفته شد.
رضاشاه، به سان هر ديكتاتوري، جامعهي متحدالشكل ميخواست. او تنها يك رنگ و يك صدا ميشناخت:
ملت واحد، زبان واحدو فرهنگ واحد و در نهايت، فكر واحد، تحت رهبري پادشاهي يگانه.
در ايرانِ امروز، با توجه به اين كه بخشِ بزرگي از اقليتهاي ساكن ايران(كرد و بلوچ و تركمن) سني مذهب هستند و طبق قانون اساسي ايران، رهبر و رييسجمهور و اعضاي شوراي نگهبان و … بايد شيعه مذهب باشند، در عمل، اقليتهاي مذهبي همان اندازه مورد آزار و سركوب و بدرفتاري قرار دارند كه اقليتهاي ملي. جمهوري اسلامي نه تنها نتوانست حقوق اقليتها را مراعات كند، بلكه با انحصارگرايي مذهبي (شيعه) مسألهي اقليتها را گسترش داد. حاكميت در ايران، درعرصهي داخلي، عملاً حقوق اقليتها را انكار كرده است.
در عرصهي زبان، با علم بر اين كه، در جهانِ امروز هويت ملي تنها به يك زبان محدود نميشود، مادهي سوم از اعلاميهي جهاني حقوق بشر تصريح ميكند كه: “هر دولت موظف است براي افراد خود اين حق را به رسميت بشناسد كه به هر زباني كه ميل دارند صحبت كنند و آن را بياموزند.”
اصل 15 و 19 قانون اساسي جمهوري اسلامي نيز بر اين اصل تأكيد دارد و “آزادي استفاده از زبانهاي محلي و قومي در مطبوعات و رسانههاي گروهي و تدريس آنها در مدارس در كنار زبان فارسي” را ميپذيرد. اين اصول، چون ديگر اصلهاي قانون اساسي جمهوري اسلامي، در غباري از تناقض، همچنان غير قابل اجرا باقي مانده است. و جالب اينكه، “شوراي تشخيص مصلحت نظام”، طي مصوبهيي، از زبانهاي غيرفارسي به عنوان لهجه نام مي برد و رسماً هيچ زباني را، جز زبان فارسي، در ايران به رسميت نميشناسد.
عدم آمارهاي استاندارد در ايران، كارتحقيق را مشكل ميكند. “در فصلنامهي مطالعات ملي آمده است كه تركيب قوميتها در ايران 51 در صد فارس، 24 درصدآذربايجاني (دوبرابر جمعيت كشور آذربايجان)، 7درصد كرد، سه درصد غرب و 15 درصد بقيه هستند. درجايي ديگر از محققي به نام “مسيز جويا” آمده است كه در ايران 45 درصد فارس، 25 درصد ترك، 11 درصد كرد، شش درصد عرب، تركمن و بلوچ هركدام با سه درصد جمعيت ايران را تشكيل ميدهند”2.
چنانكه ملاحظه ميشود، اقليت هاي ملي نيمي از جمعيت ايران را تشكيل ميدهند، كه به طور عمده در نقاط مرزي كشور ساكنند. آذربايجان، كردستان، خوزستان، بلوچستان و تركمن صحرا، بزرگترين مناطق اقليت نشين ايران هستند كه چون نواري حاشيهيي، كشور را در برگرفتهاند. موضوع قابل توجه اينكه، آنان قومهاي پاره شدهاند، بخشي از آنها در ايران و بخش ديگر در خارج از ايران سكوت دارند.
نيازهاي منطقهيي اقليتها تاكنون سركوب شده است. چگونگي تحولات ايران در روند احقاق حقوق شهروندي از يك سوي و شكلگيري خواستهاي جوامع اقليت، با توجه به تحولات منطقه، ميتوانند از عوامل تعين كنندهي آيندهي زندگي آنان باشند.
از ميان اقليتهاي ملي، هم مذهب بودن آذربايجانيها با فارسها و همچنين مهاجرت گستردهي آنان به پايتخت و نيز، در دست داشتن نبضِ اقتصاد كشور، و حضور در مراكز عملي و فرهنگي، از جمله مسايلي هستند كه، جذب آذربايجانيها را در ميان فارسها آسان كرده است. بر اساس آمار غير رسمي، بيش از سه ميليون آذربايجاني در پايتخت زندگي ميكنند و در حاشيهي تهران شهركهايي موجودند كه همهي ساكنين آنها آذربايجاني هستند. و “آذربايجانيهاي بيش از شصتدرصد افراد نيروهاي مسلح ايران و به ويژه ارتش منظم اين كشور را تشكيل ميدهند”3.
مدرنيته اشكال تازهيي از زندگي را نيز با خود به ارمغان آورد. شيوههاي جديد زندگي و ارزشها و معيارهاي نو، در چگونگي هويت قومي و ملي نيز تعاريفي تازه با خود به همراه داشت. علم سياست نميتوانست در غالب شيوههاي سنتي به حيات خويش، در شيوهي كشورداري، ادامه دهد. جامعهي مدرن، بدون دمكراسي، پلوراليسم سياسي و فرهنگي، فاقد ارزش معرفي شد. از تجربهي زندگي جوامع نوين است كه گفته ميشود، درجامعهيي كه اقليتهاي ملي و قومي حق ابراز موجوديت نداشته باشند، نميتوان نام جامعهي مدرن بر آن نهاد.
در كشور ما، متأسفانه هنوز چگونگي هويت ملي و قومي در عصر مدرنيته به بحث گذاشته نشده است. منازعات تاكنوني، به طور عمده بر تعاريفي سنتي از هويت ملي و قومي تأكيد دارند. هويت ملي ايراني، اكنون ملغمهيي است رويارو با مدرنيته و جهان متمدن4.
بازيابي و بازبيني هويت، نه با تأسف و خيالپروري، بلكه روي آوري به چالشهاي عظيمي است كه عصر مدرن با خود به همراه آورده است. ذهنيت تاريخي ما، موقعيتي ايجاد كرده است كه ايراني شيفتهي گذشتهخويش است. از عظمت آن سخن ميگويد تا بر بيعظمتي حال غلبه كند. با بازسازي زمان سپري شده در ذهن، شور گذشته را، بي آنكه علم برآن داشته باشد، جانشين آيندهيي مجهول ميكند تا از اين طريق اكنون خويش را قابل زندگاني گرداند. شكوه گذشته، سراسر حال او را پر ميكند. و در اين شرايط، مورخيني ميكوشند، غذاي ذهن اين گرسنگان بيخبر را چربتر از گذشته، آماده سازند.
اين ضعف تاريخي ماست كه، حيرت امروزمان از جهان مدرن را در “عظمت باستان” تمدن خويش ميپوشانيم. از دنياي معاصر هيولايي ميسازيم تا با ترس از آن به پستوي تنگ و تاريك “شكوه گذشته” و “ميراث با عظمت” خود پناه ببريم. گذشته به افيوني بدل ميشود تا انسان ترسخوردهي ايراني، خود را رد آن بيابد و تسكين پذيرد.
اين واقعيتي است كه، تا با گذشتهي تاريخي خود تسويه حساب نكنيم، تا بار “عظمت” تاريخي خويش را بر زمين نگذاريم، تا با “زمان شكوهمند” افسانهيي شجرهي اجدادي خويش تكليف خود را روشن نكنيم، نخواهيم توانست در بناي آيندهي ايران، در دنياي معاصر، سنگي بر سنگ بگذاريم. “ميراث گرايي” كاذب و شيفتگي نسبت به آن، راه هرگونه گذار به جامعهي مدرن را بر ما سد كرده است. ذهن ما اسير تاريخ اجدادي است. عادت دارد تا آينده را از دريچهي گذشته بنگرد. آينده براي ما جز آيينهيي كه گذشته را بر ما بنمايد، نيست.
“ميراث گرايي”، جامهي رخوت بر تنمان دوخته و تعصبي كور را در ما پرورانده است، كه تاريخنويسي ما را هم تحت استيلاي خويش درآورده و آنرا از اصالت تاريخي خالي نموده است. متأسفانه تاريخ ما فاقد آگاهي ملي است و اين امر به اصالت آن بدل شده است. در اين رابطه است كه ميبينيم ايراني، بيآن كه از تاريخ خويش آگاهي داشته باشد، به آن افتخار ميكند. بيآنكه داريوش و كورش را بشناسد و عملكرد اجتماعي آنان را بداند، آنها و عصرشان را باشكوه و عظيم تصور ميكند. عدالت انوشيروان را ميبيند، بي آن كه از كشتار مزدكيان اطلاع داشته باشد. امپراتوري ساساني را ميستايد و بر اعراب لعن و نفرين ميكند، بي آن كه از اضمحلال دروني و فساد حاكمان وقت اطلاع داشته باشد. مغولان را نفرين ميكند، بيآن كه جايگاه و عملكرد ايراني را در اين عرصه از تاريخ مشخص كند. مقصر هميشه غير ايراني است. غير ايراني اهريمن است و ايراني پاك. و اينجاست كه عنصر توطئه در ما بيدار ميشود، ريشه ميدواند و سدي ميشود تا نتوانيم آن سوي چهرهي خويش را در آيينهي تاريخ باز يابيم. همهچيز به توطئه آغشته ميشود و ما مرضِ كشف توطئه ميگيريم. مورخيني از ما آن را ثبت كرده، شاخ و بال ميدهند تا ملكهي ذهن و روان ايراني گردانند. اين مورخين، وظيفهي پاسداري از “شكوه و عظمت ايران باستان” را بر عهده دارند.
آنچه امروز در ايران به نام “وحدت ملي” از آن نام برده ميشود، نه بر ارادهي آزادِ شهروندان، بلكه بر عواملي چون دين و زبان و سرزمين مادري و نژاد و … بنا شده است. در ميهنپرستي ايرانيان، آنان كه بر حكومتند، نوعي دستور حكومتي، و آنان كه در اپوزيسيون هستند، نوعي تنگنظري عقب مانده، نقش اساسي دارد. يكپارچه سازي و وحدتِ فكري همانقدر خطرناك است كه برتري نژادي و قومي و “ايرانيگري”.
در بحث از “ميراث فرهنگي” و “هويت ملي ايرانيان”، هميشه به نقش زبان فارسي اشاره و تأكيد ميشود. از زبان فارسي به عنوانِ “مظهر قوامِ ملت” و “پاسدار هويت ملي ” نام برده ميشود:
“تنها با گرامي داشتن زبان فارسي و آموختن و آموزاندن آن و مهر ورزيدن به آن و بارورتر كردن آن است كه ميتوانيم اميدوار باشيم كه از تنگناي بحران كنوني برهيم و خطر از سر بگذرانيم و از زوال هويت ديرپاي خود مصون بمانيم”5.
احسان يارشاطر زبان فارسي را “براي حفظ خودي خود و پرهيز از گمنامي”، وسيلهيي ميداند در پاسداري از هويت ملي. او زبان فارسي را “بستر فرهنگ و تمدن و تاريخ ما، گنجينهي افكار ما” ميداند6.
محمود افشار، وحدت ملي را وحدت زبان معرفي ميكند و براين اساس، وحدت ملي ايران را ناقص ميداند:
“اگرچه مليت ايران به واسطهي تاريخ پرافتخار چندين هزارساله و نژاد ممتاز آريايي از همسايههاي زردپوست توراني و عربهاي سامي مشخص است، ولي ميتوان گفت كه وحدت ملي ما به واسطهي اختلاف لسان، ميان ترك زبانهاي آذربايجان و عربزبانهاي خوزستان و فارس زبانهاي ساير ايالات از حيث زبان ناقص است”7.
چنگيز پهلوان زير پرچم زبان فارسي يك نوع ناسيوناليسم زباني را در “حوزهي تمدني” ايران تبليغ ميكند. او ابتدا بر تاجيكها و “ايرانيان مقيم اران” (مردم كشور آذربايجان) دل ميسوزاند كه تحت سلطهي زبان روسي قراردارند و سپس آنان را فرا ميخواند تا به همراه ارمنيها، گرجيها، افغانيها، پاكستانيها و مردم كشمير و بخارا و سمرقند و …، (كه همهي اين مناطق و زبانشان را “حوزهي تمدني ايران” مينامند)، زبان فارسي را كه “زبان فرهنگي منطقه بوده و هنوز هم هست و ما زبان ديگر نداريم”، به عنوان زبان واحد برگزينند. به اين دليل كه، “يا بايد اين زبان را كنار بگذاريم و زبان روسي را انتخاب كنيم و يا اين زبان را كنار بگذاريم و زبان انگليسي را برگزينيم يا از همه بدتر زبان تركيهيي را انتخاب كنيم كه بيترديد يك فاجعه خواهد بود”. آقاي پهلوان در كشور ايران هيچ زباني را جز فارسي به رسميت نميشناسد. براي نمونه زبان مردم آذربايجان را “تركي فارسي شدهي رايج در آذربايجان” ميداند8.
نادر نادرپور به حاكمان آيندهي ايران، براي نجات كشور توصيه ميكند:
“آموزش رايگان و اجباري فارسي را بر تمام مردم ايران -در دل شهرها و در بطن روستاهاـ تعميم دهد و از جنجال عوامفريبان و يا بيگانه پرستاني كه با تأكيد بر تعليم زبانهاي قومي و يا تقويت گويشهاي بومي، تيشه بر ريشهي اين زبان مشترك و فرهنگ تمام اقوام ايراني ميزنند، نهراسد و بيآنكه مانع فراگرفتن آن زبانها و گويشها در محدودهي جغرافيايي متكلمانشان گردد، حتي يك روز هم از كوشيدن در راه رواج و رونق زبان فارسي باز نماند”9.
محمد رضا باطني نيز وحدت ملي را در زبان ميبيند:
“…اگر ما بتوانيم شيوهيي اتخاذ كنيم كه به تدريج و با نرمش زبان فارسيزبان مادري همه كساني گردد كه در قلمرو جغرافيايي ايران به دنيا ميآيند و زندگي ميكنند، قدم مهمي در راه وحدت ملي خود برداشتهايم. زيرا وحدت زبان عامل بسيار مهمي در پيوستگي و وحدت ملي است”10.
عدهيي از روشنفكران ايران در سالهاي قبل از كودتاي 28 مرداد، به بهانهي حفظ و تقويت زبان فارسي در برابر زبان عربي، ناخواسته به دام نژادپرستي در غلطيدند. زبان پيرايي را آخوندزاده و ميرزا ملكم خان مطرح كردند، كسروي آن را پي گرفت و پيشنهاداتي ارايه داد، كه به خودي خود ميتوانست مهم و كارآ باشد. آنچه ذبيح بهروز، صادق هدايت و ديگران در اين عرصه انجام دادند، در واقع نژادپرستي كوري را در خود نهان داشت. نوع آشكارا برتري طلبانه و نژادپرستانهي آن را در سياست، ميتوان امروز در مقالات چنگيز پهلوان دنبال كرد:
“من بدترين نظام سياسي را زماني كه در حوزهي تمدن غيرايراني است و ميخواهد اين حوزه را حفظ كند به بهترين نظام سياسي كه در حوزهي تمدن غيرايراني قرار دارد وحتا ميخواهد در جهان عدالت را برقرار كند ترجيح ميدهم”11.
ميگويند، “ايرانيت” در پناه زبان فارسي شكل گرفته و حفظ شده است، ميگويند، “شاهنامهي فردوسي”، سنگ بناي تفكر هويت ايراني است، ميگويند…
هيچ شكي نيست كه صاحبان و شارحان اين تفكر، تنها فارسيزبانان را ايراني فرض كردهاند. و باز شك ندارم كه، هيچ كرد، بلوچ، ترك و يا عربي از ايران، هويت فردي خود را در “شاهنامه” و يا زبان فارسي نميبيند. مفسران اين تئوري نيز، هيچگاه از غير فارسيزبان، احساسِ تعلقِ هويت آنان را نپرسيدهاند.
به اين پرسش هم سرانجام بايد روزي پاسخ گفت كه، نقش قدرت دولتي در تسلط زبان فارسي بر اقوام ايراني چگونه بوده است. متأسفانه مورخين ما فراموش كردهاند تا بنويسند، زبان فارسي، آنگاه كه به سلاح هجوم در برابر استيلا بدل شد، زبان چند درصد از مردم ايران بود. دورتر نرويم، در زمان مشروطيت، چند درصد از مردم ايران به اين زبان سخن ميگفتند و يا مينوشتند؟ با هم نزديكتر بياييم، در زمان “انقلاب سفيد” كه زبان فارسي به روستاهاي ايران راه پيدا كرد، چند درصد از مردم ايران به اين زبان سخن ميگفتند و يا اصلاً آن را ميفهميدند؟ درصد باسوادان كشور، كساني كه قدرت خواندن و نوشتن فارسي را داشتند، چند درصد بود؟ با اينهمه، زبان فارسي، بهرغم زبان سياسي و ادبي نخبگان ايراني، آيا توانست جانشين زبانهاي ديگر مليتهاي ساكن ايران شود؟
زبان فارسي به اين علت بر زبانهاي ديگر اقوام داخل ايران برتري يافت كه زبان دولت بود. زباني بود كه حاكميت داشت. وابسته به آن بود و در پناه آن رشد كرد و گسترش يافت، سركوب كرد وخود جانشين شد. به مسخره گرفت و ممنوع كرد تا حقانيت خويش را ثابت كند. پس بيمورد نيست، اگر بگوييم، فرهنگ برآمده از زبان فارسي، رنگ و بوي حاكميت را نيز با خود دارد. با انقلاب مشروطيت بود كه زبان فارسي ديوار تنگ وابستگي را در هم شكست. واژهها از حصار نمورِ حاكميت پا به ميدان زبان مردم نهادند. با آن درآميختند و طرحي دگر انداختند. اين طرح، سالها بعد در شعر و داستان فارسي شكوفاتر شد.
اين واقعيتي است كه، در دنياي امروز، ديگر زبان و نژاد و مذهب و حتا تاريخ مشترك را نميتوان عامل وحدت ملي ناميد.
هويت ملي از قرن هفدهم، آنگاه كه مذهب را از خود راند، به نقش متحدكنندهي آن هم پايان بخشيد. كوششهاي نافرجام سيدجمالالدين اسدآبادي در وحدت مسلمانان نيز در اين چارچوب قابل بررسي است.
با گسترش جوامع بشري، زبانها مرزهاي ملي را پشت سر ميگذارند و از جغرافياي ديگري تبعيت ميكنند. امروزه هيچ متفكري هويت فردي و يا حتا جمعي يك قوم را تنها در زبان نميجويد، زيرا فرهنگ يك قوم در زبان آن خلاصه نميشود، چنانكه در تاريخ آن نيز. هيچ هوشمندي هم زبان را در شمار ويژگي يك ملت نميشمارد. زبان و فرهنگ، ديگر پديدههايي خشك و دگم ارزيابي نميشوند. اين پديدهها در جامعهي مدرن، به سان ديگر پديدههاي انساني، تغيير شكل ميدهند و تكامل مييابند. زبان محصولِ واقعيت اجتماعي مردمي است كه به آن زبان سخن ميگويند و مينويسند.
در دنياي معاصر، كمتر كشور را ميتوان يافت كه ساكنين آن تنها به يك زبان سخن بگويند. ميتوان بر زبان، هم چون فردي عامي، فقط به عنوان ابزار تكلم نگريست، ولي در واقع، دامنهي كاربرد و كاركرد زبان بيش از اين است. زبان را در جهان متمدن، پيامآورِ صلح و دوستي ميدانند.
زبان در سيستم اجتماعي-اقتصادي هر كشوري قابل بررسي است. جامعهي سنتي زبانهاي مختلف را بر نميتابد. بريك زبان شكل ميگيرد و با سلطه بر زبانهاي ديگر، به موجوديتِ خويش ادامه ميدهد. چنين جوامعي حضور خود را درجهان، به مثابهي يك ملت، با تكيه بر زبان اعلام ميدارند. جامعهي مدرن اما، از چندزباني همچون چندفرهنگي و چندصدايي استقبال مي كند. پذيرش چندفرهنگي و چندزباني فراي سياستهاي رسميِ دولتها شكل گرفت.
اگر بپذيريم كه زبان در بازتوليد فرهنگي نقش اساسي دارد، آنگاه ميتوان به فاجعهي عظيمي پي برد كه در كشورهاي سنتي، با ممنوع كردن زبان از سوي حاكميت رخ ميدهد. “فرهنگكشي”، “قتلعام فرهنگي” و … تعاريفي هستند گويا براي چنين اعمالي.
واژههايي چون زبان ملي و محلي در ايران كاربرد فراوان دارد. زبان ملي را زباني ميدانند كه حيطهي كاري آن سراسر كشور است و طبق اين تعريف همهي ايرانيان به آن سخن ميگويند و مينويسند. در واقع، آيا چنين است؟ در برابر زبان ملي، زبان محلي را به كار ميبرند كه فرودست است و دامنهي شمول آن كمتر از زبان فارسي است. البته نبايد نقش تحقيرآميزِ نهفته در اين دو واژه را از نظر دورداشت. در همين رابطه است كاربرد واژههاي موسيقي ملي و محلي كه مراد از موسيقي ملي همان موسيقي فارسها و موسيقي محلي، موسيقي ديگر اقوام ايران است12.
واژه، واسط بين ما و جهان است. انسان ميكوشد تا جهان را در تنِ واژهها بگنجاند و بدين وسيله به آن معنا بخشد.
استفاده از زبان، امري گريزناپذير براي بشر است. زبان در ايجاد رابطه بين انسانها و تعريف جهان نقش اساسي دارد. عملكرد انسان حادثهيي است در زبان، اتفاقي است كه در زبان حادث ميشود. انسان جهان را با زبان تأويل ميكند.
اگر بپذيريم كه، زبان عامل انتقال گنجينهي تفكر بشري است، اين سؤال پيش ميآيد كه، زبان فارسي، در طول تاريخ، چه سودي از گنجينهي غني زبانهاي اين كشور برده است؟ يك فارسيزبان تا چه اندازه از فرهنگ و ادبيات ديگر ملل و اقوام ايران اطلاع دارد؟
غير فارسيزبانهاي ساكن ايران مجبورند تا در سيستم آموزشي حاكم، فقط تاريخ ادبيات، تاريخ اجتماعي و زبان فارسها را بياموزند. زبان خارجي در سيستم آموزشي ايران امكان فراگيري مييابد ولي به زبانهاي مادري اجازهي نوشتن و چاپ و نشر داده نميشود. دانشآموز و يا دانشجوي ايراني متأسفانه حتا امكان اين را نيز نمييابد كه در مراكز تحصيلي كشور يكي از زبانهاي موجود داخل كشور را به عنوان زبان دوم و يا سوم خود، در كنار زبان خارجي بياموزد.
ممنوع كردن يك زبان، ممنوع كردن يك تفكر و نفي يك فرهنگ است. اعتلاي فرهنگ يك كشور به رشد و شكوفايي فرهنگها و زبانهاي ساكنين آن كشور وابسته است. در اين رابطه است كه درك متقابل اقوام نسبت به يكديگر ايجاد ميشود و روح تفاهم و پيوند بين آنان بالاتر ميرود.
زبان فارسي، آنچنان سلطهيي بر ادبيات ايران يافته است كه امروزه به معيار و ميزان ادبيات كشور بدل شده است. زبان و ادبيات فارسي، از موقعيتي برتر، آثار ادبي ديگر زبانهاي داخل كشور را به حاشيه رانده است.
برتري زبان و ادبيات فارسي و چگونگي دستيابي به چنين جايگاه و مرتبهيي را ميتوان تنها در رابطهي تنگاتنگ موضوع با ساختار قدرت سياسي در ايران بررسي كرد.
اينكه چگونه ساختار قدرت سياسي در توليد و بازتوليد ادبيات ميتواند نقش داشته باشد، خود موضوعي است قابل بحث و بررسي، ولي قدر مسلم، زبان فارسي در طي سالها، حامل فرهنگ و ايدئولوژي خاصي بود كه از جانب حاكميت بر مناطق تحت سيطره اعمال ميشد. نقش مشابهي را، در مقياس بزرگتر، ميتوان در رابطهيي كه بين زبانهاي كشورهاي استعمارگر و مستعمره پديد ميآيد، به خوبي مشاهده كرد. با اين تفاوت كه از قرن نوزدهم در كشورهاي مستعمره هميشه كوششي موفق در خلق “ادبيات قومي” وجود داشته است.
“ادبيات قومي” اكنون جايگاه ويژهيي در تاريخ ادبيات جهان دارد. ادبيات شاخص مناطق تحت استعمار ديگر بر كسي پوشيده نيست.
ايران كشوري است چند زبانه كه گروههاي قومي ساكن آن، هريك صاحب زبان و ادبيات خويش است. شماري از زبانهاي داخل ايران داراي ادبياتي غني بودند، ولي به مرور، با پذيرش تحميلي زبان فارسي از يك سوي و محدوديتهاي زباني از سوي ديگر سوي، دامنهي كارآيي و بازآفريني آنها متوقف ماند. اگر چه بسياري از اقوام ساكن ايران، سالها در كتابت ممنوع بودند و كمتر مبتوان به ادبيات كتبي آنان استناد نمود، ولي همهي آنان داراي ادبيات غني شفاهي هستند. پذيرش سلطهي زبان فارسي در ايران، داوطلبانه و همهجانبه نبوده و نيست. براين اساس نقش مثبتي از چندزبانه بودن كشور ايران در بازتوليد ادبي مشاهده نميشود. هنوز ساختار، فرم و ديگر شيوههاي ادبي نهفته در آثار غير فارسي مورد بررسي همه جانبه قرار نگرفته تا مورد بهرهبرداري قرار گيرد.
هرچند، حضور اقوام مختلف در سرزميني واحد، در عرصهي تاريخ و زندگي اجتماعي هميشه كشمكشهاي خونيني را با خود داشت، ولي در جهان معاصر و مدرن، ميتوان از چنين حضوري استقبال كرد. تنوع زبان و فرهنگ در يك كشور ميتواند منشاء زايش و بركت در عرصههاي مختلف سياسي و فرهنگي و ادبي باشد. يكي از علل اصلي غناي هنر و ادبيات در كشورهاي مدرن، حضور مردم اقوام مختلف جهان در آن كشور است. با نگاهي كوتاه به ادبيات امروز فرانسه و انگليس و آمريكا و حضور صدها نويسنده و هنرمند غيربومي، ولي شاخص، ميتوان موضوع را پي گرفت. از همين زاويه است كه ميگويند، ادبيات امروز جهان، ادبيات تبعيد است. و يا حضور نويسندگاني كه در اين كشور ميزيند و مينويسند ولي در دستمايهي ادبي خود، از منابعي كه هيچ تعلقي به اين زبان و فرهنگ ندارد، بهره ميبرند، ميتوان مثال آورد. غناي فرهنگ آمريكا مديون غيرآمريكاييهاست.
ادبيات قومي تلاشي است براي معنا بخشيدن به زندگي يك اقليت قومي و در عين حال پايداري و مقاومت در برابر زبان و فرهنگ حاكم. در ادبيات قومي، اقليتي گوشههايي از هويت خويش را ميجويد.
با گسترش ادبيات قومي در سطح جهان، معيارهاي سنجش ادبي نيز دگرگون شد. ادبيات جهان پذيرفت كه براي بررسي آثار نويسندگاني چون كوندرا، رشدي، گورديمر، موريسون، سونيكا، ماركز و… ديگر نميتواند سنجههاي پيشين را به كارگيرد. آثار اين نويسندگان، با تحميل خويش بر ادبيات جهان، نه تنها غناي آن را باعث شدند، بلكه رشتههاي جديدي با نقد ادبي ويژهيي زاده شد كه جهانِ ادبيات از تجارب متفاوت آنان رنگ و بوي ديگر گرفت.
در ايران، سرانجام روزي فرا خواهد رسيد كه، خشونت نهفته در زبان فارسي و نقشي كه اين زبان در حذف ديگر زبانها و تحميل خويش بر زبان اقوام ديگر داشت، مورد نقد قرار گيرد.
تسلط زبان فارسي بر زبانهايي كه صاحبان آن از قدرت سياسي كمتري برخوردار بودند، سريعتر و آسانتر انجام پذيرفت تا زبانهايي كه خود زماني صاحب قدرت بودند و يا در قدرت سياسي حاكم نقش و سهم داشتند. براي مثال مدت زمان درگيري زبان كردي و آذري را با زبان فارسي نميتوان با زبان بلوچي قابل قياس دانست. كردي و آذري، به ويژه كردي، هنوز تن به تحميل نميدهد. به روايت ديگر، ميتوان موضوع را از اين زاويه هم نگريست كه، اگر چه بلوچي زبانها به علت موقعيت ويژهي سياسي- اقتصادي خويش، تسلط زبان فارسي را پذيرا شدند، آذري زبانها با تحميل خويش بر مشاركت در قدرت سياسي حاكم به اين پذيرش تن دادهاند.
نگاه يك فارسيزبان به صاحبان ديگر زبانهاي ايران، نگاهي ارباب و رعيتي است نه شهروندانه. تكيهي قوم فارس بر زبان فارسي، برتري فرهنگي اين قوم را نيز در ايران دامن زده است. اين انديشهي برتري طلبانه، نژادپرستي كوري را در خود نهان دارد كه اگر به آن توجه نشود عواقب ناگواري را نتيجه خواهد داد. گسترش هويت يك قوم به همهي اقوام كشور و بدينسان تسلط تدريجيِ آن، جز فاجعه، باري به همراه نخواهد داشت. فاجعهي در راه را ميتوان اكنون در جهتي مثبت سوق داد. جهانِ به هم پيوستهي معاصر، در بعد يك كشور، اگر نتواند همبستگي و همزيستي خويش را متمدنانه پيش گيرد، به حتم خشونتي را دامن خواهد زد كه ضرر آن دامنگير همه خواهد شد.
با گسترش دموكراسي زمينهيي براي همآميزي فرهنگها پديد ميآيد كه حاصل آن چيزي فراتر از فرهنگ ملي خواهد بود. فرهنگِ حاصله همرنگ و بوي فرهنگ ملي را با خود دارد و هم نشانههايي از فرهنگ ديگر اقوام را. اين فرهنگ با طرد استيلاي يك قوم آغاز ميشود و رفتار قبيلهيي و سنتي در آن جايي ندارد.
جابهجايي جغرافيايي گروههاي قومي و گسترش روزافزون اين پديده، تعاريف كلاسيك را پشت سر گذاشته است. به همان نسبت كه روستاييان، به هر علتي، به شهر روي ميآورند، و در اين جابهجايي موقعيت زباني نقش ناچيزي دارد، شهرهاي بزرگِ كشورهاي جهان مجبور به پذيرش مهاجرين از سراسر دنيا هستند. اگر درصد بالايي از ساكنين امروز تهران را مردمي تشكيل ميدهند كه زباني غيرفارسي دارند، پاريس و لندن و برلين،…نيز ميزبانِ اقليتي ، بيش از ده درصد، از مردم ديگر كشورها هستند.
صاحبان سرمايه، سود خويش از اين رهگذر ميبرند. عرصهي اقتصاد خشنود از اين جابه جايي است. عرصهي فرهنگ و سياست اما، شيوههاي نويني را تجربه ميكند. حاصلِ جامعهي چند فرهنگي (درآميزي فرهنگها) و تأثيرات مثبت آن را ميتوان هم در سطح يك كشور و هم در مقياس جهاني بررسي كرد.
كشورهاي پيشرفته، با پشت سر گذاشتنِ اين موضوع در ساختار سياسي و فرهنگي خويش، با حضور ميليوني مردمي از ديگر كشورها در خود، زندگي جديدي را تجربه ميكنند. در كشور ما، اين موضوع هنوز از ابعاد اقوام و ملل داخل كشور پا فراتر ننهاده است. ما هنوز نتوانستهايم، نه مشكل ديروز و نه حسنِ امروزِ اين مقوله را بشناسيم.
موضوعي ديگر كه پرداختن به آن ميتواند مفيد واقعي شود، اين كه، كشورهاي پيشرفتهيي كه اقوام گوناگوني را در خود جاي دادهاند، چه مسيري را در دستيابي به موفقيت در اين عرصه طي كرده اند. براي مثال، در كشور سويس،كانادا، سوئد، دانمارك، بلژيك و … اقوام مختلف با زبانهاي گوناگون، در كنار هم و باهم زندگي ميكنند. آنها سالهاست كه برتري قومي و نژادي را پشت سر گذاشتهاند و در عرصهي دمكراسي به تجاربِ قابل پذيرشي دست يافتهاند. در اين كشورها به زبانهاي مختلف سخن گفته، وكتاب نوشته ميشود. اين اقوام با بهرهگيري از تجارب يكديگر، از فرهنگ قومي پا فراتر نهادهاند. ميزان پذيرش مردم ديگر اقوام در ميان آنان بالاتر از ديگران است. همآميزي ادبيات وفرهنگ اقوام در اين فرارويي نقش مثبت داشته است. فرهنگ و ادبيات حاصله، بيآن كه تعلق به قومي داشته باشد، نشان از همه دارد. غناي فرهنگي موجود، حاصل حضور متمدنانه و نه حذفِ مستبدانهي همه اقوام است. و جالب اينكه، با پيبردن به منبعي به نام فرهنگ اقوام مختلف و نقشِ فرهنگساز آن است كه امروزه به تقويت فرهنگ و زبان قومهاي رو به اضمحلال در كشورهايي چون سوئد و نروژ همت گماشتهاند.
هر روز بيش از پيش، فرهنگ ملي تعلقِ خاص خويش را به جغرافيايي ويژه از دست ميدهد. همانطور كه مقولاتي چون اقتصاد، دمكراسي، حقوق بشر وغيره كمكم به مقولاتي جهاني و نه ملي بدل شده و ميشود، فرهنگ نيز چنين مسيري را طي ميكند. آنچه امروز از آن به عنوان فرهنگ انگليسي و يا فرانسوي نام ميبريم، نميتواند چيزي خالص و بيتأثير از فرهنگهاي اقوام مهاجر به اين كشور باشد.
در جهان پيشرفته، هويت ملي همچون سرزمين اجدادي به گوشههاي ذهن مهاجرت ميكند. اين موضوع براي مهاجرين وتبعيديان ملموستر از همه است. وطن و هويت ملي تنها در رؤيا به زندگي خويش ادامه ميدهد. فرهنگ اصيل و ناب و خالصِ قومي، امروز همانقدر بيمعنا است كه انسان اصيل و برتر.
آنچه را كه امروز ادبيات جهاني ميناميم، با تكيه بر ادبيات اقوام مختلف خلق شده است. اين ادبيات به هيچ
قومي خاص تعلق ندارد و در عين حال ميتواند از آنِ همه اقوام باشد.
ادبيات ايران مترادف است با ادبيات فارسي، چگونگي اين امر را بايد در ساختار قدرتِ سياسي ايران جستجو كرد. اقوام ديگر ساكن ايران صاحب گنجينهيي غني از ادبيات هستند كه هنوز كشف نشده و مورد بهرهبرداري قرار نگرفته است.
اين واقعيتي است انكار ناپذير كه، تا آنگاه كه حضور دمكراتيك افراد، تشكلها، احزاب و سازمانها را در عمل نپذيرفتهايم، و تا آن زمان كه حقوق شهروندي افراد را به رسميت نشناختهايم، نميتوانيم در خود احساس حاكي از پذيرش و حضورِ مسالمتآميز و آميزش منطقي فرهنگ و زبان اقوام ديگر را پرورش دهيم. پيششرط فرارويي به يك جامعهي متمدنِ چند فرهنگي، پذيرشِ سويههاي مختلف دمكراسي است. با نفي استبداد و فرهنگ تكصدايي ميتوان گام به سوي جامعهي دمكرات و چندصدايي برداشت. هستي، شكلِ شايستهي خود را در محيطي چند آوايي باز مييابد.
در ايران، ما هنوز نتوانستهايم از تنوع فرهنگ و ادبيات اقوام مختلف بهرهبرداري منطقي كنيم. زبان فارسي هنوز فرصت آن را نيافته است تا در محيطي آرام، از خود استبداد زدايي كند و آنگاه در جوي مناسب دامنهي كارآيي خود را با استفاده از حضور زبانهاي ديگر موجود در كشور، گسترش دهد. در ايران، زبانهاي غير فارسي، در زنداني گرفتار آمدهاند كه به تدريج به زباني شفاهي تنزل يافتهاند. عمق فاجعه را در اين عرصه، سالها بعد كشف خواهيم كرد كه در آن، گويشهاي بسياري از ساكنين جغرافياي ايران مهجور شدهاند.
در كشوري دمكرات، زبانهاي موجود داخل آن كشور، استقلال خويش را دارند. نوشته وخوانده و تدريس ميشوند. در تكامل و باروري خويش، از هم وام ميگيرند. اصل نه حذف، بلكه پذيرش همديگر است.
تنوع زبان و فرهنگ در كشوري كه استبداد را پشت سر گذاشته باشد، منبع لايزال غناي فرهنگ است. زبان انگليسي و فرانسه نميتواند تأثير متقابل زبان كشورهاي تحت استعمار و استثمار خويش را بر خود انكار گند.
شرط اصلي فرارويي به جامعهيي دمكرات، در كشوري چندفرهنگي، پذيرش بيقيد و شرط برابري همهي زبانها و فرهنگهاست. هويت ايراني نه در زبان و فرهنگ فارسي، بلكه در همهي اقوام ساكن جغرافياي ايران نهفته است.
همانطور كه جامعهي تكصدايي استبدادي در روند دمكراتيزه شدن، به جامعه يي جند صدايي بدل ميشود و حقيقت ديوار انحصار را ميشكند، دفاع از زندگي در برابر ناسيوناليسم به حقانيت بدل ميشود و حضور و پذيرش صداهاي مختلف نشان دمكراسي به خود ميگيرد، چند فرهنگي و چند زباني نيز در چنين محيطي شكوفا ميشود. صداي غالب و مسلطِ زبان و فرهنگ استبداد درهم شكسته ميشود وآواهاي گوناگون از زبانها و فرهنگها به گوش ميرسد. در جامعهي نو نياز انسانها، همچون زبان و فرهنگشان، شكلي ديگر ميپذيرد و احساسي ديگرگونه ايجاد ميكند.
در ايران امروز، آنكه فارسي نداند وبه اين زبان تحصيل نكرده باشد، امكان حضور در اجتماع ندارد. مدارس و دانشگاهها زير سلطهي بيچون و چرا و در انحصار زبانِ فارسي هستند. دانش و تجربه تنها از طريق اين زبان امكان انتقال مييابد. خلق آثاري به زبان اقوام ديگر، بيشتر جنبهي تفنن به خود ميگيرد. در بررسي ادبيات و تاريخ ادبيات ايران، هيچ جايي براي ادبيات ديگر اقوام در نظر گرفته نميشود. تاريخ ادبيات ايران به ادبيات فارسي خلاصه ميشود و حكومتها عملاً در حذف ديگر زبانها و فرهنگها عمل كرده و ميكنند. اقليتهاي ملي و قومي امكان حضور و اعلام موجوديت خويش را در جامعه ندارند. اگر به بررسي همهجانبهي جامعه بپردازيم، به نقش عظيم زبان در قدرت انحصار حاكم پي ميبريم. حاكميت قدرت خويش را از طريق زبان وفرهنگ نيز اعمال ميدارد.
گفته شد كه، جهان مدرن، جهان چندآوايي است. اين چند آوايي را در هنر و ادبيات نيز، همچون انديشههاي بشري، ميتوان ديد.
جامعهي پدرسالار ما جز يك صدا برنميتابد. يك صدا، يك فرهنگ، يك عقيده. كردار و پندار و گفتاري واحد. در چنين جامعهيي بيش از اين كه زبان و فرهنگها در بند باشند، انسان اسير است. از خويش ارادهيي ندارد. صداي قوم غالب، معيار ومحل است. قانون از اين صدا قدرت خويش را اعمال ميكند و گوشها حق شنيدن و زبانها مجوز بيان صداي ديگر ندارند.
در ايران امروز، كوششهايي در جهت ايجاد محيطي چندآوايي به چشم ميخورد. اما كوشندگانِ اين راه چشم خويش را بر چگونگي موضوع در عرصهي زبانهاي غيرفارسي ميبندند.
“كانون نويسندگان ايران”، به مثابهي شاخصترين مجمع روشنفكري كشور، در بند چهارم از منشور مصوبهي 1377 خويش اعلام ميدارد: “كانون رشد و شكوفايي زبانهاي متنوع كشور را از اركان اعتلاي فرهنگي و پيوند و تفاهم مردم ايران ميداند و با هرگونه تبعيض و حذف در عرصهي چاپ و نشر و پخش آثار به همهي زبانهاي موجود مخالف است.” اين دقت و صراحت ستودني است، اما در واقع، كمتر نويسندهيي فارسي زبان حاضر ميشود، در اين باره، كه پنداري به “تابو” بدل شده است، بنويسيد.
صحبت از دولت چند مليتي و چند زبانه و چند قومي، در جهان معاصر، حرف تازهيي نيست. ملت، پديدهي ازلي نيست. قوم متجانس را در تاريخ بايد جست. پژوهشگران ايراني با خوفي در سر به موضوعي چون حكومت چندقومي در ايران نزديك ميشوند.آنان اقليتهاي ملي و قومي ايران را به عمد ناديده ميگيرند. در ايرانِ امروز، مليت، به پيروي از حاكميت، نه بر اساس آزادي و حقوق شهروندي، بلكه زبان و نژاد و مذهب (پس از انقلاب اسلامي) تعريف ميشود.
اگر تنگنظري را كنار بگذاريم، و بپذيريم كه زبان فارسي، به عنوان پيشرفتهترين زبان اقوام داخل ايران، زباني است نازا و ناقص، و اگر اين زبان بخواهد به سطح زبان علمي برسد، محتاج توسعه و بسط است، آنگاه متوجه گنجينهي عظيم و بكر زبانهاي اقوام ديگر ايران خواهيم شد. چه بسيار واژهها كه در طي زمان از اين زبانها داخل زبان فارسي و يا بالعكس شدهاند. اگر اين حضور، ناآگاهانه بود، اكنون ميتوان آگاهانه از اين منبع سرشار استفاده كرد. اين را نيز بايد پذيرفت كه بدون رشد و توسعهي زبانهاي اقوام داخل ايران، زبان فارسي توسعه نخواهد يافت. و اين هم پذيرفتني است كه، زبانهاي ديگر نيز به زبان فارسي احتياج دارند.
“حقيقت اين است كه در اينجا يك راه سالم و عقلاني و ميهن دوستانه بيشتر وجود ندارد و آنهم اين است كه،… امكان دهيم اين زبانها در جوار زبان فارسي، جاي خود را داشته باشند، ادبيات آنها در مدارس مناطق مربوطه در كنار ادبيات فارسي تدريس شود و امكانات استفادهي درست و مساعد از رسانههاي گروهي را به نسبت گستردگي و شمولي كه اين زبانها دارند، براي آنها فراهم آوريم. اين بيم و تشويش را كه آزادي دادن به زبانهاي بومي و قومي، زبان كهنسال فارسي و وحدت و شكوفايي ملي را دچار مخاطره خواهد كرد و مارا از قافلهي تمدن بازخواهد داشت، از دل بكنيم. براي تحقيق اين وحدت و شكوفايي كمي علميتر و بردبارتر و واقعبينتر بينديشيم. آنچه براي سرنوشت زبان فارسي و وحدت و شكوفايي ملي ميتواند مخاطرهآميز باشد، سد راه اين زبانهاشدن است، نه آزادي و امكان زيست دادن به آنها…13”.
تفاهم بين اقوام و برابري انسانها، همچون زبان و فرهنگشان، رمز فرارويي جامع به كشوري دمكرات و چندآوايي است.اجازه رشد دادن به يك زبان در كشوري چندفرهنگي، همانا پذيرش آزادي ديگر زبانهاست. زبان در اين موقعيت است كه صاحب ارزش اجتماعي خواهد شد، در ادارهي جامعه و شكوفايي آن نقشي تقبل خواهد نمود، در نفي سانسور خواهد كوشيد، آزادي انديشه و بيان را پاس خواهد داشت و در نهايت، در بناي فرهنگ نو در دنياي نو، سهم و مسئوليتي خواهد پذيرفت. انسان با زندگي در اين جهان، جهانِ خويش را ميآفريند.
نوامبر 2000
پانوشت:
1 - در چند سال اخير هرگاه در مطبوعات داخلي و خارجي بحث بر سر حقوق اقليتهاي ساكن ايران به ميان آمده، عدهيي به عمد با مطرح كردن محثهاي طولاني و بينتيجهيي پيرامون تعاريف علمي مقولاتي چون “ملت” و “قوم” واين كه مردم ايران نه از ملتهاي گوناگون، بلكه اقوام مختلف هستند، خواستهاند تا اذهان عمومي را از اين واقعيت كه همهي مردم ايران به زبان فارسي سخن نميگويند و فارسيزبان نيستند، دور كنند. من در مقولات مطرح شده خود را صاحبنظر نميدانم ولي نميتوانم چشم بر حضور نيمي از مردم ساكن ايران كه زبان فارسي زبان مادريشان نيست ببندم و صدايشان را به گوش نشنوم. نوشتهي حاضر بر اساس اين واقعيت حداقل ملموس تنظيم شده است.
2 - به نقل از يوسف بني طرف ردر مصاحبه با روزنامه مشاركت، 25 بهمن 1378. آمار جمهوري اسلامي به شكل مخدوش تهيه ميشود. به اين معني كه اگر به دادههاي آماري دولتي مراجعه شود، هيچ نشاني از زبان، مليت، مذهب و … در آن يافت نميشود. به اين علت هيچ آمار دقيقي از شمار اقليتهاي ملي و قومي ساكن ايران در دست نيست.
3 - تريبون، شماره 5، تابستان 1999، سوئد - استكهلم، ترجمعهي مقالهي “ايران: افزايش تمايلات قومي گرايي”، مجله “المشاهدالسياسي”، چاپ لندن. اين مقاله خود از شمارههاي 33، 32، 31 “ايران تايمز”، چاپ واشنگتن، اكتبر و نوامبر 1997 برداشت شده است. ترجمهي مقاله از فريدون شريعت.
4 - براي اطلاع بيشتر در اين زمينه به مقالهي “انقلاب بهمن و مسألهي مليتها و ملت در ايران”، نوشتهي بيژن رضايي، نقطه، شمارهي 2، پاييز 1376 رجوع شود
5 - احسان يارشاطر، مقالهي “هويت ملي”، ايران نامه، سال 13، شمارهي 3، تابستان 1373.
6 - احسان يارشاطر، مذكور.
7 - دكتر محمود افشار، به نقل از حميد داديزاده، مقاله “زبان و جايگاه آن در جوامع بشري”، تريبون، شماره4، تابستان 1999، استكهلم، سوئد.
8 - چنگيز پهلوان، “توسعه، مدرنيته و مشاركت روشنفكران”، گفت و گو با مجلهي كيان، شماره 13.
9 - نادر نادرپور، مقاله “كساني ديگر با انديشههايي ديگر”، مهرگان، سال سوم، شماره يك، بهار 1373
10 - محمد رضا باطني، زبان و تفكر، مقاله“پيشنهادهايي در بارهي تقويت و گسترش زبان فارسي” ص 72، تهران، نشر آبانگاه، چاپ پنجم، 1373.
11 - چنگيز پهلوان، مقاله “مليت، مذهب، آينده تمدن ايراني”، ايران فردا، سال اول، شماره 3، مهر و آبان 1371.
12 - براي اطلاع بيشتر در اين مورد به مقالهي حميد داديزاده، مذكور، مراجعه شود.
13 - محمد علي فرزانه، “زبان فارسي و مليگرايي افراطي”، آدينه. شماره 18، آذر1366.