مشکلات و کمبودهای ما در گذار به دمکراسی!
مقدمه:
واقعیتی ست تلخ و دردناک که جامعهی سیاسی ایران به انسداد کامل رسیده و نقطهی امیدی در افق آينده دیده نمیشود؛ از حاکمان و ذوبشدگان در مکتب ولایت فقیه گرفته تا اصلاحطلبان درون نظام و اپوزیسیون برانداز و نیز حامیان حرکت خشونتپرهیز در مجموع به بنبست رسیدهاند؛ نه حاکمان مستبد توان پیشروی دارند، و نه اصلاحطلبان و اپوزیسیون برانداز؛ در این فضای بستهی سیاسی و اقتصادی، همهی این جریانات درجا میزنند و در حال تکرار خوداند، یعنی سیاستورزی به سبک گذشته هیچ پاسخ درخوری به مشکلات موجود نمیدهد.
ازینرو برای برونرفت از این انسداد پرابهام، گام اول قبول واقعیت موجود است، دوم شناخت علل و معلولهای این انسداد.
این نوشته کوششی ست برای فهم نظری این معضل سیاسی.
جمعبندی از تجربهی ملل و ممالکی که بعد از جنگ دوم جهانی به این سوی، سیستمهای دیکتاتوری و توتالیتر را پشت سرگذاشته و به آزادی و دموکراسی دست یافتهاند، نشان میدهد که این ملتها و جوامع از چهار ويژگی اساسی زیر برخوردار بودهاند که گذار مسالمتآمیز آنها از دیکتاتوری و خودکامگی به دمکراسی و آزادی ممکن و میسر گشته ست:
۱- اکثریت قریب به اتفاق مردم این ملل خواهان آزادی و دمکراسی بودهاند و مخالف جدّی دیکتاتوری و استبداد فردی؛ در ضمن از آگاهی سیاسی سطحبالايی برخوردار بودند و آشنا به چم و خم جنبشهای مردمی مسالمتآمیز!
۲- طیفی از عناصر اصلاحطلب و واقعبین در دستگاههای دولتی این نظامهای دیکتاتوری و ضد مردمی وجود داشتند که خواهان پایان دادن گام به گام به بینظمی ناشی از این دیکتاتوریها بودند...
۳- شخصیتهای ملی و سیاستمداران و روشنفکران برجستهای در این جوامع حضور داشتند که اعتراضات و مطالبات مردمی، حرکتهای اصلاحطلبانهی درون حکومتی، مبارزات مدنی و خواستهای سراسری و عمومی برای تغییرات اساسی را یک کاسه کرده، وارد دیسکورس سیاسی این کشورهای دیکتاتوری زده مینمودند؛ در حقیقت با فضای فکری آزادیخواهانه و مسالمتآمیز و معقولی که ایجاد میکردند، زمینه و شرائط ذهنی گذار مسالمتآمیز به سوی دمکراسی فراهم میآمد!
۴- این نظامهای دیکتاتوری یا توتالیتر در زمانی تغییر میکردند که با اروپا و ایالات متحده آمریکا دوستی یا حداقل روابط و همزیستی مسالمتآمیز داشتند در معنا جنگ و دعوای عقیدتی-سیاسی و ناموسی با آمریکا و دنیای غرب در میان نبود که از آن به عنوان ابزاری برای سرکوب و حذف آزادی خواهان و مخالفان خود استفاده کنند؛ به بیانی دیگر ارتباط دوستانه با آمریکا و اروپا شرط خارجی و بینالمللی، در گذار آزاد و مسالمتآمیز به سوی دموکراسی محسوب میشود در حقیقت این رابطهی مسالمتآمیز با غرب، نقش تکمیلی شرائط داخلی را ایفاء میکند؛ ازینروست که میتوان گفت:
”گذار مسالمتآمیز از یک سیستم استبدادی و خودکامهای که درگیر جنگ ایدئولوژيکی-سیاسی بیوقفه با غرب و آمریکا باشد، امری محال و نشدنی ست! در واقع آزادی از دیکتاتوری و نظام استبدادی، آن هم در حالی که حاکمان مستبد در خصومت سیاسی و عقیدتی تمام عیار با آمریکا قرار گرفته باشند، حکمی متناقض است.”
نمونهها:
با توجه به چهار نکتهای که گفته شد، در اینجا به چند مورد مشخصی که مؤيّد ادعای ماست، به طور گذرا اشاره میکنیم تا بتوانیم وضع و حال و مشکلات کشورمان را در مقایسه با ممالکی که در این چند دهه اخیر، دموکراسی ساخته به آزادی رسیدهاند، به دقت مورد بررسی قرار دهیم.
به طور مثال به اسپانیای عصر دیکتاتوری فرانکو اشاره میکنیم که اولاً در اوائل دهه هفتاد میلادی یعنی زمان قدرقدرتی خود “دیکتاتور” بود که اندیشهی آزادی و ایده دموکراسیسازی به یک خواست عمومی و ملی بسیار قوی مبدل شده بود؛ دوم اینکه در میان هيئت حاکمه و اطرافیان فرانکو افرادی چون خوان کارلوس و غیره بودند که فهم و درک درستی از واقعيیات موجود در اسپانيا و شرائط بینالمللی آن دوره داشتند یعنی اصلاحات اساسی در سیستم حکومتی فردی، و خاتمه دادن به حکومت پلیسی را امری ضروری و حیاتی برای اسپانیا تلقی میکردند؛ سوم اینکه اسپانیای تحت سلطهی فرانکو، همچنین اصلاحطلبان درون حکومتی، روابط مسالمتآمیز و خالی از تنشی با غرب و آمریکا داشتند، تا جايی که هرگونه تحرک عملی و نظری در جهت گشایش سیاسی و اقتصادی یا فرهنگی... از طرف اروپا و آمریکا مورد حمایت و پشتيبانی قرار میگرفت!
چهار اینکه سرآمدان سیاسی و فکری اسپانیای آن زمان یعنی نویسندگان، هنرمندان، دانشگاهیان، محققان، مخصوصاً روشنفکران و رهبران احزاب کمونیست و سوسیالیست که مخالفان اصلی رژیم دیکتاتوری فرانکو محسوب میشدند، سالها بود که از تعصبات سیاسی-ایدئولوژيکی و شعارهای انقلابی دست شسته و دلمشغول این بودند که چگونه میتوان در کمترین زمان با کمترین خرج و هزینه، ملت آزادیطلب اسپانیا را از چنگ دیکتاتوری نظامی بیرون آورد و در مسیر دموکراسیسازی و آزادی، و رشد و توسعهی همهجانبه قرار داد؛ لذا با طرح آشتی ملی، و تاکید بر مبارزه خشونتپرهيز، زمینهی گذار مسالمتآمیز از خودکامگی به آزادی و دمکراسی را فراهم آوردند، و چون این نیروهای دموکرات و مترقی، مورد حمایت آمریکا و اروپای غربی قرار داشتند، عملاً به موتور تغيیر و تحولات دموکراتیک اسپانیا تبدیل شدند، و با پشتیبانی تام و تمامی که از افکار اصلاح طلبانهی خوان کارلوس به عمل آوردند، به مجرّد درگذشت فرانکو در ۱۹۷۶ میلادی و آغاز پادشاهی خوان کارلوس، آزادی و دموکراسیسازی در اسپانیا با سرعت و سرزندگی، در فضای آشتی ملی شروع شد و طی زمان کوتاهی متحقق گردید!
نمونه دیگر آفریقای جنوبی است که توده میلیونی آن ملت تحت تبعیض نژادی، در پی آزادی و دموکراسی و رهایی از قیدوبند تبعیضاتی بودند که سیستم آپارتايد در آفریقای جنوبی بر آنها تحمیل کرده بود؛ از طرفی افرادی چون فردریک دوکلرک یا جناح اصلاحطلب و واقعبینی در میان حاکمان بر “کشور” وجود داشتند که خواهان نزدیکی به “اپوزیسیون” و پایان دادن به کار سیستم ستمگرانهای بودند که زندگی را بر تودهی ملت، سختْ تنگ و تحملناپذير کرده بود؛ رابطه با غرب و آمریکا هم که دوستانه و مسالمتآمیز بود در واقع با وجود اختلافی که اروپا و آمریکا با سیستم آپارتاید نژادی آفريقای جنوبی داشتند، این “کشور” در کمپ جهان غرب جای میگرفت، لذا تحت فشار تحریمهای مسؤلانهی ممالک غربی قرار داشت تا به آپارتاید نژادی پایان دهد؛ چهارم اینکه سرآمدان سیاسی و فکری بصیری مثل ماندلا در رأس حرکت مترقی و رهايیبخش این ملت عدالتطلب و آزاده قرار داشتند که زندانبانان خود را عفو میکردند تا با ختم خصومتهای گذشته، راه برای آزادی و ایجاد دموکراسی هموارتر گردد در نتیجه جنبش رهايیطلب بعد از سالها اُفتوخیز، عاقبت سمت و سوی مسالمتآمیز به خود گرفت و به اهداف آزادیخواهانهی خود دست یافت!
باری مطالعهی وضع شوروی سابق یا چکواسلاواکی و لهستان در اروپای شرقی و مرکزی، شیلی و شماری از کشورهای دیگر در آمریکای لاتین، کرهی جنوبی و اندونزی و ترکیه و تونس و غیره در آسیا و آفریقا که طی این سه- چهار دههی اخیر راه دموکراسی و آزادی را برگزیده، و دیکتاتوری و خودکامگی را با مسالمت و خویشتنداری یا اعمال حداقل قهر، پشت سرگذاشتهاند، نشان میدهد که: با کنار هم قرار گرفتن آن چهار شرطی که در ابتدای این مقاله به آنها اشاره شده ست، گذار مسالمتآمیز از دیکتاتوری و خودکامگی به آزادی و دموکراسی ممکن و میسّر میشود!
نظری به اوضاع و احوال ایران!
و حال با توجه به چهار شرطی که گفته شد، اگر نظری به وضع و حال ملت دربند ایران بیفکنیم شاید بتوان به این سؤال اساسی پاسخ درخور و درستتری داد که چرا چهار دهه حرکت و تلاش توده ملت ایران برای رهايی از استبداد و ارتجاع عذابآور آخوندی تاکنون نتیجهای نداده که هیچ ، وضع بدتر و مصیبتبارتر گشته و به چنین سطحی از نا امیدی و انسداد سیاسی رسیده؛ به زبان دیگر چرا خامنهای و شرکاء با این همه جنایتی که مرتکب شده یا خطا و خیانتی که کردهاند هنوز در قدرتاند و باز رَجَز میخوانند و حریف میطلبند؛ چرا اصلاحطلبی درون حکومتی چنین به بنبست رسیده و ناکارآمد شده، و چراهای دیگری که جوابهای روشن میطلبند؛ پاسخ نویسندهی این سطور این است که:
هرچند نظام مبتنی بر مکتب ولایت فقیه مورد نفرت اکثریت قریب به اتفاق ملت ایران قرار دارد، و تودهی میلیونی ملت ما از جان و دل خواهان آزادی و دموکراسی و جدايی دین از دولتاند، نیز جناح اصلاحطلب و میانهرو هم سالها دردرون نظام حضور داشته امّا:
۱- رابطهی جمهوری اسلامی ایران با ایالات متحدهی آمریکا و اسرائیل، سخت خصومتآمیز و دشمنانه بوده و به سبب همین خصومت سیاسی-عقیدتی با آمریکا و اسرائیل بوده که حضرات فقهاء هر مطالبه مدنی و ملی یا مخالفت سیاسی و عقیدتی را نقشه و توطئهی آمریکا و اسرائیل علیه نظام فقاهتی تلقی نموده و با بیرحمی و سبعیت تمام سرکوب کردهاند!
۲- سرآمدان فکری و سیاسی جامعهی ما به ویژه اپوزیسیون نظام فقاهتی از آن واقعبینی ضروری و دید استراتژيکی-سیاسی جهان نگرانهای که لازمهی رهبری فکری و عملی ملت ما در شرائط سخت و پیچیده کنونی ست برخوردار نبودهاند در واقع در بسیاری از موارد، تندترین دشمنان نظام اسلامی هم، در میدانی بازی کردهاند که خواست قلبی علی خامنهای و هدف اصلی دستگاه اطلاعاتی و شرکاء افراطی ”ولی فقیه” بوده ست! به عنوان نمونه نهایت تلاش بخش اعظم اپوزیسیون سیاسی نظام فقاهتی به ویژه براندازان، این بوده که مانع ازنزدیک شدن جمهوری اسلامی ایران به اروپا وآمریکا شوند وازهرامکانی برای تشدید دشمنی آمریکا باحکومت اسلامی سود برند تا به خیال خود رژیم ملایان را هر چه سریعتر و آسانتر سرنگون کنند؛ حال آن که سیاست خارجی ولی فقیه و شرکاء و سپاهش در رابطه با آمریکا و اسرائيل ادامهی همین درگیریهای قابلکنترل بوده، زیرا با تداوم این درگیریها و خصومتهای سیاسی-عقیدتی است که “حضرات” در عراق و سوریه و لبنان و یمن و فلسطین چنین نفوذی پیدا کرده و خواهان صدور انقلاب اسلامیستی خود به چهار گوشهی جهاناند!
مثلا در ارتباط با برجام که نوعی آغاز تنشزدايی با ایالات متحدهی آمریکا و خروج ایران از انزوای سیاسی و اقتصادی محسوب میشد، “براندازان” همانگونه و همانقدر از در دشمنی درآمدند که بسیج و پاسدارها یا ائمهی جمعه و عوامل اطلاعاتی سپاه میخواستند؛ کما اینکه در حمله به جان کری و ظریف و اباما و روحانی که شکلدهندگان واقعی برجام محسوب میشوند. مجاهدین، تجزیهطلبان، اسلامستیزان و در نهایت سلطنتطلبان و دستههای دیگری که خودرا برانداز و سرنگونیطلب مینامند، همانقدر تُند و افراطی عمل کردند که نهادهای تحت اختیار خامنهای میخواستند و عمل میکردند!
در ارتباط با حرکت اصلاحطلبانهی درون نظام نیز که از دوم خرداد سال ۱۳۷۶ آغاز گردید، گروههای براندازی که ذِکْر خیرشان رفت، به جای سود جويی از فرصت اندک، ولی موثری که خاتمی و جنبش اصلاحطلبی ایجاد کرده بود، به تحقیر و تخریب شخص خاتمی و مجموعهی اصلاحطلبان پرداختند و از هیچ عملی برای شکست و حذف اصلاحطلبان پرهیز ننمودند؛ زیرا فکر میکردند که اگر اصلاحطلبان حذف و برکنار شوند، با یکدست شدن رژيم، مسئله براندازی سهل و آسانتر میشود، آنگاه رژيمافکنان زود به مقصد نهايی خود که کسب قدرت حکومتی است نايل میآيند؛ صدالبته با به قدرت رسیدن محمود احمدینژاد حکومت آخوندی یکدست شد، ولی دیدیم که براندازان و سرنگونیطلبان هم مانند اکثریت تودهی ملت ایران از بازار حذف و شکست اصلاحطلبان سرمایه باختهتر بیرون آمدند یعنی جُز سلطهی هرچه بیشتر آخوندی، جز فقر و فساد و تحقیر و ناامنی گستردهتر، چیز دیگری نصیب کسی نشد!
محمد ارسی شیکاگو
mohammadarasi@gmail.com