قسمت 1
خیال میکنید شماها نوبرش را آوردهاید که در روزگارتان، آدمهایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاشهای صادقانه و شبانهروزی، یک دفعه مدرک «دکترا» میگیرند و بعدش به مقامهای خیلی خیلی بالا میرسند و...؟
خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا میشود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیرهی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمیدانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» میشود، سر از مرکزهای حکومتی درمیآورد و «شاهنامه» هم مینویسد.
اگر این گفتهی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفهی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب میکنید و قصد «ممنوعالقلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثالها و دلایل محکمهپسندی را از کتاب وزین «شاهنامهی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید:
«فردوسی» به اندازهای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحهی 31 مینویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است!
در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچههای چهارساله هم میدانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچفروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا میکند که البرز کوه در هندوستان است؟ فرض کنیم «محمود غزنوی» دارای یک «حکومت منزوی» بوده و با خیلی از کشورها روابط دیپلماتیک نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتر از 17 بار به هندوستان لشکر کشیده و همچنین برای برقراری روابط حسنه، با «ری» میخواست که به آنجا سفر بکند ولی بانویی که بر آن منطقه حاکم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست کم میتوانست از شاه محمود یک سری اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگیرد و جای هر کدام را بداند!
این عنصر مشکوک و حکیمنما، یکی ـ دو صفحهی بعد، مذبوحانه تلاش میکند این عقیدهی انحرافی و توطئهآمیز را تبلیغ بکند که پرچم ایران در زمان «فریدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشکیل یافته بود.
اگر عقیدهی اینجانب را بپرسید، عرض میکنم که این جانب حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و میخواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانهی تیمهای فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام میدهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقهی داور را بگیرند و دستهجمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و... در صفحهی 34 همین شاهنامهی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آوردهای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقهاش را میگرفتند و او را به مراکز ذیصلاح میکشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی میکردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمانها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر میکنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت میگرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت! ای کاش خلافکاریهای فردوسی تنها در این قبیل موارد خلاصه میشد. ولی معلوم نیست چه روابط مشکوکی با نیروهای بیگانهی اشغالکنندهی عراق داشته که، جغرافیای این کشور دوست و برادر ـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم میخواهد به سود استکبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد 1975 الجزایر خدشه وارد نماید. او در ادامهی نشر اکاذیب خود ادعا میکند که «اروندرود» در اصل نام رودخانهی «دجله» است و شهر «بغداد» نیز در زمان فریدون وجود داشته است. (صفحهی 35)
حال باید از این عنصر حکیمنما پرسید که مگر اروندرود در حق او چه بدی کرده که میخواهد آن را به مرکز بغداد منتقل بکند و یقهاش را به دست اشغالگران امریکایی و انگلیسی و تروریستهای القاعده بدهد؟
در صفحهی 35 میخوانیم که فریدون و سپاهیانش که میخواهند به ایران بیایند. از دجله رد میشوند و به بیتالمقدس میآیند که خودشان را به ایران برسانند!
بیچاره فریدون، عوض این که با یکی از این تورهای مسافری بیاید که راه را میانبر میزنند که یک وعده شام کمتر به مسافر بدهند و یک شب کمتر در هتل اقامت بکنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی که از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمیداده است. تازه، حضرت آقا را «حکیم» میدانند، در حالی که هر بچه دبستانی هم میداند که از دجله تا ایران چندان راهی نیست و هیچ لزومی ندارد که فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیستها میسوزد که ازبس میوه ندیدهاند، به «سنجد» «قاقا» میگویند و این آدم را «حکیم» میدانند!
بعضی جاسوسها هستند که «دوجانبه» نامیده میشوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» میدهند. ظاهراً در دعوای میان فریدون و «ضحاک» هم، جناب حکیم فردوسی دو دوزهبازی کرده، ولی مانند این دلالهای «آژانس مسکن» یا «بنگاه معاملات ملکی» و یا «اطلاعات املاک» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحهی 38 هم میخوانیم که ضحاک برای پیدا کردن فریدون و کشتن او، عازم هندوستان میشود. سواد جناب فردوسی را عشق است که...!
ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازهای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمیدهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کرهی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت میکند! با همهی ادعاهای گنده گندهای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار میکنیم، جناب فردوسی اصلاً نمیدانسته که «دماوند» یک از قلههای رشتهکوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمیآورد؟ حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحهی 46 میفرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمیداند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط میآورد که فردا دولتهای حاکم و ملتها به جان هم بیفتند!
در صفحهی 51 میخوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خواندهایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش میکنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانهای که این همه به وجود افسانهایشان افتخار میکنیم، درست به اندازهی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمیکرد و در نتیجه، ایرانیها متوجه نشدهاند. شاید هم همهی کمکاریها و بیعرضگیهای فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقهی خودش را کنار بکشد!
اگر صفحههای 51 و 52 را با دقت کافی بخوانیم، متوجه میشویم که این «سلم» بوده که از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با کمال تعجب، میبینیم که «تور» ایرج را میکشد. نکند آن روز عینک فردوسی گم شده بود و سلم را تور میدید؟ اصلاً همهی پروفسورها کمحافظه هستند و اشتباه میکنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی را تبرئه بکنیم، وگرنه گند بیسوادی و کمهوشی حکیم بزرگ درمیآید و آن همه افتخارات ملی متکی به یک تعداد افسانهی پر از غلط را از دست میدهیم!
جالب است. در صفحهی 55 نوشته است که فریدون به نوهاش منوچهر ـ پسر ایرج ـ چیزهای ارزشمندی از قبیل: «اسب تازی»، «خنجر کابلی»، «شمشیر هندی»، «جوشن رومی»، «سپر چینی» و... میدهد!
ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار میکنیم و به حضرت عالی درود میفرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...! مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول میزدیم که در زمانهای گذشته همه چیز داشتیم و غربیهای استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان میکردیم و به جهانیان میگفتیم که ایرانیهای باستان، اتم را میشکافتند، هواپیما و هلیکوپتر داشتند، ضددریایی هستهای میساختند و...! حالا تو همه چیز را لو میدهی و میگویی که ما هم مثل زندهیاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفهی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد میکردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشتهگرا بازی میکنند؟! جداً که...!
قسمت 2 از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمیتواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل میکند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور میخواهند هدیههای گرانقیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیهها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانهی رومیهای بدبخت میدهند!
در صفحهی 59 میبینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی میدهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور میخواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتشها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزههای حکیم، یک باره میبینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شدهاند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادامالعمر «وزیر امور خارجه» میشد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد میشد و به دلیل نزدیکی مسیر، همهی راه را هم پیاده میرفت! جناب فردوسی ادعا میکند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق میافتد. طبق نقشههای جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترکها و آن سوی رودخانهی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعهی صفحات بعد میبینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق میافتد. اما در بخشهای پایانی همین جنگ میبینیم که سلم میخواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکیهای ری هیچ دریایی وجود ندارد.
«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش میزاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمیآید، میخواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمیدارد و در نزدیکی «البرز» میاندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!
یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بیسوادترین و کمشعورترین آدمها هم اگر بخواهند از شر بچهشان راحت بشوند، او را میبرند و دو ـ سه کوچه آن طرفتر، کنار دیوار میگذارند و در میروند. کدام عاقلی فاصلهی زابلستان تا دامنههای البرز را با اسب میپیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکیها کوهی وجود نداشته است؟
ما را ببین که 60 سال است سینهمان را جلو میدهیم و با تفاخر تمام میگوییم که در زمانهای قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه میدانستیم که فردوسی «تجزیهطلب» در صفحهی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملتهای منطقه سکهی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخانهای افتخارآمیز ما که فردوسی مشتمان را باز کرد! اگر بنده بخواهم یک روز خالهجان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کردهام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمیدارد و در مورد هر دختری مینویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیهی قسمتهای شاهنامه، میبینیم که پالان همهی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمیکنید صفحهی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوانهای دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف میکنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریفهایی از نجابت این دخترها میکند، ولی در پایان معلوم میشود که حکیم هم مثل دلالهای «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریفهای الکی میکرده و سر پهلوانهای ما را شیره میمالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیدهی شاهها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!
در صفحهی 84 میخوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت میکرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشهی «القاعده» و جای «بنلادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت میکند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشتههای نژادشناسی و مردمشناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!
در همان صفحه، زال ادعا میکند: «مرا برده سیمرغ بر کوههند»! در زمان ما، پدیدهی «فرار مغزها» را فراوان میبینیم. ولی انگار در ایران باستان مسألهای به نام «فرار کوهها» هم وجود داشته. چون یک دفعه میبینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمیآورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی! در صفحهی 91 ادعا میشود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام میگوید که چون من نمیتوانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بیسوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمیدانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بندهی اهل مطالعه و شاهنامهخوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بیسوادی بکنم، چون در هر حال شیفتههای تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!
اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحهی 109 میبینیم که میخواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژهها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی میفرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذابهای زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، میگوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» میگذارند. لابد عیب از گوشهای زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور ادارهی ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول میداده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیادهروی میکرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همهی کشورهای جهان در همهی زمانها را «درم» میدانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی میکند و در جاهای دیگر شاهنامه هم میخوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج میکردند. در همه جای شاهنامهی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ میآید. شاهد دلیل کملطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!
طوری که فردوسی میگوید، گویا هیکل رستم در لحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشتتر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنهبرداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب میکند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدمهایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکلداری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!
در همان صفحات میخوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه میداشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گندهتر است!
فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفتهاند که هر فیل برای شستن خود، در شبانهروز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمیتواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقهی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا میآورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیدهی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج میکرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمیتوانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا میکند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خواندهایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» میدانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش میکند که به دین موسی بگرود و او هم قبول میکند. با این حساب، ایرانیان باستان میبایستی «یهودی» میشدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دینها هم... بعله؟!
قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خواندهایم که فریدون سه پسر به نامهای سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوهی دختریاش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحهی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی میگویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمیآیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون میرسد. ما که با مطالعهی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کردهاند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه صادر کرده است.
مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا میکند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آوردهاند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟ بنده یک روستایی نیمه خل میشناختم که به غیر از دهکدهی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» میگفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» میداند و بس؟! آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصلهها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 مینویسد که یک سوار در فاصلهی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را میشکند، بدون این که خودش متوجه باشد! بعد و در صفحهی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطهی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش میکنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!
در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه میگوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عدهی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشدهاند!
قسمت 3 در همین صفحه میبینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین میگذرند و به «مکران» میرسند. اگر عقلمان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!
افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را میبندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین میکنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بیسوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» میآیند. اما معلوم میشود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمیکنید صفحهی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلیشاه و وزیر فرهیختهاش ندارد!
از حق نگذریم، شاهنامهی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندانشکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرستها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، میبینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادریاش هم که «ترک» میباشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویشهای افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک میگیرند. با این حساب، بهترین و پهلوانترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دستهی خودش را میبرد. بیچاره آنهایی که دلشان را به این حکیمها خوش کردهاند!
بالاخره بیسوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجهی علمی میرسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!» اگر شک دارید، صفحهی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیهی «کهستان» را به «سیاووش» میبخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراءالنهر» واقع شده است! این را هم میدانیم که «ماوراءالنهر» به سرزمینهای آن سوی جیحون گفته میشد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
طوری که ادعا کردهاند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همهی خصلتهای عالیهی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» میگوید: چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان کی نمایند راه؟!
فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس میزده است که آنجا در واقع یک «خانهی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایرهی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمهی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوءاستفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان میخواهد که از زنها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان میکنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!
سودابه، همسر قانونی کاووسشاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بیشک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب میشود. اما در صفحهی 223 میبینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد میکند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پروردهی رستم است و فردوسی، آن همه در بارهی دینداری، درستی و پاکدامنیهای او تعریف میکند، باز صد رحمت به عروسهای تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که میگویند: «جوان هم، جوانهای قدیم»؟! پررویی پسرک را میبینید؟!
سیاووش از طرف پدرش مأمور میشود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحهی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ میرود، بعد سپاهیانش را به طالقان میکشاند، بعدش به «مرو» رهسپار میشود و در نهایت به «بلخ» میرسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه میرفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از رانندههای تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو میرود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آوارهی کوهها و دشتها بشود. معلوم میشود این آقا سیاووش ـ در واقع شازدهی کاووس ـ نوشتههای بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمیترین و قابل اطمینانترین کتاب جهان میدانند!
از مطالب صفحهی 240 چنین برمیآید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها میکند و به ساحل «گنگ» میرود. یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که میگفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمیداند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت. تاریخنویسان فعلی کشور ما، ادعا میکنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضعگیری متین، استوار و غیره، میگوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخنویسان فعلی ما چاخان میکنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان میآوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیتهای مسلم را نادیده میگیرند و باز...!
سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمیشد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران میرسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد میشود. بنا به گواهی صحفهی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری میگیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج میکند. پس از این داستان نتیجه میگیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!
راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمیکرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بودهاند. در میان آدم حسابیهای کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوشسلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کردهاند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زنهای شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زنهای دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانیها را خانهخراب کرد. به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیمهای خوب و مامانی، خیلی زود میمیرند و هممیهنان گرامی را از دانش و راهنماییهای خودشان بینصیب میگذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده میماند، آدم میتوانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند! براساس ابیات صفحهی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سهتایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ میروند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها میجنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفتهاند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوهسرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطیگری میدانند!
فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کردهاند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران میکنند. مرحبا به رستم که از یک فاصلهی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، میتواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیزدان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشکهای بالستیک و قارهپیما و غیره با کلاهکهای هستهای و بمبهای اتمی داشتهاند، احتمال دارد برخی عناصر معلومالحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامهی فردوسی را خواندهاند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاحهای اتمی تهمت میزنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کرهی مریخ و سایر سیارهها را مورد حمله قرار داده است. دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!
باز در همان صفحه میخوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور میدهد سپاهیانش یک منطقهی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همهی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطیمنش و بامرام، قتلعام شدهاند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!
حکیم نامدار توس در صفحهی 288 مینویسد:
کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن سیاووش به گفتار زن شد به بـاد خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه جهان پاک از این هر دو ناپاک به!
بنده وکیل و وصی خانمها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمیگیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» میشمارد و آرزو میکند که ای کاش زنها اصولاً به دنیا نمیآمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا میکرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد میشد!
اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمنهای ادبی، انسانهای ادیب و فرهیختهای را میشناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیدهی صد در صد دارند و ذرهای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» میدانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زنذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را میکشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسانکی سن قیریرسان!»
رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب میشناخت و تازه با کمی اغراق میگفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش میکند و تازه به کمرگاه اسب میرسد:
آب جیحون از نشاط روی دوست خنــگ مــا را تــا میــان آید همی
اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچهی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» مینامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟
در صفحهی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتشپرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومهی اردبیل «جای دیوان» معرفی میشود. اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» میآید، در آنجا باده مینوشد، اسب میتازد و آتش را پرستش میکند. اگر «آتشپرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتشپرستی میکند؟ در ثانی، مگر اردبیلیها چه بدی در حق فردوسی کردهاند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» میداند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکههای زر بدهند و بعد، نقره دادهاند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!
قسمت 4
در صفحهی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را مینویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانوادههای بازماندگان سام به میان نیامده است. جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوانها را ایرانی نمیدانند. آن وقت بعضیها در زمانهی ما کاسههای داغتر از آتش شدهاند و میخواهند برای اینها تابعیتهای ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویشهایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شدهاند و حالا بعضیها میخواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر میآید، یک دانه دختر میآید...»!
صفحهی 334 به ما میگوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک میشود. در این حال دیدهبان فرود آنها را میبیند و گزارش میکند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!
اصولاً دیدهبان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور میخواهد شاهنامهاش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا میکند و همان جایی است که میگویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حملهور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همهی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانهی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقهای پرباران است و در واقع جلگهای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل میپوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.
میگویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و میخواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش میکنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت میکنم.»
اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر میدیدم، در حالی که به درستی تشخیص میدهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»! بنده جسارت نمیکنم به فردوسی یا آن دیدهبان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلومالحال، یک چنان برخوردی بکند که مایهی عبرت خیام و حافظ بشود!
حالا صفحهی 401 را میخوانیم. در اینجا پیران از کمکهای نظامی «خاقان چین» تشکر میکند و به او میگوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی! باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحههای پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!
از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که میتوانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی لند» غزنین میبرد و او را سوار قایق میکرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او میگفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچههای بدی هستند و...!
در ضمن به نظر میرسد در زمان رستم و کیخسرو، چینیها هنوز نتوانسته بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجلشان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد میشدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمانها، چینیها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمینهای ما را داشتند که خوشبختانه همهی ترفندهایشان خنثی و همهی توطئههایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی میدهد که پیرمردها هم هوس میکنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت یک ذره شوخی را ندارند، بیخیال!
از بنده میشنوید، حتی کوهها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران میخواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه میکند، در حالی که هر کسی میداند که کوه بیستون در غرب ایران واقع شده و اصولاً پیران و کاموس که اهل توران در آن سوی جیحون هستند، در همهی عمرشان نمیتوانستند آن را ببیند. البته ممکن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری و غیرهی زمان کیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی و چینی، عکس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث...، همیشه مثل زمان ما نبوده که نتواند جاذبههای توریستی ایران را به خود ایرانیها هم تبلیغ بکند!
حالا ممکن است بپرسید که مگر در خود توران و چین، کوه بلند و بزرگی نبوده که پیران بیستون را مثل میزند؟ در پاسخ عرض میکنم که این هم از تلاشهای شبانهروزی، مجدانه، پیگیر، خستگیناپذیر و غیرهی سازمان میراث فرهنگی بوده که در آن روزگار، بیستون را بزرگتر از هیمالیا و تیانشان و غیره کرده بود و بعدها، دشمنان زبون این که را کوچک کردهاند که البته یک مشت محکم هم طلب آنها!
عرض میکردم که در شاهنامه، آدمها دچار آلزایمر پیشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحهی 411 میخوانیم که رستم، هومان و خاقان چین، همدیگر را نمیشناسند. در حالی که رستم و هومان، پیش از آن در همین شاهنامه، صد بار همدیگر را دیده و برای یکدیگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگری پرداختهاند. خاقان چین را هم میشد ـ لااقل ـ از چشمهای بادامیاش شناخت. مگر این که بگوییم در زمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینیشان را عمل میکردند و به این دلیل، جهان پهلوان فکر کرده که شاید این مرد هم چشمهایش را با جراحی پلاستیک، بادامی کرده است.
خوب یادم هست که در سال 1350 که دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودیم. یک بار که شعری از حافظ را میخواندیم، به ترکیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه در این مورد توضیح داد که شهلا به چشمی میگویند که خمارگونه و خوابآلود دیده شود و...
پسفردای آن روز که شنبه بود مشاهده کردیم که چشمهای تعداد زیادی از خانمهای همکلاسی، قرمز شده و خوابآلود است. همان روز هم معلوم شد که دخترها، دو شبانه روز نخوابیدهاند که چشمهایشان شهلا به نظر بیاید!
همهی محققان، نژادشناسان، تاریخنویسان و غیره، از حدود سه هزار سال پیش به طور مذبوحانه و با ترفندهای از پیش تعیین شده ادعا کردهاند که «بربر» قومی در بخشهای شمالی و غربی قارهی افریقا بوده است. اما حکیم فردوسی گول ترفندهای فریبندهی این دشمنان زبون و بیخبر از خدا را نمیخورد و ضمن کوبیدن لگد محکم به دهان آنان ـ البته یک لگد برای همگی ـ به طور پیروزمندانهای دست به افشاگری میزند و در دو صفحهی 416 و 417 با فریادی رسا اعلام میدارد که تورانیها برای جنگ با رستم، میخواهند از چین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشکر بیاورند.
ما را ببین که مار در آستین خودمان پروده بودیم. عدهی بسیار زیادی از به اصطلاح هممیهنان ما، ایادی داخلی و مزدوران استکبار جهانی به رهبری افراسیاب جنایتکار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتیم. میدانیم که «بزگوش» نام یک منطقه و کوه در «سراب» آذربایجانشرقی و مازندران هم یکی از استانهای کشور خودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازی میکردند! باز گلی به جمال فردوسی که دست به افشاگری زد و همچنین، نقشههای پلید دانشمندان علمهای تاریخ و جغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشهی قارهی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!
در داستان چاپ شده در صفحهی 509 بیژن میخواهد از «هومان» دعوت بکند که با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن «پهلوانی» و زبان هومان «ترکی» است، سردار ایرانی از وجود یک مترجم استفاده میکند. ولی با آغاز جنگ دو نفره، این دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف میزنند که البته فردوسی توضیح نداده است که به کدام زبان صحبت میکردند. حالا ما را باش که خیال میکردیم در جنگ و دعوا و با دیدن شمشیر و نیزه و غیره، زبان انسان از ترس میگیرد. در حالی که در شاهنامه، با دیدن این جور سلاحها، آدمها مثل بلبل و طوطی میشوند و به زبانهایی غیر از زبان خودشان هم صحبت میکنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا کلاس زبان؟!
به عقیده بنده، صد هزار نفر تاریخنویس، دینشناس، محقق و غیره هم که جمع بشوند، باز نمیتوانند انگشت کوچک فردوسی ما به حساب بیایند. این آدمهای دانشمندنما، همهی واقعیتهای تاریخی را تحریف کردهاند. مثلاً مینویسند که عبادتگاههایی به نام «آتشکده» مختص ایران بوده و در ضمن کتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده که او هم ایرانی بوده است. زنده باد فردوسی که در صفحهی 565 میگوید که افراسیاب در «کندز» آتشکده، «زند» و «استا» داشت.
حالا شما ادعای بیاساس بکنید که «کندز» یکی از ایالتهای افغانستان است و نمیتوانست متعلق به افراسیاب و توران باشد، کتاب «زند» در زمان ساسانیان نوشته شده که اصولاً میبایستی چندهزار سال بعد از افراسیاب باشد و کتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یک قرن بعد از کشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم میشود ایرانیان باستان علاوه بر هواپیما و فضاپیما، ماشین «زمانپیما» هم داشتند که بعدها غربیها ـ بخصوص انگلیسیها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود کردهاند! در این میان، یک نفر پیدا نمیشود تکلیف این «قراخان» ـ پسر افراسیاب ـ را روشن بکند. در صفحهی 567 مینویسد: «قراخان که او بود مهتر پسر» و در صفحهی بعدش میآید: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر این بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسیاب آگهی «حصر وراثت» بدهد چه کار باید بکند؟ غلطهای تایپی و چاپی خود روزنامهها بس نبود که غلطهای جناب فردوسی هم به آنها اضافه میشود؟
در صفحهی 587 کیخسرو نفرین میکند و به دنبال آن، توفان شن میوزد و در اثر آن، همهی سپاهیان توران آلاخون والاخون میشوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش میمانند. در حالی که کیخسرو و ارتش او کمترین آسیبی نمیبینند. حالا فرض کنیم توفان شن هم چیزی مثل میوهفروشهای «گجیل» یا «کرهنیخانا آغزی» بوده و چیزهای خوب را نشان میداد و بنجلهایش را جا به جا میکرد و به همین دلیل، به طرف ایران دست نزده است. ولی چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسیاب و چهار نفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده یا این که از قصد نگاه داشته و نکشته که فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم کش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریالسازهای کیلومتریساز ما از قدیمیها به یادگار مانده است.
حالا بیزحمت تشریف بیاورید به صفحهی 589 و ببینید که افراسیاب در «دژ گنگ» و در نزدیکی چین، «بسی کارداران رومی بخواند»
از چین تا روم، چه قدر راه است؟ افراسیاب از آن فاصلهی چندین هزار کیلومتری، چه طور کارداران رومی را میخواند؟ نکند تورانیهای باستان هم روی دست ایرانیهای زمان خودشان بلند شده بودند و کانالهای ماهوارهای در اختیار داشتند؟ معلوم میشود دشمنان زبون ما همیشه از طریق شبکههای شیطانی ماهوارهای، هم به ما تهاجم فرهنگی کرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداختهاند. جالب است که توران در شرق ایران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب علیه ما متحد شده بودند!
دو نفر که یکی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند در مورد افتخارات تاریخی سرزمینهای خودشان چاخانپردازی میکردند. ایتالیایی گفت که زمانی که ما در یکی از آثار تاریخیمان حفاری میکردیم، چند رشته سیم نازک پیدا کردیم و از همان جا فهمیدیم که اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پیش، تلفن داشتهاند.
اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. او هم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای کشورمان را حفاری کردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم که نیاکان باستانی ما در آن زمان «موبایل» داشتهاند»!
صفحهی 616 را بخوانید و حسابی حال بکنید. از کشتیرانی سپاهیان ایران در شرق آسیا، در منطقهای میان توران و چین بحث میکند و میفرماید:
همــان راه دریــا بــه یـک ســالـه راه چنــان تیــز شــد بــاد در هفـت مــاه کـه آن شاه و لشکر بر این سو گذشت کـــه از بــاد، کـس آستیتــر نـگشت!
به جان عزیز خالهجان عزیزم قسم میخورم که اینها را خود حضرت فردوسی نوشته و بنده از خودم درنمیآورم. یعنی در مرز توران ـ آسیای میانهی فعلی ـ و کشور چین دریایی هست که کشتیهای بادبانی میتوانند حداقل در مدت یک سال از یک طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این بار به خاطر گل روی جناب کیخسرو، یک باد سریعالسیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده که کشتیهای ایرانی در هفت ماه از دریا عبور کردهاند. اما همین باد آنچنان تربیت شده و خوب بوده که در اثر وزش آن، حتی آستین یک نفر هم تر نشده است. فکر میکنم اگر تورانیها سوار همان کشتیها میشدند، یک «سونامی» چنان شدیدی به وجود میآمد که بعدش صدها میلیارد نفر کشته میشدند، همهی خاک توران به زیر آب میرفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را از دست میدادند و آواره میشدند، طوری که سازمان ملل هم نتواند به آنها کمک بکند و...!
یادتان باشد که «کریستف کلمب» و یارانش در مدت سه ماه از اقیانوس اطلس گذشتند و به امریکا رسیدند و «امریکو وسپوس» و هم سفرهایش هم در مدت زمان کمتری همین کار را کردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه و چین چه وسعتی داشته که گذشتن از آن، بیشتر از چهار برابر عبور از اقیانوس اطلس وقت میبرده است. البته که فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاً عرض میکنیم که: «... بابای دروغگو...»!
چشم هممیهنان زابلی و شهروندان کابلی روشن که ببینید فردوسی در صفحهی 632 اصلاً آنها را ایرانی نمیداند. کجاست جناب باستانی پاریزی و استادان چاخانپرداز مثل ایشان که ادعا میکنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بیعرضگیهای شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این که همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان میدانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش را نادیده میگیرند و مسکوت میگذارند! در زمان پادشاهی «لهراسپ» که هنوز پسرش «گشتاسپ» ولیعهد است و از پدر ـ شاید هم از عمهاش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» کرده است، در روم با یک «اسقف» ملاقات میکند.
ای کاش ترتیبی میدادیم که تقویم ما را فردوسی بنویسد. کسی که در زمانهای پیش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت از اسقف ـ روحانی مسیحی ـ میکند، لابد میتوانست تقویم را طوری تنظیم بکند که هر سال 364 روز تعطیلی داشته باشیم و آن یک روز باقیمانده هم به عید نوروز میخورد.
این که عرض میکنم نیاکان افتخارآفرین ما در هفت ـ هشت هزار سال پیش، چیزهایی مانند موبایل، کانالهای ماهوارهای، موشکهای فضاپیما و... داشتند، به هیچ وجه چاخان نمیباشد. حالا فرض کنیم بنده را چاخانپرداز و خالیبند حساب کردید، خود فردوسی را چه میگویید که در صفحهی 701 ادعا میکند برای نوشتن شاهنامه، کتابی را خوانده است که از شش هزار سال پیش مانده بود. لااقل باور کردید که در شش هزار سال پیش، ایرانیها کاغذ و سایر نوشتافزار ـ شاید هم تایپ کامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه و غیره هم ـ داشتهاند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود یک هزار و پانصد سال پیش از فردوسی، کاغذی وجود نداشته و کورش و داریوش و غیره، مطالب را روی تخته سنگها حکاکی میکردند، لابد به این خاطر بوده که کورش و داریوش متعلق به یک جناح مخالف بودند و یا در نوشتههایشان مطالب انتقادی میآوردند و اقدام به نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، سیاهنمایی و.... میکردند و سهمیه کاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرین به هوش و سواد فردوسی که کتابی را خوانده که پیش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پیش، بشر الفبا را اختراع نکرده بود و حتی خطهای اورارتویی، میخی، سانسکریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!
ای خاک عالم بر این سر کچل من با این همه نازیدن و بالیدن به نیاکان باستانی افتخارآفرین! در صفحه 801 آمده است که در ایران زمان شاه «بهمن» و در زمانی که هنوز چند سالی از ظهور زرتشت و ایمان آوردن ایرانیها به دین او نگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار میشود، آن هم در حالی که ازدواج این پدر و دختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در 809 میبینیم که «داراب» که حاصل ازدواج یک پدر با دختر خودش ـ بهمن و همای ـ بوده و هم پسر و هم نوهی شاه بهمن و از یک طرف نیز هم فرزند و هم برادر خانم همای بوده، در چشم خانم والدهاش: «نبوده ست جز پاک فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفهی ایران باستان و نورچشمی بهمن و همای «ناپاک» بود چه جوری میشد؟!
«همای» خانم در بیشتر از سه هزار سال پیش، شاه ایران است. پاک فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نور چشمی هم که جوان حلالزادهای است، فرمانده ارتش میشود و به روم حمله میکند و از رومیان «صلیب مقدس» را به غارت میبرد.
معلوم میشود داراب به اندازهای «پاک فرزند» و حلالزاده بوده که نمیدانسته است که هنوز هزار سال به تولد حضرت عیسی مانده و در آن زمان، صلیب نمیتوانست مقدس باشد. خواهش میکنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و در مورد بیاطلاعی فردوسی چیزی نگویید!
به فردوسی بهتان میزنند، روز روشن به این شخص محترم افترای ناحق میگویند. به دروغ ادعا میکنند که این آدم «ضدعرب» بوده، همهاش تقصیر این پانایرانیستها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عربها عشق میورزیده و چنان مفتون ادبیات و تمدن عرب بوده که واحد پول همهی کشورهای جهان در هفت هزار سال پیش را «درم» و «دینار» میداند و هیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمیشناسد و علاوه بر اینها، حتی واحد وزن رایج در ایران و روم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» میداند و میگوید که مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا میان داراب و «فیلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش میکنم این را به حساب بیاطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!
خودمانیم، بیخود گفته کسی که ادعا کرده فردوسی ضد زن بود. این حکیم عالیقدر به اندازهای برای خانمها ارزش قایل بوده که به جای «شهناز سیاه»، «مهناز پلنگی» و امثال اینها، فیلسوفان شهر ]یونان[ را به عنوان «ینگه» برای دختر شاه روم انتخاب کرده است که او را بیاورند و تحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند که شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غیره تقاضا میکنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه قمپز در نکنند، وگرنه از فردوسی عزیزمان تقاضا میکنیم که این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بکند که بیایند عروس را هم بزک ـ دوزک بکنند!
خواهش میکنم از بنده نشنیده بگیرند و قول بدهید که موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریکای جنایتکار در هزار سال پیش از آستین او بیرون آمده و یا اصلاً و غیره بوده است. این به اصطلاح حکیم، یک ایادی معلومالحال غرب بود، که افکار جداییطلبانه در سر داشته و میخواسته است میهن عزیز ما را تکه تکه بکند. وگرنه کدام آدم شیر پاستوریزه خوردهای «کرمان» را از ایران جدا میداند؟ این عنصر مشکوک، به چه جرأتی در صفحهی 821 نوشته است که «چو دارا از ایران به کرمان رسید».
در صفحهی 815 «دارا» زخمی شده و در حال مرگ است. اسکندر که میخواهد به او دلداری و امید بدهد، میگوید: «ز هند و ز رومت پزشک آورم». لابد در آن روزگار یک پزشک حاذق و متخصص در ایران به این بزرگی وجود نداشته، آن هم به این دلیل منطقی که هنوز «دانشگاه آزاد» دایر نشده بود. شاید هم پزشکان ایرانی در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچهی بیمه کم لطف بودند. در هر حال، تقصیر از بنده نیست، نظام پزشکی داند و فردوسی و اسکندر و دارا!
دارا خبردار شده است که اسکندر برادر او است که هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهایشان جداگانه است. اما همین برادر ایرانی به اسکندر، یعنی به برادر رومی ـ یونانی ـ خودش پیشنهاد میکند که با دخترش ـ «روشنک» ـ که برادرزادهی خود اسکندر است، ازدواج بکند تا فرزندی مانند اسفندیار به دنیا بیاورد. جالب این که پیشنهاد میشود نام کودک آینده را هم مادرش انتخاب بکند. پس معلوم میشود این غربیهای جنایتکار، متجاوز، غاصب و غیره، از چند صد سال پیش از میلاد تصمیم داشتند افکار پلید و زبون «فمنیستی» را در سرزمین عزیز ما رایج بکند. وگرنه چه کسی به زن اجازهی عرض وجود میدهد که برای بچهی خودش نام هم انتخاب بکند؟ اصلاً به عقیده بنده بهتر است این صفحهی 825 را به کلی پاره بکنند و دور بیندازند تا از بدآموزی و نفوذ افکار غربی جلوگیری کرده باشیم!
آقاجان! یک نفر بیاید و این فیلسوفهای بدبخت را از دست فردوسی نجات بدهد. جناب حکیم در 829 میفرماید که یک نفر فیلسوف، پیام عاشقانهی اسکندر را به روشنک میرساند. بدون شک، فردوسی یک «حکیم» بوده که معنای واژهی «فیلسوف» را هم میدانسته است. وگرنه حکیمی که آن اندازه باسواد باشد که بداند که کرمان هیچ ارتباطی به ایران ندارد، واحد پول همهی کشورها در روزگار باستان «درم» و «دینار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممکن است مفهوم «فیلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسی نیست. احتمالاً فیلسوفهای جهان باستان هم مانند لیسانسیهها و فوقلیسانسیههای امروزی، چون میدیدند آدم باسواد بیکار و بیپول میماند و آوارهی خیابانها میشود، از روی ناچاری یک مؤسسهی مربوط به امور ازدواجیّه راه انداخته و ینگه، مشاطه، پیغامرسان عاشقان و... شدهاند! دیگر کم کم دارم از دست این فردوسی جوش میآورم. این جناب حکیم که عقیده دارد رومیها از هزار سال پیش از میلاد حضرت عیسی(ع) مسیحی بودهاند و صلیب داشتهاند، حالا هم دین یهود را آیین رومیها ـ یونانیها ـ میداند! صفحهی 833 را بخوانید و ببینید چه طور یونانیهای بدبخت را یهودی کرده است، در حالی که آن بیچارهها در روزگار اسکندر معتقد به «زئوس» و «خدایان اولمپ» بودند. ولی شاید فردوسی هم راست میگوید. چون اگر اسکندر و لشکریانش یهودی ـ صهیونیست ـ نبودند، پس چرا به ایران حمله کردند؟ شاید هم «بعثی» بودهاند و فردوسی از ترس خلیفهی بغداد این مسأله را سانسور کرده است! به نظر میرسد این ایران باستان یک در و پیکر حسابی نداشته و هر کسی که از عمهاش قهر میکرد، میتوانست بیاید و کشوری به این بزرگی و با آن همه افتخارات را در عرض ایکی ثانیه و سه سوت فتح بکند. وگرنه چه طور ممکن بود آدم خنگی مثل اسکندر بتواند به یک کشور در و پیکردار پیروز بشود؟ این بابا آن اندازه کمحواس است که با وجود این که در جنگ با دارا، فیل را دیده بود، ولی باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ میپرسد که فیل چه شکلی است؟!
همین اسکندر که در 843 خنگی خودش را لو داده، در 846 هم که میخواهد از بصره به مصر برود، سوار کشتی میشود. یعنی باید از خلیج فارس، دریای عمان، بخشی از اقیانوس هند، جنوب عربستان و دریای سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالی که اگر پیاده میرفت خیلی زودتر میرسید.
این اسکندرخان 350 سال پیش از میلاد حضرت مسیح زندگی میکرده است. اما در 852 میبینیم که به «دین مسیحا» سوگند میخورد. خواهش میکنم شما قضاوت بکنید. یک آدم اگر خنگ و کودن و ببو و غیره نباشد، چه طور به چیزی قسم میخورد که تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بیاید؟ خوشبختانه این قسم را فردوسی نخورده است، وگرنه ممکن بود متهم به بیاطلاعی باشد!
کاش یک نفر از ماها در زمان اسکندر یا روزگار فردوسی حضور داشتیم و در مورد اسکندر کمی تحقیق میکردیم. اصلاً دارا کار خیلی اشتباهی کرده که دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنک خانم ـ را بدون تحقیقات کافی به اسکندر داده است. لااقل اگر برای احتیاط یک مهریهی سنگین تعیین میکرد، بهتر میشد. مثلاً از او میخواست که شش دانگ از طبقهی سوم کشور روم را پشت قبالهی روشنک خانم بیندازد. اگر بنده بودم حتی خالهی 75 سالهام را هم به اسکندر نمیدادم. ظاهراً این آدم از «کودکان خیابانی» است و جا و مکان معینی ندارد، شاید هم تحت تعقیب است و میخواهد رد گم بکند. در سال 857 میخوانیم که او که تازه یکی ـ دو روز است هندوستان را فتح کرده، یک دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانیا ـ سر درمیآورد و بلافاصله، در یک چشم زدن به شهر «برهمن» میرود و...
قبلاً اشاره کردیم که فردوسی ادعا کرده که یک کتاب مربوط به شش هزار سال پیش را مطالعه کرده که داستانهای شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات این کتاب شش هزار ساله هر چه بگویم باز هم کم است. یکی این که در زمانی نوشته شده که هنوز خط اورارتویی و خط آرامی و میخی هم اختراع نشده بوده، ولی کتاب مورد نظر به الفیای نسخ عربی ـ فارسی به نگارش درآمده است که فردوسی بتواند بخواند. واقعاً کتاب هم کتابهای قدیم که برای خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظهی سواد و معلومات خواننده را میکردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روی تخته سنگها مینوشتند، ولی این یکی به صورت کتاب درآمده است!
این که عرض میکنم آن کتاب اعجاز کرده، ادعای همین طور الکی و کشکی و کترهای و غیره نیست. کدام کتاب تاریخ را سراغ دارید که وقایع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رویدادهای دورهی ساسانیان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ کتاب کذایی اتفاق افتادهاند، ولی فردوسی همهی آنها را در همان کتاب شش هزار سال پیش مطالعه فرموده است. پس درست گفتهاند که «آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!» یعنی آن کتاب چون خیلی پیر بوده، توانسته است رویدادهای چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببیند. در هر حال، نباید چنین تصور بکنیم که فردوسی ـ زبانم لال ـ اهل چاخانبازی بوده است. در صفحهی 892 «اردشیر ساسانی» از دست «اردوان پنجم اشکانی» فرار میکند. او که میخواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از یک «دریا» میگذرد!
حالا دیدید ایرانیان باستان، علاوه بر موبایل و موشک فضاپیما و هواپیمای جت و غیره، در وسط هر دو استان یک دریای بزرگ هم داشتند که قابل کشتیرانی بود؟ به نظر میرسد این دریاها را، بعدها دشمنان زبون غارت کرده و برده و خوردهاند. وگرنه، فردوسی بزرگ که دروغ نمیگوید. مرگ بر این دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غیره که به آب شور دریا هم رحم نمیکنند. درست مثل زمان ما که همان دشمنان پلید، آب دریاچهی «ارومیه» را به غارت میبرند و برای ما فقط «نمک» باقی میگذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربایجانغربی و آذربایجانشرقی که در مورد کاهش آب دریاچهی ارومیه بیخیالی و بیاعتنایی نکردهاند و شب و روز مجدانه تلاش میکنند که هر طوری که شده، لااقل به اندازهی نیم یا یک لیتر به آب شور این دریاچه اضافه بکنند!
در ضمن، به علاقهمندان ارزهای خارجی و به صرافیها و ارز فروشیهای سر چهارراهها مژده میدهم که فردوسی در صفحهی 949 شاهنامه، یک نوع ارز معتبر به نام «دینار رومی» معرفی کرده است که در نوع خود بینظیر میباشد!
و اما صفحهی 955 را بخوانید و ببینید که در ایران قدیم چه اتفاقهای جالبی میافتد. مثلاً مینویسد:
جهــانـدار بــُرنا زگیـتی بــرفت بر او سالیان بر گذشته دو هفت نبـودش پسر، پنج دختـرش بود یکی کهتـر از وی، برادرش بـود
شاه ایران جان به جان آفرین تسلیم میکند و از دنیا میرود، در حالی که طفلک بیچاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در این حال، همین شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر کوچکترش مجبور است به جای او شاه بشود!
شاه نوجوان 14 ساله ازدواج کرده بود و پنج دختر هم داشته است. یعنی فوق فوقش، باید در 9 سالگی زن میگرفت. در حالی که در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمیکنند زن بگیرند. واقعاً راست گفتهاند که مرد هم مردهای قدیم!
جداً شانس آوردهایم که این شاه نوجوان در 14 سالگی مرده است. چون اگر تا 80 سالگی زنده میماند، همهی ایران را پر از دخترهای خودش میکرد و آن وقت معلوم نبود برای این همه دختر، از کجا باید شوهر میآوردیم. در هر حال، جوانهای امروزی بخوانند و به سر غیرت بیایند، البته نه آن اندازه غیرت که در 14 سالگی صاحب پنج دختر بشوند. یادشان باشد که در 14 سالگی و بعد از آن هم «یکی خوب است، دو تا بس است»، «فرزند کمتر، زندگی بهتر» حتی اگر در 9 سالگی ازدواج کرده باشی!
به عقیدهی بنده، این نوجوان 14 ساله به خودش ظلم کرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، دیگر نمیتوانستند در اعلامیهی مجلس ترحیماش عبارت «نوجوان ناکام» بنویسند. در واقع اصل این است که در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر کسی هم ایراد بگیرد که چه طور ممکن است یک نوجوان در 14 سالگی پدر پنج دختر بشود، به عقیدهی بنده انتقاد و اعتراض او به هیچ وجه وارد نیست، چون در مملکتی که وسط راه اصفهان به شیراز آن یک دریای بزرگ باشد، بچهی صغیر هم میتواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عیب کار اینجا است که فردوسی ننوشته که این طفل صغیر، دخترهایش را هم شوهر داده بود یا نه؟!
در کتاب حکیم فردوسی، شاهان دست به هر غلطکاری میزنند که البتّه از آنها همین انتظار را هم داریم ولی اشکال کار اینجا است که دراینجا «موبدان» هم یک عقل درست و حسابی ندارند. آن همه فیلسوف و دانشمندان نجومی و هندسی و غیره از همه جای جهان جمع میشوند و در صفحهی 957 از یزدگرشاه خواهش میکنند که پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد که درست تربیت بکنند که درس بخواند و «آدم» بشود که شاید فردا در یک جایی هم استخدام شد، در این میان «نعمانبن منذر» هم میدود وسط حرف بزرگترها و میگوید که: ما «سواریم و گُردیم و اسب افکنیم، کسی را که دانا بُوَد، بشکنیم»! آن وقت موبدان به یزدگرد پیشنهاد میکنند که پسرش را به این عرب بسپارد که او را بزرگ بکند. پس تکلیف «علم بهتر است یا ثروت» چه میشود. یعنی آن همه فلسفه، دانشهای ستارهشناسی، ریاضی و... به اندازهی یاد گرفتن یک «اسب افکندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فیلسوفها و دانمشندها از یک مدرسهی «غیرانتفاعی» یا «دانشگاه آزاد» میآمدند، آدم میتوانست خودش را قانع بکند که حتماً موبدان میدانستند که فقط پول میگیرند و مدرک صادر میکنند و سواد درست و حسابی یاد نمیدهند! شاید هم موبدان میدانستند که با سواد و مدرک و امثال اینها، آدم را برای خدمتگزاری هم استخدام نمیکنند، در حالی که آدم «اسب افکن» میتواند در آینده شاگرد یک «بنگاه معاملات ملکی» بشود و یا سر چهارراه بایستد و کوپن بخرد و سیگار بفروشد و...! تازه، مگر برای گرفتن مدرک دانشگاهی و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ایران، آدم حتماً باید درس بخواند؟ هیچ هم این طور نیست. همهی ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفرینی را میشناسیم که در همهی عمرشان یک بار هم به هیچ دانشگاهی نرفتهاند، ولی هم مدرک «دکترا» دارند و هم به عالیترین مقامها رسیدهاند و کلی هم از ملت طلبکار هستند!
به عقیدهی بنده باید به حضرت فردوسی در درسهای جغرافی و تاریخ، یک نمرهی «شعبانخانی»، مثلاً 200، 500 یا هزار داد. در صفحات 958 و 959 میخوانیم که نعمانبن منذر اهل کشور «یمن» بود. در حالی که همهی دنیا به اشتباه فکر میکنند که این آدم فرمانروای «حیره» ـ در فاصلهی میان ایران و عربستان ـ بود. در ضمن، کشور یمن و شهر «کوفه» همسایههای دیوار به دیوار هم هستند!
در صفحهی 965 شاه یزدگرد در «نیشابور» است و مثل بچهی آدم برای خودش میگردد و حال میکند که یک دفعه یک رأس «اسب» از «دریا» بیرون میآید و میزند و شاه را میکشد، یعنی در واقع او را ترور میکند!
حالا اگر شما در نزدیکی نیشابور دریایی نمیشناسید و یا برایتان معما است که این چه جور اسبی بوده که در داخل دریا زندگی میکرده و چه مرضی داشته که از آب بیرون آمده و یک جفتک محکم به دهان یاوهسرای یزدگرد کوبیده و او را کشته، دیگر تقصیر از بنده و فردوسی نیست. لطفاً به گیرندگان خودتان دست نزنید و بخصوص آنتن خودتان را حرکت ندهید. اشکال از ایران باستان است که با آن همه شکوه و عظمت و پرافتخاری، هیچ مورد و هیچ چیز درست و حسابی نداشته است!
در صفحهی 969 بهرام و «منذر» ـ این بابا اول «نعمانبن منذر» بود و در فاصلهی 11 صفحه از کتاب، نامش هم ابتر شد! ـ میخواهند از یمن به «تیسفون» بیایند، اما سر راهشان از «جهرم» رد میشوند. بدون این که عقلشان برسد که تیسفون در نزدیکی بغداد است و اصلاً نباید و لازم نیست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته است که آمدند و از توکیو، پکن، مسکو، لندن، نیویورک و سیدنی رد شدند و به جهرم رسیدند و تازه یادشان آمد که باید سری هم به ژوهانسبورگ بزنند که از آنجا وارد تیسفون بشوند! جریان رأیگیری مربوط به انتخابات برای تعیین «بهرام گور» به عنوان شاه ایران در صفحهی 971 هم در نوع خود جالب و خواندنی است. در گزارش مربوط به نتیجهی این انتخابات، فردوسی میفرماید:
زپنجاه بـاز آفـریدند سی زایرانی و رومی و پارسی
ملاحظه میفرمایید؟ برای انتخاب شاه در ایران، عدهای هم از «روم» آمده و رأی دادهاند و نیز، فردوسی یک بار «ایرانی» و یک دفعه هم «پارسی» آورده است!
مثل این که انتخابات در سرزمین پرافتخار ما، سابقهای بسیار دیرینه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل کاندیداها نمیرسید که چند تا اتوبوس و مینیبوس کرایه بکنند که هم روستاییها و همولایتیهایشان را از ایلات و روستاها به شهر بیاورند و به یک دست چلوکباب مهمان بکنند که آنها هم در شهر به اینها رأی بدهند و بعدازظهر هم برای شرکت هر چه باشکوهتر در انتخابات، به روستای خودشان برگردند و یک رأی، شاید هم بیشتر نیز، در آنجا به صندوق بریزند و تکلیف خود را ادا نمایند. بلی، جناب بهرام اینها را بلد نبوده و به همین خاطر، رفته و از «روم» آدمها را آورده که برایش رأی بدهند. لابد برای چلوکباب ناهار رأیدهندهها هم از گوشت «گورخر» استفاده کردهاند، چون بهرام عاشق شکار «گورخر» بود. البته جای شکرش باقی است، چون در زمان ما و در بعضی جاها نهتنها گوشت گوسفند و گاو، بلکه گوشت همان گورخر را هم در رستورانها کباب نمیکنند، بلکه از گوشت...! و اما این که حکیم فردوسی در این بیت یک بار «ایرانی» و یک بار هم «پارسی» آورده، معلوم میشود در کشور افتخارآفرین و شکوهمند و غیرهی ما، آن زمانها بعضیها دست به تقلب در انتخابات میزدند و دوبار، هر بار با یک شناسنامه رأی میدادند، البتّه هنوز تحقیقات باستانشناسان روشن نکرده است که در آن زمان هم با شناسنامهی اشخاص «مرده» رأی میدادند یا نه!
در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه میخواهند از هندوستان به سمت ایران فرار بکنند. اینها در مسیر فرار، از یک دریا میگذرند!
بنده جرأت نمیکنم به شاه هندوستان اتهام بزنم که لابد یا معتاد بوده و یا زنش را طلاق داده بوده و در نتیجه، دخترش «فراری» شده است. متأسفانه مطبوعات کثیرالآگهی زمان ساسانی هم نخواستهاند که به خاطر بالا بردن تیراژ خودشان، با این دختر فراری مصاحبه بکنند و بعدش هم درس اخلاق به خانوادهها بدهند و...
سؤالی که بنده دارم این است که چرا شاهان و پهلوانان ایران باستان این همه اصرار دارند که در همه جا از «دریا» عبور بکنند؟ بیانصافها به جای این که تابستانها در شهرهای کنار دریا «سمینار» و «همایش» و این جور چیزها برگزار بکنند که میلیونها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسی، میلیونها درم ـ بگیرند، میآیند و از دریا رد میشوند. مگر بهرام و دختر شاه، نمیتوانستند مثل بچهی آدم، از راه خشکی به ایران بیایند. سلطان محمود غزنوی 17 بار به هندوستان لشکر کشید و آنجا را غارت کرد و حتی یک بار هم رنگ دریا را ندید. معلوم میشود هندوستان فردوسی با هندوستان محمود غزنوی، تومانی هفت صنار تفاوت معامله داشته است!
اگر اهل عمران و آبادانی و علاقهمند به توسعهی پایدار هستید، لطفاً صفحههای 1050 و بعد از آن را بخوانید. نوشته است که «پیروز شاه ساسانی» دو شهر ساخت که اسم یکی را «ری» و نام دیگری را «اردبیل» گذاشت.
البتّه فردوسی عزیزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «کاووس» نام «ری» را آورده و بعدها، چندین بار هم تکرار کرده است. نام شهر «اردبیل» را هم در داستانهای مربوط به «کیخسرو» خواندهایم. حالا هم اگر در مورد ساخت این دو شهر توسط «پیروز شاه» صحبت میکند، فکر نکنید که در کشور تاریخی و شکوهمند و سرفراز ما، از شهرهای ری و اردبیل، هر کدام را دو تا داریم. بلکه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بکنید و ببینید که در زمان ما هم، خیلی از طرحها و پروژهها، چند بار و هر بار به یک مناسبتی، طی مراسم باشکوهی افتتاح و راهاندازی شدهاند و اخبارشان را از طریق رسانههای گروهی دیده، شنیده و خواندهایم. فکر میکنید مسؤولان پرتلاش، فداکار و سختکوش ایران باستان، به اندازهی مسؤولان فعلی زرنگ نبودند؟!
قسمت 6
در 1064 آمده است که «قباد ساسانی» از اهواز تا پارس، یک شهرستان و یک بیمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت و حالا (در زمان فردوسی) عربها به آن «حران» میگویند. پس با این حساب، در زمان فردوسی شهر «حران» در جایی وسط اهواز و پارس بوده و بعدها ـ به هر دلیل ـ به طرفهای سوریه و امثال آن تبعید شده و یا به دلیل معتاد شدن شاهان ایران، از خانه فراری شده و به شامات پناه برده است. شاید هم مسألهی «فرار شهرها» در آن زمان به جای «فرار مغزها» عمل میکرده است!
در 1071 شاه «کسری» ـ «انوشیروان» ـ ایران را به چهار بخش تقسیم میکند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم و اصفهان» و بخش سوم «پارس و اهواز و مرز خزر»! حالا بگذریم از این که خیلی از مناطق ایران در این تقسیمبندی فراموش شدهاند، این «پارس و اهواز و مرز خزر» چه طور توانستهاند یک جا جمع بشوند و تشکیل یک استان را بدهند؟ درست است که در زمان ما هم، شهرهای ایران یکی ـ یکی تبدیل به استان میشوند، ولی بنده تا حالا ندیدهام یک مسؤول محترم رده بالای کشوری، ساحل خزر را بردارد و به اهواز و پارس منتقل بکند. ساحل دریا، پسر باجناق آدم نیست که بشود به عنوان استاندار به یک ایالت و یا به عنوان سفیر به یک مملکت دیگر فرستاد، این یکی فرق میکند!
به عقیده بنده، یک فرد تا زمانی که شاهنامهی فردوسی را نخواهنده، هیچ چیزی از علم تاریخ و قرو قاتی کردن آن نمیداند و حتی نمیتواند رویدادها و واقعیتهای زمان خودش را خراب بکند، چه رسد که زورش به صدها سال جلوتر برسد.
واقعاً اگر میخواهید به آن درجه از دانش و تخصص برسید که همه چیز را قاتی بکنید و یک آش شلهی قلمکار به وجود بیاورید، حتماً اول کتاب حکیم توس را بخوانید و بعد دست به اقدام بزنید. مثلاً ایشان در 1202 مینویسد که در زمان «هرمز» ـ شاه ساسانی ـ لشکری از خزر آمده بود. تعداد این لشکر به اندازهای زیاد بوده که از «ارمینیه» تا اردبیل، پر از لشکر شده بود و نام فرماندهان این لشکر هم «عباس» و «حمزه» بود!
بفرمایید. لشکر از قوم «خزر» است، قومی که در آن روزگار بتپرست بودند. در ضمن، فاصلهشان با عربستان به اندازهای زیاد بود که در همهی عمرشان نمیتوانستند نامهایی مانند «عباس» و «حمزه» را ـ که نامهایی عربی بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پیش از ظهور اسلام است. یعنی هنوز بیشتر از 40 سال مانده تا مسلمانان حرکت به سمت شمال و شمال شرقی و شمال غربی عربستان را آغاز بکنند. در واقع، هنوز پیامبر اکرم (ص) به پیامبری مبعوث نشده است که بگوییم پای بعضی عربها به سرزمین خزرها هم رسیده است. اما فردوسی به اندازهای برای پیروز شدن عربها به سایر اقوام عجله دارد که تاریخ را نیم قرن جلوتر میکشد!
در صفحهی 1328 در داستان مربوط به «خسرو پرویز» سرداری به نام گستهم در خراسان است که میخواهد به «گرگان» برود. جالب است. این آدم از خراسان حرکت میکند و از «ساری» و «آمل» میگذرد و به «گرگان» میرسد. این کار درست به این میماند که یک نفر بخواهد از «قم» به «تهران» بیاید آن وقت ما بگوییم که او در سر راه خود، از اصفهان و شیراز و بوشهر رد شد و به تهران رسید! حال میکنید از این تاریخ معتبر و دقیق؟!
در صفحهی 1337 و در داستان مربوط به نامگذاری «شیرویه» جناب فردوسی میفرماید که «نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» در حالی که همین فردوسی در داستانهای مربوط به زمان پادشاهانی چون کیومرث، جمشید و... نوشته است که آنان نماز میگزاردند.
حیف که حکیم فردوسی بزرگتر ما است و ادب اجازه نمیدهد از او انتقاد بکنیم. وگرنه جا داشت از این حکیم بپرسیم که چه دشمنی با «خسروپرویز» و «شیرویه» داشته که این بدبختها را متهم به «بینمازی» کرده است؟ نکند علاوه به «خسرو»، «شیرویه» و «فرهاد» خود جناب فردوسی هم خاطرخواه «شیرین» بوده و برای همین، رقیبانش را متهم به ترک صلات میکند؟! اگر او هم عاشق شیرین خانم بوده، پس ما شانس آوردهایم که مثل فرهاد، تیشه را به سر خودش نکوبیده، چون در آن صورت ما بدون شاهنامه میماندیم و نمیتوانستیم به چیزی افتخار بکنیم. جداً زنده باد فردوسی که این اندازه زرنگ بوده که خودکشی نکرده است.
در صفحهی 1375 و در مورد توبهی خسروپرویز میخوانیم:
چـو آن جامهها را بپوشید شاه به زمزم همی توبه کرد از گناه
ما در خود تبریز یک «استخر و سونا» به نام «زمزم» داریم. ولی بنده که از چندین سال پیش مشتری آنجا هستم، هیچ وقت خسروپرویز را ندیدهام. اما معلوم میشود این خسروپرویزخان، یک شخصیت خیلی اهل اخلاق و اصول و ارزشها بوده که با لباس ـ جامهها ـ وارد «زمزم» شده است که کلیهی شؤونات و اخلاقیات را رعایت کرده باشد. شاید هم به این دلیل با لباس آمده که روی تن و بدنش «خالکوبی» داشته، چون در ورودی استخر نوشتهاند که ورود افراد دارای خالکوبی ممنوع میباشد! فکر میکنم همین طور بوده، چون خسروپرویز از یک طرف آدم گردنکلفت و لات مسلکی بوده و از طرف دیگر، عشق شیرین خانم را هم در دل داشت و امکان ندارد که عکس آن علیا مخدره را به بازوها و سینهاش خالکوبی نکرده و شکل یک قلب و یک تیر را هم ترسیم نکرده باشد. بیچاره فرهاد که اگر میخواست خالکوبی بکند، باید شکل یک کوه بیستون، یک کله و یک تیشه را میکشید!
اگر هم منظور فردوسی از «زمزم» همان چاه معروف مکه بوده، باید به خسروپرویز ایوللا گفت که در صدر اسلام، یواشکی به مکه رفته و حاجی شده است آن هم بدون این که مسلمان بشود! لابد برای این پنهانی رفته که بعد از برگشتن، مهمانی ندهد. حق هم داشته، با این قیمت خیلی بالای گوشت، برنج و...، و با این وضع غذاخوریها، حتی شاه هم که «گنج بادآورده» داشته نمیتوانسته از عهدهی مخارج بربیاید!
در هر حال، بنده عقیدهی واثق دارم که در این مورد هم، مثل همهی موارد دیگر، فردوسی اشتباه نکرده است. پس لطفاً به گیرندههای خود دست نزنید!
و اما در مورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نمیداند قسمهای جناب فردوسی را باور بکند و یا آن همه دم خروس را که بدجوری هم بیرون میزنند.
به داستان هر کدام از این خانمها که میرسیم، در اول کار میبینیم که فردوسی از عفت و حیا و پوشیدگی آنان صحبت میکند و میگوید که «در پرده» بودهاند ودر همهی عمر، چشم هیچ محرم و نامحرمی به آنها نیفتاده و...
حتی خانم «منیژه» ـ صبیّهی عفیفهی افراسیاب، پادشاه توران ـ میگوید:
منیژه منم، دُخت افراسیاب بـرهنه نـدیـده تنـم آفتـاب که البتّه بنده با توجه به عملکرد این خانم و تحقیق و تفحص در مورد اخلاق و رفتار و غیرهی او، عقیده دارم که باید میگفت:
منیـژه منـم، دُخـت افــراسیاب زبیشوهری شد، دل من کباب!
بلی. جناب فردوسی از پوشیدگی و نامحرمگریزی و پس پردهنشینی دخترهای شاهنامه صحبت میکند، ولی خیلی زود مشت حکیم باز میشود و بند را آب میدهد. چون حتی مردهای لشکرهای چندین کشور بیگانه، وصف تک تک اعضای تن و بدن این علیا مخدرهها را میکنند. اگر هم باور ندارید، برگردید و داستانهای زال و رودابه، رستم و تهمینه، کاووس و سودابه، بیژن و منیژه و... را بخوانید.
تازه، خود این دخترها هم، خانهی پدرهای خودشان و حتی کتاب ارزشمند شاهنامه را تبدیل به لانهی فساد کردهاند. رودابه به زال پیغام میفرستد و او را به اتاق خودش دعوت میکند و به اندازهای شوق و شور دارد که پیشنهاد میکند زال راهپله را ول بکند و کمند را هم کنار بگذارد و گیسوهای او را بگیرد و خودش را تا طبقهی دوم خانه بالا بکشد!
تهمینه در موقعیتی به سراغ رستم میآید که بنده جرأت نمیکنم دوباره آن را بنویسم و تکرار بکنم. منیژه، سودابه و دیگران هم که بدتر!
حالا اگر دختر امروزی جرأت به خرج بدهد و با یک پسر غریبه سلام و علیک سادهای هم بکند، از طرف پدر و برادر خودش و دیگران چنان تنبیهی میبیند که...!
بنده عقیده دارم دخترهای شاهنامه، همگی مشتری پر و پا قرص برنامههای کانالهای ماهوارهای امریکایی و اروپایی، آن هم کانالهای خیلی خیلی بد بودند که میتوانستند این قبیل اداهای زشت و منکراتی را یاد بگیرند و مرتکب بشوند. البته چون اینها اغلب شاهزاده و پولدارر بودند، میتوانستند از ریسیورها و دیشهای پیشرفتهتر و همچنین از کانالهای کارتی هم استفاده بکنند!
لابد تا اینجا شاهد بودهاید که بنده همه جا از شاعر و اندیشمند بسیار بلندپایه و ارجمندمان ـ جناب حکیم ابوالقاسم فردوسی ـ تعریف و تمجید کرده و سپاسگزار ایشان بودهام که تاریخ پرافتخار ما را به نظم کشیده و به جهانیان ثابت کرده است که سرزمین دلاورپرور ایران، چه زنان و مردان اخلاقپرست، پرعصمت، سرفراز، درستکار و غیرهای داشته است و باید هم از این حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره تقدیر به عمل بیاید.
اما گلایهای هم از محضر ایشان دارم. همهی جهانیان میدانند که دوران «هخامنشی» یک دورهی افتخارآفرین از تاریخ کشورمان است. در آن برههی حساس، سرنوشتساز و غیره است که «کمبوجیه» ـ پسر برومند و نورچشمی «کورش کبیر» ـ به مصر میرود و ضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمین تاریخی، شخصاً و با استفاده از شمشیر خودش، میزند و یک رأس «گاو» را میکشد، بدون این که از متخصصان خارجی و از منابع بیگانه کمک گرفته باشد. بعد از او هم «خشایارشا» ـ فرزند فرهیخته، نخبه و غیرهی «داریوش کبیر» ـ به یونان حملهور میشود و ضمن بسیاری عملیات دانشمندانه، خردمندانه و غیره، دستور میدهد 12 هزار ضربه شلاق به دریا بزنند تا آدم بشود! پس چرا حکیم فردوسی این رویدادهای سرنوشتساز و سرفرازی آفرین و افتخارآفرین را در شاهنامه ذکر نکرده است تا ما به جهانیان مباهات بکنیم؟!