شوروی و روسیه، ارواح مردگان و درشکهچی مست
«امپراتوری شهر» یا «میهن سوسیالیسم»؟ با گذشت ۳۰ سال از سقوط اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، این پرسش که دهههای متمادی بحثانگیز بود ممکن است مشمول مرور زمان به شمار آید. با این حال، تجربه اتحاد جماهیر شوروی، بهعنوان نخستین و بزرگترین تجربه در زمینه مهندسی سیاسی، یعنی بازسازی یک جامعه بر اساس طرحی آرمانی، همچنان آموزنده است.
امروز، در اینکه تجربه شوروی شکست خورد تفاهم وجود دارد. حتی فسوسانگران کمونیسم حاضر نیستند از آن تجربه بهعنوان پیروزی یاد کنند. بدینسان، آنچه میتواند مورد بحث قرار گیرد علل این شکست است.
من نخستین بار در پایان سالهای ۱۹۶۰ بهعنوان خبرنگاری نوپا به اتحاد شوروی رفتم. از آنجا که نه کمونیست بودم و نه ضدکمونیست، این شانس را داشتم که واقعیت شوروی را بدون عینک مسلکی ببینم. اتحاد شوروی جامعهای بود آرام و مصون از بسیار بیماریهای جامعه آزاد، بیماریهایی مانند بیکاری وسیع، فقر سیاه، شکاف گسترده میان دارا و ندار، ناامنی ناشی از انواع جنایات و...
در اتحاد شوروی، هیچکس بدون شغل نمیماند حتی اگر در بسیاری موارد، شغل مورد بحث هیج ضرورتی نداشت. اعضای خانواده همگی کار میکردند یا در واقع، اسما شغل داشتند، با درآمدی ماهانه. در نتیجه، شهروندانی را میدیدیم که بستههای بزرگی از روبل در جیب یا کیف داشتند. مشکل اینجا بود که آنان چیزی برای خریدن با آن بستههای روبل پیدا نمیکردند. نظام شوروی را میتوان «مدیریت قحطی» نامید: وجود سیبزمینی در بازار هفتهای یک روز، هفت تا ده سال انتظار برای خرید اتومبیل، آپارتمانهای مشترک برای چند خانواده، جیرهبندی خدمات بهداشتی و...
در همان حال، ماشین تولیدی شوروی بزرگترین زرادخانه اتمی و غیراتمی جهان را تولید و نگهداری میکرد.
پس از چند روز، میشد دید که فقدانهای آزادیهای معمولی یکی از ویژگیهای «بهشت سوسیالیسم» است. گرفتن میز در رستوران، خرید بلیت قطار، انتقال از شهری به شهر دیگر همگی نیازمند مجوز امنیتی بودند. سفر به خارج؟ حتی فکرش را هم نکن. فهرستهای سیاه فرهنگی و ادبی شهروندان را از آشنایی با بخشهای مهمی از فرهنگ و ادبیات روس، چه رسد به دنیای خارج، محروم میکرد. رهبران شوروی تاکید میکردند که امنیت عرضه میکنند اما متوجه نبودند که بدون آزادی هیچ امنیتی وجود ندارد.
البته در پایان سالهای ۱۹۶۰، اتحاد شوروی سالها از تلخترین بخشهای تجربه خود، یعنی جنگ داخلی، کشتارهای جمعی، جنگ جهانی دوم، تبعید اقوام از کریمه، چچن و اینگوشستان به آسیای مرکزی و پیریزی مجمعالجزایر گولاگ دور شده بود. سیاست استالینزدایی که نیکیتا خروشچف آغاز کرده بود، اندکاندک اتحاد شوروی را از شکل محملی برای ایدئولوژی بیرون میآورد تا بتواند به شکل یک ملتـکشور عادی درآید.
این روند را جانشینان خروشچف با قاطعیت بیشتری ادامه دادند. هدف آنان دیگر صدور انقلاب نبود. آنچه لئونید برژنف و رهبران بعد از او میخواستند حفظ اتحاد شوروی بهعنوان یک ابرقدرت در صحنه بینالمللی بود.
با این حال، از آنجا که اگر خشت اول کج نهاده شود، تمامی دیوار تا آسمان کج خواهد رفت، نظامی مخلوق مسلک نمیتواند مسلکزدایی کند و باقی بماند.
ریشه شکست اجتنابناپذیر تجربه شوروی را شاید بتوان در افلاطون یافت، فیلسوفی که آغازگر وسوسه مهندسی سیاسی و حکومت نخبگان خودگزیده به شمار میرود. الگویی که افلاطون عرضه میکند بهناچار به استبداد میانجامد. با این الگو، بهترین نیات چیزی جز پلکانی به سوی دوزخ نیستند.
در نسخه لنینی از الگوی افلاطونی، طبقه کارگر (پرولتاریا) در جای فلاسفه قرار میگرفت. دیکتاتوری پرولتاریا، مانند حکومت فلاسفه، قرار بود جامعه آرمانی یا ایدهآل به وجود آورد. لنین مانند افلاطون متوجه نبود، یا نمیخواست بپذیرد، که انسان در ممکنات زندگی میکند نه در مطلوبات زیرا ایدهآل غالبا دشمن واقعیت است.
نسخه لنینی و سپس، استالینی یک عیب دیگر نیز داشت: هیچیک از رهبران اتحاد شوروی کارگر یا پرولتر نبودند، حتی یک روز هم از یک کارخانه دیدن نکرده بودند. تقریبا تمام رهبران حزب بلشویک در سال ۱۹۱۷ بورژواهایی بودند که بهخاطر تحصیلات آکادمیک یا مذهبی جزو «روشنفکران» به حساب میآمدند. در زبان روس، «روشنفکر» با واژهای ویژه Intelligentsia ظاهر میشود. در سال ۱۹۲۱، یعنی چهار سال پس از انقلاب اکتبر، لنین در نامهای به کمیته مرکزی حزب، از اینکه رژیم نتوانسته است کارگران را به خود جلب کند، شکوه میکند. او مینویسد: «کارگران در ساختارهایی که به وجود آوردهایم کمترین حضوری ندارند.»
رهبران انقلاب اکتبر و ایدئولوگهایش اطلاعات چندانی از روسیه نداشتند. بسیاری از آنان بخش بزرگی از زندگی خود را در تبعید در انگلستان، فرانسه، آلمان یا سوییس گذرانده بودند. آنان میکوشیدند تا روسیه را از طریق کارل مارکس بشناسند، در حالی که خود مارکس و همدستش، فریدریش انگلس، تایید میکردند که چیزی از روسیه و فراتر از آن، از «جامعه آسیایی» نمیدانند.
بیاطلاعی یا کماطلاعی سبب شد که رهبران بلشویک روسیه را صفحه سفیدی تصور کنند که میتواند هر نقش دلخواه را بپذیرد.
لنین و گروه او یک اشتباه بزرگ دیگر نیز مرتکب شدند. آنان تصور میکردند که نوزاد جامعه آرمانی را با خشونت، مانند به کار بردن فورسپس در یک تولد سزاری، میتوان به دنیا آورد. این کیش خشونت با بد فهمیدن تئوری مارکس درباره نبرد طبقاتی آغاز شد و با بدفهمی تئوری نبرد قدرت ماکیاولی شدت گرفت. لو کامنف، یکی از رهبران اولیه حزب، در تحلیل خود از ماکیاولیــ که به نظر من، هنوز بهترین تحلیل استــ او را صاحب یک دید «جانورشناسانه از سیاست» معرفی میکند. کامنف مینویسد: «ماکیاولی توصیفگر یک نبرد جانورشناسانه است نه توجیهگر آن.» لنین و بیشتر از او استالین، برعکس، ماکیاولی را توجیهگر برخورد جانورشناسانه با سیاست میپنداشتند. (کامنف بعدها به دستور استالین، به اتهام ضدانقلاب بودن، اعدام شد.)
میدانیم که اشتباهات بزرگ، اشتباهاتی که گاه به جنایات بزرگ میانجامد، را تنها روشنفکران میتوانند مرتکب شوند. کارگران، دهقانان و سربازان، یعنی همان گروههایی که لنین آنان را گرداننده «شوراها» یا سوویِتها معرفی میکرد، هرگز ممکن نبود تصور کنند که جوامع انسانی را میتوان مانند یک لابراتوار به کار گرفت.
کیش شخصیت لنین و پس از او، استالین تا مدتی یک تجربه شکستخورده را پنهان کرد. اما ادامه این کیش با کمدینی مانند خروشچف ممکن نبود و پس از او، با لئونید برژنف که به عروسکی کوکی میمانست، ناممکنتر شد. با کنستانتین چرنینکو در متن دوران حکومت پیروپاتالها، کیش رهبری بیشتر به یک شوخی لوس میمانست. در دیداری که امیرعباس هویدا، نخستوزیر وقت ایران، با برژنف در کرملین داشت، چرنینکو که آن زمان عضو پولیتبورو بود، سر میز مذاکره، نقشی جز باز کردن سر بطریهای آب معدنی نداشت. هویدا نمیتوانست تصور کند که سرنوشت او اعدام است و سرنوشت بطریبازکن کرملین رهبری اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی!
بوری آندریف، رهبر بعدی که شهرت خود را مدیون ریاست کاگب و شناخت انواع ویسکیها بود، بیشتر وقتش را زیر دستگاه دیالیز میگذراند.
با پیدایش میخاییل گورباچف زیر نورافکن، آشکار بود که تجربه شکستخورده لنین به پایان خود نزدیک میشود. اما پایان این تجربه شکستخورده، در اثر ندانمکاری یا بزدلی قدرتهای غربی بهویژه ایالات متحده آمریکا، اندکی به تعویق افتاد. سیاست دتانت یا تنشزدایی پرزیدنت ریچارد نیکسون دستکم یک دهه بر عمر اتحاد شوروی افزود. پس از آن، پرزیدنت جورج بوش پدر، خانم مارگارت تاچر، نخستوزیر بریتانیا، و فرانسوا میتران، رئیسجمهوری فرانسه، آنچه میتوانستد برای ادامه زندگی اتحاد شوروی انجام دادند. میتران حتی چند ساعت پس از کودتای یانایف علیه گورباچف، آمادگی خود را برای همکاری با «مسئولان جدید در مسکو»، یعنی کودتاگران، اعلام کرد. از دید رهبران غربی، در آن زمان، اتحاد شوروی دیگر نه تنها تهدیدی نبود بلکه عامل ثبات در بخش بزرگی از جهان به شمار میرفت.
رهبران روسیه، اوکراین و بلاروس (روسیه سفید۲ با اعلام انحلال شوروی) پرونده تجربه شکستخورده را بدون خونریزی و جنگ داخلی بستند.
با انحلال شوروی و ظهور ۱۵ کشور مستقل، دهها ملت و قوم که خارج از مسیر طبیعی زندگی انسانی قرار گرفته بودند به این مسیر بازگشتند. روسیه امروز بههیچوجه جامعهای بیعیبونقص نیست، اما در مقایسه با اتحاد شوروی، امکانات بیشتری برای زندگی انسانی، با همه خوبیها و بدیهای آن، به شهروندانش عرضه میکند.
در اتحاد شوروی، اشتباهات را رهبران مرتکب میشدند اما صورتحساب را مردم میپرداختند. در روسیه امروز، رهبری و مردم هم در اشتباهات شریکاند و هم در پرداخت صورتحساب.
در اتحاد شوروی، فقدان آزادی با قحطی موسمی ودکا تشدید میشد. در روسیه امروز، لااقل قحطی ودکا هرگز مطرح نیست. در اتحاد شوروی، ارواح مردگان گوگُل در چرخش و گردش بودند. در روسیه امروز، درشکهچی مست تولستوی خروپف میکند اما سرانجام، با یک لگد از خواب برمیخیزد و کنترل اسبها را به دست میگیرد.