خاطرات من از دوران حکومت فرقه دموکرات آذربایجان!
در زمان به قدرت رسیدن فرقه دموکرات در آذربایجان در 21 آذر 1324 شمسی، یازده سال از عمر من میگذشت. هفت ساله بودم که در بحبوحه جنگ جهانی دوم، ارتش شوروی وارد تبریز شد. درنخستین روزهای شهریورماه 1320 شمسی، به مدت چند روز هواپیماهای شوروی بر فراز آسمان تبریز پرواز کرده و برخی نقاط شهر را بمباران میکردند. در نتیجه این بمبارانها چند تن از اهالی شهر در این روزهای هولناک کشته شدند.صدای سهمگین بمب هائی که در این یا آن ناحیه شهرمنفجر میشد، سبب ترس و وحشت فراوان در اهالی شهر میگشت . هرکس از جان خود می ترسید. بمباران های لاینقطع و غرش گوش خراش هواپیماها لرزه براندام مرد و زن و پیر و جوان می انداخت. خانواده ما شامل چهار نفر میشد که عبارت بودند از ناپدریم ، مادرم، من و برادر کوچک ترم حسین . خانه قدیمی ساخت ما در کوچه سیدحمزه در محله سرخاب بود. من و برادرم آنقدر از غرش بمب ها و صدای هواپیماها دچار وحشت شده بودیم که لقمه ای غذا از گلویمان پائین نمی رفت. ناپدری و مادرم از بیم اینکه مبادا ما از شدت ترس و گرسنگی هلاک شویم، تصمیم گرفتند منزل خود را ترک کرده و به خانه پدری مادرم در محله چوست دوزان( چوسسوزلار) بروند. از خانه ما تا محله چوست دوزان، راهی طولانی بود. نزدیکی های ظهر بود که مختصر وسایلی باخود بر داشته، چهار نفری خانه را ترک کرده، براه افتادیم . درکوچه ها عابری به چشم نمی خورد. تمام اهالی شهراز ترس بمباران به خانه های خود پناه برده بودند. درآن زمانها در تبریز وسیله مسافرت شهری تنها درشکه دو اسبه بود که اهالی شهربه آن فایتون می گفتند. آن روز، درکوچه ها از درشکه خبری نبود و ما چاره ای جز این نداشتیم که فاصله طولانی بین کوچه سیدحمزه تا محله چوست دوزان را پا پیاده به پیمائیم . راه مان ازمسیر رودخانه میدان چائی بود که شهر تبریزرا از وسط به دو بخش تقسیم می کند. هوا گرم بود و آفتاب بر سرتاسرکوچه می تابید. گاهی صدای هواپیمائی که در آسمان در حال پرواز بود، به گوش میرسید. ما از آن میترسیدیم که بمب ها بر سر مان ببارد و فرصت رسیدن به مقصد خود در محله چوست دوزان را نداشته باشیم.
++++++
مسافرت پر از ترس و دلهره درهوای گرم اواخر تابستان، پس از یک ساعت راه پیمائی خسته کننده، به آخر رسید. خانه پدری مادرم در انتهای کوچه ای تنگ و نسبتا درازبود. در زدیم. زن مسنی در را باز کرد. این زن، یکی از اقوام نزدیک مادرم بود . خسته و کوفته، وارد خانه شدیم . در دالانی که بین درب خانه و حیاط پهناورباغ مانند، قرار داشت،جمعیت زیادی اعم از مرد و زن و پیر و کودک در کنار هم نشسته بودند. صدای گفتگوی زنان وداد و فریاد بچه ها، دالان را پر کرده بود. چنانچه وقتی کسی حرف میزد، به سختی می فهمیدی چه میگوید. این جمعیت بیست تا بیست پنج نفری، همه خویشاوندان ما بودند و مثل ما از ترس جان، به اینجا پناه آورده بودند تا در روز خطر در کنار اقوام نزدیک خود باشند. خانه پدری مادرم، باغچه ای در پشت حیاط داشت که پر از درختان میوه از قبیل گلابی، زردالو، سیب و گیلاس و به بود. از وسط حیاط، چشمه پر آبی می گذشت .درخت های مو چسبده به دیوار باغ پر از خوشه های انگور رسیده و شاداب بود. اما دربحبوحه جنگ و بمباران های دهشتناک، کسی حوصله چیدن و خوردن انواع انگورهای خوش مزه حیاط و باغچه را نداشت.
چند روز درخانه پدری مادرم ماندیم . دیگر در هوا هواپیمائی پرواز نمی کرد. می گفتند که جنگ یه پایان رسیده، ارتش ایران تسلیم شده وقشون فاتح شوروی در حال ورود به شهر می باشد. در روز دوم اقامتمان در چوست دوزان، کمی مانده به ظهر، درب خانه به صدا در آمد . یوسف خاله اوغلی که جوانی مردمدار وخوش مشرب بود، با احتیاط در را گشود . پشت در، سربازی تفنگ بر دوش در حالی که دهنه اسب را در دست گرفته بود، مودبانه به یوسف خاله اوغلی سلام داده، اجازه ورود خواست . پسرخاله ام با گشاده روئی جواب سلام سرباز خسته را که سر و صورتش را گرد و غبار راه پوشانده بود، داده از وی خواست وارد خانه شود . سرباز وارد خانه شده و با پذیرائی گرم انبوه جمعیت گرد آمده در دالان خانه، مواجه گردید. وی که از مرگ حتمی درجبهه جنگ جان سالم بدر برده بود، پس از خوردن غذا و نوشیدن چائی و تغییر لباس سربازی، از تک تک ساکنین خانه خداحافظی کرده، روانه خانه خود که در محله دیگری بود، شد. پسر خاله هایم کاظم آقا و یوسف آقا، اسب و تفنگ سرباز را نگه داشتند که درموقع مناسب، آنها را به سربازخانه تحویل دهند.
++++++
سه روز از ماندنمان در محله چوست دوزان سپری شد. شب روز سوم خبردار شدیم که فردای آن شب، ارتش فاتح شوروی وارد تبریز خواهد شد. گفته میشد سربازان شوروی از پل منجم گذشته و پس از عبور از خیابان منجم و دیگر خیابانهای مرکزی شهر، عازم سربازخانه خواهند شد. صبح روز موعود، چند تن از افراد فامیل که در خانه پدری مادرم مهمان بودند، برای تماشای قشون شوروی عازم خیابان منجم که از خانه زیاد فاصله نداشت، شدند. من و برادرم نیز همراه این جمع، به خیابان منجم رفتیم. گروه زیادی از اهالی شهر در پیاده رو خیابان ایستاده و منتظر آمدن ارتش شوروی بودند. پس از مدتی انتظار، مارش پر طنین و پر ابهت قشون شوروی آغاز شد. مشاهده تانک ها، زره پوش ها و توپخانه و سربازان شوروی که به احساسات مردم با اشاره دست پاسخ میدادند، بسیار جالب و دیدنی بود. چرخ های تانک ها و زرهپوش ها که راه درازی پیموده بودند، پر از گرد و غبار بود. عبور تانک ها و توپ ها یکی دو ساعت طول کشید .پس از آنکه آخرین تانک و زره پوش شورویها از خیابان منجم گذشتند، در معیت اهل فامیل، خسته و کوفته به خانه برگشتیم.
++++
ساکنین خانه، از صاحب خانه گرفته تا مهمانان ناخوانده، همه از اینکه دیگر از غرش دهشتناک هواپیماهای بمب افکن خبری نبود، احساس آرامش و شادی میکردند. با قطع بمبارانها و برقراری صلح و آرامش، اهل فامیل دیگر برای ماندن در خانه بزرگ پدری مادرم، نیازی نمی دیدند. هر کدام از آنها از صاحب خانه خدا حافظی کرده، به خانه های خود باز گشتند. من و برادرم حسین نیز در معیت مادر و ناپدریم، سوار درشکه شده به سمت خانه خود در محله سرخاب روانه شدیم. در مهر ماه همان سال، وارد مدرسه ابتدائی به نام دبستان رودکی شدم .محل این دبستان در کوچه تکیه حیدر (حیدر تکیه سی) بود که از خانه ما در کوچه سیدحمزه، فاصله زیادی نداشت. در آن زمانها، در تبریز دبستانها و دبیرستانهای به سبک مدرن بسیار اندک بود و اکثر کودکان به مدرسه نمی رفتند. مدیر دبستان رودکی، آدم مسنی به نام میرزا محمد ترقی بود. وی شخصی معارف پرور بود که عمر خود را در راه تعلیم و تربیت کودکان صرف کرده بود. پسر بزرگش جواد آقا ترقی که جوانی موقر و جدی بود، نظامت دبستان را به عهده داشت. من و برادرم تا کلاس ششم ابتدائی دراین مدرسه به تحصیل ادامه دادیم. مدرسه رودکی، درب ورودی بسیار بزرگ و حیاطی پر از بوته های گل و درختان سر به آسمان کشیده داشت. دانش آموزان پس از عبور از دالانی نسبته طولانی وارد حیاط مدرسه میشدند. کلاسهای درس در راهرو طولانی در طبقه اول یک ساختمان اعیانی قدیمی که مدیر مدرسه آنرا از حاجی قلی دوشابچی کرایه کرده بود، قرار داشتند. نخستین اطاق در راهرو که از دیگر اطاق ها به مراتب بزرگتر بود، به دانش آموزان کلاس اول ابتدائی تعلق داشت. تعداد دانش آموزان این کلاس در آن سالی که من وارد مدرسه شدم، بیش از هشتاد نفر بود. وقتی معلم درس میداد، داد و بیداد و هیاهوی کودکان مانع آن میشد که حرف های وی شنیده شود. معلم کلاس که در حدود چهل سال از عمرش می گذشت، نزدیک در ورودی، در گوشه ای از کلاس درس، بساط فروش لوازم تحریر را گسترده بود تا از این طریق، در آمدی اضافه بر حقوق نا کافی ماهیانه اش داشته باشد. شاگردانی که مشتری دکان آقای معلم بودند، همیشه نمره های خوب و عالی میگرفتند!
++++++
درآن زمانها، در کلاس اول ابتدائی، دانش آموزان مجبور بودند ابتدا حروف الفبا را یاد بگیرند. فراگرفتن الفبا شش یا هفت ماه طول میکشید. شاگردان در تمام این مدت، بدون وقفه حروف الفبا را که ازبر کرده بودند، تحویل معلم میدادند. آموزگار کلاس اول که اسمش سید آقا بود نه درس معلمی خوانده بود و نه علاقه ای به شغل تدریس داشت. سید آقا نیز همچون بسیاری از آموزگاران آن دوران، چون کسب و کار دیگری پیدا نکرده بود، به ناچار به شغل معلمی تن داده بود. در سال های بعد چندین بار او را در ماه محرم در راسته بازار در دسته سینه زنان محله راسته کوچه، دیدم.
++++++
شلوغی کلاس درس، طرز غلط تدریس و از همه مهم تر، درس خواندن در زبانی که برای من کاملا بیگانه بود، سبب شدند که از همان روز نخست، از رفتن به مدرسه اکراه داشته باشم. کمی از ورودم به دبستان رودکی گذشته بود که شروع کردم به فرار از مدرسه و بی هدف در خیابانهای شهر قدم زدن. خوب یادم هست که پا پیاده تا میدان ساعت در وسط شهر راه پیمائی کرده و ساعتها در خیابانهای دور و بر آن، قدم میزدم. مدیر مدرسه، که از غیبت من آگاه میشد، کربلائی حسن (کرب حسن عمی) مستخدم مدرسه را به خانه ما میفرستاد و غیبتم را به ناپدریم اطلاع میداد. بیچاره ناپدریم که در آن دوران گرانی و بیکاری اغلب اوقات کار مرتبی نداشت و به بازار نمی رفت، در جستجویم خیابانها و کوچه های تبریز را زیر پا میگذاشت و پس از ساعت ها راه پیمائی خسته کننده، مرا که در خیابانها بی هدف می گشتم پیدا کرده، با خود به مدرسه می آورد . در مدرسه، سید آقا معلم کلاس اول گاه با تنبیه، گاه از طریق پند و اندرز از من میخواست که دیگر از مدرسه غیبت نکنم. یکی از این تنبیهات درد آور، پس از گذشت بیش از هفتاد سال، هنوز در یادم باقی مانده است. آن روز طبق معمول از مدرسه غیبت کرده، در خیابانها بی خیال میگشتم . ناپدریم مرا در خیابان پهلوی چند قدمی میدان ساعت پیدا کرده و با خود به مدرسه آورد. معلم که از غیبتهای مکرر من سخت عصبانی بود، مدادی را در بین دو انگشت دست راست من جا داده، به شدت فشار داد. درد و رنج ناشی از این تنبیه بدنی غیر انسانی، برایم غیر قابل تحمل بود. صدای گریه و فریادم نه تنها در کلاس درس بلکه در سرتاسر ایوان مدرسه هم پیچیده بود!
+++++
در هرحال، به تدریج به محیط مدرسه و کلاس درس، عادت کردم . از کلاس دوم تا پایان تحصیلات ابتدائی در دبستان رودکی، همیشه شاگرد اول بودم . زمان میگذشت و من کلاسهای درس را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم . در آن سالهای جنگ و کشمکش بین دولتهای متخاصم، بیکاری و فقر و بی خانمانی و گرانی در تبریز بیداد میکرد. قند و شکر پیدا نمی شد . بهمین جهت نیز مردم در نوشیدن چائی از کشمش استفاده میکردند . خیابانها همه جا پر بود از گدایانی که از عابرین با اصرار تقاضای استمداد میکردند. نان جیره بندی شده بود و مردم ساعتها در صف طولانی جلو سنگک پزیها منتظر می ماندند تا جیره نان خود را بگیرند . من و برادرم حسین، صبح زود قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشدیم و میرفتیم به کوچه درب سرخاب(سیرخاب قاپیسی) و در سنگک پزی آن محل، مدتها در صف می ایستادیم تا جیره سنگک خانواده را گرفته، به خانه بر گردیم .
در چنین اوضاع وخیم اقتصادی، اکثر خانواده ها با عسرت و تنگدستی مواجه بودند و فقر و فاقه، حد و حصری نمی شناخت. من خود از کلاس پنجم ابتدائی، برای کسب در آمد اندکی، به شیرینی فروشی پرداختم . بدین ترتیب که با مختصر پولی که پس انداز کرده بودم، از بازار صفی (صفی بازاری) از یک قنادی معروف، شیرینی شیری (سوت شیرنیسی) میخریدم .آنگاه قالب های شیرینی را در مجموعه ای مسی که در خانه داشتیم گذاشته و عصر ها که از مدرسه بر می گشتم و در روزهای تعطیلی در جنب درب بزرگ مسجد سیدحمزه که در وسط بازارچه بهمان نام قرار دارد، آنها را به مشتری ها میفروختم . هر روز چندین ساعت در سرما و گرما در کوچه ها شیرینی فروشی میکردم و از این طریق، مختصر در آمدی به دست می آوردم. بعدها شیرینی کاکوئی و اقسام دیگرشیرینی ها را به بساط شیرینی فروشی افزودم. تا مشتری ها امکان انتخاب داشته باشند! گاهی چند قالب شیرینی را به جیب کت مندرسم گذاشته، آنها را در مدرسه به هم کلاسها میفروختم. هر وقت برای خرید شیرینی کاکوئی عازم دکان قنادی داداش زاده در خیابان کهنه (کوهنه خیاوان) میشدم، میرفتم پیش زن مسن مهاجری که همه روزه بساط آش فروشی خود را در لبه جوبی در گوشه ای از خیابان پهن میکرد.چند ریال میدادم. کاسه ای آش ماست داغ با نان کوماش- نان سفت متداول در دوران جنگ جهانی- خریده، در گوشه ای از پیاده رو آنرا با اشتها میخوردم.
++++++
زمان، زمان گرانی و کمبود ارزاق عمومی بود و انسانها در جستجوی لقمه نانی، دائم در تلاش و تکاپو بودند. ناپدریم که در بازار به شغل دلالی فتوره و پارچه اشتغال داشت، به سختی زندگی خانواده را روبراه می ساخت. در اغلب خانواده های تهی دست شهر در آن زمانها اهل خانه گاهی ماه ها طعم گوشت را نمی چشیدند. در عین حال، در شهری که جیره بندی نان، کمبود ارزاق عمومی و گرانی بی سابقه حاکم بود، پول داران خوب میخوردند و رحمی به تهی دستان و مسکینان نمی کردند. در چنین اوضاع و احوالی که بیعدالتی، کمیابی و فقر و فاقه بیداد میکرد، درسرتاسر آذربایجان، دهقانان ستمدیده که از ظلم و بیداد اربابها سخت به ستوه آمده بودند، به پا خاسته و درجهت کسب حقوق انسانی، دست به مبارزه مسلحانه علیه اربابها و ژاندارم ها زدند. فرقه دموکرات آذربایجان نیز که به همت و رهبری جعفر پیشه وری از کمونیست های قدیمی، در 12 شهریور سال 1324 در تبریز تشکیل شده بود، نهایت کوشش را در جهت سازماندهی مبارزات مسلحانه توده های زحمتکش، مبذول می داشت. بالاخره، پس از ماه ها جنگ مسلحانه دهقانی در نقاط مختلف آذربایجان، در 21 آذر ماه 1324شهر تبریز به دست فدائی های اسلحه در دست فرقه دموکرات افتاد . ارتش شاه مجبور به تسلیم شده و حکومت فرقه، قدرت سیاسی را در سرتاسر آذربایجان در دست گرفت.
++++++
در آن زمان، من در کلاس پنجم درس میخواندم. اولین شرکت اتفاقی من در سیاست، چند ماه قبل از ایجاد حکومت دموکراتیک در آذربایجان بود. تعطیلات تابستانی مدارس بود. روزی در یکی از خیابانهای شهر قدم میزدم . ناگهان متوجه راه پیمائی گروه انبوهی از اهالی که به زبان ترکی شعار های سیاسی میدادند، شدم. این گروه سه یا چهار تابوت نیز بر دوشهای خود حمل میکردند. لباسها و قیافه های شعار دهندگان نشان میداد که بیشتر شرکت کنندگان در تظاهرات، از کارگران و زحمتکشان بودند. من هم که بی هدف در خیابان راه میرفتم، به جمع تظاهر کنان پیوسته، به شعار دادن پرداختم. در حدود نیم ساعت در حال شعاردادن، راهپیمائی کردیم تا رسیدیم به گورستان دوچی(دوه چی قبرستانی). در این محل، جمع تظاهر کنندگان به راه پیمائی پایان داده و جنازه ها را آهسته به زمین گذاشتند. چند تن از شرکت کنندگان در تظاهرات، نطق های آتشینی ایراد کردند که با کف زدنهای ممتد حاضرین مواجه شد. آنگاه بر سر دفن نعش های بیجان، در بین حاضرین بحث و گفتگوئی صورت گرفت. برخی می گفتند چون اینها را ارتجاع کشته و به همین جهت نیز شهید محسوب میشوند، شستن بدنهایشان قبل از کفن و دفن، جایز نیست. برخی دیگر طرفدار شستشوی نعش ها قبل از دفن بودند. در هر حال، پس از به گور سپردن کشته شدگان، انبوه جماعت قبرستان را ترک کردند . منهم به تنهائی به سمت خانه روان شدم . باری این نخستین واقعه و مراسم سیاسی بود که من در آن، شرکت می جستم. بعد ها معلوم شد این نعش ها متعلق به کارگران عضو و هوادار حزب توده بود که در دهکده لیقوان در سی کیلو متری تبریز توسط کسان حاجی احتشام ، ارباب ده به قتل رسیده بودند . در درگیری بین افراد حزب توده و مالک ده، خود حاجی احتشام و یکی دو تن از اقوام و کسان او نیز کشته شده بودند.
++++++
چند ماه از این واقعه سپری شد. در 21 آذر سال 1324، فرقه دموکرات آذربایجان به رهبری پیشه وری، زمام قدرت را در این خطه در دست گرفت. به دنبال این حادثه مهم تاریخی، تغییرات مهم ترقی خواهانه ای در شئون زندگی اجتماعی اهالی، به وجود آمد. یک روز کمی مانده به ظهر، جواد آقا ترقی، ناظم دبستان رودکی، جوانی را به شاگردان کلاسهای چهارم، پنجم و ششم که در حیاط مدرسه صف کشیده بودند معرفی کرده، به انها خبر داد که این جوان که از جانب فرقه دموکرات آذربایجان آمده ، میخواهد با شما صحبت کند. آنگاه جوان ناشناس که 20 ساله به نظر می آمد و لباس تمیز و مرتبی بر تن داشت، روی خود را به ما کرده و پس از معرفی خود، به زبان ترکی سخنرانی کوتاهی ایراد کرد. در این سخنرانی، وی در مورد فرقه دموکرات آذربایجان و مقاصد و اقدامات مترقی آن، توضیحاتی داد. در دنبال سخنرانی خود، وی هدف خود را از آمدن به دبستان رودکی و ملاقات با دانش آموزان کلاس های بالا چنین بیان داشت: عزیز دوستلار! دوستان عزیز من یکی از اعضای سازمان جوانان فرقه دموکرات آذربایجان (جوانلار تشکیلاتی) هستم. سازمان مزبور، مرا به دبستان شما فرستاده که از شما به نمایندگی از طرف فرقه دموکرات بخواهم در صورتیکه تمایل داشته باشید، در سازمان جوانان فرقه، اسم نویسی کنید. تعدادی از دانش آموزان، داوطلب اسم نویسی در جوانلار تشکیلاتی (سازمان جوانان) شدند. من هم یکی از این داوطلب ها بودم. جمعا از دبستان رودکی در حدود 30 نفر با طیب خاطر در جوانلار تشکیلاتی اسم نویسی کردند. پس از به پایان رسیدن اسم نویسی ها، نماینده تشکیلات جوانان فرقه، با خوش روئی از همه خداحافظی کرده، همراه لیست اسامی داوطلبین عضویت، مدرسه را ترک کرد.
++++++
بدین ترتیب، من و تعداد دیگری از شاگردان دبستان رودکی شدیم اعضای تشکیلات جوانان فرقه دموکرات اذربایجان. از آن تاریخ تا پایان کار حکومت فرقه، ما اعضای سازمان جوانان دبستان رودکی هر هفته یک بار و احتمالا هر دو هفته یک بار – پس از گذشت 70 سال از آن تاریخ در این مورد دقیق نیستم- در مرکز سازمان جوانان، - در اوایل در خیابان پهلوی نرسیده به ارک و باغ ملی، و بعد ها در حومه چهار فرقه دموکرات در کوچه تکیه حیدر- جلسه و نشست داشتیم. در تمام جلسات، یک نفر از اعضای فعال فرقه نیز به عنوان ناظر، شرکت میکرد. خود عمل اجتماع چند ده تن دانش آموز بین سن های 10 تا 13 ساله در یک جا و با نظم و ترتیب به بحث و مبادله نظر پرداختن، زمینه ساز رشد اجتماعی و فکری نوباوگان کم سن و سال بود. نمیدانم در جلسه اول یا دوم بود که انتخابات برای تعیین هیات مدیره حوزه – جلسه- به عمل آمد. سه تن از افراد حوزه با اکثریت آرا به عضویت هیات مدیره انتخاب شدند. علی جدیری که اهل محله دوچی بود، صدر حوزه– رئیس جلسه -انتخاب شد. من به سمت کاتب و منشی برگزیده شدم و حسن زمانی که پدرش در کوچه ملا باشی نزدیکی های میدان تره بار، دکان سلمانی داشت، شد خزانه دار حوزه. حق عضویت هر عضوی ماهیانه دو ریال بود. در همه نشست ها، من به عنوان منشی حوزه، صورت جلسه را در دفتری می نوشتم. افراد به ترتیب با کسب اجازه از رئیس جلسه، به زبان مادری در زمینه مسائل سیاسی نطق میکردند. اگر در مورد مساله ای اشتباهی رخ میداد یا توضیحی لازم بود، فرد راهنمائی که درجلسه شرکت داشت، باکسب اجازه از صدر حوزه، توضیحات لازم را می داد.
++++++
در جلسات هفتگی، من همچون برخی دیگر از دانش آموزان عضو تشکیلات جوانان، نطق های پر شوری به زبان ترکی در ستایش از پیشه وری و فرقه دمکرات و در رابطه با این مساله که اگر دشمن بما حمله کند باتمام نیرو علیه او خواهیم جنگید، ایراد میکردم. چون سخن رانی هایم مورد استقبال قرار میگرفت، مسئول حوزه، روزنامه "آذربایجان"را که بطور یومیه به زبان ترکی در تبریز انتشار می یافت و اداره اش در خیابان پهلوی بود، به عنوان جایزه به من میداد. من پس از خواندن مطالب این روزنامه پر ارزش، آنرا به میدان صاحب الامر و دیگر محل های اجتماع کارگران و حمال ها می بردم و مطالب مندرج در آن را با صدای رسا در جمع توده های زحمتکش می خواندم. اینها که خود سواد خواندن و نوشتن نداشتند، با دقت به صحبت های من گوش میکردند و چون مطالب روزنامه به زبان ترکی بود، معنا و مفهوم نوشته ها را خوب می فهمیدند. هنوز در یادم هست یک روز نزدیکی های غروب آفتاب، مطالب روزنامه آذربایجان را در سر پلی که بازار چاقو سازان (پیچاقچی بازار) را به بازار دللاله زن وصل میکرد، برای گروهی از حمال ها و کارگران میخواندم و همه آنها با دقت به حرفهایم گوش میکردند. گاهی اعضای سازمان جوانان را برای تماشای فیلم به خانه مدنیت(مدنیت ائوی) در باغ گلستان می بردند. خوب در خاطرم هست که یک روز تمام اعضای حوزه ما را از مرکز تشکیلات جوانان به باغ گلستان برای تماشای فیلم سینمائی برده بودند. فیلمی را که تماشا کردیم در باره حنگ جهانی دوم بود و جنبه ضد فاشیستی داشت. برای نخستین بار تصاویر استالین، روزولت و چرچیل را در آنجا بر روی پرده سینما میدیدم. مثل دیگر هم کلاسها آن شب دیر به خانه رسیدم. مادر و ناپدریم سخت نگران بودند. در آن زمانها در خانه اکثر مردم تلفن وجود نداشت. مادرم از فرط نگرانی خیلی گریه کرده بود. از دیدنم بسیار خوشحال شد.
++++++
در زمان حکومت فدائی ها، در ترویج هنر و ادبیات و شعر مردمی، کوشش جدی به عمل می آمد. شعرای آذربایجان در مجالس شعر خوانی، فعالانه شرکت کرده و سروده های آنها به زبان ترکی در دفتری به نام "شاعیرلر مجلسی"چاپ میشد. من در زمان سرکار آمدن فرقه دموکرات در کلاس پنجم درس میخواندم . از مهر ماه 1325 وارد کلاس ششم شدم. چند ماه از تحصیلم در این کلاس گذشته بود که در 21 آذر ماه، عمر حکومت فرقه دموکرات به پایان رسید و رشته فعالیت های ترقی خواهانه فرقه دموکرات در بهبود اوضاع اقتصادی، سیاسی و اجتماعی جامعه ، گسسته شد. به دنبال سرنگونی حکومت فرقه، بار دیگر زبان فارسی به زبان تحصیل در مدارس آذربایجان مبدل شد و طی مراسمی کتابهای درسی به زبان ترکی همراه با آثاری که در زمان حکومت فرقه به زبان مادری اهالی انتشار یافته بودند در آتش سوختند و خاکستر شدند. بعد از 21 آذر 1325، دانش آموزان که تازه با زبان و ادبیات زبان ترکی آشنائی پیدا میکردند، مجبور شدند دوباره به زبان فارسی تحصیل کنند. در کتابهای درسی در دوران حکومت دموکراتها، مطالب ترقی خواهانه زیادی اعم از شعر، داستان، نمایش نامه و ترجمه از دیگر زبانها به زبان ترکی آذری گنجانده شده بود. هنوز پس از گذشت هفتاد سال از دوران حکومت فرقه، برخی از اشعار مندرج در کتابهای درسی کلاسهای پنجم و ششم در خاطرم باقی مانده است.
در شعری شاعری خطاب به فرزند خود می گوید:
دئمه او کافر او مسلماندور هرکسین علمی وار او انسان دور
(مگو این کافر و آن دیگری مسلمان است انسان کسی است که صاحب علم و دانش باشد.)
شعر دیگری که در یادم مانده از سروده های شاعر نامدار آذربایجانی، ملا پناه واقف می باشد که در قرن 18 میلادی می زیست.
"بایرام اولدی هئچ بیلمیرم نئیله ییم بیزیم ائوده دولو چووال دا یوخدور
دویو ایله یاغ هامی چوخدان قوتولموش ات هئچ اله دوشمز، موتال دا یوخدور!"
میرزا فتحعلی آخوند زاده، نویسنده و اندیشمند شهیر،( 1878- 1812) سالها قبل از انقلاب مشروطه، پنج نمایش نامه به زبان ترکی نوشته که شهرت جهانی کسب کرده اند. یکی از این نمایش نامه ها تحت عنوان "حاجی ابراهیم خلیل کیمیاگر"در کتاب درسی کلاس پنجم یا ششم دبستان زمان فرقه چاپ شده بود. این اثر انتقادی و طنز آمیز، مکر و حقه آخوند ها را فاش و بر ملا میسازد. همچنان ترجمه اثری به نام "گاوروش"از ویکتور هوگو، که مربوط به انقلاب فرانسه می باشد در کتاب کلاس پنجم یا ششم گنجانیده شده بود. از آثار شعرا و نویسندگان مترقی آذربایجان، مطالب زیادی در کتاب های درسی مدارس در آن یک سال حکومت بیاد ماندنی فرقه دموکرات، یافت میشد.
++++++
در زمان حکومت فرقه، بسیاری از قبرستان های کهنه و قدیمی تبریز به مدرسه و درمانگاه و پارک عمومی مبدل شدند. با کوشش شبانه روزی کارگران، خیابانها و کوچه های تبریز، به سرعت سنگ فرش و آسفالت میشدند و فرقه در جهت آبادی شهر، نهایت جدیت را به عمل می آورد. من بارها وقتی از کوچه و خیابانی میگذشتم، گروهی از کارگران را می دیدم که مشغول مرمت و آسفالت خیابانها بودند. گاهی کودکان کم سن را میدیدم که تفنگ چوبی به دوش انداخته، در کوچه ها مارش میرفتند. در زمان فرقه، چون جای ارتش شاه را ارتشی مردمی گرفته و افسران جوان، افراد متعلق به توده های زحمتکش بودند، مخالفین فرقه دموکرات از راه تمسخر میگفتند که از آسمان به زمین ستاره می بارد. منظور عناصر مرتجع این بود که حمال ها و کارگران و شاگرد نانوا ها و... لباس افسری پوشیده و ستاره بر دوش زده اند. محافل ارتجاعی دشمن فرقه دموکرات، در ماه های آخر حکومت فرقه شایع کرده بودند که فرقه در سالگرد 21 آذر قرار است 6 هزار نفر را اعدام کند! آنها با این شایعات دروغین، ترس و رعب در جامعه ایجاد کرده و می کوشیدند اهالی آذربایجان را نسبت به فرقه دموکرات، بدبین سازند.
در این بخش از نوشته، بطور اختصار به شرح برخی از مشاهدات خود در زمان حکومت یک ساله فرقه دموکرات می پردازم. در خیابان ستارخان که همان خیابان پهلوی زمان شاه بود، تابلو ی بزرگی نصب کرده بودند که عکس پیشه وری در وسط آن قرار داشت و در دو طرف تابلو، عکس هائی از لنین و استالین نصب شده بود. وقتی کسی از جلو این قهوه خانه که چند قدم از حیابان تربیت فاصله داشت، میگذشت، اول عکس لنین را می دید. در وسط عکس پیشه وری به چشمش میخورد و در سمت چپ، عکس استالین را مشاهده میکرد. در خیابانی در نزدیکی های قاری کورپوسی(پل پیرزن) در همسایگی دبیرستان دخترانه شاهدخت، مغازه نقاشی باجالانو قرار داشت. در زمان حکومت فرقه، باجالانو که کارش کشیدن تابلوهائی از ستارخان، باقر خان، شیخ محمد خیابانی، پیشه وری و دیگر نامداران آذربایجان بود، مشتریهای زیاد داشت. مردم کوچه و بازار، نقاشی های استادانه وی را با اشتیاق میخریدند. وقتی صبح ها ازخیابان ستارخان میگذشتم، میدیدم که کودکان روزنامه فروش، نسخه هائی از روزنامه "اذربایجان"را زیر بغل گرفته، از اداره روزنامه خارج میشوند. روزی از جلو استانداری تبریز میگذشتم دیدم گروه انبوهی در گوشه ای از خیابان جمع شده اند. نزدیک تر که رفتم بر روی نردبانی جسد مردی را مشاهده کردم که همان روز اعدام شده بود. معلوم شد حکومت فرقه برای ایجاد امنیت در شهر و مبارزه با الواط و اشراری که کارشان شرارت و آدمکشی بود، یکی از دزدان و اوباشان معروف شهر را اعدام کرده و جنازه اش را در مرکز شهر برای عبرت عمومی به نمایش گذاشته است. وقتی قوای نظامی شوروی در بهار سال 1325 تبریز را ترک میگفت، من در خیابان شاپور(خیابانی که به سربازخانه ختم میشد) در نزدیکی شهرداری (ساعات قاباغی) در میان انبوه عظیم اهالی در بدرقه ارتش سرخ شرکت داشتم. جمعیت آنقدر زیاد بود که با تمام تقلا قادر به مشاهده سربازان و تانگ ها و زره پوشهای در حال حرکت نمیشدم. هزاران تن از ساکنین شهر در دو طرف خیابان - در داخل خیابان و نه در پیاده روها- صف کشیده و سربازان شوروی را که از وسط خیابان میگذشتند، بدرقه میکردند. یکی از مامورین انتظامات که فدائی جوانی بود، ملتفت تقلای من برای پیدا کردن جائی در جلو صف بدرقه کنندگان، گردید. فورا دستم را گرفت و در جلو صف، محلی برایم پیدا کرد که براحتی بتوانم بازگشت ارتش سرخ را تماشا کنم. وی آنگاه روی خود را به کسانی که در جلو صف ایستاده بودند کرد و گفت آن زمانها گذشت که حق کودکان پایمال میشد. اطفال کوچک هم مثل دیگران در جامعه امروز صاحب حق و حقوق هستند! یکی از حمال های میدان تره بار تبریز در اداره راه نمائی استخدام شده و کار روزانه اش هدایت ماشین ها در خیابانهای مرکزی شهر بود. وی در یکی از روزها به ماشین دولتی سیاه رنگ پیشه وری که از خیابان عبور میکرد، با علم به اینکه سرنشین آن شخص پیشه وری می باشد، فرمان ایست میدهد تا به نوبت از خیابان عبور کند. پیشه وری از این وظیفه شناسی مامور راهنمائی فعال و جدی، ابراز خرسندی کرده و فرقه از وی رسما قدردانی به عمل میآورد. قیافه این مامور دولتی لاغر اندام که سری طاس داشت و در خیابانها با شوق وافر، وظیفه راهنمائی را با تکان دادن دست انجام میداد، هنوز در یادم باقی مانده است. در موارد زیادی، در زمان حکومت فرقه، کارگران و دیگر توده های زحمتکش در خیابان ستارخان و نزدیکی های میدان ساعت در تظاهرات و اجتماعات شرکت کرده و با فریاد رسا به دادن شعارهای آتشین می پرداختند. من خود در بسیاری از این متینگ ها و اجتماعات شرکت داشتم. در این گردهم آئی ها، پرچم های سرخ همواره در اهتزاز بودند و شور و شوق تظاهر کنندگان، توجه عابرین را به خود جلب میکرد. یک روز در نزدیکی های باغ گلستان در خیابان ستارخان، گروهی اسب سوار دیدم که لباسهای سفید بر تن داشتند و آرام آرام در حال حرکت بودند. اینها ستارخان آتلی لاری (سواران ستارخان) نامیده میشدند و سرکرده ای درشت اندام در جلو سواران حرکت میکرد. در زمان فرقه دموکرات، برای نخستین بار در تبریز دانشگاه تاسیس گردید. خود پیشه وری در این دانشگاه، تدریس میکرد. محل دانشگاه اگر اشتباه نکرده باشم در ساختمان دانشسرای مقدماتی سابق بود. بر سر در دانشگاه در تابلوی بزرگی چنین نوشته شده بود "آذربایجان یونیورسیته سی". در یکی از روزهای جشن عمومی، ما دانش آموزان دبستان رودکی را برده بودند به دانش سرای مقدماتی. آن روز به مناسبتی شاگردان مدارس تبریز در میدان وسیع دانشسرا رژه می رفتند. محمد بیریا، وزیر فرهنگ فرقه دموکرات – در آن روزها اشعار سیاسی بی ریا به زبان ترکی، در تبریز زبانزد خاص و عام بود- در گوشه ای از میدان ایستاده و از شاگردان مدارس سان میدید. قیافه وی با آن سبیل نازک و قد کوتاهش هنوز در یادم باقی مانده، تو گوئی که همین دیروز بود!
یکی از صحنه های جالبی که از زمان فرقه دموکرات و توقف قشونهای شوروی در تبریز در یادم نقش بسته، مربوط به مواردی است که در هوای باز در میدان دیک باشی بالای کوچه سیدحمزه، شب ها بطور رایگان فیلم نشان میدادند و من همیشه برای دیدن این فیلم ها به آن محل می رفتم. یکی از روزها در میدان دانشسرای مقدماتی، مجسمه یکی از سرکردگان انقلاب مشروطه- به نظرم باقرخان - را نصب میکردند. جمعیت انبوهی در چهار راه اجتماع کرده و یکی از رهبران فرقه نیز در باره جانفشانی های قهرمانان انقلاب مشروطه صحبت میکرد. من هم نظیر انبوهی از اهالی شهر تا آخر مراسم در آنجا ایستاده بودم.
++++++
افسوس که عمر حکومت فرقه بسیار کوتاه بود. به قول حافظ: خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. در همین یکسالی که فرقه در قدرت بود، تحولات عمیقی در زندگی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اهالی آذربایجان به وجود آمد. اقدامات جدی فرقه در مورد آزادی زنان، تاسیس دانشگاه، تقسیم بلا عوض زمین های خالصه و دهات اربابان فراری بین دهقانان، تدریس در مدارس به زبان ترکی، مبارزه با بیسوادی، حق رای برای زنان، تاسیس درمانگاه ها، ایجاد کارخانه ها، آباد سازی شهر، اسفالت خیابانها و تبدیل قبرستانها به پارک ها و باغهای ملی و... در واقع سیمای تبریز ویران و عقب مانده را تغییر داد. اما دشمنان جنبش دموکراتیک توده های ستمدیده آذربایجان، بهیچ وجه بیکار ننشسته بودند. حکومت شاه که به منافع امپریالیست های آمریکا و انگلیس خدمت میکرد، لحظه ای از توطئه علیه حکومت فرقه، غافل نبود. ارتجاع هار حاکم از این می ترسید که جنبشی که آتش آن در آذربایجان مشتعل گردیده و شراره های آن به کردستان هم رسیده بود، به دیگر نقاط کشور سرایت کند و سلطه مرتجعین را به طور جدی به خطر بیاندازد. بهمین جهت نیز، دربار پهلوی و دیگر ایادی قدرتهای امپریالیستی، محو و نابودی فرقه دموکرات آذربایجان را در راس فعالیت های خود قرار دادند. در پیروی از این سیاست جنایتکارانه، ارتش در آذر ماه 1325، وارد آذربایجان شد. این ارتش مزدور هر کجا قدم نهاد با خود قتل و کشتار و سرکوب به همراه آورد.
++++++
آدمکشی و وحشیگری عمال ارتجاع در تبریز، قبل از رسیدن آرتش، آغاز شد. روز 21 آذر 25، روزی دردناک در تاریخ پر حوادث تبریز بود. صبح آن روز، در بازارچه سید حمزه، دم در دکان عطاری مشهدی یحیی موذن ایستاده بودم. در بازارچه، جمعیت زیادی جمع شده بودند. مردم میگفتند ارتش از تهران حرکت کرده، عازم تبریز است. حکومت فرقه از بین رفته و بسیاری از فعالین آن از مرز گذشته به شوروی رفته اند. در تبریز اوضاع کاملا غیرعادی بود. از افراد فرقه و فدائی ها در خیابانها خبری نبود. از این و آن شنیدم که گروه های مسلح شاه پرست، به خانه های مهاجرین و فدائی ها ریخته و آنها را بیدریغ می کشند. در حالی که هر لحظه بر تعداد حاضرین در بازارچه سید حمزه افزوده میشد، ناگهان متوجه شدم که گروهی از افراد مسلح در حال رد شدن از بازارچه می باشند. این گروه ده نفری که نه تن از آنها تفنگ بر دوش داشتند از بازارچه سید حمزه گذشته در مقابل باغچه شیخ محمد خیابانی(خیابانی باغچاسی) که در چند قدمی بازارچه سید حمزه بود، متوقف شدند. در بین آنها شخص سرشناسی بود به نام مصطفی پهلوان که آن روز، شمشیر دراز از غلاف بیرون آمده ای را محکم در دست گرفته بود. شمشیر در پرتو نور خورشید برق میزد و همه را متوجه این دار و دسته آدمکش میکرد. مصطفی یکی از پهلوانان معروف تبریز بود که در زمان حکومت دموکراتها بعضویت فرقه در آمده بود .اما حالا یا به جهت ترس و واهمه و یا به علت فرصت طلبی، به دار و دسته مسلح شاه پرستان پیوسته و به قصد کشتن فدائی های بی پناه، شمشیر در کف گرفته بود!
++++++
در دوران قبل از به قدرت رسیدن فرقه دموکرات، در چند قدمی بازارچه سیدحمزه، قبرستان قدیمی متروکی بود که گاه گاه بچه های محل در آن بازی میکردند. در انتهای این قبرستان متروک، ساختمان چهارگوشی بود که مقبره الشعرا نامیده میشد. درب این مقبره تا جائی که یادم مانده همیشه بسته بود. در قسمت شمالی قبرستان که در آن سنگ قبری وجود نداشت، میدان وسیعی بود که بچه های محل در آن الک دولک (پیل دسته) بازی میکردند. خوب یادم مانده، هر وقت که بچه های محل، پیل دسته بازی میکردند، بابا بیوک آقا که جوان بلند قد لاغر اندامی بود، آن چنان ماهرانه پیل را با دسته میزد که پیل در هوا ناپدید میشد و همه بچه ها بهش آفرین میگفتند. در زمان فرقه دموکرات، کارگران، این قبرستان کهنه را با کار سخت شبانه روزی در اندک زمانی به باغچه زیبائی مبدل ساختند. کسی که با محل آشنائی نداشت و باغچه را برای نخستین بار می دید، تصور نمیکرد که به جای این پارک زیبا همین چند ماه پیش در این نقطه، قبرستان مخروبه ای وجود داشته است. در این باغچه که به گردشگاه عمومی مبدل شده بود، گل های رنگارنگ خوشبو کاشته بودند. من خود گاه گاهی برای تفرج به این باغچه پر طراوت، سری میزدم. عطر گل های خوشبوی آن باغچه هنوز مشامم را نوازش می دهد. در انتهای شرقی باغ، ستون یادبودی ساخته شده بود به خاطره مبارزات و جانفشانی های شیخ محمد خیابانی که در ماه شهریور سال 1299 شمسی، به دست نماینده ارتجاع حاکم - مخبر السلطنه- کشته شد. علت توقف حساب شده دار و دسته مسلح آدمکشان در مقابل این باغچه با طراوت، چیزی جز بی حرمتی و توهین به خاطره درخشان شیخ محمد خیابانی نبود. دار و دسته های مزدور آدمکش که در 21 آذر 1325 از طرف دربار، ارتش، اربابان فراری و مرتجعین محلی اجیر شده بودند، مشتی آدم های بی فرهنگ و جنایتکار بودند که تنها "هنرشان"کشتن مهاجرین و فدائی های بی پناه، غارت هستی و اموال آنها و ویران ساختن آثار و بناهائی بود که در دوران فرقه دموکرات ایجاد شده بود. نخستین اقدام دار و دسته آدمکشان در دم درب باغچه شیخ محمد خیابانی، تیر اندازی به تابلوئی بود که در بالای درب بزرگ باغچه نصب شده بود. با شلیک تفنگ یکی از اوباش مسلح، لامپ بالای تابلو شکست و در نتیجه شلیک های متوالی، تابلوی باغچه نیز سوراخ سوراخ گردید. تعداد زیادی از اهل محل و دیگران ناظر این خرابکاری و اوباشگری بودند. اما کسی جرات اعتراض به این عمل ناهنجار ارتجاعی را نداشت. آنگاه این گروه خرابکار وارد باغ شده، یک راست به سمت سنگ یادبود شیخ محمد خیابانی حرکت کردند. این مزدوران حرفه ای، طبق دستوری که از آمران و اربابان خود داشتند در چند دقیقه بنای یادبود را کاملا ویران کردند. شنیع ترین عمل ارتجاعی دشمنان آزادی این بود که محل سنگ یادبود مبارز راه آزادی و دموکراسی، شیخ محمد خیابانی را با نجاست، آلوده ساختند. این عمل ضد انسانی را من با چشم خود دیدم. این گروه اراذل و اوباش پس از کثافت کاری در باغچه شیخ محمد خیابانی و بی حرمتی نسبت به خاطره این فرزند فداکار آذربایجان، از پارک خارج شده و در خیابان خاقانی در سمت میدان چائی (مهران رود) براه خود ادامه دادند تا در آدرس هائی که در اختیار داشتند، به خانه های فدائی ها هجوم آورده و خون آنها را بیرحمانه به زمین بریزند. اهل محله میگفتند حاجی رحیم خشکبار که در میدان صاحب الامر مغازه میوه فروشی داشت، یکی از سردمداران و سرکرده های دار و دسته های شاه پرست در محله های سرخاب و دوه چی (شتربان) می باشد.
++++++
بعد از ظهر روز 21 آذر از خانه بیرون آمده روانه خیابانهای مرکزی شهر شدم تا از وقایعی که در شهر بلا زده میگذرد، خبر دار گردم. در خیابانهای اصلی شهر مخصوصا میدان ساعت و خیابان ستار خان، انبوهی از جمعیت قدم میزدند. در امتداد خیابان ستارخان به سمت خیابان منصور و جاده شوسه تبریز- تهران، شاهد صحنه های دهشتناکی شدم که در مدت طولانی هفتاد سالی که از آن وقایع دردناک میگذرد، هنوز از خاطره ام زدوده نشده است. وقتی در پیاده رو سمت چپ خیابان به راه خود ادامه میدادم، متوجه شدم که در هر چند قدمی که بر میدارم نعش خون آلود انسان جان باخته ای بزمین افتاده است. هر قدر جلوتر میرفتم، بر تعداد جنازه ها افزوده میشد. منظره ای بس غم انگیز و دهشتناک بود. کارت عضویت حزبی برخی از کشته شدگان بر روی سینه هایشان نهاده شده بود. بعد ها شنیدم که آدمکشان حرفه ای در نهایت بیرحمی، سنت برخی از این قربانیان بی پناه را بریده و بر روی نعش های بیجانشان انداخته بودند. صبح همان روز 21 آذر، جنایت مخوفی در کوچه "تکیه حیدر"به وقوع پیوست که موجی از خشم و تنفر علیه مرتکبین آن به وجود آورد. دار ودسته های اوباش مسلح، سحرگاهان به ساختمان حومه چهار فرقه دموکرات در کوی حیدر تکیه سی رفته و در زده بودند. دربان حومه چهار، پیرمرد مودب و ساکتی بود که به خاطر برخورد محبت آمیز و متین خود و راهنمائی هائی که به مراجعین به حومه میکرد، مورد احترام همه بود. دربان پیر تا در را باز میکند، یکی از اوباش "میهن پرست" در یک آن، دربان پیر را نشانه گرفته و گلوله ها را در دهانش خالی میکند. پیرمرد بیچاره به خون خود غلطیده، آنا می میرد. چند کوچه بالاتر از کوچه ما، زن نیمه سن بلند قد لاغر اندامی با پسر جوانش که عضو فعال فرقه دموکرات بود، زندگی میکرد. می گفتند که در روز 21 آذر، این جوان آزاده را اوباشان شاه پرست، بیرحمانه به قتل رسانده بودند. غم و اندوه مادر داغ دیده را که فرزند برومندی را از دست داده بود، به آسانی میتوان حدس زد. در محله ما مثل برخی دیگر از کوچه های شهر، اهالی در خانه های خود به مهاجرین و فدائی ها پناه می دادند. اگر این اقدام انسانی نبود، تعداد بیشتری از آنها بدست عناصر جنایت کار، کشته میشدند. در کوچه تکیه حیدر، چند قدمی دبستان رودکی، مهاجر پیر خوش برخوردی بود که در دکان محقر خود، نخود و کشمش و خرما و از این قبیل خوردنی ها میفروخت و با درآمد حاصله، با سختی و مرارت زندگی خود و خانواده اش را اداره میکرد. ما بچه های مدرسه رودکی از مشتریان دائمی این دکان دار مهاجر بودیم. من با چشم خود دیدم که اوباش و اجامر، همه اجناس دکان او را غارت کرده بودند. دیدن دکان خالی این دکاندار فقیر، واقعا برایم آزار دهنده بود. روز 22 آذر، از بازارچه سید حمزه میگذشتم. ناگهان ملتفت شدم که در جلو قهوه خانه، چند تن لات و اوباش بر سر شخص نیمه سنی ریخته و به قصد کشت، او را با لگد و مشت میزنند. چند نفر از اهل محل همت کرده و این فرد بیچاره را که کارمند یکی از ادارات بود و از فرقه هواداری میکرد، از چنگ اشرار ادمکش نجات دادند. سر و روی وی، همه آغشته به خون بود.
++++++
حکومت فرقه دموکرات، یک سال طول کشید. ارتجاع حاکم در تهران از اینکه خلق بپا خاسته آذربایجان رزمنده از حقوق انسانی خود دفاع میکرد، سخت خشمگین بود. بهمین سبب نیز وقتی ارتش مهاجم شاه وارد تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان شد، انتقام از اهالی مبارز این خطه، بس وحشیانه و کینه جویانه بود. در چند ماه پس از 21 آذر 1325، هزاران تن از فدائیان و دیگر فعالین فرقه در شهرها و دهات آذریایجان به بیرحمانه ترن وجهی به قتل رسیدند. در کشتار خلق آذربایجان، دار و دسته های آدمکش متعلق به دربار و خان ها و مالکین خون آشام حتی از کشتن اطفال خردسال و زنان باردار نیز ابائی نداشتند. در روز 26 آذر در چند نقطه تبریز از آنجمله در میدان ساعت، کتاب های درسی دوران حکومت فرقه در آتش سوزانیهای رسمی نژادپرستان بی فرهنگ، سوخته و به تل خاکستر مبدل شدند. این کتاب سوزی ها به مدت چند روز دوام داشت. گفته میشود تعداد کسانی که بدست ارتش شاه و دار و دسته های مرتجع در ماه های پس از 21 آذر 1325 کشته و اعدام شدند، بالغ بر سی هزار تن میباشد. رژیم جنایتکاری که در آذربایجان حمام خون راه انداخته بود، در فردای حادثه خونین 21 آذر 1325، بی وقفه درمیدان ساعت و دیگر میدانهای مرکزی تبریز، فعالین فرقه را برای ایجاد ترس و رعب در جامعه، بی وفقه دار آویز میکرد. یکی از روزها که از میدان ساعت میگذشتم با چشم خود دیدم که چهار مبارز فدائی را در چهار گوشه این میدان معروف، بدار آویخته بودند.
++++++
8 سال از وقایع خونین آذر ماه 1325 سپری شد. در سال 1333 پس از اخذ دیپلم سال پنجم متوسطه، در ده میاب از توابع مرند در دبستان عنصری مشغول تدریس شدم. میاب ده زیبائی است که در دامنه کوه قرار گرفته و از زنوز چندان فاصله ندارد. در بین اهالی میاب در آن زمان که من در آنجا معلمی میکردم، افراد روشن فکر کم نبودند. کسانی در میان آنها بودند که اشعاری از صابر میرزا و معجر شبستری را از حفظ داشتند. یکی از آنها هر وقت مرا در کوچه های دهکده میدید، برایم اشعاری از این دو شاعر مبارز را با صدای رسا دکلامه میکرد. در دوران فرقه دموکرات، این دهکده دویست، دویست و پنجاه خانواری، 37 نفر فدائی مسلح داشت. مدیر دبستان دهکده، جوان سی ساله ای بود به نام محمد صادق مرادی که در زمان فرقه دموکرات در شمار فدائیان جان برکف بود. از دوران حکومت فرقه همواره با حسرت یاد میکرد. یکی دیگر از فدائی های میاب، جوانی ورزیده و قد بلند به نام قبادی بود که دکان بقالی کوچکی در وسط ده داشت. گاهی که با مرادی به دکان او سر میزدیم، دور از چشم اغیار، درباره فرقه دموکرات آذربایجان و دیگر مسائل سیاسی صحبت میکردیم. قبادی به پیشه وری رهبر فرقه دموکرات، علاقه خاص داشت. با آب و تاب در زمینه کارهای مثبت دوران فرقه حرف میزد. گاهی آقا میرزا عبداله، پیرمرد روشن ضمیر و پر احساس دهکده، به دکان قبادی می آمد و با شور و حرارت در زمینه فعالیت هایش در دوران حکومت فرقه، توضیحاتی میداد. در دوران حکومت فرقه، میرزا عبداله، صدر تشکیلات دموکرات ها در میاب بود. پس از بر افتادن حکومت فرقه و غلبه ارتجاع کینه توز، میرزا عبداله گرفتار شده و در زندانها، آزار فراوان متحمل میگردد. پیرمرد زجر کشیده را چندماهی نیز در طویله ای درحبس نگه میدارند. با وجود اینکه، اذیت ها و فشارهای زندان او را سخت رنجور و ناتوان کرده بود، اما ایمان این انسان وارسته به مبارزه در راه رهائی زحمتکشان، همچنان پابرجا و محکم بود. تصمیم گرفتم شرح زندگی او را طی دیدار ها و مصاحبه هائی در دفتری بنویسم. میرزا عبداله با پیشنهاد من با خوش روئی موافقت کرد. در چندین گفتگوئی که باهم در دشتهای خرم دهکده داشتیم، میرزا عبداله با وجود کهولت سن – در آن زمان 77 سال از عمر وی میگذشت- ساعتها با شور و حرارت صحبت کرده و در باره مبارزات خود و ستم ها و بی عدالتیهائی که متحمل شده بود، مفصلا توضیح میداد. هر آنچه را که صدر سابق فرقه دموکرات میاب در این مصاحبه ها به زبان ترکی با سوز و گداز بیان میداشت، من عینا در دفتری می نوشتم. در پایان گفتگوهای طولانی از میرزا عبداله پرسیدم که با اینهمه رنج و شکنجه ای که از ستمگری دشمنان آزادی متحمل شده، در پایان عمری پر مشقت، چه آرمان و آرزوئی در سر می پروراند؟ میرزا عبداله لبحندی زد و گفت: در دفترت جواب کوتاه مرا این چنین رقم به زن.
"ئولرسم، گورمه سم ملت ده امید ائتدیگیم فیضی یازیلسین سنگ قبریمده، وطن مظلوم! من مظلوم!
(اگر بمیرم و آن فیضی را که از ملت انتظار دارم نه بینم در سنگ قبرم نوشته شود، وطن مظلوم، من مظلوم!)
پس از یک سال معلمی در میاب، وقتی در خرداد ماه سال 1334 به تبریز برمیگشتم، دفتر مصاحبه با میرزا عبداله گرامی را با خود همراه داشتم. مدتها این دفتر را در صندوقچه ای در منزل نگه داشته بودم، تا روزی به چاپش برسانم. افسوس، هزار افسوس که به علت مشغله زیاد و دور افتادن از تبریز، این یادداشت ها از بین رفت و هرگز روی چاپ ندید.
پایان تیر ماه 1394