سرخوردگی جنونآمیز شوونیسم ایرانی
جمعه, اوت 5, 2016 - 14:04
شوونیسم (Chauvinisme) به معنای یک نوع میهنپرستی افراطی و ستیزهجو، یک ایمان کور به برتری و شکوه ملی تعریف شده است. با بسط معنا، شوونیسم طرفداری مفرط و غیرعقلانی از یک گروه، مرام، عقیده است، به ویژه هر وقت این طرفداری، همراه با کینه و بداندیشی نسبت به گروه رقیب باشد. شوونیسم شکلهای مختلفی دارد و متناسب با گروه حامل آن و موقعیت زمانی و مکانی، در اشکال متنوعی جلوهگر میشود. شوونیسم ایرانی هم یکی از آنها است…
از دید شوونیست ایرانی، اصالت آریایی را هیچ چیز خدشه دار نمیکند، حتی سلطه دیرپای سلسلههای عرب و مغول و ترک
شوونیسم ایرانی پدیده عجیبی است. این شوونیسم از پشتوانه تاریخی قابل توجهی برخوردار نیست، ادبیات وزینی در اختیار ندارد، ادعاهایش متکی بر نظریههای زیست شناسانه، مردم شناسانه و علم جغرافیا نبوده و از فرهنگ تحزب، عضوگیری و سازمانگری بهرهمند نیست. شوونیسم ایرانی بر پایه روایاتی آمیخته با افسانه و رویا درباره قدرت وعظمت یک امپراطوری و بزرگی و شوکت یک نژاد برتر شکل میگیرد، رویاهایی از جنس داستانهای هزار یکشب، در زمانهایی دور و مکانهایی افسانهای، شیرین و تخدیر کننده.
شوونیسم ایرانی یکی از عارضه های فرهنگی و اجتماعی و حاصل سرخوردگی عمیق و دیرینه تاریخی ماست، سرخوردگیای ناشی از تضاد میان ادعا و واقعیت، ادعای برتری و واقعیت عقبماندگی. اشاعه شوونیسم ایرانی نوعی بحران هویتی است که بر بستر ناآگاهی و فقدان مطالعات تاریخی، اجتماعی و انسان شناسی شکل میگیرد. این عارضه در چارچوب مرزهای خودی، به فرهنگ رجز خوانی و لافزنی تعلق دارد. هیچکس خودش را با آن درگیر نمیکند. حتی وقتی سیاستمدارانی در پهنه عمومی هولوکاست را انکار میکنند، نه کسی آن را میفهمد و نه آن را خیلی جدی میگیرد. دست همه برای یکدیگر رو است. رجز خوانی و لاف زنی در خانه و کاشانه، هنگام مشاجره با در و همسایه و به روایتی «من آنم که رستم بود پهلوان» مزه زندگی روزمره ماست.
حتی با یک جمع و تفریق ساده میتوان به این نتیجه رسید که خبری از پاکی و خلوص نژاد آریایی پس از قرنها اختلاط اجتماعی و فرهنگی با عربها، ترکها، مغولها، تاتارها و اقوام دیگر نیست. افسانه نژاد آریایی نیز به همان مجموعه داستانهای هزارو یکشب تعلق دارد، شیرین، تخدیر کننده و رشک برانگیز.
شوونیسم ایرانی در درون تخدیر کننده است؛ در خارج از مرزهای خودی، ابعاد زیانبار دیگری به خود میگیرد. در آنجا شوونیست مهاجر دچار توهم آریازدگی میشود؛ گویا به یکی از توابع تهران جلوس کرده است. خود را نماینده ۲۵۰۰ سال تاریخ شاهنشاهی و امپراطوری با شکوه پارسی تصور میکند، ملیت و زبان خود را پارسی معرفی میکند. در مورد جایگاه اجتماعی خود هم دچار توهم است: از حمایتهای دولتی استفاده میکند ولی مدام فخر میفروشد که در ایران صاحب خانه و اتوموبیل بوده است، فرزندانش معلم خصوصی برای آموزش پیانو داشتهاند. او نه تنها با ترک و عرب و هندی هیچگونه خویشاوندی ندارد، بلکه از آنان منزجر است. نارضایتی و سرخوردگی از همان روزهای اول ورود به خاک غربیان به اصطلاح آریایینژاد آغاز میشود. در اقامتگاه پناهندگان با هیچیک از پناهندگان کشورهای دیگر کنار نمیآید، خود را برتر و بهتر از همه میداند. مدام شاکی و عصبانی است، گویا قرار بوده که اهالی کشور میزبان در این اقامتگاهها زندگی کنند؛ گویا سوءتفاهمی رخ داده است. مهمترین معیاری که برای خانهیابی و انتخاب مدرسه فرزندانش در نظر میگیرد، دوری از مهاجرین است، محلهای که خارجینشین نباشد، مدرسهای که دانشآموزان خارجی نداشته باشد.
درماندگی شوونیسم ایرانی در خارج از مرزهای خودی، آنگاه به اوج میرسد که شهروندان عادی کشورهای اروپایی، اصلیت این فرزندان آریا نژاد را تشخیص ندهند و مدام آنها را با شهروندان هندی، ترک و عرب اشتباه گیرند و با پرسشهای تکراریشان اعصاب “همنژادان” مهاجرشان را خرد کنند: ایران همان عراق است؟ زبان فارسی همان عربی است؟
شوونیسم ایرانی غروری کاذب میآفریند، غروری که به اتکای عظمت افسانهای امپراطوری پارس و نژاد آریایی شکل گرفته است. از دید شوونیست ایرانی، اصالت آریایی را هیچ چیز خدشه دار نمیکند، حتی سلطه دیرپای سلسلههای عرب و مغول و ترک، و درآمیختگی اقوام در چهارراهی که ایران نام دارد. دگرگشت این غرور و تکبر در زندگی واقعی امروزی، به شکل تحقیر ترک و هندی و پاکستانی متبلور میشود. شوونیسم ایرانی در وضعیت شوریدگی و تهییج، از خرابههای پاسارگاد قبلهگاه میسازد و در ویرانههای آن مراسم سیزده به در برگزار میکند، و در وضعیت ناامیدیای که هویت کاذبش به رسمیت شناخته نمیشود، به جنون دچار میشود.
تظاهر این جنون را میتوان در حمله مسلحانه جوان ۱۸ ساله ایرانیتبار به گروهی از جوانان مهاجر در شهر مونیخ آلمان در تاریخ ۲۲ ژوئیه امسال مشاهده کرد. جوان از بحران هویتی بیمارگونهای رنج میبرد. گرچه در خانوادهای مهاجر بزرگ شده بود، اما از مهاجرین نفرت داشت؛ خودش را تافته جدا بافتهای میدانست. افسوس که تابعیت آلمانیاش هم مانع از آن نشده بود که در کوچه و خیابان و مدرسه مورد اذیت و آزار قرارنگیرد.
شوونیسم مردم عادی آلمان که با مهاجرین ضدیت دارد، به پاسپورت آلمانی کاری ندارد و خشم و تحقیر ضد خارجیاش را ابتدا براساس مشخصات بیولوژیک مثل رنگ پوست و چشم و ابروی طرف مقابل تنظیم میکند. این تقابل حتی آنگاه که جوان آلمانی ایرانیتبارسرشار از خشم و نفرت به سوی قتلگاهی میشتابد تا همه مهاجرین مزاحم را نابود کند، تکرار میشود. او درگیرمشاجرهای لفظی با شهروندی آلمانی میشود که از قصد او آگاه شده و به او دشنام میدهد. شهروند آلمانی او را “خارجی بیسروبیپا” خطاب میکند و پسر جوان مذبوحانه از خود دفاع میکند: «من آلمانی هستم». او پس از کشتن و زخمی کردن گروهی دختر و پسر جوان که اغلبشان مهاجرتبار بودند، با گلولهای به زندگی خود پایان داد. تیر خلاص اما در حقیقت، از سوی شهروند خشمگین آلمانی به وسیله فریاد «خارجی بیسر و بی پا» به سوی او شلیک شده بود.