Quantcast
Channel: فرشید یاسائی
Viewing all 3526 articles
Browse latest View live

دکتر محمد علی مهرآسا و جبهه ملی

$
0
0

این روزها که کوردها در اروپا درصدد تدارک جشن بزرگی به افتخار  دکتر حسین خلیقی محبوبترین شخصیت ملی خود  هستند تا چند دهه مبارزه مداوام ایشان  برای رهایی ملتش را  مورد تقدیر قرار دهند،  دکتر محمد علی مهرآسا  یکی دیگر  از چهره های  کورد  که عضو جبهه ملی ایران است از طرف  همفکران خود مورد بی مهری  قرار گرفته است و نامش در صدر اخبار رسانه های فارس زبان قرار گرفته است. در ادبیات کوردی برای چهرگان نامی و میهن پرست جمله ای معروف است که می گوید "نامرن ئهوانهی وا له دڵی میللهتا ئهژین "یعنی هرگز نخواهند مرد کسانیکه در دل ملت می زیند ". نام آوردن از این دو به این جهت است که هر دو زاده یک شهر ( سنندج )  هستند اما با دو اندیشه کاملا متضاد هم، یکی با ملت خود و دیگری در مقابل ملت خود.   سال ٢٠٠٨ هنگامیکه آقای محمد علی مهرآسا در مصاحبه ای با آقای محمد رضا اسکندری وجه رئیس جمهور کوردستان شادروان  قاضی محمد را مخدوش کرده بود،  همان ایام دکتر حسین خلیقی در نوشته ای تحت عنوان "پاسخ به کج اندیش گویا خودی " ( ١ ) مسیر کج ایشان را متذکر شده بود.

 همزمان با نوشته دکتر حسین خلیقی در نقد مصاحبه آقای مهرآسا بنده نیز در نوشته ای تحت عنوان "در حاشیه‌ مصاحبه ‌دکتر محمدعلی مهرآسا " ( ٢ ) پاسخی به مصاحبه ایشان دادم و در قسمت نهایی آن  یک  پند کوردی را که میان کوردها رایج است برای آقای مهرآسا  نقل نمودم تا شاید آقای مهرآسا از  پشت کردن به ملت است بخود آید  که پند کوردی  از این قرار است : "ههزار ساڵ بیکهی بێگانه پهرهستی | ههر پێت ئهمێنێ شهل و شکستی "یعنی اینکه   هزار سال بیگانه پرستی کنید آخرش محکوم به شکست و تحقیر هستید.  بیانییه دکتر ادیب برومند در مقام رهبری جبهه ملی  که مشخصا  بخاطر انتشار مقاله توهین آمیز آقای مهرآسا  به امام حسین از ایشان نام برده است،  پند کوردی مصداق شرایط فعلی  آقای مهرآسا میباشد .

چند سالیست آقای  محمد علی مهرآسا به هر آنچه هویت و تبار خودش هست می تازد  و تصور میشد با پاسخ آن دوران من و دکتر حسین خلیقی خطاب به ایشان اثری واقع گردد، اما شاهد بودیم نه اینکه تاملی در رفتار سیاسی ایشان حاصل نشده بلکه بر همان سیاق گذشته در خط مقدم جبهه علیه ملت کورد گام برمیدارد و اخیرا  با همان ادبیات نابخردانه  به آقای مسعود بارزانی تاخته و ایشان را نوکر امریکا قلمداد نموده بود. البته در مقابل ملت خود  قرار گرفتن آقای مهرآسا به این دو مورد ختم نمی شود و باید بخاطر آورد که هشت سال قبل ایشان در مناظره ای از تلویزیون فارسی امریکا  با آقای عبدالرحمان حاج احمدی رئیس پژاک، میخواست مقوله کنفدرالیسم آن سازمان را ناچیز و با ادبیاتی تحقیرآمیز مسخره نماید.  روشی که آقای مهرآسا انتخاب کرده  همانند شنا برخلاف جریان آب است و اینک که آقای ادیب برومند ایشان را بدلیل عدم هویت شیعی بر سر دوراهی انداخته  چه راهی انتخاب نماید معلوم نیست اما  آنچه مشخص است این است که  بیگانه پرستی آقای مهرآسا نتیجه عکس داده است.

بازخوانی تاریخ جبهه ملی کار این مطلب نیست، اما  تشیع شالوده فکری آنان است. جبهه ملی ایران داخل کشور  با باکگراوند مذهبی، جبهه ملی اروپا با باکگراوند نسبتا معقول و جبهه ملی امریکا با باکگراوند بددهنی  فعالیت و هرچند  هیچکدام یکدیگر را قبول ندارند. اما وجه مشترک هر سه تاختن به هر آنچه  که به چارچوب جغرافیایی ایران نگاهی منتقدانه دارد. سران جبهه ملی چه  در رژیم شاه و چه در رژیم فعلی سوپاپ اطمینان حکومتهای حاکم بوده اند. نگاهی به مواضع افرادی نظیر پرویز ورجاوند، عباس امیرانتظام، کورش زعیم،  محمد امینی، محمد علی مهرآسا و بسیاری دگر نشان از قرابت و نزدیکی آنان با حاکمیت ایران و دشمنی با دیگر مردمان ایران  بوده است. باید بخاطر آورد زمانیکه محسن رضایی از فدرالیسم اقتصادی سخن گفت، آقای عباس امیرانتظام از درون زندان  آنرا تجزیه ایران تلقی نمود. زمانیکه احمدی نژاد منشور کورش را در تهران نمایش داد، عموم جبهه ملیها به غلغلک افتادند.  

در واقع  نوشته آقای   ادیب برومند مبنی رگ شیعه گری بعنوان  شرط اساسی عضویت در جبهه ملی  اصل واقع  را بیان نموده است و اگر کسانیکه ایشان را به کوته اندیشی وا میدارند سخت در اشتباه هستند. چراکه شیعی بودن تنها از ویژهگی های آن جبهه نیست، بلکه اکثریت جامعه سیاسی ایران و روشنفکران ایرانی آنرا پذیرفته اند و اساسا کشوری بنام ایران بدون دین رسمی شیعی بی هویت خواهد ماند. از دوستان  شادروان قاسملو شنیده ام که ایشآن گفته،  دورانی که در چکسلواکی با آقای ایرج اسکندری فعالیت سیاسی داشته اند، اسکندری در عاشورا و تاسوعا پیراهن مشکی به تن کرده است. بنابراین بسیار عادیست که ادیب برومند که در فاز ملی گرایی است، ایرانی را بر اساس شیعی تعریف نماید. و اینکه جمهوری اسلامی ایشان را تحت فشار قرار داده تا این سخنان را بگوید، گزافی بیش نیست.   

  علاقه مندان به تاریخ ایران  بخوبی دریافته اند که در آثار ایرانی قبل از دوران رضاشاه در هیچیک از اسناد و کتابها نامی از آریایی و عباراتی که تراشیده شده اند  نیست و این ابداع رضاخان و هیئت هویت سازان  ایشآن است .با گسترش فضای روشنفکری و امکان مطالعات نکات پیدو پنهان تاریخ کهن ایران  و اساسا زیرسوال رفتن  بسیاری از موضوعات تاریخی بویژه از طرف افرادی نظیر دکتر ناصر پورپیرار و  کذایی نشان دادن   آریایی و آثار تخت جمشید،  دریافته اند که نمی توان بر اساس تاریخ قبل از اسلام برای خود هویت سازند و بهترین منشا تاریخ برای هویت ایرانی تاسیس امپراطوری صفوی را که  بر اساس سرنیزه و کشت و کشتار برپا شده تاریخ خود بدانند.  بنابراین بهترین گزینه برای هویت سازی همان تاریخ صفوی و دین رسمی آنان است.

باید بخاطر آورد که سال ٢٠٠٧ دکتر محمد علی میرفطروس در مجموعه مقالاتی تحت عنوان آسیب شناسی یک شکست و حمید شوکت نیز  در کتابی تحت عنوان در تیررس حادثه، سابقه  سیاسی  دکتر محمد مصدق را زیر سوال بردند. گرچه ابهت و شخصیت  مصدق در سطح بالایی قرار و  با وارثانش قابل قیاس نبود اما وارثان فکری دکتر مصدق   هرچه در توان داشتند علیه آن دو  بکار بکردند. تا جائیکه برخی از آنان کارشان به دادگاه کشیده شد. این فرهنگ سیاسی جبهه ملی برای هرجامعه ای خطرناک بنظر می آید که امروزه آقای مهرآسا با آنان روبرو شده است

١

http://www.peshmergekan.com/brb/print.php?id=3564

٢

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=18721

 


مالکیت عرب ها بر محله به محله و کوی به کوی اهواز

$
0
0

(نبرد اقتصادی عرب ها و غیر عرب ها در اهواز-3 )

تاسیس نخستین شرکت اتوبوسرانی در اهواز  

عبدالحسین عامری – از نوادگان شیخ نبهان عامری – در دهه پنجاه میلادی نخستین پمپ بنزین خصوصی را در محله آسیه آباد اهواز ایجاد کرد. این پمپ بنزین که ابتدا دستی بود بعدها برقی شد. نیز در همین دهه، شماری از شهروندان عرب اهوازی به نام های رمضان حمیدی، نعیم میاحی و جابر حمیدی (ابوناصر) نخستین شرکت اتوبوسرانی را در شهر اهواز تاسیس کردند. این شرکت، خصوصی بود ومالک چندین اتوبوس. تا آن هنگام فقط معدودی تاکسی و شمار بیشتری درشکه، کار حمل ونقل شهری را انجام می دادند وهیچ اتوبوسی در کار نبود.

مسیر اول این شرکت اتوبوسرانی از خیابان پهلوی (خمینی کنونی) شروع می شد و پس از عبور از پل معلق کارون به محله لشکرآباد (نهضت کنونی) و از آن جا به محله کمپلو (انقلاب فعلی) می رفت وبالعکس. مسر دوم از محله "آخر اسفالت"آغاز و به محله زیتون کارگری منتهی می شد وبالعکس. دولت در دهه شصت این شرکت خصوصی عربی را منحل و "شرکت واحد"دولتی را جایگزین آن کرد.   

عرب ها مالکان اولیه محله های "زیتون"،"کورش"و"دغاغله"

محله "زیتون کارمندی"در اواخر دهه شصت میلادی (چهل شمسی) بر روی زمین های زراعی متعلق به حمود عامری (ابوفیصل) وشنّان عامری (ابوطارق) بنا گردید. این دو برادر، نواده های شیخ نبهان عامری بودند که در دوره حاج جابر و شیخ مزعل، حاکم اهواز بود. حمود و شنان عامری، زمین ها را به افراد و شرکت های عرب و غیر عرب فروختند تا برروی آن، محله "زیتون"کارمندی در شمال اهواز بنا شود. شهر اهواز بعد از محله "زیتون"، با ایجاد محله "کورش" (یا زویه سابق)، از سوی شمال گسترش بیشتری یافت. اینجا محله ای اعیان نشین به شمار می رود. در واقع عبدالرحمان عامری، برادر آسیه نبهانی و پسر عموی حمود عامری موسس اصلی محله کورش به شمار می رود. او در دهه چهل شمسی (شصت میلادی) کارخانه آجرسازی "آجر عامری"را در روستای "زویه"

( کورش یا کوی ملت کنونی) ایجاد کرد. اما در سال 1350 شمسی (1971م)  کارخانه آجر سازی را تخریب کرد و به جای آن و در زمین های کشاورزی اطراف، منازل ویلایی ساخت و آنها را به شرکت نفت اجاره داد. این محله "کورش"نام گرفت که بعد از انقلاب، نام کوی ملت (حی الشعب) به خود گرفت.

دو سه سال بعد، عبدالوهاب عامری – همسر آسیه عامری – زمین های زراعی خودرا که متصل به محله یاد شده بود، به منازل ویلایی تبدیل کرد و محله "کورش"را تا ساحل رودخانه کارون گسترش داد. این منطقه، "فاز سه کورش"نام گرفت. اما بد اقبالی عبدالوهاب عامری این بود که اتمام ساختمان خانه های فاز سه کورش با پیروزی انقلاب بهمن 57 ش همزمان شد. از این رو حاکمان جمهوری اسلامی همه منازل و مستغلات فاز سه کورش را مصادره کردند و آنها را میان شرکت حفاری نفت، شرکت توانیر، شرکت مخابرات، شرکت صنایع فولاد و دیگر شرکت ها و افراد وابسته به خود تقسیم کردند. نیز در همان سال های پیش از انقلاب، فاز 4 کورش را در زمین های زراعی ورثه شیخ نبهان عامری ایجاد کردند که منازل آن را بعد از انقلاب میان غیر عرب های مهاجر تقسیم کردند و فقط یک دهم از آنها را به عرب های بومی یعنی صاحبان اصلی آن دیار دادند.

شاه سابق در دهه سی شمسی (پنجاه میلادی) بخشی از زمین های زراعی ورثه شیخ نبهان عامری در روستای "دغاغله"را مصادره کرد و در آن پادگان دغاغله ومنازلی برای کارکنان شرکت توانیر ساخت که اکنون محل سکونت کارشناسان روسی است که در نیروگاه های برق شهرستان اهواز کار می کنند.    

زمین های محله های "کارون"، "باهنر"و"سپیدار"

مالک زمین های زراعی که بعدها در آنها، محله های "کارون"، "سپیدار"و"باهنر"ایجاد شد، یک شهروند عرب اهوازی به نام حاج سباهی صخیراوی است. این محله ها در شرق اهواز واقع اند. در دوره شاه سابق، زندان کارون و کارخانه لوله سازی وابسته به شرکت نفت در محله کارون ساخته شدند.  حاج سعدون فرزند سباهی صخیراوی کوشید تا سندهای این زمین ها را در اداره ثبت املاک به ثبت برساند و در این زمینه از کمک ها ونفوذ امیر خزعل پسر شیخ خزعل وآجودان شاه سابق نیز برخوردار شد. اما پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 همه این سندها لغو و محله های "باهنر"و"رسالت"بر باقی مانده آن زمین ها ساخته شد. حتی وجود عبدالوهاب صخیراوی – نوه سباهی صخیراوی – در راس کمیته های انقلاب اسلامی اهواز و دوستی اش با علی شمخانی در اوايل انقلاب نیز نتوانست مانع مصادره این زمین ها شود.   

"آسیه آباد"و"حصیرآباد"

درسال 1339 ش (1960م) خانم آسیه عامری یکی از نوادگان شیخ نبهان عامری، زمین های زراعی موروثی پدر خودرا به منازل مسکونی تبدیل کرد وبه این ترتیب محله "آسیه آباد"ایجاد شد که از نام او گرفته شده است. آسیه عامری در مسایل اجتماعی وعشایری، زنی جسور به شمار می رفت. او زمین های زراعتی اش را فروخت تا در آنها، منازل ومستغلات ایجاد شود. عمده خریداران این خانه ها عرب ها بودند. محله "آسیه آباد"به تدریج گسترش یافت و از شمال به محله "زیتون کارگری"و از شرق به محله "حصیرآباد"پیوست. هم اکنون جمعیت محله آسیه آباد حدود پنجاه هزار نفر است.

محله "حصیرآباد"در اوایل دهه شصت میلادی (چهل شمسی) قرن گذشته بر روی زمین های زراعی حسن عامری – از نوادگان شیخ نبهان عامری - ایجاد شد. "حصیرآباد"از منطقه بی سیم – واقع بر فراز کوه المنجور – آغاز و تا منطقه میدان بارفروشان (میدان سابق میوه) ادامه می یابد. درکنار این میدان، قبرستان عرب های مسیحی است که دیواری دورادورش را گرفته. پس از سیل سال 39 شمسی، دولت شاه، زمین های حسن عامری را مصادره کرد و آنها را عمدتا در اختیار سیل زدگان غیر عرب سایر مناطق قرار داد تا به نحوی در تغییر بافت جمعیت بخش شرقی اهواز به زیان عرب ها عمل کند.    

محله های "باغ شیخ"، "گلستان"و"کیان پارس"

محله "باغ شیخ"یا بستان الشیخ، نام اش را از باغ شیخ خزعل می گیرد که در اوایل قرن بیستم در این محله بود. در این باغ، انواع میوه و سبزیجات کاشته می شد و اساسا باغبانان، هنگامی که شیخ خزعل از محمره به اهواز می آمد، سبزیجات و میوه اش را از این باغ تامین می کردند. مدرسه چاسبیه (منسوب به شیخ چاسب فرزند شیخ خزعل) در نزدیکی این باغ قرار داشت که در دوره رضاخان پهلوی به دبیرستان شاپور تغییر نام یافت. ماهیت آن نیز تغییر کرد و مواد درسی از عربی به فارسی تغییر یافت. از آن هنگام تاکنون، تدریس زبان عربی در مدارس برای ملت عرب اهواز ممنوع شده است. در واقع این نخستین دبیرستانی بود که در اهواز تاسیس شد. بعد از آن دبیرستانی به نام دبیرستان منوچهری در شمال شرق اهواز ایجاد شد. ساختمان این دبیرستان، قبلا اصطبل اسب های شیخ خزعل و فرزندانش بود.  

در اینجا می بینیم که دولت رضاخان در ابتدای کار برای نهادهای دولتی، نظامی و آموزشی خود از ساختمان های وابسته به شیخ خزعل و شیخ عبدالحمید – حاکم اهواز- استفاده کرد.

کوی "گلستان"در دوره پهلوی دوم و بر روی زمین های زراعی سادات عرب نعمتی (آل سید نعمه) ایجاد شد. از اینها بارزتر، سید کریم و سید یوسف نعمتی بودند که روابط نزدیکی با رژیم محمدرضا پهلوی داشتند. به عنوان مثال، سازمان امنیت واطلاعات کشور (ساواک) در دوره شاه، ساختمان مرکزی خودرا در محله امانیه اهواز از سید یوسف نعمتی اجاره کرده بود. او ساختمان ها و مستغلات چندی در محله امانیه داشت.

نیز عزیز جرج، تاجر عرب مسیحی اهوازی مالک زمین های زراعی وسیعی در منطقه "سید عباس"بود که در دوره شاه، "کیان پارس"نام گرفت. رضاخان پهلوی مالکیت بخشی از این زمین ها – نزدیک به شط کارون – را به شماری از تاجران زردشتی یزد داد تا در خلع مالکیت از عرب ها کمک کرده باشد. شماری باغدار بهایی اصفهانی هم بودند که به طور موسمی برای صیفی کاری به "سید عباس"می آمدند.  در دوره حاکمیت عرب ها بر این شهر یعنی تا سال 1925، زردشتی ها هیچ گونه مالکیتی در اهواز نداشتند.  

خواسته های جنبش 21 آذر همچنان پا برجاست

$
0
0

آذربایجان جایگاه ویژه ای در جنبش های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران دارد که آن را در فرصت ها و شرایط مختلف نشان داده است. جنگ های طولانی با روسیه تزاری در دوران فتحعلی شاه قاجار و فرزندش عباس میرزای ولیعهد که ساکن تبریز بود از یک سو اقتصاد آذربایجان را به ویرانی کشاند و از سوی دیگر زمینه ارتباط با کشور های اروپایی را فراهم کرد. تعدادی از دانشجویان آذربایجان در این دوره برای آموزش های فنی، نظامی و زبان روانه اروپا شدند. دستآورد این اعزام دانشجو در سال های بعد در دوران مشروطه خواهی، فعالیت های سیاسی و فرهنگی در کشور، بویژه در بین کارگران آذربایجانی در مناطق قفقاز خود را نشان داد. خشکسالی بسیار شدید در سال 1283 که به قحطی، گرسنگی و شیوع بیماری های واگیر که به تنش های اجتماعی انجامید، به مشروطه خواهی و رهایی از استبداد شتاب بیشتری داد و تبدیل به سنتی شد که همچنان در آذربایجان ادامه یافت.

در پی مشروطه که با فداکاری و از خودگذشتگی آذربایجانی ها پایدار ماند، جنبش دمکراتیک شیخ محمد خیابانی بین سال های 1917 تا 1920 میلادی شکل گرفت، سپس قیام های گیلان و خراسان که آذربایجانی ها در هر دو شرکت فعال و مستقیمی داشتند، آغاز شد که از سوی ارتجاع سرکوب شدند. با شروع جنگ دوم جهانی و ورود نیرو های متفق از شمال و جنوب دوران استبداد رضا شاهی که به مردم آذربایجان سخت، تحقیر آمیز و شکننده گذشته بود به پایان رسید. در این دوران بویژه بعد از تصویب قانون سیاه 1310 تعداد زیادی از روشنفکران آذربایجان مورد پیگرد، تبعید و یا زندانی شدند، در جابجایی سرمایه در کشور که با تشویق، حمایت و تدابیر دولت مرکزی انجام می گرفت، فرار سرمایه از آذربایجان به سرعت و شتاب بیشتری تحقق یافت. در نتیجه بحران شدید اقتصادی، بیکاری، گرانی و فقر گسترده که ریشه در گذشته داشت، همچنان در دوران جنگ هم ادامه یافت، در این میان عملکرد دولت فروغی که دوران گذار از رضا شاه را به محمد رضا شاه بر عهده داشت اوضاع را وخیم تر می کرد. فروغی مسئولیت نیاز های غذایی، ریالی و خدماتی نیرو های متفق را به عهده گرفته بود، از آن رو برای تشویق صادرات بویژه محصولات کشاورزی که مردم به آن ها نیاز داشتند، ارزش پول ملی را به شدت کاهش داد، با این عملکرد دولت ارزش لیره انگلیس از 68 ریال به 140 ریال افزایش یافت، در نتیجه بخش مهمی از محصولات کشاورزی از سوی بازگانان سود جو بویژه از منطقه جنوب به خارج از کشور انتقال یافت. بحران مواد غذایی بویژه نان که از مهمترین اقلام غذایی مردم آذربایجان بود، در شهر ها و روستا های آذربایجان به یک معضل تبدیل شد. مردم ساعت ها در صف نانوایی ها برای لقمه نانی ایستاده، گاهی در همان صف جان می دادند. با استعفای فروغی نوبت به علی سهیلی رسید ولی گرسنگی در آذربایجان همچنان ادامه یافت. مردم در نمایش های اعتراضی فریاد می کردند: ما گرسنه ایم، نان می خواهیم ( روزنامه فریاد، 22 تیرماه 1322 ).در این میان برخی از تجار و فئودال های بزرگ آذربایجان هم از فرصت استفاده کرده، محصولات خود را مانند گندم و جو در حمایت ژاندارم ها انبار و یا مخفی می کردند تا به قیمت بالاتر به فروش رسانند، این در حالی بود که هر روزه ده ها نفر در شهر و روستا های آذربایجان از گرسنگی می مردند. فقر گسترده، روستائیان و دهقانان تهی دست را به عصیان و شورش کشانده بود. در نتیجه خشم فرو خورده دوران رضا شاه از یک سو، ستم ملی، تحقیر و تبعیض در عملکرد دولت ها، سنت انقلابی و آزادی خواهی آذربایجان، عدم توانایی دولت مرکزی در سرکوب مانند دوران پیشین، فعالیت نیرو های مترقی و کارگری و عملکرد روشنفکران و مبارزین آذربایجان از سوی دیگر زمینه ساز جنبش مردمی 21 آذر 1324 شد که در آن توده های مردمی برای برون رفت از بحران، استبداد و ستم ملی خواهان تعیین سرنوشت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود شدند. بنابرین فرقه دمکرات آذربایجان خواست مردم و ضرورت زمان بود که بدست فرزندان برومند و فرزانه آذربایجان شکل گرفت.

آذربایجان شرایط و زمینه های یک خیزش همگانی را در خود پرورده بود، از آن رو ظرفیت پیشتازی برای گسترش دمکراسی و آزادی را در کشور داشت، به همین دلیل هم استبداد حاکم بر کشور با همکاری نیرو های خارجی که به آینده آن چشم دوخته بودند، در تلاش بودند تا این جنبش دمکراسی خواهی را منزوی و با تبلیغات گسترده آن را به خارج از کشور ارتباط دهند. بار دیگر حمله به مطبوعات آزاد، کلوب های کارگری و فعالین اجتماعی سیاسی آغاز شده بود. آذربایجان به پا خواست تا سنت و حماسه ستار خان را بار دیگر زنده کند و قانون اساسی مشروطه را به اجرا درآورد. بنابرین جنبش آذربایجان نخست خواهان اجرای قانون اساسی و تشکیل انجمن های ایالتی و ولایتی شد، ولی حکومت مرکزی با وقت کشی مانع از اجرای آن شد. اینبار جنبش و رهبری آن فرقه دمکرات آذربایجان راه خود را گشود و کنگره ملی خود را با شرکت نمایندگان مردم از همه اقشار، طبقات اجتماعی و اقلیت های دینی و قومی در تاریخ 29 و 30 آبانماه 1324 تشکیل داد و نام مجلس موسسان بخود گرفت. در پی آن مجلس ملی شکل گرفت و شخصیت برجسته سیاسی آذربایجان سید جعفر پیشه وری مامور تشکیل کابینه شد. لشگر 3 تبریز به فرماندهی درخشانی و کمیته ایالتی حزب توده ایران به سرپرستی صادق پادگان به فرقه پیوستند. فرقه در مدت کوتاهی کار های مهم و ماندگاری در حوزه های مختلف انجام داد تا جائیکه مورد تشویق و حمایت مخالفین نیز قرار گرفت. دولت مرکزی برای پیشگیری از گسترش این جنبش به دیگر نقاط کشور مجبور به کرنش در مقابل آن شد و راه مذاکره را با فرقه در پیش گرفت. در نتیجه موافقت نامه بین دولت مرکزی و فرقه دمکرات آذربایجان بعد از مذاکرات طولانی در تبریز و تهران در 23 خرداد 1325 به امضاء رسید. در این موافقت نامه آمده بود که حکومت ملی همان انجمن ایالتی و ولایتی شناخته می شود، ارتش مردمی به وزارت جنگ ملحق شده، 75درصد از درآمد آذربایجان در محل هزینه شده، زبان ترکی در کنار زبان فارسی به رسمیت شناخته شود. زمینه فعالیت قانونی برای فرقه دمکرات آذربایجان فراهم آید. همانگونه که پیداست هیچکدام از این مواد به اجرا در نیآمد و دولت مرکزی با کاربرد هزاران حیله و نیرنگ و با استفاده از کمک های بی دریغ مستشاران خارجی این جنبش مردمی را درهم کوبید و در پی آن تبلیغات گسترده و یک طرفه ای را در محکومیت عملکرد فرقه پیش برد. همراه با آن با بیشرمی روز 21 آذر را روز نجات آذربایجان نامید.

اکنون چند دهه از این حادثه گذشته، کتاب، مقلات پژوهشی و تحلیلی فراوانی بویژه در سال های اخیر در مورد آن نوشته شده و به چاپ رسیده است، به نظر می رسد برخی از پژوهشگران و تحلیلگران با آگاهی و واقع بینی به شرایط عینی و ذهنی آن روز آذربایجان و با حفظ بی طرفی به تجزیه و تحلیل آن پرداخته به آموزه هایی دست یافتند که می تواند راهگشا و راهنمای مردم آذربایجان در شرایط کنونی باشد، زیرا هنوز خواسته های مردم آذربایجان در 21 آذر 1324 به قوت خود باقی است، باردیگر بیانیه 12 شهریور می تواند منشور و اساس خواسته های مردم آذربایجان را تشکیل دهد. در این میان هستند افرادی که هنوز گرفتار در رسوبات فکری گذشته اند و در بیان دشمنی و تحریف حقایق به هر ترفند و دروغی پناه می برند. فرصت طلبانی که نان را به نرخ روز می خورند و برای مطرح کردن خود به هر دروغی دست می یازند. شاید در راس این گروه مرد خود شیفته ای بنام جمیل حسنلی قرار دارد که کتاب « فراز و فرود فرقه دمکرات آذربایجان » را نوشته و بگونه ای به جمهوری اسلامی هدیه کرده است. کتاب بازنویسی همان مطالبی است که سال های طولانی از سوی رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی تبلیغ و در سفارت خانه های آن در باکو و مسکو یافت می شود. کتاب فاقد ارزش علمی، تاریخی و پژوهشی است. به ژورنالیسم عام گرایانه گرایش دارد، دشمنی با گرایش های چپ در آن موج می زند. نویسنده که از مدافعان و مداحان سرسخت اسلامگرایی است با پیشبرد یک هدف می کوشد برخی را از نوشته خود خشنود سازد تا کتابش به سرعت به فارسی ترجمه شود و این کار هم به سرعت انجام می گیرد و بر خلاف هر نوشته ای در ایران که مسائل، مشکلات و تاریخ آذربایجان را مورد بررسی دقیق و علمی قرار دهد از وزارت ارشاد جواز انتشار نمی گیرد و یا باید از هفت خان رستم بگذرد، کتاب ایشان در اولین فرصت به چاپ می رسد و در دست همگان قرار می گیرد. جمیلی اصرار می ورزد و تلاش دارد که خواست و اراده مردم آذربایجان را انکار کند. تنها به استالین می پردازد که آغازگر جنبش بود و پایان دهنده آن، گویا مردم هیچ نقشی در آن نداشتند!

جمیل حسنلی که گویا دست در جیب همگان دارد می نویسد: برای نوشتن کتاب « فراز و فرود فرقه دمکرات آذربایجان » به همه آرشیو های کمیساریای امور خارجه اتحاد شوروی، کمیته دفاع دولتی، کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی، شورای کمیساریای خلق شوروی و ارگان های مختلف آذربایجان شوروی مراجعه کرده و به این نتیجه رسیده است که برنامه سیاسی فرقه، نظام نامه داخلی، چارچوب تشکیلاتی و ترکیب رهبری آن در مسکو تنظیم شده است( ترجمه فارسی، ص 65 ) و ادامه می دهد: شوروی برای رسیدن به هدف از هر امکانی استفاده می کرد، هم مذهب و هم کمک های اقتصادی، به ماموران خود می گفت: در درجه نخست به دین و خدمتگزاران دین توجه کافی شود! ( ص 39 ) و در نهایت به نامه پیشه وری به استالین و جواب آن می پردازد... اینکه جمیل حسنلی به همه این آرشیو های ادعایی خود دست پیدا کرده، تردید های جدی وجود دارد و آنکه پیدا کرده هم تازگی ندارد، همه این مطالب پیشتر ها نوشته و یا از سوی رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی تبلیغ شده است. بهتر و شایسته تر بود که جمیل حسنلی به افرادی مراجعه می کرد که خود و یا دوستان و رفقایشان در این جنبش شرکت مستقیم داشتند، هنوز تعداد اندکی از شاهدان جنبش آذربایجان که مجبور به ترک زادگاه خود شده اند، در همان شهر باکو و یا حومه زندگی می کنند، اگر به خاطرات و یادمانده های آنان مراجعه می کرد هم نوشته پر بارتر و هم یاد داشت ها دقیق تر می شد و می توانست آموزنده و ماندگار در تاریخ باشد.

واقعیت و حقیقت جنبش 21 آذر مردم آذربایجان همچنان در یاد ها و خاطره ها زنده است، کنشگران اجتماعی و پژوهشگران تاریخ بویژه جوانان به همه زوایای آن خواهند پرداخت تا نقاط قوت، تاریک و مبهم آن را روشن سازند و دستآورد های آن را هم که با کوشش و تلاش روشنفکران، کارگران و تهیدستان شهر و روستای آذربایجان بدست آمده مطرح سازند، در نهایت باید یادآور شد که گذشته چراغ راه آینده است...

محمد حسین یحیایی

mhyahyai@yahoo.se

 

قوم گرائي و ريشه هاي مذهبي آن

$
0
0
قوم گراي فارس به كتمان سركوب فرهنگ و زبان تركها پرداخته و اتهام تجزيه طلبي ميزند و پان كرد هم حكومت را دست تركها ميبيند كه در جهت نابودي كردها در حركت هست.
 
. . . . و ساكنين كنعان ( فلسطين ) را نابود كنيد و در خانه هاي آنها ساكن شويد كه شما قوم برگزيده هستيد
تورات, كتاب چهارم, سوره 33, آيه 53
از عوارض مزمن مذهب, سعي در انطباق كليه ي پديده هاي طبيعي و اجتماعي با تصورات ذهني فرد مذهبي ميباشد. تفكر مذهبي, امكان شناخت مستقل مقوله هاي اجتماعي را از دست داده و در برخورد با هر رخداد اجتماعي, قادر به تبيين آن نخواهد بود مگر اينكه در قالب هاي ذهني از پيش ساخته شده اش قرار گيرد. پيش فرض هاي ذهني فرد مذهبي, چنين رويداد ها را بدون در نظر گرفتن شرايط زماني و مكاني , تحليل نموده و همواره تحت فرمول ساده اي ارائه مينمايد. براي چنين فردي, مفاهيمي چون دموكراسي, نه تنها معنائي ندارند, بلكه در صورت به قدرت رسيدن, براي زدودن آلايشات جامعه, بدون تامل به سركوب دگر انديشان مي پردازد. 
چنين تصورات ذهني تنها در دين مداران توليد نميشود و ريشه هاي اين تفكرات را در انديشه هاي قوم گرايان نيز ميتوان مشاهده كرد. در واقع قوم گرائي و تصور بهتر از ديگران بودن منشا مذهبي دارند, گو اينكه در ظاهر بنظر آيند دو مقوله ي متفاوت هستند. قوم گرا نيز همچون مذهب گرا, توان زيست مسالمت آميز با اقوام ديگر را نداشته و با پيدا كردن كوچكترين امكاني, راه و روش مذهب گرا را در سركوب اقوام ديگر بكار ميگيرد. همانگونه كه فرد مذهبي باورهاي خود را بر تر از ديگران پنداشته و سعي بر توفق دارد, قوم گرا نيز زبان و فرهنگش را مافوق ديگر اقوام دانسته و در اثبات اين امر به تحريف تاريخ و جعل علم مي پردازد. منازعات لفظي پان كيست هاي كشورمان در سال هاي اخير, نمونه ي روشني هست از طرز تفكر اين جماعت.
قوم گراي فارس به كتمان سركوب فرهنگ و زبان تركها پرداخته و اتهام تجزيه طلبي ميزند و پان كرد هم حكومت را دست تركها ميبيند كه در جهت نابودي كردها در حركت هست. پان ترك از نارسائي زبان فارس سخن ميراند و زمين و آسمان را بهم وصل ميكند تا ثابت كند اختلاف رژيم مرتجع آخوندي با جمهوري آذربايجان و حمايت از ارمنستان, نه بخاطر حكومت دست راستي و طرفدار آمريكائي علي اف, كه مانع توسعه ي امپراطوري شيعي شده, بلكه بدليل ترك بودن آنهاست. زماني كه تركيه با اسرائيل اختلاف پيدا ميكند, روابط آخوندها به حدي صميمانه ميشود كه به صدور نفت و گاز با تخفيف قابل توجهي مبادرت مي ورزند و موقعي كه همين حكومت تركيه با رژيم شيعه سوريه سر شاخ ميشود, روابط نيز تيره و تار ميگردد. قوم گراي ترك, همانند فرد مذهبي, اين تحولات را تنها در قالب هاي ذهني خود شكل ميدهد تا به نتيجه ي دلخواهش, يعني دشمني حكومت آريائي ( ! ! ! ) آخوندها با تركها, برسد. در اين ميان, رژيم فاشيستي ولايت فقها, حد اكثر بهره را از مناقشات قومي برده و به بهانه ي جلوگيري از تجزيه ي كشور و بسط امپراطوري شيعي, به سركوب وحشيانه ي نداي آزادي خواهي پرداخته است.
 

اطلاعیه دبیر کل حزب یئنی گاموح از زندان رجایی شهربمناسبت 69 نهمین سالگرد 21 اذر

$
0
0

"مرگ هست، بازگشت نیست"- دکتر لطیف حسنی

به مناسبت سالگرد 21 آذر 1324

زمانی که نخستین مدرسه نوین کشور –این مدرسه را حسن رشدیه در سال 1266 در محله ششگلان تبریز تأسیس نمود- تنها به این علت که آموزش در آن به زبان ترکی بود؛ توسط خاندان پهلوی برچیده شد، مشخص شد که این رژیم اساس حکومت خویش را با تفکر نژادپرستی بنا نهاده است. تفکری که تا به امروز نسل کشی ملل غیرفارس را در کشور رقم زده و آنها را از ابتدایی ترین حقوق خود که حق آموزش به زبان مادری است، محروم کرده است.

علی رغم اینکه چنین سیاستی از طرف دولت های ایرانی اجرا شده، ملت آذربایجان مبارزات خود را برای کسب آزادی حتی یک روز هم متوقف نکرده است. نمونه درخشانی از مبارزات این ملت را می توان در سال 1324 مشاهده کرد که در فرقه دموکرات آذربایجان تبلور یافت. فرقه دموکرات آذربایجان پس از تحلیل سیاسی و اجتماعی وضعیت موجود با شعارهای دموکراتیک خود چون آزادی عقیده و وجدان ، آزادی بیان و مطبوعات پا به عرصه گذاشت و در طول عمر کوتاه خود موفقیت های بزرگی را نصیب ملت آذربایجان نمود، از آن جمله:

- حق رأی (انتخاب کردن و انتخاب شدن) به زنان آذربایجان در مورخه 23/3/1325، در حالی که این حق در سال 1340 توسط حکومت تهران به زنان ایران داده شد.

- رسمیت بخشیدن به زبان ترکی و نشر کتب درسی با این زبان برای مردم آذربایجان

- تاسیس دانشگاه آذربایجان در تبریز که تا آن زمان تأسیس دانشگاه تنها در انحصار شهر تهران بود.

- تقسیم اراضی بین روستاییان و حل و فصل قطعی مشکل بهره بین رعیت و مالک. در حالیکه رژیم پهلوی در سال 1341 به این امر اقدام نمود.

- تأمین آب شرب تبریز از طریق لوله کشی چند سال زودتر از شهر تهران

- ایجاد ارکستر ملی آذربایجان

- ایجاد امنیت در آذربایجان، اصلاحات اقتصادی و مالی، مبارزه با فساد اخلاقی و اجتماعی، حل مشکل بیکاری، افزایش محصولات کشاورزی، آبادانی، فعالیت های فرهنگی از جمله ایجاد تأتر ملی، بازگشایی ایستگاه رادیویی تبریز و ...

موفقیت های فرقه دموکرات آذربایجان به حدی چشمگیر بود که حتی دشمنان حرکت دموکراسی خواهی آذربایجان اعتراف نمودند که: "خدمتی که پیشه وری در عرض یک سال به آذربایجان کرد، رضاشاه در طول 20 سال ننموده بود."

شئونیست هایی که تا به امروز اعلان می دارند که حکومت ملی آذربایجان توسط عناصر وابسته به اتحاد جماهیر شوروی سابق ایجاد شده و هیچ گونه جایگاه مردمی ندارد. در این خصوص ذکر این نکته کافی است که کنسولگری وقت آمریکا در تبریز می گوید: "این جنبش از طرف اهالی آذربایجان با حمایت گسترده ای روبرو شده است و این هم به این علت است که اهالی آذربایجان از حکومت مرکزی حقیقتاً شاکی و ناراحتی هستند."و یا "موری"سفیر وقت آمریکا در ایران در گزارش خود به وزارت امور خارجه کشورش می گوید: "مقامات رسمی ایران می گویند که فرقه دموکرات آذربایجان در بین مردم تکیه گاهی ندارد. کنسولگری ما و انگلستان با تأکید اعلان می دارد که اهالی آذربایجان کاملا به فرقه دموکرات آذربایجان ایمان دارند و عمیقاً به حکومت تهران نفرت می ورزند."

لازم به ذکر است که حکومت ملی آذربایجان مشروعیت خود را از اصل "حق تعیین سرنوشت"در حقوق بین الملل گرفته بود. حقوق بین الملل این حق را برای ملت هایی که با رژیم های نژادپرست مبارزه می نمایند، تحت عنوان "نهضت آزادی بخش ملی"به رسمیت شناخته است. حق تعیین سرنوشت ملی از مهمترین معیارهای استاندارد حقوقی محسوب می شود و در حال حاضر در دنیا از جایگاه ویژه ای برخوردار است.

حکومت ملی آذربایجان با توجه به "حق تعیین سرنوشت ملی"در مورخه 28 ژانویه 1946 به شورای عالی ملل متحد مراجعت نامه ای ارسال نموده و در آن تأکید می کند: "... پنج میلیون آدربایجانی امروز توانسته اند با تکیه بر زبان، ادبیات، تاریخ و فرهنگ ملی ، خود را به عنوان ملتی معاصر درک کنند و لذا به زندگی در زیر سایه ظلم فارس ها و آقایی زبان فارسی بر سایر زبان های ملل ایران ادامه نخواهند داد. این ملت حاضر است زندگی خود را در راه حفظ آزادی و حکومت ملی خود قربانی کند. ملت آذربایجان که قرنهای متمادی در زیر چکمه استعمارگران، استعمار شده است زندگی در شرایط عادی و انسانی خود را به تازگی شروع کرده است و لذا قدرت واقعی خود را در حفظ دولت ملی و اجرایی کردن آن نشان می دهد. این حکومت که با خواست و اراده ملت آذربایجان و موافق با منشور آتلانتیک پا به عرصه وجود گذاشته است، حقیقتی انکارناپذیر است. ملت آذربایجان با این مراجعت نامه از شورای عالی سازمان ملل متحد می خواهد موضوع موجودیت حکومت ملی آذربایجان توسط این سازمان به رسمیت شناخته شود. تنها در این صورت این ملت خواهد توانست بدون دخالت دیگران به تعیین سرنوشت ملی خود اقدام نماید".

اما زمانی که حکومت ملی آذربایجان به این حقیقت تلخ پی برد که دولتهای قدرتمند شرق و غرب –اتحاد جماهیر شوروی سابق و یاالات متحده آمریکا- به خاطر منافع اقتصادی کوتاه و بلند مدت خود، اشتیاقی به حق تعیین سرنوشت ملت آذربایجان نشان نداده و از رژیم دیکتاتور پهلوی حمایت می کنند، با اتخاذ اصل حل و فصل مصالمت آمیز اختلافات که یکی از اصول اساسی حقوق بین الملل محسوب می شود، در مورخه 23/3/1325 موافقت نامه ای با نماینده سیاسی-نظامی رژیم تهران ، مظفر فیروز منعقد نمود که از اهم مواد آن تدریس: زبان ترکی و فارسی در مدارس متوسطه و عالیه آذربایجان، محسوب شدن ارتش آذربایجان جزء ارتش ایران و ... بود.

شایان ذکر است که حکومت ملی آذربایجان در این موافقت نامه حتی نسبت به حقوق اقلیت های قومی و مذهبی موجود در آذربایجان نیز بی تفاوت نبوده در این خصوص در ماده 13 گنجانیده شده بود که دولت موافقت دارد که اکراد، آسوری و ارمنی های مقیم آذربایجان از مزایای این موافقت نامه برخوردار بوده و طبق ماده 3 ابلاغیه دولت تا کلاس پنجم ابتدایی به زبان خود تحصیل نمایند. اما در مقابل رژیم تهران این بار نیز خلف وعده کرده و با چراغ سبز اتحاد جماهیر شوروی سابق و تسلیحات مدرن ارسالی از ایالات متحده آمریکا به بهانه نظارت بر انتخابات مجلس پانزدهم، با نقض نرم های بین المللی جنگ از پیش اعلام نشده را بر ملت آذربایجان آغاز نمود. جنگی غیرقانونی در برابر ملتی که نیروهای نظامی آن تسلیم شده و جزء ارتش ایران محسوب می شد.

ارتش ایران با این جنگ نسل کشی ملت آذربایجان و کردستان را رقم زد. نسل کشی ای که تا به امروز روشنفکران تمامیت خواه در مقابل آن سکوت کرده و اخلاق منفعت گرایانه در پیش گرفته اند. در نتیجه این نسل کشی:

- 2500 نفر در دادگاه های صحرایی محکوم و اعدام شدند،

- بیش از بیست هزار نفر به زندان های طویل المدت محکوم شدند که در زمره این زندانیان صفرخان قهرمانیان است. شخصی که 32 سال حبس را به جان خرید و به سمبل مقاومت ملی آذربایجان تبدیل شد؛

- بیش از هفتاد هزار نفر آواره اتحاد جماهیر شوروی سابق شدند.

اما حکایت پناهندگان به اتحاد جماهیر شوروی سابق خود تراژدی دیگری است که احتیاج به تحقیق جداگانه ای دارد. تعداد کثیری از این پناهندگان چون نخواستند تحت فرمان کرملین، با انحلال فرقه دموکرات آذربایجان به حزب توده ایران بپیوندند به انحاء مختلف مورد اذیت و آزار مأموران امنیتی قرار گرفته و به سیبری تبعید شدند و رهبر حکومت ملی آذربایجان، سید جعفر پیشه وری در یک برنامه از پیش تعیین شده توسط "ک گ ب"در تصادف ساختگی شهید شد.

در تسویه خونینی که رژیم پهلوی با دخالت مستقیم آمریکا و با تأیید ضمنی شوروی در آذربایجان به راه انداخت، بیش از یکصد هزار نفر از طبقه روشنفکر ملت آذربایجان تنها به دلیل اینکه خواهان حق تعیین سرنوشت ملی بودند، شهید، زندانی و آواره گردیدند.

"هانری دالاس"یکی از نزدیکان "رزولت"در این باره می گوید: "این از اسباب شرمندگی است که بگویم ارتش ایران به رهبری سرتیپ شوارتسکوپوف آمریکایی به حمله وحشیانه ای در آذربایجان دست زده است، به دستور سفیر آمریکا "آلئن"و به رهبری شوارتسکوپوف بزرگترین حزب اوپوزسیون کشور [فرقه دموکرات آذربایجان] غیرقانونی اعلام شد. رهبران آن به زندان افتادند و انسان های بیشماری اعدام شدند و خانواده های زیادی آواره گردیدند". "ویلیام داگلاس"قاضی آمریکایی نیز چنین می گوید: "ارتش ایران زمانی که وارد آذربایجان شد وحشت برپا نمود، به قتل ها و غارت ها پرداخت. هرآنچه می خواستند انجام دادند. رفتار نظامیان روس از رفتار وحشیانه ارتش ایران خیلی آبرومندانه بود. ارتش ایران در اذهان آذربایجانیان خاطرات نفرت انگیزی برجای گذاشت. در سال 1946 با حمایت آمریکا و به دستور قوام السلطنه ، ارتش ایران به صورت وحشیانه به طرف کسانی که در حکومت ملی آذربایجان شرکت کرده بودند، هجوم می برد و آنها را پس از دستگیری، گروه گروه تیرباران و یا در میادین شهر به دار می کشیدند".

روزنامه کیهان در مورخه 20/6/1379 می نویسد: "پس از مهاجرت پیشه وری که محمد دیهم از آن به عنوان یک انقلاب بدون خونریزی یاد می کند، به کشته شدن بیش از 20 هزار نفر منتج می شود. این جنایت توسط ارتش شاهنشاهی پس از اینکه رهبران فرقه دموکرات می گریزند، به وقوع می پیوندد".

البته جنایات رژیم پهلوی تنها به حذف فیزیکی طبقه روشنفکر آذربایجان محدود نگردید. آنها در یک اقدام ضدفرهنگی مورخه 26 آذر 1325 در شهر تبریز کتابهایی که در زمان حکومت ملی آذربایجان به زبان ترکی انتشار یافته بود، از جمله کتب درسی را با یک مراسم پرطمطراق به آتش کشیدند تا کینه و نفرت خود را هرچه بیشتر به ملت آذربایجان و فرهنگ آن نشان دهند.

خاطره این روز هرگز از اذهان پاک نخواهد شد و هم اکنون حرکت ملی آذربایجان سالروز 26 آذر 1325 را روز نسل کشی فرهنگی آذربایجان نامیده است.

رژیم پهلوی برای توجیه جنایات خود مسئله آدربایجان و کردستان را یک مسئله داخلی خود فرض کرد و نسبت به کسانی که در این مبارزات شرکت کرده بودند، با عنوان جنایتکاران قانون اساسی یاد کرده و در چارچوب قوانین ارتجاعی خود، با آنها مقابله نمود. به همین خاطر اصل حل و فصل مصالحت آمیز اختلافات که یکی از اصول اساسی حقوق بین الملل می باشد و در بند سوم ماده دو منشور ملل متحد به آن تاکید شده است را نادیده گرفت و آن را نقض نمود. غافل از اینکه کنوانسیون سال 1899 که در سال 1907 مجدداً تصدیق و به سرعت به حقوق عرفی تبدیل شد که هر دولتی بدون رعایت این کنوانسیون به جنگ اعلام نشده مبادرت ورزد، آن جنگ غیرقانونی محسوب می شود و آغازگر آن به عنوان ناقض قواعد بین المللی مسئولیت خواهد داشت. همچنین در کنفرانس های ژنو سال های 1974 و 1977 جنبش های آزادیبخش ملی که برای مقابله با رژیم های نژادپرست شکل گرفته اند، از سطح مناقشات داخلی به سطح مناقشات بین المللی ارتقاء یافته اند و در این خصوص حتی به یک توافق کلی هم رسیده اند که این توافق به عنوان اصول عرفی در سازمان ملل متحد تصدیق شده است. با استناد به این اصول مبارزات جنبش های آزادیبخش ملی با رژیم های نژادپرست در جرگه مناقشات بین المللی است و رفتار با قربانیان این جنبش ها همچون رفتار با قربانیان جنگی خواهد بود.

اکنون که در آستانه 68 سالگی نسل کشی ملت های آذربایجان و کردستان قرار گرفته ایم، روشنفکران تمامیت خواه، سلطنت طلب ها، اپوزیسیون های سراسری داخل و خارج کشور و دولتمردان جمهوری اسلامی ایران با اتخاذ اخلاق منفعت گرایانه، بیش از نیم قرن است که این فاجعه انسانی را کتمان کرده اند. فاجعه ای که هیچ وقت از اذهان ملت آذربایجان پاک نخواهد شد و نفرین ابدی این ملت را نسبت به مرتکبین جنایات فوق و کتمان کنندگان در پی خواهد داشت.

امروز دولتمردان جمهوری اسلامی نه تنها هیچ گونه اقدام عملی در خصوص رفع تبعیض های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ملل و اقوام غیر فارس ننموده اند، بلکه در عمل ثابت کرده اند که ادامه دهنده این پروژه منحوس پهلوی هستند و اعلام کرده اند که آموزش زبان، نیاز ملی و حتی محلی اقوام هم نیست.

فعالین حرکت ملی آذربایجان دیگر اعتقادی ندارند که دولتمردان جمهوری اسلامی ایران برای رفع تبعیض های فوق گام های عملی بردارند. این دولتمردان حتی با سوء مدیریت خود دریاچه اورمیه که از هزاران سال پیش همچون نگینی بر تارک آذربایجان می درخشید، خشکاندند و عملاً ثابت نمودند که دانشی جز دانش تخریب ندارند. ما عمیقا باور داریم که رفع تمامی این تبعیض ها فقط و فقط به دستان توامند ملل و اقوام کشور با احراز حقوق بشر و کسب حق تعیین سرنوشت ملی میسر خواهد شد. چنانکه ملت های آذربایجان و کردستان یک بار آن را به صورت کوتاه مدت تجربه کردند. هم اکنون نیز فعالان حرکت ملی آذربایجان علی الخصوص "یئنی گاموح"براساس اصول و قوانین بین المللی در مبارزه خود، میثاق جهانی سازمان ملل متحد و بیانیه حقوق بشر آن را مدنظر قرار داده، به صورت علنی و با رویکرد عدم خشونت برای احقاق حقوق ملت آذربایجان جنوبی مبارزه می کنند.

در انتها سالگرد نسل کشی ملل آذربایجان جنوبی و کردستان را به هر دو ملت شریف تسلیت گفته، آرزوی آزادی تمامی ملل و اقوام دربند را دارد.

لطیف حسنی

دبیر کل حزب یئنی گاموح ـزندان رجایی شهر

 

از ناصریه تا شهرک نفت؛ هشتاد سال کوشش برای عرب زدایی در اهواز

$
0
0

(نبرد اقتصادی عرب ها و غیر عرب ها در اهواز - 4 آخرین بخش)

محله های "ناصریه""امانیه"،"لشکرآباد"، "کمپلو"و..

حاج عبدالغفار نجم  الملک در"سفرنامه عربستان"اش می نویسد: "حالا شیخ سهراب (ظهراب) با دویست سیصد نفر توابع خود در آن سمت کارون بطرف حویزه سکنی دارد واصل ایل که بیست هزارنفر میشوند در این سمت است و در خاک اهواز پراکنده اند".

این را از این سفرنامه - که در عهد شیخ مزعل در محمره و ناصرالدین شاهدرتهران نوشته شده – آورده ام تا بگویم در این دوره، ساحل غربی شط کارون کاملا دردست شیخ ظهراب بزرگ عشیره باوی اهواز بوده است. اما با اکتشاف نفت در دوره شیخ خزعل، شماری از قبیله بنی طرف از منطقه بنی طرف و حویزه به اینجا کوچیدند. بخشی ازاین منطقه، "امانیه"نام گرفت. اما رضاخان پهلوی با مصادره زمین ها ومنازل شان، آنان را به منطقه ای کوچاند که بعدها نام لشکرآباد به خود گرفت. امانقشه جدید لشکرآباد را در واقع نظامیان انگلیسی مستقر در شهر اهواز در بحبوحه جنگ جهانی دوم کشیدند که پس از تخریب کپرها وزاغه های قبلی شکل گرفت. فلکه بزرگ لشکرآباد (حی النهضه کنونی) وخیابان های منشعب از آن به شکل پرچم بریتانیا ساخته شده است.

در کنار لشکرآباد که افزون بر قبیله بنی طرف، در برگیرنده مردمانی ازسایر قبایل عرب اقلیم است، "رُفیش"ساخته شد. اما محله کمپلو (کوی انقلاب) در اواخر دهه سی شمسی شکل گرفت. در این محله گسترده، شماری از غیر عرب ها نیزسکونت دارند. "کمپلو"واژه ای انگلیسی است به معنای "اردوگاه پایین". عرب های بومی به این منطقه "ابوالدعالی"می گویند.

محله "دایره"یا شلینگ آباد یا کوی علوی در اواخر دهه چهل شمسی شکل گرفت. اینجا قبلا قبرستان اهالی لشکرآباد بود. اکنون کوی علوی حدود هشتادهزار نفر جمعیت دارد که اغلب عرب اند و درسال های اخیر به یکی از پایگاه های عمده هویت طلبان عرب بدل شده است. 

من از محله های قدیم تر باید از "ناصریه"هم نام می بردم و اساسا نسل پیش از ما به شهر اهواز، "ناصریه"می گفتند که از نام ناصر بن محمد، یکی از فرمانروایان کعب فلاحیه گرفته شده است. اکنون یک ضلع محله "ناصریه"،خیابان نادری است، ضلع دیگرش شط کارون، ضلع سوم اش خیابان 30 متری و ضلع چهارم اش خیابان زند. در این محله افزون بر مسلمانان، عرب های مندائی و مسیحی زندگی می کنند و قبل از تاسیس محله های کورش و کیان پارس، محل سکونت ثروتمندان و بورزوازی عرب بود.   

زمین های اهواز در بورس تهران      

در دوره شاه سابق نوعی بورس بازی روی زمین های اهواز رونق یافت که افزون بر آماج های اقتصادی، هدف های استعماری و ضدعربی داشت. از اوایل دهه شصت میلادی (چهل سمسی)، ما شاهد نشر آگهی هایی هستیم بامضمون "بورس زمین اهواز"و"مبادله زمین های اهواز با تهران"در روزنامه های عمده آن زمان یعنی کیهان واطلاعات. این گونه آگهی های به ندرت شامل دیگر شهرهای ایران می شد و بر شهر اهواز تمرکز داشت. این امر به دستور شاه و ساواک وبه قصد تشویق بورژوازی نوخاسته پس از اصلاحات ارضی برای چیرگی بر زمین های بومیان عرب اهواز و سایر شهرهای استان انجام می گرفت.

موضوع به اینجا ختم نمی شود بلکه به فرمان شاه و با فشار دستگاه های امنیتی و نظامی، هر خرده مالک عرب اهوازی که می خواست موتور آبیاری (مکینه) برای آبیاری زمین های زراعتی بخرد و روی شط کارون نصب کند مجبور بود با یک افسر بلند پایه ارتش شاهنشاهی شریک شود. این سرهنگان وافسران صدها کیلومتر از اهواز دور بودند و هیچ ارتباطی با زمین و کشاورزی وآبیاری مردم عرب نداشتند و برخی اساسا اهواز را ندیده بودند. ما این را در اغلب موتورهای آبیاری دو سوی شط کارون از اهواز تا شوشتر و دیگر مناطق دیده ایم. این موتورهای آبی که درواقع کارخانه های کوچکی بودند از اواخر دهه سی شمسی رواج یافتند. مارکهای نظیر "رستن"و.. از خارج وارد ایران می شد و تاجران کمپرادور و عمده فروش تهرانی آنها را به خریداران می فروختند. در دوره جمهوری اسلامی، سلب مالیکت از کشاورزان و خرده مالکان عرب بومی با تاسیس شرکت توسعه کشت و صنعت کارون شکل رادیکال تر و گسترده تری به خود گرفت.

شهرک های بعد از انقلاب

جمهوری اسلامی در زمینه عرب زدایی پیگیر صادق برنامه های رژیم سرنگون شده پهلوی، بل و مبدع شیوه های جدیدتر و خطرناک تری در این زمینه است. اگر رژیم پهلوی، شهرک یزد نو را در منطقه حویزه و کنار مرز ایران و عراق ساخت، اسلامگرایان آریاگرا، با ساختن شهرک های غیر بومی نشین می کوشند ماموریت برجای مانده رژیم آریامهری را به پایان برسانند. شهرک نفت را ساختند با اکثریت غیر عربی که از این جا و آن جاآورده بودند با امکاناتی در حد شهرهای اروپایی که عرب بومی، رویایش را هم در خواب نمی بینند. اکنون هم با ساختن دو شهرک بزرگ "شیرینشهر"در میانه راه اهواز – عبادان، و شهرک "رامین شهر"در میانهراه اهواز – شوشتر می کوشند تا کمربندی غیر عربی در اطراف شهر اهواز به وجود آورند. این کمربند راسیستی در واقع تکمیل کننده شهرک هایی نظیر شهرک نفت و امثال آن است که در درون شهر اهوازپدید آورده اند.

غیر عرب ها در اهواز

حاج عبدالغفار نجم الملک در"سفرنامه عربستان"می گوید: "قریه اهواز قریب 60 خانوار رعیت عرب دارد که دیم کار هستند". این به معنای آن است که دردوره فرمانروایی ناصرالدینشاه وشیخ مزعل در محمره، هیچ غیر عربی در اهواز نبوده است. خود نجم الملک از شیخ نبهان عامری به عنوان کدخدا یا شیخ این قریه یاد می کند. پس از کشف نفت دراواسط دوره شیخ خزعل، شماری از کاسبان شوشتری و دزفولی به اهواز آمدند و نزدیک باغ شیخ و کوچه پس کوچه های چسبیده به خیابان بعدها "پهلوی"سکنی گزیدند.اساسا شمار غیر عرب ها در اهواز پیش از سقوط شیخ خزعل در 1304 ش محدود به چندخانوار شوشتری و دزفولی در منطقه مرکزی شهر بود که "سقاخانه"در خیابان سیمتری یکی از نشانه های بارز آن است.

 از میان همین ها بود که بعدها رمان نویسی چون احمد محمود پدیدار شد. در عبادان نیز چنین است. نسیم خاکسار – نویسنده - ازخانواده های مهاجر از دشستان و برازجان است. اینان و دیگر اهل قلم و مطبوعات غیرعرب در دوره پهلوی دوم پدپدار شدند. اما اگر تاریخ ادبیات پیش از سال 1304 ش (1925م) اقلیم عربستان – اعم از اهواز و عبادان ومحمره و حویزه و.. – را بررسی کنیم میبینیم همه  شاعران،  دانشمندان و مورخان از عرب های بومی این دیاربوده اند. یعنی در واقع ادبیات فارسی در این منطقه تاریخی شصت هفتاد ساله دارد ونه بیشتر. شبیه همین فرآیند را در اسراییل نیز می بینیم. اغلب رمان نویسان و اهل قلم ودانشمندان عبری نویس پس از سال 1948 سر برآوردند.     

سالمندان از زبان شیخ عاشور فرزند نبهان عامری حاکم آن هنگام اهوازنقل می کنند که او پس از سقوط شیخ خزعل به عرب های اهوازی هشدار می دهد و به زبان عربی محلی به آنان می گوید"حوطوا حوطوا، هسه العجم يجون ويأخذون القاع منكم"یعنی تا آنجا که می توانید دور زمین هایتان را دیوار بکشید زیرا که غیر عرب هادارند می آیند و زمین هایتان را می گیرند". این سخنان هشدار دهنده در محله های "صخیریه"، "شبیشه"، "سوق العرب"ودیگر محله های اهواز قدیم، کارگر افتاد. پیش بینی وهشدار شیخ عاشور بیجا نبود. زیرا فرآیند ضدانسانی و ضد عربی تغییر بافت جمعیتی شهر اهواز پس از هشتاد سال هنوز هم کار میکند. عرب ستیزان حتی به محله های قدیمی یادشده هم رحم نکردند و شهرداری اهواز درسال های اخیر به بهانه توسعه ونوسازی شهر، به تخریب و ممنوعیت خرید و فروش خانه ومستغلات در این محله ها پرداخت. این سیاست ها که از سوی مقام های بالاتر تهران دیکته می شود، در اطراف مزار "علی مهزیار"شدیدتر است. 

در واقع یک عامل اصلی در گسترش مهاجرت به اقلیم عربستان (خوزستان) ومشخصا به شهر اهواز موثر بوده و آن، کوشش های مستمر و مستقیم وغیر مستقیم حاکمیت های پهلوی و جمهوری اسلامی برای تغییر بافت جمعیت اقلیم به زیان بومیان عرب است که همواره به دلایل امنیتی، سیاسی واقتصادی صورت گرفته. دو عامل فرعی دیگر نیز وجوددارند. از زمانی که پای شیوخ بزرگ عرب به تهران و اروپا باز شد، اینان برای دستیابی به پول بیشتر، زمین های خودرا به غیر بومیان فروختند و در این راه هیچ احساس مسوولیتی نکردند. سدیگر، ناآگاهی عامه مردم بود که خطر این فرآیند را حس نمی کردند. اما سیاست های تهاجمی و نژاد پرستانه حاکمت تهران پس از غصب صدها هکتار اززمین های روستاییان عرب در دوسوی شط کارون، شکل خونینی به خود گرفت. دولت رفسنجانی این کار را به بهانه توسعه کشت نیشکر انجام داد که به خانه خرابی این روستاییان وزاغه نشینی شان در شهرهای بزرگ انجامید. درگیری های خونین میان این روستاییان وماموران دولتی چندین کشته و زخمی برجای گذاشت. این امر باعث گسترش آگاهی های ملی درمیان روشنفکران و تا حدی عامه مردم عرب در یکی دو دهه اخیر شد.

بیانیه سازمان حقوق بشر در خصوص زندانیان کورد زندان ارومیه

$
0
0

اطلاعیه سازمان حقوق بشر اهواز در خصوص تهدید و شکنجه زندانیان زندان ارومیه

26 روز از اعتصاب غذاى زندانیان سیاسی كورد بند 12 زندان مرکزی ارومیه جهت مطالبات به حق براى اجرای قانون تفکیک جرایم و ایجاد بند مستقل سیاسی در شرايطى، كه آنان در وضعيت وخيم جسمى وروحى به سر میبرند.

بنابه گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی اعتصاب کنندگان پس از گذشت 26 روز از اعتصاب غذا، به دلیل خودداری از خوردن غذا و مواد خوراکی، دچار ضعف، بی حالی، افت فشار خون، تاری دید، سرگیجه، استفراغ و در چندین مورد متعدد دچار بیهوشی کامل شده‌اند.

متأسفانه پاسخ به‌ مطالبات اين زندانيان طبق معمول مانند ديگر زندانهاى ايران با شکنجه‌ و نگهداری در شرایط بسیار غیر انسانی در زندان بوده است.

در نظام جمهورى اسلامى ايران مطالبات زندانيان سیاسی در مناطق اتنیکی به خصوص زندانيان كورد وبلوچ وعرب وآذربايجاني بشدت با دید امنیتی و سرکوبگرانه‌ مقابله‌ می‌شود.

بنابه گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی، در زندان مركزى اروميه 4000 زندانی محبوس هستند، كه مواد مقوی نوشیدنی از جمله آب میوه و شربت طبیعی وجود نداشته و زندانیان اعتصاب کننده تاکنون از محلول آب و شکر برای ادامه اعتصاب استفاده کرده‌اند.

تفکیک جرایم و داشتن بند سیاسی مستقل، توقف رفتارهای غیرانسانی با زندانیان، تبعید زندانیان سیاسی و قطع رابطه‌شان با بیرون، حضور گارد ویژه در زندان و ضرب و شتم زندانیان سیاسی، توقف پرونده‌سازی هاى مجدد، برخوردارى از حق دفاع از خویش و گرفتن وکیل، از جمله مطالبات این زندانیان معترض بوده است.

سازمان حقوق بشر اهواز معتقد است كه رژیم جمهورى اسلامى مى‌خواهد كه وضعیت زندانیان سیاسى در تمامى زندان‌هاى ایران، همانند وضعیت اسفناك و مخوف زندانیان سیاسی عرب در زندان كارون اهواز باشد، تا نهایت فشار را بر این فعالان دربند وارد سازد.

سازمان حقوق بشر اهواز، آزار و تهديد و شكنجه زندانیان سیاسی محبوس در بند 12 زندان مرکزی ارومیه، كه 26 روز است كه برای داشتن بند سیاسی مستقل و توقف رفتارهای غیرانسانی، دست به اعتصاب غذا زده‌اند،را محكوم كرده واعلام مى كند كه این رفتارهاى ضد انسانى مسئولان قضایى و دستگاه‌هاى امنیتى، مغایر با ماده ۵ اعلامیه جهانی حقوق بشر و ماده ۷ میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی، در خصوص ممنوعیت اعمال شکنجه یا رفتارها و مجازات‌های بی‌رحمانه، غیر انسانی یا ترذیلی نسبت به افراد مى باشد.

اين رفتارهاى مسئولان زندان همچنین مغایر با اعلامیه حمایت از قربانیان شکنجه و دیگر رفتارها یا مجازات‌های بی‌رحمانه، غیر انسانی یا ترذیلی که در تاریخ نهم دسامبر ۱۹۷۵ به تصویب مجمع عمومی سازمان ملل متحد رسیده است، مى‌باشد و ایران به عنوان یك دولت عضو سازمان ملل باید این قوانین را رعایت كرده و به شكنجه و اعمال فشار بر این زندانیان و سایر زندانیان سیاسى و غیر سیاسى در زندان‌هاى ایران پایان دهد.

سازمان حقوق بشر اهواز

15 دسامبر 2014

- See more at: http://www.ahwazhumanrights.org/fa/stories/466#sth...

فرهنگستان زبان فارسی، فرازها و نشیب‌ها

$
0
0
فرهنگستان زبان و ادب فارسی در سه دوره خود از ۱۳۱۴ که با ریاست محمدعلی فروغی، ادیب نامدار آغاز به کار کرد، تا فرهنگستان سوم که حالا غلامعلی حداد عادل آن را مدیریت می‌کند، بیش از ۸۰ سال است که در کار تولید واژه و تلاش برای والایش و پالایش زبان فارسی در مقابله با زبان‌های وارداتی و بیگانه است.

نقدی بر سخنان جهانبگلو درباره ایرانی بودن

$
0
0
در سخنان جهانبگلو در شناسایی فرهنگ و منش یا روح ایرانی چند نکته را میتوان به تامل نشست:
 
 
نخست تعریف روح ایرانی است، در این رویکرد چنان پیوستار تاریخی بسیط و گسترده ای از منش و شخصیت ایرانی ارایه میشود که در نهایت چیزی بدست  نمی دهد! بدین معنا که چهره کشیده ایرانی به وسعت تاریخ سه هزار ساله او، ظرافتهای سیمای این فرهنگ بمنزله یک پدیده معاصر را بنمایش نمیگذارد و برعکس چنان ابهام و کلیتی را عرضه میکندکه عمدتا می تواند یک چشم انداز باشد تا ارایه یک تحلیل هویت شناسانه.
 

دوم اینکه در شناسایی سه حوزه تمدنی پیشااسلامی، اسلامی و مدرن نمیتوان جنسیت و تباریا خصیصه واحدی در این متدولوژی بدست داد. بطوریکه یک حوزه اصولا سرزمینی و مبتنی بر قدرت امپراتوری ایرانی است و عمدتا ماهیت ایرانی و سیاسی دارد، حوزه اسلامی عمدتا ماهیت و شناسنامه دینی دارد و در نهایت حوزه تمدنی مدرن دارای هویت فراجهانی و فرایندی است و متعلق به دوره تاریخی از دوره بندی های تحول جوامع بشری است. نکته مورد نظر من این است که خط کش شناسایی و روح شناسی ایرانی در دسته بندی های سه گانه مذکور از یک پارادایم و متد شناخت شناسی یکسانی پیروی نمیکند و این در شناسایی مصادیق منش و روح ایرانی، ایرانی را در ورطه ابهام و بلاتکلیفی در می اندازد.
سومین نکته محل تامل نیز این است که رویکرد جهانبگلو در تدوین پازل روح ایرانی حتی با پذیرش اتکای ان بر سه حوزه و لایه  فرهنگی مورد نظر او، بشدت محافظه کارانه است. بدین معنا که در این تقاطع فرهنگی سه گانه گرایی تلاش براي توافق و مدارایی است که بسیار ذهنی است. در میانه و در درون نهادهای سه گانه ایرانی، اسلامی و مدرن چنان خصایص و مشخصه هایی وجود دارد که در واقعیت بیرون از ما قابلیت جمع و اتفاق ندارد و حضور یکي مي تواند مانع و نافی دیگری شود و این امر به انتخاب فرد یا گروه موکول نیست بلکه واقعیت جان سختی است که بیرون از مفروضات ما حیات دارد.
در نهایت میتوان این خرده را نیز گرفت که دوره اسلامی/شیعی از یکسو و دوره مدرن از سوی دیگر چنان حوزه هایی هستند که نه تنها به منهاسازی و حاشيه راندن سایر باورمندان ادیان غیر اسلامی می پردازد بلکه مدرن را نیز در شاکله ای کلی و بسیط فاقد تعین جغرافیایی و فرهنگی و به تعبیر سخنران روحی بنمایش می گذارد. 
.
 

چشمهایم تجزیه طلب اند آیسودا!

$
0
0

در هیچ جای جهان به اندازۀ فرهنگ سراهای ایران قتل عام کلمات صورت نمی گیرد. زمان احمدی نژاد در تبریز مسئول مجوز کتاب فردی بود به اسم وحیدی نیا ( اسم دقیق یادم نیست). من کتاب "گؤزلرین دوغوم گونوم " - چشمهایت روز تولد من است -  را داده بودم جهت گرفتن مجوز. طرف قاری و معلم قرآن بود و برای بچه ها تنوین و کسره و همزه یاد می داد. با این حال کرده بودندش مسئول رسیدگی به کتابهای نویسندگان. حدود هشتاد وپنج مورد از کتاب من ایراد گرفته بود و به خصوص به کلمۀ خدایان آلرژی خاصی داست.

- خدایان؟ این ترویج کفر است. ما یک خدا بیشتر نداریم که.

طرف اصلن اسطوره و حماسه و ادبیات که سرش نمی شد...

خلاصه گفتم که بهتر است این کتاب را ببرم تهران و مجوزش را بگیرم. در تهران طرف مسئول وقتی فهمید من ترکم و از تبریز آمده ام و کتاب نیز ترکی است به کامپیوترش رجوع کرد و  بعد از دقایقی گفت:

-  نمی شود. نام شما...

او سخنش را قورت داد اما بعدها فهمیدم که لیست سیاه واقعیت داشت. آنها آن روزها  حتی بدون خواندن متن به لیست مذکور مراجعه می کردند. حالا نمی دانم آیا این رویه اصلاح شده است یا نه؟ که در مورد دیگر زبانها بعید به نظر می رسد. 

شعر زیر تقدیم می شود به همۀ  نویسندگانی که نیش سانسور و حذف  را چشیده اند و اسمشان بر لیست سیاه  آقایان افزوده شده است.

 

درد دل یک «مانقورد تجزیه طلب»

$
0
0
بساط جوّ بی اعتمادی و نژادپرستی کی برچیده میشود؟
اگر قرار است اتفاقی توی ایران بیافتد، این امر با دست توی دست همدیگر گذاردن تمامی مردم ایران زمین علی الخصوص، دو بازوی پر قدرت از حیث جمعیتی ایران یعنی فارس و ترک اتفاق خواهد افتاد و این امر ممکن نیست مگر اینکه بخش فارس به خواسته های دیگر مردم ایران احترام بگذارد.
اگر ترک و بلوچ و کرد و عرب امیدی در به دست آوردن خواسته های برحق خود ببیند، مگر مرض دارند که ساز مخالف بزنند. زدن مارک تجزیه طلبی بر پیشانی ملل غیر فارس بدون توجه به خواسته های آنها همان چیزی است که رژیم دیکتاتور نیز آن را می خواهد..

قبل از اینکه نوشته ام را شروع کنم، نخست لازم می دانم معنی لغت "ایرانی" به کار رفته در این متن را توضیح دهم و در ادامه اشاره ای داشته باشم به تیتر انتخابی ام:

هر آن کس که در داخل مرزهای کشور ایران زندگی می کند، اعم از کرد، ترک، فارس، عرب، بلوچ و.... ایرانی اطلاق می شود. همچنین شهروندان خارجی که به شکل قانونی و حتی غیر قانونی در ایران زندگی می کنند نیز در این نوشته ایرانی نامیده می شوند. ملاک ایرانی بودن در این نوشته، زندگی در داخل خاک ایران هست.

اما در رابطه با تیتر! با انتخاب آن، هم زحمت عزیزان همزبانم را که مرا "مانقورت" ( خود باخته) خطاب خواهند کرد را کم کرده ام و هم، زحمت دوستان فارس زبانم را که هر صدای هویت طلبی را «تجزیه طلبی» می خوانند.

از قدیم مدام این نیم بیت را شنیده ایم که" هنر نزد ایرانیان است وبس"   این بیت مضحک را حتی اگر بدین شکل هم اصلاح کنیم " نزد ایرانیان هم هنر هست" باز به نتیجه ای نخواهیم رسید. نباید خود را گول بزنیم. ما ترک ها مثلی داریم: گؤروشن کندده بلدچی لازیم اولماز ( برای پیدا کردن روستایی که به چشم دیده می شود، نیازی به راهنما نیست= چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است). واقعا جای بسی تاسف است، کشوری پهناور مانند ایران، که جایگاه فرهنگ های غنی  و زبان های گوناگون با قدمتهای هزاران سالانه می باشد، نتوانسته است به اندازه وسعت و قدمش برای خود جایگاهی در هنر، ادبیات ، موسیقی معاصر جهانی باز کند. یادم می آید خیلی وقت پیش، نوشته ای از نویسنده جوان آذربایجانی (کشور آذربایجان ) سیمور بایجان خوانده بودم که : برای اینکه یک نویسنده  در سطح جهانی مطرح شود دو شرط  لازم هست یکی اینکه  بایستی نوشته اش به یک زبان رایج و زنده قوی نوشته شده باشد و شرط دومش اینست که در یک کشوری امپریا و یا به اصطلاح قدرتمند زندگی کند. با این تفاسیر، کشور ما به واسطه حکومت هایی که تنها به زبان و فرهنگ فارسی اهمیت داده اند، نه برای خود فارس زبانش تحفه ای شده نه برای غیر فارس زبان.

از خود می پرسم وقتی که  یک ترک اهل ترکیه می شود اورهان پاموک و نوبل ادبیات نصیبش می شود، آیا یک ایرانی ترک، نمی تواند خودش را به آن درجه هنری برساند؟ و یا یک عرب ایرانی، آیا نمی تواند همانند نجیب محفوظ به اشتهار هنری دست یابد. البته که می تواند. درست است که "هنر نزد ایرانیان است و بس"سخنی گزاف و خنده دار می باشد، اما بی انصافی است اگر بگوییم "بی هنری هم، نزد ایرانیان است"وقتیکه حکومت های ایرانی نه تنها از زبان های مادری شهروندان ساکن کشورش حمایت نمی کنند و حتی دست به قلع و قمع و نابودی آنها می زنند، نتیجه ای جز بی هنری به بار نخواهد آورد. زبان فارسی هر چقدر هم که شیرین و پربار باشد، برای یک کودک غیر فارس زبان که وارد مدرسه می شود، همچون زهرماری بیش نیست.  تحصیل به زبان غیر مادری  به مثابه خفه کردن استعدادهای درخشان در نطفه می باشد.

حکومت های ایران در صد سال گذشته، به قصد حفظ تمامیت ارضی و برقراری ایران واحد، با سیاستی احمقانه و یا بهتر بگوییم با سیاستی دیکته شده از طرف غرب، اقدام به سرکوبی و ویران نمودن فرهنگ های باستانی ساکنین غیر فارس زبان این مرز و بوم کرده اند. سرکوب، توهین و نابرابری ها، تخم های  هستند که روزی میوه های سمی نفاق را به ارمغان می آورند.

من یک ترک هستم، همانند دیگر ایرنیان برای زندگی بهتر و رفاه و آسایش خود و دیگران تلاش می کنم. 
من یک عرب هستم و زیر تیغ سوزان آفتاب جوانی و زندگی ام را صرف این آب و خاک نموده ام. 
من یک افغانستانی ساکن ایران هستم که مفت خوری نمی کنم و از صبح تا شام در تلاشم. این حق مسلم من هست که از حقوق انسانی برخوردار شوم. از فرهنگ و زبان من حمایت شود. 
اگر فرهنگستانی برای زبان فارسی دایر هست، بایستی برای زبان ترکی، کردی، عربی و... من هم فرهنگستانی تاسیس شود.
این زبان ها و فرهنگ ها میراث به یادگار مانده از نیاکان ما هستند، اینها سرمایه های غنی و پربار ایران زمین می باشند.

راستی وطن کجاست؟ آیا خاکی است که روی آن قدم می زنیم؟ و یا هوایی است که آن را استنشاق می کنیم؟

وطن مجموعه انسانهایی هستند که در یک منطقه جغرافیایی و داخل مرزهای مشخص زندگی می کنند و پیوندهایی بیرونی و مهمتر از آنها، پیوندهای درونی آنها را به همدیگر متصل کرده است. وطن حس برابری و برادری وهمیاری است که فی مابین این انسانها وجود دارد.
این پیوند ها هستند که عزت و احترام را برایشان مهیا می سازد و در مقابل، بی عدالتی و سرکوب همان میوه مسمومی است که این بند ها را از هم می گسلد.

بعضاً دچار یاس و ناامیدی می شوم. وقتی می بینم، حکومت دیکتاتور توانسته است طی سی و چند سال خود را تا دندان مسلح کند و سیستم مخوف سرکوب را بنیاد نهد، با خود می گویم دیگر به آخر خط رسیده ایم. دیگر امیدی به سرنگونی اش وجود ندارد. اما چیزی را فراموش کرده ام و آن اراده و مهمتر از آن آگاهی و بینش مردم است. سم دیکتاتور هر چقدر هم قوی باشد، باز در مقابل پادزهر آگاهی مردمی ناتوان می باشد. 
دیکتاتور اگر از یک چیز هراس داشته باشد، آن یک چیز آگاهی مردم می باشد.

اما کدام آگاهی؟ کدام مردم؟ 
مردمی که روشنفکرهایشان زبان همدیگر را نمی فهمند. برای همدیگر احترامی قایل نیستند. هر کدام ساز خود را می زنند. روشنفکرانی که هنوز نمی دانند با این طرز تفکرشان هیچ جایگاه مردمی ندارند. روشنفکری که اعراب و ترک را زیر بار شدید توهین و بی احترامی  قرار می دهد و بر هر حرکت آزادیخواهی و هویت طلبی وی انگ تجزیه طلبی میزند. اینچنین روشنفکری یا دست توی دست حکومت دیکتاتور دارد و یا واقعا یک بیمار روانی است.

حکومت از آگاهی توام با اتحاد خوف دارد. از اینکه بلوچ سلاح به دست شود و کرد تروریست شود و یا عرب و آذربایجانی تجزیه طلب شوند زیاد هم بدش نمی آید. تفرقه بینداز و حکومت کن. از اینکه کرد و ترک  به جان هم بیافتند و یا بلوچ چند تا، تیر درکند و دو سه نفر گروگان داشته باشد و یا شعار "آذربایجان ایران نیست "به گوش برسد، از خوشحالی اش توی پوست خود نمی گنجد.

حکومتی که تا دندان مسلح است به خوبی می داند با طرح چند تا شعار و ترور سربازان وظیفه، نه آذربایجان مستقل می شود، نه کشور بلوچستان و کردستان تاسیس می گردند. اما اینها لقمه های پر چرب و نرمی هستند که می تواند به واسطه آنها اتحاد و یکدلی خلق های ساکن ایران را زیر و رو کند.

مسلح شدن کرد و بلوچ و یا شعارهای تجزیه طلبانه آذربایجانی واقعیاتی هستند که نتیجه سالهای سال سرکوب و هویت کشی است که از طرف رژیم های حاکم بر آنها روا شده است. 
روشنفکر ما اگر نتواند حقوق و مظلومیت خلق های ساکن ایران را درک کند، خودش نیز در دام حکومت خواهد افتاد. و بدین سان ترک و کرد مشغول جدال بر سر مالکیت ارضی سرزمین هایی خواهند شد، که هم اکنون حاصل تمامی منابع و معادنش به جیب آخوندهای حاکم و سپاهیان دزدش سرازیر می باشد. و یا روشنفکر فارسش قبل از اینکه بنشیند و به خواسته های عرب و یا آذربایجانی گوش فرا دهد، زود برچسب مزدور عربستان و یا ترکیه بر پیشانی  آنها می چسباند و به خیال خود قضیه را خاتمه میدهد.

روشنفکرانی که با دستان خود پل های ارتباطی شان را با مردم  تخریب کرده باشند، نتیجه اش بهتر از این هم نخواهد بود. مردمی پیش رو خواهند داشت که با مکر و حیله روباه صفتانه رژیم تکه و پاره شده اند. روشنفکران و فعالینی  که به جان هم افتاده اند نه بین خلق خود جایگاهی دارند نه بین دیگر خلق های ساکن ایران زمین. روشنفکرهایی که برای نیازها و خواسته های خلق های ساکن ایران احترامی قائل نیستند، از هدایت لبه  تیغ شمشیرهای مردمی که بایستی بر سر حکومت دیکتاتور فرود آید باز خواهند ماند و نتیجه اش فرود شمشیر کرد بر سر ترک و ترک بر سر کرد فارس بر سر عرب و ...خواهد بود.

وقتی که جنبش سبز اتفاق افتاد، صدایی از آذربایجان برنخواست چرا؟ آیا روشنفکر آذربایجانی بود که مردم را هدایت کرد؟ که ای مردم بس است مبادا که دیگر در این انقلاب فارس ها  شرکت کنید؟ هاشا که دیگر نوکر فارس ها شویم؟

نه خیر! قبل از اینکه روشنفکر عزیزمان  به این فکرها بیافتید، درست موقعی که پرچم و مچ بندهای سبز رنگ توی تهران به خون آغشته می شد، احمدی نژاد جلوی درب ورودی استادیوم ورزشی تبریز ایستاده بود و با دستان خود پرچم قرمز رنگ پخش می کرد. و درست در بهبوهه جنبش سبز تیم فوتبال تراکتورسازی معرکه گیر میدان شد و آن شعارهای "آذربایجان ایران نیست"و "تبریز باکو آنکارا، بیز هارا فاسلار هارا"زائیدن گرفتند. یعنی رنگ می خواهید، بگیرید این هم رنگ قرمز،  شما را چه به رنگ سبز.

اگر قرار است اتفاقی توی ایران بیافتد، این امر با دست توی دست همدیگر گذاردن تمامی مردم ایران زمین علی الخصوص، دو بازوی پر قدرت از حیث جمعیتی ایران یعنی فارس و ترک اتفاق خواهد افتاد  و این امر ممکن نیست مگر اینکه بخش فارس به خواسته های دیگر مردم ایران احترام بگذارد. 
اگر ترک و بلوچ و کرد و عرب امیدی در به دست آوردن خواسته های برحق خود ببیند، مگر مرض دارند که ساز مخالف بزنند. زدن مارک تجزیه طلبی بر پیشانی ملل غیر فارس بدون توجه به خواسته های آنها همان چیزی است که رژیم دیکتاتور نیز آن را می خواهد.

قدم نخست در اتحاد مردم ایران، وحدت و همدلی بین تمامی روشنفکران و فعالین سیاسی و اجتماعی می باشد.

آیا واقعا روزی فرا خواهد رسید  که بساط جو بی اعتمادی و نژادپرستی برچیده شود و به جای آن، اتحاد برای برپایی کشوری که همه شهروندان آن از حقوق یکسان برخوردار گردند، برقرار گردد؟

به امید آن روز!

 

آیا زبان پارسی حاصل زندگی اشغال شدۀ ماست؟

$
0
0

مستقیم بروم سر اصل مطلب. زبان پارسی شاید برای پارسی زبانها موهبتی است اما از منظر ما و برای ما حاصل زندگی اشغال شدۀ ماست. اینجا حتی بحث تقابل و این حرفها هم نیست. انکار این موضوع از جانب مخالفان، نوعی گریز از حقیقت عریان و مسلم، و نوعی گریز به جلو است . همۀ این بحران ها و ناهنجاری ها محصول رغبت زبان حاکم به تهاجم و سلطه گری می باشد. مسئله در این نیست که زبان فارسی ویژگی های نژاد پرستانه دارد، چرا که هیچ زبانی چنین خصیصه ای را بر نمی تابد و هر زبانی فی نفسه یک ویژگی است. اما به همان میزان که فضا بر زبانها و نژادهای دیگر بسته می شود خود نویسندگان پارسی نیز از عدم وجود فضای باز سخن می گویند. جملاتی همچون "اگر فضا باز بود الان ادبیات پارسی نوبل گرفته بود..."، "اگر هدایت و دولت آبادی و...در فضای باز می نوشتند الان زبان پارسی در اوج بود"و ... و این اما و اگرها قرنهاست که ادامه دارد. سئوال اینجاست که چرا نویسندگان آمریکای لاتین در عصر کودتاها و انقلاب ها توانستند در آن فضای بسته ادبیات را تا اوج پرواز کنند؟ مگر نویسندگان آنجا در احاطۀ خود کامه ها نبودند؟ آیا زبان پارسی روایت ورود به مدرنیته را گم کرده است؟ آیا نویسندگان پارسی توانسته اند روایتگر جامعۀ چند نژادی و چند زبانی باشند؟ با مطالعۀ آثار ادبی نویسندگان معاصر در می یابیم که خود این نویسندگان بیشتر از حکومت ها بر طبل تک صدایی کوبیده اند. اورهان پاموک جهانی شدگی خویش را مدیون چند صدایی آثارش است. او جامعۀ چند نژادی و چند زبانی را همانگونه که هست به تصویر می کشد. واقعیت این است که تحقیر دیگر نژادها و زبانها در آثار نویسندگان پارسی بیداد می کند. توهم توطئه و ترس از "دیگریت "به ذهن ادبی پارسی آسیب زده است. آنها ارزش ها و استانداردهای زندگی نژادهای دیگر و همزیست را وارد آثار خویش نمی سازند چون آن ارزش ها را تهدید می انگارند. نقش های منفی و اسامی ضد قهرمانها اکثرا از بین ترک ها و عرب ها و ...انتخاب می شود. این کار در حقیقت نوعی انتحار ادبی و منزوی ساختن خویش است.
مسئلۀ دیگر به تقدس کشیدن خشونت در آثار معاصرادبیات پارسی است. همان قدر که کلاسیسم عرفانی پارسی بر مدارا و محبت تاکید می ورزید ادبیات امروز پارسی به خصوص از دورۀ مشروطه به بعد مروج زیبا سازی خشونت بوده است. چه فرقی است بین آنکه با حکم حکومتی انسان می کشد و آنکه با شعر این کار را می کند؟

از ره داد زبیدادگران باید كشت
اهل بیدادگر این است وگر آن باید كشت
آزمودیم ز ابناء بشر جز شر نیست
خیرخواهانه از این جانوران باید كشت
مسكنت را زدم داس درو باید كرد
فقر را با چكش كارگران باید كشت
بی خبر تا كه بود از دل دهقان مالك
خبر این است كز آن بی خبران باید كشت
- فرخی یزدی -

عارف قزوینی می گوید:
خونریزی آنچنان که ز هر سوی، جوی خون
ریزد میان کوچه و بازارم آرزوست !

دوره هایی در تاریخ ادبی پارسی وجود دارد که ادبیات به ابزاری علیه اعمال خشونت بر انسان تبدیل شده است. اما دوره هایی نیز بوده است که ادبیات تنها تصویرگر خشونت موجود بوده است. گاهی همین روایتگری به روایت تبدیل شده است.
خون‌مان را قاتی می‌کنيم
فردا در ميعاد
تا جامی از شراب مرگ به دشمن بنوشانيم
به سلامت بلوغی که بالا کشيد از لمبرهای راه...
- شاملو -
در داستانهای صادق چوبک تنهایی، عقده های سرکوب شده و خشونت عریان بیداد می کند. بحث سر این نیست که این خشونت خوب است یا بد. موضوع این است که ادبیات پارسی عادت کرده است تا همیشه چاقوی غیرتی برای بریدن داشته باشد. چیزی که مسعود کیمیایی ها دوستش دارند. اینهمه سیاهی و خیانت و نا امیدی موجود در ادبیات معاصر پارسی آیا محصول سانسور و حذف و تهدید نویسندگانش می باشد و یا اینکه اصلا خمیرمایۀ این ادبیات یاس و سیاهی است؟ همۀ فیلم هایی که در جشنوارۀ بین المللی می درخشند بدون استثنا روایتگر سیاهی و اندوه و تشویش اند. این سیاهی و خشونت بر ادبیات ترک ها و عرب ها و دیگر نژادهای موجود در ایران تاثیر بد می گذارد و تلاش برای جایگزین سازی این نوع ادبیات در بین دیگر زبانهای موجود خود بر تسلط بیشتر این سیاهی در جامعه دامن می زند. می خواهم نتیجه بگیرم که اگر بر لیست این سیاهی ها نحوۀ برخورد سیاه خود نویسندگان را در مواجهه با نژادها و زبانهای موجود در ایران بیفزاییم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. طرح موضوع کفایت می کند و می توان این متن را کش داد و به ثریا رساند. نویسندگان پارسی روایتگر همۀ جامعه نیستند. آنها فرهنگ برگزیدۀ خویش را با زبان برگزیدۀ خویش منعکس می کنند. تا زمانی که قلم نویسندگان پارسی در قبال ساده ترین حق انسانی سکوت کند انتظار این را نداشته باشید که سخنگوی انسان معاصر باشد.

ترکمن های آسيای مرکزی دردوره حمله مغولان

$
0
0
آميختگی ترکمنها با عناصربيگانه، دارای اصل ونسب مغولی وترکی وبا بسترقديم نژادی روی ميدهد. همترازی روابط اجتماعی واقتصادی، فرهنگ مادی ومعنوی و تغييرات زياد درترکيب انسان شناسی (آنتروپولوژی) به شکل گيری جوامع و همبودهای ترکمن، درنهايت ملت موجود ومتشکل در سده های پانزده وشانزده انجاميدند.

منابع روايت های سده های ميانه حاوی اطلاعات بسيار ناقص درباره قبايل ترکمن درآستانه حمله مغولان آسيای مرکزی است.قبايل ترکمن دراين زمان درمنطقه بين فاراب ودريای آرال زندگی ميکردند. گروه جداگانه ای از ترکمنها ساکن اطراف يانگی کنت (1) وآرال قرا قوم شدند.

ترکمنهای چادرنشين وکوچنده همچنين بين جند (2) ودرياچه قارا کول پراکنده بودند ( دراواسط سده دوازده اين قبايل ترکمن به دولت قره خانيان سمرقند درمبارزه عليه خوارزمشاهيان مساعدت کردند). درآغاز سده سيزده ترکمنها درسمت چپ سيردريا درمنطقه زرنوک (3) زندگی کردند.بخش بزرگی از ترکمنها دراستپ های پيرامون واحه خوارزم ساکن بودند. ياقوتی مينويسد، درآنجا قبايلی از ترکها وترکمنها با دام ها وچارپايان خود زندگی ميکنند. دربين اين قبايل ترکمن احتمالا چاغراق ها ( ايگراق ها – قبايل ترک باستان.مترجم) زيست داشتند که در ارتش خوارزمشاهيان خدمت ميکردند.

درآرال وماوراء دريای خزر گروه های ترکمن و اوغوز در درآميختگی با قبايل کانقال ها وقبچاق ها زندگی ميکردند. توده اصلی ترکمن درآستانه حمله مغولها در خراسان، گورگن، دهستان (4) ومناطق هم مرزسکونت داشتند. درسه ماهه نخست سده سيزده قبايل ترکمن آسيای مرکزی درمبارزه با حمله چنگيز خان شرکت کردند. يکی از نخستين درگيری ها با استيلاگران پس ازاشغال شهرجند توسط مغولها روی داد. درسال 1220 سپاهيان مغول تحت فرماندهی جوچی خان بسوی شهرکنت حرکت کرد.

ارتش استيلاگران ضمن گرفتن اين شهر، به قارا قوم ( قره قوم منزلگاه تورکها- کانقال ها بود و احتمال ميرود درنزديکی شهرجند قرارداشت) اعزام شد. پس از تصرف شهرجند فرماندهان ارتش چنگيزخان ده هزارارتش چريکی از ترکمن های اين منطقه را بسيج کردند. گردان های ترکمن تابع سرکرده مغول تاينال - نويون بود و به خوارزم اعزام شدند.

ترکمنها درمسيرراه عليه مغولها شورش کردند اما شکست خورده وبه جانب مرو وآموی فرارکردند. توده ترکمن باقی مانده که درحوالی شهر جند و يانگی کنت زندگی ميکردند، ازاستيلاگران مغول اطاعت کردند. ترکمنهايی که از جند به مرو گريختند، به نيروی نظامی بوکا (بوقا) پيوستند که قبلا درنيروی گشتی خوارزمشاهيان خدمت ميکرد. بوکا (بوقا) خود اصل اش ترکمن بود. پيرامون وی ترکمنهايی که در وادی مرغاب زندگی ميکردند گردآمدند.

 با ظهوربوکا (بوقا) درشهرمرو مبارزه بين دو گروه بندی سياسی بسيار شديدترشد. يکی از آنها خواستار تحويل وتسليم شدن شهربه چنگيز خان بود، وديگری مقاومت قاطع دربرابرمغولها ازخودنشان ميداد.هواداران دفع مهاجمان خارجی پيرامون بوکا (بوقا) گردآمدند که توسط سربازان عادی ومردم معمولی حمايت ميشدند. سپس درشهرمرو مُجيرالملک، يکی از رجال وشخصيت برجسته علاالدين محمد ظاهرشد.

بوکا (بوقا) ناچارشد قدرت را به مُجيرالملک ، که آمادگی خود رابرای رهبری مبارزه با مغولان را اعلام کرده بود واگذارکند. جوينی مينويسد-« ترکمنها ورزمندگان شهر، هرچند شمارآنها از هفتادهزارنفر تجاوزميکرد همچنين ازمُجيرالملک تابيعت کردند ».مُجيرالملک ضمن جلب پشتيبانی ترکمنها، سربازان وشهروندان، شيخ الاسلام شهرمرو را که ازهواخواهان پرشورمغولها بود اعدام کرد.

طرفداران مُجيرالملک جزای شمس الدين، قاضی سرخس را که برای خيانت خود کتيبه چوبی ازخود چنگيز خان دريافت کرده بود دادند (5). با اين وجود مُجيرالملک اميدی را که مدافعين مرو به او بسته بودند برآورد نکرد. جوينی (6) گزارش ميدهد که مُجيرالملک واشراف مرو، سرگرم تفريح ولذت شدند وهمه شب را برای شراب خوری گذراندد.

دراين ميان نيروهای نظامی چنگيزخان، که آموی (7) را اشغال کرده بودند، بسوی مرو پيشروی کردند. نخستين نبرد مغولان درحوالی شهر با سواره نظام های ترکمن درگرفت.ترکمن ها ونيروهای « سلطان ترکان» که به ترکمنها پيوسته بودند، مغولها را تارومارکردند وآنها را ازمرو بيرون راندند. پس ازآن بين ارتش چريکی ترکمن ومجيرالملک تفرقه ونزاع آغازشد. ترکمنها سرکرده خود اختيارالدين را که از قلعه آموی به اينجا واردشده بود برگزيدند. اختلاف منجر به جدايی نيروهای مدافعان مروشد که نيروهای تولی خان ( تولی خان درزمستان سال 1221 مروچاک، سرخس ومرو را اشغال کرد) به آن نزديک شده بود.

جوينی مدعی است که گويی دسته کوچکی ازمغولان هفتاد هزار نيروی ترکمن را درمرغاب ازبين برده است. غنايم بسياری نصيب تولی خان ونيروهای او شد: گله های بزرگ گوسفند وشصت هزاراسب. شکست ارتش چريکی ترکمن درمرغاب برای فرماندهان مغول تصرف منطقه مرو را آسان کرد (رويدادهای بعدی جاری درمرو توسط جوينی و ميرخواند(8) توصيف ميشوند). ظاهرا يازيرها نيزبه سرنوشت قبايل ترکمن بخش دره مرغاب گرفتارشدند. جوينی ورشيد الدين به يازيرها ازجمله مناطقی، که درسال 1221 توسط تولی خان تسخيرشد اشاره ميکنند.

حمله مغولان ضربه سنگينی را به املاک ومتصرفات يازيرها وارد آورد. جمعيت شهراسلام (9) درنتيجه قتل وغارت شديد بشدت کاهش يافت. بقيه ساکنان محلی دردژها وقلعه های شرقی شهر سکونت گزيدند.با وجود اين بعدا درتاک – يازير به برخی اوج گيری حيات فرهنگی اشاره ميشود [ به منطقه يازير توسط رشيد الدين در شرح حوادث پايان سده سيزده يادآوری ميشود]. درسده چهارده دراينجا خانه های جديد ساخته ميشوند و صنايع دستی ازسرگرفته ميشود.

يازير درآن زمان ثروتمندترين منطقه کشاورزی نان آور بحساب ميآمد. حافظ ابرو(10)اشاره ميکند که در يازيربسياری روستا های بزرگ وجود داشت. درميان آنها وی ازفراوا، نُخور،گرماب، مورچو( عبدالرزاق سمرقندی درباره منطقه چالاو درولايت يازير گزارش ميدهد) وديگر قريه ها نام ميبرد. دردوره مورد بررسی يازيريکی ازاستان های مهم بود.بخش مرکزی يازير را کوهپايه های کوپت داغ با بهردِن کنونی و واحه گؤگ دِپه تشکيل ميداد.اما بعدها نام يازيرها بتدريج از صفحات تاريخ ناپديد ميشود.

ابوقاضی مينويسد که درزمان او يازيرها را قاراداشلی ميناميدند،اما نام قديمی يازيرها برای مدت طولانی درحافظه ملت  ترکمن حفظ شد. بازماندگان يازيرها در گذشته نه چندان دورمورد احترام خاص بين قبايل ترکمن بود. درزمان جشن ها وآيين های ملی يازيرها طبق سنن قديمی درجای مهمان های بسيار محترم می نشستند.

پيامد های ناشی از حمله مغولان

حمله مغولان بلايا ومصيبت های بسياری را برای قبايل ترکمن آسيای مرکزی ببار آورد.به ترکمنها يی که درزيريوغ خان های مغول بودند،ماليات ها وعوارض سنگين بسته شد.جوينی از ماليات های طبيعی (علوفات) مجموعه مردم مرو،يازير ودهستان درمقاديرنامحدود گزارش ميدهد.

شاعر نيمه دوم سده سيزده پوری باها اشاره ميکند که ترکمنها،اعراب وتاجيکها ازماليات کوپچور [ماليات مراتع. ظاهرا کوپچور دراينجا به ماليات وعوارضی ناميده ميشود که ازتعداد اغنام واحشام موجود دريافت ميشده] رنج ميبردند. خراج گيران در قساوت وسنگدلی تفاوت زيادی داشتند و در صورت عدم پرداخت ماليات « پسران ودختران را ميگرفتند».

وظيفه سنگين وپردردسربرای ترکمنهای معمولی خدمت نظامی درارتش مغول بود ( درباره خدمت ترکمنها درارتش مغولان را بعنوان مثال رشيدالدين گزارش ميدهد). ارتش چريک ترکمنهای بسيج شده جهت جنگ درشهرجند برحسب اتقاق عليه استيلاگران قيام نکرد.درنتيجه حمله مغولان بسياری قبايل ترکمن واوغوز درمحدود های آسيای مرکزی، ايران وقفقازماندند.

يکی از آن قبايل، قبيله کايا (کای) بود که از اردوی چنگيزخان جان بدربرده وبه آسيای صغيرفرارکرد. دربرخی منابع اشاره ميشود که کايا(کای) دراطراف قارا داغ، درنزديکی آنکارا سکونت گزيدند. پس از ويرانی خراسان وبلخ توسط مغولان اوغوزهايی که درماهان زندگی ميکردند به آذربايجان وروم رفتند.

درمنابع عثمانی درباره فرار اوغوزها ازخراسان به آناتولی در زمان حمله مغولان نقل ميشود. همچنين درباره کناره گيری غارامان ها گزارش ميشود ( برخی از مورخين غارامان ها به قبيله افشارمنسوب ميدانند، وبرخی ديگرآنها را جزو ساليرهای ايران وآناتولی جنوبی حساب ميکنند). قارامان ها به رهبری نوری صوفی ازطريق شيروان راهی منطقه آرمانک شد (اين منطقه بلحاظ تاريخی با ولايت کانی مرتبط بود وبه يکی ازشاخه های گؤک سو جاری ميشد).

دردوره حمله مغولها توده مهم اوغوزها وترکمنها همچنين درافغانستان وپاکستان پيدا شدند.جوينی از ورود شمار هنگفت ترکمنها از خراسان وماوراءالنهر (فرارود.مترجم) به منطقه پشاور گزارش ميدهد.درميان اين ترکمنها به ايگراق ها (ايگراک ها) اشاره ميشود، که رهبرآن سيف الدين بود. ترکمنها واوغوزها مشارکت فعالی را درمبارزه جلال الدين با مغولها درهرات، پنجاب، غزنی،پشاور وسند داشتند.

حمله مغولان نقش منفی درسرنوشت تاريخی مردم ترکمن بازی کرد.اسارت گران بيگانه بسياری روستاها وشهرها را ويران وهزاران اهالی غيرنظامی را نابود کردند. به زنده ماندگان ماليات وعوارض گزاف بسته شد. حمله مغولها ضربه سنگينی به اقتصاد وفرهنگ ترکمنستان سده ميانه وارد آورد.

تسخيرآسيای مرکزی توسط چنگيزخان، ازجمله ترکمنستان، با دولتهای شکننده وناپايدار داخلی خوارزمشاهيان تسهيل شد.اين امپراطوری عظيم، که توسط جنبشهای جدايی طلبانه فئودالی ضعيف شده بود،تحمل ضربه ، واردشده به آن توسط اشغالگران تاتار- مغولی را نکرد. دولت اشراف فئودالی خوارزمشاهيان به رهبری سلطان محمد قادر به سازماندهی دربرابر اشغالگران نبود.

بخش قابل توجهی از اشراف محلی به منافع کشورخود خيانت کردند. پيوستن آشکار فئودالها به جانب دشمن تا اندازه ی زيادی به پيروزی اسلحه مغولان کمک کرد.تنها توده های مردم همه جا مبتکر ونيروی فعال درمبارزه عليه اسارت گران خارجی بود. حمله مغولان به ترکمنستان ضربه سنگين وسخت به نيروهای مولد کشور وارد آورد. تخريب سد ها وبندهای بزرگ درآمودريا ومرغاب، منجر به کاهش کشاورزی در واحه های کرانه چپ خوارزم ومناطق مرو شد.

به ميزان کمتراز بخشهای شمالی وجنوبی ترکمنستان، منطقه کوپت داغ و دره های سومبار واترک آسيب ديدند. دراين مناطق دربعضی جاها جمعيت روستايی وتا اندازه ای شهری حفظ شدند. اما دراينجا استيلاگران تعدادی مراکز عمده شهری را به يغما بردند وسکونتگاه های روستايی زيادی را ويران کردند. نقاط مسکونی جلگه های ميسريان، جاييکه تابحال هنوز بقايای شهرهای تخريب شده، آثارکانال های متروک وزمين های شخم زده پيداهستند به ويرانی شديدی دچارشد.

جنبه  خانمان برانداز حمله مغولان روشن ميشود که معلول شکل بسيارعقب مانده اقتصاد دامداری گسترده مغولان است. اشراف کوچ نشين مغول ضمن تخريب ونابودی مناطق وکشورهای تسخيرشده تمايل داشتند که آنها را به چراگاه ها ومراتع برای گله های متعدد خود تبديل کنند. با اين وجود بخشی از آريستوکراتهای فئودالی مغول خواهان روش های معقولانه ومعتدل بهره برداری منابع طبيعی واهالی کشورهای فتح شده بود.

پيکاربين اين دو گروه بندی محوراساسی همه تاريخ دولتهای مغولی بود. يورش مغولان به ترکمنستان حيات اقتصادی کشور را فلج کرد. قلع وقمع وسرکوبی شهرها وروستاها منجربه کاهش صنايع دستی، کشاورزی، تجارت داخلی وبين المللی شد.برخی استثناها دراين زمينه را اورگنج ارائه کرد ،که خيزشی ازخرابه های ميانه های سده سيزدهم بود.

ازطريق اورگنج مهمترين راه های کاروان ميگذ شتند،که شرق اروپا را با خاوردورمتصل ميکرد. درمنابع سده های ميانه تقريبا اطلاعاتی درباره قبايل ترکمن آسيای مرکزی نيمه دوم سده چهارده و آغاز سده پانزده وجود ندارد. اکثريت ترکمنها احتمال ميرود به قاراقوم، اوست يورت و به بالخان و مانغيشلاق  پناه برده اند. ظاهرا، بخش قابل ملاحظه ای از گروه های شمالی قبايل ترکمن وابسته به خان های مغولی دشت قيبچاق واردوی طلايی شد.

به ترکمن های کوچ نشين ماليات جنسی بسته بودند که از تعداد اغنام واحشام دريافت ميشد و انجام خدمت نظامی را نيزبهمراه داشت. ديرتر، درارتباط با چرخش بخشی از آب آمودريا بسوی دريای خزر، ترکمنها به بهره برداری وآبادکردن زمين های درامتداد اوزبوی،  درياليق و ساری قاميش آغاز کردند.

تهاجم مغولان به آسيای مرکزی موجب انتقال وجابجايی بزرگ قبايل ترکمن شد وتغييرات مهمی را درترکيب اتنيکی (نژادی )آنها به بارآورد. درجلگه های بالخان، دراوزبوی ومانغيشلاق اتحاديه های نوين وپيمان های منطقه ای پديد می آيند.

آميختگی ترکمنها با عناصربيگانه، دارای اصل ونسب مغولی وترکی وبا بسترقديم نژادی روی ميدهد. همترازی روابط اجتماعی واقتصادی، فرهنگ مادی ومعنوی و تغييرات زياد درترکيب انسان شناسی (آنتروپولوژی) به شکل گيری جوامع و همبودهای ترکمن، درنهايت ملت موجود ومتشکل در سده های پانزده وشانزده انجاميدند.

 -------------------

توضيحات مترجم:

1-  دهکده نو يا شهرکنت،شهرکی درخاک ناحيه کازالينسک،ولايت قيزيل اردو قازاقستان.اين شهرک درسده نخست ميلادی بوجودآمد ودرسال 750 پايتخت دولت اوغوزها شد. دهکده نو يا شهرکنت مرکز تجاری وخريد درمسير کاروابود.ويکيپديا.مترجم 2- جند يا جندا که درسده های يازده ودوازده ميلادی شهر عمده ترک های مسلمانان و مرکزاصلی قدرت سلجوقيان بود. ويکيپديا. مترجم

3- شهری درمنطقه جنوب قزاقستان.دانشمند بزرگ ابونصرفارابی دراين شهر متولد شد. ويکيپديا. مترجم

4- شهر باستانی دراستان بالخان ترکمنستان. ويکيپديا. مترجم

5- کتيبه ای است روی چوب وفلزکه مغولان حاکمان مناطق مختلف را به عنوان نماد تفويض اختيارات واعطای قدرت خاص از طرف آنها داده ميشد که با بند ويا با زنجيره ای به دورگردن ويا برروی يک کمربند انداخته ميشد. ويکيپديا. مترجم

6- مورخ و ادیب ایرانی قرن هفتم هجری قمری. دوازده ميلادی. مترجم

7- نام شهرومنطقه درآن زمان.اين شهرستان به عنوان آمويه غالا [قلعه آمويه، قلعه آموی ] شناخته ميشد. بيشتر احتمالاازنام آمويا، ازواژه آمو،نام باستانی رودخانه آمودريا ميايد. ويکيپديا. مترجم

8- ميرخواند يا ميرخوند.تاريخ نگار سده نهم هجری قمری برابر سده چهارده ميلادی. مترجم

9- يکی از بزرگترين شهر سده های 9 تا چهارده ويکی از مراکز عمده تجارت وصنايع دستی. واقع در 22 کيلومتری شمال منطقه باهارلی [بهردن] با قلعه قرون وسطی ای تاک – يازير ودارای اهميت تاريخی وفرهنگی برای کشور ترکمنستان است. ويکيپديا. مترجم

10- شهاب‌الدین عبدالله بن الطف الله بن عبدالرشید خوافی معروف به حافظ اَبرو تاریخنگار و جغرافیدان مشهور ایرانی در عصر تیموری صاحب آثاری در تاریخ اسلام و ایران؛ به ویژه مربوط به دوره تیمور و شاهرخ است. ويکيپديا. مترجم

درد دل یک «مانقورد تجزیه طلب»

$
0
0
بساط جوّ بی اعتمادی و نژادپرستی کی برچیده میشود؟
اگر قرار است اتفاقی توی ایران بیافتد، این امر با دست توی دست همدیگر گذاردن تمامی مردم ایران زمین علی الخصوص، دو بازوی پر قدرت از حیث جمعیتی ایران یعنی فارس و ترک اتفاق خواهد افتاد و این امر ممکن نیست مگر اینکه بخش فارس به خواسته های دیگر مردم ایران احترام بگذارد.
اگر ترک و بلوچ و کرد و عرب امیدی در به دست آوردن خواسته های برحق خود ببیند، مگر مرض دارند که ساز مخالف بزنند. زدن مارک تجزیه طلبی بر پیشانی ملل غیر فارس بدون توجه به خواسته های آنها همان چیزی است که رژیم دیکتاتور نیز آن را می خواهد..

قبل از اینکه نوشته ام را شروع کنم، نخست لازم می دانم معنی لغت "ایرانی" به کار رفته در این متن را توضیح دهم و در ادامه اشاره ای داشته باشم به تیتر انتخابی ام:

هر آن کس که در داخل مرزهای کشور ایران زندگی می کند، اعم از کرد، ترک، فارس، عرب، بلوچ و.... ایرانی اطلاق می شود. همچنین شهروندان خارجی که به شکل قانونی و حتی غیر قانونی در ایران زندگی می کنند نیز در این نوشته ایرانی نامیده می شوند. ملاک ایرانی بودن در این نوشته، زندگی در داخل خاک ایران هست.

اما در رابطه با تیتر! با انتخاب آن، هم زحمت عزیزان همزبانم را که مرا "مانقورت" ( خود باخته) خطاب خواهند کرد را کم کرده ام و هم، زحمت دوستان فارس زبانم را که هر صدای هویت طلبی را «تجزیه طلبی» می خوانند.

از قدیم مدام این نیم بیت را شنیده ایم که" هنر نزد ایرانیان است وبس"   این بیت مضحک را حتی اگر بدین شکل هم اصلاح کنیم " نزد ایرانیان هم هنر هست" باز به نتیجه ای نخواهیم رسید. نباید خود را گول بزنیم. ما ترک ها مثلی داریم: گؤروشن کندده بلدچی لازیم اولماز ( برای پیدا کردن روستایی که به چشم دیده می شود، نیازی به راهنما نیست= چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است). واقعا جای بسی تاسف است، کشوری پهناور مانند ایران، که جایگاه فرهنگ های غنی  و زبان های گوناگون با قدمتهای هزاران سالانه می باشد، نتوانسته است به اندازه وسعت و قدمش برای خود جایگاهی در هنر، ادبیات ، موسیقی معاصر جهانی باز کند. یادم می آید خیلی وقت پیش، نوشته ای از نویسنده جوان آذربایجانی (کشور آذربایجان ) سیمور بایجان خوانده بودم که : برای اینکه یک نویسنده  در سطح جهانی مطرح شود دو شرط  لازم هست یکی اینکه  بایستی نوشته اش به یک زبان رایج و زنده قوی نوشته شده باشد و شرط دومش اینست که در یک کشوری امپریا و یا به اصطلاح قدرتمند زندگی کند. با این تفاسیر، کشور ما به واسطه حکومت هایی که تنها به زبان و فرهنگ فارسی اهمیت داده اند، نه برای خود فارس زبانش تحفه ای شده نه برای غیر فارس زبان.

از خود می پرسم وقتی که  یک ترک اهل ترکیه می شود اورهان پاموک و نوبل ادبیات نصیبش می شود، آیا یک ایرانی ترک، نمی تواند خودش را به آن درجه هنری برساند؟ و یا یک عرب ایرانی، آیا نمی تواند همانند نجیب محفوظ به اشتهار هنری دست یابد. البته که می تواند. درست است که "هنر نزد ایرانیان است و بس"سخنی گزاف و خنده دار می باشد، اما بی انصافی است اگر بگوییم "بی هنری هم، نزد ایرانیان است"وقتیکه حکومت های ایرانی نه تنها از زبان های مادری شهروندان ساکن کشورش حمایت نمی کنند و حتی دست به قلع و قمع و نابودی آنها می زنند، نتیجه ای جز بی هنری به بار نخواهد آورد. زبان فارسی هر چقدر هم که شیرین و پربار باشد، برای یک کودک غیر فارس زبان که وارد مدرسه می شود، همچون زهرماری بیش نیست.  تحصیل به زبان غیر مادری  به مثابه خفه کردن استعدادهای درخشان در نطفه می باشد.

حکومت های ایران در صد سال گذشته، به قصد حفظ تمامیت ارضی و برقراری ایران واحد، با سیاستی احمقانه و یا بهتر بگوییم با سیاستی دیکته شده از طرف غرب، اقدام به سرکوبی و ویران نمودن فرهنگ های باستانی ساکنین غیر فارس زبان این مرز و بوم کرده اند. سرکوب، توهین و نابرابری ها، تخم های  هستند که روزی میوه های سمی نفاق را به ارمغان می آورند.

من یک ترک هستم، همانند دیگر ایرنیان برای زندگی بهتر و رفاه و آسایش خود و دیگران تلاش می کنم. 
من یک عرب هستم و زیر تیغ سوزان آفتاب جوانی و زندگی ام را صرف این آب و خاک نموده ام. 
من یک افغانستانی ساکن ایران هستم که مفت خوری نمی کنم و از صبح تا شام در تلاشم. این حق مسلم من هست که از حقوق انسانی برخوردار شوم. از فرهنگ و زبان من حمایت شود. 
اگر فرهنگستانی برای زبان فارسی دایر هست، بایستی برای زبان ترکی، کردی، عربی و... من هم فرهنگستانی تاسیس شود.
این زبان ها و فرهنگ ها میراث به یادگار مانده از نیاکان ما هستند، اینها سرمایه های غنی و پربار ایران زمین می باشند.

راستی وطن کجاست؟ آیا خاکی است که روی آن قدم می زنیم؟ و یا هوایی است که آن را استنشاق می کنیم؟

وطن مجموعه انسانهایی هستند که در یک منطقه جغرافیایی و داخل مرزهای مشخص زندگی می کنند و پیوندهایی بیرونی و مهمتر از آنها، پیوندهای درونی آنها را به همدیگر متصل کرده است. وطن حس برابری و برادری وهمیاری است که فی مابین این انسانها وجود دارد.
این پیوند ها هستند که عزت و احترام را برایشان مهیا می سازد و در مقابل، بی عدالتی و سرکوب همان میوه مسمومی است که این بند ها را از هم می گسلد.

بعضاً دچار یاس و ناامیدی می شوم. وقتی می بینم، حکومت دیکتاتور توانسته است طی سی و چند سال خود را تا دندان مسلح کند و سیستم مخوف سرکوب را بنیاد نهد، با خود می گویم دیگر به آخر خط رسیده ایم. دیگر امیدی به سرنگونی اش وجود ندارد. اما چیزی را فراموش کرده ام و آن اراده و مهمتر از آن آگاهی و بینش مردم است. سم دیکتاتور هر چقدر هم قوی باشد، باز در مقابل پادزهر آگاهی مردمی ناتوان می باشد. 
دیکتاتور اگر از یک چیز هراس داشته باشد، آن یک چیز آگاهی مردم می باشد.

اما کدام آگاهی؟ کدام مردم؟ 
مردمی که روشنفکرهایشان زبان همدیگر را نمی فهمند. برای همدیگر احترامی قایل نیستند. هر کدام ساز خود را می زنند. روشنفکرانی که هنوز نمی دانند با این طرز تفکرشان هیچ جایگاه مردمی ندارند. روشنفکری که اعراب و ترک را زیر بار شدید توهین و بی احترامی  قرار می دهد و بر هر حرکت آزادیخواهی و هویت طلبی وی انگ تجزیه طلبی میزند. اینچنین روشنفکری یا دست توی دست حکومت دیکتاتور دارد و یا واقعا یک بیمار روانی است.

حکومت از آگاهی توام با اتحاد خوف دارد. از اینکه بلوچ سلاح به دست شود و کرد تروریست شود و یا عرب و آذربایجانی تجزیه طلب شوند زیاد هم بدش نمی آید. تفرقه بینداز و حکومت کن. از اینکه کرد و ترک  به جان هم بیافتند و یا بلوچ چند تا، تیر درکند و دو سه نفر گروگان داشته باشد و یا شعار "آذربایجان ایران نیست "به گوش برسد، از خوشحالی اش توی پوست خود نمی گنجد.

حکومتی که تا دندان مسلح است به خوبی می داند با طرح چند تا شعار و ترور سربازان وظیفه، نه آذربایجان مستقل می شود، نه کشور بلوچستان و کردستان تاسیس می گردند. اما اینها لقمه های پر چرب و نرمی هستند که می تواند به واسطه آنها اتحاد و یکدلی خلق های ساکن ایران را زیر و رو کند.

مسلح شدن کرد و بلوچ و یا شعارهای تجزیه طلبانه آذربایجانی واقعیاتی هستند که نتیجه سالهای سال سرکوب و هویت کشی است که از طرف رژیم های حاکم بر آنها روا شده است. 
روشنفکر ما اگر نتواند حقوق و مظلومیت خلق های ساکن ایران را درک کند، خودش نیز در دام حکومت خواهد افتاد. و بدین سان ترک و کرد مشغول جدال بر سر مالکیت ارضی سرزمین هایی خواهند شد، که هم اکنون حاصل تمامی منابع و معادنش به جیب آخوندهای حاکم و سپاهیان دزدش سرازیر می باشد. و یا روشنفکر فارسش قبل از اینکه بنشیند و به خواسته های عرب و یا آذربایجانی گوش فرا دهد، زود برچسب مزدور عربستان و یا ترکیه بر پیشانی  آنها می چسباند و به خیال خود قضیه را خاتمه میدهد.

روشنفکرانی که با دستان خود پل های ارتباطی شان را با مردم  تخریب کرده باشند، نتیجه اش بهتر از این هم نخواهد بود. مردمی پیش رو خواهند داشت که با مکر و حیله روباه صفتانه رژیم تکه و پاره شده اند. روشنفکران و فعالینی  که به جان هم افتاده اند نه بین خلق خود جایگاهی دارند نه بین دیگر خلق های ساکن ایران زمین. روشنفکرهایی که برای نیازها و خواسته های خلق های ساکن ایران احترامی قائل نیستند، از هدایت لبه  تیغ شمشیرهای مردمی که بایستی بر سر حکومت دیکتاتور فرود آید باز خواهند ماند و نتیجه اش فرود شمشیر کرد بر سر ترک و ترک بر سر کرد فارس بر سر عرب و ...خواهد بود.

وقتی که جنبش سبز اتفاق افتاد، صدایی از آذربایجان برنخواست چرا؟ آیا روشنفکر آذربایجانی بود که مردم را هدایت کرد؟ که ای مردم بس است مبادا که دیگر در این انقلاب فارس ها  شرکت کنید؟ هاشا که دیگر نوکر فارس ها شویم؟

نه خیر! قبل از اینکه روشنفکر عزیزمان  به این فکرها بیافتید، درست موقعی که پرچم و مچ بندهای سبز رنگ توی تهران به خون آغشته می شد، احمدی نژاد جلوی درب ورودی استادیوم ورزشی تبریز ایستاده بود و با دستان خود پرچم قرمز رنگ پخش می کرد. و درست در بهبوهه جنبش سبز تیم فوتبال تراکتورسازی معرکه گیر میدان شد و آن شعارهای "آذربایجان ایران نیست"و "تبریز باکو آنکارا، بیز هارا فاسلار هارا"زائیدن گرفتند. یعنی رنگ می خواهید، بگیرید این هم رنگ قرمز،  شما را چه به رنگ سبز.

اگر قرار است اتفاقی توی ایران بیافتد، این امر با دست توی دست همدیگر گذاردن تمامی مردم ایران زمین علی الخصوص، دو بازوی پر قدرت از حیث جمعیتی ایران یعنی فارس و ترک اتفاق خواهد افتاد  و این امر ممکن نیست مگر اینکه بخش فارس به خواسته های دیگر مردم ایران احترام بگذارد. 
اگر ترک و بلوچ و کرد و عرب امیدی در به دست آوردن خواسته های برحق خود ببیند، مگر مرض دارند که ساز مخالف بزنند. زدن مارک تجزیه طلبی بر پیشانی ملل غیر فارس بدون توجه به خواسته های آنها همان چیزی است که رژیم دیکتاتور نیز آن را می خواهد.

قدم نخست در اتحاد مردم ایران، وحدت و همدلی بین تمامی روشنفکران و فعالین سیاسی و اجتماعی می باشد.

آیا واقعا روزی فرا خواهد رسید  که بساط جو بی اعتمادی و نژادپرستی برچیده شود و به جای آن، اتحاد برای برپایی کشوری که همه شهروندان آن از حقوق یکسان برخوردار گردند، برقرار گردد؟

به امید آن روز!

 

ملت، ناسيوناليسم و برنامه کمونيسم کارگرى

$
0
0

 

بخش اول: بازبینی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش

چهارده سال قبل وقتی روی پیش نویس برنامه اتحاد مبارزان کمونیست و بعدا برنامه حزب کمونیست ایران کار می کردیم بند مربوط به "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"یکی از سر راست ترین و بی ابهام ترین بخش های برنامه محسوب می شد، اگر اشتباه نکنم حتی یک رفت و برگشت جدلی ساده هم پیرامون این بند خاص صورت نگرفت! اتحاد مبارزان کمونیست و در مرحله بعد حزب کمونیست ایران "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"را به عنوان یک فرمول بدیهی و بدون قید و شرط و تفسیرناپذیر در برنامه های خود گنجاندند! بعد از سال ها امروز دوباره در جریان تهیه یک برنامه حزبی با این فرمول روبرو شده ایم اما این بار برعکس، هیچ چیز این فرمول سر راست و بی ابهام به نظر نمی رسد! در واقع تک تک کلمات این عبارت مشکل دار، نامعین و ابهام برانگیز است! این فرمول با این شکل به نظر من نمی تواند در برنامه حزب کمونیست کارگری جای بگیرد! هدف این نوشته که در چند شماره انترناسیونال خواهد آمد یک بازبینی انتقادی از ملت و ملی گرائی و مفاهیم کلی تر و واقعیات سیاسی است که زیربنای این فرمول بندی را می سازند، بر مبنای این مباحثات کلی تر بعدا فرمول مشخصی که برای برنامه حزب درست می دانم را طرح خواهم کرد.

 چه چیز عوض شده است؟

هم ما و هم واقعیات بیرونی هر دو تغییر کرده ایم، بدون شک آن حقیقت سوسیالیستی که چهارده سال قبل "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"را به عنوان یک اصل بدیهی در برنامه ما گنجانده بود امروز هم به روشنی قابل درک است، مصداق پراتیکی بند حق تعیین سرنوشت برای ما در آن مقطع مسأله کرد و کردستان بود، فرمول عام "حق ملل در تعیین سرنوشت"در واقع یک مقدمه چینی اصولی برای صدور این حکم زمینی، صحیح و کاملا کمونیستی بود که مردم کردستان از نظر کمونیست ها در ایران حق دارند برای رفع ستم ملی حتی جدا شوند و دولت مستقلی تشکیل دهند که تصمیم گیری در این مورد با خود مردم کردستان است و نه کل مردم ایران و یا دولت و نهادهای مقننه مرکزی و بالاخره این که کمونیست ها هر نوع اعمال قهر علیه استفاده از این حق توسط مردم کردستان را محکوم می کنند و در مقابل آن می ایستند، در متن انقلاب ۵٧ این معنی واقعی و عملی بند حق ملل برای جریان ما بود و به طور مشخص هدف آن کوبیدن ناسیونالیسم ایرانی و افشای مبلغین رنگارنگ لشگرکشی برای حفظ تمامیت ارضی کشور در جناح های راست و چپ بورژوازی ایران بود.

 تا آنجا که به کردستان برمی گردد در اساس موضع ما چیزی عوض نشده و نباید بشود (در بخش آخر این نوشته به نکاتی در نقد مقوله خودمختاری و نیز به طرح پلاتفرم مشخص حزب برای حل مسأله کرد خواهم پرداخت) اما مشکل فرمول های کلی و در واقع حسن آنها این است که فراگیرند و محمل ها و کاربست های عملی مختلفی پیدا می کنند، مطمئنا در همان چهارده سال قبل نیز فرمول عمومی ما از نظر خود ما دفاعی از فدرالیسم و یا خرد کردن کشورهای بزرگ به اجزاء به اصطلاح ملی و قومی نبود، حتی همان زمان هم اگر کسی تذکر می داد که این فرمول عمومی فقط به مسأله کرد و فلسطین منحصر نمی ماند و حق تشکیل دولت خواه ناخواه به فرانسوی زبان های کانادا در کبک، به باسک ها، به کاتالونی ها، به صرب ها و کروات ها و چک ها و اسلواکی ها و مقدونی ها و گرجی ها و افخازی ها و اسکاتلندی ها و ولزی ها و آفریکان ها و زولوها و با قدری دستکاری به سیک ها و شیعیان و مسیحی ها و یا حتی به "ملت سیاه"در واشنگتن و خلاصه به هر عده که در دفاتر جایی و اذهان کسانی یک ملت محسوب شده اند تعمیم پیدا می کند قطعا جدلی که سر این بند نداشتیم، فورا به راه می افتاد!

اما این تذکر آن روز داده نشد و این جدل صورت نگرفت و این آن راهی است که ما آمده ایم و تغییری است که کرده ایم، با طرح مباحثات کمونیسم کارگری جریان ما نسبت به ماهیت اجتماعی و تاریخی جنبش ها و گرایشات سیاسی مختلف و از جمله و به ویژه ناسیونالیسم و تقابل تاریخی - جهانی آنها با سوسیالیسم کارگری حضور ذهن بسیار بیشتری یافت، ملت و ملی گرائی حتی در مورد ملل اقلیت و یا تحت ستم اکنون در چهارچوب تاریخی و تحلیلی وسیعتری ارزیابی و قضاوت می شود و لذا معانی وسیعتر فرمول عمومی حق تعیین سرنوشت با حساسیت و موشکافی بیشتری دنبال می شود، به علاوه چه با فروکش تب و تاب و شتاب دوران انقلاب ۵٧ و چه با بلوغ نظری و سیاسی جنبش ما احکام برنامه ای اکنون هر چه بیشتر در یک چهارچوب جهانی سنجیده می شوند، فرمول عمومی حق ملل از زیر سایه مسأله کرد و کردستان و سرنگونی رژیم اسلامی بیرون می آید و وزن عمومی و جهانی خود را پیدا می کند.

در یک مقیاس جهانی فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"به هیچ وجه قطب نمائی سوسیالیستی برای عبور از درون جنگل منافع و تضادهای ملی بی شمار نیست اما بیش از ما خود جهان مادی و واقعیت تاریخی تغییر کرده است، اشاره من به رویدادهای دوران بحران و سپس فروپاشی بلوک شرق و جهان پس از جنگ سرد است، اگر از چرخش های جنبش های آزادیبخش سابق به سمت غرب و مدل بازار در سال های آغازین بحران بلوک شرق بگذریم (چرا که به هر حال جریان ما در توهمات چپ سنتی نسبت به ترقی خواهی ناسیونالیسم جهان سومی و ناسیونالیسم اقلیت ها سهیم نبود) حرکت های استقلال طلبانه و سپس جنگ ها و نسل کشی های ملل افسار گسیخته در اروپای شرقی و مرکزی به راستی مطالبه ملی و استقلال طلبی را حتی در چشم کسانی که از حداقلی از انسان دوستی برخوردارند بی ارزش و حتی در موارد زیادی انزجارآور کرده است!

همه می توانند ببینند که چگونه ناسیونالیسم ترجمه مادی خود را در گورهای دسته جمعی و پاکسازی های قومی و کوره های آدم سوزی پیدا می کند و چگونه نه فقط مطالبه ملی بلکه حتی خود مقوله ملت و هویت ملی در بسیاری موارد غیر اصیل و دست ساز محافل سیاسی خاص است! رویدادهای ملی جهان پس از جنگ سرد فرمول علی الظاهر خیراندیشانه و منصفانه "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"را بالاجبار به بازبینی انتقادی می سپارد، به نظر من برای کمونیسم کارگری نتیجه این بازبینی جز رد فرمول در شکل کنونیش نمی تواند باشد!

حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، معمائی در پنج کلمه!

بحث اصلی من درباره مسأله ملی و "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"از شماره بعد و در نقد نفس هویت ملی شروع می شود، در این بخش بگذارید کمی راجع به این فرمول با صدای بلند فکر کنیم! بیائید اجزاء این فرمول را در همین صورت ظاهر آن یک به یک وارسی کنیم، این کمک می کند تا لااقل یک سلسله از سؤالات و تناقضاتی را که می تواند نقطه شروع بحث ما باشد پیدا کنیم:

یک -از آسان ترین و کم تناقض ترین جزء شروع کنیم: "تعیین سرنوشت خویش"، منظور از این عبارت چیست؟ ملتی که حق تعیین سرنوشت خود را به دست می آورد اگر فعلا فرض کنیم معانی "حق"و "ملت"بر ما معلوم باشند "حق"چه کاری را به دست آورده است؟ از نظر تاریخی و همین طور در سنت کمونیستی این عبارت به معنی حق جدائی و تشکیل یک کشور مستقل است که ملت مورد بحث در آن ملت اصلی یا اکثریت محسوب بشود، سنتا دو رشته بدفهمی و یا سوء تعبیر وارد این بحث شده است، ایراد اول که به خصوص در عبارت فارسی "تعیین سرنوشت خویش"غلظت بیشتری هم پیدا می کند تلقی به اصطلاح دموکراتیک و آزادی خواهانه کاذبی است که در خود این عبارت تعبیه شده است! نفس عبارت به خصوص در تبیین فارسی و استفاده از کلمه رمانتیک و حماسی "سرنوشت"یک مشروعیت از پیشی را با خود یدک می کشد و کدام انسان باشرف و آزادیخواهی هست که واقعا از این که کسی (هر کسی) سرنوشت خویش را خود تعیین کند به وجد نیاید و آن را یک امر مقدس و گامی به پیش در امور بشر نداند؟

عبارت Self Determinationدر زبان انگلیسی برای مثال فاقد این استنباط شورانگیز و حماسی است اما به هر حال این مشروعیت از پیشی را تا حدودی با خود حمل می کند! اما تشکیل یک کشور جدید برای مثال از مردم شمال ایتالیا که احیانا عده ای هم اکنون مشغول تدارک اسناد هویت ملی مستقل آن هستند یا مردم موسوم به تامیل یا باسک هنوز هیچ چیز راجع به این که این مردم، فردی یا جمعی با این تحول سر سوزنی بیش از قبل اختیار سرنوشت خویش را به دست خواهند گرفت یا خیر؟ نمی گوید! نظام داخلی کشور جدید چه از نظر سیاسی و چه از نظر اقتصادی تابع کشمکش ها و تحولات دیگری است که تأثیرات نفس استقلال بر آن از پیش قابل پیش بینی نیست! کشور جدید می تواند ارتجاعی تر، نابرابرتر، سرکوبگرتر و مردم آن می توانند بی حقوق تر و مستاصل تر از قبل از آب دربیایند! یک نگاه ساده به دنیای پس از جنگ سرد که تابلوی عظیمی از ملت های مستقل شده و سرنوشت خویش به دست گرفته را به نمایش گذاشته است برای درک این مسأله کافی است!

بعدا در بررسی مقوله ملت به این خواهم رسید که چگونه در تبلیغات ناسیونالیستی حاکمیت ملی به سادگی با حاکمیت آحاد آن ملت یکی جلوه داده می شود و این حقیقت پرده پوشی می شود که در واقع نفس حاکمیت به نام یک ملت و قرار گرفتن هویت ملی به عنوان مبنای حقوقی و معنوی وجود یک کشور، خود ناقض حق حاکمیت شهروندان و محدود کننده حق مردم واقعی در تعیین سرنوشت خویش است!خلاصه کلام حق تعیین سرنوشت یعنی حق جدائی و تشکیل کشوری به نام یک ملت معین، صحبت بر سر تحقق حقوق مدنی و فردی و گسترش اختیارات مردم و یا دموکراسی به معنی رایج کلمه نیست، مشروعیت از پیشی مستتر در این عبارت زائد و غیر واقعی است!

سوء تعبیر دوم عمدتا به مقولات خودمختاری اداری و فرهنگی و خودگردانی و نظایر اینها مربوط می شود، به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت از نظر حقوقی و سیاسی و همین طور در تاریخ جنبش کمونیستی برای مثال در تبیین لنین و برنامه سوسیال دموکراسی روس و بعد بلشویک ها به معنی حق جدائی است و نه هر سناریوی بینابینی که برقراری رابطه متفاوتی میان ملت مربوطه با قدرت و دولت مرکزی را پیشنهاد می کند، بحث حق تعیین سرنوشت به معنی اخص به این مقولات مربوط نیست، به رسمیت شناسی این حق به معنی قبول حق برقراری رابطه حقوقی و اداری ویژه ای میان یکی از ملل ساکن کشور با دولت و سایر شهروندان نیست، این نکته را بعدا در بخش آخر مقاله که به نقد خودمختاری می رسیم بیشتر توضیح خواهم داد، اینجا به این تأکید اکتفا می کنم که بر خلاف حق جدائی که لااقل از نظر صوری متوجه ارتقاء موقعیت یک ملت در روابط بین المللی و نیز حذف تبعیض ملی در رابطه میان شهروندان و دولت است کسب خود مختاری و اتونومی برعکس بیانگر ایجاد نوعی نابرابری جدید میان شهروندان یک کشور بر مبنای تعلق ملی است!

این ادعا یا امید که خودمختاری متوجه جبران ستم های گذشته و تضمینی در برابر اعاده تبعیضات در آینده خواهد بود تغییری در این حقیقت که مبنای خودمختاری تعریف یک رابطه نابرابر جدید و زنده نگاهداشتن کشمکش و تمایز ملی در چهارچوب یک کشور است نمی دهد، بنا بر این دفاع کمونیست ها از حق ملل در تعیین سرنوشت خویش با هر تعبیری که از این شعار وجود داشته است تکلیف مسأله خودمختاری و خودگردانی و غیره را روشن نمی کند! "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"فرمولی برای مجاز دانستن قانون اساسی های رنگین کمانی و درجه بندی شهروندان بر حسب تعلقات ملی و قومی در کشورهای کثیرالمله نیست! لااقل در سنت کمونیستی که این فرمول را برای برنامه های ما به ارث گذاشته است چنین تفسیری از این حق به عمل نیامده است! به هر حال این تعبیرات امروزه ضمیمه این فرمول است، عبارت "تعیین سرنوشت خویش"تیتر خوبی برای جدل بر سر این استنباطات هست اما قطعا مقوله کارسازی برای بنا کردن یک فرمول روشن و آزادی خواهانه کمونیستی در قبال ملت ها و مسأله ملی نیست! به هر رو ما در این بحث حق "تعیین سرنوشت خویش"را منحصرا به عنوان حق جدائی و تشکیل یک دولت ملی مستقل به کار می بریم.

دو -کلمه کلیدی دیگری که باید در آن دقیق شویم کلمه "حق"یا عبارت "به رسمیت شناختن حق"در شروع فرمول است، وقتی کسی "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"را به رسمیت می شناسد آن را چه نوع حقی می داند و خود را به چه فکر یا فعلی متعهد می کند؟ به رسمیت شناختن یک حق یعنی چه؟ در نظر اول ممکن است این سؤال زائد و یا بهانه گیرانه تلقی شود اما واقعیت این است که مجادله بر سر این سؤال آن هم تنها از یکی از زوایای آن تاریخا یک عرصه مهم در مباحثات کمونیستی بر سر مسأله ملی بوده است، منظور من مشخصا مباحثات پیرامون تبصره انترناسیونالیستی و پرولتاریایی است که دقیقا به دلیل تفسیربردار بودن عبارت فوق فورا در پی آن آورده می شود: "به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت (حق جدائی) فی نفسه و لزوما به معنای توصیه به جدائی نیست!"این تبصره حاکی از قائل بودن به نوعی طبقه بندی از حقوق در جامعه است.

فورا معلوم می شود که خود کلمه حق به خودی خود چیزی راجع به اهمیت، مطلوبیت و گاه حتی امکان پذیری مادی تحقق آن به ما نمی گوید! و قاعدتا از مایی که حقی را به رسمیت می شناسیم بسته به این که این حق از چه نوع باشد انتظارات مختلفی می رود! حق حیات، حق امرار معاش، حق تشکل، حق طلاق، حق مصرف دخانیات، حق سفر به فضا همه جزو حقوق مردم هستند! همه باید به رسمیت شناخته شوند اما همه از یک منشأ در فلسفه سیاسی و جهان نگری و آرمان های ما مایه نمی گیرند و مکان مشابهی را در سیستم فکری و اولویت های اجتماعی ما اشغال نمی کنند! حق ملل در تعیین سرنوشت خویش چه نوع حقی است؟ مقایسه رایج، مقایسه حق تعیین سرنوشت با حق طلاق است، حق طلاق باید وجود داشته باشد اما خود جدائی لزوما توصیه نمی شود، دفاع از حق طلاق معادل توصیه به طلاق نیست!اما این قلمرو به نظر من بسیار خاکستری است!

مقایسه حق تعیین سرنوشت با حق طلاق به نظر من از یک جنبه مهم قیاسی گمراه کننده است و این را پائین تر در بررسی مقوله ملت خواهم شکافت اما اینجا لااقل این روشن است که حق تعیین سرنوشت از نظر کمونیست ها از زمره آن حقوقی نیست که باید نظیر حق رأی، حق سلامتی یا حق آموزش هر چه بیشتر به طور مادی تحقق هم بیابد و پیاده شود بلکه حقی است که باید به رسمیت شناخت و سپس با توجه به مضمون اغلب کشمکش های ملی که تا به حال شاهد بوده ایم آرزو کرد یا حتی کوشید حتی المقدور مورد استفاده قرار نگیرد، گفتن این که کسی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش را به رسمیت می شناسد لاجرم هنوز به خودی خود این را توضیح نمی دهد که وی چه جایگاهی برای این حق قائل است و آن را چه نوع حقی می داند اما تفسیربردار بودن مقوله حق به اینجا خاتمه نمی یابد، به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت به معنی تعهد به چه عمل سیاسی است؟ تصویب یک نظام فدرال در صورت کسب قدرت و یا اعطای حق جدائی به ملل ساکن کشور؟ همبستگی و یاری با جنبش های جدائی طلب؟

آیا به رسمیت شناسی این حق به معنی قرار دادن اتوماتیک جنبش های جدائی طلبانه در زمره جنبش های آزادی خواه و مترقی است؟ طبعا این یک دریچه دیگر برای ورود تفسیرهای مختلف است، تبیین لنین از مسأله برای مثال، به درست بر اصل اجتناب از جدائی متکی است و به حق تعیین سرنوشت به عنوان یک حق منفی نگاه می کند! به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت به اعتقاد لنین به این معناست که اولا کمونیست ها با الحاق اجباری و به کار بردن قهر و یا روش های غیرعادلانه برای ملحق نگاهداشتن ملل مخالفند و ثانیا معتقدند که این فقط حق خود ملت مربوطه است که در مورد جدائی و عدم جدائی تصمیم بگیرد، این تبیین حاکی از هدف و نگرشی کمونیستی و انترناسیونالیستی است که ما هم عینا در تنظیم برنامه های حزبی قبلی مد نظر داشتیم اما از نظر حقوقی ابهام را کاملا از میان برنمی دارد! می توان برای مثال به این اشاره کرد که حتی در صورت به رسمیت نشناختن حق جدائی برای یک ملت کمونیست ها همچنان با به کار بردن قهر و روش های ناعادلانه در برابر مطالبات و حرکات استقلال طلبانه توده های مردم مخالفند و آن را محکوم می کنند اما جنبه دوم این تعبیر یک سؤال بزرگتر را پیش می کشد و تا حدودی باز جنبه اول را مبهم می کند: "خود ملت مربوطه باید تصمیم بگیرد!"

بسیار خوب، فرض کنیم هویت ملی آن ملت قابل تعریف باشد و بشود مردم و مراجعی که نباید در این تصمیم دخالت کنند را معلوم کرد اما چگونه می توان تشخیص داد؟ تا چه رسد به این که تضمین کرد تصمیم به جدائی تصمیم خود آن ملت بوده است؟ مشکل این فرمول این است که از یک طرف مفهومی از اراده ملی را در خود مستتر دارد و فرض می گیرد، این توهم میدان پیدا می کند که گویا در میان تمام مسائل جامعه بورژوائی که در آن اراده ها و منافع، طبقاتی هستند موضوعی به نام جدائی ملل یافت شده است که در آن می شود یک اراده همگانی و ماوراء طبقاتی را که دیگر نه اراده طبقه حاکمه بلکه اراده کل ملت است سراغ کرد و به اجرا درآورد! در سطح نظری این یک آوانس ضمنی به ناسیونالیسم و جنبش ناسیونالیستی است اما از طرف دیگر این تبیین دروازه را برای بحث از هر دو سو مبنی بر این که آیا تصمیم اتخاذ شده له یا علیه جدائی تصمیم خود ملت بوده است یا خیر؟ باز می گذارد!

پروسه ای که در آن تصمیم خود ملت معلوم و ثبت می شود چیست؟ چگونه می توان برای مثال تحقیق و اثبات کرد که جدائی های اخیر در کشورهای بالتیک یا چکسلواکی انعکاس اراده خود ملل جدا شده و تصمیماتی مشروع و اصیل بوده اند یا خیر؟ این سؤال که چه کسی در مورد اصالت و صحت پروسه اظهار نظر یک ملت در مورد جدائی و عدم جدائی تصمیم می گیرد بحث حق تعیین سرنوشت را مجددا به نقطه اول برمی گرداند! آیا دخالت دولت مرکزی یا کمونیست ها و یا حتی توده مردم ملت بالادست در قضاوت اصالت حقوقی تصمیم ملت پائین دست خود بنا به تعریف، نافی به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت نیست؟ و متقابلا آیا چشم بستن بر این پروسه و عدم دخالت در آن به معنی عدول واقعی از "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"و جایگزین کردن آن با "حق ناسیونالیسم در تعیین سرنوشت ملل"نخواهد بود؟

به اندازه کافی مهمات برای یک مرافعه ملی جدید در همین سؤال وجود دارد و بالاخره باید یادآوری کرد که پروسه معلوم کردن اراده ملت که رفراندوم و مراجعه به افکار عمومی تنها یکی از اشکال آن است به هر حال یک پروسه فرمال و حقوقی است اعم از این که مانند کشورهای بالتیک احزاب راست افراطی روی موج تبلیغات منکوب کننده غرب و با سلب رأی از قریب نیمی از جمعیت استقلال را عملی کنند یا یک رفراندوم آزاد و به دور از فشار و ارعاب فوق برنامه به چنین تصمیمی منجر شود به هر حال برای کمونیست ها نمونه ای مادی از اعمال اراده واقعی توده مردم زحمتکش در سرنوشتشان نخواهد بود! کلمات و عباراتی نظیر "حق"، "تصمیم آزادانه خود ملت"و امثالهم این واقعیت را می پوشاند که آن چه عملا دارد اتفاق می افتد حتی در دموکراتیک ترین پروسه ها نه متحقق شدن یکی از حقوق قائم به ذات و همواره معتبر انسان ها نظیر آزادی بیان و یا حق طلاق بلکه انتخابی میان سناریوهای مختلف بورژوائی برای سازماندهی اداری و آرایش ایدئولوژیکی جامعه است و انسان ها در این پروسه به عنوان آحاد یک ملت و بر مبنای هویت های کاذب و آگاهی های وارونه شرکت می کنند!

ممکن است در این یا آن مورد معین استفاده از حق تعیین سرنوشت زندگی مادی انسان های زیادی را برای دوره ای، کم مشقت تر کند اما توصیف این تحولات و سخن گفتن از آنها در قالب مقولاتی مانند حق و آزادی و اعمال اراده، ماهیت مشروط و طبقاتی پروسه را می پوشاند، برای یک کمونیست لاجرم به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت منطقا موجب همان تکالیف و تعهداتی نمی شود که به رسمیت شناسی حقوقی که مستقیما از آرمان های انسانی و مساوات طلبانه اثباتی کمونیسم برمی خیزد، به نظر من تبیین شیوه برخورد کمونیست ها به استقلال طلبی ملی تحت عنوان به رسمیت شناسی نوعی حق و لاجرم قرار دادن این مسأله در کنار سایر حقوقی که برای تحقق آنها در جامعه می جنگیم بیش از آن که شفافیت ایجاد کند مایه ابهام و بدفهمی می شود!

سه -و بالاخره به مقوله ملت می رسیم، ملت چیست؟ این از آن سؤال هاست که مادام که نپرسیده اند می پنداریم پاسخشان را می دانیم! واقعیت این است که ملل یا ملت مبهم ترین و پرمعضل ترین جزء این فرمول است! نقد مقوله ملت یک محور اصلی بحث من در این نوشته است و اساسا در بخش بعد به آن می پردازم اما اینجا برای تکمیل مرور اجمالیمان بر اجزاء فرمول حق تعیین سرنوشت بدون تفصیل و استدلال به تناقض محوری مقوله اشاره کوتاهی می کنم، به مثال حق طلاق برگردیم، مثالی گویاست، تفاوت حق جدائی ملل با حق طلاق این است که بر خلاف طلاق که در آن دو طرف موجوداتی حقیقی و از نظر هویتی قابل ارجاع و معین هستند و هویتشان در زمان و در مکان استمرار دارد در مورد حق ملل چنین تعبیری از تعین و عینیت و استمرار هویت طرفین نمی توان به دست داد! معلوم نیست که حق جدائی به چه موجودیتی دارد اعطا می شود؟

تلاش های ناموفق زیادی برای به دست دادن تعریفی از ملت به عمل آمده اند، تعابیر ابژکتیو که به فاکتورهائی مانند اشتراک در زبان، سرزمین، تاریخ، رسوم و آداب و غیره اشاره می کنند و تعابیر سوبژکتیو که به نحوی از انحاء تعلق ملی را منتج از انتخاب خود توده مردم تصویر می کنند، همه این تعاریف هنگامی که با تقسیم بندی ملی واقعی دنیا مقابل قرار داده می شوند نادرستی و ناخوانائیشان با واقعیت را آشکار می کنند! ملت مقوله ای متعین و به سادگی قابل تعریف و بازشناسی نیست! این عدم تعین در سطوح مختلف قابل بررسی است، ملیت قابل ردیابی به نژاد و یا حتی قومیت نیست، قابل ردیابی به مشخصات بیولوژیکی مردم نیست، با حضور و زندگی در یک سرزمین واحد مشخص نمی شود، ملیت و تعلق ملی، زبان یکسان نیست، رسوم واحد نیست، ازلی نیست، ابدی نیست، محصول تاریخ است، به وجود می آید و از میان می رود، تغییر می کند و بازتعریف می شود، از نظر فیزیکی ملت یک موجودیت یگانه با تنی واحد، با ذهنی واحد نیست، موجودیتی مرکب از آحاد انسانی متعدد و نسل های مختلف و دائما در حال تغییری از انسان هاست.

تا این زمان تعریفی از ملت که بتواند هویت مشترک ملی را به طور ابژکتیو بر مبنای مشخصات قابل مشاهده و غیر قابل تفسیری بیان کند به دست داده نشده است، هر یک از فاکتورهای فوق یا هر مجموعه ای از آنها نظیر زبان مشترک، تاریخ و فرهنگ مشترک، سرزمین مشترک و غیره را مبنا قرار دهیم با قدری تعمق به غلبه استثنائات بر قاعده عمومی و به ذهنی بودن و اختیاری بودن کل دسته بندی ملی و حتی خود فاکتورها پی می بریم، در میان همه هویت هائی که در طول تاریخ برای دسته بندی انسان ها تراشیده شده اند از تعلق خونی، قبیله ای، قومی، جنسی، نژادی و غیره ملت از همه مواج تر، نامعین تر، غیر قابل اثبات تر و ذهنی تر و از نظر تاریخی مشروط تر است! ملیت بر خلاف جنسیت مخلوق طبیعت نیست، مخلوق جامعه و تاریخ انسان است، ملیت از این نظر به مذهب شبیه است اما بر خلاف تعلق مذهبی تعلق ملی حتی در سطح فرمال هم انتخابی نیست، به عنوان فرد نمی توان به ملیت خاصی گروید و یا از آن برید، هر چند برخی محققین ملت و ملی گرائی چنین تعابیر سوبژکتیوی از این مقوله به دست داده اند.

این خصوصیت ملیت و تعلق ملی را از کارآئی و برندگی سیاسی باورنکردنی برخوردار می کند! طوقی است بر گردن توده های وسیع مردم که کسی منشأ آن را نمی داند و نمی تواند جستجو کند و با این حال وجود آن، آن قدر طبیعی و بدیهی است که همه آن را بخشی از پیکر و وجود خویش می پندارند اما نسل ما این شانس را دارد که در زمان حیات خود به طور روزمره شاهد خلق ملت های جدید و بی اعتباری مقولات ملی قبلی باشد و لذا می تواند هویت ملی را به عنوان یک محصول اقتصاد سیاسی لمس کند و چه بسا نقد کند، ملیت یک قالب برای دسته بندی و آرایش دادن به انسان ها در رابطه با تولید و سازمان سیاسی جامعه است، ملت جمع افرادی با یک ملیت یکسان نیست، برعکس، تعلق ملی فرد محصول نازل شدن هویت ملی جمعی بر اوست! این ملل نیستند که جدا و یا ملحق می شوند بلکه این الحاق ها و جدائی های تحمیلی به توده های انسانی هستند که ملت ها را شکل می دهند، ناسیونالیسم محصول سیاسی و ایدئولوژیک ملت ها نیست، برعکس، این ملت ها هستند که محصول ناسیونالیسمند!

همان طور که گفتم بحث تفصیلی تر در نقد هویت ملی را باید به شماره بعد موکول کنیم، اینجا همین قدر لازم بود اشاره شود که مقوله ملت که محور فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"است مقوله ای است نامعین و غیر ابژکتیو، این به این معنی نیست که تعلق ملی و هویت ملی غیر مادی و خیالی است بلکه به این معناست که مستقلا و در تفکیک از دوره تاریخی و روندهای سیاسی و موازنه ایدئولوژیکی در هر مقطع در جامعه قابل تعریف نیست، ملت مقوله ای قائم به ذات نیست محصول جاری و دائما در حال تغییر قلمرو سیاست است، به این اعتبار "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"مبهم تر و نامعین تر از آن است که یک اصل پا بر جای سیاسی و برنامه ای تلقی شود، با توجه به آن چه قبلا بحث شد اگر معنی تحت اللفظی این فرمول را مبنا قرار بدهیم به رسمیت شناختن حق ملل در تعیین سرنوشت به معنای سپردن حق تصمیم گیری یک جانبه برای تشکیل یک دولت مستقل به هر مجموعه ای از مردم است که خود یا جریانی به نیابت آن داعیه هویت ملی مستقل داشته باشد، این را به سختی می توان یک اصل آزادی خواهانه کمونیستی نامید.

واقعیت این است که "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"برای کمونیست ها به چیزی جز آن که از کلماتش مستفاد می شود اشاره می کند و ما به عنوان کمونیست دقیقا تنها در این معنی غایب و غیابی این شعار است که واقعا ذی نفعیم، به رسمیت شناختن حق دسته بندی های ملی و قومی به این که هر یک کشور خویش را تشکیل دهد از نظر من یک اصل پرنسیپی کمونیست ها نیست حتی اگر تعبیر مینیمالیستی و به نظر من صحیح لنین از تکالیف ناشی از این به رسمیت شناسی را بپذیریم اما نه برای لنین و نه برای ما صورت ظاهر این فرمول بندی و تعهدات حقوقی ناشی از آن اصل مسأله نیست! شعار "حق ملل در تعیین سرنوشت"فرمولی برای مقابله کمونیست ها با یک واقعیت تلخ تاریخی و تضمین کم مشقت ترین راه پشت سر گذاشتن آن در مسیر مبارزه برای رهائی و آزادی انسان است، این واقعیت تلخ، ستم ملی است که از قضا فرمول حق تعیین سرنوشت حتی اشاره ای به آن ندارد!

نقش این فرمول برای لنین و بلشویسم و برای ما تسهیل مبارزه برای وحدت طبقاتی علیرغم تفرقه افکنی ملی، مبارزه علیه ستم و تبعیضات ملی و جلوگیری از نشر سموم ملی گرائی در جنبش طبقه کارگر بوده است، امروز در مقطعی که این تفرقه حکم می راند و تلاش ما برای وحدت کارگران تلاشی خلاف جریان است، در مقطعی که ملی گرائی و ملت تراشی، میلیون ها انسان را در اقصی نقاط جهان و قبل از همه در قلب اروپا به خون می کشد و بی خانمان می کند، در مقطعی که جهانی شدن تولید پوچی تعلق ملی و رابطه تنگاتنگ سرنوشت مردم کل جهان را جلوی چشم آنها گرفته است شرط مبارزه واقعی با ستم ملی و تفرقه ملی استفاده از شعاری است که خود میتولوژی ملت و سرنوشت های ملی جداگانه را تقویت نکند! اگر فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"روزی چنین مصرف سازنده ای برای جنبش کمونیستی داشته امروز در دوران دیگری در حیات مقوله ملت این فرمول چیزی جز خورجینی از تناقضات و ابهامات و توهم پراکنی ها نیست!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش دوم: لیست استالین

بخش اول این نوشته را با یک بازبینی مقدماتی از فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"آغاز کردیم، هدف البته حلاجی این فرمول نبود بلکه نشان دادن گوشه ای از تناقضات و ابهاماتی بود که کل مبحث ملت و ملی گرائی به آن آغشته است، در پایان بخش قبل به مقوله ملت رسیدیم، به نظر من این مقوله گره گاه اصلی است، مقوله ملت نه فقط در تفکر چپ و یا در موازین برنامه کمونیستی تا کنونی در قبال مسأله ملی بلکه در بخش اعظم آن چه جامعه امروز به عنوان تاریخ خود و یا هویت و هستی اجتماعی خود به آن رجوع می کند منشأ یک سردرگمی عمیق و یک وارونگی بنیادی در تحلیل و اندیشه است! نشان دادن این که مکاتب حاکم علوم اجتماعی و تئوری سیاسی و گاه حتی علوم دقیقه و طبیعی در انتهای قرن بیستم تا چه حد با خرافه و اساطیر عجینند چندان دشوار نیست!

این که بشر انتهای قرن بیستم به ویژه از زبان اندیشمندان رسمیش پیدایش خود، فلسفه زندگی خود، علل افعال فردی و جمعی خود، منشأ سعادت و تیره بختی یا رفاه و محرومیت های خود و غیره را چگونه و با چه مقولاتی توضیح می دهد بی شک مایه سرگرمی نسل های بعد خواهد بود، بعضی از این خرافات البته عمرشان را کرده اند، امروز برای مثال علیرغم موج برگشت آنتی سکولاریسم و رونق مجدد بساط مذاهب برگرداندن خدا، لااقل خدای مذهبی به دانشگاه ها و مباحثه علمی هنوز عملی نیست اما بستر رسمی تبیین علمی دنیای معاصر به خصوص در رشته هائی مانند تئوری سیاسی، اقتصاد، جامعه شناسی و روانشناسی بر مقولات و مفروضاتی متکی است که به همان درجه خرافی و غیر حقیقی هستند، مقوله ملت یکی از مهمترین اینهاست!

ملت چیست؟

این نقطه شروع بسیاری از مباحثات در مورد ملت و ملی گرائی است، در وهله اول چنین به نظر می رسد که مشکل اصلی دشواری ارائه یک تعریف علمی و یا قابل توافق از مقوله ملت است، این درست است که به دست دادن یک تعریف جامع و مانع از مقوله ملت بر مبنای یک سلسله مشخصات مادی و قابل مشاهده نظیر زبان مشترک، سرزمین مشترک، خلق و خوی مشابه و غیره که بر مبنای آن ملل اصیل در جهان از ملل قلابی تمیز داده شوند، هر که ملت هست در آن بگنجد و آن که نیست نگنجد تا امروز برای علما و سیاسیون مقدور نشده است! استالین حتی به اذعان مخالفان سیاسی و مکتبیش از زمره کسانی است که لیست نسبتا جامعی از مشخصات تمیز دهنده ملل را گردآوری کرده است اما همان طور که پائین تر خواهیم دید لیست های مشخصات ملل حتی در روایت جامع و استالینی و مکانیکی آن همین ملل واقعا موجود جهان را به درستی دسته بندی نمی کنند و در اکثر آنها استثنائات بر قاعده غلبه دارند! اما به نظر من اشکال بر سر سختی تعریف ملت نیست.

در مورد دو جزء دیگر فرمول "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"شاید بتوان با تعریف درست و یا به هر حال با توافق بر سر یک تعریف خاص گره از کار باز کرد، برای مثال می توان توافق کرد که تعیین سرنوشت در فرمول بندی ما به معنی تشکیل دولت مستقل است و به رسمیت شناسی این حق همان معنی سلبی و حداقلی را دارد که مورد نظر لنین بود، در مورد مقوله ملت اما اصل مسأله به نظر من ابدا اینجا نیست بلکه یک قدم قبلتر است، مشکل اینجاست که نمی توان تعریف و لیست مشخصاتی از ملت به دست داد همان طور که نمی توان در مورد خدا یا سیمرغ چنین کرد بدون این که بدوا نفس وجود آن اثبات شده یا فرض گرفته شده باشد! چیزی را می توان بر مبنای مشخصات آن تعریف کرد که خود مقدم بر تعریف ما و مستقل از تعریف ما وجود داشته باشد، اگر این پدیده یا شیئ مستقل از تعریف ما غائب و ناموجود باشد آن وقت اقدام ما به تعریف مشخصات و خصوصیات آن در واقع تلاش برای خلق آن است، تعریف مشخصات خدا یک تلاش علمی نیست بلکه یک اقدام مذهبی و لذا سیاسی برای خلق یک خالق قادر در اذهان و زندگی مردم است.

ذکر مشخصات هیولاها و موجودات اساطیری تلاشی برای ایجاد تصویر آنها در تخیل شنونده و از این طریق تأثیرگذاری بر زندگی و عمل آنهاست، تعریف ملت و مشخصات ملی هم یک تلاش علمی برای بازشناسی و توصیف ابژکتیو یک موجودیت بیرونی و قابل مشاهده نیست بلکه دخالتی فعال و سوبژکتیو در پروسه شکل گیری ملت و ملت هاست و این اقدامی سیاسی است، تلاش های علمی و دانشگاهی در تعریف مشخصات ملی جزء و لحظه ای در یک حرکت وسیع تر سیاسی برای خلق و یا ابقاء و بازتولید مللند، تفاوت اینجاست که اگر دین نهایتا قادر نمی شود خدائی خارج از اذهان و باورهای مردم خلق کند ملت سازی یعنی تعریف کردن ملت به معنای سیاسی و پراتیکی کلمه در موارد زیاد واقعا به ایجاد دسته بندی های مادی ملی میان مردم منجر می شود!

تلقی حاکم بر اذهان عمومی، بر تفکر دانشگاهی، بر چپ موسوم به کمونیست و حتی بر بخش اعظم جنبش کمونیستی کارگری تا کنونی این وارونگی را در خود مستتر دارد! حتی در درون چپ و جنبش کمونیستی تا کنونی تعلق و هویت ملی فرد نظیر جنسیت او یک خصوصیت عینی و داده شده و غیر قابل تردید وی محسوب می شود، فعلا از این می گذرم که تبدیل جنسیت و تفاوت جنسی به یک رکن هویت و خودشناسی اجتماعی فرد هم یک محصول تاریخی قابل نقد جامعه طبقاتی تا کنونی است! اشاره من اینجا حتی به آن گرایشات متعددی در تاریخ کمونیسم نیست که انواع خاصی از ناسیونالیسم و عرق ملی و وطن پرستی را تقدیس کردند و بر تارک کمونیسم خود نشاندند! کمونیسم روسی و چینی و جهان سومی، کمونیسم ضد انحصاری و ضد امپریالیستی و ضد یانکی و کمونیسم سوسیال دموکراتیک - سندیکائی و چپ نوین غربی که بر ویرانه های انقلاب اکتبر روئیدند همه بیش از آن که رنگی از انترناسیونالیسم در خود داشته باشند از مشتقات ناسیونالیسم و ناسیونال - رفرمیسم بودند!

در ایران کل چپ سنتی از حزب توده پریروز تا فدائی و راه کارگر و خط سه دیروز و چپ های تازه دموکرات پسا جنگ سردی همه در یک بستر قوی ناسیونالیستی و میهن پرستانه شکل گرفته اند که نه فقط پذیرش مقوله ملت به عنوان یک واقعیت ابژکتیو بیرونی بلکه تقدس و تقدیس آن و بنا کردن کل کائنات سیاسی خویش حول آن وجه مشخصه اصلیش است، ملت برای این جریانات یک ظرف عمومی است که مردم یک کشور قبل از هر تقسیم بندی دیگری به عنوان طبقات و غیره در آن جا می گیرند، کارگر و بورژوا و زن و مرد و سیاه و سفید، فقیر و غنی و پیر و جوان به زعم اینها تقسیمات درونی یک ملت و جزو متعلقات آن هستند، عبارت چندش آور کارگران میهن ما که زینت بخش تقریبا تمام مطالب کارگری گروه های این سنت سیاسی است یا اصرار ناسیونالیستی برای اطلاق کارگر تبعیدی ایرانی به کارگر متولد تهرانی که در مرسدس بنز در خود آلمان هشت سال سابقه کار دارد همه حاکی از این تقدم تحلیلی و عاطفی مقوله ملت بر سایر تقسیمات واقعی و یا فرضی توده مردم است!

جالب اینجاست که برای اغلب اینها پله تحلیلی بعدی پس از ملت هنوز طبقه نیست بلکه خلق ها هستند! خلق در این نگرش ملتی است بی دولت، بی قدرت و معمولا تحت ستم در متن یک ملت دیگر! برای چپ ایران مقوله خلق ها لاجرم با یک احساس ترحم و رأفت و اغماض خاصی هم همراه می شود، فرهنگ و سنت های خلق ها، راه و رسمی که خیلی از خود خلق مربوطه می خواهند هر طور هست از آن فرار کنند به بخشی از فرهنگ انقلابی چپ سراسری تبدیل می شود! اگر کشوری به حکم پروسه تاریخی کثیرالمله و چند خلقی از آب درآمده باشد آن وقت کارگران ساکن آن کشور برای رسیدن به حداقلی از آگاهی طبقاتی باید از روی دو هویت ملی بپرند! مقولاتی نظیر کارگران کرد، کارگران بلوچ، کارگران آذری نمونه های دیگری از مقولات ناسیونالیستی رایج در ادبیات چپ سنتی در ایران است، به هر حال همان طور که اشاره کردم اینها مرکز توجه ما در این بحث نیستند، مشکل، این جریانات تحلیلی - تئوریک نیست، معرفتی یا نظری نیست بلکه ناسیونالیسم و ملت پرستی اثباتی آنهاست!

اشکال این است که در سنت کمونیسم انترناسیونالیستی نیز تلقی رایج از مقوله ملت و ناسیونالیسم به اندازه کافی انتقادی نیست و به خصوص رابطه ملت و ناسیونالیسم سر و ته تصویر می شود! در این نگرش ملت پدیده ای است داده شده و مفروض و قابل مشاهده و ناسیونالیسم محصول عقیدتی و سیاسی انحرافی و فاسد یک ملت است، ناسیونالیسم خودآگاهی معوجی است که طبقات بالادست می کوشند بر آحاد یک ملت حاکم کنند، صورت مسأله برای بخش اعظم کمونیسم انترناسیونالیستی مبارزه با ناسیونالیسم و جلوگیری از گسترش نفوذ آن در درون یک ملت بوده است، خود ملت به عنوان یک مقوله، به عنوان یک پدیده سر جای خود باقی است و مورد سؤال یا نقد نیست! ملت موجودیتی فاقد بار سیاسی و طبقاتی خاص تلقی می شود، مجموعه ای از انسان ها که اشتراکشان در خصوصیات معینی یک ملتشان می کند، مجموعه ای از انسان ها که به همین عنوان، به عنوان یک ملت می تواند بازیگر مستقل و قائم به ذاتی در تاریخ جامعه بشری باشد، می تواند صاحب حق، صاحب دولت، صاحب استقلال و صاحب سرنوشت ویژه ای برای خویش باشد.

در واقع رابطه برعکس است!این ملت است که محصول و مخلوق تاریخی ناسیونالیسم است، ناسیونالیسم بر ملت مقدم است! اگر این تعبیر را قبول کنیم آن گاه فورا روشن می شود که مبارزه کمونیسم با ناسیونالیسم نهایتا مبارزه ای بر سر کشیدن ملت ها به این یا آن خودآگاهی و عمل سیاسی و اجتماعی نیست بلکه بر سر نفس تعلق و یا عدم تعلق ملی انسان هاست، بر سر رد و قبول هویت ملی است! پیروزی بر ناسیونالیسم بدون تحقق بخشیدن به یک گذار از مقوله ملت و هویت ملی ممکن نیست!و باز روشن می شود که چگونه فرمول برنامه ای "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"با شخصیت و شیئیت بخشیدن به مقوله ملت به عنوان موجودیتی که از پیش دارای حقوق خاص خویش است عملا یک موضع تاکتیکی برای عقب راندن و خنثی کردن ناسیونالیسم را به یک به رسمیت شناسی استراتژیکی هویت ملی بدل می کند و به این ترتیب به امر واقعی خود لطمه می زند! اینها تم هائی هستند که باید بیشتر در آنها دقیق شد، به این منظور باید چند قدم عقب برگردیم و از بازبینی مشخصات و مؤلفه های تعریف کننده یک ملت شروع کنیم.

لیست استالین

استالین تنها کسی نیست که تعریفی از ملت و لیستی از مشخصات آن به دست داده است اما شروع کردن از استالین از این نظر مفید است که اولا اساس فرمول بندی او تبیینی است که چپ با آن آشناست و خواهی نخواهی تحت تأثیر آن است و ثانیا لیست استالین یک لیست التقاطی کمابیش جامع از عمده مشخصاتی است که پیشینیان او برای ملت ها برشمرده اند، استالین از این درجه التقاط برخوردار بوده است که بتواند فاکتورهائی را که بعضا حتی باهم تناقض دارند زیر چتر یک فرمول و یک نظریه واحد در مورد مقوله ملت گردآوری کند! ملت چیست؟ به روایت استالین: "ملت به مردمی اطلاق می شود که در یک روند تکامل تاریخی و به شیوه ای باثبات زبان مشترک، سرزمین مشترک، حیات اقتصادی مشترک، و سیما و قالب روانی مشترکی یافته اند که در یک فرهنگ مشترک بازتاب می یابد."استالین البته یادآور می شود که ملت به عنوان یک محصول تاریخی ابدی و ازلی نیست، دستخوش تغییر می شود و آغاز و پایانی دارد.

هیچ یک از این مشخصات از نظر استالین به تنهائی برای ملت نامیدن این یا آن مجموعه مردم کافی نیست اما غیبت هر یک به تنهایی برای سلب عنوان ملت از آنها کافی است! با این مانور تحلیلی استالین می کوشد به طرز ناموفقی گریبان خود را از این مشکل خلاص کند که بر مبنای هر یک از تک مؤلفه ها ترکیب ملی جهان و لیست ملل واقعی چه آن وقت و چه امروز چیز دیگری غیر از ترکیب کنکرت و آمپریکی که عملا دارد از آب درمی آید، استالین خود مثال هائی را که تک مؤلفه های او را رد می کنند می شناسد و بعضا ذکر می کند اما مشروط کردن صلاحیت ملی به برخورداری از جمیع این خواص نه فقط نقص هر تک مؤلفه را جبران نمی کند بلکه ناخوانائی تعریف ملت با واقعیت کنکرت را به مراتب چشمگیرتر می کند! فاکتور زبان ملت بودن مردم کشورهای با ثبات و تاریخا شکل گرفته چند زبانی مانند سوئیس، بلژیک، ایالات متحده امروز، کانادا، فرانسه، اسپانیا، بریتانیا و بخش زیادی از کشورهای قاره های آفریقا و آسیا را زیر سؤال می برد!

جالب توجه است که برای مثال در مقطع وحدت ایتالیا و پیدایش ملت واحد ایتالیا تنها دو و نیم درصد مردم به این زبانی که امروز ایتالیائی نامیده می شود تکلم می کردند! از طرف دیگر نه فقط ملت های چند زبانی بلکه زبان های چند ملیتی در دنیا فراوانند! یک نگاه ساده به نقشه جهان نشان می دهد که دامنه کاربرد زبان های انگلیسی و فرانسه و اسپانیایی به عنوان زبان اول و زبان خانگی مردم چقدر وسیع و جهانی است! این ملاحظات تازه با این فرض است که خود مقوله زبان با دقت ریاضی قابل تعریف باشد که در واقعیت امر چنین نیست! برای مثال می توان پرسید آیا صرب ها و کروات ها به دو زبان مختلف سخن می گویند؟ و باز مدافعان تشکیل کردستان واحد به عنوان اثبات ملت بودن کردها از جمله به وجود یک زبان مشترک استناد می کنند حال آن که بعضی تحلیلگران غربی عدم تشکیل تا کنونی کشور کردستان را از قضا به فقدان یک زبان کردی مشترک ربط می دهند! یک ناسیونالیست آلمانی دو آتشه که تعلق قومی و اشتراک در زبان را ملاک هویت ملی خویش قرار می دهد باید طاقت داشته باشد که یهودیان اشکنازی را که به زبان یدیش تکلم می کنند که شاخه ای از آلمانی قدیم است به عنوان آلمانی های اصیل به رسمیت بشناسد! فاکتور زبان کمک زیادی نه به تعبیر استالین و نه به درک مسأله ملت نمی کند!

مقوله سرزمین به همین درجه پیچیده است! نه فقط اقوام و ملیت های مختلف در سرزمین های مشترکی زیسته اند و به نوبت بر آن حکم رانده اند و یکدیگر را به این سوی و آن سوی کوچانده اند بلکه با رشد جمعیت دنیا و با گسترش تحرک و تردد و مهاجرت انسان ها در پهنه جهان هر تعریف ملی مبتنی بر اشتراک در سرزمین باید هر ساله مورد تجدید نظر قرار بگیرد! طول و عرض کره زمین ثابت است انسان ها اما آن هم با شتاب های مختلفی در میان اقوام و ادیان گوناگون دائما بر تعدادشان افزوده شده و می شود، در اکثریت کشمکش های ملی امروز جدال بر سر سرزمین و دعاوی ارضی یک موضوع اصلی مورد مشاجره است، فلسطین یک نمونه برجسته است اما ابدا منحصر به فرد نیست، سرزمین مورد نظر ناسیونالیسم کرد بعضا همان خطه مورد علاقه ناسیونالیسم ارمنی است! تلاشی یوگسلاوی و کشمکشی که بر سر ملیت هر متر مربع در بوسنی هرزگوین در جریان است نمونه های زنده و حی و حاضر بیشتری به دست داده است.

ملاک سرزمین به خصوص با نمونه یهودیان در دوران استالین که فاقد سرزمین واحدی به نام خویش بودند مقابل قرار داده می شود، با ملاک استالین یهودیان بنا بر فقدان سرزمین مشترک یک ملت نبودند، برای نظریه پردازان دیگری مثال ملت یهود متقابلا ردیه ای بر ملاک سرزمین و البته همچنین زبان در تعریف ملت است، تعبیر استالین از ملاک زندگی اقتصادی مشترک و پیوند اقتصادی درونی بسیار مبهم و به خصوص به شدت غیر مارکسیستی است! از یک سو در بحث جنبش های ملی عروج ملت را محصول عصر سرمایه داری اعلام می کند و از سوی دیگر ملاک پیوند اقتصادی را به دوران پیش از پیدایش سرمایه داری تسری می دهد و با این ملاک ها در دنیای قبل از سرمایه داری نیز دست به کار رد و قبول اعتبارنامه های ملی مردم مختلف می شود، برای مثال در رد ملت بودن گرجی ها علیرغم زبان و سرزمین مشترک به فقدان یک همبستگی و چسبندگی اقتصادی در میان مردم گرجستان در دوره سرواژ استناد می کند.

اگر مقوله بازار داخلی در دوران سرمایه داری را بتوان به عنوان مبنائی برای زندگی اقتصادی مشترک و منفک از دیگران تعریف کرد (که خود جای بحث دارد) زندگی اقتصادی مشترک و پیوند اقتصادی درونی در دوران سرواژ یا در نظامی فاقد یک سیکل مبادله کالائی گسترده میان جمعیت دیگر ابدا قابل درک نیست، تا آنجا که به سرمایه داری مربوط می شود اقتصاد مشترک و بازار داخلی جدا از مقوله دولت واحد قابل بحث نیست، اگر چنین دولتی وجود داشته باشد، اگر مردمانی واقعا به تشکیل دولت خویش در یک رابطه اقتصادی کاپیتالیستی نائل شده باشند آن وقت به همین اعتبار ملت بودنشان فی الحال مسجل شده است و ارجاع به ملاک دیگری اصولا ضرورت نمی یابد، ملاک اقتصاد مشترک به این اعتبار یک ملاک زائد و از نظر تئوریک گمراه کننده است که عملا کل موضوع تعریف ملت را دور می زند!

و بالاخره فاکتور آخر استالین مقوله کاراکتر و مشخصات روانی مشترک (فرهنگ مشترک) است، این شاید دلبخواهی ترین و غیر علمی ترین بخش تعریف است که از اساس کل مسأله تعریف ابژکتیو ملت را لوث می کند! استالین می نویسد: "البته مشخصات روانی یا به عبارتی کاراکتر ملی برای ناظر خارجی قابل تعریف نیست اما تا آنجا که خود را در یک فرهنگ مشترک خاص آن ملت به ظهور می رساند مقوله ای قابل تعریف است و انکاربردار نیست."این مقوله دریچه ای برای ورود اختیاری ترین دسته بندی هاست، نژاد، قومیت، مذهب مجددا از این دریچه وارد بحث می شوند چرا که هر یک آشکارا عوامل مشروط کننده ذهنیت و روانشناسی افراد هستند، قائل بودن به یک فرهنگ ملی فراطبقاتی که ذهنیت و موقعیت روانی انسان های متعلق به یک ملت را کلا از سایرین متمایز می کند به شدت غیر مارکسیستی، غیر واقعی و خیالی است!

استالین مشخصا از اختلاف کاراکتر ملی آمریکائی ها و انگلیسی ها علیرغم زبان مشترکشان سخن می گوید، دنیای ذهنی کارگر آمریکایی به زعم استالین شباهت بیشتری با ارباب صنایع این کشور دارد تا با کارگران ایرلندی و انگلیسی، قائل بودن به نوعی معنویات مشترک در میان آحاد یک ملت فرمولاسیون های دیگری هم داشته است، تاریخ مشترک، خودآگاهی ملی، هویت ملی مقولاتی هستند که کمابیش به همان روانشناسی مشترک استالین اشاره می کنند، در تمام این فرمول ها آنچه عیان است خصلت فوق العاده پروبلماتیک خود این مقولات و مؤلفه هاست، به قول ارنست رنان عوضی گرفتن تاریخ خویش (و یا باید گفت تاریخ بافتن برای خویش) خود جزو مشخصات ملت بودن است، توضیح دادن ملت بر مبنای معنویات مشترک، تاریخ مشترک، حافظه تاریخی و کاراکتر ملی مشترک توضیح دادن اساطیر با اساطیر است! عینیت و قابل ارجاع بودن مفاهیمی چون تاریخ، فرهنگ، روانشناسی و امثالهم خود باید بدوا اثبات شود.

ملت و تاریخ

مشکل اساسی تر تعبیر استالین و تعابیر نوع استالین از مقوله ملت خصلت غیر تاریخی و جامد آنهاست! استالین البته ملت را یک مقوله تاریخا شکل گرفته می نامد، جمود این فرمول علیرغم اشاره به نقش تاریخ در شکل دادن به مقوله ملت در تعبیر تکاملی و شبه بیولوژیکی است که از ملت و نحوه پیدایش تاریخی آن به دست داده می شود، ملت به عنوان یک موجود مرکب دیده می شود، با زبان مشترک، سرزمین مشترک و ..... که تاریخ گام به گام اجزاء آن را به دست می دهد و مقدمات خلق آن را فراهم می کند، وقتی این آفرینش صورت گرفت، وقتی تاریخ محصول نهائی خود را به صورت یک ملت ساخت و سنتز کرد ملت دیگر بیرون تاریخ نظیر یک عمارت یا یک جانور تاریخا شکل گرفته حیات و موجودیت مستقل و قائم به ذات خود را پیدا می کند، ملت ها تاریخا خلق می شوند و خلق شده می مانند به نحوی که ناظر خارجی می تواند براندازشان کند و مشخصاتشان را بشمارد، درست همان طور که می توان یک اردک را به عنوان یک محصول تاریخ طبیعی بر مبنای مشخصاتش توصیف کرد.

ملتی که به این نحو خلق می شود و مشخصاتش را از تاریخ دریافت می کند دیگر ظاهرا از پروسه تاریخی بی نیاز می شود و از گردونه تکامل بیرون می افتد، چنین درکی عمیقا مکانیکی و به خصوص از ریشه غیر مارکسیستی است، ملت به هر شکل که تاریخا پیدا شده باشد باید در زندگی معاصر جوامع مدام از نو بازتولید شود، باید ابقاء شود، آن چه مکانیسمی است که حس ملی و تلقی مشترک از تاریخ خویش، زبان مشترک، سرزمین مشترک، اقتصاد مشترک و شاخص دیگر ملت بودن را محفوظ می دارد و بازسازی می کند؟ در تعبیر مکانیکی ملت این پروسه مورد اشاره نیست! برای مارکسیسم برای مثال طبقه یک مقوله محوری در تبیین جامعه است، طبقات کارگر و بورژوا هم محصول تاریخ هستند اما در هیچ مقطعی کار تاریخ با آنها تمام نمی شود، تمام داستان جامعه سرمایه داری داستان بازتولید و بازآفرینی کارگر و سرمایه دار به عنوان کارگر و سرمایه دار در متن مناسبات اجتماعی و سیر هر روزه تاریخ است، ملت نیز به طریق اولی چنین است.

شرایط ملت بودن و ملت نامیده شدن توده های مختلف مردم هر روز در متن تاریخ معاصر و نه گذشته بازتولید می شوند، پروسه تعریف یک ملت یک پروسه علمی نیست، یک اتفاق مادی است که در قلمرو اقتصاد و سیاست و ایدئولوژی هر روز از نو رخ می دهد، دقیقا به همین دلیل است که ملت آغاز و پایانی دارد، در هیچ جای این بحث ما منکر این واقعیت نشده ایم که مردم مشخصات نژادی، زبانی و قومی قابل تعریفی دارند، در سرزمین های مختلفی زندگی می کنند، فعل و انفعالات اقتصادی و اجتماعی و معنوی میان انسان ها در جهان آنها را به صورت تجمع ها و تمرکزهای محلی و منطقه ای که در هر یک زبان و رسوم خاصی رواج بیشتری دارد گرد هم آورده است، آن چه مورد نقد است مقوله ملت است، اگر از ما بپرسند آیا هر نژاد یا هر قوم یا متکلمین به هر زبان خاص یا ساکنین هر سرزمین معین حق دارند کشور خود را تشکیل دهند؟ بی شک پاسخ ما منفی است!این مقولات منشأ و توجیهی برای تعریف یک مجموعه و موجودیت مجزای انسانی در تمایز با بقیه نیستند!

اهمیت مقوله ملت در این است که این تفکیک را به وجود می آورد، مجاز می کند و مشروعیت می بخشد، تعلق ملی بنا بر این اسم دیگری برای قومیت و نژاد و زبان مشترک نیست، عنوانی برای ترکیب همه این مشخصات در یک مجموعه واحد انسانی نیست بلکه یک تعبیر مجازی و اختیاری، یک پرچم سیاسی برای تبدیل این مشخصات و در اغلب موارد فقط یکی از آنها برای ایجاد تمایز سیاسی و کسب حقوق سیاسی و کشوری متفاوت از سایرین است، نه فقط ملت بلکه جدول بندی هائی از نوع تعاریف استالین هم محصول تاریخند، در نوشته استالین این واقعیت کاملا به فراموشی سپرده می شود که لیست او در واقع کلکسیونی از مؤلفه ها و مشخصات ملی است که در مقاطع مختلف در تاریخ توسط جریانات اجتماعی مختلف و در اغلب موارد در تضاد و تقابل باهم طرح شده اند، آن جریانات اجتماعی که تاریخا ملت را با زبان مشترک تعریف کردند و خواهان تشکیل ملت ها از مردم همزبان شده اند خود را در مقابل مدافعان نظریه ملت بر حسب سرزمین و یا به خصوص ملت به عنوان یک موجودیت اقتصادی یافته اند!

اینها پرچم های ناسیونالیسم های مختلف و بخش های مختلف جوامع گوناگون هستند که در پروسه تاریخی واقعی با پراتیک خود ملت های موجود را شکل داده اند و حراست می کنند، این پروسه و این پراتیک هیچ جا تمام نشده و نمی شود، این پراتیک دائما ادامه دارد، ملت های قدیم را بازتولید می کند، برای پیدایش ملت های جدید تلاش می کند، تعابیر مختلف از ملاک های اصالت و برتری و حقوق ملی را مقابل هم قرار می دهد و در ذهن توده مردم می کارد، ملاک های استالین پرچم ناسیونالیسم های مختلف و کشمکش های اجتماعی و سیاسی گوناگون بوده اند و هستند، انقلاب فرانسه برای مثال در تعریف انسان فرانسوی، عضو ملت فرانسه، ابدا ملاک قومیت، کاراکتر ملی و حتی فرانسوی زبان بودن را مبنا قرار نداد، پذیرش وظایف و حقوق شهروندی فرانسه تنها ملاک بود، تکلم به زبان فرانسه یعنی زبان رسمی کشور قاعده ای بود که هر فرانسوی و عضو ملت فرانسه مستقل از زبان مادریش می بایست بعدا رعایت کند.

مرتبط کردن ملیت به زبان و قومیت و بعدا اصل و نسب در مقابل ملت سازی از نوع انقلاب فرانسه قرار می گیرد، تعریف ملت آلمان بر حسب سرزمین و یا بر حسب زبان شاخه های مختلفی در ناسیونالیسم آلمانی را تعریف می کند و مجموعه های مختلفی را به عنوان ملت آلمان به رسمیت می شناسد، تأکید بر مؤلفه اقتصادی در تعریف یک ملت نیز اساسا پرچم جنبش ناسیونال - لیبرالی بوده است که با کمترین ملاحظه قومی و زبانی و نژادی مللی را به رسمیت شناخته است که قادر باشند مبنائی برای یک اقتصاد ملی بورژوائی قرار بگیرند و محملی برای استقرار دولت واحد و توسعه سرمایه داری باشند، در این مکتب که از نیمه قرن نوزده تا نیمه قرن بیستم عملا ذی نفوذترین جریان ناسیونالیستی بود همزبانی، اشتراک در قومیت و تاریخ و هویت ملی نقش چندانی بازی نمی کنند، هدف اتفاقا ادغام مردم از اقوام و نژادها و زبان های مختلف در مجموعه های به اندازه کافی بزرگ ملی و کشوری بود که بتواند به عنوان ظرف سیاسی و اداری برای توسعه سرمایه داری و انباشت سرمایه عمل کند.

بر خلاف ناسیونالیسم قومی یعنی ناسیونالیسمی که از جمله بر اشتراک زبان پافشاری می کند ناسیونالیسم لیبرالی، متحد کننده و ادغام کننده اقوام مختلف بوده است! به همین ترتیب می توان به شعارها و عملکردهای شاخه های دیگر ناسیونالیسم دقت کرد، ناسیونالیسم در اروپای غربی با ناسیونالیسم در اروپای جنوبی و شرقی معضلات و عملکرد و مسیر یکسانی نداشته است، ناسیونالیسم ضد استعماری کشورهای عقب مانده و مستعمرات سابق که در نیمه دوم قرن حاضر با هدف بازسازی و مدرنیزه کردن کشور خویش به میدان آمد، ناسیونالیسم خرده بورژوائی و ضد امپریالیستی واپسگرا و سنت گرائی که به ویژه در دو دهه اخیر در برخی کشورهای اسلام زده عروج کرد هر یک امر خاصی را دنبال می کنند و ملاک خاصی در تعریف هویت ملت خویش به دست می دهند، چیدن این ملاک ها از متن جنبش و حرکت تاریخی مدافع آنها و لیست کردن و از آن بدتر ترکیب آنها به عنوان مشخصات تاریخا تکامل یافته و ثبات یافته ملت ها پشت کردن به هر مفهوم جدی از تاریخ و تحلیل تاریخی جامعه است.

ملت و پراتیک کمونیستی

اگر بپذیریم که ملت محصول پروسه تاریخی ملت سازی است، که این پروسه تاریخی یک روند پراتیکی است که در آن طبقات و نیروهای سیاسی طبقات بر مبنای آرمان ها، سیاست ها و اهداف اجتماعیشان شرکت می کنند، که ملت و خصوصیات علی الظاهر ابژکتیو آن در واقع مادیت یافتن شعارها و به اهتزار در آمدن پرچم های جنبش های ملی گوناگون در طول تاریخ دویست سال اخیر است آن وقت درک این مسأله سخت نیست که در تاریخ پیدایش و سیر تکوین ملت ها کارگر و کمونیسم ناظر خارجی نیست! داوری نیست که وظیفه اعاده حقوق ملل را بر عهده خویش می یابد، ملت، ملت سازی و حفظ و ابقاء هویت های ملی در جهان یک پروسه است که ما را هم در بر می گیرد و از پراتیک ما هم تأثیر می پذیرد، تاریخ پیدایش ملل صرفا تاریخ ناسیونالیسم و ناسیونالیست ها نیست تاریخ انترناسیونالیسم هم هست، تاریخ مبارزه طبقاتی در جوانب مختلف آن هم هست، پذیرش این حکم بحث موضع کمونیستی در قبال ملل و مبارزه ملی را از اساس در یک صفحه متفاوت قرار می دهد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش سوم: انترناسیونالیسم و مسأله ملی

در بخش های قبل به این نکته تأکید کردیم که مقولات و فرمول بندی هائی که سنتا در برنامه های کمونیستی در قبال ملت و مسأله ملی به کار رفته اند نه فقط جوابگوی مسأله نیستند بلکه به طور جدی گمراه کننده و توهم آفرینند! "حق ملل در تعیین سرنوشت خویش"نه فقط یک اصل قابل تعمیم کمونیستی نیست، نه فقط لزوما آزادی خواهانه نیست بلکه به معنی دقیق کلمه خرافی و غیر قابل فهم است! مقوله محوری در این فرمول یعنی مقوله ملت از اساس دلبخواهی است، ایدئولوژیک و اساطیری است، شرط شفافیت موضع کمونیستی در قبال ملل و مسأله ملی در درجه اول این است که خود را از این فرمول خلاص کنیم! در سطح نظری مشکل اساسی این فرمول این است که اولا ملت را به عنوان یک مقوله معتبر و عینی مفروض می گیرد، هویت ملی را یک مشخصه ابژکتیو مردم فرض می کند، ثانیا مسأله را به صورت ضرورت به رسمیت شناسی یا اعاده حقوق علی الظاهر طبیعی و ذاتی این موجود (ملت) تبیین می کند.

"حق ملل در تعیین سرنوشت"به این ترتیب به نادرست به سطح یک پرنسیپ انسانی و آزادی خواهانه غیر قابل انکار و جهان شمول ارتقاء پیدا می کند، تلقی اولیه هر کمونیستی که با این فرمول بار آمده باشد این است که حق ملل در تعیین سرنوشت یعنی تشکیل دولت های مستقل توسط ملل مختلف اصلی است معتبر نظیر برابری زن و مرد، آزادی بیان و تشکل و اعتصاب یا حق طلاق، این یک سوء تعبیر بنیادی است که گواه پیشروی عقیدتی مهمی برای ناسیونالیسم است، در سطح عملی اشکال این فرمول این است که اولا علیرغم همه جد و جهدها تا کنون  تعریف قابل استفاده ای از ملت به دست داده نشده است تا بتوان صاحبان این حق را در دوره های مختلف جامعه معاصر بازشناخت و ثانیا هیچ یک از جریانات و مکاتب مدافع این فرمول چه سوسیالیست و چه ناسیونالیست تا کنون  حاضر نشده اند این بحث را تا نتیجه عملی منطقیش امتداد بدهند و از دولتدار شدن همه ملل با همان تعریفی که خود از ملت به دست می دهند دفاع کنند!

ادبیات مدافعان فرمول حق ملل در تعیین سرنوشت مشحون از تبصره ها و ملاحظاتی است که به بهانه های مختلف ملل متعدد را از دایره شمول این حق بیرون می گذارد! برنامه کمونیستی در قبال مسأله ملی باید از اسارت این تبیین ناسیونالیستی رها بشود و مستقیم و بدون گیج زدن و ابهام تراشی سراغ معضل آن طور که واقعا هست برود، برنامه کمونیستی قبل از هر چیز باید صورت مسأله را درست طرح کند، باید روشن باشد که چرا به مقوله ملت و ملی گرائی و مسأله ملی می پردازد و به چه چیز می خواهد پاسخ بدهد؟ برنامه باید در تبیین خود به مقولات و مفاهیمی متکی باشد که واقعی و قابل تعریف باشند، ما به ازاء قابل تشخیصی در جهان مادی داشته باشند، برنامه باید روشن کند که استنتاجاتش در قبال مسأله مورد بحث تا چه حد اصولی و جهان شمول و تا چه حد سیاسی و مشروط به زمان و مکان و شرایط معین است.

از اصول تا استراتژی

بخش اعظم بحث ملت و مسأله ملی در ادبیات کمونیستی مخلوط درهم جوشی از اصول عقیدتی از یک سو و ملاحظات تاکتیکی و استراتژیکی از سوی دیگر است، اینها در آثار مختلف لزوما با دقت از هم تفکیک نشده اند اما این تفکیک حیاتی است، باید روشن کرد که از میان احکام مختلف مارکسیستی در قبال ملت و ناسیونالیسم و مسأله ملی و حق جدائی و غیره، احکامی که گاه به روشنی در تناقض صوری با یکدیگر قرار دارند کدام مبین اصول غیر قابل نقض کمونیستی و پرولتری و کدام انعکاسی از مصالح تاکتیکی و مبارزاتی دوره ای جنبش است؟ برای مارکسیسم و کمونیسم کارگری در برخورد با کل پروبلماتیک ملت و مسأله ملی چند اصل عقیدتی بنیادی وجود دارند که جهان شمول و غیر قابل نقضند و از زمان و مکان و دوره تاریخی و مرحله تکاملی جامعه و جنبش طبقاتی کاملا مستقلند، اینها عبارتند از:

١- کارگران میهن ندارند، ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم کارگری در تضادی آشکار و مطلق باهم قرار دارند، غیر قابل تلفیق و سازش با یکدیگرند، ناسیونالیسم یک ایدئولوژی بورژوائی است که مانع خودآگاهی طبقاتی و انترناسیونالیستی طبقه کارگر است.

٢- کمونیسم برای از میان بردن مرزهای ملی و لغو هویت های ملی تلاش می کند، جامعه کمونیستی جامعه ای فاقد تفکیک ملی و کشوری انسان هاست.

٣- ستم ملی تبعیض بر مبنای انتساب انسان ها به ملیت های مختلف یکی از جلوه ها و اشکال مهم نابرابری انسان ها در جامعه طبقاتی است و باید برچیده شود، محو ستم ملی و تضمین برابری همه انسان ها مستقل از تعلقات ملی یک هدف مستقیم جنبش کمونیستی طبقه کارگر است.

بدیهی است که همه این اصول باید مؤکدا در برنامه کمونیستی قید شوند، اینها اساس موضع کمونیسم در قبال ملت و ملی گرائی و ستم ملی را تشکیل می دهند، در همان نظر اول روشن است که حکم حق جدائی یا به اصطلاح حق ملل در تعیین سرنوشت برای کمونیسم در ردیف این احکام بنیادی نیست و نه فقط این بلکه این اصول را نفی می کند، اینجا صحبت بر سر ایجاد یک مرزبندی ملی و یک تفکیک کشوری جدید است، مرزبندی و تفکیکی که کمونیسم و انترناسیونالیسم کارگری به عنوان یک اصل بنیادی خواهان امحاء همه جانبه آن است، با این وصف چرا کمونیست ها از به رسمیت شناسی حق جدائی و گاه حتی از مطلوبیت سیاسی آن در این یا آن شرایط خاص سخن می گویند؟ این موضع چگونه با آن اصول وفق داده می شود؟ پاسخ این است که حق جدائی برای کمونیست ها نه یک اصل نظری بلکه یک ابزار در قلمرو سیاست است.

به رسمیت شناسی حق جدائی ملل که شرایط و محدودیت های آن را در دیدگاه مارکسیستی پائین تر بحث خواهم کرد از اصول ناشی نمی شود بلکه حاصل اجبارهای قلمرو سیاست است، این یکی از اهرم های عملی برای پیشبرد استراتژی انقلاب کارگری در اوضاع و احوال مشخص سرمایه داری معاصر است، تازه حتی در قلمرو عمل و مبارزه سیاسی نیز بلافاصله و بی مقدمه به مقوله حق تعیین سرنوشت نمی رسیم، یک اصل عملی و تاکتیکی مارکسیسم در جهانی که فی الحال به کشورها و ملت ها تقسیم شده است ترجیح دادن قالب های کشوری بزرگتر به کوچکتر و مخالفت با خرد شدن و تجزیه قالب های کشوری بزرگ به آحاد کوچکتر اعم از قومی و غیر قومی است، به عبارت دیگر حق جدائی در خود قلمرو تاکتیک نیز با اصول عام تر و اساسی تری در تقابل قرار می گیرد! همه اینها به این معنی است که حق ملل در تعیین سرنوشت خویش یا به معنی دقیقتر حق جدائی ملل و تشکیل کشورهای مستقل نه منتج از اصول مارکسیستی و به طریق اولی نه جزئی از این اصول بلکه ماهیتا استثنائی بر این اصول است!

حاصل شرایط کنکرت سیاسی و اجتماعی است که کمونیست ها را به عقب نشینی از اصول نظری و موازین سیاسی عام خود ناگزیر می کند، رد مسأله حق تعیین سرنوشت به عنوان یک اصل کمونیستی از یک سو و قبول مشروط آن به عنوان یک اجبار تاکتیکی تحت شرایط معین، این به نظر من نقطه عزیمت یک موضع اصولی کمونیستی است!بحث جایگاه حق تعیین سرنوشت در نگرش و برنامه مارکسیستی بنا بر این باید بر خلاف نگرش رایج که این را یک اصل اثباتی مارکسیسم قلمداد می کند اتفاقا روی این نکته متمرکز شود که شرایط و محدودیت ها و موقعیت های استثنائی که دفاع از این حق و گاه حتی توصیه آن را ایجاب می کند کدامند؟ جدا از رگه هائی که بعدها در بین الملل دوم و به ویژه در قبال جنگ اول ناسیونالیسم را در بنیادهای سوسیالیسم خویش وارد کردند و یا کمونیسم روسی پس از استالین که ملت ها و خلق ها را در کنار طبقات به پرسوناژهای معتبر و قائم به ذاتی در روند تاریخ ارتقاء داد کل سنت مارکسیستی در قبال مسأله ملی به مسأله به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت نه به عنوان یک اصل نظری بلکه یک روش سیاسی در استراتژی عملی جنبش سوسیالیستی نگاه می کند.

علیرغم همه سایه روشن ها و حتی ناروشنی ها و ابهاماتی که در شیوه برخورد خود مارکس یا لنین می توان سراغ کرد این مسأله در برخورد هیچ یک قابل تردید نیست که تضاد آشتی ناپذیر ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم یک اصل عقیدتی است، حال آن که به رسمیت شناسی حق ملل در تعیین سرنوشت خویش خشتی در استراتژی عملی جنبش است، فرمول ما از نظر متد کاملا در این سنت قرار دارد اما کاربست عملی و دامنه شمولی محدودتر از آنی دارد که چه مارکس و چه لنین در دوران خود مد نظر داشتند، به این دلیل که اولا چهره ملی جهان و جایگاه ملت و ملت سازی در دوران مارکس با دوران لنین و هر یک با دوران ما به شدت متفاوت است، ثانیا موقعیت ناسیونالیسم و جایگاهش در پروسه تاریخی در هر دوره به شدت متفاوت است، ثالثا رابطه متقابل سوسیالیسم و ناسیونالیسم تناسب قوای آنها و نوع تلاقیشان باهم در صحنه اجتماعی امروز به شدت متفاوت است و الزامات تاکتیکی امروز ما تفاوت های جدی با هر دو دوره قبل دارد و بالاخره رابعا به نظر من به لطف متأخر بودنمان ما این امکان را داریم که مقولات و تبیین هائی را به بحث اضافه کنیم که به موضع کمونیستی دقت و ظرافت بیشتری می بخشد و شاید برخی ابهامات را رفع می کند، به طور مشخص روشی که ما دامنه این شمول این فرمول را تعریف می کنیم با روش مارکس و لنین هر دو تفاوت می کند.

زاویه تاریخی

مارکس در ابتدای عصر ناسیونالیسم زندگی می کرد اما این ناسیونالیسم امروز و یا ناسیونالیسم دوران لنین نبود، بستر اصلی ناسیونالیسم در این دوره نه فقط قومی نبود بلکه ادغام اقوام متعدد در چهارچوب های ملی واحد مضمون آن را تشکیل می داد، روند ملت سازی و کشورسازی دوران مارکس نه روند کشوردار شدن همه ملل یا اقوام بلکه شکل گیری اقتصادهای ملی کاپیتالیستی قابل دوام در اروپا و درهم ریختن نظم کهنه بود، بعضا اسنادی وجود دارند که در آنها مارکس و انگلس اصل ملیت و یا به عبارتی که بعدها رواج یافت حق تعیین سرنوشت را حق همه ملل دانسته اند اما موضع برجسته تر و شاخص تر مارکس و انگلس تفکیک ملت از ملیت و ملل تاریخی از ملل غیر تاریخی است، یعنی مللی که به حکم شرایط عینی در پروسه عروج پی در پی جوامع صنعتی سرمایه داری شانس واقعی ایجاد کشور خویش را دارند، شمول موضع مارکس و انگلس در واقعیت امر بسیار محدودتر از همه ملل است.

صحبت بر سر روند عینی شکل گیری و قوام گرفتن ساختارهای ملی - کشوری قابل دوام کاپیتالیستی در اروپاست و نه حق همه ترکیب های ملی و قومی جهان به ایجاد کشور خویش، مارکس و انگلس تعلقات ملی - قومی را به عنوان مبنای تشکیل کشورهای مستقل صریحا رد می کنند!در موارد معدودی که مارکس مشخصا به حمایت از استقلال ملل کوچکتر و فرعی تر و غیر تاریخی نظیر ایرلند و لهستان برخاسته است خاصیت سیاسی این موضعگیری برای پیشرفت جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر صریحا روشن بوده است، استقلال لهستان به ارتجاع تزاری ضربه می زند و استقلال ایرلند زمینداری بزرگ بریتانیا را در حلقه ضعیفش می کوبد و نیز یک عامل تاریخی نفاق بین طبقه کارگر در انگلستان و آمریکا را از میان می برد.

دوران لنین دوران دیگری است، وقتی لنین از حق جدائی ملل سخن می گوید اساسا ملت های تحت ستم در امپراطوری تزاری و مستعمرات و کشورهای تحت سلطه امپریالیسم جلوی چشمش می آیند، توجه لنین به نقش مثبت مبارزات ضد استعماری ملل کوچک در مستعمرات در ضربه زدن به قدرت بورژوازی جهانی است، اینجا هم به معنایی دیگر با یک روند ابژکتیو ملت سازی بر متن یک نظم کهنه و ارتجاعی در راستای تحول مناسبات اقتصادی و رشد سرمایه داری در مقیاس جهانی روبرو هستیم، با نوعی ناسیونالیسم روبروئیم که نه صرفا در برابر پرولتاریا و جنبش کارگری بلکه همچنین در برابر استعمار، ارتجاع سیاسی و فئودالیسم معنی پیدا می کند، توجه لنین به توان سیاسی این جریان و نوع و نحوه تلاقی و تقابل آن با جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر است، مسأله حق تعیین سرنوشت برای لنین در این چهارچوب سیاسی معنی پیدا می کند، لنین هم دامنه شمول این حق را محدود می کند، فرمول حق تعیین سرنوشت در روایت لنین از فرمول مارکس و انگلس عامتر است اما از نظر عملی با تفکیکی که میان حق جدائی و به صلاح بودن جدائی قائل می شود عملا حمایت جنبش کمونیستی از جدائی ملت ها را به موارد معدودی محدود می کند! تشخیص مطلوبیت جدائی و یا توصیه و عدم توصیه به جدائی در فرمول بندی لنین کاملا به تحلیل شرایط مشخص موکول می شود.

دوران ما دوران کاملا متفاوتی است، تا قبل از فروپاشی بلوک شرق هیچ روند فراگیر و یا تعیین کننده ملت سازی در سطح جهانی و یا در مقیاس منطقه ای در جریان نبود، موارد پراکنده ای که وجود داشت حداکثر می توانست آرایش ملی جهان معاصر را در جزئیات کم اهمیتی تعدیل کند، از این مهمتر حرکت های ملی فاقد محتوای اقتصادی ویژه ای بودند، تحولات مورد نظر جنبش های ملی اساسا سیاسی و فرهنگی بودند، منشأ این جنبش ها نه تحولات اقتصاد سیاسی جهانی نظیر دوران مارکس و لنین بلکه اساسا ستم ملی و فرهنگی و یا تخاصمات ناسیونالیستی بر سر قدرت بوده است، اقتصاد سیاسی جهان و قطب بندی های اقتصادی و سیاسی آن از این کشمکش ها کوچکترین تأثیری نمی پذیرند، آنچه اساسا در این دوره در قلمرو بحث حق تعیین سرنوشت وجود دارد تعدادی مسأله حل نشده ملی است مانند مسأله فلسطین، مسأله کرد، مسأله ایرلند و غیره که به درجات مختلف مانع سیر متعارف اقتصاد کاپیتالیستی در منطقه خویش هستند و یا به عامل بی ثباتی و تنش سیاسی در مقیاس منطقه ای و جهانی تبدیل شده اند.

این مسائل بعضا به صحنه هائی از یک جدال وسیعتر میان غرب و شرق تبدیل شده بودند و به این اعتبار محتوائی غامض تر از موارد متعارف کشمکش ملی یافته اند، سقوط بلوک شرق به معنای جدیدی یک روند ملت سازی را آغاز می کند که حتی از نظر اقتصادی هم محتوائی تعیین کننده دارد، سرمایه داری بازار در بخش عظیمی از جهان صنعتی و نیمه صنعتی در متن گسیختگی کلیه ساختار های سیاسی نظام پیشین و نبود یک قالب ایدئولوژیکی پذیرفته شده برای حاکمیت می رود جای مدل به بن بست رسیده سرمایه داری دولتی را بگیرد، نوعی از ناسیونالیسم اساسا ناسیونالیسم قومی به عنوان ماتریالی برای بنا کردن شالوده ایدئولوژیکی حکومت و کسب مشروعیت سیاسی برای دولت های بورژوائی جدید در تکه پاره های امپراطوری مضمحل شده به جلوی صحنه رانده می شود، هر روز مسأله ملی جدیدی ساخته می شود، بحث حق تعیین سرنوشت وسیعا به بالای دستور رانده می شود، جالب اینجاست همان روندی که مسائل ملی جدید را به میان می کشد حل مسائل ملی قدیم را محتمل تر می کند.

این شرایط زمین تا آسمان با دوره های دیگر فرق دارند، کل مسأله بر متن یک واپسگرائی عظیم اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جریان دارد، ناسیونالیسم قومی در منحط ترین و فاسدترین اشکال آن پرچمدار مسأله ملی است! بر خلاف دوران مارکس و لنین ملت سازی امروز و هویت های ملی در حال حدادی شدن ربطی به جلو رفتن مادی تاریخ در هیچ جهت مثبتی ندارند! نوک تیز این ناسیونالیسم مستقیما علیه کارگر و کمونیسم و حتی رفرم و لیبرالیسم است! تکرار ساده فرمول لنین در قبال استقلال مستعمرات و فرمول مارکس در قبال ملت سازی بورژوائی قرن نوزدهم جواب مسائل امروز نیست! کمونیست و کارگر امروز باید جواب مسأله ملی امروز را آن طور که هست بدهد، در این تلاش به نظر من می توان به تبیینی رسید که به دوره های گذشته نیز قابل تعمیم باشد و جوهر انقلابی و منسجم برخورد مارکس و لنین را نیز با شفافیت بیشتری نشان بدهد.

از ملت تا مسأله ملی

نفس وجود ملت یا فرض وجود یک ملت مبنای هیچ حق حاکمیتی نیست! این که هر ملتی با هر تعریفی حق دارد کشور خویش را تشکیل بدهد نه مبنای علمی دارد نه حقوقی و نه تاریخی!مارکس و لنین نه فقط از نظر عملی چنین تصویری از مسأله نداشتند بلکه این را فرض می گرفتند که در جهان واقعی و در متن پیوندهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی میان اقوام و ملیت های مختلف همه ملل در جستجوی ایجاد کشور خویش نخواهند بود و جهان هیچ گاه به سبدی پر از کشورهای ریز و درشت به تعداد ملل موجود چه واقعی و چه مجازی تبدیل نخواهد شد و همین اطمینان خاطر عملی بعضا در عدم سختگیری علمی آنها در تعیین دقیق تر ملاک ها و دایره شمول حق ملل یا در عدم ورود جدی تر آنها به نقد حقوقی مقوله ملت سهم داشته است، وجود ستم ملی هم فی نفسه مبنائی برای به رسمیت شناسی حق جدائی و تشکیل کشور مستقل نیست!

پاسخ کمونیستی به وجود ستم ملی مبارزه برای رفع ستم ملی است، این روشی است که جنبش طبقه کارگر و کل حرکت برابری طلبانه در ٩٩ درصد جوامع موجود در قبال ستمی که بر ملیت های اقلیت می رود در پیش گرفته اند، پاسخ نهائی کمونیسم نیز پایان دادن همیشگی به ستم ملی از طریق از میان بردن سرمایه داری، استثمار و تقسیم طبقاتی به طور کلی است، به رسمیت شناسی حق تعیین سرنوشت یا حق جدائی اهرم سیاسی و شعاری تاکتیکی در قبال وجود ملت ها و تعلقات و توهمات ملی و یا حتی وجود ستم ملی نیست، ابزاری است برای پاسخگویی به مسأله ملی، وجود ملت و ستم ملی به خودی خود معادل وجود یک مسأله ملی نیست، این یک مقوله اساسی در بحث ماست، بدون هویت ملی طبعا مسأله ملی نمی تواند وجود داشته باشد، همین طور بدون ستم ملی یا تصور وجود ستم ملی و یا لااقل رقابت ملی مسأله ملی وجود خارجی نخواهد داشت، اینها شرط لازم پیدایش مسأله ملی در جامعه است اما شرط کافی آن نیست.

وقتی می توانیم از وجود مسأله ملی حرف بزنیم که این هویت های ملی متقابل و کشمکش ها و رقابت ها و خصومت ها به درجه ای از غلظت و شدت رسیده باشند، از پیشینه تاریخی برخوردار شده باشند و حساسیتی را در کل جامعه برانگیخته باشند که آن را در زمره مسائل محوری جامعه قرار داده باشد، مسأله ای که از نظر توده وسیع مردم و از نظر حیات اقتصادی و سیاسی جامعه پاسخ می طلبد، به رسمیت شناسی حق جدائی یکی از روش های درمانی، یک جراحی اجتماعی است که در چنین شرایطی در دسترس طبقه کارگر است اما بدوا باید مسأله ای به وجود آمده باشد تا چنین راه حلی اساسا موضوعیت پیدا کرده باشد، باید دردی وجود داشته باشد تا چنین درمانی را که به شهادت تاریخ صد و پنجاه سال گذشته در اکثر اوقات برای کمونیست ها قابل توصیه نیست در لیست امکانات قرار بدهد، وقتی دقیق تر نگاه می کنیم می بینیم مارکس و لنین هم تا آنجا که به حق جدائی مربوط می شود در واقع نه کل تنوع ملی یا موارد بی شمار ستم ملی بلکه مسائل ملی مفتوح در جهان معاصر خویش را در نظر داشته اند.

فرمول بندی های آنها را نیز باید در همین متن فهمید و قضاوت کرد، برنامه کمونیستی سند تحبیب ملل نیستند، قرار نیست طبقه کارگر برای تقسیم هر کشور به جمهوری های مستقل هر ملیت بپا خیزد! از نظر طبقه کارگر هر شکایت و اعتراضی از ستمگری ملی فورا با رفراندوم جدائی پاسخ نمی گیرد، پیروزی کارگری جشن ناسیونالیسم نیست! طبقه کارگر و برنامه کمونیستی موظف است به ستم ملی خاتمه دهد و برای آن مسائل ملی که به مسائل واقعی در زندگی توده مردم بدل شده اند راهگشائی کند، این راهگشائی می تواند به رسمیت شناسی حق جدائی ملت تحت تبعیض و پائین دست باشد، در مورد ایران به طور مشخص مسأله کرد یک مسأله ملی مفتوح و مطرح است، مسأله لر یا مسأله آذری یا هر هویت ملی دیگری که می تواند در این یا آن مقطع علم بشود امروز در سطح مسأله کرد در ایران یا منطقه مطرح نیست، ما فرمولی مبنی بر حق ملل در کشور کثیر المله ایران در تعیین سرنوشت خویش نداریم، شعار روشنی در قبال مسأله کرد داریم: به رسمیت شناسی حق جدائی مردم کردستان و تشکیل دولت مستقل.

با قرار دادن وجود مسأله ملی به عنوان شاخص، موضوعیت داشتن حق جدائی، دشواری ها و التقاط های تئوریک مهمی رفع می شوند، اولا به جای قلمرو سوبژکتیو و دلبخواهی تعریف ملت و بعد تقسیم بندی آنها به ملت های بزرگ و کوچک، معتبر و غیر معتبر، تاریخی و غیر تاریخی، صلاحیتدار و بی صلاحیت مسأله ابژکتیو و قابل مشاهده وجود و عدم وجود مسأله ملی مبنای تحلیل قرار می گیرد، ما دیگر موظف نیستیم تعریف های رنگارنگ ناسیونالیست ها از ملت را بپذیریم، موظف نیستیم با قبول هویت های ملی در خلق و بقاء آنها شرکت کنیم، موظف نیستیم وارد بحث رد و قبول اعتبارنامه های ملی و یا حتی مقصریابی تاریخی برای تنش ها و کشمکش های ملی بشویم، موظف نیستیم ناسیونالیسم و ناسیونالیست ها را به خوب و بد، مترقی و ارتجاعی و غیره تقسیم کنیم، ما موظفیم وجود ابژکتیو یک مسأله ملی در جامعه که مردم به طور جدی حول آن قطبی شده اند و پاسخ آن را میطلبند به رسمیت بشناسیم، این خود دامنه شمول حق جدائی و مللی که می توانند کاندید آن باشند را تعیین و محدود می کند و ما را از سرهم کردن معیار های سوبژکتیو که به هر حال بر تعاریف و مقولات ناسیونالیستی بنا می شوند بی نیاز می کند.

دامنه شمول حق جدائی حداکثر به وسعت تعداد مسائل ملی واقعی در جامعه در هر مقطع است و نه به تعداد ملل بالفعل و بالقوه و یا موارد ستمگری ملی علیه ملیت های اقلیت، ثانیا این تبیین به مسأله به رسمیت شناسی حق جدائی همان بار منفی را می دهد که این جدائی ها در واقعیت برای طبقه کارگر انترناسیونالیست دارند، اعطای حق جدائی اعاده حقوق از کف رفته ملل نیست، پذیرش یک انفکاک جدید درون جامعه انسانی و تسلیم به این واقعیت دردناک است که زندگی مشترکی بر فراز تعلقات ملی و قومی میان انسان های زیادی میسر نشده است، به رسمیت شناسی حق جدائی از نظر یک کمونیست نه تحقق اصلی مقدس و نجات بخش که دست بر قضا با انترناسیونالیسم کارگری کمی تناقض دارد بلکه تسلیم به واقعیات تلخی است که در جهان واقعی بر خلاف ایده آل های انترناسیونالیسم کارگری به وجود آمده است!

حال می شود به روشنی و بدون هیچ لکنت زبانی جواب ملل و ادبا و شعرایشان را داد، توضیح داد که چرا به عنوان کارگر و کمونیست حق جدائی را حقی با کاربست محدود می دانیم و حتی آنجا که این حق را به رسمیت می شناسیم معمولا به ملت مربوطه توصیه جدائی نمی کنیم، ثالثا این تبیین دست ما را برای پاسخگوئی به مسائل ملی که محتواهای اقتصادی و سیاسی گوناگون و مشخصات تاریخی مختلفی دارند باز می کند، ما دیگر در برخورد به مسائل ملی مطروحه در جامعه موظف به قضاوت اخلاقی و یا حکمیت تاریخی خاصی در مورد اصالت و صلاحیت ملل مورد بحث، وجود و عدم وجود ستم ملی و ابعاد آن و یا نقش رفع مسأله در سیر تکاملی تاریخ بشر نیستیم، ما حتی ناخواسته در کنار یک ناسیونالیسم در برابر دیگری قرار نمی گیریم.

قصد ما حل مسأله ملی و خلاص کردن جامعه و طبقه کارگر در هر دو سوی شکاف ملی از عوارض منفی آن است و نه استیفای حقوق ملی این یا آن ملت، پوچ ترین، بی محتواترین و جعلی ترین کشمکش ها و تناقضات ملی هم اگر به راستی جامعه را به قطب بندی کشیده باشند می توانند پاسخ روشنی از کمونیست ها بگیرند، این جنبه به خصوص در دوران ما با روند ارتجاعی و منحط ملت سازی که در جریان است و مشقاتی که به مردم تحمیل می کند بسیار مهم است اما مهمترین وجه این شیوه تبیین مسأله این است که کشمکش کمونیسم و ناسیونالیسم بر سر مسأله ملی و جدائی ملل را سر جای واقعی خود قرار می دهد، قلمرو فعالیت ضد ناسیونالیستی کمونیسم کارگری را به شدت گسترش می دهد و متحول می کند، این را باید بیشتر بشکافیم.

ناسیونالیسم و مسأله ملی

مسأله ملی به عنوان یک تقابل اجتماعی بر مبنای هویت های ملی که چنان اوج می گیرد که جدائی سیاسی را به عنوان یک راه حل طرح می کند از کجا پیدا می شود؟ نفس وجود هویت های ملی مختلف پیدایش یک مسأله ملی در جامعه را اجتناب ناپذیر نمی کند، مثال های همزیستی بی مشکل و کم اصطکاک ملیت های مختلف در چهارچوب های کشوری واحد بسیار است، وجود ستم و تبعیض ملی هم هنوز معادل بروز مسأله ملی در مقیاس اجتماعی نیست، در بسیاری کشورها تبعیضات ملی در عین این که یک واقعیت محسوس و رنج آور زندگی ملیت های فرودست هستند با این حال در متن مناسبات قوام گرفته اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه برای خود آحاد ملیت فرودست فرعی تر از آن جلوه گر می شوند که یک کشمکش سیاسی حاد را ایجاب کنند، مبارزه برای رفع این تبعیضات در موارد بسیار زیادی به بروز یک مسأله ملی برای آن جامعه منجر نمی شود.

واقعیت این است که برای پیدایش مسأله ملی باید ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی و حرکت اجتماعی پا به وسط صحنه گذاشته باشد، تفاوت های ملی و قومی و نابرابری های اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی برحسب تعلقات ملی واقعیاتی هستند که در دست جنبش های اجتماعی مختلف به سرانجام های مختلفی می رسند، لیبرالیسم و کمونیسم و سوسیال دموکراسی و ناسیونالیسم با این واقعیات و پتانسیل ها یکسان رفتار نمی کنند، ناسیونالیسم آن جریانی است که می خواهد به این شکاف ها و تفاوت ها تبلور سیاسی ببخشد، ناسیونالیسم آن جریانی است که این تفاوت های بالفعل و بالقوه را مستقیما به مسأله قدرت سیاسی و ایدئولوژی حاکمیت ربط می دهد.

قبلا گفتم که ناسیونالیسم محصول خودپرستانه ملت ها نیست، برعکس، ملت ها و خودپرستی و تعصبات ملیشان محصول ناسیونالیسمند! ناسیونالیسم مستقل از این که در چه دوره ای و بر متن کدام روندهای پایه ای در قلمرو اقتصادی سیاسی پا به میدان می گذارد یک ایدئولوژی بورژوائی برای سازماندهی قدرت طبقاتی است! ایدئولوژی ئی است که تلاش می کند حکومت طبقاتی بورژوا را به نحوی سازمان بدهد که محصول و تجسم سیاسی خاصیت و مشخصات ذاتی مشترکی میان اتباع آن جلوه گر شود،هویت ملی سنگ بنای استراتژی ناسیونالیسم در سازماندهی دولت طبقاتی بورژوازی است!دولت طبقه حاکمه تجسم خارجی ذات و هویت ملی مشترک و ماوراء طبقاتی اتباعش قلمداد می شود حال آن که به طور واقعی این هویت ملی اتباع جامعه است که تجسم درونی و انعکاس ایدئولوژی ناسیونالیستی قدرت در اذهان آنهاست، این نیازهای سازمان یابی قدرت طبقاتی بورژوازی است که برای ناسیونالیسم اختراع مقوله ملت و هویت ملی را ایجاب می کند!

مسأله دولت و قدرت سیاسی و رابطه آن با ملت و هویت ملی مسأله محوری ناسیونالیسم است، سهم ناسیونالیسم در خلق مسأله ملی کشیدن اصطکاک ها و تفاوت های ملی از قلمرو اقتصادی یا فرهنگی به قلمرو سیاست و مسأله قدرت است، مادام که تفاوت ها، نابرابری ها، کشمکش ها و تنش های ملی و قومی صریحا به مسأله دولت و حاکمیت ربط پیدا نکرده اند هنوز مسأله ملی به معنی اخص کلمه بروز نکرده است، کار ناسیونالیسم این است که این گذار به قلمرو سیاست و قدرت دولتی را تضمین کند، مسأله ملی بیش از هر چیز نتیجه ملی بودن فلسفه قدرت دولتی در جامعه است، ناسیونالیسم ملت بالادست و به میدان آوردن دولت به عنوان ابزاری در تضمین برتری ملی و قانونیت بخشیدن به تبعیضات ملی یک سرچشمه اصلی پیدایش مسأله ملی در چهارگوشه جهان است، ستم ملی به معنی اخص کلمه مقوله ای سیاسی است، نابرابری های موجود در امکانات اقتصادی و فرهنگی میان ملیت های مختلف در نظامی که در آن ایدئولوژی حاکمیت بر ملیت مبتنی نیست شانس کمتری برای تبدیل شدن به یک کشمکش سیاسی و شکل دادن به یک مسأله ملی در جامعه دارد.

اما سرکوبگری ناسیونالیسم ملت بالادست تنها منشأ و بستر پیدایش مسأله ملی نیست، وقایع همین چند ساله اول دهه نود به روشنی نشان می دهند که حرکت های ناسیونالیستی قادرند تحت شرایط خاص بزرگترین جدال های ملی را بر کوچکترین و فرعی ترین شکاف های ملی و قومی بنا کنند، اگر فرمول عامی بتوان در مورد پیدایش مسأله ملی داد این است که وجود مسأله ملی به معنی اخص کلمه محصول عملکرد ناسیونالیسم است و تقابل و رو در روئی حاد ناسیونالیسم های مختلف مشخصه همه موارد مسأله ملی است، وقتی این رو در روئی عملا شکل گرفته و جدال بر سر قدرت تحت پرچم هویت های ملی مختلف میان بخش های مختلف بورژوازی بالا گرفته است دیگر منشأ اجتماعی و فرهنگی اصطکاک های اولیه چیزی را در مورد ماهیت و مبنای امروزی مسأله توضیح نمی دهد، مسأله ملی محصول ناسیونالیسم است اما حل آن بارها به دوش سوسیالیسم کارگری قرار می گیرد!

بحث به رسمیت شناسی حق جدائی یک ابزار مهم کمونیسم و طبقه کارگر در قبال بن بست و بحرانی است که ناسیونالیسم و بورژوازی به بار آورده اند، به این اعتبار وارد شدن بحث حق جدائی به برنامه کمونیستی به معنای به رسمیت شناسی قدرت مخرب ناسیونالیسم در دنیای بورژوازی است، به رسمیت شناسی حق جدائی سلاحی در مبارزه علیه ناسیونالیسم است و این آن جنبه ای از درک مارکسیستی در قبال مسأله ملی است که به طور ویژه مدیون لنین هستیم، یک کمونیسم پراتیک که امحاء تبعیضات و هویت های کاذب ملی تنها شعاری بر پرچم و آرزوئی در دلش نیست بلکه وظیفه ای است که عملا در برابر خود قرار داده است، کمونیسم پراتیکی که می خواهد اصول خویش را در جهان واقعی و در برابر نیروی عظیم جریانات بورژوائی به اجرا دربیاورد، به رسمیت شناسی حق جدائی ملل تحت ستم به عنوان راه حل مسأله ملی روشی برای خلع سلاح ناسیونالیسم و بورژوازی و راه باز کردن برای خلاصی توده مردم کارگر و زحمتکش از تأثیرات مخرب ناسیونالیسم بر ذهنیت و زندگیشان است.

این بحث در عین حال به این معناست که به رسمیت شناسی حق جدائی زمانی موضوعیت پیدا می کند که جریانات ناسیونالیستی پیشروی قابل ملاحظه ای کرده باشند و خرافات خویش را به نیروی مادی در جامعه تبدیل کرده باشند به خصوص این که کار را به قلمرو کشمکش فعال در عرصه سیاسی کشانده باشند، وجود ناسیونالیسمی که هنوز در قلمرو فرهنگ و ابراز وجود فرهنگی مانده است، ناسیونالیسمی که هنوز در میان ملت مربوطه چه بالادست و چه فرودست یک جریان حاشیه و یک گروه فشار کوچک است پریدن به بحث حق جدائی را موجه نمی کند، به رسمیت شناسی حق جدائی درمان دردی است که عملا عارض شده باشد، واکسنی برای پیشگیری از مسأله ملی نیست، یک وجه دیگر این بحث این است که مسائل ملی موجود ممکن است در سیر تاریخی از دور خارج شوند و مسائل جدیدی به جلوی صحنه بیایند، شکاف ملی که امروز به یک معضل سیاسی و اجتماعی محوری بدل نشده می تواند در ظرف چند سال به همت ناسیونالیسم چنین شود، تشخیص کنکرت مسأله در هر مورد شرط لازم اصولیت کمونیستی در قبال مسأله ملی است.

فرمول بندی ما مبنی بر مرتبط کردن بحث حق جدائی به وجود مسأله ملی به معنی سیاسی کلمه کمک می کند بتوانیم بر وظایف ضد ناسیونالیستی کمونیسم قبل از بروز مسأله ملی تأکید بیشتری بگذاریم، مبارزه فعال با ستم و تبعیض ملی، فراخوان به یک مبارزه سراسری برای یک جامعه برابر و بی تبعیض، افشای ناسیونالیسم و منافع و محتوای بورژوائی آن در هر دو سوی کشمکش های ملی، تبلیغ هویت طبقاتی مشترک کارگران و هویت انسانی مشترک همه مردم و نقد نگرش تعصب آمیز ناسیونالیستی، اینها وظایف اصلی و حیاتی کمونیسم علیه تحرک ناسیونالیستی و افق ملی است، فرمول بندی برنامه ای ما با قرار دادن بحث حق ملل در چهارچوب معین و دامنه شمول محدود و واقعی آن جنبش کمونیستی را آن طور که باید در تخاصم آشتی ناپذیر با ناسیونالیسم تعریف می کند و در اکثریت عظیم موارد به تعرض علیه آن فرا می خواند بدون آن که ما را از ابزارهای سیاسی واقعی برای دخالت واقعی در بحران های ملی در جامعه محروم کند، به طور خلاصه:

١- اساس برنامه کمونیسم کارگری در قبال ملت و ملی گرائی اصول انترناسیونالیستی مارکسیسم است که کمونیسم کارگری را در تضاد با ناسیونالیسم و ستمگری ملی تعریف می کند و محو مرزها و هویت های قلابی ملی را در دستور جنبش بین المللی طبقه کارگر قرار می دهد.

٢- برنامه همچنین باید نیروی مادی و مخرب ناسیونالیسم در دنیای معاصر را به حساب بیاورد و راه حل طبقه کارگر را به بحران ها و مسائل ملی دنیای معاصر ارائه کند، برنامه باید حق جدائی ملل فرودست را به عنوان یک راه حل مشروع مسأله ملی به رسمیت بشناسد.

٣- برنامه باید در چهارچوب کشوری که قلمرو اصلی فعالیت حزب است یعنی ایران آن مسائل ملی را که در این مقطع معین حل آنها مشخصا اجرای اصل حق جدائی را ضروری می سازد ذکر کند، به اعتقاد من در چهارچوب اوضاع سیاسی ایران امروز تنها مورد کردستان شامل این حکم می شود.

قبل از پایان این سلسله مقالات باید هنوز دو نکته دیگر را بررسی کرد، اول اعتبار و عدم اعتبار مقولات خودمختاری و اتونومی و غیره در پاسخ کمونیستی به مسأله ملی است، به نظر من ایده خودمختاری یعنی حفظ چهارچوب های کشوری واحد و تعبیه کردن حاکمیت های ملی و قومی خودمختار در آن نسخه ای برای ابدیت دادن به ناسیونالیسم و هویت ملی و کاشتن شکاف و کشمکش ملی در مغز استخوان جامعه است! این را باید رد کرد، نکته دوم بررسی مشخص تری از مسأله کرد و راه حل پیشنهادی حزب کمونیست کارگری در قبال این مسأله است، به این نکات باید در بخش بعد بپردازیم. منصور حکمت

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

توضیح ناشر (در جلد هشتم): این مقاله همین جا به پایان می رسد، بخش دیگری در ادامه این سلسله مقالات منتشر نشد! اولین بار از بهمن ١٣٧٢ تا آذر ١٣٧٣ ، فوریه تا نوامبر ١٩٩٤، در شماره های ١١ تا ١۶ انترناسیونال منتشر شد، مجموعه آثار منصور حکمت، جلد هشتم، صفحات ١٤١ تا ١٧٨ انتشارات حزب کمونیست کارگری ایران، چاپ اول نوامبر ١٩٩٧ سوئد ISBN 91-630-5761-1

 


قیمت یک زندگی نه چن‍‍‍‍دان ایده‌آل

$
0
0
کشور ایران از نظر نیروی انسانی و ذخایر زیرزمینی از جمله نفت و گاز در خارومیانه داری رتبه‌های دوم و سوم است، اما تقسیم ناعادلانه حاصل از این ثروت و ذخایر، باعث به وجود آمدن فاجعه‌ی طبقاتی از نظر امرار معاش و کسب درآمد در بین مردم شده است. البته این موضع مربوط به تمام مردم در جغرافیای ایران از قبیل ملت عرب اهواز، بلوچ، تُرک، کُرد و لُر و... است.

یادداشتی درباره کولبران و کاسبکاران کُرد

بیش‌تر سازمانها و فع‍الان حقوق بشری و مدنی، برای اثبات حقوق زندگی یک انسان و دارا بودن انسان از حداقل امکانات رفاهی برای ادامه زندگی، در سایتها، اخبار و مقالههای خود از اصل مطلب خارج و به حاشیه‌ها که به نظرم کارآمد نیستند توجه می‌‌کنند. یک از موضوعات حقوق بشری در مناطق کُردنشین ایران، کولبران و کاسبکاران کُرد هستند که در این یادداشت به آن پرداخته می‌شود.
کشور ایران از نظر نیروی انسانی و ذخایر زیرزمینی از جمله نفت و گاز در خارومیانه داری رتبه‌های دوم و سوم است، اما تقسیم ناعادلانه حاصل از این ثروت و ذخایر، باعث به وجود آمدن فاجعه‌ی طبقاتی از نظر امرار معاش و کسب درآمد در بین مردم شده است. البته این موضع مربوط به تمام مردم در جغرافیای ایران از قبیل ملت عرب اهواز، بلوچ، تُرک، کُرد و لُر و... است. در این میان من به عنوان یک شهروند کُرد، از ملت مظلوم و ستم‌دیده‌ی خود می‌گویم. ما به خاطر کُرد بودنمان، سال‌هاست که متحمل ظلم و ستم همه‌جانبه از سوی دولت مرکزی ایران هستیم. کُردستان همانند دیگر اقلیم‌های غیر فارس از الاحواز، آذربایجان جنوبی و بلوچستان در بیش‌تر زمینه‌ها توسط غیربومی‌ها اداره و چپاول شده‌اند.
با نگاهی دیگر به شهرهای مرزی کُردنشین در حاشیه‌ی مرزهای بین دو کشور عراق و ایران1، مسافت 40 تا 50 کیلومتری با پای برهنه در ارتفاعات قندیل و سرمای زیر 40 درجه بر دوش خودمان چای، لوازم الکترونیک، تایر ماشین و... حمل کرده بودیم، به طوری که در این ارتفاعات اگر کولبری از کاروان جدا می‌ماند، دیگر بازیافتنش غیرممکن می‌شد.
در این که قاچاق شغلی پسندیده نیست شکی نیست، اما برای پیدا کردن یک فرصت شغلی در شهرهای کُردنشین ایران، این آخرین رمق و چاره برای مردمان کُرد بوده است2. در کدام‌یک از شهرهای کُردنشین یک کارخانه -شرکت یا کارگاه- که چند جوان کُرد را در خود جای دهد، وجود دارد و اگر هم وجود دارد آیا شهروندان کُرد اجازه‌ی کار در آن را دارند؟ به عنوان نمونه در کارخانه "کشت و صنعت مهاباد"از 100 نفر کارگر و کارمند، 10 نفر کُرد صاحب شغل شده‌اند.
در نهایت مردم کُرد و آن کولبران و کایبکاران مرزنشین برای امرار معاش چکار باید بکنند تا مجرم شناخته نشوند؟ بر پایه آخرین گزارش‌های منتشره در رسانه‌ها، تاکنون 51 کولبر کُرد با ضرب گلوله ماموران نظام جمهوری فاشیست ایران کشته شده‌اند، این تقسیم ناعادلانه و بی‌لیاقتی مسوولین متعهد است! این ایرانِ ویرانِ ما است!

پی‌نوشت:
1- من به خاطر فقر و نداری و برای سیر کردن شکم زن و بچه‌هایم مجبور شدم به همراه کولبران روستای قرقیان از شهر پیرانشهر به سمت منطقه حاجی عمران در استان اربیل عراق همراه شوم.
2- - کدام انسان حاضر می‌شود به خاطر پیدا کردن چند لقمه بخور و نمیر، چنین خطراتی را به جان بخرد!؟ اکثر این کولبران که برچسب قاچاقچی بر آنها نهاده شده، در خانه‌های استیجاری نشسته‌اند و با اجاره‌های سنگین ماهانه و نداری دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند!

مشروط کردن کمک تسلیحاتی و آموزشی به پیشمرگان کورد در عراق به رعایت حقوق بشر

$
0
0

"اورزولا فوندِرلاین"وزیر دفاع  آلمان، به هنگام بازدید یکی از مراکز آموزشی پیشمرگه های کورد در نزدیکی اربیل که توسط نیروهای آلمان آموزش می بینند

 

از جمله موضوعاتی که پارلمان آلمان روز جمعه 16 ژانویه 2015 در دستور کار خود قرار داده بود، تسلیح و آموزش نیروهای پیشمرگه در کردستان عراق است. هفته پیش وزیر دفاع آلمان به کردستان عراق مسافرت کرد و همه نشانه ها از آن خبر می دهد که پارلمان آلمان آماده است تا هم ارسال سلاح و هم اعزام نیروهای بیشتر از طرف ارتش  آلمان برای آموزش نیروهای پیشمرگه را  تصویب نماید. شب قبل از اجلاس پارلمان آلمان، مجله سیاسی "مونیتور- Monitor"از برنامه های معتبر سیاسی تلویزیونی شبکه یک در آلمان با پخش گزارشی خواستار آن شد تا سیاستمداران آلمان با چشم بازتری به موضوع نگاه کرده و از جمله در تماس با رهبران کورد، کمک های تسلیحاتی و آموزشی آلمان به پیشمرگان را مشروط به تلاش دولت و احزاب کوردی برای رعایت حقوق بشر و تضمین آزادی بیان و حقوق اقلیت های اِتنیکی نمایند.

پیشمرگه های کورد همپیمانان آلمان در جنگ بر علیه خلافت اسلامی محسوب می شوند. اگر چه وزیر دفاع و کابینه دولت آلمان بر قابل اعتماد بودن و با انگیزه بودن نیروی "پیشمرگه"در جنگ با نیروهای خلافت اسلامی تاکید دارند، اما آیا همین کافی است؟ سلاح هائی که آلمان در اختیار پیشمرگان کرد قرار می دهد از کجا سر در میاورند و چه استفاده ای از آنها می شود؟ رفتار فرمانده هان پیشمرگه و احزاب کوردی با مخالفینشان چگونه است؟ اینها سوالاتی است که این گزارش کوتاه تلویزیونی با ارائه چند مثال به آن می پردازد.

در این گزارش، به عنوان نمونه به یک روزنامه نگار به نام "کاوه گرمیانی"اشاره می شود که مطالبی می نوشته که خوشیاند یکی از فرمانده هان پیشمرگه ها نبوده است. حتی در این گزارش یک نوار صوتی تهدید تلفنی ارائه می شود که در آن "محمود سنگاوی"از اعضای دفتر سیاسی اتحادیه میهنی کردستان و از ژنرال های نیروی پیشمرگه در منطقه سلیمانیه با لحنی تند این روزنامه نگار را تهدید می کند که اگر فردا مقاله ای را که آماده کرده، در مجله منتشر کند، "سرش را در قبر پدرش فرو خواهد کرد."

این خبرنگار بعدا در حیاط  خانه اش مورد رگبار مسلسل قرار گرفته و کشته می شود.

"مونیتور"در گزارش تلویزیونی خود به یک نمونه دیگر اشاره می کند. روستای "بارزانکه"از جمله روستاهایی بوده که در درگیری های بین نیرو های پیشمرگه و خلافت اسلامی توسط نیروهای پیشمرگه آزاد شده است. این روستا قبلا عرب نشین بوده است. خانم "دوناتِلا رُوِرا"از سازمان حقوق بشری عفو بین الملل پس از آزاد سازی این روستا به آنجا رفته و از آنجا فیلم و گزارش تهیه کرده است. او بر اساس شواهدی که در اختیار دارد نیروهای پیشمرگه را متهم می کند که پس از آزادسازی این روستا عمدا خانه های عرب ها را منفجر کرده اند، آنهم بعد از آنکه نیروهای خلافت اسلامی عقب نشینی کرده بودند، تا عملا مانع بازگشت عرب های ساکن این منطقه شوند. خانم  "دوناتِلا رُوِرا"مشاهده می کند در روستای دیگری تنها کوردها بازگشته اند و از عرب هائی که قبلا در آنجا زندگی می کردند خبری نیست. نیروها و حتی فرمانده هان پیشمرگه ها در گفتگو با خانم "دوناتِلا رُوِرا"با اشاره با سیاست صدام حسین که با اسکان دادن و کوچ دادن عرب ها به این مناطق، تلاش داشت تا منطقه را "عربیزه"کند، می گویند: ما تنها داریم آنچیزی را باز پس می گیریم که روزی مال خودمان بوده است. "مونیتور"این سوال را مطرح می کند: "پاکسازی قومی آنهم توسط همپیمانان آلمان"؟

در نمونه ای دیگر مصاحبه با دو روزنامه نگار در اربیل نشان داده می شود که در گزارش های خود بر سر راه قدرتِ حاکم سبز شده و از چشم  آنها مزاحم محسوب می شوند. آنها توضیح می دهند پلیس بدون ارائه هیچ حکم قانونی آنها را بازداشت کرده است. آنها در یک زندان مخفی نگه داشته شده و شکنجه شده اند و جزئیات آن را نیز توضیح می دهند.

"کریستوف اِشترسر"، نماینده ویژه حقوق بشر دولت آلمان می گوید، "در این مورد تحقیق خواهم کرد. اگر معلوم شود این ادعاها حقیقت دارد؛ زندان مخفی و شکنجه و ... باید چنین محل هائی بسته شوند. این باید یک شرط منطقی و مسئولانه برای همکاری با یک دولت باشد. فکر می کنم این نکته، همان چیزی است که دیگر نمی شود در مورد آن مماشات و سازش کرد."

کمی بعد از تحقیقاتِ "مونیتور"، "محمود سنگاوی"، همان ژنرال نیروهای پیشمرگه، بازداشت می شود. اما بیوه ی "کاوه گرمیانی"با یک کودک در بغل هنوز در ترس به سر می برد. او نامه ای را نشان می دهد که تازه برایش فرستاده اند. نامه ای که در آن تاکید شده راحتشان نخواهند گذاشت و سرانجامی همچون همسرش، کاوه در انتظار آنها خواهد بود.

 

توضیح: انتخاب این موضوع برای انتشار با دو هدف انجام شده است:

اول اینکه؛ تا کجا ژورنالیسم انتقادی برای تضمین دمکراسی و حقوق بشر لازم و مفید است. و اینکه تهیه گزارش های دقیق، مستند، ریزبینانه و حرفه ای تا کجا می تواند به تحقق چنین هدفی کمک کند.

دوم؛ تعمق در این مورد که مسئله حقوق بشر در کردستان یا دیگر مناطق اِتنیکی (چه در ایران یا عراق یا هر جای دیگر)، با حاکمیت یک دولت کورد (یا ترک، آذری، بلوچ، عرب و...) تمام نمی شود. مهم تر از فقط حاکمیت ملی، حاکمیت و تضمین ارزش های حقوق بشری است. وگرنه اگر قرار باشد با رفتن صدام یا حکومت ایران و ... حقوق کوردها و بقیه اقلیت های اِتنیکی این بار توسط خودشان نقض شود، اصلا این همه مبارزه برای چه بوده است؟

حنیف حیدرنژاد

16 ژانویه 2015/ 26 دی 1393

 http://www.hanifhidarnejad.com


 

منبع:

Krieg gegen den IS: Wo Deutschlands Waffen wirklich landen

http://www1.wdr.de/daserste/monitor/sendungen/waffen140.html

 

اظهارات ناصر کرمی و پرسشها من

$
0
0

آقای ناصر کرمی در تفسیر بعضی از نوشته های من به اظهاراتی متناقض و غیرقابل فهم روی آورده اند که خواندن آنها را برای شناخت بیشتر ایشان خالی از فایده نمیدانم. در اینجا من با آوردن اظهارات کتبی آقای ناصر کرمی زیر نوشته خودم "اوچونجو یول..."به تفسیر بسیار کوتاه آن میپردازم.

سخن آقای کرمی:

-اگر حرفی منطقی و یا مطلبی با پشتوانه و مورد تأیید مراکز معتبر دارید وارد بحث شوید، وگرنه میدان داری و سینه چاک کردن شما باعث خواهد شد، که دربین همان گروه و طیف محفلی و احساسی هم تبار خود هم بی اعتبار شوید." (پایان نقل قول)

پرسش من:

-از آقای کرمی باید پرسید که سخنان ایشان با استناد به کدام منطق و یا با تکیه بر پشتوانه های مورد تایید مراکز معتبر! تحریر میشود که مرا نیز چنین سفارشی را روا داشته اند؟! جالبتر اینکه آقای کرمی در همه نوشته هاشان میخواهند سر به تن ما نباشد، اما در این جا نگران "بی اعتبار شدن من"در بین به اصطلاح هم تبارانم است!

سخن آقای کرمی:

- من موضوعاتی را برای شما مفت و مجانی توضیح دادم، تا بار دیگر اگر در گفتگویی حضوری و یا مجازی بحثی از هخامنشی و پارسی شد، چاه جمکرانی و تاسو و عاشورایی خود را به میدان پرت نکنی و تا سریع شما را از بحث بیرون نیندازند.

پرسش من:

واقعا بایستی از آقای کرمی پرسید، اطلاعات خیالی و خودپرداخته شما که بر به اصطلاح مطالعات بسیار مشکوک بعضی از  دانشگاههای غربی تکیه دارد چه فرقی در ساختگی بودن و تخیلی بودن چاه جمکران و یا با نام تاسوعا و عاشورا در ایران بپا میشود؟

سخن آقای کرمی:

- واژهء "هخامنشی، پارسی"، زبان پارسی،سرزمین پارسه"از هم جدا شدنی نیستند

پرسش من:

پرسش اینجاست که اگر زبان پارسی و زبان هخامنشی و به قول شما سرزمین پارسه از هم جدا شدنی نیستند، چگونه تلاش همه جانبه روشنفکران و نویسندگان فارس در دوره پهلوی برای زنده کردن زبان داریوشی ناکام ماند؟؟ چگونه متون کتبه های تخت جمشید، برای محققین غربی و حتی فارسی زبان بطوب کامل رمزگشایی نشد و بیش از چند ده واژه قابل شناسایی نگردید؟ چگونه تمامی کتیبه های یافته شده در تخت جمشید که اینک در دانشگاه شیکاگو نگهداری میشود قابل رمزگشایی نشدند و خواندنشان غیرممکن گردید؟ در عین حال بایستی از آقای کرمی بپرسیم که راز و رمز سه زبان در کتیبه ها تخت جمشید چیست؟ و کدامین یک از این زبانها آن زبان مورد نظر شماست که امروز پارسی یا فارسی نامیده میشد، اما برای پارس ها یعنی فارس های امروز قابل خواندن نبود؟!

پرسش دیگر اینکه آیا "پرسیا"نامی نیست که اروپاییان این کشور را به آن نام خوانده اند؟ یرای نمونه نام کشور سوئد در فرانسه و ایران "سوئد"، در ترکیه و آذربایجان "ایسوئچ"و... خوانده میشود، اما مردم سوئد کشور خود را "ایسوه ریه"می خوانند. آیا نامیدن یک کشور توسط کشورها و ملتهای دیگر اهمیت دارد یا نامی که آن مردم و یا آن کشور خود را به آن نام میخوانند؟ به بیان دیگر اگر در دوره حاکمیت ترکان قاجار این کشور در مطبوعات غربی "پرشیا"نامیده شده است، اما در این سرزمین نام کشور "ممالک محروسه قاجار"بوده است. آقای کرمی این معادله را چگوه قابل حل میدانند؟

سخن آقای کرمی:

-نام اصلی این سرزمین، ایران (سرزمین زیستی آریایی ها) بوده و هست.

پرسش من:

آیا "ایران"نامی نیست که رضا شاه در سال 1935 آن را ثبت کرده است؟ آیا آریایی خواندن سرزمین های متعلق به خلقهای  غیرفارس در ایران یک خوانش نژادپرستانه و استعماری نیست؟ آیا ترکها، کردها، بلوچ ها و عربها در خانهء و سرزمین مادری خودشان اسیر هوسهای استعماری تفکری نژادپرستانه از نوع تفکر آقای کرمی نیستند؟

سخن آقای کرمی:

- اصولأ از آغاز تاکنون پارس، پارسی، هیچگاه به مفهوم نژادی، و قومی نبوده، و فقط بیانگر جغرافیا بوده است، چنانکه این جغرافیا "ساتراپ پارس"و یا ایالت پارس نام داشته و دارد.

پرسش من:

آقای کرمی در سخن قبلی خوش ایران را "سرزمین آریایی ها"خوانده است. آیا این خوانش یک خوانش نژادپرستانه نیست؟ آیا تاریخ شناس مطرح جامعه فارس آقای دکتر غیاس آبادی واژه "آریایی ها"را واژه ایی بی معنا و خالی از محتوی نخوانده است؟

در سخن فوق تصادفا آقای کرمی پارس و پارسی را فقط جغرافیا خوانده است!!! اما در سطور بالاتر ایران "سرزمین آریایی ها"تلقی شده است و حالا نگاه کنید به نظر بعدی آقای کرمی که از دست پرسش ها من عصبی شده است.

سخن آقای کرمی:

- آریا بی مفهوم هست و یا نیست به شما و امثال شما چه ربط دارد ؟

پرسش من:

آری، آقای کرمی درست میفرمایند، این موضوع به ما ربطی ندارد. چون هرچه مینویسیم دست ایشان بیشتر از پیش رو میشود!!

سخن آقای کرمی:

- گذشتگان تیره های ایرانی ساکن سرزمین ایران امروز، از نزدیک به 3 هزار سال قبل خود را آریایی نامیده اند

پرسش من:

در این اظهار نظر آقای ناصر کرمی میگوید که نزدیک به سه هزار سال پیش مردم این سرزمین خود را آریایی نامیده اند؟! این در حالیست که مفاهیم و واژه هایی از این دست (آریایی و مشتقات آن) 200-300 سال بیشتر سابقه ندارد. بایستی از آقای کرمی پرسید که این اطلاع را که مردم این سرزمین سه هزار سال پیش خود را آریایی می نامیدند، را از کدام منبع علمی یافته اند؟ اما هیچ تردیدی ندارم که مردم سه هزار سال پیش از این مفاهیم بی اطلاع بوده اند.

سخن آقای کرمی:

- جدا کردن نام آریا و ایران را از هم امری غیر ممکن است، تلاش شما و از شما بزرگترها بیهوده است.

پرسش من:

باز هم تلاقی نژادپرستی و ایران پرستی در اظهارات جناب ناصر کرمی. پرسش اینست که اگر تلاش ما و بزرگتر از ما ها بیهوده است، این همه تقلای دفاعی آقای کرمی را چگونه میتوان توجیه کرد؟

سخن آقای کرمی:

- بی اطلاعی شما به مسائل تا این میزان پایین هست که سلسهء پهلوی را بیناد گذار ملّت فارس و هویّت فارسی میدانید

پرسش من:

حاشا! من هرگز و در جایی نه گفته ام و نه نوشته ام که بنیانگذار ملت و هویت فارسی سلسله پهلوی است. ملت فارس نیز چون هر ملت دیگر تطور تاریخ خاص خود را در تمامی زمینه ها پیموده است. دولت پهلوی ها با وجود اینکه به کمک دول انگلیس و سپس آمریکا بر اریکه قدرت در ایران تکیه زدند، اما از نظر تیپولوژی اتنیکی، یک دولت تمام عیار فارسی بودند. و این حادثه برای اولین بار در تاریخ معاصر بوقوع پیوسته است. تاسفبار آنجاست که سیاست این دولت در قبال خلقهای غیرفارس در ایران سیاستی استعماری تحت یک برنامه فشرده آسیمیلاسیون و انکار آن خلقها در جغرافیای سیاسی ایران است. سیاستی که با مقاومت تاکنونی این ملیتهای غیرفارس روبرو بوده است. این دولتها البته یک استبداد سیاسی خشن را نیز بر مردم ایران و از آن بین مردم فارس در این کشور مستولی ساختند. آیا آقای کرمی میتواند محتوی سخن فوق مرا نفی کند؟

سخن آقای کرمی:

- شخص رضاشاه در سال 1935 میلادی نام پرشیا ( پارسی و فارس) را از روی نام بین المللی ایران برداشت. در واقع ایشان ضد پارسی و فارسی بود.

پرسش من:

آقای کرمی دارد واقعیت را با ذهنیت خودش تغییر میدهد. زمانیکه رضا شاه نام این کشور را به ایران تغییر داد، تنها و تنها کشورهای اروپایی اسم این کشور را در مطبوعات خود "پرشیا"مینامیدند. این بدان معنا نبوده و نیست که نام این کشور پرشیا بوده و رضا شاه آن را به ایران تغییر داده است. رضا شاه از تمامی کشورها خواست که از آن پس این کشور را ایران بخوانند. بایستی از آقای کرمی پرسید؛ آیا از صدمات نشاندن ذهنیت به جای واقعیت باخبر هستند؟

سخن آقای کرمی:

- تحقیقات ژنتیکی هم که در بی بی سی انجام گرفت تحت رهبری هم تبار شما علی خامنه ای به منظور پاکسازی تاریخی صورت گرفت که فاقد هر گونه اعتبار میباشد

پرسش من:

در اینجا آقای ناصر کرمی به ضدیت با تحقیقات ژنتیکی پرداخته است که توسط بی بی سی گزارش شد و توسط یک محقق ایرانی انجام گرفت. خشم آقای کرمی را آنجا میتوان یافت که ایشان علی خامنه ایی را مسئول این تحقیق ژنتیکی معرفی میکنند!! این خشم آقای کرمی را چگونه میتوان تفسیر کرد؟

سخن آقای کرمی:

- شما و هم تباران شما باید افتخار کنید که اجازهء زیست در سرزمین ایران را دارید.

پرسش من:

در اینجا ناصر کرمی به من (ترک) و به تمامی مرمان غیرفارس، یعنی 70 درصد جمعیت ایران میگوید که آنها بیگانه و غیرایرانی هستند!! به اکثریت غریب به اتفاق مردم ایران میگوید که به آنها اجازه داده شده است که در آن سرزمین (یعنی سرزمین مادری خودشان آذربایجان، کردستان، بلوچستان، عربستان، ترکمن صحرا، لرستان و...) زندگی کنند!!

هرکسی باید از این مهم آگاهی پیدا کند که "ناصر کرمی یک نژداپرست بی همتاست". فکر کنید که اگر روزی قدرت دست ناصر کرمی ها بیافتد چه بر سر مردم این کشور خواهد آمد؟!

توصیه به ناصر کرمی ها؛

ایران، کشور اقلیت ها و ملیتهای مختلف است و هیچ جمعیت اتنیکی و ملی 50 درصد جمعیت ایران را تشکیل نمیدهند. حتی اگر چنین واقعیتی نیز وجود داشت، توفیری در این واقعیت نداشت که ایران و یا هر کشور دیگری نمیتواند با تکیه بر شدت، خشونت، و با تکیه بر بی عدالتی به حیات خود ادامه دهد. شناخت واقعیتهای اتنیکی ایران و به رسمیت شناختن آن اولین گام در راستای همبستگی سراسری در این کشور تلقی میگردد و مقاومت در مقابل این شناخت، تنش ها و جدایی ها را در این سرزمین گسترش خواهد داد. عدالت تنها و تنها پایه و اساس اسمترار حیات یک کشور، بویژه یک کشور چند ملیتی است. عدالت در ایران بایستی عرصه های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اتنیکی/ملی، جنسیتی دربر بگیرد. وگرنه چشم انداز تغییرات در ایران غیرقابل پیش بینی است.

2015/01/15

 

اضافه:

نوشته آقای ناصر کرمی در سایت ایران گلوبال:

 به آقای.... یونس شاملی، ...1- لطفأ از عوامفریبی، تعزیه گردانی، و از موش و گربه بازی های کودکانه و از فرهنگ عامیانهءِ گوچه و بازار بی پرنسیپ خودداری کنید، اگر حرفی منطقی و یا مطلبی با پشتوانه و مورد تأیید مراکز معتبر دارید وارد بحث شوید، وگرنه میدان داری و سینه چاک کردن شما باعث خواهد شد، که دربین همان گروه و طیف محفلی و احساسی هم تبار خود هم بی اعتبار شوید.
2- من از شما سئوالی نکردم که شما با همان فرهنگ اقتدارگرایی پوچ و بی جهت خود را بر مسند استادی نشانده ای تا به من پاسخ دهید. من موضوعاتی را برای شما مفت و مجانی توضیح دادم، تا بار دیگر اگر در گفتگویی حضوری و یا مجازی بحثی از هخامنشی و پارسی شد، چاه جمکرانی و تاسو و عاشورایی خود را به میدان پرت نکنی و تا سریع شما را از بحث بیرون نیندازند.
3- واژهء "هخامنشی، پارسی"، زبان پارسی،سرزمین پارسه"از هم جدا شدنی نیستند، هخامنشیان برگرفته از اجداد بزرگ (هخامنش) این قوم و تیرهء ایرانی است، و"هویّت پارسی یا ملّت فارس، و زبان پارسی"زبان فارسی امروز برگفته از جغرافیای زیستی این قوم بنام"پارسه"بوده است، که مورخان از جمله یونانی آنرا به امپراطوری هخامنشیان نسبت داده اند که استان فارس امروز باقیمانده از آن سرزمین پارسه میباشد. چنانکه امپراطوری بزرگ رُم بر گرفته از شهر و یاجغرافیای کوچک رُم بوده است، و"زبان لاتین"بر گرفته از یک شهرک کوچک در اطراف شهر رُم بوده است. نام اصلی این سرزمین، ایران (سرزمین زیستی آریایی ها) بوده و هست، که تیرهء هخامنشی زیر مجموعه ای از ملّت و سرزمین ایران میباشد. این موضوع در تاریخ جهانی ثبت است.
4-اصولأ از آغاز تاکنون پارس، پارسی، هیچگاه به مفهوم نژادی، و قومی نبوده، و فقط بیانگر جغرافیا بوده است، چنانکه این جغرافیا "ساتراپ پارس"و یا ایالت پارس نام داشته و دارد.
5- آریا بی مفهوم هست و یا نیست به شما و امثال شما چه ربط دارد ؟، گذشتگان تیره های ایرانی ساکن سرزمین ایران امروز، از نزدیک به 3 هزار سال قبل خود را آریایی نامیده اند، و نسلهای بعد از آنها خود را چنین مینامند، آریا در وجود و در جوهر نام سیاسی"ایران"امروز نهفته است، جدا کردن نام آریا و ایران را از هم امری غیر ممکن است، تلاش شما و از شما بزرگترها بیهوده است.
6- شما در جایگاهی نیستید که به کسی کمک کنید، اگر میتوانید بخود کمک کنید، و کمی مطالعه کنید، تا با الفبا و مفاهیم "ملّت و پروسهء ملّت سازی"از دوران آنتیک تا به امروز و با واژه های مانند "بورژوازی"آشنا شوید. بطور کوتاه اشاره کنم قبل از شکل گیری ملّت در مراحل و سیستم تکاملی بورژوازی حداقل 5 نوع دیگر ملّت و ملت سازی وجود داشته است، ملّت ایران و هویّت ایرانی از همان امپراطوریهای بزرگ قبل و بعد از میلاد شکل گرفت که فلاسفهء مارکسیسم و لیبرالیسم آنرا مبدأ قانونمندی ساختاری و پیدایش هویّت سازی قرار داده اند.
اصولأ ملّت و هویّت پارسی و ایرانی یک امر باستانی، مانند مصری، اسرائیلی چینی، ژاپنی، هندی، یونانی، رُمی، و غیره میباشد. ملّت و هویّت پارسی و ایرانی و سرزمین ایران طبق قرارداده ای بین المللی مانند: "قرارداد وین، قرارداد وستفالن، قرارداد پاریس در اروپا، و یا بعد از فروپاشی امپراطوری ها و یا طبق رأی سازمان ملّل، و یا با شکل گیری بورژوازی شکل نگرفته است. از اینها گذشته تا کنون در ایران مرحلهء بورژوازی تا چه رسد به بورژوازی صنعتی شکل نگرفته است. آنچه در ایران به وقوع پیوسته است،نیمه سرمایه داری اشرافی فئودالی ملّی بوده است، که در نهایت آن با انقلاب مشروطه یک حکومت ملّی را تشکیل دادند،
7- بی اطلاعی شما به مسائل تا این میزان پایین هست که سلسهء پهلوی را بیناد گذار ملّت فارس و هویّت فارسی میدانید . شخص رضاشاه در سال 1935 میلادی نام پرشیا ( پارسی و فارس) را از روی نام بین المللی ایران برداشت. در واقع ایشان ضد پارسی و فارسی بود. ساختار سیستم در دوران خاندان پهلوی هم بورژوازی نبود
8- ایران مانند کشورهای عرب حوزهء خلیج فارس و در خاورمیانه و یا مانند مانند"ترکیه"نیست که در قرن 19 تآسیس شده اند. ترکیه طبق قرارداد "لوزان" 1923 میلادی تأسیس شده است. ولی چون حکومتهای آن به مفاد آن قرارداد پای بند نبوده است، وجود نام ترکیه بر این سرزمین بی اعتبار میباشد
9- تحقیقات ژنتیکی هم که در بی بی سی انجام گرفت تحت رهبری هم تبار شما علی خامنه ای به منظور پاکسازی تاریخی صورت گرفت که فاقد هر گونه اعتبار میباشد، شما و هم تباران شما باید افتخار کنید که اجازهء زیست در سرزمین ایران را دارید.

آکینا

$
0
0

 

 

 

آکینا ، آیا تو  سبلان مخالفت  را بالا رفته ای؟

آیا تو فوجی یاما را که بر بطنت کاشته شده شنیده ای؟

تو چه می فهمی برای پرواز عقاب...

 

از جنبش دوم بهمن در مهاباد معروف به دو ری بندان تا کنون

$
0
0
بهمن 1324 خورشیدی

درست بعد از جنگ دوم جهانی، کشور ما که باصطلاح بی طرف بود و درجنگ شرکت نداشت، با این وصف به دلیل موقعیت استراتژیک نظامی از جنوب و شمال توسط نیروهای انگلیس و آمریکا وشوروی سابق اشغال شد. ارتش ایران باوصف، وجود افراد وفادار به آب و خاک و میهن دوست در آن، در برابر متفقین خیلی کوتاه مقاومت کردند و نا گهان سربازان بنا "به دستور ازبالا"به خانه های خود باز گشتند. رضا شاه به امر رهبران انگلیس و از ترس کمونیستهای شمال زود استعفا کرد و به جزیره ی موریس فرستاده شد. ایران دارای حکومت ضعیفی بود و نمی توانست مملکت را بطور ایدآل و شایسته، بعد از 20 سال جو اختناق و استبداد، اداره کند. نیروهای مبارز و مترقی اززندان رضاخانی آزاد شده بودند. آنها می خواستند بعد از دیکتاتوری ونفس گرفتن از مردمان ملتهای ایران، حد اقل یک آزادی نسبی و دمکراسی در مملکت حاکم شود. اما چنین جو دمکراتیکی را، اکثر نیروهای اشغالگر، نمی خواستند. آنها یک حکومت مرکزی و مقتدر، مانند رضا شاه را درایران درنظر داشتند که اولا تا پوست و استخوان علیه چپ و ضدکمونیست باشد ودوما، آنها خود آمر گردند که قادرباشند قرار دادهای اسارت بار اقتصادی با اورا ببندند. اما رهبران ملیتهای گوناگون در ایران، ازجمله کردها و آذریها مایل بودند از حق وحقوق مساوی برخوردار باشند و حکومتهای خود مختاری به زبان امروزی، سیستم فدرالیستی در کشور ایجاد کنند. پس می توان بدین صورت خلاصه کرد که زمینه طبیعی، یعنی ضعف دولت مرکزی ونیروهای مرکزیتگرا وحامیان خارجی آنها، ناشی ازجنگ جهانی دوم، برای تشکیل جمهوریها یاحکومت هائی خود مختار درآذربایجان وکردستان آماده می کرد. درسایرنقاط نیزعملی بود، اماچون کنترل کامل در دست انگلیسیها و آمریکائیان مرکزیت گرا بود، غیرممکن بنظر می رسید. در هرحال موقعیت جهانی در پایان جنگ دوم و رقابت بین دو بلوک، یعنی قدرتهای بزرگ سرمایه داری وسوسیالیستی خودعاملی بودند که آن زمینه را تقویت می کردند. لذا حکومتهای ایالتی از جمله حکومت خود مختار کردستان در مهاباد به رهبری زنده یاد قاضی محمد که من اورا، گاندی خاورمیانه درنوشته هایم، آورده ام، تشکیل شد و در مدت زمان بسیار کوتاهی (حدود یک سال) باتمام موانع اقتصادی که حکومت مرکزی بوجود می آورد، دست آوردهای فراوانی در زمان خود برای مردم کرد، به ارمغان آورد. درهرصورت موجودیت حکومت خودمختار درمهاباد ورفتار دمکراتیک قاضی محمد دردل، نه فقط برتری طلبان و مرکزیت گرایان، بلکه همه نیروهای خارجی موافق دیکتاتوری، وحشت انداخته بود. بهرحال آنها ساز دیگری می نواختند که درطول بیش از 70 سال گذشته نتیجه آن ثابت شده که ادعای آنها، مبنی بر تجزیه طلبی، بی پایه بود. آنچه که به کردها مربوط است، چند سال پیش مورد یک پرسش قرار گرفتم که آیا رهبران کرد بعد از جنگ دوم جهانی واقعا دیدگاه تجزیه طلبی داشتند؟ من با صراحت و بدون توقف، پاسخ دادم نه! این ادعا درست نیست و بنا به اسناد ومصاحبه ها دراین زمینه آن را می توان ثابت کرد و در واقع این ادعا را تهمتی غیر قابل بخشش باید دانست.
متأسفانه این واژه تجزیه طلبی اکنون مد روز شده است و بوسیله نیروهای راست بر تری طلب و ناسیونالیست برای کوبیدن ملیتهائی که درایران مدعی حقوق اولیه خود هستند وضدیت علیه آنها، بکارگرفته می شود، بدون آنکه مفهومش کاملا برای مردم روشن شده باشد. حالانمی دانم، برخی مفهوم آن رانمی فهمند یا قصدا وبرای عوام فریبی، چپ وراست بکارش می گیرند. مثلا خیلیها می کوشند واژه فدرالیسم را در میان جوانان بمعنی تجزیه طلبی جا بیاندازند که واقعا تعجب آوراست! من نمی گویم که این حضرات مفهوم فدرالیسم را نفهمیده اند، بلکه خوب هم می فهمند اما منافع کوتاه مدت آنها ایجاب می کند که به سر گشاد شیپور بدمند و درمیان ملتهای ایران تفرقه بیاندازند و دشمنی به وجود آورند که خوشبختانه با وصف اختصاص دادن بودجه کلانی برای این کار مخرب، تا به امروز کمترین موفقیتی را داشته اند. اکنون که خودرا شکست خورده می بینند، شیوه دیگری برای جلوگیری ازادعای حقوق برابر بکار می گیرند، یعنی شیوه ی ترور و افراطی گرائی اسلامی. این نکته مورد حمایت نیروهای راست و محافظه کار و سودجو هم هست. کافی است به بهای نفت دربازار آزاد نگاه شود. تروریستها که نفت دارند نیازمبرم بسلاح برای آدم کشی دارند. آدم تا آخرش را بخواند.

به هرحال دمکراسی با جمهوریهای خودمختار آذربایجان و کردستان و بویژه کردستان با نیرنگ شکست داده شد. بعد از آن تا به امروز حاکمیت مجدد دیکتاتوری پا بر جای مانده است واین خواست سیستمهای سرمایه داری هار ومنافع ازدست رفته ها بود و هست. هر انسان آزادی خواهی از خود می پرسد، مردمان ملتهای ایران چه می خواهند؟ دریک جمله می توان خلاصه کرد. همه آنها می خواهند حق به حقداربرسد وحقوق برابر بدون قید و شرط برقرار باشد. بدون شک رهبران آگاه و مردمی خلقهای هفتاد وپنج میلیونی ایران هیچ دیکتاتوری را چه شاه اش باشد و چه شیخ اش، نمی پذیرند و تحمل نمی کنند. بهمین دلیل ازچند سال بعد از سرکوب وشکست به ناحق جمهوری خود مختار کردستان مجددا احزاب بنیانگذار این خود مختاری بازسازی شده و مبارزه ی بر حق ملت کرد از سرگرفته شده است.

ازآنجا که مطلب باید محدود باشد به چندصفحه، من حدود پنجاه سال گذشته مبارزه برای آزادی راخلاصه می کنم. آرزو دارم اگر برای شخصیتهای دمکرات پرسشی پیش آمد، مطرح کنند که با کمال میل برای پاسخ در خدمتم. بطوری که در رسانه ها آمده است، بعد از قاضی محمدو همراهانش که بی گناه به دار آویخته شدند، حزب توده ایران که در حکومت مرکزی در قدرت بود، یکی از اعضای معروف و خوشنام خود را که کرد وفادار به آرمان والای قاضی محمد بود، بنام زنده یاد غنی بلوریان به رهبری حزب دمکرات کردستان گماشت. درآن زمان بعداز اعدام قاضی ها چون ملت کرد موضع ضد کمونیستی نداشتند وکشور شوراهارا ناجی ملتهای تحت ستم جهان می دانستند، حزب توده ایران، حزب دمکرات کردستان رابخش ایالتی از خود می شمرد. بعد از زنده یاد غنی بلوریان، گویا عزیز یوسفی، که یکی دیگر از مبارزان خوشنام کرد بود، رهبری حزب دمکرات کردستان ایران را بر عهده گرفت. تا زمانی که حزب توده ایران درمملکت چیزی برای گفتن داشت، حزب دمکرات کردستان همراهی و هم پائی می کرد. تا آن زمان گویا حزب توده ایران مایل نبود و یا حزب دمکرات کردستان ایران قادر نبود، کنگره دوم خودرا برگزار کند. برای اولین بار درکردستان عراق دریک دهکده، کنگره دوم حزب دمکرات کردستان ایران، با همکاری زنده یاد ملا مصطفا بارزانی با احتیاط و مخفیانه تشکیل شد و عبدالله اسحاقی، معروف به احمد توفیق، رهبری را برعهده گرفت. در واقع بطوری که می گویند سیاست حزب به رهبری احمد توفیق در کردستان عراق توسط زنده یاد ژنرال بارزانی تعیین می شده است.

در کردستان ایران دقیق در این ایام، با وجود جو اختناق محمد رضا شاهی، جنبشی بوجود آمد که به جنبش درخشان و فراموش نشدنی سالهای 1346-47  ملا آواره و معینی هاو اسماعیل شریف زاده و همراهان نام گرفت. درآن دوره وضع حزب دمکرات کردستان ایران بسیار درهم بود. بهمین دلیل شخصیت جوان و روشنفکری که در اروپا تحصیل می کرد، بنام زنده یاد دکتر عبدالرحمان قاسملو، کوشید جوانان کردرا دور یک میز جمع کند که درباره وضع نابسامان حزب دمکرات کردستان ایران چاره جوئی کنند. حزبی که در زمان خود مورد علاقه اکثر مردم کرد بود و از آن به یاد بنیان گذار محبوب قاضی محمد، حمایت می کردند، از نو باز سازی شد.

اگر من درسخنرانی ها و مقالاتم از بازسازی حزب دمکرات کردستان ایران توسط زنده یاد دکتر قاسملو حرف زده ام، یک واقعیت است. این مطالب درهمه رسانه ها و بویژه در ویکی پیدیای دکتر قاسملو به درستی آمده است که من بخشی از عین مطلب را در اینجا می آورم: "سال 1349 بعد ازصدور بیانیهٔ 11 مارس وتوافق میان رهبری جنبش کردستان عراق با دولت آن کشور امکان فعالیت سیاسی در کردستان ایران بیشتر شد. در این فرصت دکتر قاسملو از اروپا بازگشت و به یاری چندنفر ازیاران نزدیک خود مسئولیت احیای سازمانهای حزب دمکرات کردستان را به عهده گرفت. درکنگره سومحزب که در خرداد ماه سال 1350 برگزار شد، دکتر قاسملو به عضویت کمیتهٔ مرکزی و سپس به دبیر کلی حزب دمکرات کردستان ایران انتخاب شد و از آن به بعد در همهٔ کنگره‌های حزبی به عنوان دبیرکل برگزیده شد. عبدالرحمن قاسملو روز 22 تیر1368به گفته منابع جمهوری اسلامی توسط گروه ناشناسی و به گفته مخالفان در حالی که برای رسیدن به راه‌ حل مسالمت آمیز در ایران با تنی چند از نمایندگان حکومت جمهوری اسلامی در وین برسر میز گفتگو برای مذاکرات صلح نشسته بود، به همراه عبدالله قادری آذربه دست نمایندگان دولت کشته شد. ترورویست‌ها با پوشش دیپلماتیک وارد اتریش شده و با همکاری سفارت ایران پس از ترور خاک اتریش را ترک کردند. به گفته همسر دکتر عبدالرحمن قاسملو، نسرین قاسملو، تروریست ها دولت وقت اتریش را تهدید کرده بودند در صورت افشای ترور، از آن‌ ها به این دلیل که در جریان جنگ ایران و عراقاعلام بی طرفی کرده بودند ولی به هر دو طرف جنگ سلاح می ‌فروختند (این امر بر خلاف منشور سازمان ملل متحد است) شکایت می‌ کند. دولت وقت اتریش نیز به این دلیل در آن مورد ساکت ماند. پس از ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد، برخی رسانه‌های اتریش از دست داشتن وی درترور سخن گفتند. هاشمی رفسنجانی درخاطرات سال 1368خود این مساله را تایید می ‌کند که قاسملو به هنگام ترور درجلسه ‌ای مشغول رایزنی با دیپلمات ‌های جمهوری اسلامی بوده است. به گفته اوضاربین قاسملو، دیپلمات جمهوری اسلامی رانیز به قصد کشت هدف گلوله قرار داده بودند ولی از زدن تیر خلاص خود داری کرده بودند. این دیپلمات ابتدا توسط پلیس اتریش مورد بازجویی و سپس آزاد شد". این بود سر نوشت کسی که می خواست از طریق دیالوگ به حقوق ملت خویش برسد. آقای هاشمی رفسنجانی دروغ مصلحت آمیز می گوید. اگر قاتلین غیر از دیپلماتها و مأموران جمهوری اسلامی می بودند، مطمئنا تیر خلاص را هم به مضروب می زدند. اما تبر دسته خود را نمی برد! همین بلا را بر سر دیگر رهبران حزب دمکرات کردستان ایران از جمله زنده یاد دکتر صادق شرفکندی آوردند. به این دلیل چون او می خواست همه ی نیروهای اپوزیسیون علیه جمهوری اسلامی را دور یک محور جمع کند و راه حل سیاسی برای مبارزه علیه نا عدالتی بوجود آورد. زنده یاد دکتر شرفکندی، دقیق همان سیاستی را دنبال می کرد که زنده یاد دکتر قاسملو به آن باور داشت. در اینجا نیز آن چه که رسانه ها گفته اند و خودبنده درجریان قرار داشته ام و صحه می گذارم بر این نوشته های ثبت شده، آن را خواهم آورد:

"صادق شرفکندی درکنگره‌های 5 و 6 و 7 و 8 و 9 حزب دمکرات به عضویت کمیته مرکزی و هر بار از سوی کمیته مرکزی به عضویت دفتر سیاسی انتخاب می ‌شد. شرفکندی در طول دوران عضویتش در حزب دمکرات اکثراً مسئولیت بخش انتشارات و تبلیغات را به عهده داشتند و از سال 1365 تا هنگام ترور دکتر قاسملو وظیفه معاونت دبیر کلی حزب راعهده دار بود. صادق شرف کندی درنخستین نشست کمیته مرکزی پس از در گذشت قاسملو به اتفاق ارا اعضای کمیته مرکزی به دبیرکلی حزب دمکرات انتخاب و درکنگره 9حزب مجدداً به این سمت انتخاب گردید و تا زمان مرگ وظیفه سنگین دبیر کلی حزب را بر عهده داشتند. او در تروریکه در هفدهم سپتامبر 1992 (پنج شنبه 26 شهریور 1371) در رستوران میکونوسدر برلینصورت گرفت همراه باتنی دیگر از سران حزب کشته شد. داد گاه اعلام کرد که به مامورین جمهوری اسلامی مظنون استو مشخصا علی خامنه‌ای (رهبرجمهوری اسلامی ایران)، اکبر هاشمی رفسنجانی (رئیس جمهور آن دوران) و علی فلاحیان (وزیر وقت اطلاعات سابق) را به دادگاه فراخواند. در جریان دادگاه، شخصی که به همت بنی صدر و تضمین امنیتی پلیس آلمان جرأت حضور دردادگاه و شهادت دادن را یافته بود، گواهی داد که او خود از اعضای سابق وزارت اطلاعات ایرانبوده و به خوبی سیستم طراحی ترورها را می ‌شناسد. او اظهار داشت که تمامی ترورهای خارجی در نتیجه تصمیم یک کمیته پنهان ترور، متشکل از رهبر به اصطلاح دینی، رئیس جمهور، وزیر اطلاعات و وزیر امور خارجه صورت می‌ گیرد. به دنبال ترور شرفکندی؛ این شاهد مقامات قضایی آلمانرؤسای جمهوری اسلامی و در صدر آنها سیدعلی خامنه‌ایراعاملان اصلی این ترور معرفی کردند. باوجود تلاشهای مکرر جمهوری اسلامی برای سرپوش گذاشتن بر این قضیه، سران نظام نتوانستند آن گونه که در ترور عبدالرحمان قاسملوو شاپور بختیاربا دولتهای اتریشو فرانسهساخت و پاخت کرده بودند، دولت آلمانرا نیز بخرند. اگر چه تحت فشار دولت آلمان، مقامات قضایی مجبور شدند به ذکر تلویحی برخی از حقایق بسنده کنند، اما قضیه میکونوسروابط دو کشور را به وخیم‌ ترین حالت ممکن رساند". دراینجا از ترور دیگران برای جلوگیری ازطول کلام صرف نظر می کنیم. اما ترور دکترکاظم رجوی اولین نماینده جمهوری اسلامی در سازمان ملل بعد از انقلاب در سویس را نباید فراموش کرد. غم انگیز است اما باید در تاریخ جنبشها ثبت گردد که همه انسانهای عدالت پرور باید قربانی بدست آوردن حق و حقیقت برای ملتهای خویش شوند.

ما شاهد انشعابها در حزب قاضی محمد باید باشیم.

حزب دمکرات کردستان در ایران، اولین سازمان سیاسی منسجم و دمکراتی بود که مصاحبه ها وسخنان بنیان گذارو اولین رهبری آن بعد از 70 سال هنوز هم باب روز و مناسب زمان است. بهمین دلیل پندها و آموزه های زنده یاد قاضی محمد ارزش زمرد را دارند. اوگاندی وار باورداشت که اتحادرمز پیروزی است. اما فرزندان قاضی ها مرتب اما کوتاه مدت دست به انشعاب می زنند! من (نگارنده) مخالف سر سخت انشعاب هستم و اگر اجباری انشعاب می شود هیچ نمی خواهم که کدورت و دو دلی به پایه و اعضای حزب برسد. بهمین دلیل بارها کوشش نا موفق برای جلو گیری از انشعاب احزاب کردی کرده ام. تقاضاهای کتبی وشفاهی من بارهبران این احزاب شاهدعینی هستند. خوشبختانه اکنون دارد این نتیجه کوشش گرچه کوچک بوده و با فشار اعضا و هواداران و ملت کرد به ثمر می رسد.

اولین انشعاب گروهی به رهبری زنده یاد غنی بلوریان بود که زیر نام حزب دمکرات کردستان پیروان کنگره چهارم در اوایل انقلاب انجام گرفت. این گروه باور داشتند که انقلاب ایران، ضد امپریالیستی است و باید از جمهوری اسلامی حمایت کرد. همان کاری که حزب توده ایران و سازمان اکثریت می کردند که عاقبت دیدیم چه بلائی این ملاهای نیرنگ باز و بظاهر ضد امپریالیست ولی تا پوست و استخوان امیریالیستی بر سر اعضای رهبری همه ی احزاب مترقی آوردند.

دومین انشعاب بعد از کنگره هشتم حزب دمکرات کردستان ایران انجام گرفت. این انشعاب در سطح رهبری بوجود آمد و انشعابیون هفت نفر به رهبری حسن رستگار و از اعضای کمیته مرکزی حزب دمکرات کردستان ایران بودند که نام خود را همان حزب دمکرات کردستان ایران رهبری انقلابی نهادند. این انشعاب زمانی که ماموستا عبدالله حسن زاده در کنگره دهم دبیرکل حزب شد، کوششی بعمل آورد که مجددا دو شاخه حزب متحد شوند. این موفقیت بنام ماموستا ثبت است.

سومین انشعاب بعد از کنگره 13هم انجام گرفت. بنظر من این انشعاب نیز در سطح رهبری بود و این بار رهبری حزب واقعا به دو شاخه تقریبا مساوی، از هم جدا شدند که از سال 2007 میلادی تاکنون ادامه دارد. اخیرا با خوشحالی باید گفت هیئت های رهبری دو شاخه ازحزب همراه بیشتر اعضا و هواداران حزب از جمله نگارنده که برای رهبری هر دو شاخه انشعاب های دوم و سوم نامه هائی نوشته است و تقاضا کرده که اختلافهای سطحی راکنار بگذارند و کاری نکنند که دشمن برایمان کف بزند، نهایتا به این نتیجه رسیده اند که اکثر اعضا و هواداران حزب دمکرات کردستان درایران اتحاد رهبری حزب را می خواهند. بطوریکه دراخبار دوستان ملت کرد می خوانیم، به زودی نه چندان دور ماشاهد یک حزب متحد خواهیم بود. آرزودارم زمستان برود وروسیاهی به ذغال بماند و آنهائی که چشم دیدن اتحاد حزب دمکرات کردستان ایران را ندارند، کور شوند.

هایدلبرگ، آلمان فدرال 20.1.2015                                  دکتر گلمراد مرادی

dr.g.moradi41@gmail.com

Viewing all 3526 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>