Quantcast
Channel: فرشید یاسائی
Viewing all 3526 articles
Browse latest View live

رهایش یا حق تعیین سرنوشت-۱۲

$
0
0

 لنین و حق تعیین سرنوشت سوسیالیستی

در دوران جنگ جهانی دوم بیش‎تر سوسیال دمکرات‎های اروپا و به‎ویژه سازمان «اسپارتاکوس» که به رهبری روزا لوکزمبورگ و کارل لیبکنشت در آلمان تشکیل شده بود، بر این پندار بودند که با تحقق پدیده امپریالیسم دوران جنگ‎های ملی سپری شده است.[1]لنین  برخلاف این گروه در نوشته خود که با عنوان «تجدید نظر در برنامه حزب» ۱۹۱۶ انتشار یافت، بر این باور بود که «این ادعائی آشکارا نادرست است، زیرا از آن‎جا که امپریالیسم سبب افزایش ستم ملی می‎گردد، پس رستاخیزها و جنگ‎های ملی نه فقط ممکن و محتمل، بلکه حتی اجتناب‎ناپذیر شده‎اند. نتیجه آن که خیزش‌ها و جنگ‌های ملی (هر تلاشی برای توفیرنهادن میان خیزش‌ها و جنگ‌ها محکوم به شکست خواهد بود) نه فقط ممکن و محتمل، بلکه حتی اجتناب‌ناپذیر است. مارکسیسم همیشه بر شالوده داده‌های مشخص خواهان ارزیابی دقیق هر جنگی است. از نقطه نظر تئوریک نادرست و حتی غیر مجاز است که با بحث‌های عمومی از کنار بغرنج جنگ کنونی بگذریم.»[2] 

لنین چون بر این باور بود که در دوران امپریالیسم به سرکوب ملی افزوده شده است، در نتیجه به این نتیجه رسید که «نباید از مبارزه برای آزادی جدائی ملی که بورژوازی آن را اتوپی می‎نامد، بلکه کاملأ به وارونه باید از تمامی بغرنج‎ها ئی که در این سرزمین‎ها به‎وجود می‎آیند، به‎مثابه انگیزه‎ای برای به‎راه انداختن تظاهرات توده‎ای و مبارزه انقلابی بهره گرفت.»[3]  از آن‎جا که بدون «تظاهرات توده‎ای و مبارزه انقلابی» سرنگونی رژیم تزاری ممکن نیست، بنابراین لنین برخلاف بورژوازی با ابزار ساختن «اتوپی مبارزه برای جدائی ملی» بر این گمان بود که می‎تواند توده‎ها را علیه سلطنت مطلقه بسیج کند. بنابراین، هر چند او در آثارش مدعی است که نگاه او به پدیده رهایش یا حق تعیین سرنوشت ملی، نگاهی استراتژیک است، اما می‎بینیم که در این‎جا به پدیده حق تعیین سرنوشت ملت‎ها تاکتیکی برخورد می‎کند و بررسی رخدادهای دولت روسیه شوروی نیز نشان خواهد داد که جز این نبوده است. 

لنین در همین نوشته خود یادآور شد که «نه فقط خواست حق تعیین سرنوشت ملت‎ها، بلکه تمامی نکات دمکراتیک برنامه‎ی حداقل ما در سده‎های ۱۷ و ۱۸ توسط خرده‎بورژوازی مطرح گشتند. و خرده‎بورژوازی هنوز نیز این همه را به‎گونه‎ای اتوپیائی طرح می‎کند.»[4]  در باور لنین «پرولتاریای ملت‎های زیر ستم» باید برای تحقق «حق تعیین سرنوشت ملی» مبارزه کند. «پرولتاریا باید خواستار جدائی سیاسی مستعمرات و ملت‎های زیر ستم از ملت „خود“ شود. وگرنه جهان‎گرائی پرولتاریا سخنی پوچ خواهد بود.»[5]

از آن‎جا که در ارزیابی لنین با سه گونه کشور سر و کار داریم، در نتیجه مبارزه پرولتری در این کشورها می‎بایست دارای ابعاد و ساختارهای متفاوتی می‎بودند. در اندیشه لنین گروه نخست را کشورهای پیش‎رفته صنعتی تشکیل می‎دهند که در آن‎ها بغرنج ملی کم و بیش «حل شده» است. گروه دوم دربرگیرنده کشورهای اروپای شرقی و بالکان است که در آن‎ها به‎خاطر اختلاف‎های شدیدی که میان ملیت‎های مختلف وجود دارد، «تدوین موضعی اصولی» کاری بسیار دشوار است. به‎عبارت دیگر، لنین خود مدعی است که برای بغرنج ملی در بالکان راه حلی ندارد. گروه سوم از کشورهای مستعمره و نیمه‎مستعمره تشکیل می‎شود که تکامل اجتماعی برخی از این سرزمین‎ها بسیار عقب‎مانده و در برخی دیگر در مراحل ابتدائی قرار دارد. به همین دلیل لنین بر این باور است که در این سرزمین‎ها باید «از هر گونه جنبش انقلابی پشتیبانی کرد»، یعنی در این سرزمین‎ها طبقه کارگر در مرکز مبارزه طبقاتی و انقلابی قرار ندارد و بلکه بنا بر تکامل تاریخی این سرزمین‎ها، هر گاه طبقه دیگری از نقشی تاریخأ انقلابی برخوردار باشد، سوسیال دمکرات‎ها باید از جنبش‎ آن طبقه پشتیبانی کنند،[6]زیرا «انقلاب اجتماعی بدون رستاخیز ملت‎های خرد در مستعمرات و در اروپا، بدون انفجار انقلابی خرده بورژوازی با تمامی پیش‎داوری‎هایش، بدون جنبش توده‎ای پرولتاریای ناآگاه و نیمه‎پرولترها از انقیاد زمین‎داران و کلیسا، در مخالفت با ستم شاهی، ملی و غیره»[7]ممکن نیست.

لنین هم‎چنین ۱۹۱۶ رساله‎ای با عنوان «نتایج بحث درباره تعیین سرنوشت» انتشار داد و در آن یادآور شد که « در سوسیالیسم چشم‎پوشی از تحقق حق تعیین سرنوشت خیانت به سوسیالیسم خواهد بود.» لنین خود در همین نوشته یادآور ‎شد که مخالفان سوسیال دمکرات او در دوران جنگ جهانی یکم بر این باور بودند که «سوسیالیسم هر گونه ستم ملی را از میان برخواهد داشت، زیرا هر گونه منافع طبقاتی را که موجب ستم ملی گردد، از بین خواهد برد.»[8]با این حال لنین اما بر این باور بود که در این استدلال «پیش‎شرط» از بین رفتن «ستم ملی» وضعیت «اقتصادی»[9]است، یعنی تا زمانی که وضعیت اقتصاد از آن‎چنان رشدی برخوردار نگشته است که موجب پیدایش سوسیالیسم گردد، «ستم ملی» وجود خواهد داشت و بنابراین سوسیالیست‎ها نمی‎توانند با این وعده که با تحقق سوسیالیسم «ستم ملی» از بین خواهد رفت، شانه خود را از زیر بار مسئولیت خالی کنند. به باور لنین اختلاف نظر میان او و دیگر سوسیال دمکرات‎های اروپای غربی نه بر سر تحقق سوسیالیسم، بلکه بر سر آن بود که آیا یک ملت حق دارد ملت دیگری را در انقیاد سیاسی خود گیرد؟ بلشویک‎ها به رهبری لنین بر این باور بودند که رهائی خلق‎های تحت ستم دارای دو بُعد سیاسی است. یکی آن که موجب تحقق حقوق برابر میان ملت‎ها می‎گردد، یعنی همه ملت‎های آزاد و مستقل در مراوده با هم از حقوق برابری برخوردار می‎گردند و دیگر آن که ملتی که به زور در محدوده مرزهای ملی ملت دیگری نگه‎داشته شده است، فقط با برخورداری از حق جدائی سیاسی می‎تواند به ملتی آزاد و برخوردار از حق برابر بدل گردد.

لنین هم‎چنین در این نوشته به بررسی تفاوت میان «مشارکت»[10]و «خودگردانی» پرداخت و نشان داد که روسیه تزاری در سده گذشته مناطقی از سرزمین‎های همسایه خود را اشغال و آن مناطق را ضمیمه روسیه کرده و به مردم آن مناطق حقوق شهروندی دولت روسیه را داده و در نتیجه از آن‎ها خواسته است به مثابه «شهروند» با شرکت در انتخابات در تعیین سرنوشت امپراتوری شریک شوند. این پدیده هر چند سبب هم‎برابرحقوقی شهروندانی که دارای پیوندهای قومی و ملیتی متفاوتند، می‎گردد، اما چون ملتی که از نظر کمیت اکثریت است، می‎تواند اراده و خواست خود را بر دیگر ملیت‎ها که هر یک از آنان به تنهائی اقلیتی کوچک است، تحمیل کند، در نتیجه پروژه «مشارکت» نمی‎تواند «پروژه‎ای سوسیال دمکراتیک» باشد. به باور او سوسیال دمکرات‎ها باید از حق «جدائی» ملیت‎هائی که نمی‎خواهند داوطلبانه عضو اتحادیه‎ای از ملیت‎ها باشند، پشتیبانی کنند، زیرا این ملیت‎ها فقط با جداسازی و کسب استقلال خویش می‎توانند از برابر حقوقی کامل برخوردار گردند.[11]

چکیده آن‌ که در برنامه حزب سوسیال دمکرات روسیه به رهبری لنین «خواست حق تعیین سرنوشت ملی [...] نقشی کم‌تر از خواست‌های مسلح‌سازی خلق، جدائی کلیسا از دولت، گزینش کارمندان [دولتی] توسط خلق و نکات دیگری از [برنامه] که خرده‌بورژوازی عامی[12]تحقق آن‌ها را „اتوپی“ می‌نامد، نداشت.» او خود در همین نوشته یادآور شد که اوج جنبش‌های ملی در روسیه سبب اوج تبلیغات بلشویک‌ها پس از ۱۹۰۵ در این زمینه گشت. او در همین نوشته یادآور شد که «کائوتسکیست‌ها ریاکارانه حق تعیین سرنوشت را می‌پذیرند- نزد ما در روسیه تروتسکی و مارتف همین راه را می‌روند. آن دو هم‌چون کائوتسکی در حرف هوادار حق تعیین سرنوشت‌اند.»[13]به این ترتیب او تروتسکی و مارتف را آدم‌هائی «التقاطی»[14]نامید، زیرا آن دو بر این باور بودند که «ملت‌ها از یک‌سو در نتیجه توسعه اقتصادی درهم جذب می‌شوند و از سوی دیگر در نتیجه ستم ملی از هم پراکنده می‌گردند.»[15]نتیجه‌‌گیری لنین از نوشته‌های تروتسکی و مارتف آن است که با یک‌چنین موضعی مسئله ملی می‌تواند جنبه فرعی به‌خود ‌گیرد و در مبارزه اجتماعی به‌فراموشی سپرده ‌شود. «نیات ذهنی „عالی“ تروتسکی و مارتف هر چه باشند، آن دو به‌خاطر نگرش متفاوت خود به‌طور عینی از سوسیال امپریالیسم روسیه پشتیبانی می‌کنند. دوران امپریالیستی همه ملت‌های „بزرگ“ را به سرکوب‌گران یک رده از ملت‌ها بدل ساخت و توسعه امپریالیسم به‌گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر سبب تفاوت آشکار میان جریان‌های سوسیال دمکراسی در رابطه با این پرسش خواهد گشت.»[16]

چند هفته پس از پیروزی انقلاب اکتبر کنگره شوراهای سراسر روسیه برگزار شد و لنین در سخن‌رانی خود در رابطه با حق تعیین سرنوشت ملت‌ها یادآور شد که «حکومت موقت کارگران و دهقانان روسیه» مخالف هرگونه الحاق اجباری سرزمین‌های ملت‌هائی که با روسیه همسایه‌اند، به روسیه است. او هم‌چنین با تجزیه سرزمین روسیه و الحاق بخش‌هائی از آن به سرزمین‌های دیگر مخالفت کرد و تنها راه حل منطقی را پایان جنگ جهانی یکم، برقراری صلح و مذاکره  مستقیم مابین دولت‌های متخاصم دانست.[17] 

لنین در سامبر ۱۹۱۷ طرحی را برای آغاز مذاکرات صلح نوشت و در آن بار دیگر خواستار پذیرش حق ملت‌ها در تعیین آزادانه سرنوشت تا مرحله جدائی از یک دولت و تشکیل دولت مستقل خویش گشت. ملت‌هائی که خواهان تعیین سرنوشت خویش بودند، باید از حق برگزاری همه پرسی برخوردار می‌بودند. در این گونه همه‌پرسی‌ها باید همه کسانی در همه‌پرسی شرکت می‌کردند که در آن سرزمین می‌زیستند. هم‌چنین مرزهای یک‌چنین سرزمینی باید بر توسط نهادهائی دمکراتیک از مردمی که چنین سرزمین‌هائی می‌زیند، تعیین گردند.[18]

به این ترتیب نشان دادیم که لنین حتی پس از پیروزی انقلاب اکتبر نیز از حق جدائی خلق‌هائی که در مناطق حاشیه‌ای روسیه می‌زیستند، یعنی سرزمین آن‌ها توسط ارتش روسیه تزاری اشغال و به سرزمین روسیه الحاق یا ضمیمه شده بود، هم‌چنان پشتیبانی کرد، آن هم به این دلیل که انگلس در نامه‌ای که در ۱۲ سپتامبر ۱۸۸۲ به کائوتسکی نوشته بود، کوشید به پرسش او مبنی بر این که «طبقه کارگر انگلیس درباره سیاست استعماری چگونه می‌اندیشد؟»، پاسخی مبتنی بر «اصول کمونیسم» دهد. انگلس بنا بر این پیش‌فرض که هرگاه طبقه کارگر در کشورهای پیشرفته صنعتی اروپا و آمریکا به قدرت سیاسی دست یابد، یادآور شد «بنا بر باور من مستعمرات حقیقی، یعنی سرزمین‌هائی که توسط اروپائیان اشغال شده‌اند، هم‌چون کانادا، افریقای جنوبی، استرالیا، همگی مستقل خواهند شد؛ به وارونه آن‌ها، پرولتاریا مجبور است [اداره] سرزمین‌هائی را که در آن‌ها بومیان می‌زیند و هم‌چون هند، الجزیره، مستعمرات هلند، پرتغال و اسپانیا تحت اشغالند، موقتأ بر عهده گیرد و با شتابی که ممکن است، آن‌ها را به‌سوی استقلال هدایت کند. به دشواری می‌توان توسعه این روند را پیش‌بینی کرد، شاید و حتی محتملأ هند انقلاب می‌کند، و از آن‌جا که پرولتاریای رهاننده نمی‌تواند جنگ‌های استعماری کند، باید به آن تن در دهد، هر چند که این امر طبیعتأ با انواع ویرانگری هم‌راه خواهد بود، چیزی که در همه انقلاب‌ها رخ می‌دهد.»[19]انگلس هم‌چنین در پاسخ خود به کائوتسکی نوشت «این امر حتمی است. پرولتاریای پیروز بدون آن که بخواهد پیروزی خود را به خطر اندازد، نمی‌تواند خلق بیگانه‌ای را به این یا آن گونه خوشبخت ‌زیستن مجبور کند.»[20]

اگر بخواهیم اندیشه انگلس را به زبان کنونی برگردانیم، در آن صورت او می‌گوید پرولتاریای پیروز، یعنی پرولتاریائی که توانسته است در کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری پیروزمندانه انقلاب سوسیالیستی را انجام دهد و به قدرت سیاسی دست یابد، نمی‌تواند با مستعمره ساختن سرزمین‌هائی که در دوران پیشاسرمایه‌داری می‌زیند، مردم این سرزمین‌ها را به پیروی از شیوه زندگی پرولتاریای کشورهای سوسیالیستی مجبور کند.

لنین از این اندیشه انگلس نتیجه گرفت که چون پرولتاریا نمی‌تواند و حق ندارد سرزمین‌های ملت‌های دیگر را به مستعمره خود بدل سازد، بنابراین باید به خلق‌ها و ملت‌هائی که در مستعمرات و نیمه‌مستعمرات می‌زیند، حق تعیین سرنوشت محلی و یا حتی حق جدائی و تحقق دولت ملی را بدهد. اما آن‌چه در اندیشه انگلس و لنین ناشفاف می‌نماید، این واقعیت است که سرنوشت ملت‌هائی که در دوران پیشاسرمایه‌داری به‌سر می‌برند، پس از دست‌یابی به استقلال سیاسی چه خواهد شد؟ تجربه ۱۰۰ سال گذشته نشان داده است که هرگاه این ملت‌ها تنها گذاشته شوند، از نیروی درونی کافی برای تحقق دگرگونی‌های اجتماعی و اقتصادی برخوردار نیستند و می‌توانند دچار رخوت و رکود گردند. بنابراین، برای جلوگیری از یک‌چنین روندی پرولتاریای پیروز که در کشورهای تازه سوسیالیستی گشته قدرت سیاسی را در اختیار دارد، باید کمک‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی خود را در اختیار دولت‌های کشورهای عقب‌مانده قرار دهد و  آن‌گونه که دیدیم، دادن و گرفتن هر گونه کمکی مراوده‌ای نابرابر را میان دولت‌های کمک کننده و کمک گیرنده به‌وجود می‌آورد، یعنی یکی را به دیگری وابسته می‌سازد، یعنی استقلال سیاسی، اقتصادی و فرهنگی دولت‌های عقب‌مانده محدود و در تناسب با کمک‌های دریافتی وابسته به اراده و خواست «دولت‌های سوسیالیستی» کمک ‌کننده خواهد گشت. بنابراین باز با رابطه‌ای نابرابر روبه‌رو خواهیم بود هر چند که این مراوده از کیفیت استثماری برخوردار نخواهد بود.

 پس از پیروزی انقلاب اکتبر دفاع از موجودیت دولت اتحاد جماهیر شوروی از الویت برخوردار شد، زیرا بنا بر برداشت لنین ادامه زیست اتحاد جماهیر شوروی به مثابه نخستین «دولت سوسیالیستی» و پشتیبانی جنبش‌های کارگری جهان از از این دولت می‌توانست سبب تحقق انقلاب‌های دمکراتیک و سوسیالیستی در سراسر جهان گردد. در عین حال لنین کوشید با ایجاد کمینترن آن بخش از احزاب کارگری را که از ایدئولوزی بلشویکی پیروی می‌کردند، در یک سازمان جهانی که توسط دولت شوروی رهبری می‌گشت، متشکل سازد. این پروژه از موفقیت چندانی برخوردار نگشت، زیرا به‌خاطر سیاست سیاه و سفید بلشویک‌ها جنبش‌های کارگری در کشورهای سرمایه‌داری پیش‌رفته به دو بخش سوسیال دمکراسی و کمونیستی تقسیم شدند و در کمینترن فقط احزاب کمونیست سازمان‌دهی شدند که اقلیت طبقه کارگر کشورهای خود را نمایندگی می‌کردند. از آن‌جا که حوزه کارکردی کمینترن محدود ماند، در نتیجه لنین برای تقویت دولت شوروی جنبش‌های رهائی‌بخش در کشورهای مستعمره و نیمه‌مستعمره را نیز مورد توجه قرار داد و در همین رابطه ۱۹۲۰ در کنگره دوم کمینترن «تزهائی درباره مسائل ملی و مستعمراتی» را عرضه کرد و در آن پس از تاختن به دمکراسی بورژوائی در رابطه با مسئله ملی مدعی شد که «کمینترن در رابطه با مسئله ملی نباید اصول انتزاعی و صوری را در صدر قرار دهد و بلکه نخست باید موقعیت مشخص تاریخی و پیش از هر چیز موقعیت اقتصادی را بررسی کند و دو دیگر آن که باید منافع طبقات زیر ستم، یعنی زحمتکشان و استثمار شوندگان را به‌گونه‌ای شفاف از مفهوم عام منافع خلق که چیز دیگری جز منافع طبقه حاکم نیست، استخراج کند.»[21]با آن که در این نوشته آشکار می‌شود که واژه خلق واژه‌ای ناشفاف و در نهایت بازتاب دهنده منافع طبقه و قشری است که در درون خلق از برتری سیاسی و اقتصادی برخوردار گشته است. اما دیدیم که لنین در رابطه با مسئله ملی بارها در پشتیبانی از «حق تعیین سرنوشت خلق‌ها» سخن گفت. در آن دوران در سرزمین‌هائی که طبقه کارگر از رشد چندانی برخوردار نبود، هژمونی سیاسی خلق در دستان طبقات ممتاز جامعه و در مواردی در دست زمین‌داران کلان متعلق به مناسبات پیشاسرمایه‌داری قرار داشت. بنابراین مبارزه این رده از «خلق‌ها» مبارزه با مدرنیته برای بازگشت به گذشته بود. به‌همین دلیل نیز روزا لوکزمبورگ و بسیاری دیگر از سوسیالیست‌های انقلابی با برداشت لنین از پشتیبانی بی‌قید و شرط از حق تعیین سرنوشت «خلق‌ها» مخالفت کردند. هم‌چنین بنا بر بررسی‌های ما مارکس و انگلس نیز آن‌جا که طبیعت این جنبش‌ها را ارتجاعی تشخیص دادند، به مخالفت با آن‌ها پرداختند و آن‌جا که می‌پنداشتند پیروزی این جنبش‌ها می‌تواند سبب رشد سرمایه‌داری و نیروهای انقلابی گردد، از این جنبش‌ها پشتیبانی کردند.

لنین هم‌چنین در طرحی که برای برنامه حزب کمونیست بلکشویک روسیه نوشت و بخش مربوط به «مسئله ملی» آن طرح ۱۹۲۵، یعنی پس از مرگ لنین انتشار یافت، یادآور شد «سیاست حزب کمونیست روسیه در رابطه با مسئله ملی با اعلامیه‌های بورژوا- دمکراتیک مبنی بر برابری ملت‌ها که در دوران امپریالیسم قابل تحقق نیست، توفیر دارد، زیرا ما بدون خطا هوادار نزدیکی و به‌هم‌پیوستگی توده پرولتر و زحمتکش تمامی ملت‌هائی هستیم که در جهت سرنگونی بورژوازی مبارزه انقلابی می‌کنند. سؤظن در برابر روس‌های بزرگ که میراثی از دوران امپریالیستی روسیه بزرگ تزاری و بورژوائی است که با شتاب در میان توده زحمت‌کش ملت‌هائی که به امپراتوری روسیه تعلق داشتند، از بین می‌رود و هر اندازه اتحاد شوروی شناخته‌تر می‌گردد، از ابعاد این سؤظن نیز - البته نه در میان همه ملت‌ها و همه  اقشار توده زحمت‌کش- کاسته می‌گردد. از این رو با برخورد احتیاط آمیز به حس ملی باید اصل برابری و آزادی واقعی جدائی ملی را با دقت حفظ کرد تا با از میان برداشتن شالوده این سؤظن جمهوری شوروی به‌مثابه اتحادیه‌ پایدار و آزادانه تمامی ملت‌ها تحقق یابد.»[22]لنین هم‌چنین در گزارش شفاهی خود به هشتمین کنگره حزب کمونیست شوروی پس از اشاره به این نکته که در برخی از مناطق جمهوری فدرال شوروی که در حاشیه روسیه قرار داشتند، هنوز نیز مفهوم «روسیه بزرگ» برابر با مفاهیم ستم و سرکوب است، بار دیگر یادآور شد که «با فرمان نمی‌توان سؤظن بین ملت‌ها را از میان برداشت. در این رابطه باید بسیار محتاط بود. به‌ویژه ملتی هم‌چون ملت روسیه بزرگ که نفرت تلخ‌کامانه ملت‌های دیگر نسبت به‌خود را سبب شده است، باید در این رابطه بسیار محتاط باشد.» لنین در همین گزارش هم‌چنین یادآور شد که برخی از کمیساریاهای حزب کمونیست می‌کوشند در مناطق ملیت‌های غیر روس زبان روسی را با قهر به زبان تدریس در مدارس تبدیل کنند و در این رابطه نوشت «بنا بر نگرش من یک چنین کمونیستی یک شوونیست روس بزرگ است. بسیاری از ما نیز چنین هستیم و باید با آن مبارزه کرد.»[23]

لنین هم‌چنین در گزارش خود به هشتمین کنگره حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی به توجیه جنگ علیه ملت‌های کوچکی پرداخت که امپریالیسم از آن‌ها به مثابه ابزار برای تأمین اهداف و مقاصد خویش بهره می‌گیرد. «هنگامی که ما علیه ویلسون[24]می‌جنگیم و ویلسون ملت کوچکی را به ابزار خود بدل می‌سازد، در آن‌صورت خواهیم گفت که علیه چنین ابزاری خواهیم جنگید.»[25]امروز نیز شاهد آنیم که چگونه آمریکا و اسرائیل با دامن زدن به اختلاف‌های قومی- ملی می‌کوشند برخی از اقوام و ملیت‌های ایران را به ابزار مبارزه خود علیه رژیم جمهوری اسلامی تبدیل کنند. هر چند خواست‌های این ملیت‌ها می‌تواند برحق و مشروع باشد، اما هرگاه از موضع لنین به این پدیده بنگریم، در آن‌صورت باید با قاطعیت با سازمان‌هائی مبارزه کرد که به نام این اقوام هم‌دست و پادوی دولت‌های امپریالیستی شده‌اند تا آن دولت‌ها بتوانند به منافع منطقه‌ای خویش دست یابند. به این پدیده در آینده و در رابطه با ایران بیش‌تر خواهیم پرداخت.

لنین در سال‌های پایانی زندگانی خود و به‌ویژه هنگامی که استالین برخلاف مصوبات کنگره‌های حزب در سال ۱۹۲۱ به گرجستان لشکرکشی و جمهوری دمکراتیک گرجستان را سرنگون کرد و آن سرزمین را دوباره ضمیمه روسیه شوروی ساخت و پس از آن که هم او بدون هر گونه مشورتی با لنین ۱۹۲۲ پروژه جذب جمهوری‌های غیرروس در جمهوری سوسیالیستی روسیه فدرال را پیاده کرد، لنین در ۳۰ دسامبر همان سال با ابراز انزجار نسبت به آن رخدادها به منشی خود چنین دیکته کرد: «به‌نظر می‌رسد که به کارگران روسیه بدهکار شده‌ام، زیرا با انرژی و شفافیت کافی در بحث مسئله خودگردانی که می‌پندارم به‌طور رسمی مسئله جمهوری سوسیالیستی شوروی نامیده می‌شود، شرکت نکردم. در تابستان که این مسئله مطرح شد، بیمار بودم و در پائیز بسیار امیدوار بودم که بهبود خواهم یافت و برایم ممکن خواهد گشت در پلنوم‌های اکتبر و دسامبر به این مسئله بپردازم.»[26]لنین سپس یادآور شد که به‌خاطر ادامه بیماری خویش نتوانست در پلنوم‌های اکتبر و دسامبر شرکت کند. او هم‌چنین در رابطه با اشغال نظامی گرجستان یادآور شد: «آن گونه که رفیق ژیرزینسکی[27]به من اطلاع داد، هرگاه رفیق اُرژُنیکدزه[28]به استفاده از خشونت فیزیکی وسوسه شده باشد، در آن صورت می‌توانیم تصور کنیم که در چه باتلاقی فروغلتیده‌ایم.»[29]او بوروکراسی دولت سوسیالیستی را مقصر این کجروی‌ها دانست، زیرا «گفتند وحدت دستگاه [اداری] ضروری بوده است. این ادعا از کجا آمده ‌است؟ بی‌تردید از همان دستگاه [اداری] روسیه که همان‌گونه که در یادداشت‌های پیشین کتاب خاطرات خود یادآور شدم، آن را از تزاریسم تحویل گرفتیم و به آن فقط کمی روغن شورائی مالیدیم.»[30]او سپس یادآور شد که «با توجه به این وضعیت کاملأ طبیعی است که „آزادی جدائی از اتحادیه“ که ما با آن خود را توجیه می‌کردیم، به تکه کاغذی بی‌ارزش بدل شده و برای جلوگیری از تهاجم  روس‌های اصیل،‌ روس‌های بزرگ شوونیست، آری سرکشان و خشونت‌گرانی که شبیه بوروکراسی روسیه‌اند، به اهالی غیر روس روسیه فاقد هرگونه خاصیتی گشته است. تردیدی نیست که درصد اندک کارگران شورائی و شبه‌شورائی هم‌چون مگسی که در لیوان شیر غرق می‌شود، در دریای شوونیسم روسیه بزرگ در حال غرق شدنند.»[31]

چکیده آن که هر چند بدون مواضع آرمان‌گرایانه لنین درباره حق تعیین سرنوشت‌ ملت‌ها پیروزی نیروهای انقلابی در جنگ داخلی شاید ناممکن بود، اما دیدیم که رهبران بلشویک دیوان‌سالاری «دولت سوسیالیستی» با شتاب به پیروی از سیاست امپراتوری تزاری در رابطه با ملت‌هائی که در مناطق پیرامونی روسیه می‌زیستند، گرویدند و با نیروی نظامی به تدریج دولت‌هائی را که پس از پیروزی انقلاب فوریه ۱۹۱۷ در سرزمین‌ قفقاز به‌وجود آمده بودند، یکی پس از دیگری سرکوب و نابود کردند و آن مناطق را دوباره ضمیمه روسیه‌ای ساختند که پس از پیروزی انقلاب اکتبر به «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» بدل گشته بود. در همان سال‌ها ارتش سرخ کوشید فنلاند را دوباره اشغال و ضمیمه دولت شوروی سازد، اما به‌خاطر کمک‌های نظامی که فنلاند از همسایگان خود دریافت کرد، این تلاش‌ها با شکست روبه‌رو شدند. به‌عبارت دیگر، پس از انقلاب اکتبر و پس از مرگ لنین، حق تعیین سرنوشت ملت‌ها در روسیه شوروی به شعاری توخالی بدل گشت. دولت‌هائی که در جمهوری‌های فدرال روسیه شوروی به‌وجود آمدند، دولت‌هائی وابسته و فاقد استقلال بودند. هم‌چنین در روسیه شوروی زبان رسمی و الفبای همه ملت‌ها زبان و الفبای روسی شد و امروز شاهد آنیم که در جمهوری‌های گرجستان و آذربایجان زبان گرجی و ترکی آذری با الفبای روسی نوشته می‌شوند. هم‌چنین می‌بینیم که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی بقایای بوروکراسی آن رژیم «سوسیالیستی» در کشورهای تازه به استقلال رسیده با دامن زدن به ملی‌گرائی افراطی توانست قدرت سیاسی را از آن خود سازد و در برخی از جمهوری‌ها هم‌چون آذربایجان «جمهوری سلطنتی» به‌وجود آورد.  

با این حال همان‌گونه که خواهیم دید، اندیشه‌های لنین هنوز نیز در رابطه با پروژه حق تعیین سرنوشت ملت‌ها از اهمیت زیادی برخوردار است. 

ادامه دارد

آوریل ۲۰۱۳

msalehi@t-online.de

www.manouchehr-salehi.de

 

پانوشتها:




[1] Spartakusbriefe Nr. 14 vom 3. Feb. 1916 

[2] W.I. Lenin: „Werke“, Band 26, Dietz-Verlag 1974, Seite 147

[3] W.I. Lenin: „Werke“, Band 22, Dietz-Verlag 1972, Seite 147

[4] Ebenda, Seite 148

[5] Ebenda, Seite 149

[6] Ebenda, Seite 134

[7] Ebenda, Seite 363

[8] Ebenda, Seite 327

[9] Ebenda

[10] Codetermination/Mitbestimmung

[11] W.I. Lenin: „Werke“, Band 22, Dietz-Verlag 1972, Seite 328

[12] Spießbürger

[13] W.I. Lenin: „Werke“, Band 22, Dietz-Verlag 1972, Seite 367

[14] Eclecticitism/ Eklektisismus

[15] Ebenda

[16] Ebenda, Seite 368

[17] W.I. Lenin: „Werke“, Band 26, Dietz-Verlag 1974, Seiten 239-241

[18] Ebenda, Seiten 346-347

[19] MEW: Band 35, Dietz Verlag Berlin, 1967, Seite 357

[20] Ebenda, Seite 358

[21] W.I. Lenin: „Werke“, Band 31, Dietz-Verlag 1974, Seite 132

[22] W.I. Lenin: „Werke“, Band 29, Dietz-Verlag 1970, Seite 94

[23] Ebenso, Seite 181

[24]منظور لنین توماس وودرو ویلسون Thomas Woodrow Wilso است که از ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۱ رپیس‌جمهور ایالات متحده آمریکا بود. ویلسون در ۲۸ دسامبر ۱۸۵۶ در ویرجینیا زاده شد و در ۳ فوریه ۱۹۲۴ در واشنگتن درگذشت. او عضو حزب دمکرات بود و به‌خاطر نقشی که در پایان دادن به جنگ جهانی یکم بازی کرد، در سال ۱۹۱۹ جایزه صلح نوبل را دریافت کرد.

[25] W.I. Lenin: „Werke“, Band 29, Dietz-Verlag 1970, Seite 181

[26] W.I. Lenin: „Werke“, Band 36, Dietz-Verlag 1971, Seite 590

[27] Dzierzynski

[28] Ordshonikidse

[29] W.I. Lenin: „Werke“, Band 36, Dietz-Verlag 1971, Seite 590

[30] Ebenda, Seiten 490-591

[31] Ebenda, Seite 591

 


پاسخ به چند پرسش دربارهء "تشکیل دولت فارسستان از کدامین راه"؟

$
0
0

بعد از انتشار مقالهء"تشکیل دولت فارسستان از کدامین راه؟"کامئنت های مختلفی از سوی دیدگاههای مختلف نسبت به این نوشته در بخش انتهایی مقاله درج شده است. برای اجتناب از آوردن نام کامئنت نویسان که معمولا مستعار هم هست، من سعی کرده ام به بعضی از سوءتفاهمات و پرسشها مطرح در آن کامئنت ها پاسخ بدهم. ذیلا این پرسشها و این سوءتفاهمات را در زیر تیترهای متفاوت بصورت کوتاه توضیح داده ام.

 

تاریخ ایران و ارتباط آن با فارس

در یکی از کامئنت ها میخوانیم: "ايران در درازاي تاريخ خودش هماره پارسي گرا بوده است. (و)... سلاطين ترك تبار به هر وسيله مي‌خواستند خود را پارسي جلوه دهند"پایان نقل قول

 

در پاسخ به چنین سخنی باید گفت که؛

 اولا واژه "ایران"متعلق به سرزمینی است که امروز افغانستان نام دارد و دقیقا به همین دلیل هم رضا شاه برای انتخاب این نام به کشوری که امروز ایران نامیده میشود، کتبا از پادشاه وقت افغانستان کسب اجازه کرده است و پادشاه وقت افغانستان علیرغم مخالفت مشاورینش این اجازه را به  رضا شاه داده است که بتواند از این واژه  برای نام کشور خود استفاده کند. این کشور در سال 1935 رسما نام ایران را به خود گرفته است.

 

ثانیا قبل از رضا شاه نزدیک به هزار سال خاندان های حاکم بر ایران ترک بوده اند. در این هزار سال برای پادشاهان و یا وابستگان دربار ترک غیر ضروری و غیرلازم می آمده است که پارسی جلوه کنند؟! این در حالیست که اکثریت جمعیت ساکن این سرزمین در آن دوره نیز ترک بوده است. حتی همین امروز هم بعد از نود سال سیاست آسیمیلاسیون علیه خلق ترک، جمعیت ترک در ایران اگر از جمعیت فارس بیشتر نباشد کمتر نیست. اما من نمونه های بارزی که عکس گفته فوق را تصدیق میکند برایتان یادآوری میکنم. آنچه تاریخ دولتمداری فارسی که از زمان رضا شاه شروع میشود، به ما نشان میدهد اینست که رضا خان میرپنج برای ارتقاء موقعیت اجتماعی و سیاسی فرودست خود (با تاریخ زندگی شخصی و موقعیت بسیار فرودست وی) بایستی با یکی از دختران ترک نزدیک به دربار (آیراملوها) ازدواج میکرد تا بتواند در مسندی که اربابان انگلیسی بعدها برای وی در نظر گرفته بودند جای بگیرد. و یا پسرش محمد رضا پهلوی نیز در نهایت ضمن ازدواج با یک ترک (فرح دیبا) موفعیت خود را در جامعه ایران تثبیت میکرد. برای اطلاع شما باز بگویم که رضا پهلوی (دوم) نیز با یک ترک آذربایجانی مزدوج است و شاید این هم تاثیر آموزه های پدر و پدربزرگش برای وی باشد. چه میدانیم؟

 

موقعیت پست اجتماعی امروز در اثر استبداد سیاسی و نژادی شاه و شیخ و در مجموع دولتمداری فارسی در ایران به خلق ترک تحمیل شده است. امروز البته سخنی که فوقا مطرح شده است، در هشتاد و اندی سال گذشته، در مورد شخصیت هایی که تبار ترکی دارند اما در خدمت دولت مداری شاه و شیخ بوده اند بسیار صادق است. چون این عناصر برای کسب موقعیت اجتماعی و سیاسی در زمان سیطره و انقیاد قدرت دولتی و در عین حال استبدادی و استعماری فارسی، البته که بایستی راه خیانت و حتی جنایت را علیه خلق خود و حتی خلقهای دیگر در پیش میگرفتند تا میتوانستند پست و مقامهای مهمی را نسیب خود سازند. حتی امروز نیز عناصری مثل علی خامنه ایی، یا حتی خود حسین موسوی و تعداد بسیاری از این اسامی که مقامات مهمی در جمهوری اسلامی داشته و دارند (والبته تعداد ترکان در دستگاه دولتی و مقامات بالای ایران با سرعت خیلی بیشتری در حال کاهش است)، حتی کاسه داغتر از آش نیز هستند و خودشان را تنها فارس جلوه نمیدهند، بلکه  بطور کامل تغییر ملیت داده و فارس شده اند.  چه خوب که این خیانتکاران حتی خودشان نیز خودشان را ترک نمیدانند و مهمتر اینکه (اگر میدانستند نیز) هیچ ربطی  به خلق ترک و مبارزهء این خلق برای رهایی ملی در ایران ندارند.

 

فارسستان سرزمین خلق فارس در ایران

در همان کامئنت مذکور باز میخوانیم که:

"مگر ايرانيان مانند شما شوونيست نژادپرست هستند كه مانند تركيه نام نژادي براي خود انتخاب كنند؟ شما به چه حقي نام براي ايراني‌ها انتخاب مي‌كنيد؟"پایان نقل قول

 

درپاسخ بایستی عنوان کنم که من برای ایرانیها نام انتخاب نکرده ام. بلکه من "فارسستان"را به عنوان سرزمین خلق فارس خوانده ام. ایران اسم  یک کشور است و شهروندان ایرانی به دور از تعلقات اتنیکی، تبعه  آن کشور بحساب می آیند و به اصطلاح "ایرانی"تلقی میشوند. ایران و یا ایرانی نماد و یا نمود هیچ گونه هویت ملی و یا اتنیکی نیست. هویت ملی در ایران از آن خلقهای ساکن آن (فارس، ترک، کرد، بلوچ، عرب، ترکمن و...) است. همه این مردم با هویت های اتنیکی متفاوت هم کشوریهای همدیگر هستند.  

در عین حال بایستی بگویم که خود نام "ایران"یک اسم نژادی است و براساس فهم دولتی و غیردولتی جامعه فارس در ایران واژه ایی وابسته به "ایر"و یا "آریا"ست و بیان اینکه ایرانیها آریایی نژاد هستند، گوش جهان را کر کرده است. بنابراین نویسنده کامئنت خود از یک نام نژادی دفاع میکند. اما من اسم "فارسستان"را برای سرزمین مادری خلق فارس انتخاب کرده ام. این نام پیش از این نیز در جاهای مختلف استفاده شده است. انتخاب من بر اساس عنوان تاریخی آن منطقه یعنی "فارس"استوار بوده است. همچنان که میدانید فارس یک منطقه جغرافی و منطقه زیست (عموما) مردم فارس است و امروز بخشی از این سرزمین استان فارس خوانده میشود. اما از آنجا که تقسیمات استانی و نامهای انتخاب شده بر آن از سوی دولت ایران با معیارهای نادرست و ناهنجار انجام گرفته است. من  کل منطقه ایی را که اکثریت ساکنان آن را فارسها تشکیل میدهند بر اساس همان نام "فارس"فارسستان نامیده ام. و قبل از من نیز این نام به آن منطقه، یعنی منطقه جغرافیایی فارس اتنیکی "فارسستان"خطاب شده است. چون ایران با فارسستان یکی نیست. ایران مجموعه ایی از آذربایجان، فارسستان، کردستان، بلوچستان، عربستان، لرستان، گیلان و طبرستان (مازندران) و... است. لازم نیست اگر من از ترکیب "ستان"و "فارس"یعنی فارسستان استفاده کرده ام، آن را به نژادپرستی ربط داد. این انتخاب هیچ ربطی به نژاد و یا نژادپرستی ندارد. همچنانکه می بینیم سرزمین کردها هم "کردستان"نام دارد. همچنان که مناطق ملی در ایران اسمشان با پسوند "ستان"تمام میشود، مثل "بلوچستان"، "عربستان"، "لرستان"، "لکستان"و حتی کشورهایی هستند که نامشان با پسوند "ستان"مزین است، مثل پاکستان، افغانستان، ترکمنستان، اؤزبکستان و الآخر. موضوع سخن بسیار روشن و دقیق است. بحث ما هیچ ارتباطی با ترکیه ندارد و من هم در مورد ترکیه چیزی نگفته ام که بحث به آنجا کشیده شود.

 

رابطه آذربایجان و ایران

باز هم در کامنئی نوشته شده است که:

"آذربايجان را هم نمي‌توانيد جدا كنيد، ... آمريكا و اسراييل هم به ايران حمله نخواهند كرد كه از اين ارهگذر به خواسته‌تان برسيد"

 

من از فکر جدا شدن آذربایجان جنوبی از ایران دفاع نمیکنم، من از حق تعیین سرنوشت خلقها و از آن جمله خلق ترک در آذربایجان جنوبی و ایران دفاع میکنم. من طرفدار یک نظام دمکراتیک فدرالیستی در ایران هستم که در آن خلقها با حقوق برابر در عرصه سیاسی اجتماعی بتوانند سرنوشت خود را خودشان ورق بزنند. ما به ازای حق تعیین سرنوشت جمعی برای خلق ترک در ایران نیز تشکیل دولت ملی در آذربایجان جنوبی است. همچنانکه دیگر خلقها و از آن جمله خلق فارس نیز حق دارند در منطقه ملی خود (فارسستان) دارای دولت ملی و ایالتی باشند. اما دولت ایران بایستی از انتخاب آزادانه ملیتهای ساکن آن و از ترکیب تمامی این ملیتها و دولتهای (ملی- ایالتی) آنان شکل بگیرد. دولت ایران باید که نماینده واقعی تمامی خلقها ساکن در ایران باشد. از طریق این نوع فدرالیسم  و نظام غیر متمرکز همه مردم در ایران به یک دمکراسی حقیقی دست پیدا میکنند و در عین حال تمامی خلقها با تشکیل دولتهای ایالتی خود، بصورت مساوی و عادلانه به حق تعیین سرنوشت خود دست می یابند. این راه، به نظر من، دمکراتیک و مناسب حال ایران برای گذر از این ناهنجاریهاست. اما اگر کسانی چون مطرح کننده فکر و پرسش فوق بخواهند در مقابل خواست اکثریت مردم ایران مقاومت کنند، آنگاه تجربه هولناک یوگسلاوی، آنچنانکه در مقاله ""تشکیل دولت فارسستان از کدامین راه؟"به آن اشاره کرده ام، دامنگیر مردمان ما در این کشور خواهد شد. و مسئولیت این تجربه خونین با همین آقایان و کسانیست که با اندیشه تمامیت خواه و سیطره جویی استعماری بر ملیتهای غیرفارس در نظر دارند همچنان سیاست فعلی دولت ایران را بعد از جمهوری اسلامی نیز دنبال کنند و ضمن پشت کردن به حقوق برابر خلقها، در ضدیت با عدالت و منشور جهانی حقوق بشر عمل نمایند.

 

دربارهء حمله نظامی آمریکا به ایران

 در عین حال گویا نویسنده کامنت به این مهم آگاهی دارند که اگر آمریکا و اسرائیل ایران را اشغال کنند خلقهای غیرفارس به حقوقشان دست پیدا خواهند کرد (آمريكا و اسراييل هم به ايران حمله نخواهند كرد كه از اين ارهگذر به خواسته‌تان برسيد). این بیان در واقع یک اعتراف آشکار بر زورگویی و استعمار موجود علیه  ملیتهای غیرفارس در ایران است. تجربه دهه گذشته نیز چیزهایی برای تجربه اندوزان دارد. کامئنت نویس حتما مقصودش تجربه عراق است که با اشغال این کشور توسط آمریکا خلق کرد توانست در اقلیم کردستان عراق دولت ملی خود را برپا دارد. همین تجربه این ترس را نیز برای تمامیت خواهان فارس بوجود آورده است که اگر نیروهای خارجی بر ایران حمله کنند تجربه عراق و تشکیل دولتهای ایالتی و ملی برای خلقهای غیرفارس در ایران نیز تکرار خواهد شد.

 

اما بایستی اذعان کنم که من طرفدار حمله نظامی خارجی به ایران نیستم. اما اگر روزی قدرتهای خارجی چنین تصمیمی داشته باشند، نه مخالفت من و نه موافقت کسی، حمله نظامی دول خارجی به ایران را نه به عقب خواهد انداخت و نه آن را تسریع خواهد کرد. در واقع دول خارجی منتظر تایید و یا رد کسی نسبت به تصمیم آنها برای حمله نظامی به ایران نخواهند نشست. بنابراین بایستی بحث در این حوزه را به مجراهای عقلانی بکشانیم و به دور از تشویش اذهان و اتهام چسباندن به این و آن، مسائل اساسی را به جد مورد نقد و بررسی قرار دهیم.

 

در عین حال بایستی دانسته باشیم که مهمترین فرصتی که به یک یا چند دولت خارجی برای حمله نظامی به یک کشور شرایط فراهم می آورد وجود یک دولت استبدادی و یا استعماری و نارضایتی عمومی حاصل از سیاستهای آن دولت است. بنابراین مهمترین عامل تجاوز خارجی به یک کشور دولت استبدادی و استعماری حاکم در کشور است. چرا که امروز بسیار سخت مینماید که دول خارجی بتوانند به یک دولت دمکرات تثبت شده که از سوی مردم بصورت فعال حمایت میشود، دفاع میشود حمله کنند. لذا انداختن مسئولیت حمله دول خارجی به یک کشور به گردن این یا آن مخالف سیاسی، خاک پاشیدن به چشم مردم و دور کردن آنان از واقعیت های تلخ جامعه و در واقع خدمت به جمهوری اسلامی است. و حتما هر کسی نیک میداند که هر دولت خارجی حمله به یک کشور را براساس منافع سیاسی ، نظامی  و یا اقتصادی انجام میدهد و با دعوت این یا آن فرد و یا خواهش این حزب و یا آن رهبر سیاسی  هرگز حمله ایی به یک کشور صورت نمیگیرد.

 

ملت فارس و دولت فارسی دو پدیده کاملا متفاوتی هستند

در کامئنت دیگری چنین میخوانیم:

"این افراد بدون هیچ استدلال منطقی همه مشکلات را به فارس ها نسبت میدهند"پایان نقل قول

 

پاسخ چنین تفکری روشن است. اولا  بیان کردن سخن نادرست از زبان کسی کار بسیار زشت و غیراخلاقی و در عمل برای تخریب وی است  و در واقع خاک باشیدن به چشم مردم تلقی میشود. من هرگز مشکلات کشور بویژه بی حقوقی ملیتهای غیرفارس در ایران را به فارسها نسبت نداده ام. بلکه ملت یا ملیت فارس را هم یکی از قربانیان دولت استبدادی و استعماری حاکم بر ایران میدانم. چه تا زمانیکه دولت حاکم بر ایران ماهیت استبدادی و استعماری داشته باشد، خلق فارس نیز ضرر و زیان غیرقابل جبرانی را از قبل این سیاست متحمل خواهد شد. اما من ساختار  دولت ایران و تیپولوژی اتنیکی آن را فارسی میدانم. درست مثل دولت اردون یا سوریه که دولتهای استبدادی هستند، اما تیپولوژی اتنیکی آنها عربی است و معمولا آنها را دول عربی میخوانند. دولت ایران نیز یک دولت فارسی است. اما این به معنی دولت منتخب فارسها نیست، بلکه مقصود تکیه گاه اتنیکی و سیاست دولتی در سمت و سوی منافع ملت فارس است. حالا این منافع تا چه حد تامین میشود، بحث دیگری است. اما در هر صورت زبان رسمی کشور، زبان تحصیل و زبان رادیو، تلویزیون، سینما، مطبوعات و خلاصه تنها زبان مورد ترویج و تبلیغ فارسی است. بنابراین خلق فارس تحت سیطره استبداد جمهوری اسلامی یک موضوع است و دولت جمهوری اسلامی و سیاستهای بغایت ضدی مردی و در دشمنی با تمامی خلقها  نیز موضوع دیگری است. اما کسانیکه میخواهند فریبکارانه افکار مردم را نسبت به فعالین ملی در آذربایجان و یا دیگر مناطق ملی مغشوش کنند، تنها منافع جمهوری اسلامی را تامین میکنند. وگر نه برکناری جمهوری اسلامی در هر صورت به مبارزات همبسته تمامی مردم در ایران نیاز دارد و گریزی از این نیست.

2013-01-21

Yunes.shameli@gmail.com

مارکسیسم، فدرالیسم، حق تعیین سرنوشت، و قومگرایان

$
0
0

مارکسیسم، فدرالیسم، حق تعیین سرنوشت، و قومگرایان

● شگفت انگیز هست که افرادی سالهای سال خود را پیرو و آموزگارِ مکتب مارکس و انگلس و لنین میدانند، امّا بطور کلی با متون و دیدگاهِ پایه ایِ این افراد بیگانه هستند. سیستم حکومتی فدرالیسم و یا برداشتِ نادرست از حقِ تعیین سرنوشت را به مارکسیسم لنینیسم نسبت دادن بیانگر این حقیقت هست که این افراد به ساختار سیاسی و حکومتی و سیستم سیاسی و اقتصادی متمرکز موردِ نظر مارکس و انگلس و لنین با توجّه به تحلیلِ آنها از مراحل و شرایطِ قاره ای و جهانی بی اطلاع میباشند و همچنان مانند گذشته بر دیدگاهِ سوسیالیسم خرده بورژای ارتجاعی و فئودالیتهء عقب مانده خود ایستاده اند. امری که خلاف اصل اوّل ماتریالیسم دیالکتیک یعنی هیچ پدیده ای در طبیعت به حالت سکون نخواهد ماند و پیوسته در تغییر و تحول است.

● در بحث هایِ نخبگان قومی و قبیله ای این موضوع برجسته هست که هر کس زمانی اندیشهء سوسیالیسمِ علمی و مارکسیسم را سیستمی مطلوب برای ادارهءِ کشورداریِ عدالت ورز بر گزیننده باشد، باید بطور اتوماتیک حقِ تعیین سرنوشت و یا استقلال و تجزیه و پراکندگیِ اقوام ساکن ایران را در ماهیّتِ یک سیستم فدرال رقابتی و یا فدرالِ آنارشیسمیِ پرودن به رسمیّت بشناسد و اگر کسی این حقوق أتنیکی را بدون و چون و چرا به رسمیّت نشناسد، آنوقت ضدِ حقوقِ بشر و ضدِ دمکراسی و بر علیهِ حقوقِ اقوام در ایران و حتّی  پسوندهایِ نژاد پرست و راسیسم را به او نسبت میدهند.

● دیدگاهِ پراکندگیِ قومی و ساختار حکومتِ فدرالیسم از هر نوع آن، بویژه فدرالیسم رقابتیِ آنارشیسم و هر شکل حکومتِ غیر متمرکز در جوهرِ ذاتیِ مکتب مارکسیسم و در متونِ تئوریکِ سوسیالیسم علمی وجود ندارد و دقیقأ بر ضد دیدگاه مارکس و انگلس و لنین و اصولأ با مجموعهء آثار تئوریک و مرحلهء پراتیک ساختار حکومتی پیش بینی شدهءِ این فیلسوفان در تضاد کامل هست.

◄ بنا بر این آن گروه از سوسیالیست ها و کمونیست های ایرانی که ساختار  فدرالیسم را مردود میشمارند، از نظراتِ مارکس و انگلس شناختِ عمیق تری دارند و در بیان و عمل  وفاداری و صداقت خود را به اصولِ مارکسیسم نشان میدهند.

● این افراد و قشری از نخبگانِ قومی، که  امروز با تأکید و  با آوردنِ نسخه از مکتب سوسیالیسم و کمونیسم خواهانِ بر قراریِ حکومتِ فدرال بر پایهء قومی هستند، همان افراد و طبقه ای میباشند، که در دوره هایِ گذشتهءِ قبل از انقلاب 57، در صددِ پیاده کردنِ حکومتِ شورایی و جمهوریِ دمکراتیکِ خلق و کارگری بودند، در صورتکیه در همان زمان 80 درصد جامعهء ایران از راه کشاورزی ابتدائی و دامداری سنتّی روزگار میگذراند و  ساختار فئودالیسم سنتّی (خان، خانی، ارباب و رعیّتی) و خرافاتِ دینی بر جامعهءِ حکومت میکرد و هنوز زمینهء شکل گیری صنایع مادر و ساختار سرمایه داری ملّی بوجود نیامده بود و اصلأ طبقهءِ کارگر ماهری که محصولِ مرحلهءِ سیستم سرمایه داری انقلابی و صنعتی در فاز تولید کالایی است، وجود نداشت.

● تازه همین طبقه از نخبگان قومی و سراسریِ پیرو سوسیالیسم تخیلی و رمانتیک از رشدِ سرمایه داری انقلابی و صنعتی و از رشدِ تکنولوژیِ ابزار تولید که مارکس و انگلس از آنها  در مانیفست حزب کمونیست حتّی از دوران و فاز کمونیسم بخوبی یاد کرده اند را سد کردند و جامعهء ایران را پیوسته در همان اندیشهءِ خرده بورژوازی ارتجاعی و در دوران فئودالیتهء قومی و ما قبل مدرنیته واداشتند،  که پیامد آن همدستی فئودالیتهءِ سنتّی و طبقهءِ آخوندِ حوزه ای و با پشتیبانی همین قشر به اصطلاح کمونیسم تخیلی، انقلاب 57 را در ایران سامان دادند.

● همین قشر پیشوایان قومی که امروز خواهان بر قراری فدرالیسم پارتیکولار هستند، جهان بینی و فلسفهءِ سوسیالیسم و مار کسیسم علمی را  به جهان بینی ایده آلیسم متافیزیک و تخیلی و به یک مسلک و مذهب قشریِ تاسوعا عاشورایی مانند شیعه گری تبدیل کردند و خود به عنوان مبلغان مکتب مارکسیسمِ تخیلی و رمانتیک، در جایگاه و بر کرسیِ روشنفکرانِ دینی واپسگرا نشستند.

● در این نوشتار کوتاه هدف آن نیست که به گوشه ای از مسائل تئوریک علمی و ساختار حکومت بر پایهءِ مکتب کارل مارکس و فریدریش انگلس پرداخته شود، بلکه فقط یادآوریِ چند گفتار  از مارکس و انگلس و اشاره به گوشه ای از مبانیِ تئوریک این فیلسوفان در مورد ساختار حکومت در دیدگاه کمونیسم هست.

● امّا به پیوست تصاویری از جلد ششم و دهم از آثار منتخب لنین در دوازده جلد را که بیشتر از سایر جلدها به موضوع دولت و حکومت و مسئلهءِ ملّی پرداخته، همچنین کتاب مانیفست حزب کمونیست را ضمیمه میکنم، تا پیشوایان قومی و سراسری کمی بر افق شناخت خود بیفزایند و بیش از این مانند گذشته با سخن پراکنیِ بیموردِ خود، فضایِ سیاسی و گذار به دمکراسی را مسموم  و سد نکنند.


 

در بالا جلد ششمآثار منتخب لنین است که  اوّلین بحث آن در مورد دولت و انقلاب است.  در این جلد از سخنان بزرگان دیدگاه مارکسیسم مانند مارکس و انگلس و لنین و مخالفین نظرات آنها از جمله  پرودون  اقتصاددان و جامعه شناس فرانسوی پرداخته است. و در آن از فدرالیسم و حق تعیین سرنوشت اثری نیست.


دو جهان بینی سوسیالیسم و لیبرالیسم

● بر پایهء پروسهء تئوری های دمکراسی که حرکت خود را از اواخر قرن دوازده آغاز کرد، در اوایل قرن 20 دو جهان بینی سوسیالیسم و لیبرالیسم در مقابل هم قرار گرفتند. بطور خلاصه و کوتاه:

● دیدگاه سوسیالیسم بر اساس جهان بینی ماتریالیسم دیالکتیک استوار و دوران تکاملی را در ماتریالیسم تاریخی: 1- برده داری 2 -  فئودالیته 3- سرمایه داری 4- سوسیالیسم،5- و کمونیسم تعریف میکند. گرچه مرحلهء سرمایه داری فازی بسیار مهم در تاریخ تکاملی مارکسیسم است، امّا هدف نهایی و پایان تاریخ در اندیشهءِ مارکسیسم همان فاز کمونیسم میباشد. بنا بر این ملّت و ملّت سازی و حکومت ملّی (ناتسیون اشتات) در دیدگاه مارکسیسم بوجود نمی آید،

● در دیدگاه سوسیالیسم و کمونیسم علمی سیستم سرمایه داری سکویِ بسیار مهم و زیر ساختاری سیاسی و اقتصادی و روابط اجتماعی از دوران گذار به کمونیسم محسوب میشود، چنانکه در مانیفست حزب کمونیست اثر مارکس و انگلس آنقدر که از فاکتورهای مفید و اساسی مرحلهءِ سرمایه داری نوشته شده است، به خود دیدگاه کمونیسم نسبت داده نشده است.

به عبارتی دیگر یعنی بدون گذار از مرحلهء سرمایه داری و بدون بازگشت به دمکراسی پایه ایِ سرمایه داری جایگزینی سوسیالیسم و کمونیسم امکان پذیر نیست. ولی شکوفایی را فقط در فاز کمونیسم با هژمونی طبقهءِ کارگر، با رفع تضادهای طبقاتی و محو  ساختار دولت و حکومت می بیند. بدون گذار  کامل به مرحلهء سرمایه داری صنعتی در هر جامعه ای نه اینکه عرصهء کمونیسم آن با شکست قطعی (ازجمله در اتحاد جماهیر شوروی و جهان سوّم) روبرو خواهد شد، بلکه از کاروان تمدن و رشد فراگیر جهانی عقب خواهد ماند.

● گرچه در مانیفست حزب کمونیست آمده است که کارگران وطن و میهن ندارند، ولی در نهایت نتیجه گرفته میشود که در دیدگاهِ مارکسیسم ملّت و حکومتِ ملّی را فقط کارگران در فاز سرنگونی ساختار و حکومت بورژوازی با لغو مالکیّت خصوصی و تصرف ابزار و وسایل تولید، و با دولتی کردنِ آنها بوجود می آورند. نوع حکومت و ساختار اقتصادی و سیستم سرمایه و بانکی همه کاملأ متمرکز زیر نظر حکومت مرکزی و حزب کمونیست برنامه ریزی و اداره میشوند.قدرت سیاسی کاملأ متمرکزهست ولی بصورت عمودی بوسیلهء کمونها به بالا منتقل داده میشود.

● همین شاخصهء متمرکز مطلقبودن نهاد سیاسی حکومت، اقصادی، و سایر عرصه های دیگر مکتب مارکسیسم هست که این جهان بینی را از سایر دیدگاههای دیگر از جمله لیبرالیسم  سیاسی و اقتصادی، و در سیستم سرمایه داری متمایز میکند.

مبارزه طبقاتی است و قومی و اِتنیکی نبوده و نیست

● به نگارش در آوردن و انتشار مانیفست حزب کمونیست در سال 1848 میلادی بوسیلهء مارکس و انگلس بر این بیناد گذاشه شده است که تاریخ تکاملی جامعهء انسانی بر وجودِ طبقات و مبارزهءِ طبقاتی در جوامع استوار است که  در دوران آنتیک: مبارزه بین برده دار و برده، و در دوران قرون وسطی بین ارباب و رعیّت، و در عصر مدرنیته بین طبقه شهروندانِ مالک و سرمایه دار و بقیه طبقات است. گذشته از مبارزات طبقاتی فوق، دو طبقه مهم دیگر تاریخی یعنی طبقهءِ بورژوازیِ صاحب سرمایه و ابزار تولید و طبقه کارگر هستند که وظیفهءِ تاریخی ایی را هم بر عهده دارند.

● هدف از بیان مطالب در بالا، دریافت یک اصل کلی هست که مبارزات در طول تاریخ أتنیکی و قومی و نژادی نبوده و نیست و مبارزات دمکراتیک همه طبقاتی بوده و هست و بنا به گفتهءِ مارکس این وجودِ طبقات و تضادِ طبقاتی در جوامع است که وجودِ نهادی سرکوبگر بنام حکومت و دولت را ضروری میکند، پس حکومتها در تاریخ هم برخاسته از تضاد طبقاتی بوده و نه اِتنیکی و قومی، ولی اگر بطور استثنا در سرزمینی طبقهءِ بالادست و حکومتگر با زیر دستانِ خود هم از یک نژاد و همگون بوده باشند، با وجودِ این طبقاتِ بالا و حکومتگر هم نوعان و هم نژادِ زیر دستِ خود را تحتِ ستم ِ طبقاتی قرار داده و میدهد.

● بزرگترین کشف مارکس و انگلس، دورانِ ماتریالیسم تاریخی و پرده برداری از وجودِ طبقات و تضادهایِ طبقاتی در نظام سرمایه داری و سیستم اقتصادی آن است، که بر اساس آن ایدئولوژیِ مارکسیسم را تنظیم کردند، این ایدئولوژی وظیفه دارد به تضادهای طبقاتی چنان بشدت دامن زند که با شعله ور شدن تضادها، جامعه را با یک جنگِ طبقاتیِ آشتی ناپذیر به سمت و سویِ یک انقلاب قهر آمیز کانالیزه و آماده و به مقصدِ نهایی یعنی کمونیسم برساند.

جلال آل اجمد و علی شریعتیو سایر همفکران آنها با دین اسلام و دامن زدن به تضاد های فرهنگی، شیعه گری را مانند مکتب مارکسیسم به ایدئولوژی برتر مبارزاتی برای پایان دادن به سیستم سلطنتی خاندان پهلوی بکار گرفتند.

قوم و قبیله گرایی، ایدئولوژی واپسگراییِ مبارزاتیِ  جدید در ایران

● اکنون که اردوگاه سوسیالیسمدر هم فرو ریخته و مسلک ومذهب شیعه گریهم بشکلی گسترده در جامعهءِ ایران، بویژه در بین جوانان رنگ باخته، پیشوایان قومی، دوباره ایدئولوژی قومی قبیله ای ما قبل مدرنیته را جایگزین ایدئولوژی مارکسیسم و آنرا به آلترناتیوی برای ایدئولوژی دین سیاسی و دین حکومتی شیعه گری تبدیل کرده اند و بجای دامن زدن به تضادهای طبقاتی برای برکناری نظام استبداد دینی در ایران، در مقابل به تضاهای قومی و قبیله گراییدامن میزنند و آنرا مانند مارکسیسم به ایدئولوژی مبارزاتی برای آماده کردن اقوام ایرانی برای یک انقلاب قهر آمیز و خشونت آمیز قومی تبدیل وپایان تاریخو اوج ایده آل آنهم تشکیل حکومتهایِ بازدارندهء منطقه ای فئودالیتهءِ قومی است.

● این گروه از نخبگان و روشنفکران قومی قبیله ای که امروز موضوع دیدگاه بستهء خود را بنادرستی به مارکسیسم و چپ نسبت میدهند و میخواهند افکار جدایی طلبی خود را در ساختار فدرالیسم به نمایش بگذارند، از همان قشر و طبقه ای هستند که در لباس کمونیسم، مانند آخوندهای حوزه ای سنتّی بی خبر از جهان پیرامونی: 1-با موضع گیری ضد امپرایالیستیِ خود بر علیه کشورهای صنعتی و غربی بودند 2-بر علیه اندیشهء راسیونال بودند و هستند، 3-بر علیه فرهنگ غربی و روابط اجتماعی جوامع سرمایه داری بودند. امروز هم با بی توجهی به دیدگاههای لیبرال دمکراسی و سوسیال دمکراسی و با گذار از سوسیالیسم و شیعه گریري، فقطایدئولوژی قومی قبیله ایرا پیشهء خود کرده اند، این گروه باعث بدیختی و سیه روزی همهء اقوام ساکن در جغرافیای ایران بودند  و امروز  و فردا هم خواهند بود.

در ماهیّت فدرالیسم جدایی و تجزیه و استقلال نیست

● در اینجا به مطلبی کوتاه باید اشاره شود که گذشته از اینکه فدرالیسم با جهان بینی مارکسیسم مطلقأ در تضاد کامل هست، در ماهیّت محتوایی و عملی، سیستم فدرالیسم به هیچ وجه موضوع جدایی و تقسیم کردن یک پدیده و یا یک سرزمین را به واحدهای کوچکتر، وجود ندارد. بر عکس فدرالیسم نتیجهءِ نهایی همبستگی و اتحاد و زیر یک سقف جمع شدنِ پدیده ها و یا کشورها و یا نهاد های مختلف در سطح کشوری، قاره ای  و جهانی است و میشود،

 ساختار فدرالیسم را این طوری فرموله کرد که: بعد از  پیمودن مراحل پراکنده و جدا از هم تشکیل آلیانس ها، تشکیل جبهه ها، کنفدراسیون، فدراسیون،... و هرچه میگذرد به مرکز گرایی نزدیکتر و آنگاه مسئلهء فدرالیسم که بهم پیوستن و در هم تنیدن و به هم نزدیک شدن بیشر و یکی شدن هست، شکل میگرد. قومگرایان اکنون راه مخالف فرمول بالا را در پیش گرفته اند و میخواهند از یک ملّت و از یک سرزمین کشورهایی مستقل امّا بشکل کنفدراسیون تشکیل دهند. چنین روند و حرکت در مفهوم واژه ای و در ساختار فدرالیسم نبوده و نیست.


 

جلد 10 آثار منتخب لنینکه اوّلین موضوع آن به ساختار دولت پرداخته است، که  از حق تعیین سرنوشت و فدرالیسم اینطور که قومگرایان، مارکسیست ها، و سوسیالیست های  ایرانی مطرح میکنند  اثری نیست.


 

جهان بینی لیبرالیسم بر اساس اندیشهء راسیونالیسم

جهان بینی لیبرالیسم بر اساس اندیشهء راسیونالیسم بیناد گذاشته میشود و دوران تکاملی را فقط  به سه دوره تقسیم میکند: 1- عصر آنتیک  2- قرون وسطی 3- و عصر مدرنیته طبقه بندی میکند. در دیگاه لیبرالیسم پایان تاریخ در عصر مدرنیته پایان می پذیرد، و تغییر و تحولات در عصر پُست مدرنیسم صورت میگیرد و سایر رشد فراگیر در عرصهء انقلابات تکنولوژی، فضانوردی، الکتروتکنیک و دیجیتالی، و در حوزهءِ ارتباطات و غیره، همه زیر مجموعه ای  از عصر مدرنیته و ریشه در آن دارد.

● سرمایه داری انقلابی دورهء فئودالیته را برکنار کرد و عصر مدرنیته که بر بستر سرمایه داری استوار گشت، زمینه سکولاریسم، عصر روشنگری، ساختار حکومت مدرن، تقسیم قدرت سیاسی بصورت اعمودی و افقی (فدرالیسم)، دمکراسی های پارلمانی، و پرزیدنتی، پلورالیسم فرهنگی و سیاسی، و سرمایه درای صنعتی و فراصنعتی را فراهم ساخت.

● شاخصه های اصلی لیبرالیسم سیاسی و لیبرالیسم اقتصادی: بر بستر سیستم سرمایه داری امکان پذیر هست، آزادیهای فردی و حقوق شهروندی، ساختار حکومتی غیر متمرکز، تقسیمات کشوری بر اساس ضرورتهای اقتصادی و مرحلهء رشد فراگیر میباشد. ● بر عکس در مکتب مارکسیسم که به تضادهای طبقاتی دامن میزند تا انقلابی را سامان دهد در جهان بینی لیبرالیسم تلاش در آشتی دادن طبقات است. قدرت حکومت در امور کمترین هست،

دولت در امر سیستم اقتصادی و بانکی مؤثر نیست، سیستم اقتصادی، بازار آزاد اقتصادی، سکولاریسم و فدرالیسم( اجرایی) از زیر مجموعه های لیبرالیسم هست، سرمایه داری است که حکومت ملّی و ملّت و هویّت ملّی را میسازد، در مرحلهء لیبرالیسم ساختار حکومت اشتات ناسیون هست و هویّت عمومی در دو فاکتور: 1-مشترک بودن در یک جغرافیای سیاسی 2-مشترک بودن در یک نهادی بنام حکومت شکل میگرد. در فاز لیبرالیسم سیاسی هویّت ملّی در نهاد دولت تعریف میشود.

  حق تعیین سرنوشت، راه رشد غیر سرمایه داری

اصولأ در مانیفست مارکس و انگلس و در آثار 12 جلدی منتخب لنین از سیستم فدرالسخنی به میان نیامده، و پیوسته از فدراتیو یا فدراسیون سخن به میان رفته است که منظور اتحّاد کشورهای مستقل با یکدیگر هست، که  هدف و مفهوم واقعی این فدراتیو را بروشنی میشود در نامهءِ لنین  خطاب به کارگران و کشاورزان اوکرائین یافت. جق تعیین سرنوشت یک کج اندیشی و کج فهمی از اصول مارکسیسم و درک نادرست شرایط خاص آن هست، که بناچار بعد از انقلاب سرخ اکتبر در متون مارکسیسم شوروی رواج یافت، کج روی دیگر همان راه رشد غیر سرمایه داری است که برعلیه نظرات مارکس و انگلس بود.

● هدف از بکار گیری حق تعیین سرنوشتاز سوی فیلسوفان مارکسیسم: خرد کردن و فروپاشی دستگاه دولتی متمرکز بورژوازی، و یاسلطنت مطلقهءِ متمرکز، و یا استراتژی رهایی مردمان و کشورهای تحت ستم سیطره استعمارگران سرمایه داری است، و در مقابل جایگزینی حکومت مطلقأ سر تا پا متمرکز جمهوری هایِ دمکراتیک خلق به رهبری و هژمونی طبقهءِ کارگر هست.

● هدف اصلی مارکس از حق تعیین سرنوشت در آنزمان کشور بریتانیای کبیر استعمارگر بود که انقلاب صنعتی را  با شتاب آغاز کرده بود و سیاست الحاقی سایر کشورها را درپیش گرفته بود. همچنین نظر لنین از حق تعیین سرنوشت هم خرد کردن تزار روسیهء استعمارگر بود. جنانکه بعد از انقلاب سرخ  اکتبر قرارد های(غیر از قراردادهای گلستنان و ترکمن چای) استعماری بین تزار روسیه و ایران را لغو کردند.

● یکی از اشتباهات بزرگ دیگر اردوگاه سوسیالیسم پشتیبانی و بکار گیری دین اسلام رادیکال بر علیه غرب بود که خمینی و جمهوری اسلامی میوهء آن بود.

● بنا بر این بکارگیری حق تعیین سرنوشت در ذات اصول مارکسیسم نیست، از این گذشته با شرایط تاریخی، فرهنگی، و بافت قومی و ملّی ایران هماهنگ نبوده و نیست. راه رشد غیر سرمایه داری هم یک تاکتیک بسیار اشتباه برای کشورهایی بود که در عصر ما قبل صنعتی و در مراحل تکاملی فئودالیتهءِ سنتّی و عشیره ای میزیستند، امّا اردوگاهِ سوسیالیسم که خود راه رشد غیر سرمایه داری را طی کرد، قصد داشت این کشورها را درجبههءِ خود بر علیه جهان کاپیتالیسم و در مقابل ناتو داشته باشد، تز راه رشد عیره سرمایه داری را برای آنها کشف کردند.

● تزهای حق تعیین سرنوشت و راه رشد غیره سرمایه داری مانند، تغییر دادنِ مصلحتی و ناگهانیِ قانونِ اساسی جمهوری اسلامی بوسیلهء هاشمی رفسنجانی بود تا بتواند آدم گمنام و عوامی مانند علی خامنه ای را که درجهء حجت الاسلامی داشت را یکشبه آیت الله، تا بتوانند رهبری انقلاب را به او واگذار کنند.

حق تعیین سرنوشت  فقط در لیبرال دمکراسی امکان پذیر است.

● اگر در مارکسیسم حقوق کلکتیوگروهی مورد نظر هست، در دیدگاه لیبرال دمکراسی پا را فراتر گذاشته و حقوق فردی مبنای تشکیل حکومت سکولار و دمکراتیک است. رشد و گستردگی سیستم اقتصادی بازار آزاد و سیستم اقتصادی بازار آزاد و سوسیال در دیدگاه لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی، ضرورت و شرایط تقسیم قدرت سیاسی و اقتصادی را به همراه دارد و دولت و حکومت غیر متمرکز وظایف ارگانیک و هماهنگ کننده را در فضای سیاسی و اقتصادی بر عهده دارد.

● به عبارتی دیگر حکومت در کار روزمرهء مردم و گردش اقتصاد و روابط اجتماعی در روز دخالتی ندارد و فقط نگهبان شب برای پاسداری  و امنیّت  بازار و اموال مردم در کشورداری است. تئوری لیبرال دمکراسی از مراحل قومی و قبیله ای و یا از تشکیل حکومتهای ملّی( ناتسیون اشتات) عبور کرده است و حتّی ساختاری های حکومتی، اشتات ناتسیون، حکومت سوسیال، حکومت بروکراتیک و غیره عبور کرده و به بخشی از حکومت گلوبال تبدیل شده است.

● اگر زمانی مارکسیسم حق تعیین سرنوشت را برای مردمان و کشورهای مستعمره و تحت ستم، و برای فروپاشی جهان سرمایه داری و استعماری مطرح کرد، بعد از جنگ دوّم جهانی، همین تاکتیک یعنی حق تعیین سرنوشت را که در منشور سازمان ملل متحد، در 1951، پذیرفته شد، کشورهای صنعتی غرب و دمکراتیک برعلیه سیستمهای دیکتاتوری و بر علیه جهان سوسیالیسم و اتحاد جماهیر شوروی که به شیوهءِ دیکتاتوری اداره میشد و چندین کشور را بشکل غیر دمکراتیک و تهاجمی زیر سقف خود  جمع آوری کرده بود، بکار گرفتند و عملی هم شد.

● در آغاز ایالات متحدهء آمریکا حق تعیین سرنوشت را نه فقط برای تضعیف و فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم بکار گرفت؛ بلکه قبل از آن هم برای فروپاشی امپراطوری بریتانیا و سایر قدرتهای دیگر بویژه در خاورمیانه و جهان عرب هم بکار گرفت. این سیاست را امروز آمریکا در دستور کار سیاست خارجی خود دارد و در کشورهایی مانند عراق و ایران و در جاهای دیگر که لازم باشد بکار میگرد. بی جهت نبود که یک سناتور آمریکایی مسئلهءِ جدایی آذربایجان از ایران را مطرح کرد.

خلاصه ای از مارکسیسم ، در مورد  حکومت ملّی، فدرالیسم

● آزمون کمون پاریس: 1- وظایف کمونها که همان درهم شکستن ماشین دولتی است 2- آلترناتیو سازی که چه سیستمی را باید جانشین ماشین دولتی گذشته کرد 3- نابودی پارلماناریسم و جایگزین کردن کمون است، کمون جای پارلمانتاریسم فاسد و پوسیده جامعهء بوؤزوازی را میگیرد 4- سازماندهی وحدت ملّی است، وحدت ملّینه اینکه نباید از بین رود، بلکه می بایست از طریق کمونها به آن سازمان داده شود. انجمن ملّی از نمایندگان اعزامی از کمونهای هر منطقه و یا استان و یا ایالت میباشد.

● مارکس از مخالفین سرسخت فدرالیسم است و با پرودون بیناد گذار آنارشیسم (نوعی فدرال رقابتی بدون قانونمند را مطرح میکرد) مرزبندی مشخص دارد. فدرالیسم در دیدگاه سوسیالیستی آنارشیمحسوب میشود. در کل اصول فدرالیسم از نظر خرده بورژوازیِ آنارشیسم، ناشی میشود. ● مارکس هیچوقت فدرالیسم را در مقابل تمرکز گرایی مطرح نکرد. اصلأ خود مارکسمدافع سر سخت سنترالیسم هست، امّا نه سنترالیسم بورژوازی بلکه سنترالیسم به رهبری طبقهء کارگر و کشاورز. سازمان دهی وحدت ملّی را عمدأ بکار میبرد تا سنترالیسم پرولتری یعنی سترالیسم آگاهانه و دمکراتیک را در مقابل سنترلیسم بورژوازی، یعنی سنترالیسم نظامی و دیوان سالاری بورژوازی قرار میدهد.

● انگلسدر مورد دولت سه رهنمود دارد :1- در بارهء ساختار جمهوری 2- در بارهءِ پیوند مسئلهءِّ ملّی 3- در بارهء خود گردانی محلی و منطقه ای. محور اصلی انتقاد انگلس از برنامهءِ ارفوت مسئلهءِ مربوط به جمهوری است. او معتقد هست که در کشورهایی که دارای سیستم جمهوری هستند، و یا کشورهایی که از آزادی های نسبتأ زیاد بر خوردار هستند، راه مسالمت آمیز آنها بسوی سوسیالیسم را میتوان متصور شد. ولی در آلمانی که که قدرت دولت تقریبأ قدرت مطلق را در اختیار دارد و پارلمان و نهادهای انتخابی دیگر فاقد قدرت واقعی هستند، اعلام روش مسالمت آمیز آنهم بدون هیچ ضرورتی بی اساس و بی مفهوم است.

● از سخنان مارکس:در آلمان سیستم جمهوری، بر قانون اساسی پادشاهی و یا تقسیم ارتجاعی کشور به دولت های کوچک ( فدرالیسم) برتری روشنی دارد.

نوع حکومت و سیستمهای وابسته به آنرا دوران تکاملی و دوران گذار مشخص میکند، بر حسب ویژگیهایِ مشخص تاریخی، و هر مورد معلوم و معین دارد، که شکل مشخص گذار ( گذار از چه رژیم به چه رژیمی، یا از چه سیتمی به چه سیستمی دیگر، یا از چه مرحله ای به چه مرحله ای دیگر را پیش میکشد.

●  انگلسهم مانند مارکس از پرولتاریا و انقلاب پرولتری به دفاع از مرکزیّت دمکراتیک، و به دفاع از جمهوری واحد و تقسیم ناپذیر بر میخیزد و جمهوری فدراتیو را به عنوان یک وضع استثنایی  و مانع پیشرفت و یا به عنوان یک مرحله گذار از رژیم سلطنتی به جمهوری دارای مرکز واحد(جمهوری متمرکز) و به عنوان گامی به پیش در برخی شرایط خاص در نظر گرفته میشود که در این شرایط خاص مسئلهءِ ملّی مطرمیشود، امّا با وجود فرم کشورداری به روش فدرالیسم مسئلهءِ ملّی هم حلّ نخواهد شد،

 ● ذکر این نکته بسیار مهم است که انگلس نظریهء موهوم بسیار رایج، بویژه در میان دمکراتهای خرده بورژوازی که به موجب آن گویا جمهوری فدراتیوحتمأ بیش از جمهوری متمرکزآزادی در بر دارد را  به اشاره به حقایق و ذکر مثال دقیق رد میکند. جمهوری متمرکزسالهای 1798- 1792 فرانسهو جمهور فدراتیو سوئیسبیان این حقیقت است، که آن جمهوری متمرکز واقعأ دمکراتیک فرانسه، بیش از جمهوری فدراتیو سوئیسآزادی تأمین کرده بود. به عبارتی دیگر بزرگترین آزادی محلی و ایالتی و غیره را که تا کنون تجربه شده جمهوری متمرکزتأمین کرده است. و نه جمهوری فدراتیو


 

کتاب در بالا، مانیفست حزب کمونیست،اثر کارل مارکس و فریدریش انگلسمیباشد، در این کتاب بسیار به تأثیر گذاری عمیق سیستم سرمایه داری در تکامل جوامع انسانی پرداخته شده است، امری که چپ های ایران پیوسته با رشد سرمایه داری در ایران مخالف بودند. در این کتاب کارگران جهان را ( نه اقوام) به اتحاد دعوت کرده است. در این کتاب اثری از حق تعیین سرنوشت و فدرالیسم نیست.  در این کتاب کارگران جهانی را برای حکومتی اینتر ناسیونال و متمرکز دعوت کرده است.


...وضعیّت از نگاه  امروز به مسائل چیست ؟

جوامع بیدار و دمکراتیک امروز به این نتیجه رسیده است که نظرات مارکسگرچه بسیاری از آنها همین امروز از اعتبار جهانی برخوردار هست و جوامع صنعتی و غرب آنرا بویژه در حوزهء اقتصادی تجربه میکنند، امّا ساختار دیکتاتوری پروتالتاریا و یا دیکتاتوری هر طبقهء دیگر جایز نیست، یک حکومت متمرکز و با اقتصادی دولتی متمرکز کارآمد نیست، بجای تشدید و دامن زدن به تضاد های طبقاتی، باید در رفع تعیضات طبقاتی کوشید و با عدالت ورزی در آشتی دانِ طبقات کوشید، بجایِ انقلاباتِ قهر آمیز، روش رفرمیسم را باید در پیش گرفت، بجای یکسان سازی باید پلورالیسم را جایگزین کرد، تجدد و نوآوری در وجود اختلافات نظری و دیدگاهی است و بسیار مسائل دیگر از این قبیل هست.

 جهان غرب و کشورهای صنعتیهم خود به این موضوع پی برده اند که سرمایه داری بدون کنترل و استعمارگر و لیبرالیسم اقتصادی و سیستم اقتصاد بازار آزاد تاکنون 4 بار با شکست روبرو شده است،در اوایل قرن نوزده، که جنگ جهانی را به همراه داشت، 1929 بحران اقتصادی و بانکی جهانی که جنگ دوّم جهانی را بدنبال داشت، در دههء 1970 که نئو کنزرواتیو را برجسته کرد و بحران اقتصادی و مالی و بانکی امروز در جهان که هنوز ادامه دارد و معلوم نیست چه پیامدی داشته باشد.

آنچه مسلم هست غرب هم مجبور شده است که نئولیبرالیسم را جایگزین کند و دیگر اقتصاد بازار آزاد را آزاد نگذارد و آنرا بوسیلهء حکومت کنترل کند و مسئولیّت های اجتماعی و مدد رسانی اخلاق و مالی و مالیاتی را بر اصول و قوانین اقتصاد بازار آزاد اضافه کند و حکومت دیگر فقط نگهبان شب نباشد و باید بر عرصه های مالی و بانکی  نظارت و کنترل داشته باشد.

 در مجموع سیستم اقتصادی:  اقتصاد بازار آزاد امّا سوسیال (Sozial Markt Wirtschaft)، ترکیبی از فاکتورها و ارزشهای سوسیالیستی و از دیدگاه لیبرالیسم اقتصادی بازا آزاد استوار بر جهان بینی سوسیال دمکراسی هست که  همگونی و همسازی خود را با جهان امروز به اثبات رسانده است، کشور آلمان دارای چنین سیستم سیاسی و اقتصادی است، که در جهان بحرانی امروز بدون آسیبی سربلند ایستاده است و اروپا را زیر پوشش خود قرار داده است.

● قومگراییو تفرقه و جدایی طلبی ضربات سنگینی را بر زندگی اقوام ساکن ایران بر جای گذاشته و دوران تکاملی ایرانهم از مراحل قومی و قبیله ای گذشته است، اگر قومی قصد جدایی و استقلال خود را دارد، همان بهتر و احترام آمیز خواهد بود، اگر خواستهء خود را بروشنی بیان بدارد، اندیشهء قومگراییرا در اصطلاحاتی مانند: حق تعیین سرنوشت و فدرالیسم را به مارکسیسم نسبت دادن و آنرا به یک ایدئولوزی تبدیل کردن و بجای اندیشه های لیبرال دمکراسی و سوسیال دمکراسی بخورد همنوعان خود دادن خیانتی است به هر قوم و قبیله، و عاملی بازدارنده برای هر کشوری خواهد بود.

|ژانویه| 2013 میلادی| آلمان| ناصر کرمی|

 

رهایش یا حق تعیین سرنوشت -5

$
0
0

 بغرنج خلق‌های بی‌تاریخ

مارکس در «نقد حق دولت هگلی» نوشت: «در دمکراسی قانون اساسی، قانون، حتی خود دولت فقط نوعی حق تعیین خلق است و تا زمانی که دولت نظمی سیاسی است، محتوای معینی از آن است. بدیهی است دمکراسی حقیقت تمامی اشکال دولت‌ را تشکیل می‌دهد و هرگاه دولت‌ها دمکراتیک نباشند، دروغی بیش نیستند.»[1]از این نوشته می‌توان به چند نتیجه ارزشمند رسید. نخست آن که مارکس بر این باور بود که فقط دولت دمکراتیک، یعنی دولتی که بازتاب دهنده اراده ملت باشد، دولتی حقیقی است. بنابراین همه دولت‌هائی که دارای ساختاری دمکراتیک نیستند، دولت‌های «دروغین» و فاقد مشروعیت‌اند. دو دیگر آن که چون در مناسبات سیاسی دمکراتیک همه شهروندان در برابر قانون دارای حقوق برابرند، بنابراین شرکت آن‌ها در انتخابات و دادن رأی به برنامه‌های احزاب مختلف چیز دیگری جز بازتاب «حق تعیین سرنوشت خلق» به دست خود نیست. نتیجه آن که خلق فقط در سپهر دولت دمکراتیک می‌تواند سرنوشت خود را تعیین کند.  

مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» نه فقط بر این باور بودند که «بورژوازی در تاریخ نقش فوق‌العاده انقلابی ایفاء نموده است»[2]، بلکه هم‌چنین نشان دادند که «بورژوازی بدون ایجاد تحولات دائمی در افزارهای تولید و بنابراین بدون انقلابی کردن مناسبات تولید و هم‌چنین مجموع مناسبات اجتماعی نمی‌تواند وجود داشته باشد.»[3]و از آن‌جا که بورژوازی بدون بازار جهانی نمی‌تواند به زندگی خود ادامه دهد، بنابراین به هر کشوری که برود، بنا بر نیازهای تولید سرمایه‌داری خویش «همه و حتی وحشی‌ترین ملل را به سوی تمدن می‌کشاند»[4]و «ملت‌ها را ناگزیر می‌کند که اگر نخواهند نابود شوند، شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن‌چه را که تمدن نام دارد، نزد خود رواج دهند، بدین معنی که آن‌ها نیز بورژوا شوند.»[5]به‌این ترتیب می‌بینیم که آن‌ دو برای ملت‌های پیش‌رفته در متمدن سازی ملت‌های عقب‌مانده و «وحشی» نقش مثبتی قائل بودند. پس عجیب نیست که مارکس و انگلس نیز هم‌چون سیاستمداران بورژوا زمان خود که سیاست استعماری دولت‌های اروپائی را با برتری فرهنگی و فنی اروپائیان بر مللی که در سرزمین‌های مستعمره می‌زیستند، توجیه می‌کردند، در رابطه با خلق‌های «اسلاوها» و به‌ویژه خلق‌های اسلاو که در جنوب شرقی اروپا می‌زیستند و سرزمین بخشی از آن خلق‌ها مستعمره امپراتوری عثمانی و بخشی دیگر ضمیمه امپراتوری اتریش- مجار گشته بود، از برتری تاریخی و فرهنگی آلمانی‌ها بر ملل «اسلاو» سخن بگویند.

مارکس و انگلس اندیشه برتری تاریخی- فرهنگی خلق آلمان بر خلق‌های اسلاو را از هگل وام گرفتند. هگل در «پدیده‌شناسی روح»[6]و هم‌چنین در «سخن‌رانی‌هائی درباره تاریخ فلسفه»[7]مردم جهان را به دو گروه تقسیم کرد. او خلق‌هائی را که از گذشته خود آگاهند، «خلق‌های با تاریخ»[8]و مردمی را که از گذشته خویش بی‌خبرند، «خلق‌های بی‌تاریخ»[9]‌نامید.[10]بنا بر باور هگل خلق‌هائی که توانسته‌اند فرهنگ نوشتاری به‌وجود آورند، چون توانسته‌اند گذشته خود را در حافظه فرهنگی خود ثبت کنند، چون به گذشته خویش آگاهند، پس خلق‌های با تاریخ و خلق‌هائی که نتوانسته‌اند از فرهنگ شفاهی فراتر روند، چون به گذشته خود ناآگاهند، پس خلق‌های بی‌تاریخ‌اند. نزد هگل تاریخ جهانی با پیدایش دولت قانون‌گذار آغاز می‌شود. بنابراین تفاوت میان خلق‌های با و بی‌تاریخ توفیری است که میان ساختار سیاسی- فرهنگی و هم‌چنین نهادهای دولتی و غیر دولتی این جوامع وجود دارد. بنا بر این برداشت، خلق‌هائی که دارای دولت‌های مستقل و قائم به‌ذات هستند، خلق‌های با تاریخ‌اند. در عوض خلق‌هائی که هنوز نتوانسته‌اند دولت مستقل خود را به‌وجود آورند و یا آن که دولت خود را از دست داده و به مستعمره دولت دیگری بدل گشته‌اند را هگل خلق‌های بی‌تاریخ نامید.

به باور هگل خلق‌های صرب، بلغار، آلبانی «بازمانده بربریت شکست خورده» و حلقه ارتباط میان ارواح اروپائی و آسیائی بودند. هگل هم‌چنین از خلق‌های اسلاو به‌مثابه جوامع کشاورزی نام برد. البته در نیمه سده 19 این تصور که اسلاوها فقط از شایستگی کار کشاورزی برخوردارند، در آلمان رایج بود. هگل در عین حال دولت پروس را بازتاب دهنده روح مطلق می‌پنداشت. او هم‌چنین پادشاهی پروس را که اندکی چهره مشروطه به‌خود گرفته و کمی نیز به استعمار گرویده بود‌، عالی‌ترین شکل جامعه بشری نامید. 

نزد هگل خلق‌ها و دولت‌ها عوامل تعیین کننده تاریخ بودند، اما نزد مارکس و انگلس تاریخ چیز دیگری جز بازتاب روند مبارزه طبقاتی نیست که بخشی از این مبارزه خود را در روند انقلاب‌های بورژوائی و پرولتری برمی‌نمایاند. در همین رابطه انگلس در کوران انقلاب 49-1848 اصطلاح هگلی «خلق‌های بی‌تاریخ» را در رابطه با مبارزه‌ای که میان نیروهای انقلابی و ضدانقلابی اروپا در جریان بود، برای مشخص ساختن خلق‌هائی که به ضدانقلاب یاری می‌رساندند، به‌کار برد.

مارکس و انگلس با آن که در «مانیفست کمونیست» نوشتند «کارگران میهن ندارند»[11]، اما مدعی بودند که هدف تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا باید «ارتقاء» پرولتاریا به یک «طبقه ملی» باشد و حتی پرولتاریا پیش از آن که بخواهد به طبقه‌ای جهانی بدل گردد، نخست باید «خود را به‌صورت ملت در آورد.» [12]بنابراین برداشت، تلاش پرولتاریا برای رهائی خویش از مناسبات سرمایه‌داری هر چند دارای باری بین‌المللی است، اما همیشه از وجهی ملی برخوردار است، زیرا مناسبات اقتصاد و سیاست جهانی نیز از طریق مناسبات ملی بر زندگی پرولتاریای هر کشوری تأثیر می‌نهد.

از سوی دیگر آن دو مدعی شدند که بر اثر رشد و توسعه بورژوازی و آزادی بازرگانی و بازار جهانی و یک‌سانی تولید صنعتی و شرائط زندگی مطابق با آن، «جدائی ملی و تضاد ملت‌ها [...] بیش از پیش از میان» خواهد رفت.[13]اما می‌بینیم که برای دست‌یابی به‌چنین خواسته‌ای بشریت باید راه درازی را بپیماید. با آن که از زمان نوشتن «مانیفست بیش از 165 سال گذشته است، نه فقط تضادهای ملت‌ها کاهش نیافته‌، بلکه به ابعاد آن بیش از بیش افزوده شده است. دولت‌های ثروتمند سرمایه‌داری با جمعیتی نزدیک به یک میلیارد برای آن که بتوانند مابقی جهان را غارت کنند و از ثروت خود به ملت‌های فقیر چیزی ندهند، به دور سرزمین‌های خویش دیوارهای مرئی و نامرئی کشیده‌اند که تازه‌ترین آن دیواری است که در مرز یونان و ترکیه تأسیس شده است تا از ورود مهاجرین «غیرقانونی» به اتحادیه اروپا جلوگیری کند. شبیه همین دیوارها را می‌توان در مرز مشترک ایالات متحده آمریکا و مکزیک، اسرائیل و مصر، اسرائیل و مناطق اشغالی فلسطین و ... یافت.   

انگلس بنا بر اندیشه هگلی «خلق‌های بی‌تاریخ» در نوشتاری با عنوان «اسلاویسم دمکراتیک» یادآور شد «خلق‌هائی که هیچ‌گاه تاریخ خودی نداشته‌اند، خلق‌هائی که از لحظه‌ای که به نخستین پله تمدن پا نهادند، در قلمرو بیگانه‌ قرار داشتند و یا آن که در نتیجه سلطه بیگانگان مجبور به گام نهادن بر نخستین پله تمدن گشتند، از استعداد زیست برخوردار نیستند و هرگز به نوعی خودگردانی دست نخواهند یافت. و مهارت اسلاوهای اتریشی همین بوده است.»[14]به عبارت دیگر، انگلس بر این باور بود که اقوام اسلاو تباری که در آن دوران در امپراتوری اتریش- مجار می‌زیستند، اقوامی بی‌تاریخ بوده و هرگز نمی‌توانند به خودگردانی سیاسی- اقتصادی دست یابند. انگلس در همین نوشته مدعی شد «به‌غیر از لهستانی‌ها، روس‌ها و شاید هم اسلاوهای ترکیه، مابقی خلق اسلاو[15]به دلیل ساده‌ای آینده‌ای ندارد، زیرا مابقی اسلاوها فاقد نخستین شرائط تاریخی، جغرافیائی، سیاسی و صنعتی برای دست‌یابی به استقلال و برخورداری از استعداد زندگی‌اند.»[16]

در نوشته دیگری که انگلس و مارکس با عنوان «مبارزه مجارها» انتشار دادند، یادآور شدند که «آن بخش از خلق‌های اسلاو که نزدیک به هزار سال در وضعیتی پراکنده و دورافتاده از دیگران به‌سر بردند، عناصر توسعه و استعداد زیستن خود را مدیون خلق‌های غیراسلاوی هستند که با جنگ‌های پیروزمندانه خود آن‌ها را از نابود شدن در بربریت ترکان رهانیدند.»[17]به این ترتیب آن دو سلطه اتریش و آلمان بر خلق‌های اسلاو شرق و جنوب شرقی اروپا را که در آن دوران «حاملین انکشاف تاریخی» بودند، مثبت ارزیابی کردند. مارکس و انگلس هم‌چنین با اشاره به هگل درباره نقش ضدانقلابی خلق‌های اروپای جنوب شرقی نوشتند اسلاوها «بازمانده آن چرخه تاریخی‌اند که هگل آن‌ها را ملت بی‌ترحم پایمال شده و تفاله خلق‌ها نامید که هر بار و تا نابودی کامل‌شان و یا سلب ملیت[18]از آنان، همان‌گونه که تمامی موجودیت‌شان اصولأ خود اعتراضی علیه انقلاب بزرگ تاریخ است، حاملین متعصب ضدانقلاب باقی خواهند ماند.»[19]این نوشته که با نگاه امروزی، نوشته‌ای سراپا توهین‌آمیز نسبت به خلق‌های اسلاو اروپائی است، پرده از این واقعیت برمی‌دارد که مارکس و انگلس خلق‌های اسلاو را مقصر اصلی شکست انقلاب 49-1848 اروپا می‌دانستند. هدف انقلاب دمکراتیک 1848 که تقریبأ سراسر اروپای غربی را فراگرفت، دگرگونی‌ ساختارهای سیاسی سنتی بود تا سرمایه‌داری بتواند در سراسر اروپا بهتر و با شتاب‌تر رشد کند. اما بررسی‌های مارکس و انگلس نشان داد که پشتیبانی خلق‌های اسلاو از دولت‌های ارتجاعی اروپا توازن نیرو را علیه نیروهای انقلابی به‌هم زد و موجب شکست انقلاب در آلمان و مجارستان شد. انگلس هم‌چنین در چند نوشته‌ خود نشان داد که چگونه دولت اتریش با کمک نیروهای ضد انقلاب کرواسی و چک توانست انقلاب 49-1948 آن کشور را سرکوب کند. هم‌چنین جمعیت اسلاوتبار مجارستان در سرکوب انقلاب در این کشور نقش فعالی داشت و سرانجام نیروهای نظامی روسیه و کرواسی به کمک دولت اتریش شتافتند تا توانست انقلاب مجارستان را در سال 1849 کاملأ نابود کند.[20]انگلس در ارتباط با رخ‌دادهای انقلاب 49-1848 حتی مدعی شد که از میان تمامی ملت‌های امپراتوری هابسبورگ[21]فقط ملت‌های آلمان، لهستان و مجار چون حاملین اصلی پیش‌رفت‌اند، «پس ملت‌هائی انقلابی‌اند.» او در همین نوشته مدعی شد «وظیفه» دیگر «اقوام و خلق‌های» امپراتوری اتریش- مجار آن است که «در توفان جهان انقلابی نابود گردند.»[22]  

به‌وارونه مارکس و انگلس که تا آغاز انقلاب 49-1848 برای بغرنج ملی اهمیت چندانی قائل نبودند، باکونین در رساله‌ای که در سال 1848 با عنوان «فراخوان به اسلاوها» انتشار داد، در آن از برابرحقوقی «جمعیت» اسلاوتباری که در درون مرزهای «امپراتوری هابسبورگ» می‌زیستند، با جمعیت آلمانی‌تبار سخن گفت. او در این رساله با سلطه آلمانی‌ها در شرق و جنوب شرقی اروپا مخالفت کرد و از «انقلابیون» آلمان پرسید «تا چه اندازه برای آلمان ضروری است تمامی ادعاهای ارضی خود بر سرزمین‌های اسلاو را انکار کند» و چرا نیروهای انقلابی آلمان باید در مبارزه علیه سلطنت‌های ارتجاعی پروس، اتریش- مجار و روسیه با دیگر نیروهای انقلابی این کشورها متحد گردد. او هم‌چنین خواستار فدراسیونی از دولت‌های اسلاو گشت تا «در نتیجه این سیاست نو» بتوانند «نه دولتی شبیه دیگر دولت‌ها، بلکه دولتی که در آن خلق‌ها مستقل‌تر بزیند و افراد آزادتر باشند» را به‌وجود آورند.[23]

انگلس برخلاف باکونین از وجود مستعمرات آلمان در شرق اروپا که در سده‌های گذشته به‌وجود آمده بودند، پشتیبانی کرد، آن هم با این استدلال که مردم پروس و شمال‌ آلمان حاملین تمدن مدرن‌اند. او بر این باور بود که «تمدن بورژوائی» در آغاز در کرانه‌ رودخانه‌های بزرگ و سواحل دریا پیدایش یافت که سخن درستی است. انگلس هم‌چنین بر این باور بود که مناطق دورافتاده از دریا و رودخانه‌های بزرگ و به‌ویژه مناطق کوهستانی جنوب آلمان و جنوب شرقی اروپا «بربرنشین» و زادگاه فئودالیسم بوده‌اند. اما پژوهش‌های باستان‌شناسی کنونی نشان می‌دهند که در آمریکای جنوبی در مناطقی کوهستانی نیز می‌توانند تحت شرائط تاریخی ویژه‌ای تمدن‌های باشکوهی هم‌چون تمدن اینکا[24]به‌وجود آیند. بنا بر برداشت انگلس رودخانه دانوب مناطق متمدن اروپا را با مناطق «بربرنشین» یعنی روسیه و امپراتوری عثمانی «مرتبط می‌سازد.»[25]

انگلس در پاسخ به باکونین یادآور شد که «مناطق اسلاونشین» در سده‌های گذشته «به‌طور کامل ژرمنی» شده بوده‌اند. این واقعیت به‌معنی آن نیست که به «اسلاوها چندین سده ستم» شده، بلکه تسخیر آن مناطق توسط ژرمن‌ها «در خدمت تمدن» قرار داشت. انگلس حتی ژرمنی‌سازی و گسترش زبان آلمانی در این مناطق را کاری مشروع دانست و آن‌هم به‌این دلیل که «تأثیر ملت‌های پیش‌رفته بر ملت‌های عقب‌مانده» روندی طبیعی در تاریخ است. بنا بر باور او کاری را که آلمانی‌ها در مناطق اسلاونشین کردند، باید به مثابه «حاملین پیش‌رفت» و «تکامل تاریخی» انجام می‌دادند، زیرا «در تاریخ بدون قهر و بدون ستم‌گری چیزی را نمی‌توان تحمیل کرد.» در پاسخ به باکونین که آلمانی‌ها را به ظلم و جنایت در مناطق اسلاونشین متهم کرده بود، انگلس نوشت: «آشکار می‌شود "جنایاتی"که آلمانی‌ها و مجارها علیه اسلاوهای مورد بحث بدان متهم شده‌اند، در ردیف بهترین و ستودنی‌ترین کارهائی است که خلق‌ ما و خلق مجارمی‌توانند در تاریخ به آن افتخار کنند.»[26]

انگلس هم‌چنین در اثر خود «انقلاب و ضد انقلاب» یادآور شد که «آلمانی‌ها با استمرار و استقامت زیاد به اشغال، مستعمره‌سازی و یا حداقل متمدن‌سازی شرق اروپا کوشیدند.» [27]او در عوض «اسلاوها» را خلقی روستائی نامید که بدون مهاجرت آلمانی‌ها به آن سرزمین‌ها هیچ‌گاه به تولید کالاهای صنعتی دست نمی‌یافت و تمامی فرهنگ معنوی خود را مرهون آلمانی‌های مهاجر است. انگلس در همین کتاب یادآور شد که تاریخ مستعمرات آلمان در شرق اروپا «تاریخ گرایش و استعداد بدنی و اندیشه‌ای ملت آلمان را نمودار می‌سازد» که توانست «همسایگان شرقی خود را تحت انقیاد خود در آورد، آن‌ها در خود جذب و هم‌گون‌ساز[28]خویش کند و این گرایش جذب‌کننده آلمانی همیشه در گذشته و هم اکنون نیز به ابزار نیرومندی بدل گشته است تا تمدن اروپای غربی را بتوان در اروپای شرقی رواج داد.»[29]

به‌این ترتیب می‌بینیم که برخورد انگلس به تاریخ سیاست استعماری آلمان بسیار مثبت بود، زیرا آن را در خدمت «گسترش تمدن» در مناطق «بربرنشین» اروپای شرقی می‌دانست. باکونین برخلاف انگلس یادآور شد که «پان اسلاویست‌ها» بنا بر باور آلمانی‌ها «اسلاوهائی هستند که برخلاف میل خود و با خشم فرهنگی را که به آن‌ها تحمیل شده است، رد می‌کنند.»[30]انگلس باز در رد ادعاهای باکونین سناریوی ترسناکی را طراحی کرد که بر اساس آن هدف جنبش پان اسلاویسم چیزی دیگری «جز به‌زیر سلطه‌ درآوردن تمدن غرب توسط شرق بربر نیست که بر اساس آن حومه جای شهر، کشاورزی ابتدائی رعیت‌های اسلاو  جای بازرگانی، صنعت و زندگی معنوی را خواهد گرفت.» چکیده آن که تمامی اروپا باید «به قلمرو نژاد اسلاو» و به ویژه روس‌ها بدل گردد.[31]

مارکس نیز کم و بیش هم‌چون انگلس می‌اندیشید. او در یکی از مقالات خود در رابطه با نشان دادن نقش ضدانقلابی خلق‌های اسلاو ساکن در جنوب شرقی اروپا در سرکوب انقلاب 1848 اروپا رفتار کروات‌ها در رابطه با سرکوب انقلاب در شهر وین را مورد بررسی قرار داد و نوشت «آزادی و نظم کروآسی پیروز شد و با آتش‌سوزی‌های جنایت‌بار، تجاوز به هتک، غارت، با بزه‌های‌ فجیع بی‌نام پیروزی خود را جشن گرفت. [...] »[32]او در پایان همین نوشته یادآور شد که «آدم‌خواری ضد انقلاب سبب خواهد شد تا خلق‌ها متقاعد شوند که فقط یک وسیله وجود دارد که با آن می‌توان درد زایمان کشنده جامعه کهن و درد زایش خونین جامعه نو را کوتاه، آسان و متمرکز ساخت- آن تنها ابزار تروریسم انقلابی است.»[33]به‌عبارت دیگر، نیروهای انقلابی باید برای مقابله با تروریسم دولت‌های ارتجاعی که موجب شکست انقلاب گشتند، به «تروریسم انقلابی» که معلوم نیست چیست، می‌گرویدند.

انگلس حتی از این هم فراتر رفت و در رابطه «با منافع انقلاب» بورژوائی 1848 خواستار «جنگ نابودکننده‌ای علیه بربریت اسلاوها» شد. او نوشت «جنگ فراگیری که آغاز خواهد شد، سبب از هم پاشیدگی اتحادیه ویژه اسلاوها و موجب نابودی تمامی این ملت‌های کوچک تنگ‌نظر و حتی محو نام‌شان خواهد گشت. جنگ جهانی آینده نه فقط موجب نابودی طبقات و دودمان‌های پادشاهی ارتجاعی، بلکه هم‌چنین موجب محو کلیه خلق‌های ارتجاعی از روی زمین خواهد شد و این خود نوعی پیش‌رفت است.»[34]او هم‌چنین در نوشته خود «پان اسلاویسم» که پاسخی به باکونین است، نوشت « نزد آلمانی‌ها نفرت از روس‌ها نخستین شور انقلابی بود و هنوز نیز هست و با آن که از زمان انقلاب نفرت از چک‌ها و کروآت‌ها نیز بدان افزوده شده است، در اجماع با لهستانی‌ها و مجارها فقط با تروریسم انقلابی می‌توانیم قاطعانه از انقلاب در برابر خلق‌های اسلاو حراست کنیم.»[35]  

این نمونه‌ها آشکار می‌سازند که شکست انقلاب در مجارستان و سپس در اتریش موجب نفرت شدید مارکس و انگلس از خلق‌های اسلاو شده بود و چون آن‌ دو این خلق‌ها را که نسبت به اروپای غربی در مناسبات اقتصادی و اجتماعی عقب‌مانده‌تری به‌سر می‌بردند، خلق هائی ارتجاعی می‌پنداشتند، در نتیجه برای آن که انقلاب بورژوائی در غرب اروپا پیروز شود، حاضر به نابودی نه نیروهای ارتجاعی این خلق‌ها که در آن دوران قدرت سیاسی را در دستان خود متمرکز ساخته بودند، بلکه حتی خواهان نابودی کامل این خلق‌ها بودند و در تبلیغ این آرزو و خواست خود ابائی نداشتند. روشن است که چنین خواست و آرزوئی با معیارهای جهان کنونی دارای گوهری به‌غایت ارتجاعی و ضد بشری است.  

با آن که جنبش برابرخواهانه اقوام اسلاو که در امپراتوری اتریش- مجارستان می‌زیستند، قابل انکار نبود، با این حال انگلس در نوشته «پان اسلاویسم» خود با استقلال این مناطق از آن امپراتوری به شدت مخالفت کرد، زیرا برای او «بنا بر ضرورت‌های ژئوپولیتیک و مالی» قابل پذیرش نبود که با پیدایش دولت‌های مستقل اسلواکی و کروآسی ارتباط آلمانی‌ها و مجارها با دریای آدریا[36]قطع گردد. بنا بر باور انگلس «آن‌جا که مسئله بر سر موجودیت و توسعه تمامی منابع ملت‌های بزرگ مطرح است، برای احساساتی مبنی بر توجه به چند آلمانی و یا اسلاو پراکنده نباید نقش تعیین کننده‌ای قائل شد.»[37]به‌این ترتیب می‌بینیم که انگلس منافع «ملت‌های بزرگ» را فراسوی حق تعیین سرنوشت خلق‌های کوچک و پراکنده قرار داد و به مبارزات این خلق‌ها نه فقط ارجی ننهاد، بلکه حتی آن را مانعی بر سر راه پیش‌رفت «ملت‌های بزرگ» دانست که نقش اصلی را در تاریخ جهانی بازی می‌کنند. به‌عبارت دیگر، برای انگلس تأمین منافع اقتصادی دولت‌های آلمان و مجار مهم‌تر از حق تعیین سرنوشت خلق‌های اسلاو جنوب شرقی اروپا و حتی آلمانی‌تبارهائی بود که در شرق اروپا می‌زیستند.

اما این نگرش منفی مارکس و انگلس به خلق‌های اسلاو در دوران جنگ کریمه (1853-1856) تا اندازه‌ای دچار تغییر شد. در این جنگ چون انگلستان و فرانسه مخالف سیاست توسعه‌طلبی روسیه بودند، از دولت عثمانی پشتیبانی کردند و موجب شکست آن دولت در جنگ شدند. با این حال مارکس و انگلس در ارزیابی از این رخداد به این نتیجه رسیدند که مناطق مسیحی نشین جنوب شرقی اروپا در مقایسه با سرزمین عثمانی و مناطق مسلمان‌نشین از درجه فرهنگ و تمدن برتری برخوردارند.[38]

انگلس با توجه به سیاست توسعه‌طلبی روسیه آن امپراتوری را «ملت توسعه‌طلب» نامید و بر این باور بود که از 1789 به بعد در قاره اروپا دو قدرت در برابر هم قرار داشتند. در یک‌سو روسیه که دارای سطنت مطلقه بود و در سوی دیگر انقلاب با دمکراسی.

دیگر آن که مارکس و انگلس در آن دوران نه فقط تحت تأثیر متافیزیک تاریخ فلسفه هگل، بلکه هم‌چنین تحت تأثیر تئوری داروینسم اجتماعی[39]قرار داشتند که بر مبنای آن قانون طبیعت حکم می‌کرد که ملت‌های پیش‌رفته سرزمین‌های خلق‌های عقب‌مانده را مستعمره خویش سازند تا بتوانند با خشونت از بالا در جهت «متمدن» ساختن خلق‌های وحشی گام بردارند.

شاید این پندار وجود داشته باشد که مارکس وانگلس در دوران انقلاب سال‌های 49-1848 جوان و کم تجربه و به‌همین دلیل در رابطه با حق تعیین سرنوشت خلق‌های جنوب شرقی اروپا دارای مواضع «ناپخته» بوده‌اند. اما بررسی آثار مارکس و انگلس نشان می‌دهد که آن دو در دوران پیری نیز شبیه همین مواضع را در رابطه با خلق‌های اسلاو اتخاذ کرده‌اند. برای نمونه انگلس در نامه‌ای در سال 1885 به آگوست ببل در تقبیح خلق‌های جنوب شرقی اروپا نوشت «جنگ در اروپا به تهدیدی جدی بدل شده است. این تکه‌های مخروبه از ملت‌های پیشین، یعنی صرب‌ها، بلغارها، یونانی‌ها و دیگر اراذل و اوباش که فیلیسترهای لیبرال‌‌[40]به‌خاطر منافع روسیه شیفته آنانند، حتی حاضر به بخشیدن هوائی که نفس می‌کشند نیز به هم نیستند و باید گردن‌های طمع‌کارانه هم‌دیگر را ببرند.»[41]

به‌این ترتیب دوباره به آغاز بررسی خود بازمی‌گردیم که هگل خلق‌هائی را که دارای ساختاری روستائی و فرهنگی ابتدائی بودند، خلق‌هائی که نتوانسته بودند به زبان مادری خود فرهنگ نوشتاری ویژه خویش را به‌وجود آورند، خلق‌های بی‌تاریخ نامید. و از آن‌جا که انقلاب 49-1848 اروپا به‌وسیله اتحاد خلق‌های شرق اروپا با دولت‌های ارتجاعی حاکم در غرب اروپا سرکوب شد، مارکس و انگلس به این نتیجه رسیدند که انقلاب بورژوازی اروپا توسط خلق‌های اسلاو که از نقطه‌نظر تکامل تاریخی عقب‌مانده بودند، تهدید می‌شود و هرگاه در این نبرد خلق‌های اسلاو پیروز شوند، در آن‌صورت جهان به‌جای آن که به روند پیش‌رفت خود ادامه دهد، به بربریت بازخواهد گشت. بنا بر این نگرش، مارکس و انگلس با خواست حق تعیین سرنوشت خلق‌های اروپای جنوب شرقی به شدت مخالفت کردند، زیرا پیدایش چنین دولت‌هائی می‌توانست موجب تقویت نیروهای «بربر» ارتجاعی و تضعیف نیروهای «پیش‌رو» انقلابی در این قاره گردد. بنا بر باور مارکس و انگلس در آن زمان میان خلق‌های «بربر» بی‌تاریخ اروپا که ارتجاع را نمایندگی می‌کردند و خلق‌های «متمدن» با تاریخ این قاره که باید انقلاب را به پیش‌می‌بردند، مبارزه مرگ و زندگی در جریان بود و چون آن دو هوادار پیش‌رفت و انقلاب بودند، به‌ناچار در مبارزه خود با خلق‌های «ارتجاعی» حقوق مدنی این خلق‌ها را در رابطه با حق تعیین سرنوشت خویش نادیده گرفتند و حتی تحقق این حق را برای انقلاب خطرناک دانستند. به‌همین دلیل نیز آن دو با جنبش «پان اسلاویسم» که در پی متحدسازی خلق‌های اسلاو بود، قاطعانه مبارزه کردند، زیرا چنین اتحادی را برای انقلاب و مدرنیته مرگ‌آور می‌دانستند تا آن‌جا که انگلس در نوشته‌ای با عنوان «روس‌ها» یادآور شد که «نیم میلیون باندهای سازمان‌یافته و مسلح بربر فقط در انتظار فرصتی است تا به آلمان حمله‌ور شود و ما را بنده تزار پراووسلاونی[42]کند.»[43]در عوض مارکس و انگلس در برابر گرایش‌ «پان ژرمنیسم» که در آن زمان در میان خلق‌های آلمانی زبان وجود داشت و هم‌چنین در برابر سیاست‌های استعماری دولت‌های انگلیس و فرانسه که تقریبأ جهان را بین خود تقسیم کرده بودند و موجودیت بسیاری از خلق‌ها و مردم بومی مناطق استعماری را تهدید می‌کردند، سکوت کردند، زیرا همان‌گونه که در «مانیفست کمونیست» نوشتند، استعمار سرزمین‌ها و ملت‌های دیگر در خدمت رشد و پیش‌رفت انقلابی جهان قرار داشت.

 

ادامه دارد

ژانویه 2013

msalehi@t-online.de

www.manouchehr-salehi.de

 

پانوشت‌ها:

[1] Marx-Engels Werke, Band 1, Seite 232

[2]مارکس و انگلس: «مانیفست حزب کمونیست» به فارسی، اداره نشریات زبان‌های خارجی پکن، 1972، صفحه 38

[3]همان‌جا، صفحه 39

[4]همان‌جا، صفحه 41

[5]همان‌جا

[6] Hegel, Georg Wilhelm Friedrich: „Phänomenologie des Geistes

[7] Hegel, Georg Wilhelm Friedrich: „Vorlesungen über die Geschichte der Philosophie

[8] Peoples with history/ Völker mit Geschichte

[9] Nonhistoric peoples/ Geschichtslose Völker

[10] Bauer, Christoph: „Das Geheimnis aller Bewegung ist ihr Zweck: Geschichtsphilosophie bei Hegel und Droysen“, Seite 205

[11]مارکس و انگلس: «مانیفست حزب کمونیست» به فارسی، اداره نشریات زبان‌های خارجی پکن، 1972، صفحه 64

[12]همان‌جا، همان صفحه

[13]همان‌جا

[14] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 275

[15]مابقی خلق اسلاو که انگلس از آن‌ها نام نیاورده است، اما آن‌ها را متهم به بی‌آینده بودن کرده است،عبارتند از چک‌ها، اسلواک‌ها، اسلونی‌ها، کروآت‌ها، صرب‌ها و اوکرائینی‌ها

[16] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 275

[17] Ebenda, Seite 172

[18] Denationalization/ Entnationlisierung

[19] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 172

[20] Callesen, Gerd: „Rezension von MEGA, Abt. I, Band 14“, In: Socialism and Democracy. Nr. 32, Band. 16, Nr. 2, Sommer 2002

[21] Das Habsburger Reich

[22] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seiten 168  und 274

[23] Joll, James: „Die Anarchisten“, Propyläen Verlag. Berlin, Seite 90

[24] Inka

[25] Marx-Engels-Werke: Band 4, Seite 505

[26] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seiten 278-279

[27] Marx-Engels-Werke: Band 8, Seite 50

[28] Assimilation

[29] Marx-Engels-Werke: Band 8, Seite 81

[30] Joll, James: „Die Anarchisten“, Propyläen Verlag. Berlin, Seite 92

[31] Marx-Engels-Werke: Band 8, Seite 83

[32] Marx-Engels-Werke: Band 5, Seite 455

[33] Marx-Engels-Werke: Band 5, Seite 457

[34] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 176

[35] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 286

[36] Adria

[37] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seite 276

[38] Marx-Engels-Werke: Band 9, Seiten 27 und 33

[39] Sozialdarwinismus

[40] Liberale Philister

[41] Marx-Engels-Werke: Band 36, Seite 390

[42] Prawoslawny-Zar

[43] Marx-Engels-Werke: Band 6, Seiten 432-33

 

 

معضل کسروی

$
0
0

کسروی را هرکسی از ظن خود تعبیر کرده و به اوج اعلی و یا به حضیض سفلی رسانده است: حقیقتی که گویای شخصیت متناقض اوست. و این از آنرو که او در باطن کم سواد بود اما در ظاهر در سیطره انحصار سواد به ادبیات و قحط الرجال پر معلومات می نمود و می نماید. و هم ازاینرو ست که تاکنون در شهر کوران یک چشمی نموده است. آخوندی بود سرو زباندار که تحت تاثیر عقاید فاشیستی زمانه اش در گیرودار شکست سنتها جا و بیجا اظهار نظر کرده است. اما نه سواد تحقیق علمی در آن موارد را داشت و نه از جامعه شناسی باخبر بود، اینست که بسیاری از نوشته هایش هم نادرست و هم خطرناک از آب در آمدند. اما در ایران معاصر او و ما که از سر ادب زدگی فرهنگ و فقدان عقل علمی و تحقیق نوشتن را به تساهل با تحقیق یکی میگرفتند و میگیرند و مترجمین را محقق میشناسند، از او که صرفا روایت تاریخ و جمع آوری لغت کرده است، محقق تاریخ و زبانشناس ساخته اند: چراکه نه آن را داشته ایم و نه اینرا داریم. کاش که این مرد که نه زبانشناس بود و نه مورخ (!) به روایت بهتر و دقیق تاریخ مشروطه و آذربایجان بسنده میکرد، دچار خود بزرگ بینی و مالیخولیای فاشیسم نمیشد و در پی دین سازی نمیرفت.

کسی که بدون ظرفیت علمی و توان تحقیق منطقی به مسائل پر دامنه و پیچیده فرهنگی و اجتماعی که درکشان متضمن ظرف و توان بسیار است، دست برد، لاجرم از بیراهه افراط و تفریط، مطلق گرائی و جنون سر در خواهد آورد. همچنانکه سرنوشت نمونه های والاتری از او نظیر "نیچه"و "هایدگر"در غرب نشان داده اند: که اولی دچار جنون شد و دومی به خدمت جنون خطرناک تری که نازیسم باشد در آمد: کسروی هم سر از دینسازی در عصر اتم در آورد که باز نشانی از جنون است. و این از آنرو که کسروی که تحصیلاتش منحصر به طلبگی بود ظرفیت و سواد علمی لازم برای تحقیق در جامعه، فرهنگ، دین، تاریخ و زبانشناسی را نداشت که بسودای نام در آنها مطالعه سطحی و مداخله کرده است. از فلسفه و منطق بالکل بیخبر و تفکرش فاقد آن انسجام منطقی بود که صرفا قابل حصول در سایه دانش فلسفی و تحلیل منطقی اند: اینست که درک سطحی او از این مباحث پیچیده یا فاجعه آمیز از آب در آمدند و منجر به کتابسوزی شدند، یا در سطح "روایات تاریخی"عصر مشروطه ماندند و یا منجر به مطلق گرائی "یک ملت و یک کشور و یک زبان"تحت استبداد رضا شاهی آنهم بر اساس ترجمه غلط و جعل منابع در مورد "زبان آذری"شدند که یادآور برنامه "یک ملت، یک کشور، یک رهبر"نازیهای مورد علاقه اش بود. و هم در این روال است که کتابسوزی او و مریدان مخبطش یاد آور کتابسوزان نازیها در آلمان هیتلری و دستورات "پاکدینی"اش شبیه "پاکسازی"دینی و تخریب مقابر "وهابیان"ماوراء مرتجع در عربستان دهه های پیشتر است: و این همه نمونه هائی از سنت شکنی و "پاکدینی"ارتجاعی محصول "توتالیتاریسم"شبه فاشیستی اند که نظیر فاشیسم در پی نشاندن "دینی"جدید را بجای دین قدیم بودند.

من آنچه را که در مورد کیفیت "تحقیق"کسروی شایسته است پیش از این در مقالاتی که در مورد کتابچه "زبان آذری"او نوشته ام، آورده ام (1 ). لذا درین مختصر به این اشاره کفایت میکنم که برخلاف محققین برای کسروی نتایج "تحقیقاتش"از پیش معین بودند. و یعنی او "تحقیق جهت دار"میکرد تا نظر از پیش تعیین شده خود را توجیه کند. و مثلا بابت اتحاد ایران تحت استبداد رضاشاهی هم که شده در مورد عمومیت کذائی زبان فارسی در سراسر ایران قدیم مدرک جعل کند: و گرنه کسی که ادعای دانش زبان عربی داشت، ترجمه چنان غلطی از "ابن حوقل"نمیکرد تا نه تنها آذربایجانیهای ترک زبان بلکه ارمنیهای هزارسال پیش را هم بجای صحبت بزبان مادری ارمنی شان، متکلم بزبانهای فارسی و عربی بکند (1). ارمنیهائی که پانصد سال پیشتر (هزاروپانصد سال پیش) انجیل را به زبان ارمنی ترجمه کرده بودند: امکانی که سابقه دستکم دوهزارساله محاوره ارمنیان به زبان ارمنی را نه تنها برای اهل تحقیق و زبانشناسان بلکه اهل منطق هم مسلم میدارد: تا آن زبان بتواند به چنان قدرت شفاهی و کتبی برسد که ترجمه مکتوب از زبانهای دیگر برایش میسر شود. همچنانکه "یار شاطر"و دیگران نیز بتاسی از او درین چاله ناسیونالیستی "تالیف پیش از تحقیق"افتاده اند (1). چراکه اگر کسروی اندک دانشی در زبانشناسی میداشت تفاوت میان "زبان کتبی"و "زبان شفاهی"یک سرزمین را می شناخت: تا روایات "حمدالله مستوفی"و "مسعودی"در مورد رواج دیوانی "زبان کتبی فهلوی"بعنوان زبان ارتباط میان دیوانیان "ممالک محروسه"ایران شامل آذربایجان هزارسال پیش را با "فهلوی"بودن زبان محاوره (شفاهی) مادری مردمان عادی همان ممالک محروسه مخلوط نمیکرد! تا ارمنیان آنعصر را هم متهم به تکلم فارسی نسازد.

عجب است که یک صده پیش فرهنگشناس آلمانی "مارکوارت"این تفاوت میان زبانهای کتبی و شفاهی در مورد آذربایجان قدیم را تاکید کرده است (2)، در حالیکه "فرهنگشناسان"و "زبانشناسان"ایرانی معاصر نظیر آقای یار شاطر هنوز هم از آن بی خبراند؟ اما عجبی نیست که بدون سواد لازم "تحقیقات"آنچنانی کسروی در زبانشناسی منجر به چنان فاشیسم فرهنگی شرم آوری شود که در "دفاعیات کسروی از سرپاس مختاری"منعکس است (3). 

من زمینه فاجعه کسروی را در عدم تعادل سواد و نیات او می بینم: چراکه یک باسواد و محقق واقعی که حقیقت را پیشه خود بسازد نمیتواند مثل کسروی به هیتلر و رضا شاه علاقمند شود، هرچند که این علاقه حتی میان "محققین"ایرانی معاصرش هم مد زمانه باشد که همه شان دارای معلوماتی کمّا زیاد و کیفا نازل، تفکری غیر منطقی و اندیشه هائی غیر منسجم بودند و هرکدام بنوعی از فاشیسم معاصر غرب متاثر شده اند (4). بلکه علاقمندی به فاشیسم میان "باسوادن"برای کسی ممکن است که مثل او ناتوان از تنظیم منطقی معلومات سطحی اش دچار آشفته فکری گردد. باین معنی است که من میگویم کسروی معلوماتش در همه موارد مورد بحث سطحی و فاقد ظرفیت لازم برای محتوی بود. و از اینرو توان عقلانی آنچه را که در پی اش بود نداشت. و یعنی کسروی ظرفیت آنچه را مدعی اش بود نداشت.

حواشی و توضیحات:

(1) http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=9918،

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=10891.

(2) یوزف مارکوارت، "ارانشهر (نوشته موسی خورنچی (خورنی))، (بزبان آلمانی) ": در این نوشته تحقیقی مارکوارت پس از استدلال دقیق تذکر میدهد که اشاره "حمدالله مستوفی"و "مسعودی"به رواج زبان فهلوی در آذربایجان قرن هشتم هجری تنها ناظر به رواج فهلوی مکتوب در آذربایجان میتواند بوده باشد و لاغیر!

(3) نشریه پرچم سال ۱٣۲۲ـ۱٣۲۱ . تجدید چاپ شده در سال ۲۰۰۴ ـ ۱٣٨٣ وسیله انتشارات انتشارات خاوران (صفحه ٨۱):

"این آرزوی ایرانیانست، آرزوی همگی ماست. ما این را به یاری خدا از پیش خواهیم برد و همه زبانها را جز فارسی از میان خواهیم برداشت. من که در اینجا ایستاده ام زبان مادرزادی من ترکی بوده ولی همه می دانند که چه کوشش هایی (!) به کار می برم که آن زبان از ایران برافتد. ترکی برافتد، عربی برافتد، آسوری برافتد، ارمنی برافتد، کردی برافتد. ارمنیان اگر از مایند باید با زبان ما درس خوانند و سخن گویند".

(4) http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=10581.

و مخصوصا حاشیه شماره شش آن: که در آن علائق شووینیستی و فاشیستی اکثر ادبا و "محققین"ناسیونالیست ایرانی طالب مدرنیته از کاظم زاده ایرانشهر و تقی زاده گرفته تا صادق هدایت و چوبک را یاد آوری کرده ام.

اما غریبتر آنکه هنوز که هنوز است داشتن علائق فاشیستی در میان محققین ناسیونالیست ایرانی هم قابل توجیه اند. و جامعه شناسی نظیر جمشید بهنام در "مطالعات اجتماعی"خود نظیر "برلنی ها"با وجود اشاره به عقاید فاشیستی مجله "ایرانشهر"کاظم زاده نظیر ضرورت "تصفیه خون ایرانی"بابت "خصایص نژاد آریائی"و "ذکاوت این نژاد"، اورا از اندیشه فاشیستی بری میدانند و این مزخرفات فاشیستی را به حساب "عشق به ایران"میگذارد. بیخبر از آنکه باین ترتیب اینگونه عشق به ایران را باید مقوله ای فاشیستی شمرد. 

زبان ما یا زبان آنها؟

$
0
0

آقای اژدر بهنام، در مقاله "تغییر خط و گسست پیوند با میراث فرهنگی گذشته"بارها و بارها زبان فارسی را به عنوان "زبان ما"به قلم کشیده اند که من تنها به دو نمونه آن اشاره میکنم. در جایی نوشته اید:


"خط فارسی به خوبی نشان داده است که ... قابلیت نمایاندن آواهای زبان ما را ندارد"


و باز در جایی نوشته اید که:


"اگر خط ما با کامپیوترها و با برنامه‌های موجود سازگار نیست"


تا آنجا که من میدانم زبان مادر آقای بهنام "ترکی"است. زبان فارسی زبان متعلق به خلق فارس در ایران است. آقای بهنام چگونه میتوانند زبان فارسی را به عنوان "زبان ما"به قلم بکشند؟ در صورتیکه این با واقعیت بیرونی ناسازگار است. در عین حال زبان فارسی زبان تحصیل و تدریس در هشتاد سال گذشته بوده است و صدها، و شایدهزاران متخصص دارد که به درد این زبان رسیدگی کنند و از دولت حاکم ایران، یعنی دولت فارسی حاکم بخواهند که تغییرات لازم و یا رفرم های کافی در خط و زبان فارسی عملی کنند.


زبان مادری آقای اژدر بهنام و در عین حال زبان بیش از سی ملیون انسان در همان ایران "ترکی"آذربایجانی است. زبانی که نه حق تحصیل برای آن وجود دارد و نه این زبان امکان بهربرداری از امکانات دولتی را برای ترویج خود دارد. در عین حال هم خود زبان ترکی در ایران و هم متکلمین آن در هشتاد سال گذشته به بیرحمانه ترین وجه مورد اهانت، تحقیر و تبعیش واقع شده اند. اما آقای بهنام که در نوشته هایشان خود را در مقابل ناهنجاریهای جامعه مسئول میدانند، چرا کوچکترین قدمی در راه ترویج و یا تبلیغ و یا تعمیق زبان ترکی آذربایجانی که واقعا زبان خود ایشان است انجام نداده و نمیدهید، اما برای اصلاح زبان فارسی چنین قلم فرسایی می کنند و بدتر از آن اینکه آن زبان را "زبان ما"یعنی زبان خودشان میخوانند! آیا این عیب بزرگی برای یک فعالی فرهنگی و یا اجتماعی ترک و آذربایجانی نیست که زبان در حال مرگ خود را به فراموشی بسپارد و خلق در جفای و جور خود (خلق ترک) را نادیده بگیرد و برای زبان فارسی، که زبان حاکم بر کشور است قلم فرسایی کنند؟ ایا واقعا زبان فارسی که امروز در ایران هزاران متخصص دارد، نیاز به کمک آقای بهنام دارد یا زبان ترکی اذربایجانی که توسط همین دولت فارسی در حال احتضار است به یاری نیاز دارد؟


کمی انصاف داشته باشید و اندکی هم به فکر خلق دربند خودتان و زبان در اسارت آن یعنی زبان ترکی آذربایجانی باشید

2013-02-07

نقل از بخش کامئنت ها:

 

آقای یونس شاملی گرامی،

ممنون از شما. هم برای کامنتی که زیر نوشته من گذاشتید و هم برای اینکه این کامنت را به صورت مقاله در سایت منتشر کردید تا بیشتر مورد توجه واقع شود. کار بسیار نیکویی است و ای کاش دیگران هم به جای انیکه فقط کامنت نویسی کنند، به مقاله نویسی هم روی بیاورند. اگرچه این مقاله را سالها پیش نوشته ام ولی در اساس بر همان اعتقادات هستم. من در این مقاله از این واقعیت موجود حرکت کرده ام که من مانند شما هویت خودم را به آذربایجانی بودن و "ترک"بودن خلاصه نمی کنم. من در عین حال که یک آذربایجانی هستم، یک ایرانی هم هستم و با دیگر ملیت های ایرانی از فارس بگیرید تا کرد و عرب و بلوچ و... در یک چهاچوب تاریخی و فرهنگی می دانم و این را هیچ وقت پنهان نکرده و نمی کنم. این کاملا درست است که زبان مادری من ترکی آذربایجانی است ولی فارسی را هم زبان خودمان می دانم، همچنان که کردی و بلوچی و گیلکی و... را و از این زاویه زبان فارسی را، زبان ما می نامم و برای آن دل می سوزانم. من در باره هر زبان دیگری که در ایران رایج است، همین دید را دارم. می دانم که این مورد خوشایند شما نیست و به همین دلیل هم اتهام خائن به ملت ترک و مانقورد و... را همواره بر بالای سرم حس کرده ام و می کنم. کافی است به دشنام هایی که به من می دهند توجه کنید. در مورد اینکه می فرمایید من برای زبان مادری خودم دل نمی سوزانم، از بی اطلاعی شما ناشی می شود. البته من یک فعال ادبی-فرهنگی نیستم ولی تا آنجایی که در توان داشته ام (و این توان فرهنگی من بسیار ناچیز است) در این راه کوشیده ام، چه در راه اندازی صفحات ترکی آذربایجانی در نشریات، چه در همکاری با نشریات و سایت های ترکی و چه در زمینه های دیگر. ضمنا برای اطلاع شما در نظر دارم کاری را که چند ماه پیش به پایان رسانده ام، به مناسبت روز جهانی زبان مادری در اینترنت منتشر کنم. در پایان می خواهم به اطلاع شما برسانم که من ترکی آذربایجانی را زبان مادری خودم می دانم، به این دلیل ساده که زبان پدر و پدربزرگ من بوده و من در آن محیط آذربایجان پرورش یافته ام، گرچه زبان مادر و مادربزرگ من، برخلاف آنچه که شما نوشته اید، ترکی نبوده بلکه گرجی بوده است.

اژدر بهنام

.....................................

بهنام عزیز

من نه به شما دشنام داده ام و نه دشنام را می پسندم. سخن من در این کوتاه نوشته جلب نظر شما به اولویت هاست. من تکوین زبانها در تاریخ را یکی از معجزه های خارق العاده بشر میدانم. بنابراین برای هر زبانی نیز احترام همان معجزه را دارم. اما امروز من از ضرورتها و اولویت ها برایتان نوشته ام. و عنوان کرده ام که زبان فارسی زبانی برتر نگهداشته شده در ایران است. این برترنگهداشتگی زمینه ها تکوین هزاران متخصص را برای این زبان فراهم آورده است و زبان خود شما (ترکی) در حال موت است. حالا شما اگر انصاف داشته باشید و اگر الویتها را ببینید و به اهم و مهم کردن مسائل اهمیت بدهید و وزنه حقوق زبانی و موقعیت زبانها در ایران را کمی سبک سنگین کنید، این زبان فارسی نیست که به کمک شما نیاز دارد، چون هزاران متخصص و دولت ایران در خدمت این زبان هستند. بلکه این زبان ترکی آذربایجانی است که به یاری فرزندانش احتیاج دارد.

 

اما شما باز در جوابتان به پرسشهای من راه توجیه را انتخاب کرده اید و زبان فارسی را از آن "خودتان"دانسته اید. چگونه زبان فارسی میتواند زبان شما باشد؟ چون آموزش آن را به شما و هفتاد درصد مردم غیرفارس در ایران تحمیل شده است؟ اگر شما زبان فارسی و کردی و ترکی و بلوچی را مال خودتان میدانید، چرا انرژی تان را برای ترمیم زبانهای مورد ظلم واقع شده صرف نمیکنید و صرفا زبان فارسی که زبان حاکم و زبان ملت حاکم است، در این میان در نوشته شما میدان داری میکنند؟

 

مورد بدتر در  کامئنت شما اینست که چون شما خودتان را ایرانی میدانید، پس زبان فارسی را هم زبان خودتان میدانید! اگر این منطق درست باشد بایستی آلمانی زبانهای سوئیس، زبان فرانسوی را هم زبان خودشان بدانند؟ یا فرانسوی زبانان کانادا، زبان انگلیسی را زبان خودشان تلقی کنند؟ و یا کردها در عراق زبان عربی را نیز زبان خودشان بدانند و بالعکس؟ آیا واقعا چنین چیزی در دنیا وجود دارد که شمای ترک، زبان فارسی را زبان خود (ما) میخوانید؟ این فکر شما هیچ ربطی به هم کشور بودن ندارد. در هر کشوری هر فرد و یا هر گروه اتنیکی یک زبان دارد و آن زبان زبان مادری آنهاست. آیا یک فارس زبان روزی از زبانش جاری خواهد شد که زبان ترکی زبان  اوست؟ هرگز! حتی اگر چنین بگوید اشکال خواهد داشت. اما شما در روز روشن با قلم خودتان می نویسید: "زبان فارسی زبان ماست"!

 

جالبتر اینکه شما در اینجا از مشکلات و نارسایی های اجتماعی اقتصادی جامعه فارس سخن نگفته اید، بلکه به مسئله زبان آنها و رفرم های لازم در زبان فارسی پرداخته اید. آیا واقعا در جامعه ترک آذربایجانی و آذربایجان مسائل ضروری که اهمیت اش از رفرم در زبان فارسی بیشتر باشد نیافته اید که وقت و انرژی خود را صرف رفرم  در زبان فارسی کرده اید؟ تازه میگویید چند سال پیش این مقاله را نوشته اید. یعنی عذر بدتر از گناه. یعنی زمانیکه زبان ترکی از هر زمان دیگری به یاری شما نیاز داشت، مرکز توجه شما ترویج زبان فارسی و رفرم های لازم در این زبان قرار داشته است. فکر نمیکنید در اهم و مهم کردن مسائل به خطا رفته اید؟

 

می بینید، انسانی که به جنبش رهایی خلق ترک در آذربایجان جنوبی و ایران تعلق داشته باشد نمیتواند انرژی خود را مصروف مسائل دیگر و از آن جمله زبان فارسی بکند. زبانی که از سوی یک دولت نیز بصورت انحصاری حمایت میشود. اینست تفاوت در دیدگاه و تفاوت در تعلق به یک جنبش سیاسی واقعا موجود. جنبش سیاسی جامعه فارس (که خود را سراسری میخواند) و جنبش سیاسی جامعه ترک که خود را در سرزمین مادری خویش (آذربایجان جنوبی) و.. به توضیح میکشد.

 

پرسش نهایی اینست که شما واقعا به کدامیک از این جنبش ها فوق تعلق دارید؟ این یا آن؟

........

 

آقای شاملی،

ممنون که افزدون متن کامنت من و پاسخ خودتان را در اینجا نوشتنید تا من و خوانندگان عزیز از آن آگاه باشیم. من به هیچوجه ننوشته ام که شما به من دشنام داده اید و اگر از نوشته من چنین برداشتی می شود، پوزش می خواهم. منظور من دشنامهایی بود که در سایتهای مختلف ترکی نثارم کرده اند. تفاوت من و شما در این است که من خودم را آذربایجانی و ایرانی می دانم و شما، تا آنجایی که من از نوشته هایتان برداشت کرده ام، خود را آذربایجانی می دانید. بنابراین مسائل ایران را مسائل خودم هم می دانم. ولی شما فقط به مسائل آذربایجان توجه دارید. طبیعتا من از شما نمی خواهم که مانند من باشید و شما هم از من نخواهید که حتما مانند شما باشم. هر کدام از ما با نوع نگاهش به این مسائل شناخته می شویم و راه خود را می رویم و خوشبختانه در بخشی از این راه، همراهیم. شما از اولویت ها

اژدر بهنام

...................

 

آقای اژدر بهنام

تفاوت های من و شما را بسیار صوری و سطحی و حتی در جایی نادرست بیان کرده و مینویسید: "تفاوت من و شما در این است که من خودم را آذربایجانی و ایرانی می دانم و شما، تا آنجایی که من از نوشته هایتان برداشت کرده ام، خود را آذربایجانی می دانید. بنابراین مسائل ایران را مسائل خودم هم می دانم. ولی شما فقط به مسائل آذربایجان توجه دارید."

 

اولا من و شما فقط آذربایجانی نیستیم، بلکه من و شما از نظر اتنیکی به ملت ترک ساکن در ایران تعلق داریم. یعنی ترک هستیم. چون یک کرد و یا یک گیلک و یا حتی یک فارس نیز میتواند آذربایجانی باشد. به  بیان دیگر کسانیکه در جغرافیای آذربایجان زندگی میکنند، بدون دقت به تعلق اتنیکی آنان،  آذربایجانی تلقی میشوند. اما من و شما، هم آذربایجانی هستیم به دلیل منسوبیت به جغرافیای آذربایجان و هم  ترک هستیم به دلیل منسوبیتمان به ملت ترک و زبانمان هم ترکی (آذربایجانی) است، در صورتیکه همه آذربایجانیها، آنچنانکه فوقا توضیح دادم، ممکن است زبانشان ترکی نباشد.

 

ثانیا من و شما جدا از اینکه به ملت ترک ساکن در آذربایجان جنوبی (و ایران)  تعلق داریم، شهروند کشور ایران نیز هستیم. در این مورد ما تفاوتی با همدیگر نداریم. تفاوت ما در نوع نگاه به مسائل جاری در آذربایجان جنوبی و ایران است.

 

من از افق منافع ملت ترک ساکن در آذربایجان جنوبی (وایران)  با مسائل سیاسی، اجتماعی و یا اقتصای و فرهنگی برخورد میکنم، اما شما از افق منافع پدیده ظاهرا موهوم  و باطنا فارس ایران مسائل را مورد مداقه قرار میدهید. به بیان دیگر شما به جنبش سیاسی ایران (که در واقع جنبش سیاسی خلق فارس در ایران است) احساس تعلق میکنید و  من یکی از فعالین جنبش رهایی بخش ملی خلق ترک در آذربایجان جنوبی (و ایران) هستم.

 

این که خطاب به من عنوان کرده اید که: "شما فقط به مسائل آذربایجان توجه دارید"تثبیت دقیقی نیست. در واقع من از زوایه "منافع خلق ترک و آذربایجان جنوبی"با مسائل در آذربایجان جنوبی و ایران برخورد میکنم. این به معنی بی توجهی به مسائل جاری در ایران نیست. اتفاقا بسیاری از نوشتجات من دربارهء مسائل عمومی  ایران، و سیاستهای استعماری و  استبدادی دولت آن است. چون رهایی خلق ما از بستر شناخت جامعه فارس و مهمتر از همه برخورد با رژیم حاکم بر آن، یعنی رژیم جمهوری اسلامی میگذرد. رژیم جمهوری اسلامی مهمترین مانع سیلان خلق ما و دیگر خلقهای ساکن در ایران برای دستیابی به حقوق آرمانهای انسانی و حق تعیین سرنوشت خویش است. با این اوضاع من چگونه میتوانم نسبت به مسائل جاری در ایران بی تفاوت باشم؟

 

در نهایت برایتان صمیمانه میگویم که تفاوت اساسی در دیدگاه من و شما این استکه من دولت حاکم بر ایران را (چه در دوره شاه و چه در دوره شیخ) یک دولت تمام عیار فارسی میدانم، اما شما از شناسایی ماهیت اتنیکی دولت فارسی ایران تفره میروید و مدام از تعلق خاطرتان به ایران که در واقع همان "ایران ایدئولوژیک"مورد نظر اپوزیسیون سیاسی جامعه فارس ایران است، سخن میگویید و دقیقا به همین خاطر هم هست که "زبان فارسی"را نیز به مثابه "زبان ما"به قلم می کشید.

یونس شاملی

2013-02-07

شبکه مهران بهاری به دشمنی با نام و هویت آذربایجانی ادامه می دهد

$
0
0

 

یاد منی آتسادا اؤز گولشنیمین بولبولویم من

ائلیمین فارسیجادا دردینی سؤیلر دیلییه م من

(شهریار)

 

شبکه مهران بهاری نوشته ای تحت عنوان:  “بازهم انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید” نوشته و طبق روال همیشگی به مخالفین تفکر ترک گرائی افراطی و جعلیات شبکه با عناوین همیشگی و شناخته شده خود چون:  پان ایرانیست، استالینیست، لومپن، کهنه مغز، شارلاتان …. تاخته و نهایتا نتیجه گیری کرده است که “انجمن قلم آذربایجان جنوبی(ایران) در تبعید” کاریکاتور یک انجمن قلم حقیقی است، و مریدان و مقلدین خود را رهنمود داده است که میدان را خالی نگذارند، زیرا زمان تاسیس “انجمن قلم ترک” فرا رسیده است!

الف- شبکه برای تخطئه انجمن قلم آذربایجان و بنیانگذاران و فعالین آن به دلایل چندی متوسل  شده است، از جمله:  “در انجمن قلم آذربایجان نه اثری از ملت ترک ما و نه از زبان ترکی وجود دارد.  انجمن قلم از طرف صاحبان قلم یعنی نویسندگان خلاق به وجود می آید کسانی که هنر و اندیشه تولید می کنند، نه کسانی که گاه گداری دست به قلم برده و چیزی می نویسند.  در حالی  اکثریت کسانی که این انجمن را اداره می کنند مانند:  ضیاء صدر، هدایت سلطان زاده، علیرضا اصغر زاده، محمد آزادگر، لیلا مجتهدی، علی قره جه لو …. ترکی نویس نبوده بلکه فعالین سیاسی معمولی هستند و هیچکدام از آنها از هسته ای که زبان و ادبیات ترکی پرورش داده باشد بیرون نیامده اند، در این میان نویسنده ای واقعی و خلاق و مورد احترام مانند براهنی وجود دارد که او هم متاسفانه نه ترکی نویس که فارسی نویس است”.

شبکه در این خصوص به دلایل تخطئه انجمن قلم آذربایجان ادامه داده می نویسد:  “سردمداران این انجمن هیچ ارتباطی با نویسندگی و ترکی نویسی ندارند، و اگر تنها ارتباطی هم داشته باشند، ناتوانی در ترکی نویسی و  مخالفت با ترکی نویسی است.  تاسیس انجمن قلم  توسط اشخاصی از این دست توهینی آشکار هم به ملت ترک و هم  نویسنده ترک و تحقیر آن است”.

۱-  مشکل عده ای خارج از پروسه تاسیس انجمن قلم از ابتدا با نام انجمن بوجود آمد.  آنها ایراد می گرفتند که چرا نام ترک، ترکی، ترکان ایران، ترک آذربایجانی … انعکاس خود را در نام وعنوان انجمن نیافته است.  در این میان شبکه مهران بهاری که محلی از اعراب ندارد، به زور خود را داخل ماجرا کرده و می خواهد چنین نشان دهد که یک پای دعوا در این زمینه بوده است!  در حالی که در انجمن قلم، ما با انسان هایی با نام و نشان و هویت مشخص سر و کار داشته و داریم  نه با افراد و محافلی که دارای هویت مشخص و قابل رؤیت نیستند!

۲-   نام انجمن توسط شرکت کنندگان در گنگره موسس انجمن قلم آذربایجان با اکثریت آراء و از میان پیشنهادات و نظرات متفاوت و حتی متضاد انتخاب و تصویب گردید.  لذا کسی نام انجمن را با توطئه “استالینیستی” به انجمن تحمیل نکرده، بلکه کنگره موسس انجمن در دموکراتیک ترین شکل ممکن این نام را از طریق رای گیری برگزیده است.  بعلاوه نام انجمن وحی منزل نیست و مجمع عمومی انجمن قلم بالاترین مرجع تصمیم گیری در مورد نام و عنوان انجمن و هر آنچه به انجمن مربوط می شود بشمار می رود.  لذا مجمع عمومی انجمن می تواند در هر زمان پیشنهاد اصلاح و یا تغییر نام انجمن را مورد بحث و تصویب مجدد اکثریت قرار دهد.  اما ادعای شبکه مهران بهاری که با نام سرزمینی و یا بدون برپائی دولت مستقل .. نمی شود انجمن قلم به نام آذربایجان درست کرد یک ادعای بی پایه و مهمل است.  در همین کانادا ما “انجمن قلم کانادا” و نیز “انجمن قلم کبک” را داریم، که برخلاف ادعای شبکه که اسم انجمن قلم حتما باید بنام ملت و زبان آن ملت باشد، هیچکدام نشانی از اسم ملت و زبان آن را ندارند.  انجمن قلم آذربایجان نیز از آنجائی که ماهیتا نهادی ضد نژاد پرست است از این رو تاکید خود را نه بر روی ائتنیسیته بلکه روی  جغرافیا و سرزمین قرار می دهد.  در واقع  هدف اصلی شبکه از این همه سفسطه بافی ها  این است که نام مشخص آذربایجان را دور زده و از ذکر نام آن  خود داری کند، زیرا نام آذربایجان با ایده ها ی ترک گرائی افراطی شبکه ناسازگار است.

۳-  ادعای شبکه دایر براین که:  کسانی که انجمن قلم را تشکیل داده اند فعال سیاسی هستند نه نویسنده و ترکی نویس و نویسنده خلاق و علاوه بر آن هیچکدام از آنها از هسته ای که زبان و ادبیات ترکی پرورش داده باشد بیرون نیامده اند؟  خود بیانگر درک این شبکه از نویسنده و نویسندگی و کار خلاق و آزادی بیان و اندیشه است!  بزعم این شبکه، نویسنده یعنی ترکی نویس و نویسندگی یعنی ترکی نویسی و نویسندگانی که ترکی ننویسند نمی توانند انجمن قلم آذربایجان تاسیس کنند و یا عضو چنین انجمنی شوند، بعلاوه باید از هسته ای که زبان و ادبیات ترکی پرورش داده باشد بیرون آمده باشند!؟  برای نویسنده بودن باید از هفت خوان رستم شبکه که در راس آن ولایت مطلقه فقیه شبکه با شورای نگهبان و دفتر و دستک اش نشسته است باید گذشت.  یعنی این ولایت مطلقه فقیه و معیارهای من در آوردی اوست که تعیین می کند کی نویسنده است و کی نیست و چه کسی نویسنده می تواند باشد و یا چه کسی نمی تواند باشد!

شبکه مهران بهاری در گذشته هم دست به مهمل بافی ازاین نوع زده بود:  “نویسندگان ترک که هنوزهم داوطلبانه آثارشان را تنها به فارسی مینویسند، آگاهانه یا ناآگاهانه ، تحت تاثیر دیدگاههای سیاسی  پان ایرانیستی قرار دارند و این بدان معناست  که خودشان را از تاثیر پان ایرانیسم رها نساخته اند”…… “من یک گام دیگر پیش میگذارم و ادعا دارم که یکی از سرنخ های جدی در شناختن پان ایرانیسم پنهان درمیان ترکها، به موازات آنهایی که داوطلبانه و تنها به فارسی مینویسند آنهایی نیز می باشند که داوطلبانه ترکی نمی نویسند”! (۱)

معیارهای عضویت در یک انجمن قلم و یا هر نهاد مربوط به کار نویسندگی چیست، و اصولا از این منظر می توان پرسید، نویسنده کیست و دیگران این “معضل” را چگونه حل کرده اند؟  قریب به صد سال است (۱۹۲۱) که انجمن های قلم در اطراف و اکناف جهان وجود داشته و فعالیت می کنند (در صد کشور بیش از ۱۵۰ انجمن قلم) و انجمن قلم آذربایجان هم با تاخیر در این مسیر گام گذاشته است.   در همین انجمن قلم کانادا هر نویسنده ای به هر زبانی که می نویسد تحت ضوابط معینی می تواند عضو انجمن قلم کانادا شود و هیچ قید و بندی نیز در مورد زبان انگلیسی وجود ندارد که نویسنده را موظف به انگلیسی نویسی کند.  براهنی آذربایجانی – ایرانی فارسی نویس به مدت سه سال رئیس انجمن قلم کانادا بود.  قابل توجه است که این مقام اتنخابی است نه انتصابی، یعنی نویسندگان عضو انجمن قلم کانادا در یک انتخابات دموکراتیک با علم به هویت براهنی به ریاست ایشان رای دادند. (۲)

 

ب- شبکه مهران بهاری  تنها به تخطئه انجمن قلم آذربایجان بسنده نکرده بلکه برای رسیدن به هدف خود که همانا تخریب و از اعتبار انداختن آن است تا آنجائی که توانسته به دروغ و تحریف و جعل نیز متوسل شده است.

شبکه در این زمینه می نویسد:  “اکثر سردمداران انجمن قلم از ترکی نویسی عاجزند، برخی ها آشکارا با ترکی نویسی مخالف بوده و فارسی را زبان ملی، مشترک و رابط  خود می دانند و کسانی را که ترکی می نویسند را دشمن فارس  و پان تورکیست تصور می کنند”.

۱-  برخلاف دروغ پردازی های شبکه اتفاقا اکثریت “سردمداران” انجمن قلم در ترکی نویسی عاجز نبوده، و به جهت عشق و علاقه ای که به فرهنگ و زبان مادری خود دارند آنرا نزد خود فراگرفته و در این زمینه کوشش و ممارست کرده اند و اکثریت آنها نیز دارای آثار قلمی از شعر و  مقاله و ترجمه … هرچند اندک نیز هستند.  ولی واقعیت این است که به علت ممنوعیت و سرکوب طولانی و بی امان زبان ترکی آذربایجانی در ایران هیچ کدام از آنها به زبان مادری خود تحصیل نکرده اند و از این رو، خواه ناخواه زبان “رسمی” و تحمیلی فارسی را سریع تر و آسان تر می یابند و از آنجائی که اکثریت قریب به اتفاق  مخاطبین آنها نیز نه تنها ترکی نویسی که حتی در ترکی خوانی نیز مشکل دارند، لذا این رابطه ای است دوطرفه در این مرحله انتقالی.  ما معتقدیم، تا زمانی  که زبان ترکی آذربایجانی ما در ایران، آزاد، رسمی و تحت حمایت قانونی قرار نگیرد این وضعیت همچنان با افت و خیزهایی ادامه خواهد داشت.  این واقعیت سیاسی- فرهنگی ما در ایران را نمی شود با تصمیم چند نویسنده به ترکی نویسی تغییر داد لذا، خواست و اراده ملی ما و تبلور حاکمیت ملی ما در زمینه آموزش زبان ملی مان و رسمی شدن زبان ترکی آذربایجانی است که می تواند این رابطه را از ریشه تغییر داده و دگرگون سازد.

شبکه مهران بهاری، آگاهانه و به قصد منحرف کردن حرکت ملی آذربایجان بر روی چاره اندیشی اساسی برای تغییرات اساسی و ریشه ای در این معادله و این که اصلی ترین مانع آزادی زبان مادری ما هم اکنون سیاست زبان کشی و فرهنگ کشی جمهوری اسلامی است حرکت ملی و فعالین آنرا دنبال نخود سیاه می فرستد.  اتفاقا دشمنی شبکه با انجمن قلم آذربایجان با چماق ترکی نویسی نیز درست در همین رابطه است. همه تلاش شبکه برای پوشاندن هدف اصلی است، یعنی مانع شدن افشای سیاست های زبان کشی و فرهنگ کشی جمهوری اسلامی که از وظایف اساسی انجمن قلم آذربایجان است.  در واقع شبکه می خواهد بگوید یا ترکی بنویسید و یا بساط انجمن قلم را برچینید!  چماق ترکی نویسی برای تخریب انجمن قلم آذربایجان،  برای به تعطیلی کشاندن مبارزه برای آزادی بیان و اندیشه و وجدان به کار می رود.  شبکه سیاست های جمهوری اسلامی در دشمنی با انجمن قلم، سر زبان ها افتادن نام و هویت آذربایجانی آن و افشای آنچه که تاکنون بر ما رفته است را  با چماق ترکی نویسی پیش می برد.  یعنی تعطیلی مبارزه برای آزادی زبان و فرهنگ ما.

فلسفه پا گرفتن و تاسیس انجمن قلم آذربایجان کوبیدن مسیر اهداف  فوق است.  وظیفه اساسی انجمن قلم آذربایجان مانند هر انجمن قلم و یا هر نهادی دیگر در این زمینه تبلیغ آزادی بیان و اندیشه و وجدان و مبارزه در این راه است.  اگرچه برای آذربایجانی آزادی بیان و اندیشه و وجدان فقط و فقط می تواند از طریق آزادی زبان مادری، رسمی و قانونی شدن آن معنی پیدا کند، ولی آزادی بیان و اندیشه (بی هیچ حصر و استثناء) را نمی توان به چارچوب زبان مادری محدود کرد، زیرا هر نوع قیدی، خود محدود کننده آزادی بیان و اندیشه خواهد بود.

هیچ کدام از “سردمداران” و هکذا اعضای انجمن قلم آذربایجان معتقد نبوده و نیستند که زبان فارسی زبان ملی ما است.  زبان فارسی زبان ملی فارسی زبانان ایران است و زبان ملی ما نیز ترکی آذربایجانی است و لاغیر.  این که زبان فارسی و یا فارسی و ترکی آذربایجانی تواما زبان مشترک و رابط ایرانیان انتخاب شوند موضوعی مربوط به آینده است و هرکسی در باور و یا باور نداشتن به آن آزاد است. این که شبکه ادعا می کند، سردمداران انجمن قلم ترکی نویسان را دشمن فارس و پان ترکیست می دانند نیز دروغی است آشکار.  آیا ما فرزانه ها، ذهتابی ها، بولود قره چورلوها (سهند)، نطقی ها، هیئت ها، صدیق ها را دشمن فارس و پان ترکیست می دانیم؟  اتفاقا برعکس ما قدر و منزلت آن بزرگان را می دانیم و به آنها احترام قائلیم و خود را مدیون آنها می دانیم و آن بزرگان را نه دشمن فارس و نه پان ترکیست قلمداد می کنیم.  ولی ما شبکه مهران بهاری را از روی گفتار و کردارشان، و نه بخاطر ترکی نویسی شان، نه تنها  دشمن فارس و پان ترکیست بلکه دشمن ملت آذربایجان هم می دانیم.  یعنی مواضع شبکه به هر زبانی، از جمله به زبان فارسی هم  بیان شود، نژاد پرستانه است.  مثل این که  شبکه دچار فراموشی شده است که درباره: “سوا کردن و جدا کردن خلق آذربایجان و رو در رو قرار دادن خلق آذربایجان با خلق فارس” قلم فرسایی می کرد؟  و یا همین زبان تصنعی و من درآوردی شبکه را، که تماما با زبان مردم ما نامانوس و بیگانه است و به اصطلاح در دکان هیچ عطاری هم پیدا نمی شود، به چه چیزی غیراز دشمنی با زبان مادری و زبان ترکی آذربایجانی می شود تلقی کرد؟  در واقع شبکه به تقلید ملاها که در منبر و مسجد با بکار بردن کلمات غلیظ عربی مردم عامی را مرعوب و تحمیق کرده و بدین وسیله آنها را “هدایت” می کنند،  شبکه نیز با زبان من درآوردی خود می خواهد جماعت مریدان و مقلدین خود را مرعوب و آنها را در جهت برنامه های آتی خود “هدایت” کند.  (۳)

 

 

۲-  شبکه می نویسد:  “سردمداران این انجمن و بسیاری از اعضای آن به یک تشکیلات و جریان سیاسی خاصی وابسته بوده و از طرف فعالین آنها تاسیس شده است.  در حالی که انجمن قلم بایستی صاحبان قلمی که دارای دیدگاهای مختلف سیاسی هستند را بتواند در یک انجمن صنفی که مافوق گروه های سیاسی است و نباید تحت کنترل و انحصار هیچ گروه سیاسی باشد گرد آورد”.

اتفاقا یکی از نکات قوت انجمن قلم جمع شدن افرادی از نحله های فکری- سیاسی مختلف و از این لحاظ دارای گذشته های کاملا متفاوت است، تا جائی که هیئت دبیران انجمن تبلور آشکار این واقعیت است.  بعلاوه برخی از اعضائی که استعفاء و یا کناره گیری کرده اند همکاران سیاسی سابق کسانی بوده اند که اکنون از فعالین انجمن قلم محسوب می شوند!

۳-  شبکه می نویسد:  “جریان سیاسی حاکم بر انجمن، به اصول دموکراتیک باور نداشته، و از لحاظ مبارزه سیاسی و اندیشه اخلاقی یک جریان استالینیست است که واقعیت و فاجعه ای معلوم است.  این جریان استالینیست و آذربایجان گرا و پان ایرانیست های خجالتی وصله هایی هستند که از سازمان های سیاسی سراسری برای ما عیار شده اند”.

“اولین وظیفه انجمن های قلم دفاع از صاحبان قلم بویژه در مقابل فشارهای دولت و دفاع از آزادی اندیشه و بیان است.  در حالی که بسیاری از اشخاصی که عضو این انجمن هستند ( علیرضا اصغر زاده، لیلا مجتهدی، علی قره جه لو، ضیاء صدر، محمد آزادگر، هدایت سلطان زاده …  بشکل فعال و هماهنگ کسانی را که دارای افکار متفاوتی از خود هستند را سعی کرده اند شخصیت شان را ترور و تخریب کنند، و مانند جمهوری اسلامی کوشش کرده اند که  ترکی نویسان را لینچ کرده، صدای شان آنها را خفه و وادار به سکوت کنند”

اگر از توضیح بدیهیات شبکه در مورد وظایف انجمن قلم، دفاع صاحبان قلم در مقابل فشارهای دولت و دفاع از آزادی اندیشه .. بگذریم، که مصرف خارجی دارند، به نظر می رسد که شبکه سوراخ دعا را گم کرده و فکر کرده است که اختلافات انجمن قلم بین دو جبهه ترکی نویسان (یا طرفداران ترکی نویسی) با فارسی نویسان بوده است!  در حالی که تاکنون حتی اعضایی که استعفاء داده اند هر ادعایی در هر موردی هم که کرده باشند از این ادعا مبرا بوده اند!

و اما دلایل اصلی کناره گیری اخیر چند تن از اعضای انجمن قلم: استعفای برخی از اعضای انجمن قلم هر کدام علت جداگانه و متفاوتی داشته است.  به عنوان مثال، استعفای یکی از اعضاء به این دلیل بوده است که چرا یکی از دبیران انجمن قلم در سخنرانی خود از پان ترکیسم انتقاد و آنرا رد کرده است!  دلیل استعفای یک عضو دیگر این بوده است که وی با تقاضای عضویت یکی از کاندیداهای عضویت مخالف بوده  و تلویحا ادامه عضویت خود در انجمن قلم را مشروط به عدم پذیرش عضویت آن کاندیدای عضویت قرار داده بود!  هیئت دبیران انجمن با استناد به اساسنامه  و حائز شرایط بودن عضویت کاندیدای جدید او را به عضویت قبول می کند و در نتیجه آن عضو از انجمن کنارگیری می کند!

چنان که می بینیم اگر رفتار غیردموکراتیکی هم صورت گرفته باشد –  و یا به زعم شبکه که با به کار بردن اصطلاحات نامربوطی چون تخریب و ترور شخصیت و لینچ … که در هر نوشته شبکه ورد زبان است و به این وسیله تلاش می کند تا در این میان نقش آتش بیار معرکه را در جهت تخریب انجمن قلم بازی کند -  این رفتار نه از طرف “سردمداران” انجمن قلم که از طرف اعضای مستعفی بوده است.  چنان که می بینیم این بار هم شبکه بی گدار به آب زده و از هول حلیم به دیگ افتاده است.

۴-  شبکه می نویسد:  “بنیان های فکری که انجمن بر پایه آنها بنا شده از ابتدا نادرست بود ….  تفکری که این انجمن را بوجود آورده ، دنباله همان آذربایجان گرائی است که بنیاد های آن در مشروطه گذاشته شده است و ربطی به هویت ترک، زبان ترکی و قلم ترکی ندارد.  قلم این ها، ملت این ها، آذربایجان شان، انجمن قلم شان با درکی که ما از قلم ترک، ملت ترک و آذربایجان و انجمن قلم داریم متفاوت است.  بنابراین ربطی به ما ندارد”.

معلوم نیست چرا شبکه مهران بهاری به انجمنی که به شبکه ربطی ندارد این قدر گیر داده است؟  شبکه به مریدان و مقلدان خود نه رهنمود که فرمان ولایت مآبانه می دهد:

“این انجمن کاریکاتور انجمن قلم است.  ملت ترک و ترکی نه به کاریکاتورها بلکه به انجمن قلم حقیقی ترک احتیاج دارد.  تاسیس انجمن قلم حقیقی ترک بوسیله خود ملت ترک یک احتیاج تاریخی و استراتژیک است.  فارسی نویسان، پان ایرانیست ها، شارلاتان ها و کسانی که اصلا نویسنده نیستند نمی توانند جایی در انجمن قلم داشته  باشند.  ملت ترک، روشنفکران و اندیشمندان آن بایستی از صاحبان قلم ترک دفاع کرده و میدان را به بی خبران از هویت ترک و فعالین کهن مغز سیاسی که دشمن آن اند، به لومپنیزم و شارلاتانیسم خالی نگذارند و به آنها اجازه ندهند تا آذربایجان را مسخره کرده و به ابتذال بکشانند …..  زمان تاسیس انجمن قلم ترک فرا رسیده است”.

شبکه قطعا دروغ می گوید.  اتفاقا این همه قلم فرسایی در  مورد انجمن قلم آذربایجان و کوشش برای تلاشی آن نشان می دهد که انجمن قلم آذربایجان به ایشان و شبکه شان خیلی هم ربط دارد.  چرا که جوهر مسئله را خوب گرفته است.  زیرا ما مدافع سرسخت سنت های مترقی و انقلابی مشروطه هستیم.  آذربایجان ما، ملت ما و قلم ما با درک شبکه های تاریک و مشکوک متفاوت است و از بیخ و بن هم متفاوت است.

مسیر برپائی انجمن قلم ترکان آذربایجان، ترکان ایران، ترکان جهان ….  و با هر نام دیگری برای اهل قلم آذربایجان که متفاوت از ما فکر می کنند باز است و ما اولین کسانی خواهیم بود که از این امر استقبال خواهیم کرد، ولی آنچه را که به یقین می دانیم این است که  درد شبکه مهران بهاری برپائی و تاسیس انجمن قلم نیست، درد متلاشی کردن و خاموش کردن هر انجمن قلم واقعی، از جمله انجمن قلم آذربایجان است.

۲۰۱۳- ۲ – ۲´

پانویس ها

(۱)    مهران بهاری:  “هر روشنفکر آذربایجانی، روشنفکر آذربایجان نیست”  آقای محمد آزادگر در مقاله:  “روشنفکر آذربایجان (ترک) کیست؟  در جواب نوشته فوق شبکه نوشت:  “در واقع اگر یک آذربایجانی ترکی هم بنویسد هنوز معلوم نیست او پان ایرانیست است یا نه، جناب مهران بهاری باید او را معاینه کند ببیند که او پان ایرانیست است یا نه، آخر سرنخ شناختن پان ایرانیسم در دست اوست!!

(۲)     برای آشنایی با معیارهای عضویت در انجمن قلم می توانید به اسناد انجمن قلم جهانی، انجمن قلم آذربایجان و کانون نویسندگان ایران مراجعه کنید.  آنچه که در رابطه با موضوع مورد بحث بطور کلی می شود اضافه کرد این است که همه داوطلبان عضویت در انجمن قلم که در زمینه  داستان، شعر، مقاله، نمایش نامه، فیلم نامه، نقد ادبی، و زندگی نامه.  تالیف و تحقیق یا ترجمه در همه عرصه ها:  ادب، زبان، فلسفه، دین، علوم انسانی و اجتماعی، فرهنگ عامه، حقوق، علوم سیاسی و اقتصادی، علم، هنر، موسیقی، سینما و … به تولید فکری و هنری مبادرت کرده و تا مقطع تقاضای عضویت حداقل دو کتاب و یا معادل آن به شکل مقاله و تحقیق … و یا یک کتاب و معادل آن به شکل مقاله و تحقیق … و به شرط  توصیه و یا تائید هیئت دبیران و یا کمیسیونی که از طرف هیئت دبیران تعیین می شود نوشته باشند حائز صلاحیت عضویت در انجمن قلم خواهند بود.

(۳)    مهران بهاری:  “عکس مجتهدی و قره جه لو و یا وضعیت روحا ایرانی و معنا فارس شده آنها”


بخش: متفرقه | چاپ چاپ | بدون نظر

رهایش یا حق تعیین سرنوشت-6

$
0
0

 سوسیال دمکراسی و حق تعیین سرنوشت خلق‌ها

نگاه مارکس و انگلس به پدیده حق تعیین سرنوشت خلق‌ها، نگاهی سیاسی بود، نه اصولی. آن‌ دو بنا بر منافع انکشاف «تمدن» و انقلاب جهانی که به‌هم تنیده‌اند، گاهی موافق و گاهی نیز مخالف حق تعیین سرنوشت خلق‌های اروپا بودند. آن‌جا که خلقی با برخورداری از حق تعیین سرنوشت می‌توانست با ایجاد دولت- ملت خویش موجب پیش‌فت اردوگاه کشورهای «متمدن» و انقلاب جهانی گردد، در آن‌صورت آن‌ دو از تحقق چنین حقی پشتیبانی کردند که یک نمونه آن ایتالیا بود که توانست در نتیجه مبارزات آزادی‌خواهانه بورژوازی این کشور در سال 1861 به استقلال دست یابد. انگلس در پیش‌گفتاری که برای چاپ ایتالیائی «مانیفست کمونیست» نوشت، از تحقق حق تعیین سرنوشت ملت ایتالیا پشتیبانی کرد و در آن پیش‌گفتار حتی از «ملت کبیر ایتالیا» سخن گفت که با دست یابی به استقلال «قائم به‌ذات» گشته است.[1]در عوض، همان‌گونه که دیدیم، در رابطه با خلق‌های اسلاو جنوب شرقی اروپا چنین نبود و آن دو با حق تعیین سرنوشت این خلق‌ها با هدف تحقق دولت- ملت‌های تازه مخالفت کردند، زیرا چون این خلق‌ها عقب‌افتاده بودند و در مناسبات پیشاسرمایه‌داری به‌سر می‌بردند، این امر سبب تقویت جبهه ارتجاع در اروپا می‌گشت. 

جنبش سوسیال دمکراسی آلمان که تحت تأثیر اندیشه‌های مارکس و انگلس قرار داشت، موضع آن دو در رابطه با نفی حق تعیین سرنوشت خلق‌های عقب‌مانده را پذیرفت، زیرا چنین خلق‌هائی «ارتجاع» را نمایندگی می‌کردند و برآورده ساختن خواست حق تعیین سرنوشت این خلق‌ها می‌توانست با منافع «انقلاب» جهانی در تضاد قرار داشته باشد. بررسی انتشارات سوسیال دمکراسی آلمان نشان می‌دهد که در بسیاری از نوشته‌های سوسیال دمکراسی آلمان خلق‌های اسلاو تباری که در جنوب شرقی اروپا می‌زیستند، «دزدان مسلح بربر» نامیده شدند.

یک نمونه فردیناند لاسال[2]است که در سال 1859 با تکیه بر اندیشه‌های هگل و انگلس مدعی شد «روح ملی» خلق‌هائی که خواهان استقلال‌اند، وابسته به آن است که توانسته باشند با برخورداری از خط و زبان خودی فرهنگ ویژه خویش را به‌وجود آورند. به‌عبارت دیگر، بنا بر باور لاسال خلق‌هائی که نتوانسته‌اند فرهنگ ویژه خود را به‌وجود آورند، لایق حق تعیین سرنوشت خویش نیستند.[3]در اندیشه لاسال برتری «روح ملی» خلق‌های پیش‌رفته بر «روح ملی» خلق‌های عقب‌مانده توجیه کننده اشغال و مستعمره سازی سرزمین‌های خلق‌های عقب‌مانده توسط دولت‌های خلق‌های پیش‌رفته بود که چند نمونه آن‌ مستعمره سازی قاره آمریکا توسط اروپائیان، الجزیره به وسیله فرانسویان، سرزمین پهناور هند توسط بازرگانان انگلیسی‌ و سرزمین‌های خلق‌های اسلاو اروپای شرقی به‌وسیله خلق‌های آلمانی‌تبار است. لاسال حتی برای آن که پیش‌رفت را در سرزمین‌های اسلاونشین جنوب شرقی اروپا ممکن سازد، پیش‌نهاد تشکیل جمهوری بزرگ آلمان را داد که سرزمین‌های خلق‌های اسلاو باید جزئی از آن می‌بودند.[4]به‌این ترتیب جذب این خلق‌ها در فرهنگ و ملت آلمان هدف بود. به‌عبارت دیگر، این خلق‌ها باید با از دست دادن هویت بومی- قومی خویش آلمانی می‌شدند. 

نمونه دیگر ویلهلم لیبکنشت[5]است که صرب‌ها را «ارازل و اوباش دزد» و شورش‌های آنان علیه ارتش‌های اشغالگر را «تاخت و تاز غارتگرایانه» نامید. در باور او امپراتوری روسیه تزاری «قدرتی نیمه وحشی» و «تندخوترین دولت غارتگر» در تاریخ جهانی بود. لیبکنشت نیز هم‌چون لاسال هوادار تحقق آلمان بزرگ بود که باید از وحدت دولت پروس و امپراتوری اتریش به‌وجود می‌آمد، زیرا فقط یک چنین دولت نیرومندی می‌توانست با «کشیدن سدی میان دریای شمال و دریای آدریا» راه پیش‌رفت «روسیه عقب‌مانده  و وحشی» به غرب اروپا را سد کند. او حتی بیسمارک را متهم ساخت که با تشکیل دولت آلمان، اتریش را در برابر سیل ویرانگر «اسلاویسم» تنها گذاشته است. او هم‌چنین مدعی شد که رودخانه دانوب نه فقط در خدمت منافع اتریش، بلکه هم‌چنین منافع آلمان قرار دارد. لینکنشت نیز هم‌چون مارکس و انگلس نگاهی منفی به مبارزات خلق‌های اسلاو در منطقه جنوب شرقی اروپا داشت، زیرا بر این گمان بود که با ایجاد دولت- ملت‌های مستقل از خلق‌های اسلاو توازن قدرت در اروپا به سود روسیه «ارتجاعی» و به زیان اروپای غربی «انقلابی» به‌هم خواهد خورد.[6]

با آن که اکثریت شخصیت‌ها و رهبران سوسیال دمکراسی آلمان از برداشت مارکس و انگلس در رابطه با خلق‌های اسلاو پیروی کردند، اما کسانی چون روزا لوکزامبورگ[7]که لهستانی‌تبار بود، ادوارد برنشتاین[8]، اگوست ببل[9]و بیش از همه کارل کائوتسکی[10]گه‌گاهی از مبارزات آزادی‌خواهانه و استقلال‌طلبانه خلق‌های اسلاو جنوب شرقی اروپا پشتیبانی کردند. برنشتاین در اثر خود «پیش‌شرط‌های سوسیالیسم و وظائف سوسیال دمکراسی» که 1899 انتشار یافت، از یک‌سو سیاست استعماری سرمایه‌داری را رد کرد و از سوی دیگر بر این باور بود که حتی جوامع سوسیالیستی نیز باید از حق داشتن مستعمرات برخوردار باشند، آن‌هم با این هدف که بتوان مستعمرات را توسعه داد تا زمینه برای تحقق دمکراسی و سوسیالیسم در آن سرزمین‌ها ممکن گردد.[11]

این گونه نگرش به پدیده استعمار سرمایه‌داری سبب شد تا 1914 با آغاز جنگ جهانی یکم اکثریت فراکسیون حزب سوسیال دمکراسی آلمان در پارلمان به بودجه جنگ رأی مثبت دهد، زیرا هدف جنگ جلوگیری از هجوم روسیه و صرب‌های وابسته به تزاریسم به کشورهای غرب اروپا بود. سوسیال دمکراسی آلمان برای توجیه موضع خود برخی از آثار مارکس و انگلس را در رابطه با خلق‌های اسلاو و دولت روسیه تجدید چاپ کرد که در آن‌ها مارکس و انگلس پرولتاریا را از «بربریت» روسیه تزاری ترسانده بودند. برای نمونه 1916 در نشریه ماهانه «سوسیال دمکراسی» نوشته‌ای انتشار یافت که در آن تشکیل دولت مستقل از سوی یک خلق فقط زمانی مشروع دانسته شد که آن خلق استعداد زیست مستقل خود را در روند تاریخ به ثبوت رسانده باشد.[12] 

البته مارکس و انگلس نه فقط در رابطه با نقشی که خلق‌های اسلاو در سرکوب انقلاب 49-1848 اروپا بازی کردند، بلکه هم‌چنین بنا بر تئوری تکامل خویش مخالف حق تعیین سرنوشت خلق‌های اسلاو در اروپای جنوب شرقی بودند. بنا بر این تئوری مسئله ملی، یعنی پیدایش دولت ملی در ارتباط بلاواسطه با درجه انکشاف اقتصادی- اجتماعی یک خلق قرار دارد و فقط خلق‌هائی می‌توانند دولت ملی خود را به‌وجود آورند که به درجه معینی از رشد اقتصادی- اجتماعی دست یافته‌اند. و از آن‌جا که مارکس و انگلس در دوران زندگانی خود چنین توسعه اقتصادی- اجتماعی را در سرزمین‌های اسلاو جنوب شرقی اروپا و حتی در روسیه تشخیص نمی‌دادند، در نتیجه بر این باور بودند که خلق‌های پراکنده اسلاو هنوز به شرط‌های لازم و ضروری تحقق دولت ملی دست نیافته‌اند. نویسنده مقاله‌ای که 1916 در ماهانه «سوسیال دمکراسی» چاپ شد، با چنین برداشتی به‌مخالفت با جنبش‌های استقلال‌طلبانه خلق‌های اسلاو پرداخت و نوشت آن‌چه در دستور کار قرار دارد، نه خودگردانی خلق‌های شرق و جنوب اروپا، بلکه گسترش بازار جهانی در این منطقه است. به همین دلیل نیز نویسنده بر این باور بود که با وحدت دولت‌های آلمان و امپراتوری اتریش- مجار می‌توان یک منطقه اقتصادی بزرگ در مرکز اروپا را متحقق ساخت. خلق‌های اسلاو نیز با پیوستن به این پیکره اقتصادی نیرومند می‌توانند از رشد و توسعه برخوردار گردند.[13]به این ترتیب سوسیال دمکراسی آلمان با استناد به مارکس و انگلس که استعمار سرزمین خلق‌های عقب‌مانده و «وحشی» توسط خلق‌های «متمدن» را در خدمت پیش‌رفت بشریت می‌دانستند، به توجیه جنگ دولت اتریش- مجار علیه دولت‌های صربستان و رومانی پرداخت.

همین شیوه نگرش مارکسی سبب شد تا آن بخش از احزاب سوسیال دمکرات که توانستند به قدرت سیاسی دست یابند، به توجیه سیاست استعماری در مستعمرات بپردازند، زیرا بنا بر باور آن‌ها فقط دولت استعمارگر «متمدن» می‌توانست از بالا و با خشونت خلق‌های «وحشی» و «نیمه‌وحشی» مستعمرات را «متمدن» سازد. با این حال حزب  سوسیال دمکراسی آلمان با سیاست استعماری امپراتوری آلمان در افریقا به‌شدت مخالفت کرد و برای مقابله با آن در سال 1900 با تصویب قطع‌نامه‌ای اعلان کرد که اصول سوسیال دمکراسی دارای سرشتی ضداستعماری است. 

حزب کار انگلیس نیز کم و بیش هم‌چون حزب سوسیال دمکرات آلمان می‌اندیشید. این حزب در دورانی که حکومت را به دست نگرفته بود، هم‌چون سوسیال دمکراسی آلمان مخالف مستعمره‌سازی سرزمین‌های دیگر بود. اما پس از جنگ جهانی دوم چون به قدرت سیاسی دست یافت، در برنامه دولت خود از «سیاست استعماری سازنده»[14]سخن گفت که شالوده آن بر «شفاف‌سازی منافع خودی»[15]استوار بود. در حرف «منافع بریتانیا» نباید با جنگ و خشونت اقتصادی تحقق می‌یافت، اما در عمل غارت منابع کشورهای مستعمره «ضروری» بود، زیرا بدون مواد خام معدنی و کشاورزی سرزمین‌های مستعمره صنایع بریتانیا نمی‌توانستند با تولید خود بازار جهانی را کنترل کنند.[16]به‌عبارت دیگر، حزب کار بریتانیا «منافع ملی» این کشور را به محور اصلی سیاست استعماری خود بدل ساخت، یعنی با این دید به پروژه «حق تعیین سرنوشت» مردمی که در سرزمین‌های مستعمره می‌زیستند، نگریست. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که میان سیاست استعماری حزب کار و حزب محافظه‌کار بریتانیا تفاوت چندانی وجود نداشت. هر دو حزب پس از جنگ جهانی دوم که هم‌راه بود با اوج جنبش‌های استقلال‌طلبانه در سرزمین‌های مستعمره به این نتیجه رسیدند که در عین حفظ سلطه استعماری بریتانیا در مستعمرات باید به تدریج مردم بومی را در اداره سرزمین‌های خویش دخالت داد تا به اصطلاح خلق‌های مستعمره اندک اندک با هنر و دانش حکومت کردن آشنا شوند.[17]به‌عبارت دیگر، انگلستان می‌خواست همان سیاستی را در مستعمرات خود پیاده کند که اسرائیلیان طبق قرارداد اسلو در مناطق اشغالی فلسطین پیاده کردند، یعنی ایجاد حکومتی خودگردان در بخشی از یک سرزمین که از نقطه‌نظر مالی-اقتصادی و نظامی کاملأ به دولت استعمارگر وابسته باشد.

به این ترتیب بیش‌تر احزاب سوسیالیست و سوسیال دمکرات اروپا در سیاست کارکردی خود پذیرفتند که انسان‌های کشورهای مختلف با هم برابر نیستند، زیرا برتری فرهنگی مردم کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری بر مردم کشورهای عقب‌مانده، یعنی کشورهائی که در دوران پیشاسرمایه‌داری به‌سر می‌بردند، در آن دوران انکارناپذیر بود. همین نگرش سبب شد تا مردان سیاسی دولت‌های سرمایه‌داری جهان را به «متمدن»[18]و «غیرمتمدن»[19]تقسیم کنند و به این نتیجه رسند که سلطه دولت‌های پیش‌رفته سرمایه‌داری بر کشور‌های عقب‌مانده به سود خلق هائی است که در این سرزمین‌ها می‌زیند، زیرا فقط با سرمایه‌گذاری دولت‌های استعمارگر می‌توان مناسبات تولیدی کهن را در این سرزمین‌ها به تدریج دگرگون ساخت.

یک نمونه دیگر «جامعه فابیان»[20]به رهبری جورج برنارد شاو[21]نویسنده انسان‌دوست و سوسیالیست انگلیسی است. این «جامعه» که در آن برجسته‌ترین روشن‌اندیشان بریتانیا عضو بودند، با دیدن نتایج ویرانگر دومین جنگ در میان مستعمرات اروپائیان در افریقای جنوبی خواستار اشغال و مستعمره‌سازی تمامی سرزمین افریقای جنوبی توسط دولت بریتانیا شد تا از تکرار جنگ‌های ویرانگر در این سرزمین جلوگیری شود. بنا به پیشنهاد این «جامعه» معادن طلای افریقای جنوبی باید در اختیار یک نهاد بین‌المللی از دولت‌های ذی‌نفع قرار داده می‌شد، اما تا زمانی که چنین نهادی به‌وجود نیامده بود، دولت انگلیس می‌بایست از حق بهره‌برداری از این معادن برخوردار می‌بود.[22]دیری نپائید که حزب کار انگلیس نیز از این مواضع پشتیبانی کرد. رامزی مک دونالد[23]که رهبر حزب کار بود، در اثر خود «حزب کار و امپراتوری»[24]مدعی شد که قدرت‌های استعماری باید دمکراسی و پیش‌رفت را به کشورهای مستعمره صادر کنند.

چنین بینشی هنوز هم در بین سیاست‌ورزان کشورهای «پیش‌رفته» و «متمدن» رایج است. یک نمونه رفتار گرهارد شرویدر[25]است که هفت سال صدراعظم آلمان بود. او که عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان است، پس از رخداد تروریستی 11 سپتامبر 2001 در نیویورک و در دفاع از مصوبه شورای امنیت در حمله ارتش آمریکا و متحدینش به افغانستان مدعی شد که این ترور «جهان متمدن» را نشانه گرفته است و دولت‌های «جهان متمدن» باید در اتحاد با یک‌دیگر به جنگ «بربریت» و «توحش» بروند. به‌عبارت دیگر، در این‌جا نیز فرمول «بربریت» یا «پیش‌رفت» مارکسی خود را دوباره نمایان ساخت.  

هم‌چنین بنا بر آمار سال 2010 بیش از 24/5 میلیون آمریکائی پیرو دین یهود بوده‌اند که بنا بر معیارهای دولت اسرائیل یهودی تلقی می‌شوند. هم‌چنین جمعیت یهودی تبار اسرائیل در پایان 2011 برابر با 9/5 میلیون تن بوده است که 37 % از آن هنگام تأسیس دولت اسرائیل به این کشور مهاجرت کرده بود. 34 % دیگر از جمعیت یهودی اسرائیل مهاجرانی هستند که از آن زمان تا به اکنون از اروپا و آمریکا به این کشور کوچیده‌اند. نتیجه آن که اکثریت یهودان اسرائیلی دارای فرهنگ اروپائی و آمریکائی‌اند و به‌همین دلیل دولت‌های کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری مردم اسرائیل را هم‌چون مردم خود «متمدن» می‌دانند. بنابراین سلطه یهودان بر فلسطینیانی که هنوز در شرائط بدوی می‌زیند، برای این بخش از سیاستمداران غرب امری «طبیعی» است و به‌همین دلیل آن‌ها بر این گمانند که اسرائیل از منافع «جهان متمدن» در خاورمیانه «عقب‌مانده» دفاع می‌کند و با تهدید دائمی رژیم‌هائی که فاقد پشتیبانی مردمی‌اند، این رژیم‌ها را مجبور ساخته است تا با پیروی از منافع دولت‌های غربی و سکوت در برابر سیاست استعمارگرایانه اسرائیل دوام حکومت‌های خود را تأمین کنند.

ادامه دارد

فوریه 2013

msalehi@t-online.de

www.manouchehr-salehi.de

 

پانوشت‌ها:




[1]مارکس، انگلس: "مانیفست حزب کمونیست» به فارسی، انتشارات پکن، صفحه 32-30

[2] Ferdinand Lassalle

[3] Thörner, Klaus: „Der ganze Süd­osten ist unser Hinterland. Deutsche Südosteuropapläne von 1840 bis 1945“., Ca-ira-Verlag, Freiburg 2008

[4] Ebenda

[5] Wilhelm Liebknecht

[6] Thörner, Klaus: „Volksgeist und Völkerabfälle“, Jungle World Nr. 13 März 2009

[7] Rosa Luxem­burg

[8] Eduard Bernstein

[9] August Bebel

[10] Karl Kautsky

[11] Bernstein, Eduard: „Die Voraussetzungen Des Sozialismus Und Die Aufgaben Der Sozialdemokratie“, 2009

[12] Thörner, Klaus: „Der ganze Süd­osten ist unser Hinterland. Deutsche Südosteuropapläne von 1840 bis 1945“., Ca-ira-Verlag, Freiburg 2008

[13] Thörner, Klaus: „Volksgeist und Völkerabfälle“, Jungle World Nr. 13 März 2009

[14] konstruktive Kolonialpolitik

[15] Enlighted self-interest

[16] Tetzlaff, Rainer; Engel, Ulf: „Navigieren in der Weltgesellschaft“, in „Demokratie und Entwicklung“, Band 58, Seite 16

[17] Leonard, Jörn; Renner, Rolf G.: „Koloniale Vergangenheiten. (Post-) imperialistische Gegenwart“, Wissenschafts-Verlag Berlin, Seite 105

[18] Civilized/ Zivilisiert

[19] Incivilized/Unzivilisiert

[20] Fabian Society

[21]George Bernard Shaw

[22] Sobich, Frank Oliver: „Schwarze Bestien, rote Gefahr. Rassismus und Antisozialismus im deutschen Kaiserreich“, Campus Forschung, 2006

[23] Ramsy Mac Donald

[24] Labour and the Empire

[25] Gerhard Schröder

 


رنگین کمان با یک رنگ (فرهنگ، زبان و کلا هویت فارس)!

$
0
0

چندی پیش بعد از اینکه در برنامه پرگار به موضوع عرب ستیزی در ایران با دعوت از آقای یوسف عزیزی بنی طرف "دبیر کانون مبارزه با نژاد پرستی و عرب ستیزی در ایران"و اقایان قاسمی و دکترمناف زاده پرداخته شد، شاهد واکنشهای بسیار تندی از سوی ناسیونالیست های فارس محور بودیم به طوری که آقای کریمی مجری و سردبیر برنامه از تعداد اظهار نظرات در صفحه فیس بوک برنامه(بیش از 1000 نظر درکمتر از24 ساعت) اظهار شگفتی کردند. کما اینکه اکثر اظهار نظرها مهرتاییدی بر وجود پدیده عرب ستیزی در ایران بودند.

 درهمین راستا چندین نامه از سوی رهبران جبهه ملی ایران دراعتراض به این برنامه وهمچنین دعوت از آقای عزیزی به مسئولین تلویزیون بی بی سی فرستاده شد، وحتی کار بدانجا رسید که خواستار پوزش رسمی آقای عزیزی از آنها در تلویزیون بی بی سی شدند. یکی از این نامه ها تحت عنوان "نامه سه هموند جبهه ملی ایران به بی بی سی"بود. بعد از خواندن آن روا دیدم که این متن را که سعی کردم خلاصه باشد در جواب بنویسم.

دوستان هموند جبهه ملی ایران در قسمتی از نامه تان نوشته اید که "بخش هايی از سرزمين ايران رسيدگی دولت مرکزی کمتر از بخش های ديگر بوده است و از اين رو مردمانی از ايرانيان در سختی به سر برده اند ولی اين کمبود دليلی بر برتری جويی قومی به قوم ديگر نيست "در این گفته شما دو نکته  نهفته است، اول اینکه اشاره ای کرده اید به رسیدگی کمتر دولت مرکزی (پهلوی و ولایت فقیه) به بخش هایی از ایران، ازآنجایی که مطمئنا منظور شما نمی تواند بخش های مرکزی (فارس نشینها) باشد، می توان به این نتیجه رسید که شما منکر تبعیضی که نسبت به مناطق غیرمرکزی (مردمان غیرفارس) ازسوی دولتها صورت می گیرد نیستید. هرچند متاسفانه با این که دم از دمکراسی برای تمام ایران می زنید نوبت به حق وحقوق ملیتهای غیرفارس و بخصوص ملت عرب که می رسد سعی در کم اهمیت جلوه دادن ستمی که به انها روا می گردد می کنید.

 در صورتی که این تبعیض (رسیدگی کمتر)از سوی دولت از وضعیت آب آشامیدنی(با وجود جاری بودن سه رودخانه بزرگ بدترین آب آشامیدنی در کل کشور، آبی با طعم فاضلاب) گرفته تا احکام قضایی و.... است، چنانچه برای یک فعال سیاسی مرکزنشین و یک فعال هویت طلب عرب متهم به یک نوع اتهام، دو حکم کاملا متفاوت از سوی مقامات قضایی صادر می شود به عنوان مثال آقای کورش زعیم (عضو جبهه ملی) را به دلیل «اقدام علیه امنیت ملی، فعالیتهای تبلیغاتی علیه نظام» به سه سال حبس تعلیقی و پنج سال محرومیت از فعالیت‌های سیاسی و رسانه‌ای محکوم میکنند، ولی آقای محمد علی عموری نژاد (فعال فرهنگی عرب هویت طلب) ودیگردوستانش را بدون هیچ اثباتی متهم به همین اتهامات کرده و حکم اعدام را برایشان صادر می کنند.

همین دو حکم متفاوت صادر شده برای یک اتهام مشابه عمق این تبعیض (یا به قول شما رسیدگی کمتر) را که سعی در توجیه آن دارید اثبات می کند. {استناد به این گفته تان "هرچند که به علت رويدادهای تاريخی در مورد بخش هايی از سرزمين ايران رسيدگی دولت مرکزی کمتر از بخش های ديگر بوده است "}.

هر چند لازم بود که منظورتان را از رویدادهای تاریخی روشن می کردید.

نکته دوم موضوع برتری جویی قومی نسبت به قوم دیگرمی باشد که گفته اید "ولی اين کمبود (عدم رسیدگی دولت) دليل بربرتری جويی قومی به قوم ديگر نيست".

باید یادآورشد برتری جویی قومی (فارس) بر قومی دیگر مثلا عرب، زمانی نمایان می شود که در یک مسابقه فوتبال چند هزارتماشاگر مرکزنشین بدون توجه به وجود چند میلیون هموطن عرب به اعراب فحش و ناسزا گفته وهنگامی که با اعتراض مواجه شده می گویند: "منظور ما عرب زبانهای ایرانی نمی باشد". بلفرض اگراین ؛عذر بدتر از گناه؛ را بپذیریم، آیا این رفتار نشان از نژادپرستی و خودبرتر بینی ایرانیان (طبق منظور فارسها می باشند) نسبت به اعراب نمی باشد؟

زمانی که از دیگر ملیتها انتظار دارید که شاهنامه و سهراب و سیاوش و... را غرور و افتخار و... ملی وعید باستانی نوروز را عید ملی خود دانسته، با آن که می دانید، فردوسی شاعر فارسی زبان و اتفاقا عرب ستیز بوده وعید ملی عربها هیچ وقت عید نوروز نبوده، بلکه همواره عید فطر راعید ملی و بزرگ خود می شناسند، آیا این عین برتری جویی و خودخواهی نمی باشد؟ واین شعرفردوسی، شاعر حماسه سرایی ایرانی، نشان از چیست؟

عرب هر که باشد به من دشمن است      کژ اندیش و بد خوی و اهریمن است

ز شیر شتر خوردن و سوسمار                عرب را به جایی رسیده است کار

که فر کیانی    کند آرزو                       تفو   بر تو ای   چرخ گردون تفو

 

وقتی که در بالای وب سایت متعلق به جبهه ملی ایران مقبره کورش هخامنشی که هیچ سنخیتی با من عرب، بلوچ، ترک و... ندارد، به عنوان نماد این حرکتِ مدعی نمایندگی همه ایرانیان، انتخاب شده چگونه می توانید منکر برتری جویی خود نسبت به دیگر اقوام باشید؟برتری جویی که نزذیک به 90 سال از سوی نظام حاکم و اپوزسیونهای فارس محور دنبال می شود.

درمورد علت اصلی این برتری جویی آقای محمدعلی همایون کاتورزیان اقتصاد دان، تاریخ نگار و کاوشگر علوم سیاسی معتقد است که:

برتری ملت ایران(فارسها) نه تنها به سبب مجد و عظمت - واقعی و یا خیالی – پیشین اش، بلکه بیش از آن به دلیل تعلق اش به نژاد برتر اروپا (آریایی) بود که تمدن جدید اروپا را با آن همه دستاورد علمی و اجتماعی به بار آورده بود. و ناخرسندی، و چه بسا افسردگی، روشنفکران ناسیونالیست ایرانی موقعی بیشتر می‌شد که عقب ماندگی‌های ایران را با پیشرفتهای اروپا مقایسه می‌کردند و مقصر را بیشتر عربها (و سپس ترکها) و اسلام می‌دیدند.

باید گفت که پایه واساس سیاستهای هردونظام (پهلوی و جمهوری اسلامی) جهت مثلا حفظ تمامیت اراضی این جغرافیا، مبارزه و سرکوب ودراصل محو دیگرهویتها بوده،که تحت عنوان پروژه "یکسان سازی فرهنگی"و از زمان به قدرت رسیدن رضاشاه که از سوی برخی باصطلاح روشنفکران فارس چون کاظم زاده ناشر مجله ایرانشهر(مجله ای با این مظمون که عقب‌ماندگی فعلی ایران ناشی از حملهٔ اعراب است و اینکه امپریالیسم عرب توانایی‌های خلاق مردم هوشمند آریایی را راکد گذاشته است)، ومحمود افشار و دیگر کسان به وی دیکته می شد، شروع شده است.

 چنانچه دکتر محمود افشار یزدی استاد علوم سیاسی و موسس ماهنامه آینده ۱۳۰۴ می گوید:

"منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت یابد، اختلافات محلی از حیث لباس، اخلاق و غیره محو شود، و ملوک الطوایفی کاملاً از بین برود. کرد و لر و قشقایی و عرب و ترکمن و غیره با هم فرق نداشته، هر یک به لباسی ملبس و به زبانی متکلم نباشند... به عقیده ما تا در ایران وحدت ملی از حیث زبان، اخلاق، لباس، و غیره حاصل نشود هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما احتمال خطر می‌باشد. اگر ما نتوانیم همه نواحی و طوایف مختلفی را که در ایران سکنی دارند یکنواخت نماییم، یعنی همه را به تمام معنی ایرانی کنیم، آینده تاریکی در جلو ماست. آنها که به تاریخ ایران علاقه دارند، آنها که به زبان فارسی و ادبیات آن تعلق خاطر دارند، همه باید یکدل و یک صدا بخواهیم و کوشش کنیم که زبان فارسی در تمام نقاط ایران عمومیت پیدا کند و به تدریج جای زبانهای بیگانه را بگیرد. این کار میسر نمی‌شود مگر به وسیله تاسیس مدارس ابتدایی در همه جا، وضع قانون تعلیم عمومی اجباری و مجانی و فراهم آوردن وسایل اجرای آن، تدریس زبان فارسی و تاریخ ایران در تمام مملکت چاره اصلی و قطعی است ولی بعضی طرق دیگر هم که در درجه دوم اهمیت هستند به خاطر ما می‌رسد و در شماره‌های آینده شرح خواهیم داد. مثلاً باید به وسیله ساختن راههای آهن روابط ارزان سریع میان نقاط مختلف مملکت دائر نمود تا مردم شمال و جنوب، مشرق و مغرب بیشتر به هم آمیخته شوند، باید هزارها کتاب و رساله دلنشین و کم بها به زبان فارسی در تمام مملکت به خصوص آذربایجان و خوزستان منتشر نود. باید کم کم وسیه انتشار روزنامه‌های کوچک ارزان قیمت محلی به زبان ملی در نقاط دوردست مملکت فراهم آورد. تمام اینها محتاج به کمک دولت است و باید از روی نقشه منظمی باشد." 

و در ادامه اضافه می کنند که:

"می توان بعضی ایلات فارسی زبان را به نواحی بیگانه فرستاد و در آنجا ده نشین کرد و در عوض ایلات بیگانه زبان آن نقاط را به جای آنها به نواحی فارسی زبان کوچ داد و ساکن نموداسامی جغرافیایی را که به زبانهای خارجی و یادگار تاخت و تاز چنگیز و تیمور است باید به اسامی فارسی تبدیل کرد."

جالب اینکه، نامه محرمانه که از دفتر ریاست جمهوری آقای خاتمی درز شده بود، مبنی بر تغییر بافت جمعیتی عربهای عربستان (خوزستان) که باید ظرف 10 سال جمعیت عربها دراستان ازاکثریت به اقلیت (با در پیش گرفتن سیاسیتهای مهاجرت و اسکان اجباری عشایر و دیگر سیاستها) برسند، اثباتی روشن، بروجهه اشتراک هر دو نظام در مبارزه برای محو هویت دیگرملیتهای غیرفارس است.  

متاسفانه سیاستهای بسیاری از روشنفکران فارس در این نزدیک به نود سال سیاست یک بام و دو هوا بوده است، از سوی تمام شواهد موجود نشاندهنده مبارزه سرسختانه آنها در جهت سرکوب دیگر ملیتها بوده ؛چرا که این سیاستهای درپیش گرفته شده برای محو هویت ملی، فرهنگی وزبانی دیگرملیتها همواره با مقاومت شدید از سوی صاحبان آنها روبرو گردیده و همین امر در برهه های از تاریخ  قتل عامهای خونینی به همراه داشته، که به عنوان مثال می توان به قتل عام مردم محمره در نهم خرداد 1358 روز چهارشبه موسوم به "چهارشنبه سیاه"به سرکردگی دریادار احمد مدنی {عامل اصلی قتل عام مردم محمره (خرمشهر)که برای سالها دبیرکل جبهه ملی ایران در خارج از کشوربوده} اشاره کرد.

 از سوی دیگر ملتهای تحت ستم مضاعف را همواره به رنگین کمانی زیبا، ردیفی ازموزائیکها زیبا، قالیچه ایی پر نقش و نگار (که باز هم در راستای همان سیاست حفظ تمامیت اراضی است) تشبیه می کنند. بدون توجه به نکته که رنگین کمان با یک رنگ (فرهنگ، زبان و کلا هویت فارس) معنایی نخواهد داشت و حتی قالیچه ایی که یک قسمت از آن لگدمال و خدشه دار شود دیگر ارزش خودرا به کل از دست خواهد داد و...

در خاتمه نصحیت من به شما برای پایان یافتن کابوس شبانه تجزیه کشور که خواب را از چشمانتان ربوده این است که، به جای انکار واقعیتها و پریشان حالی از شنیدن این واقعیتها از زبان فرهیختگان دیگر ملیتها چون آقای یوسف عزیزی بنی طرف، سیاستهای برتری جویانه و مرکزگرایانه خود را تغییر داده و سعی در پذیرش واقعیتها داشته باشید، که همانا وجود ملیتهای متمسک به هویت ملی خود اعم از عرب، بلوچ، کرد، ترک، ترکمن و.... و برابر خواهی آنها در تمامی حقوق ملی، سیاسی، فرهنگی، زبانی، اقتصادی و.....می باشد.

 

کج اندیشی ها در رابطه با مساله ملی در ایران - 1

$
0
0

 این روزها،  مساله ملی در ایران در شرایطی که بحرانهای بیشمار سیاسی و اقتصادی،  رژیم آزادیکش  جمهوری اسلامی را از هر جانب احاطه کرده و تشدید مبارزات حق طلبلنه توده های زحمتکش، موجودیت ننگین آنرا سخت به خطر انداخته است، اهمیت هرچه بیشتری پیدا کرده است .

در حال حاضر، در اکثر نشریات و سایت های خارج از کشور در زمینه این  مساله حساس در ایران چند ملیتی،مطالب مختلف درج گردیده و بحث و گفتگوی حاد به عمل می آید.در این میان،"9 تشکیلات آذربایجانی"در خارج از کشور، نامه ای به دبیر کل سازمان ملل، نوشته و خواستار برگزاری رفراندم برای تعیین سرنوشت آذربایجان بعبارت دیگر، جدائی آذربایجان از ایران، میشوند.(در این مورد نگاه کنید به مقاله اینجانب"در رابطه با رفراندوم برای استقلال آذربایجان")

بدنبال این اقدام بیسابقه، در روزهای  اخیر  تعدادی از"آذربایجانیهای  مقیم آمریکا"  از روز 13ژانویه، در خواستی در سایت رسمی کاخ سفید گذاشته اند که در آن از دولت اوباما خواسته شده است که مساله نقض  حقوق انسانی آذربایجانیهای  ایران را مورد توجه قرار دهد! در این در خواست( پتیشن)،به اجحافات و حق کشی هائی که  رژیم جمهوری اسلامی  در حق آذربایجانیها روا میدارد،اشاره شده است. با در نظر گرفتن حوادث سیاسی مهمی که اینک در خاورمیانه به وقوع می پیوندد و با توجه به گرایشهائی که در محافل حکومتی آمریکا در زمینه بهره برداری از مسئله ملی در کشورهای این ناحیه بمنظور تامین منافع این امپریالیسم آزمند وجود دارد،وظیفه هر فرد ایرانی مبارز و آزاده  به طور اعم و آذربایجانی مبارز و آزاده  بطور اخص میباشد که با نظر دقت و هوشیاری به هر آنچه در پیرامونش  میگذرد، نگاه کرده، درعین رد  نقطه نظرات و فعالیت های ارتجاعی در زمینه مسائل مهم سیاسی و از آنجمله مساله  ملی و ستم ملی، موضع درست و ترقی خواهانه، اتخاذ کند.

در این مقاله،  برای روشنگری و تنویر افکار عمومی، به انحرافات و کج اندیشی هائی که  در برخورد به مقوله ملی در سطح  جامعه و در نشریات و سایت ها وجود دارد،برخورد میشود.  امروز کمتر کسی تردید دارد که ایران کشوری است کثیرالمله که در آن، ملتهای  مختلف که دارای  زبانها و آداب و رسوم مختلف می باشند، زندگی میکنند.برخوردی اجمالی به تاریخ معاصر، به روشنی نشان میدهد که در طول  بیش از نود سال گذشته، یعنی در تمام دوران سلطه جابرانه رژیم های سرکوبگر  سلطنتی و جمهوری اسلامی، ستم ملی همچون بار سنگینی بر دوش  بیش از نصف اهالی کشور یعنی  ملت های غیر فارس ایران،سنگینی کرده است. در تمام این مدت  متمادی، اگر زحمتکشان ملت فارس  تحت ستم اقتصادی قرار داشته اند، ملت های غیر فارس ایران  ازستم مضاعف،رنج برده اند. ستم ملی  در عین حال سبب شده است که  در سرزمین هائی که ملت های غیر فارس سکونت دارند، توده های  زحمتکش در ابعادگسترده تری  در معرض  ستم طبقاتی، قرار داشته باشند.

بی سبب نیست که بخش قابل ملاحظه ای  از تهیدستان و بی خانمان هائی را که همه ساله در جستجوی کار روانه تهران میشوند، ساکنین سرزمین های غیر فارس نشین کشور، تشکیل میدهند.اما این واقعیت های تلخ برای شوونیست های  فارس، معنی و مفهومی  ندارد. این چنین افرادی،که هرگز  از ستم ملی  رنج نبرده اند،بر آنند که در ایران تنها  یک ملت وجود دارد، آنهم  ملت ایران است! زبان فارسی  هم  تنها  متعلق  به فارس زبانها نبوده، بلکه زبان  همه  مردم ایران محسوب میشود! از دید این شوونیست ها، زبانهای  دیگر  رایج درکشور،  لهجه هائی بیش نیستند که اکثرا هم مشتق  از زبان فارسی  می باشند! در برخورد به زبان ترکی  آذری  که بیش از یک سوم  اهالی کشور بدان  محاوره میکنند، شوونیستهای  فارس، این زبان را زبانی   بیگانه میدانند که اقوام "مهاجم"  ترک، به ساکنین آذربایجان، تحمیل کرده اند! اینها هرگز از خود نمی پرسند  که در حالیکه  حکمروائی این اقوام "مهاجم "، به آذربایجان محدود نبوده و سرتاسر ایران کنونی و برخی  دیگر از سرزمبن های مجاور را دربر میگرفته است، چرا و به چه علتی، زبان ترکی  در تمام این سرزمین ها  به زبان گفتار و محاوره مبدل نگردیده و تنها درآذربایجان و برخی نقاط دیگر کشور متداول شده است ؟

برای  حل این معما، چه دلیلی گویا تر از این میتوان ارائه داد که  در طول قرون و اعصار، اقوام و قبایل ترک زبان در آذربایجان سکونت گزیده و لاجرم زبان گفتاری و فو لکلور و میتولوژی و ادبیات و آداب و رسوم خود را نیز با خود به این سرزمین خرم و سرسبز آورده اند.نگاهی  اجمالی  به تاریخ گذشته نشان میدهد که  زبانهای مادری اقوام مهاجر  و مهاجم،در بسیاری  از موارد، در سرزمین های اقوام مغلوب، به زبان گفتاری  مبدل شده اند . در این رابطه برای نمونه میتوان  به  فتوحات اعراب مسلمان در قلمرو امپراطوری بیزانس در قرن هفتم  میلادی، اشاره کرد.در نتیجه فتوحات مسلمانان و مهاجرت برخی از اقوام عرب به اراضی مفتوحه  ، بتدریج زبان اقوام فاتح یعنی زبان عربی به زبان گفتاری و نوشتاری اهالی سوریه و لبنان و مصر و .... مبدل گردید. اگر کمی دورتر رویم، خواهیم دید که زبانهای اقوام آریائی که در حدود هزار سال قبل از میلاد به ایران و هندوستان کنونی، مهاجرت کردند، طی  ده ها سال  تصادمات قومی و  جنگ و کشمکش و دگرگونیهای اتنیکی وسیاسی، به زبان  گفتاری  در این سرزمین های  وسیع  مبدل شدند.انگلیسی های  امروز، به زبانی حرف میزنند که در نتیجه  حملات اقوام مختلف، در طول  قرن ها به وجود آمده است . با این ترتیب، زبان ترکی آذری که  در حال حاضر میلیونها  آذربایجا نی بدان حرف میزنند،علیرغم استدلال های پوچ و بی پایه  شوونیست های  فارس، ،زبان تحمیلی نبوده بلکه زبان مادری ملت  آذربایجان  محسوب  میگردد که  طی قرن ها در این سرزمین،متداول بوده و اهالی آذربایجان  بدان زبان   حرف زده و با هم رابطه  برقرار کرده اند.زبان مادری  یک ملت را  زبان تحمیلی و بیگانه خواندن و هر گونه توهین و اهانت به  چنین  زبانی،پایمال ساختن آشکار حقوق ابتدائی انسانها محسوب گردیده واقدامی بس زشت و  نکوهیده  است که  تنها  افراد برتری  طلب و شوونیست  میتوانند، بدان  دست یازند.

***

در این رابطه  لازم میدانم به نکته  مهم  دیگری نیز اشاره ای هرچند کوتاه داشته باشم.اگر تاریخ را ورق بزنیم،  مشاهده خواهیم کرد که در دوران بعد از اسلام،  در ایران امروزی و سرزمین های مجاور آن، طی قرنها امرا، شاهان و حکمرانان ترک،  بر سر قدرت بوده اند.از آنجمله میتوان از  سلسله های سلاطین غزنوی، سلجوقی، خوارزمشاهی، آق قویونلو، قره قویونلو و صفویه نام برد.این  واقعیت  تاریخی را شوونیست های فارس و حتی برخی از"مارکسیستها "،  مستمسک قرار داده و هر زمان سخنی  از وجود ستم ملی در ایران  به میان می آید،  در عین حال که وجود مساله ملی و ستم ملی را در این کشور بکلی انکارمیکنند، متذکر میشوند که در طول قرنها، این ترکها بوده اند که بمثابه حاکمان و شاهان خودکامه، بر فارسها ستم روا داشته اند!

باید در پاسخ  به این نظریه  نادرست و غیر تاریخی، متذکر شد که در  ازمنه و ادوار گذشته مثلا در زمان حکومت  سلجوقیان ، مغولها وصفویه، نه از مقوله  ملی در ایران و نواحی مجاور آن خبری بود و نه ستم ملی میتوانست وجود داشته باشد. در آن دورانها که فئودالیسم در سرتاسر خاور زمین حاکم بود،در سرزمین های مختلف،تنها اقوام و قبایل  وجود داشتند و  در پراکندگی فئودالی، پدیده ای بنام ملت نمیتوانست  وجود داشته باشد. ملت  مقوله نسبتاجدیدی است که با پدیدار شدن بورژوازی مدرن از بطن  فئودالیسم، برای نخستین با ر در حدود 500 سال پیش، در بخشهائی از اروپا بوجود آمد. ایجاد ملت های مختلف مقارن بود با به پایان رسیدن دوران هزار ساله فئودالیسم، شکوفائی عصررنسانس و آغاز سرمایه داری مدرن در اروپا. با  بوجود آمدن ملت ها وتشکیل دولتهای ملی،  زبانهای ملی نیزجانشین زبان ادبی و دینی لاتین، شدند.

در ایران،مقوله ملی بخاطر شرایط اقتصادی و سیاسی عقب مانده سرزمین های  خاور زمین، تنها در حدود یک قرن و نیم پیش یعنی مقارن با جنگهای ایران و روس بر سر ناحیه قفقاز،در نتیجه  دخالت های کشورهای استعماری اروپا در امور سیاسی و اقتصادی کشور، پدیدار شد. بدین ترتیب در طول صد ها سال که سلاطین و امرای ترک در ایران کنونی و سرزمین های مجاور آن حکومت داشتند ، از ملت و ستم ملی در این نواحی، خبری نبود و کسی بر دیگری ستم ملی  روا نمیداشت و زبان هیچ  قومی در معرض ستمگری  و تحریم قرار نمی گرفت. از ستمگری و غارت و تاراج شاهان و امرای  خودکامه،  توده های زحمتکش یعنی اکثریت عظیم اهالی، همه به یکسان رنج میبردند.  در شرایطی  که  هنوزآموزش عمومی در جامعه  متداول نشده بود و تعدا د بسیار انگشت شماری از کودکان در مکتب خانه ها و بطور خصوصی، مختصر دانشی فرا میگرفتند،طبیعتا از تحمیل زبان خاص در مدارس و از وجود زبان رسمی نیز  نمی توانست،  خبری وجود داشته باشد . مطالعه تاریخ  قرون گذشته نشان میدهد که شاهان و امرای  ترک و مغول، ادیان و فرهنگ های مختلف قلمرو حکومتی خود را آزاد گذاشته و به خاطر پیشبرد سیاست های بهره کشانه خود ،در این زمینه ها فشاری  بر کسی وارد نمی آوردند. غزنویان و سلجوقیان و دیگر خاندانهای سلطنتی  ترک، از شعرای  فارسی زبان  تشویق  به عمل آورده و شعر و نثر فارسی در دوران حکومت این سلاطین، به اوج شکوفائی و شهرت خود رسید. در آن زمانها زبان فارسی زبان عمومی  شعر و تاریخ نویسی و... در ایران امروز و نواحی مجاور آن، محسوب میگردید و بسیاری از شاعران آذربایجانی، اشعار خود را به زبان رایج  شعر و کتابت یعنی  زبان فارسی میسرودند.در شمار این قبیل سرایندگان شیرین سخن، میتوان از قطران تبریزی - معاصر حکیم ناصر خسرو،- خاقانی، نظامی، همام تبریزی و صائب تبریزی، نام برد. بدین ترتیب مشاهده میشود که این نظریه شوونیستی که گویا  ترکها طی قرنها بر فارسها تبعیض و ستمگری روا داشته اند، از ریشه غلط و نادرست می باشد.  ستم وخودکامگی در کل جامعه در حق همه زحمتکشان شهر و ده، اعمال میشد و ترک و فا رس و کرد و...  نمی شناخت. در چنین اوضاع و احوالی، اینکه شخص سلطان و حکمران، ترک یا فارس بود، کوچک ترین فرقی نمیکرد.

***

ستم ملی  در ایران وقتی شروع شد که در این کشور در نتیجه ایجاد و  رشد سرمایه داری مدرن، از ادغام و ترکیب اقوام، ملت ها به وجود آمدند و در بین این ملتها، ملتی – ملت فارس- زبان و فرهنگ خود را بر ملتهای دیگر حاکم گرداند.آنچه  ده ها سال پیش در کشورهای چند ملیتی روس و اتریش اتفاق افتاده بود، اینک در کشور پهناور ایران که اقوام مختلف در آن زندگی میکردند، به وقوع می پیوست. سرمایه داری  که ابتدا در آذربایجان و مناطق فارس نشین آغاز به رشد کرده بود ، تدریجا در مناطق دیگر نیز، گسترش یافته، سبب پدیدار شدن ملتهای  مختلف و مساله ملی  درایران گردید. در انقلاب مشروطه که بیش از صد سال از عمرش  میگذرد ، در تبریز که مسلحانه علیه نیروهای استبداد می حنگید، نشریات،  به هر دو زبان فارسی و ترکی  منتشر میشدند. نشریه "ملا نصرالدین"  که به زبان ترکی آذری  در قفقاز چاپ  میشد و اشعار سیاسی طنز آمیز میرزا علی اکبر صابر در آن درج  میگشت، در ایران آن زمان ها ، مشتاقان و خواستگاران فراوان داشت.

انقلاب مشروطه که آذربایجان  بپا خاسته آنهمه در راهش فداکاری و جانفشانی کرده بود، در نتیجه  خیانت بورژوازی و دخالت دولتهای امپریالیستی  روس و انگلیس با شکست و ناکامی  روبرو شد. بدنبال انقلاب  سوسیالیستی  اکتبر 1917  در روسیه و رها شدن ایران از چنگ روسیه تزاری،دولت انگلیس کوشید با تحمیل قرارداد ننگین 1919، بر تمام مقدرات این کشورحاکم گردیده و در عین حال  مانع سرایت  انقلاب سوسیالیسی به هندوستان که مهمترین مستعمره این دولت استعماری بود، گردد. این قرارداد اسارت بار، با مخالفت نمایندگان مجلس وعامه مردم ایران مواجه گردیده و عقیم ماند . دولت انگلیس که نتوانسته بود از این راه، سیادت کامل  خود را در ایران مستقر سازد، دست به توطئه دیگری زد و با سازماندهی کودتائی در 3 اسفند 1299 شمسی ، نوکران دست نشانده خود، رضا خان قزاق و سید ضیاء مدیر روزنامه "رعد"را بقدرت رسانید.آنگاه  بدست رضا خان قلدر که در سال 1304، مقام سلطنت را از آن خودساخت،به قلع و قمع آزادی در ایران پرداخته و بمنظور خاموش ساختن آتش مبارزات آزادیخواهانه،حکومت رعب و وحشت را در ایران مستقر گرداند.  در دوران تسلط  رضا خان بر ایران، در همان زمان که  در زمینه سیاسی، استبدادکامل در کشورحکمروائی میکرد، در حوزه فرهنگی،سیاست شوونیستی و نژاد پرستانه آریائی و پان-ایرانیستی، اعمال میگردید .

حکومت خودکامه رضا خانی در زمینه  تاریخ  گذشته،  تاریخ  شاهان هخامنشی و ساسانی را برجسته ساخته و این  دروغ بزرگ را که ساکنین ایران همه به نژاد آریائی تعلق  دارند، در کتابها و جراید و رسانه های خبری،اشاعه و رواج میداد. همین حکومت شوونیستی،  زبان فارسی را که زبان یکی  از ملتهای ساکن ایران بود، زبان رسمی تحصیل در کلیه مدارس کشور تعیین کرده  و ملت های  غیر فارس  ایران را  مجبور میساخت که  به این زبان بیگانه، درس  بخوانند!  در مناطق غیر فارس کشور، در دوران حکومت سیاه رضا شاه ، در اغلب موارد،استاندار ها و فرماندارها و دیگر روسای ادارات، همه  از تهران گسیل میشدند، به ملت  فارس تعلق داشتند وکوچکترین علاقه ای به بهبود و ضع  فرهنگ و بهداشت و...محل خدمت خود نداشتند. در آذربایجان، استاندارها و دیگر مامورین غیر محلی آشکارا به زبان و ملیت ساکنین این سرزمین مبارزه و انقلاب، توهین روا داشته  و با اعمال شوونیستی خود،خشم  عمومی را علیه خود، بر می انگیختند.

در زمان سلطنت استبدادی محمد رضا شاه نیز سیاست شوونیستی رضا شاه در تمام زمینه ها،در سرتاسر کشور، اعمال میشد . کار نژاد پرستی  "رسمی"به جائی رسیده بود که شاه، خود را"شاهنشاه آریا مهر"  و وارث شاهان هخامنشی نامیده و در سخنرانی خود، از کورش  میخواست آسوده بخوابد و دغدغه ای نداشته باشد چون در غیابش،"شاه شاهان"محمد رضا شاه،بیدار است! در نتیجه شوونیسم حاکم  در ایران در دوران حکومت پهلویها، ملتهای  غیر فارس ایران یعنی  اکثریت ساکنین ایران از تحصیل به زبان مادری  محروم مانده ودر معرض انواع  ستمگری ها در زمینه مساله ملی قرارداشتند.رژیم جمهوری اسلامی  که پس از سرنگونی رژیم  شاه بدست توده های بپا خاسته و زحمتکش، با زور و قلدری و حیله و ترفند،بر اریکه قدرت تکیه زد ، سیاستهای شوونیستی شاهان پهلوی را در حق ملتهای غیر فارس  دنبال کرده  و ظلم و استبداد مذهبی را نیز به دیگر بیدادگری ها افزود.

با در نظر داشتن آنچه در بالا گفته شد، چنین نتیجه گیری میشود که در ایران تحت ستم کنونی، رژیم شوونیست حاکم،  ملتهای  غیر فارس را در معرض  بدترین ستمگریها قرار داده وآنها را از  تحصیل به زبان مادری و دخالت در امور داخلی خود،  محروم ساخته است. کارگران و زحمتکشان ملتهای غیر فارس، بدین ترتیب در معرض ستم دوگانه اقتصادی و ملی قرار گرفته و حقوق  حقه شان آشکارا زیر پای حاکمان آزادیکش، لگدمال میشود .ستمگری بر ملت کرد و ملت بلوچ،که پیرو مذهب سنی  می باشند، به مراتب حادتر و بیرحمانه تر است.همه ساله ده ها تن  از مبارزین کرد و بلوچ  توسط  رژیم  آدمکش  جمهوری اسلامی سبعانه اعدام میشوند. اینک،  زندانها و سیاه  چالهای رژیم مملو از زندانیان سیاسی متعلق به  ملتهای غیر فارس  می باشد که در شرایط بدترین ترور و اختناق، در راه حقوق پایمال شده خود، مبارزه میکنند.هر انسان شرفتمندی که به آزادی و دموکراسی ارج مینهد، باید با تمام نیرو از این مبارزه حق طلبانه حمایت کرده و فریادش را علیه جنایاتی که رژیم جمهوری اسلامی علیه ملتهای غیر فارس ایران مرتکب میگردد، بلند کند.

***

در این نوشته، تا اینجا به برخی از گرایش های  شوونیستی و نژاد پرستانه پان ایرانیستی و آریائی موجود درایران، برخورد شده و ماهیت بغایت ستمگرانه و ارتجاعی این کج اندیشی ها در زمینه مساله ملی افشاگردیده است.  اکنون لازم  میدانم در رابطه با  گرایش های نادرستی  که دربین ملتهای غیر فارس ایران در زمینه  مسائل ملی وجود دارد، مختصری اشاره کنم. یکی از این گرایش های رایج ، گرایش ارتجاعی  تکیه به  نیروی خارجی به منظور پیشبرد مقاصد سیاسی، در بین برخی از روشنفکران و فعالین "حرکت ملی"  ملت ترک آذربایجان، می باشد. -  در بین ناسیونالیست های دیگر ملتهای غیر فارس از آنجمله کردها نیز، چنین گرایشهائی وجود دارد- با  تکیه بر این منطق ارتجاعی که دشمن دشمن من، دوست من حساب میشود، برخی از دست اندرکاران و فعالین "حرکت ملی"آذربایجان که به نیروی لایزال توده ها در مبارزه علیه حکومت سرکوبگر و ضد مردمی حاکم در ایران، اهمیتی  قائل نیستند،به این نتیجه گیری عمیقا ارتجاعی میرسند که  چون در حال حاضر بین دولت آمریکا با رژیم جمهوری اسلامی، تضادها و کشمکش هائی وجود دارد، این قدرت امپریالیستی دوست و یاور "حرکت ملی"آذربایجان محسوب می گردد! بهمین جهت نیز، فعالان  "حرکت ملی آذربایجان،"باید  به منظور نیل به مقاصد سیاسی خود، کمک و یاری آمریکا را بجان و دل خریدار گشته و نظر لطف این قدرت بزرگ جهانی را به طرف خود، جلب کنند!

در پیروی از این دید  ارتجاعی و انقباد طلبانه است که برخی از فعالین "حرکت ملی"آذربایجان، پتیشن و در خواست به اوباما ارسال داشته  و از رئیس جمهور آمریکا  خواستار میشوند در زمینه نقض حقوق انسانی  مردم آذربایجان،مداخله کند!  برای روشنگری  در زمینه ارتجاعی بودن این اقدام  بخش هائی از فعالین "حرکت ملی"آذربایجان که در نهایت سازشکاری پای  امپریالیسم آمریکا را به  مسائل سیاسی ایران کشانده و  دشمن خلقهای اسیر ودربند جهان را به مثابه  دوست و یار و یاور آنها نشان میدهند، تنها کافی است به کودتای نظامی ننگین سازمان جاسوسی سیا  در ایران در 28 مرداد سال 1332 شمسی،اشاره کرده باشم.شصت سال پیش امپریالیسم آمریکا، با صرف  میلیونها دلار و توسط دربار پهلوی و اوباش و چاقوکشان حرفه ای، حکومت مصدق را سرنگون ساخته و شاه فراری را دوباره برسریر قدرت نشاند.

همان شاه شوونیست و خودکامه ای که در طول حکومت استبدادی خود، آنهمه جنایت در حق خلق های  بپا خاسته و محروم ایران مرتکب گردید. در همین   دهه های اخیر، امپریالیسم آمریکا بخاطر مقاصد توسعه طلبانه خود  به عراق و افغانستان لشکر کشی کرده، این دو کشور را با خاک یکسان ساخته و سبب کشتار ده ها هزار انسان بی پناه شده است.دیگر لازم نیست به جنایات و تجاوزات این قدرت امپریالیستی در ویتنام و کمبوج و ... اشاره کنم. کمک  و یاری خواستن از چنین قدرت ویرانگرو تجاوزکاری، نه تنها بسود خلق ستمدیده آذربایجان که تاریخ درخشانش  آکنده از مبارزات آزادیخواهانه و ضد استعماری میباشد،نیست، بلکه در واقع امر اقدامی است  علیه منافع  کارگران و زحمتکشان آذربایجان که کار قدرتهای امپریالیستی را در پیشبرد مقاصد آزمندانه و تجاوزکارانه خود، آسانتر میسازد. 

طبیعی است یک آذربایجانی  حق دارد خواهان استقلال باشد، یا از ایده  فدرالیسم در جهت  مقابله با ستم ملی در ایران دفاع کند، یا نظرات و طرحهای دیگری در این مورد، داشته باشد .این حق دموکراتیک را از هیچکدام از ملتهای  غیر فارس در ایران نمیتوان گرفت. اما توسل به قدرتهای امپریالیستی  و کسانی نظیر اوباما که دستشان تا مرفق بخون خلقهای  تحت ستم جهان آلوده است، اقدامی است عمیقا ارتجاعی و علیه منافع  زحمتکشان منطقه که مبتکرین و دست اندر کاران سازشکار ارسال پتیشن  و درخواست به اوباما، مرتکب  شده اند. این یک واقعیت است که حق را باید از زورمندان و قلدرها با توسل بزور گرفت نه  با خواهش و تمنا و کوششهای  مدنی و مسالنت آمیز. حق  را به کسانی که حقوقشان پایمال گردیده،  همین طوری تقدیم نمی کنند.

در مقابل  رژیم آدمکش  تا دندان مسلح حاکم در ایران که کاری جز کشتار و جنایت و غارتگری ندارد،  محدود کردن مبارزه به "مبارزه مدنی"و اجتناب از پیکار قهر آمیز  و از همه بدتر،استمداد و یاری خواستن از اوباما ، سرکرده همه حق کشان و تجاوزکاران، بهیچوجه کار انسان های مبارز و آزادیخواه نیست. آنهائی که طی سالها، تز مبارزه "مدنی"و آرام و عدم توسل به حربه قهر و خشونت را به توده های اسیر و دربند آذربایجان موعظه کرده اند، طبیعتا برای رسیدن به مقاصد ارتجاعی و سازشکارانه خود، چاره ای جز التجا به  آستان قدرتهای امپریالیستی و اوباما ها ندارند. برای پایان دادن به ستم ملی در ایران که  ده ها سال است بر دوش خلقهای غیر فارس این سرزمین سنگینی می کند، تنها راه، اتحاد و همبستگی  کلیه  خلقهای ساکن  ایران و مبارزه متحد و آشتی ناپذیر علیه رژیم خون آشام جمهوری اسلامی می باشد. تا بساط زور و قلدری این رژیم خودکامه و شوونیست، بدست توده های محروم و زحمتکش سرنگون نشده است، امکان اینکه در ایران ستم ملی و دیگر ستم ها به پایان برسد، خیال خامی بیش نیست.

قدرتهای امپریالیستی هم نه تنها به استقرارآزادی و دموکراسی در این یا آن کشور تحت ستم، یاری نمیرسانند،نه تنها در جهت رفع ستم ملی از این یا آن ملت تحت ستم، قدمی برنمیدارند، بلکه خود سبب اصلی فلاکت و اسارت کلیه انسانهای اسیر و در بند در سرتاسر جهان هستند. امپریالیسم آمریکا مثل دیگر قدرتهای امپریالیستی، در کشورهای مختلف، سیاستی را دنبال  میکند که به تامین مقاصد اقتصادی و سیاسی اش  یاری برساند . در کشورهای  چند ملیتی، امپریالیسم امریکا – این در مورد دیگر قدرتهای  امپریالیستی نیز صادق است- با در نظر داشتن منافع آزمندانه خود،  گاه خواهان  استقلال و جدائی این یاآن ملت و تغییر شکل جغرافیائی این یا آن کشور خاص میشود و گاه در جهت  حفظ  یکپارچگی  و تمامیت ارضی همان کشور،  توطئه گری میکند . تردیدی  نباید داشت، آنکه  در دنبال امپریالیست ها روان گردد، به ناچار به آلت دست آنها، مبدل خواهد شد!

***

در بر خورد به کج اندیشی های رایج در زمینه مساله ملی در ایران، لازم است  اشاره ای هرچه مختصر به مقوله پان نیز بشود. پان، که معنی لغوی آن، "همه"میباشد، عبارت است از برتر و والا دانستن ملت خودی و حق ویژه قائل شدن به ملت خودی.  پان همچنان به کسی  گفته میشود که ملت خود را  ملتی از لحاظ نژادی، خالص و اصیل دانسته و بمنظور بالا بردن مقام ملت خود درتاریخ، به میتولوژی و افسانه های باستانی، متوسل شود. پانها در عین  مقام استثنائی قائل شدن به ملت خود، ملت های دیگر را خوار شمرده و از هیچ تهمت و افترا ودشنامی در حق آنها خود داری نمیکنند.

در ایران، پان حاکم  و اصلی البته، پان ایرانیسم است . اما این بدان معنی نیست که پان های دیگر در رابطه با مساله ملی در این کشور چند ملیتی وجود ندارد. پان ترکیسم، ده ها سال پیش  از ترکیه وارد ایران شده و هم اکنون طرفداران پر و پا قرصی  در بین بخشهائی  از فعالین ملی و روشنفکران آذربایجانی دارد . طبیعتا در بین روشنفکران ملت کرد و دیگر ملتهای ساکن ایران نیز،  تمایلات پانی و برتری طلبی قومی و نژادی، وجود دارد.پان ایرانیستها -  حزبی بهمان نام  ازدوران سلطه رژیم شاه تاحال در ایران وجود داشته است. در زمان سلطه رژیم پهلوی کار حزب پان ایرانیست و حزب علنا فاشیست سومکا حمله کردن به اجتماعات ومتینگ های احزاب و سازمانهای مترقی و ضرب و جرح  مبارزین و آ زادیخواهان بود - معتقد هستند که ایرانیها از نژاد "پاک"آریائی بوده  و این نژاد بر همه نژادهای دیگر، برتری دارد! آنها زبان فارسی را زبان همه ساکنین ایران دانسته و بر آنند که زبان کردی شعبه ای از زبان فارسی میباشد! از دید پان ایرانیست ها و پان فارس ها،زبان ترکی را اقوام مهاجم ترک بر مردم ایرانی نژاد آذری زبان آذربایجان تحمیل کرده اند!

در طول سالها پان- ایرانیست های حاکم در ایران،اسامی بسیاری از شهرها ، قصبات و دهات را از زبان ترکی و دیگر زبانهای رایج در ایران به زبان فارسی، تغییر داده اند. پان ایرانیستها معتقدند که زبان فارسی باید از کلیه اصطلاحات عربی و ترکی تصفیه گردد.پان ایرانیست ها بتاریخ شاهان هخامنشی و ساسانی اهمیت خاص  قائل شده  وکورش "کبیر"را نابخردانه، بانی و مبتکر حقوق بشر در جهان میشمارند. پان ایرانیست ها همچنان، خواهان پیوستن قفقاز و ترکستان و افغانستان و دیگر کشورها و نواحی که  زمانی بخشهائی از امپراطوری های هخامنشی و ساسانی را تشکیل میدادند، به ایران هستند. پان ایرانیستها، همچون دیگر پان ها، مخالف سرسخت  عناصر و تشکلات سوسیالیستی و  کمونیستی می باشند که در زمینه مسائل سیاسی، ملی و نژادی، نظر های متفاوتی ارائه میدارند.

***

نظریه پان ترکیسم و پان تورانیسم ، از  کشور ترکیه امروزی نشات گرفته و اکنون برخی  از روشنفکران و فعالین "ملی"آذربایجان، بدان گرایش دارند. پان ترکیسم  بر آن است  که  همه ترکهائی  که اینک در کشورهای مختلف ترک زبان ساکنند، به یک ملت یعنی  ملت "بزرگ"ترک،  تعلق داشته، همه دارای "خون ترک"بوده و  سرنوشت مشترکی آنها را بهم مربوط میسازد.. نهایت هدف و آرزوی پان ترکها این است که همه ترکها را دریک کشور واحد، متحد سازند-  کاری  امکان ناپذیر و ارتجاعی! برای غیر علمی  و غیر تاریخی  بودن این نظریه افراطی، همین کافی است که گفته شود، در دنیا ملتهای  مختلف ترک  وجود دارند، اما ملت واحد ترک وجود ندارد . چنانچه انگلیسی  زبانهای  ساکن آمریکا، استرالیا،انگلیس و زولند نو با وجود این که همه به یک زبان حرف میزنند، ملت واحدی را تشکیل نمیدهند. این امر در مورد ملت های  اسپانیائی زبان آمریکای  جنوبی نیز صادق است.

پان ترکها با حرکت از دید نژاد پرستانه، همانند پان ایرانیست ها که ستایشگر نژاد آریائی هستند،ترکها را از  دیگر ملتها  برتر دانسته ودر ستایش  از  ژن و نژاد  ترک ،  نظیر  پان های  ملت های دیگر،  به  میتولوژی و افسانه های  باستانی متوسل میشوند.روی  دیگر این سکه، همانا  خوار شمردن فارسها  و برخی از ملت های دیگر ایران است . پان ترکهای  آذربایجانی، آینده  خود را در پیوند با  ملت های دیگر ترک،  جستجو کرده و هر گونه همکاری با برخی از  خلقهای  ایران را در جهت مبارزه مشتر ک علیه رژیم شوو نیستی و ارتجاعی جمهوری اسلامی، مردود میدانند.پان ترکها نیز مانند پان فارسها و پان ایرانیست ها عمیقا جنبه های ضد کمونیستی و ضد مارکسیستی  دارند. در رابطه با شخصیت های  تاریخی،  اگر پان ایرانیست ها کوروش و داریوش و شاپور ذوالاکتاف و انوشیروان بیدادگر را پرستش  میکنند، پان ترکها هم چنگیز خان و امیر تیمور گورکانی و امثالهم را  قهرمانان خود میدانند. در رابطه  باپانهای دیگر ملتهای ساکن ایران،  آنچه در باره پان ایرانیست ها و پان ترکها گفته شد، در مورد آنها نیز مصداق  پیدا میکند.

بطور کلی  همه نظریه های رایج در ایران که  بر اساس ایده پان بنا شده اند، ماهیت عمیقا ارتجاعی  داشته و به مبارزه مشترک خلقهای ایران در جهت سرنگونی  سلطه جنایت کارانه رژیم جمهوری اسلامی، لطمه میزنند. طبیعی است کارگران و زحمتکشان ایران در مبارزه در جهت گسستن زنجیر های اسارت و بردگی، اختلافی با هم نداشته و در مبارزه و مقابله  با رژیم  آزادیکش و استثمارگر حاکم،  به یاری و مساعدت همدیگر، نیاز مبرم دارند.  . پانها، به جناحهای ضد دموکراتیک و مرتجع بورژوازی ملتهای ساکن ایران تعلق دارند که از  جنگ و نفاق افکندن در بین خلقهای ایران، بسود منافع  گروهی خود ، بهره برداری میکنند.  باید همه انسانهای دموکرات و مبارزی که  اتحاد و همبستگی بین  توده های زحمتکش و خلقهای ساکن ایران را  در پیکار رهائی بخش   علیه رژیم کشتار و جنایت جمهوری اسلامی، ضروری میدانند ،  با تمام نیرو  با نظریات نژاد پرستانه پان ایرانیسم و دیگر پانها که  کینه و دشمنی  را در بین خلقهای ساکن ایران دامن زده و به امپریالیستها و ارتحاع هار حاکم،  در سرکوب مبارزات توده های بپاخاسته یاری میرسانند، قاطعانه مبارزه کنند.

ادامه دارد          

           

در ایران جنبش سیاسی وجود ندارد، بلکه جنبش های سیاسی وجود دارند

$
0
0

آیا در ایران یک جنبش سیاسی وجود دارد، یا ایران جنبش های سیاسی مختلفی را در بطن خود حمل میکند؟ آیا آنچه که امروز در لفظ "جنبش سیاسی ایران"خوانده میشود، در جهت منافع تمامی مردم ایران عمل میکند؟ یا در جهت منافع خلق فارس سیاست ورزی میکند؟ آیا جنبش سیاسی خلق ترک در آذربایجان، جنبش سیاسی خلق کرد در کردستان، جنبش سیاسی خلق بلوچ در بلوچستان، جنبش سیاسی خلق عرب در عربستان (اهواز) و جنبش خلق ترکمن درترکمن صحرا، جزو جنبش های سیاسی واقعا موجود در ایران بشمار نمیروند؟ با صورتبندی سیاسی نیروهای واقعا موجود در صحنه سیاسی ایران، بدون تاکید به کم و کیف آنها، آیا واقعا میتوان از یک جنبش سیاسی در ایران سخن گفت؟

 

پرسشهایی از این نوع، تعاریف ما از این پدیده های چون هویت اتنیکی یا نام ملی یک گروه اتنیکی، حقوق بین المللی و نوع نگاه به حق ملتها در تعیین سرنوشت جمعی (ملی) و در نهایت تیپولوژی اتنیکی دولت حاکم، مسائلی هستند که بصورت کوتاه در برخورد با آخرین نوشته  آقای اژدر بهنام  به آنها پرداخته ام.

 

آقای بهنام مینویسند:

"شما خود را ترک می‌دانید. این حق شماست ولی من خودم را «ترک» به معنای دقیق کلمه نمی‌دانم زیرا همانطور که نوشتم، من خودم را نتیجه آمیزش‌های تاریخی و فرهنگی اقوام گوناگون می‌دانم.. اینکه زبان مادری من ترکی آذربایجانی است، این واقعیت را تغییر نمی‌دهد"پایان نقل قول

 

آقای بهنام، بسیار چیز جالب و  در عین حال غیرقابل فهمی را به قلم کشیده اید، میگویید زبان مادری شما ترکی آذربایجانی است، اما شما خودتان نتیجه آمیزش های تاریخی و فرهنگی اقوام گوناگون هستید! یعنی ترک نیستید. یعنی اگر کسی خودش را عرب، یا انگلیسی و یا فرانسوی بخواند آمیزشهای تاریخی و فرهنگی اقوام گوناگون در شکل گیری آنها نقشی بازی نکرده است؟ نتیجه گیری دیگری که میشود از این سخن شما گرفت این استکه هر کسی فرهنگ و زبان خودش را در فرهنگ و زبان ملت دیگری مستحیل میکند، محصول آمیزشهای تاریخی و فرهنگی اقوام گوناگون است! به بیان دیگر اگر کسی در ایران خودش را کرد و یا فارس و یا ترک میداند آمیزش های تاریخی و فرهنگی شامل حال آنها نمی شود، اما برای کسی که از نظر اتنیکی نامی برای خود نمی یابد، یا از تعلق به گروه ملی خویش شرم میکند راهی غیر از به میان کشیدن "آمیزش تاریخی و فرهنگی اقوام"ندارد. استدلال از آن سر سخن شما که بسیار  هم عجیب مینماید این استکه؛ یا در جامعه ترک ایران آمیزش های مطروحه شما انجام شده و یا نشده است. اگر این آمیزش انجام شده باشد، بایستی همه مثل شما احساس تعلق خاطر به گروه ملی خود نکنند و از اینکه هویت اتنیکی خود را ترک بخوانند، اجتناب کنند. اما واقعیت چنین نیست. بلکه این تنها  یک بخش از جامعه ترک در ایران است که تصور میکند در آمیزش های تاریخی و فرهنگی با دیگران پدیده نخستین ماهیت خودش را از دست داده و مثلا از ترک به فارس و یا چیزی میان ایندو تبدیل شده است!

 

اشل منفی این نگاه نفی "حق ملتها در تعیین سرنوشت ملی"مستتر در حقوق جهانی است. تناقض در اینجاست که حقوق بین الملل واقعیت وجودی ملت های جهان را به رسمیت میشناسد و برای آنها حق تعیین سرنوشت جمعی قائل است. اما از نظر شما جالت دیگری هم وجود دارد و آن اینکه این ملت ممکن است در ضمن "آمیزش های تاریخی و فرهنگی اقوام گوناگون"دود شده و به هوا رفته است. بنابراین حقوقی نیز برای آنها غیرقابل تصور است.

 

شما شاید بتوانید از مستحیل شدن و یا ذوب شدن و یا به قول خودتان از آمیزشهای تاریخی و فرهنگی در مورد خودتان سخن بگویید، اما نمیتوانید با این اظهار نظرها برای دولت استعماری ایران تئوری بسازید و ملتی را از حق تعیین سرنوشت ملی خود محروم کنید. احمد کسروی نیز در دوران اولیه زندگی اش دقیقا از این آمیزشها تاثیر پذیرفته بود که در جهت منافع دولت استعماری ایران و در ضدیت با خلق ترک آن کتاب معروف اش را نوشت و خلق ترک در ایران را به موهوم دیگری به نام "آذری" معرفی کرد و ابزار تبلیغی مهمی برای دولت استعماری ساخت و چند دهه افکار عمومی را مسموم نمود.

 

آقای بهنام مینویسند:

"من تنها منافع «فارس ایران» را مورد مداقه قرار نمی‌دهم. از نظر من جنبش سیاسی ایران متعلق به همه مردم ایران است و من به آن احساس تعلق می‌کنم."پایان نقل قول

 

واقعیت های موجود سیاسی نشان میدهد که استفاده از تنها مفهوم "جنبش سیاسی ایران" در مورد نیروهای سیاسی موجود در این کشور بیانی بسیار نارسا و حتی نادرست است. در ایران یک جنبش سیاسی وجود ندارد بلکه "جنبشهای سیاسی در ایران"وجود دارد. جنبش سیاسی خلق ترک در آذربایجان، جنبش خلق فارس در فارسستان (منطقه فارسی)، جنبش سیاسی خلق کرد در کردستان، جنبش سیاسی خلق بلوچ در بلوچستان، جنبش خلق عرب در عربستان (خوزستان)، جنبش خلق ترکمن در ترکمن صحرا و... جنبشهای سیاسی واقعا موجود در ایران هستند. اگر ایران از گروههای ملی فوق و مناطق ملی برشمرده آنها تشکیل شده است، و هر منطقهء ملی همچنانکه عنوان شد دارای جنبش سیاسی خاص آنهاست، سخن گفتن از یک جنبش سیاسی در ایران، و جایگزین کردن "جنبش سیاسی خلق فارس"به جای "جنبش سیاسی ایران"، غیر از عوامفریبی چه حاصلی میتواند داشته باشد؟

 

جنبش های سیاسی  نامبرده صورتبندی سیاسی ایران امروز را توضیح میدهد. وگرنه ابراز احساسات رومانتیستی در تعلق به فارس، گیلک و کرد و بلوچ واقعیت را تغییر نمیدهد. تعلق شما به جنبش سیاسی به اصطلاح ایران، در واقع تعلق شما به جنبش سیاسی خلق فارس در ایران است و بنابراین تمامی مردم ایران را در بر نمیگیرد. امروز کدامین بلوچ میخواهد خود را در داخل جنبش سیاسی ایران توضیح دهد؟ یا کدام ترک و یا کرد و کدام ترکمن و عرب است که خود را در آن اشلی که شما برای خودتان تصور کرده اید میخواهد خودش را تعریف کند؟ هیچکدام. مگر بخش آسیمیله جامعه که حتی آنها نیز به زبان بی زبانی اعتراف میکنند که  از نظر اتنیکی آنی نیستند که بودند. بنابراین به نظر میرسد که این شما هستید که بایستی در استفاده از مفاهیم سیاسی در ایران امروز تجدید نظر کنید.

 

آقای بهنام مینویسند:

"این هم درست است که شما «دولت حاکم بر ایران را چه در دوره شاه و چه در دوره شیخ یک دولت تمام عیار فارسی» می دانید، ولی من این حاکمیت‌ها را مروج و مدافع زبان و فرهنگ فارسی و علاوه بر این، رژیم جمهوری اسلامی را مدافع و مروج فرهنگ اسلامی می‌دانم و نه حاکمیت قومی یا ملتی به نام فارس."پایان نقل قول

 

ما در این بحث از ماهیت دینی رژیم سخن به میان نیاورده ایم. برای هر کسی روشن است که از نقطه نظر ایدئولوژیک رژیم ایران یک رژیم دینی و شیعی دوازده امامی تمام عیار است. بحث ما در حوزه ماهیت ایدئولوژیک رژیم (که دینی است) و یا ماهیت سیاسی رژیم  (که استبدادی است) و ماهیت طبقاطی رژیم که (که تلفیقی از سرمایه داری دولتی و سنتی و... است) نیست، بحث ما در حوزه ماهیت اتنیکی این دولت است. من دقیقا با تمرکز به تیپولوژی اتنیکی این دولت آن را دولت تمام عیار فارسی خوانده ام، درست مثل دولت عربی اردن یا دولت عربی صعودی و یا دولت عربی سوریه که دولت استبدادی هم هستند، و اما از نظر ماهیت اتنیکی دول عربی به حساب می آیند. ماهیت اتنیکی دولت حاکم یک چیزیست و منافع خلق فارس هم یک چیز دیگر. لذا نبایستی این دو را در هم بیامیزیم.

 

اما شما باز راه توجیه را پیش گرفته اید، از سویی نوشته اید که من این حاکمیت را مروج و مدافع زبان و فرهنگ فارسی میدانم، اما در ادامه همین جملاتتان این سخن خود را نفی کرده اید و نوشته اید که، رژیم ایران حاکمیت قوم و یا ملتی به نام فارس نیست. دقیقا در اینجاست که شما از جنبش ملی و رهایبخش خلق ترک در آذربایجان جنوبی و ایران فاصله اساسی میگیرید و تعلق خودتان را به جنبش سیاسی خلق فارس اعلام میکنید. وگر نه جنبش های رهایبخش ملی در مناطق غیرفارس ایران همگی بدون استثنا با دولت ایران به مثابه یک دولت استعماری با تیپولوژی فارسی مبارزه میکنند. اما  ماهیت مبارزه جنبش سیاسی خلق فارس،  ضد استعماری نیست، بلکه ضد استبدادی است. و دقیقا به همین خاطر جامعه سیاسی فارس در صدد تغییرات دمکراتیک در ساخت و بافت این دولت و یا تغییر این دولت از استبداد دینی به دمکراتیسم سکولار است. جامعه سیاسی فارس در صدد تغییر د ساخت و بافت اتنیکی این دولت نیست. اما جنبش های سیاسی متعلق به جوامع غیرفارس  هیچ علقه ایی با دولت ایران احساس نمیکنند بلکه در صدد تاسیس دولتهای ملی در مناطق خود هستند. این مبارزه و این مطالبه برای جنبش های سیاسی متعلق به خلقهای غیرفارس لزوما برای ساختن دولتهای مستقل در مناطق ملی غیرفارس نیست. چون تکوین این دولتها میتواند در چارچوب یک نظام واقعا فدرالیستی از نوع سوئیس یا کانادا و یا عراق نیز صورت پذیرد. هدف جنبش های رهایبخش ملی در مناطق غیرفارس عملی شدن حق تعیین سرنوشت ملی است چه در چارچوب ایران، آنچنانکه در کانادا، اسپانیا، سوئیس، هندوستان و .. عملی شده است و چه با برپایی کشورهای مستقل در یوگسلاوی سابق و اتحاد شوروی سابق. عموما این مقاومت دولت مرکزی و توحش این دولتها علیه ملتهای غیر حاکم در آن کشورها بود که زمینه اصلی جدایی این ملت ها از بدنه آن کشورها را فراهم ساخت.

 

بنابراین حدفاصل میان احساس تعلق به جنبش خلق فارس در فارسستان و جنبش خلق ترک در آذربایجان جنوبی، بسیار روشن و حتی اجتناب ناپذیر است. حالا شما بهتر از هر کسی میدانید که به کدامین یک از این جنبش ها تعلق دارید، حتی اگر سعی کنید آن را در لفافه بیان کنید.

Yunes.shameli@gmail.com

20130210 

مفاهیم دوره زرد هویت (ایرانی)

$
0
0

در اشاره به شرایط جنگی و آژیر سفید و زرد و قرمز که ساکنان مناطق جنگی در طی جنگ هشت ساله ایران و عراق کاملا با آن آشنا شدند، دوره زرد دوره ای است که بر اساس شواهد عینی خطری در حال رخ دادن است بدون آنکه عینیت وقوعش در مدت کوتاه زمانی قابل درک باشد. همچنین این مرحله، مرحله نه جنگ ونه صلح است.

طی این دوره جامعه به مثابه موش آزمایشگاهی است که نظریه های حاکمان بر آن آزموده می شود. سیاست های حاکمان به گونه ای است که برای مردم جای هیچ انتخابی نمی گذارد و تک گزینه ای و تک جهت و یک جانبه است. از اساسی ترین و قدیمی ترین مفاهیم دوره زرد رد هرگونه تکثر و عدم پذیرش هرگونه اختلاف و تفاوت است. البته این امر در نتیجه بسط سیاست تک جانبه و یکسویه از سوی حاکمان مرکزی است که به صراحت وجود عینی هرآنچه مخالف طرح هایش است را منکر می شود و بر همین اساس حکم بر وحدانیت کشور می دهد. در همین راستا هویت و فرهنگ های ملل مختلف در ایران که در طول تاریخ طولانی شکل گرفته اند از سوی مرکزگرایان انکار و هویتی نوین با عمری هشتاد واندی ساله را به نام هویت ایرانی به ملیت های مختلف قالب می کنند. حال آنکه هویت نوین ایرانی درپی لشکرکشی های رضا خان دیکتاتور به مناطق مختلف ممالک محروسه و نابودی حاکمان محلی اقالیم مختلف و برپایه نظریه های مبتنی بر یکسان سازی فرهنگی و نابودی هرگونه تنوع شکل گرفت. درپی این امر مرحله جدیدی بر کشور حکمرفا شد، شاید بتوان نام ان مرحله را مرحله نه جنگ ونه صلح نامید. در این مرحله مرکز بواسطه برخی سیاست ها توانست تغییراتی را در بافت جوامع ملل ساکن ایران بوجود آورد که در بر گیرنده تغییراتی چون بافت جمعیتی، نابودی زبان های ملی جوامع غیر فارس، غارت ثروت های ملی جوامع غیر فارس و به کار گیری آن ثروت ها در مناطق فارس نشین را شامل می شد.

از مهمترین مفاهیمی که در این دوره به شدت رواج یافت و نقشی اساسی در تثبیت وضعیت جدید داشت اهمیت یافتن "ذهنیت ها"بیش از "واقعیت ها"است. به گونه ای که حاکمان مرکزی با زورگویی، اوهام و ذهنیت های ساخته و پرداخته روشنفکران درباری را به جای واقعیت ها جا زدند. این امر سبب شد تا عده ای خود را مالک کل کشور بدانند و حوزه مالکیت ذهنی آنها از خانه و شهرهایشان به کل کشور گسترش یابد. همراهی تمام و کمال رسانه های سمعی و بصری و نوشتاری با این گفتمان نوین ذهنی و به دور از واقعیت، سبب شد تا دیگران که وجود وهویت وفرهنگشان درهویت ذهنی تازه شکل گرفته ایرانیان تعریف نشده و یا منفور و دشمن به تصویر کشیده شده، امر بر آنها مشتبه شود. در این میان واقعیت حضور و وجود تاریخی آنان در وطن آبا واحدادی خود با دهنیت رایج همخوانی نداشته باشد و خود را در برزخی غبارآلود احساس کنند.

از دیگر مفاهیم دوره زرد "باستانگرایی"یا پل زدن میان حال و دوره ای از تاریخ که در حدود 1400 سال پیش پایان یافت. طراحان این پروژه وضعیت فعلی را براساس تصورات و توهمات خویش از عهد عتیق مملکت فارس تعریف کردند. اینان قوانین طبیعی همچون پیوستگی تاریخ و پویایی جوامع بشری را نادیده انگاشته و حقوق ساکنان اصلی اقالیم مختلف ایران در سرزمین هایشان را با استناد به عهد قدیم سرزمین فارس نادیده می گیرند.  باستانگرایان با استناد به توهمات یاد شده واقعیت های موجود را رد کردند. به عنوان مثال اینان حاکمیت عربی اهواز که با حکومت مشعشیان در قرن پانزدهم آغاز و در 20 آوریل 1925 با لشکرکشی رضاخان به اهواز پایان یافت، را رد می کنند. اینان به استناد اوهام و تصورات تاریخی، حقوق ناشی از واقعیت کنونی وجود ملت عرب اهواز بر خاک اقلیم اهواز را مصادره کرده اند. اینان توهمات تاریخی مربوط به عهد قدیم را اصل میدانند و در مقایسه با آن واقعیت های موجود را امری بی ارزش تلقی می کنند.

از دیگر عجایب این دوره تعطیلی مفاهیم تبعیض و عدالت است. از یک طرف براساس سیاست های سیستم مرکزی، استان های خاصی از تمامی ثروت ها و درآمد های کشور بهره مند شدند. به گونه ای که هیچ انسان با نصاف یا هیچ گونه آماری نمی تواند مدعی وجود عدالت در بهره مندی از امکانات باشد. از طرف دیگرهویت همه ملل ساکن ایران به سود هویت فارسی مصادره شد. در این میان همه شهروندان ایرانی لقب گرفتند. بدین ترتیب مقیاسی برای سنجش عدالت و بی عدالتی شکل نگرفت.

لذا ملت عرب اهواز که بر دریایی از نفت زندگی می کند و بهره مندی از این ثروت عظیم نفتی حق مسلم اوست، اگر اکثریت غالب این ملت در فقر و بدبختی روزگار میگذراند از نظر مرکزگرایان هیچگونه تبعیضی در حق این ملت صورت نگرفته است. مرکزگرایانی که در توزیع ثروت های کشور کاملا تبعیض گر عمل کرده اند با استناد به توزیع یکسان بودن فقر و بدبختی برای ملل ایران، ادعای عدالت و مساوات می کنند.

 به این ترتیب ایران کشوری شد که در سایه جانبداری برنامه ریزی شده حاکمان مرکزگرا و روشنفکران پشتیبان حاکمیت مرکزگرا از گروهی خاص و ممنوعیت هرگونه آمار و اطلاعاتی که وضعیت ملل غیرفارس را بازتاباند، مفاهیمی همچون "تبعیض"که کاملا بر وضعیت فعلی ایران منطبق است برچیده شد تا در عوض عدم وجود عدالت به طور یکسان برای همه، به عنوان بهانه ای توجیه گر در دست تبعیض گران مرکزی واقع شود تا سیاست های تبعیض گرانه خود را ادامه دهند. به این شکل است که مرکزگرایان توانستند بر تبعیض های صورت گرفته سرپوش گذارند و مفهوم والای عدالت را ابزاری سازند برای ادامه تبعیض ها.            

از دیگرعجایب این دوره نیز تغییر مفاهیم مهاجر و ساکن اصلی است. به عنوان مثال در اقلیم اهواز و به طور مشخص در شهرهای عبادان، معشور ، اهواز ، سوسه، محمره، بوشهر، تستر و تمام جزایر خلیج مهاجران همه کاره هستند و شریان حیات اقتصادی را در دست دارند، اما ساکنان اصلی حاشیه نشین شهرهای خود هستند. مهاجران با داشتن امتیاز حاکمیت مطلق بر این شهرها، ساکنان اصلی را تهدیدی برای خود به حساب می آورند و مسئولان شهری و پژوهشگران دانشگاهها در جستجوی راههایی هستند تا به شکلی ورود ساکنان اصلی یعنی عرب ها را به شهرها محدود کنند. این مهاجران حاکم بر اقلیم اهواز از منفی شدن شاخص مهاجرت به اقلیم اهواز وحشت زده می شوند به گونه ای که شیون آنها در همه رسانه ها به گوش می رسد و از مرکز می خواهند تا دسته هایی دیگر از مهاجران را به اهواز اعزام کند. در راستای همین عجایب مرحله زرد است که در شهرهای مرکزی ایران اکثریت مطلق حاشیه نشینان از مهاجران هستند. در اقلیم اهواز اما اکثریت مطلق حاشیه نشینان از ساکنان اصلی شهرها یعنی عرب ها هستند.

از دیگر عجایب این دوره رواج اهانت و تحقیر به انسانها در لوای برادری و هموطنی است. مردمانی که با طراحی روشنفکران مرکزگرا و با خواست مرکزگرایان حاکم به یکباره هویت ایرانی پیدا کردند به شکل روزمره مورد اهانت و تمسخر هموطنان عزیز ایرانی شان قرار می گیرند. یک غیرفارس ایرانی اصیل می بایست جوک های تحقیر کننده ای را علیه اصل و نسب خود براحتی بپذیرد. تا دیگر ایرانیان را بخنداند و ایرانی بودن خود را با اثبات رساند.

از دیگر عجایب این دوره وارونه شدن رابطه علم با واقعیت است. این امر به طور خاص در زمینه های علوم اجتماعی قابل بررسی است. در تمام دنیا علم وسیله ای برای فهم و درک واقعیت و برطرف ساختن مشکلاتی که انسان با آنها روبرو است در حالی که در ایران علم جامعه شناسی وسیله ای شده است برای پیاده ساختن تصورات روشنفکران مرکزگرا بر واقعیت های موجود و وسیله ای برای نابودی هویت های مختلف ملی.

 در این باره می توان به دهها مجله پژوهشی در زمینه های مختلف جامعه شناسی اشاره کرد. مجله پژوهشی مرکز مطالعات ملی که صدها پژوهش به اصطلاح علمی درباره هویت ایرانی منتشر کرده است، گردانندگان آن این مسئولیت را برعهده گرفته اند تا اثبات کنند که مثلا عرب های جنوب وجنوب غرب ایران عرب نیستند بلکه عرب زبانند و تورک ها چنین اند و چنانند. مجلات پژوهشی دیگر در زمینه علوم اجتماعی و علوم سیاسی از قبیل مطالعات راهبردی، صدها پایان نامه در سطح مقطع دکتری و کارشناسی ارشد در دانشگاه هایی نظیر شهید بهشتی تهران، دانشگاه تهران، دانشگاه علامه طباطبائی تهران همه و همه اختصاص به نفی واقعیت و هویت و فرهنگ ملل ایران و طرح ریزی برای پیشبرد افکار شوم روشنفکران و اساتید جامعه شناسی نظیر پروفسور رفیع پورها و چلبی ها و غیره دارد.  

اینان بجای اینکه درباره نتایج زیانبار پیاده سازی طرح یکسان سازی فرهنگی پژوهشی انجام دهند هرساله با در دست داشتن مقیاس هایشان تنها به فکر سنجش احساس قومی جوانان عرب و تورک و بلوچ و کورد غیره دارند. این جامعه شناسان مقیاس به دست از خود نمی پرسند که سنجیدن احساس قومی دیگران و اینکه این احساس چه سمت و سویی دارد آیا کاری نژادگرایانه است یا نه. اگر مرکز مبرای از نژادگرایی است پس چرا اینگونه در مطالعات و بررسی های نژادی غوطه ور شده است! یا به جای این که فکری به حال افت شدید تحصیلی ناشی از مجبور کردن همه ملل به تحصیل به زبان فارسی کنند، بررسی می کنند که چگونه زبان فارسی غنائی و یا موسیقی فارسی را در مدارس ابتدائی جابیندازند و تاثیر آینده آن بر هویت ایرانی چه خواهد بود.

این جامعه شناسان مبدع مقیاس های سنجش میزان همگرایی یا واگرایی مردم به مرکز در حقیقت آرزوی محمود افشارها و کاظم زاده ها و امثال بی شمار آنها از بانیان ایده های پاکسازی نژادی در مجله های آینده و ایرانشهر و غیره را محقق ساختند و علم را در تسخیر این ایده های غیرانسانی درآورده و راه هایی برای پیاده کردن این ایده ها یافته و مقیاس هایی را برای حفاظت از این دستاوردها ابداع کرده اند.

 خلاصه اینکه علم در ایران به هیچ وجه برای برطرف ساختن مشکلات نیست بلکه بمنظور به زور محقق ساختن سیاست های مرکزگرایان است. اینان خود نیز به خوبی آگاه هستند که هویت ایرانی مفهومی کاملا ذهنی است و به همین دلیل است که آنها دارائی های کشور و قدرت و علم را برای به واقعیت مبدل ساختن این مفهوم به کار برده اند. و الا هویتی که واقعی است نیازی به این زور زدن ها ندارد تا باوجود حاکمیت بیش از هشتاد سال مرکزگرایان، همچنان این هویت با چالش وجودی روبرو باشد.

سال 1384 شمسی وزارت اطلاعات طی گزارشی به پارلمان جمهوری اسلامی از وجود 80 هزار دختر جوان و نوجوان در تهران خبر داد که تن فروشی می کنند. تمامی این تن فروشان دخترفراری های هستند که به دلیل اوضاع سخت اقتصادی خانواده ها یا مشکلات اجتماعی و تضادهای فرهنگی بوجود آمده در پی تعارض واقعیت ها در این خانواده ها با فضای کشور مشحون از ذهنی گرایی های عجیب و غریب حاکمان مرکزی که بواسطه قدرت در سطح جامعه نهادینه شده است، از خانواده های شهرستانی شان فرار کرده و به تهران آمده اند. زمانی که فرزند مام وطن با پرداخت اندکی پول لذت تمتع با تن دختر مام وطن که تبارش به یکی از ملل ساکن ایران بازمی گردد، را می برد در نظر مرکزگرایان حاکمی که این انحطاط را در سطح جامعه ترویج داده اند امری غیر عادی اتفاق نیفتاده است. مرکزگرایان حاکم از مدرنیته گرفته تا هر درد و مرض اجتماعی دیگرهمچون اعتیاد و هرزه گری و فقر و بدبختی و حاشیه نشینی و غیره سوء استفاده می کنند تا به ساختار اجتماعی ملل ایران بتازند و تار و پود هویت ها وفرهنگ های غیرفارسی شان را ازهم بدرند.

 جمهوری اسلامی ایران به همراه اجیران دانش آموخته و عالمان ضد بشریتش به جای پرداختن به مشکلات فرهنگی و اجتماعی ملل ایران و توجه کردن به تعارض های بوجود آمده میان فرهنگ درون خانواده ها و کوچه و بازار که خود نتیجه مستقیم سیاست های آنهاست، این درد و مرض های اجتماعی که به جان خانواده ها افتاده است را نیرویی مضاعف برای پیشبرد سیاست یکسان سازی فرهنگی خود به حساب می آورد. به همین دلیل است که ایدز و اعتیاد وهرزگی وفقر وبدبختی جزو نیروهای مساعد هستند برای نظام، و نیروهایی نابود کننده برای هرآنکس که عزم حفظ هویت وشرف وعزت وکرامت انسانی اش داشته باشد.

ادامه یافتن وضعیت زرد در طول هشت دهه گذشته سبب رواج یافتن مفاهیم خاص این دوره در تمام زمینه های زندگی روزمره مردم در ایران شد. روشنفکران و نویسندگان وادبا وهنرمندان مرکزگرا دانسته یا نادانسته به ترویج این مفاهیم روی آوردند. با وجود اینکه ماشین مرکزی مسخ هویت ها و فرهنگ ها با تکیه بر نیروهای مرکزگرا در جریان است اما عدم تجانس این مفاهیم با واقعیت وجودی ملل غیرفارس سبب شده که دیواری تنومند میان واقعیت به معنای آنچه که هست و واقعیت های ابداعی مرکزگرایان بوجود آید. نمود این دوگانگی موجود را می توان در برخوردهای خشن ودرگیرهایی میان نظام مرکزی و نیروهای غیرمرکزی در کوردستان و اهواز و بلوچستان دید که در موارد متعددی در دهه های گذشته رخ داده است.

وضعیت زرد فضایی را بر کشور حکمفرما کرده است که امکان بوجود آمدن هرگونه تغییر در وضعیت کشور را محال ساخته است. این وضعیت مریض وبیماری زا امکان مثمر بودن حتی پیشرفته ترین و دموکرات ترین سیستم های اداره کشور را به حداقل می رساند. در این روزها که مرکزگرایان پرورش یافته دوره زرد با اصرار بر مسائل نژادی وضعیت را برای دیگران غیرقابل تحمل ساخته اند، تبلور عینی هویت فارسی به جای هویت ایرانی و اشراق دوباره هویت حقیقی ملل غیرفارس از ورای هویت ذهنی ایرانی نشانه ای است از آغاز مرحله برچیده شدن دوره زرد. دوره ای که برای دهه ها همه مفاهیم انسانی و واقعی را تحت تاثیر قرار داد و زندگی میلیونها انسان را در سایه مفاهیم غبارآلودش در برزخی جهنم وار به تعطیلی کشاند.

 

 

     

 

انتشار کتاب "نگاهی به کشورهای کثیرالملله و چند زبانه"به مناسبت روز جهانی زبان مادری

$
0
0

 فعالان حرکت ملی آذربایجان جنوبی به مناسبت روز جهانی زبان مادری، در اقدامی تحسین برانگیز و بی نظیر به طور همزمان در 5 کشور مختلف جهان  اقدام به چاپ و انتشار کتاب "نگاهی به کشورهای کثیرالملله و چند زبانه "نمودند. این کتاب نتیجه تحقیق و تفحص دانشجویان آذربایجانی مقیم آمریکا (دانشگاه استنفورد آمریکا) در مورد نقش ، اهمیت و جایگاه زبان مادری در سیستم آموزشی و اداری کشورهای کثیرالملله جهان می باشد. کتاب یاد شده با همکاری و هماهنگی فعالان حرکت ملی به طور همزمان در کشورهای آمریکا، کانادا، ترکیه، آلمان و ایران چاپ و منتشر شده است. .مطالعه ی این کتاب برای تمامی اقوام و ملل ایرانی من جمله فعالان حرکت ملی و ملت مبارز آذربایجان مفید و موثر می باشد.

داونلود کتاب با فرمات پی دی اف

در قسمتی از مقدمه این کتاب میخوانیم :

تنوع زبانى و فرهنگى از ويژگى هاى بارز جهان هستى است كه مى توان نشانه هاى آن را در سرتاسر كره ى زمين و در كشور هاى مختلف به نوعى مشاهده نمود. امروزه كمتر كشورى مى توان يافت كه مردم آن از تنوع زبانى و فرهنگى برخوردار نباشند. به تبع تنوع زبانى و فرهنگى، روشها و شيوه هاى مختلفى نيز براى رشد فكرى، علمى، فرهنگى و. . . در كشور هاى مختلف مشاهده مى شود. از ميان كشور هاى مختلف جهان كه داراى تنوع زبانى و فرهنگى هستند بسيارى از كشورها كوشيده اند تا با برقرارى نوعى عدالت اجتماعى و فرهنگى به رشد و پيشرفت تمامى فرهنگ هاى موجود در كشورشان كمك كنند و تنوع زبانى و فرهنگى را فرصتى مناسب براى برقرارى تعادل و پيشرفت كشور و توسعه ى صنعت توريسم و. . . يافته اند. اين كشورها كوشيده اند تا با اعمال سياست هاى صحيح و علمى، زمينه ى مساعدى براى پيشرفت تمامى قوميت ها و ملت هاى موجود در كشورشان فراهم نمايند. مسئله ى زبان مادرى و ملى كه پايه و اساس مسايل فرهنگى، سياسى – اجتماعى و اقتصادى است در تمامى صفحات اين كتاب مورد توجه قرار گرفته است. پايه و اساس و اصول بنيادين استعمار و استثمار ملتها هميشه به يك مسئله ى مهم به نام زبان مادرى ختم شده است و در واقع مسئله ى زبان مادرى سرآغاز و فصل ختام حيات و مرگ ملتها و رشد و پيشرفت و سقوط و اضمحلال آنها بوده است. در اين كتاب سعى بر آن شده تا به بررسى اجمالى كشورهايى كه داراى تنوع زبانى و فرهنگى بوده و در آنها بيش از يك زبان رسمى وجود دارد پرداخته شود و چگونگى برخورد اين كشورها با تنوع زبانى و فرهنگى موجود در كشورشان مورد بررسى و ارزيابى قرار گيرد. همچنين به بررسى كشور ايران پرداخته شده كه با وجود تنوع زبانى وفرهنگى تنها يك زبان يعنى زبان فارسى را به عنوان زبان رسمى پذيرفته است.

سردار داغچی – دبیر مرکز تحقیقاتی دانشجویان آذربایجانی مقیم آمریکا

حزب طرفدار دولت آذربايجان برای بریدن گوش يک نويسنده جايزه تعيين کرد

$
0
0

 يک حزب سياسی طرفدار حکومت آذربايجان برای بريدن گوش يک نويسنده بحث برانگيز جايزه تعيين کرده است.

به گزارش راديو اروپای آزاد/ راديو آزادی، اين نويسنده به نام اکرم آيليسلی که در کتاب خود مسايل بسيار حساس مربوط به مناسبات آذربايجان و ارمنستان را بررسی کرده است از سوی محافل طرفدار دولت آذربايجان به شدت مورد حمله قرار گرفته است.


کتابسوزان در جمهوری آذربایجان
کتابهای اکرم ایلیسلی

حافظ حاجی اف، رهبر «حزب برابری مدرن» چند روز پيش به خبرنگاران گفت که حزب وی برای بريدن گوش اکرم آيليسلی ده هزار منات، معادل حدود سيزده هزار دلار پرداخت خواهد کرد.

هفته گذشته نیز دولت آذربايجان عنوان «نويسنده خلق» و جايزه رياست جمهوری برای بازنشستگی دائم را از اکرم  آيليسلی پس گرفت. علاوه بر اين وی از اتحاديه نويسندگان آذربايجان اخراج شد.
دليل اين اقدامات و فشارهای ديگر بر اکرم آيليسلی، کتاب داستان تازه وی به نام « آرزوهای سنگی » است که سال گذشته در يک نشريه پر تيراژ روسی چاپ شد.
تمرکز اين داستان روی برخوردهای ارمنی‌ها و آذربايجانی‌ها در باکو و منطقه قره‌باغ است.
قره‌باغ که اکثريت جمعيت آن را ارامنه تشکيل می‌دهند، در مدت شش سال در اواخر دهه هشتاد ميلادی و اوايل دهه نود ميلادی صحنه جنگ خونينی بين ارمنی‌ها و آذربايجانی‌ها بود.
در نهایت، منطقه کوهستانی قره‌باغ تحت کنترل ارمنستان قرار گرفت، ‌اما آذربایجان همچنان قره‌باغ را بخشی از خاک خود می‌داند.
علی‌رغم این مسائل، نویسنده «آرزوهای سنگی» در کتاب خود از شهروندان آذربايجان به عنوان قربانی و از ارمنی‌ها به عنوان مهاجم ياد نمی‌کند.
او در بخشی از اين کتاب در مورد حمله به ارمنی‌های باکو در ژانویه ۱۹۹۰ نوشته است و این که چنین حمله‌ای به مرگ ده‌ها ارمنی منجر شد.
آيليسلی در مورد کشته شدن آذربايجانی‌ها توسط ارمنی‌ها در شهر خوجالی مطلبی نیز ننوشته است.
این نويسنده در گفت‌گو با بخش آذربايجان راديو اروپای آزاد/ راديو آزادی، ضمن دفاع از کتاب «آرزوهای سنگی» می‌گويد که وی به عنوان يک آذربايجانی احساس مسئوليت کرده که نقش کشورش در اين جنگ را بپذیرد.
بر اساس این گزارش، در واکنش به «آرزوهای سنگی»، آذربایجان حدود يک هفته شاهد تظاهرات و کتاب سوزان بود.
بسیاری از معترضان حتی خواستار آن شدند که شهروندی آذربايجان از آیلیسلی پس گرفته شود.
اکرم آيليسلی روز دوشنبه يازدهم فوريه به خبرنگاران گفت که به خاطر اين تهديدها ممکن است کشور را ترک کند.
وزارت کشور آذربايجان می‌گويد که در مورد سخنان «حافظ حاجی اف» و تعيين جايزه برای بريدن گوش نويسنده تحقيق خواهد کرد.
در همین حال انجمن دفاع از آزادی و امنيت روزنامه‌نگاران در باکو نیز در بيانيه‌ای سخنان «حافظ حاجی اف» را به شدت محکوم کرده و سخنان وی را تبليغ خشونت فيزيکی عليه يکی از بهترين نويسنده‌های آذربايجان توصيف کرده است.
اين نهاد حملات اخير به اکرم  آيليسلی را کارزاری برای ايجاد فضای وحشت و ارعاب در آستانه انتخابات می‌داند.
در بخشی از بيانيه انجمن دفاع از آزادی و امنيت روزنامه‌نگاران در باکو آمده است: «ما ضمن استقبال از تصميم وزارت کشور برای انجام تحقيقات در مورد دعوت به خشونت‌های فيزيکی، تعجب می‌کنيم که چرا حملات شديد عليه اين نويسنده توسط وزارت کشور، وزارت امنيت و دادستانی کل کشور محکوم نشده است.»
انجمن دفاع از آزادی و امنيت روزنامه‌نگاران از نهادهای حکومتی می‌خواهد که با واکنش و اقدامات سريع امنيت اکرم ايليسی و خانواده اين نويسنده را تامين کنند.

پیامدهای فدرالیسم قومی در ایران

$
0
0

پیشگفتار

تاکنون درباره‌ فدرالیسم قومی و لزوم ایجاد آن در ایران برای نیل به آزادی و دموکراسی و رفع ستم بر اقوام ایرانی نوشته های بسیاری خوانده ایم و سخنهای بسیاری شنیده ایم. به این دلیل از «فدرالیسم قومی» سخن به میان می آورم، زیرا نسخه فدرالیسمی که از سوی برخی گروهها برای ایران پیشنهاد می شود، بر اساس واحدهای قومی است.

این سخنان بیشتر از سوی قوم‌گرایانی که در زبان به ایران یکپارچه باورمند هستند و اما در عمل سودایی دیگر در سردارند و همچنین احزاب چپی که امروز از طریق برداشت هایی از گفتمان لنین و استالین به قومگرایی رومانتیک و گاها فاشیستی روی آورده اند و همگی به ظاهر دموکرات شده اند بیان می شود. به ظاهر دموکرات از آن جهت که پیشینه ی  آنها با خشونت و کشتار عجین بوده است و روند حرکتی آنها از دموکراسی بسیار فاصله دارد و بی تردید برآیند فدرالیسم مدنطر آنان جز بازتولید خشونت و تسویه های قومی مذهبی چیز دیگری در بر نخواهد داشت. دموکراسی برای آنها ابزاری عوام فریبانه بوده تا خود را همگام با جهان متمدن بنمایانند، گونه ای همراهی و همسانی نمادین با مد روز، وگرنه دموکراسی راستین با باور و کارنامه و عملکرد آنها در یک مسیر جای نمی گیرد و همراه نمی شود. آنها همچنان در پی دیکتاتوری پرولتاریا هستند. دیکتاتوری تک حزبِ تمامیت خواهی که به بهانه رفع ستم از پرولتاریا و به نام آنها، به بسط قدرت سرکوبگر خویش اقدام می‌ کند و همچنان بر خلاف منافع ایران و ملت ایران گام برمی‌دارند.

 جدای از گروههای مذکور، کسانی در میان شخصیتهای ملی نیز، نسخه فدرالیسم را برای ایران فردا تجویز می کنند. برخی از این افراد که تلاش دارند گفتمانی دموکراتیک را هستی بخشند و همگرایی را  در میان کنشگران سیاسی ایجاد نمایند، گاهی برای رسیدن به این اتحاد، و برای جلب نظر گروههای سیاسی قوم‌گرا و برخی بازنده های این عرصه، با کلی‌گویی و بدون داشتن درکی عمیق از شرایط امروز ایران، سخنانی به زبان می‌آورند که ناآگاهی خود را در این زمینه نشان می دهند. به گمان نگارنده، ایشان و مشاورانشان، شناخت درستی از شرایط اقلیمی و قومی ایران و همچنین پراکندگی نشستگاه اقوام ایرانی ندارند، وگرنه در این شرایط حساس، شیوه فدرالیسم را برای آینده ایران پیشنهاد نمی‌کردند.

شاید «سکوت و گاه همراهی رضایتمندانه روشنفکران و گروههای سیاسی دیگر در برابر گروه های قوم‌گرا و تجزیه‌ طلب برای این است که از انگ بی‌تفاوتی به حقوق مردم محرومی که زبان مادریشان فارسی نیست و همچنین از متهم شدن به هم آوایی با جمهوری اسلامی
می ترسند.» (۱)

برای روشن شدن پیامدهای «فدرالیسم قومی» در ایران لازم است ابتدا پیش زمینه‌ای از این مبحث به خوانندگان گرامی ارایه شود و سپس همراه با پرسشهای کلیدی، به بررسی این شیوه و پیامدهای عملی شدن آن پرداخت.

فدرالیسم

فدرالیسم از واژه‌ی  ”Federer”در لغت، به معنای اتحاد و متحد شدن (۲) گرفته شده است و یکی از سه شیوه اداره هر کشور (متمرکز-فدرال-بینابین) می باشد. بدین‌گونه که به جای اداره همه امور کشوری به دست دولت مرکزی، این امور به وسیله واحدهای خودگردان که آزادی عمل و قدرت تصمیم گیری بالایی دارند -زیر نظر دولت فدرال- به انجام می‌رسند. فدرالیسم با شکل حکومتی، یکی نیست. این شیوه می‌تواند در هر شکل حکومتی پیاده شود؛ خواه پادشاهی باشد، خواه جمهوری و یا دیگر شکل‌ها. «نتیجه فدرالیسم؛ دولتی است که از اتحاد چند واحد سیاسی -ایالت،کشور- پدید می‌آید.» (۳)

یک دولت فدرال از یکپارچگی، اتحاد و به هم پیوستن چند ایالت یا کشور که دارای ساختار سیاسی مستقل هستند، پدید می‌آید. پرسش اینجاست: چه تعداد از اقوام ایرانی دارای چنین شرایطی هستند که بتوانند با اتحاد یکدیگر، دولتی فدرال را هستی بخشند؟ عده‌ای از عناصر  قومگرا که در تحریف و ایجاد کینه در میان ایرانیان ید طولایی دارند، ستم حکومت‌ها بر همه ایرانیان را تبدیل به ستم یک قوم خودساخته به نام فارس بر دیگر اقوام ایرانی کرده اند تا با وارون جلوه دادن شیوه فدرالیسم (ایجاد چند واحد سیاسی از یک کشور یکپارچه) بر اساس واحدهای قومی، راه را بر تجزیه ایران هموار کنند.

باید به این نکته نیک نگریست که در جهان، هر ملتی از اقوام گوناگون با گویش‌ها یا زبانهای مختلف تشکیل شده است و ایران نیز از این قاعده جدا نیست. مردم این سرزمین، متشکل از اقوام بسیاری می ‌باشد و این اقوام، سالیانی بس دراز با زبان‌ها، گویش‌ها و مذاهب گوناگون در کنار هم ملت تاریخی ایران را تشکیل داده اند. اما قوم‌گرایان، با قلب واقعیت از تسلط یک قوم ستمگر به نام فارس بر اقوام ترک، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن یاد می‌کنند، در حالیکه بسیار اقوام دیگر را به شمار نمی آورند. نه تنها چند روشنفکرنما که خود را نماینده‌ خود خوانده‌ اقوام   می‌دانند و همواره بر طبل جدایی می‌کوبند، بلکه همه‌ اقوام ایرانی در تلاش برای رسیدن به آزادی می باشند. حاکمیت جمهوری اسلامی، نظامی برخاسته از یک قوم خاص نیست. این نظام از همه‌ اقوام ایرانی تشکیل شده است و رهبر امروزین آن نیز – آقای خامنه ای- خود یک آذری می باشد. با نگاه به روند شکل گیری این نظام و طول حیاتش، حقیقت نمایان این است که در تشکیل تمامی ارکان و پایه های آن از روز نخست و تا به امروز همه ی اقوام حضوری پررنگ داشته اند.

 دیگر اینکه بزرگترین منتقدان قوم‌گرایی و تجزیه طلبی در قالب افراد و احزاب ملی و دیگر اندیشه‌ها، از میان کردها و آذری‌ها و عرب ها و  دیگر اقوام  می‌باشند که فدرالیسم قومی را بزرگترین خطر برای ایران می‌دانند. همانگونه که اشاره شد، قوم‌گرایان برای گمراه کردن ذهن ها، از ستم فارس ها یا ملت فارس سخن می‌رانند که این سخن گزافه ای بیش نیست. در ایران امروز؛ همانگونه که ملت یا قومی به نام «ماد» و «پارت» نداریم، ملت یا قومی به نام “فارس” هم وجود خارجی ندارد. در واقع بیشتر ایرانیان از جمله آذری‌ها، کردها، بلوچ‌ها و …از زیر مجموعه های این سه قوم (و نه ملت) ایرانی می‌باشند.

مشکل قومگرایان و فدرالیست‌ها با زبان فارسی

قومگرایانِ و تجزیه طلبان، رسمی بودن زبان فارسی را نشانه‌ای از ستم فارسها! بر دیگر اقوام به شمار می آورند که این سخن نیز با واقعیت همخوانی ندارد. اگر بتوان وجود حکومت ساسانیان را نشانه‌ای از تسلط قوم پارس بر دیگر اقوام ایرانی به شمار آورد(اگر کرد نبوده باشند)، از زمان چیرگی نظامی عرب بر ایران تا پایان سلسله‌ قاجار، کدامین حکومت توانسته تسلط تمام عیار قوم پارس را بر دیگر اقوام ایرانی تحمیل کرده باشد؟

پس از حمله و سلطه اعراب بر ایران، نخستین حکومتی که توانست فرمانروایی خود را بر کل ایران گسترش دهد، سلجوقیان ترک‌تبار بودند. آیا پس از روی کار آمدن سلجوقیان در سال ۴۳۱ هجری و تا نُه سده‌ پس از آن، به غیر از ترک‌ها و ترکمن‌ها و مغول‌ها، -به جز دوره‌ کوتاه زندیه- قوم یا ایل دیگری بر ایران فرمان راند؟ آیا حکومت پهلوی، سیادت فارس‌ها را بر دیگر اقوام در پی داشت؟  مگر نه این است که بیشتر دولتمردان رضا شاه از میان خاندان قاجار برگزیده شدند؟ اگر اینگونه است، چرا اسدالله علم عرب تبار را نزدیکترین شخص به  محمدرضا شاه می بینیم؟ آیا می توان -بنا به گفته تجزیه طلبان- پذیرفت که در زمان شوونیسم پهلوی و فارس‌ها، هویدایِ بهایی، سیزده سال زمام امور کشور را در دست داشته باشد؟ آیا به زعم ایشان، فاشیسم نژادی در ایران برمی‌تابد که رهبر نظام جمهوری اسلامی یک آذری باشد و یا این تعداد نمایندگان ترک، کرد، عرب و بلوچ به مجلس شورای اسلامی راه یابند؟

چگونه است که زبان فارسی باز با قدرت به حیات خویش ادامه داد و این میراث، امروز به ما رسید؟ چگونه است که در درازای نُهصد سال، زبان درباریان ترک‌تبار ایران، فارسی است و چگونه است ملتی با این همه آمیختگی قومی و با زبان ها و گویش های گوناگون و بدون داشتن آموزش همگانی تا ۸۰ سال پیش و همه گیری بی سوادی تا سالهایی نه چندان دور، در گذر سده ها، زبان فارسی را چون میراثی گرانمایه و یگانه حفظ کرده است؟  آیا این حقیقت که تا پایان قرن ۱۶ میلادی، زبان ادبی دربار و دیوان عثمانی و  زبان رسمی هندوستان تا اواخر قرن ۱۹ فارسی بوده است باز نشانی بر توطئه و ستم فارسهاست؟ باید دانست که زبان فارسی نه در فارس بلکه در خوارزم و خراسان و سیستان و با یاری پادشاهان ترک تقویت و همه گیر شد.

زبان فارسی میراث مشترک و بخشی از فرهنگ غنی ایرانیان است که به دست همه ی اقوام ایرانی حفظ شده است و با خواست همه ی آنان به عنوان زبان ملی و مشترک در درازای قرون برگزیده شده است. این زبان، زبان ارتباط ایرانیان است و تنها با این زبان است که ایرانیان
می توانند با یکدیگر مرتبط شوند و تماس برقرار کنند. برای این انتخاب  وارون ادعای کینه توزان هیچ جبری در کار نبوده است و فرهنگ ایرانی با این زبان خود را به جهانیان شناسانده است.

در این زمینه نوشتارهای پربار  و علمی فراوان است  و از آنجاییکه نمی خواهم از موضوع اصلی این مقال دور شوم به همین بسنده می کنم.

چرا فدرالیسم؟

دلیل چند کشور یا ایالت برای تشکیل دولت فدرال چه می‌تواند باشد؟ در جغرافیای سیاسی و در تعریف کلاسیک قدرت، یکی از اصول نخستین پیشرفت هر کشور و ملتی در تمامی زمینه ها، جمعیت و مساحت آن کشور معرفی شده است. یعنی هر اندازه جمعیت و مساحت بیشتری داشته باشد، توان بالقوه‌ بیشتری برای پیشرفت دارد. یکی از اصلی‌ترین دلایل ایجاد یک اتحاد فدرال و حتا کنفدراسیون ها نیز بر همین نکته استوار است. درنگ در این نکته باعث می‌شود که از فلسفه‌ تشکیل اتحادیه‌ اروپا آگاهی بیشتری داشته باشیم. چون یک اروپای واحد با مساحت و جمعیت بیشتر؛ در معادلات نظامی، سیاسی و اقتصادی بین المللی تاثیر گذاری بیشتری دارد. فروریختن دیوار برلین و یکپارچگی دوباره آلمان و همچنین رهایی اروپای شرقی از بند و زنجیر کمونیسم پس از فروپاشی شوروی، ایجاد اتحادیه‌ اروپا را  بیش از پیش الزامی کرد. خواست اروپاییان؛ پیدا کردن هویتی جدید، جدا از سیطره‌ آمریکا بود. خواست آنها؛ ایجاد یک ابرقدرت همپای آمریکا بود و چاره را در اتحاد با یکدیگر یافتند. ریشه‌های ایجاد آلمان متحد در سال ۱۸۷۵ علاوه بر خواست تاریخی ملت آلمان برای یکی شدن، همین امر است. اتحاد اولیه‌ سیزده ایالت آمریکا در سال ۱۷۷۶ برای بیرون راندن استعمار انگلیس نیز بر همین اصل بوده است. این پیروزی در ایجاد یک حکومت فدرال، به مرور زمان باعث پیوستن دیگر ایالت‌ها به آن گردید.

«در اروپای قرن ۱۸، پادشاهان برای ایجاد بستری مناسب در جهت پیشرفت سرزمین خویش، به این نتیجه رسیدند که علاوه بر کشورگشایی، باید بر جمعیت سرزمین خود بیافزایند. بنابراین با دادن زمینهای کشاورزی و پرداخت کمکهای مالی بلاعوض به مردم دیگر سرزمین ها، آنها را برای مهاجرت به خاک تحت فرمان خویش تشویق می کردند.» (4)

 همه‌ جهانیان در تلاشند تا با ایجاد پیوستگی‌هایی هر چند کوچک، بر توان کشور و ملت خود بیافزایند، اما برخی ملی گرایان با سخنان نسنجیده ی خود نه تنها کمکی در این راه نیستند بلکه همراستا با ایران ستیزان علیه منافع ایران و ایرانی موضع می گیرند. بر نخبگان و روشنفکران ایران گرا می باشد که مواضع خود را  به گونه ای علمی و با هوشیاری بیان نمایند.

هنگامی که چند ایالت یا کشور به این نتیجه می‌رسند که با اتحاد، می‌توانند بهتر در مسیر پیشرفت قرار گیرند، تشکیل یک دولت فدرال می‌دهند؛ نه اینکه یک سرزمین همیشه یکپارچه را با دست خود از طریق ایجاد فدرالیسم -آن هم بر پایه‌ واحدهای قومی- به سوی تجزیه سوق دهیم. زمانی می‌توان از ایجاد یک فدرال ایرانی سخن به میان آورد که یک ایران با حکومت ملی، دموکراتیک و نیرومند در همه‌ عرصه ها، وجود داشته باشد که هر فردش بدون تبعیض با هر اندیشه، دین، جنسیت و قومیت دارای حق شهروندی یکسان باشد و ایرانی بدون «اقلیت قومی و دینی» هستی یافته باشد. آن زمان بر اساس گستره‌ فرهنگی ایرانِ بزرگ می‌توان از به هم پیوستن سرزمینهای جدا شده از پیکره‌ ایران که دارای ساختار سیاسی جداگانه شده‌اند، تشکیل یک دولت فدرال داد.

در فدرالیسم واحدهای کوچکتر تشکیل دهنده دولت فدرال دارای حقوق خودگردانی و خودمختاری هستند. (5)

بدیهی است زمانی‌که چند ایالت یا کشور، تشکیل یک فدرال می دهند، حق خودگردانی و خودمختاری خویش را نگاه می‌دارند اما نسبت به دولت فدرال احساس تعلق دارند و آن را از خویش می دانند. باید دانست از آنجاییکه تمامی واحدها با اراده و خواست خویش این اتحاد را تشکیل داده‌اند و به این اتحاد نیازمند بوده اند تلاش می کنند تا به بهترین شیوه در حفظ و ماندگاری این یکی شدن کوشا باشند چراکه نیرومندی آنها را تضمین می نماید.

«خودگردانی، حق تصمیم‌گیری برای اداره‌ امور داخلی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی یک منطقه، سرزمین یا گروه قومی در درون یک کشور است؛ خودگردانی در نهایت به خود مختاری کامل می رسد. خودمختاری حق تشکیل دولت ملی برای گروههای قومی و ملی ‌ای است که از دولتهای چندین ملیتی و از امپراتوری‌ها جدا می‌ شوند.»(6)

اما زمانی‌که یک کشور یکپارچه بر اساس گفتمان قومگرایانه، حق خودگردانی به یک منطقه داده است یا به فدرالیسم قومی تن دهد؛ -ایجاد چند واحد قومی سیاسی از یک کشور یکپارچه- آن منطقه‌ قومیِ خودگردان یا واحدهای سیاسی فدرال قومی، به مرور زمان در جهت خودمختاری کامل حرکت کرده و به آن دست می ‌یابند. این روند با تشکیل دولت ملی آغاز می‌ شود، سپس از طریق جنگ با دولت مرکزی و یا دولت فدرال قومی ادامه می ‌یابد و در نهایت با کشتارهای قومی و مذهبی در جهت یکسان سازی و نیز دخالت بیگانگان به پایان می رسد.

بی‌ دلیل نیست که همه‌ قوم‌گرایان، خود را ملتی جداگانه در ایران معرفی می‌کنند و بر این تاکید دارند که ایران کشوری کثیرالمله می باشد، چون زمانی که بحث ملت در میان باشد آن ملت باید دارای دولتی مستقل نیز باشد پس ملت سازان قومگرا با این ترفند می ‌توانند مسیر جداسازی و استقلال را تا پایان به پیش ببرند. در نتیجه باید دانست آن حزب و یا فرد قومگرا که به جای نام بردن از اقوام تشکیل دهنده‌ ملت ایران، از هر قوم به عنوان ملتی جداگانه یاد می کند، در واقع تجزیه‌ طلبی است که پشت ظاهر دلفریب فدرالیسم سودای رسیدن به قدرت را دارد.

با نگریستن به کشورهای فدرالِ دموکرات و پیشرفته مانند آلمان و آمریکا، می ‌بینیم که همه‌ واحدها، خود را جزیی از ملت آلمان یا آمریکا می‌دانند؛ پس فدرالیسم نه تنها نافی ملت یکپارچه نمی ‌باشد، بلکه به بهترین وجهی در تقویت بنیادهای ملی می‌کوشد، زیرا خاستگاه ایجاد آن، به هم پیوستن بوده است و نه از هم گسستن.

پرسش اساسی این است که چرا بیشتر قومگرایان و تجزیه ‌طلب‌ها چندیست که به طور مستقیم از تجزیه‌ ایران سخنی بر زبان نمی ‌آورند و در مسیر دستیابی به فدرالیسم قومی، گام برمی دارند؟

باید پاسخ را در نیاز آن‌ها به حمایتهای مالی و سیاسی و نظامی از خارج، برای ادامه‌ زندگانی جستجو کرد. از آنجا که قومگرایان نتوانسته ‌اند پشتیبانی ملت ایران را بدست آورند، بیش از پیش به این حمایتها نیاز پیدا کرده ‌اند. اما آیا حقوق بین الملل اجازه ی اقدام  تجزیه ی کشورها به دست نیروهای سیاسی مخالف داده است؟ آیا این حقوق اجازه ی تجزیه ی سرزمینی دیگر را به کشورها داده است؟ اینک به این پرسش ها پاسخ می دهیم.

هرست هانوم در دایره المعارف ناسیونالیسم در مدخل حقوق بین الملل و پیرامون جدایی خواهی می نویسد:

«وقتی جدایی یا تجزیه‌ کشورها با رضایت حاصل شود، حقوق بین الملل برای به رسمیت شناختن کشورهای تازه‌ ای که نتیجتن پدید می ‌آیند، هیچ منع و محذوری ندارد. حقوق
بین الملل استفاده از زور را علیه وحدت سیاسی و تمامیت ارضی هر کشوری ممنوع می‌کند. پس نه حقی برای کشورها به صورت انفرادی و نه حقی برای جامعه‌ جهانی به وجود می‌آید تا به طرفداری از یک جنبش خود مختار ملی یا جدایی‌ طلب، در امور یک کشور دخالت کند… حتّا یک مورد ادعای به حق برای جدایی به طور گسترده از سوی جامعه بین المللی به رسمیت شناخته نشده است. مگر آنکه آن جدایی، نخست از سوی کشوری که قلمرو جدا شونده در آن قرار گرفته است به رسمیت شناخته شده باشد. (همانگونه که جامعه‌ بین ‌الملل جدایی چک و اسلواکی را به دلیل رضایت دو سویه معتبر دانست و به رسمیت پذیرفت اما با جدایی منطقه‌ی باسک از اسپانیا مخالفت کرده است.) واگذاری این حق به اقلیت‌ها، خواه اقلیت‌های زبانی یا مذهبی یا به هر بخش دیگری از جمعیت یک کشور که از جامعه ‌ای که به آن تعلق دارند، دست بکشند، به این دلیل که تمایلشان بر این است یا دلشان چنین می خواهد، موجب نابودی نظم و ثبات در داخل کشورها، و آغازگر هرج و مرج در زندگی بین ‌المللی می‌شود… جدا شدن یک اقلیت از کشوری که این اقلیت بخشی از آن را تشکیل می‌دهد و الحاق آن به کشوری دیگر را فقط می‌توان به عنوان آخرین چاره تلقی کرد، در صورتی که کشور فاقد اراده یا قدرتی باشد که تضمینهای موثر و منصفانه را مقرر نماید. در حال حاضر هیچ توافقی بر سر اوضاع و احوال مشخصی که بتواند چنان حقی را برای جدایی به رسمیت بشناسد، وجود ندارد و صرف تبعیض یا سرکوب، احتمالن کافی نخواهد بود. از سوی دیگر، حمله‌های بدنی که به نسل‌کشی نزدیک می شود، احتمالن کفایت خواهد کرد. اگر به نمونه پیچیده یوگسلاوی برگردیم، به نظر نمی‌رسد نفی خودمختاری کوزوو و سرکوب عمومی آلبانیایی‌ ها از نظر حقوق بین الملل، دلیل کافی برای جدا شدن از کشور یوگسلاوی به شمار آید.» (در واقع نسل کشی سردمداران یوگسلاوی و جنگ داخلی و در نهایت از هم پاشیدگی این کشور، موجب دخالت بیگانه و در نهایت تجزیه‌ آن شد.)

«بزرگ ترین خلط مفهومی و یا عوام فریبی گروه های قومی، تغییر و تحریف حق تعیین سرنوشت "مردم" self determination of peoples  به حق تعیین سرنوشت "ملل"است. یعنی جا به جایی واژه ملت با مردم. در واقع از نظر منشور ملل متحد مخاطبان و ذی نفعان حق تعیین سرنوشت مردم peoples هستند نه ملت ها. تفاوت حقوقی استفاده از واژه مردم به جای ملت، در این نکته نهفته است که جریان های قومی و ناسیونالیست های حاشیه ای همواره مدعی وجود یک ملیت (ملت بالقوه – خرده ملت) در مناطق بوده اند که مخاطب و ذینفع این حق شناخته می شوند. به عبارت بهتر از نظر حقوق بشر اين مردم هستند كه اهليت استفاده از اين حق را دارا مي باشند. اگر منشور از عبارت ملت يا قوم به جاي مردم استفاده مي كرد آنگاه تفاسير متعددي در خصوص تعريف ملت يا قوم شكل مي گرفت و هر كس بنا بر تعريف مد نظر خویش از اصطلاح ملت در صدد اعتبار بخشيدن به نظريه خود بر مي آمد حال آن که واژه مردم اعم از همه اين اصطلاح ها است.

 پس از جنگ جهانی دوم این حق بیشتر به عنوان راه حلی برای حاکمیت یافتن سرزمین‌های تحت استعمار بیگانگان تحول معنایی پیدا کرد پس از دهه ۱۹۷۰حق تعیین سرنوشت به مفهوم حاکمیت دموکراسی و تضمین حقوق اقلیت از طریق اعطای خودمختاری های فرهنگی موضوعیت داشت. بنابراین امروزه مفهوم حق تعیین سرنوشت پس از پایان روند استعمارزدایی بر مفهوم دموکراسی و حقوق برابر مردم تاکید دارد و از مفهوم پیشین خود بویژه قبل از دوران تنظیم منشور ملل متحد تهی شده است.

مرور اعلامیه سازمان ملل به مناسبت پنجاهمین سال تاسیس اش در خصوص حق تعیین سرنوشت، خالی از لطف نخواهد بود:

"حق تعیین سرنوشت مردم، وضعیت خاص مناطق تحت سلطه و استعمار بیگانگان و سایر َاشکال خارجی را در نظر گرفته و حق مردم در پرداختن به اقدامات مشروع در چارچوب منشور سازمان ملل متحد برای تحقق حق برگشت ناپذیر تعیین سرنوشت را به رسمیت می شناسد. این اصل به معنی تشویق یا ارائه دستور العمل برای تجزیه و خدشه دار کردن کلی یا جزئی تمامیت ارضی و وحدت سیاسی دولت های مستقل حاکم نیست »(7)

 بنابراین از آنجا که تجزیه ‌طلب‌ها بدون داشتن حمایتهای یاد شده از خارج نمی‌ توانند به حیات خود ادامه دهند و از آنجا که هیچ نیروی بیگانه و بین المللی  به دلیل مخالف بودن حقوق
بین الملل، نمی‌تواند به صورت آشکار اقدام به تجزیه‌ یک کشور نماید،  تنها راه چاره را در آن دیده اند که در ابتدا با تحریف و جعل تاریخ و دروغگویی، از خود ملت جداگانه‌ ای  بسازند و با دستمایه قرار دادن فرمولی چون فدرالیسم -آن‌ هم نه بر پایه‌ شیوه‌ درست آن- به خودمختاری رسیده و در نهایت همانگونه که گفته شد، با اعلام دولت ملی و آغاز جنگ داخلی و اقدام به تسویه های خونین، زمینه را برای دخالت بیگانگان فراهم نموده تا به خواسته خود برای تجزیه‌ دگر باره‌ ایران دست یابند.

فدرالیسم جدا کننده

نکته‌ دیگری که باید به آن اشاره کرد، فدرالیسم موسوم به “جدا کننده” است. تمامی کشورهایی که این شیوه در آنها پیاده شده است، سرزمینهایی هستند که مستعمره‌ های بزرگ دوران استعمار بوده‌ اند. از آنجا که استعمارگران همیشه در اندیشه‌ تسلط بی چون و چرای خود بر سرزمین های مغلوب بودند و از یکپارچگی مردمان آن سرزمین ها در راستای مبارزه‌ آزادی‌ خواهانه و استقلال‌ طلبانه می ‌هراسیدند، به قاعده‌ همیشگی و تکراری، اما اثرگذار «تفرقه بینداز و حکومت کن» روی می آوردند تا با ایجاد اختلاف و درگیریهای قومی و مذهبی و دامن زدن به آن و به قیمت قربانی کردن میلیونها انسان و بر باد رفتن یکپارچگی کشورها، به حضور
چپاول گرانه خود جامه‌عمل بپوشانند. در آن هنگام که دوران مکیدن شیره‌جان مستعمره‌ها، با حضور دایمی و علنی استعمارگران به پایان رسید، بیشتر کشورهای تازه به استقلال رسیده به دلیل فقدان هویت و همبستگی ملی و در پی تقویت قومگرایی و بنیادگرایی مذهبی به
وسیله ی  اربابان پیشین، تن به «فدرالیسم جدا کننده» دادند. از آنجا که ساختار این مستعمرات به گونه ایی تغییر شکل یافته بود که حکومت های محلی کوچک، سر سپرده و ضعیف را شامل می شدند و استعمارگران بر حفظ چنین موقعیتی بسیار کوشا بودند و به اختلاف های قومی مذهبی نیز بسیار دامن می زدند و از آنجا که این مستعمرات پس از استقلال هرگز نتوانستند به دلیل قدرت طلبی سرآمدان حکومت های محلی ایجاد همبستگی نمایند، بر پایه ی واحدهای قومی، زبانی و مذهبی به ناچار فدرالیسمی را پذیرفتند که به جای به هم پیوستن، گسست و واگرایی همواره پرتنش را موجب گردید. برخی از آنها مانند هند به ‌ناچار تجزیه شدند. از بخش جدا شده هندوستان، کشور پاکستان بنیان نهاده شد که هر دو فدرال شدند و از تجزیه ی پاکستان نیز بنگلادش به وجود آمد. تقریبا همگی این کشورها به این دلیل که ساختاری دموکراتیک نداشته و گرفتار درگیریهای قومی-مذهبی بوده و هستند، هیچ‌گاه نتوانسته ‌اند به دموکراسی در سرزمین خویش دست یابند. این سرزمین ها دارای ساختار بسته‌سیاسی، گرفتار کودتاهای نظامی، فاقد عدالت اجتماعی، دچار فقر فراگیر و انواع مشکلات اجتماعی-سیاسی می‌باشند. «در مورد هند نیز، سخن گفتن از بزرگترین و یا منسجمترین دموکراسی به طنز و طعنه می‌ماند، چرا که در دنیای متمدن امروز، هنوز نظام طبقاتی موسوم به “کاست” به گونه ‌ای فراگیر اعمال می ‌شود. نجس دانستن انسانهای موسوم به “دلیت”، قربانی های بسیار می‌گیرد. تقلب‌های انتخاباتی نهادینه است و….»(8)

اینگونه است که قومگرایان در پی مدلی هستند که ویژه ی کشورهای تازه استقلال یافته
می باشد کشورهایی که تا چند قرن مستعمره بوده اند و از سر ناچاری تن به این برداشت ناقص و وارون از فدرالیسم داده اند. مدلی که نتیجه ی مطلوبی از آن نیز عایدشان نشده است. این در حالیست که ایران هیچ زمانی تاریخ استقلال نداشته است و نام ایرانویچ به درازای تاریخ، قدمت دارد. ایران هرگز مستعمره‌ کشوری نبوده است که چنین نمونه‌ ای برای آن پیشنهاد شود.

پیامدهای فدرالیسم قومی

در فدرالیسم؛ به غیر از ارتش و سیاست خارجه و چاپ و انتشار پول و برخی نظارت های کلان که در دست “دولت فدرال” است، دیگر امور در دست «واحدهای فدرال» خواهد بود. با همه‌ پیش زمینه ارایه شده در بخشهای پیشین، اگر بخواهیم چشم خود را بر حقیقت ببندیم و با پذیرش شیوه‌ فدرالیسم قومی، آن را به عنوان یک گزینه برای ایران فردا در نظر آوریم، باید پیامدهای آن و پرسشهای اساسی در اینباره را بررسی کنیم:

۱- واحدهای فدرال باید دارای اقتصاد خود محور باشند و هر واحد باید بتواند امور اقتصادی خود را به خوبی پیش ببرد؛ اما در فدرالیسم قومی در ایران -بر اساس نقشه‌های خود نوشته‌ قومگرایان- خواهیم دید که یک واحد مانند خوزستان به دلیل موقعیت جغرافیایی و استراتژیک و دسترسی به آبهای آزاد و منابع طبیعی بسیار و ذخیره بزرگ نفت و گاز، دارای رشد اقتصادی بالایی خواهد شد و رفاه مردم و پیشرفت در آنجا افزون خواهد شد و واحد دیگری مانند بلوچستان، آنچنان فقیرتر خواهد شد که دور از انتظار نیست به دلیل مهاجرت و مرگ و میر نوزادان و شیوع بیماری‌ها، نیمی از جمعیتش را از دست بدهد. طبیعی است که خوزستان یا آذربایجان از این بابت نگرانی نخواهند داشت و مسئولیتی به عهده نمی‌گیرند؛ چون نگاه ملی در آنها وجود ندارد و تنها منافع قوم خویش را در نظر دارند. البته ممکن است در این رابطه برخی ناآگاهان، از ضرورت کمک اقتصادی دولت فدرال سخن به میان آورند که این دقیقن به خاطر عدم درک درست از شیوه فدرالیسم است. دولت فدرال که از به هم پیوستن چند کشور یا ایالت تشکیل شده است، نقش تنظیم کننده‌ روابط بین واحدهای متحد را دارد و تمامی هزینه ‌های ارتش و سیاست خارجه را باید واحدهای فدرال تشکیل دهنده‌ دولت پرداخت کنند. همانگونه که نشان داده شد، ایران یکپارچه تن به فدرال قومی می‌دهد؛ پس از آن اگر واحدها نتوانند اقتصاد خود را پویا نمایند، از دولتی که تنها سیاست خارجه و ارتش و انتشار پول ملی را در دست دارد و خود متکی به اقتصاد واحدهایش می‌باشد، انتظار کمک دارند!

2- نگاهی گذرا به تعداد اقوامی که در ایران زندگی می‌کنند، اندیشه پیاده کردن شیوه‌ فدرالیسم قومی در ایران را ناممکن خواهد کرد. اقوام ایرانی تنها آذری، ترک، کرد، بلوچ و یا عرب نیستند. آیا می شود قوم بزرگ لَک را فراموش کرد ؟ کردها به اتحاد با لَک ها امیدوارند و با اینکه آن‌ها را کرد اصیل نمی دانند، اما زیر مجموعه‌ خود به حساب می آورند. در حالی که لک‌ ها برای خود هویتی جدای از کرد قایل هستند و گرایشی به جدایی‌ خواهی در آنها وجود ندارد این را نیز باید در نظر گرفت لک ها در آن مناطقی از ایران که کردنشین معرفی می شوند دارای اکثریت هستند. اقوام ارمنی و آشوری و صائبی با دو هویت قومی و دینی در کنار یهودیان ایران، بختیاری، لر،
بویر احمدی، کاسپی، سنگسرهای سمنان، تالشی، گیلکی، هزاره‌ ای، تپوری، تاجیک، دیلمی، زابلی، مازنی، سیستانی، بهمه ‌ای، ترکمن، ازبک، تیموری، اصفهانی، دزفولی، شوشتری، بهبهانی، قشقایی، انگالی، مینابی، حیات داودی، صولتی، ماهینی، زیرراهی و سدها تیره و قوم ریز و درشت دیگر که در کرمان، بوشهر، هرمزگان، فارس و … نیز پراکنده‌ اند را به فهرست تیره‌ ها و اقوام بیفزایید. آیا به همه‌ آنها یک واحد تعلق می گیرد، یا فقط اقوام بزرگ این حق را به دست خواهند آورد؟ آیا اقوام با جمعیت کمتر، اقلیت به حساب خواهند آمد و چنین حقی بدانها تعلق نخواهد گرفت؟ و این نابرابری بیدادگرانه‌ اقلیت و اکثریت، دگر باره بر ملت ایران تحمیل خواهد شد؟

در کوهدشت لرستان منطقه ای به نام “رومِشگان” وجود دارد که برگرفته از نام بازماندگان رومی می باشد. این رومیها در جنگ با ساسانیان اسیر شدند، در ایران ماندند و تابعیت ایران را پذیرفتند؛ امروزه آن ها در قالب قوم «رومانی»، خود را ایرانی می دانند.

3- - مرزبندی هندسی واحدهای قومی چگونه خواهند بود؟ ترک ها و آذری ها در استان فارس، خوزستان، آذربایجان غربی و شرقی، تهران، همدان، زنجان و چهار محال بختیاری و خراسان و…. پراکنده اند. کردهای “کرمانجی” در مازندران  و کردهای شبانکاره و نقشبندی در فارس به سر می برند؛ جدای بر این، کردها در خوزستان، ایلام، لرستان، کرمانشاه، کردستان، گیلان و آذربایجان غربی، قزوین و خراسان، حتّا بلوچستان و دیگر نقاط ایران جمعیت پراکنده اند. سکونتگاه بیشتر عربها در خوزستان می باشد. عشیره ای از آنها سالهاست که در یزد زندگی می‌کند و جماعتی از آنها در بوشهر، هرمزگان و خراسان اقامت دارند؛ لرها در شهرهای اندیمشک و شوشِ استان خوزستان و در استانهای لرستان، بوشهر، کرمانشاه، همدان، هرمزگان و… می باشند. بختیاریها در استانهای خوزستان، اصفهان، لرستان و چهار محال بختیاری پراکنده اند. بلوچها علاوه بر بلوچستان، در مازندران و خراسان بسیارند. این پراکندگی و آمیختگی جمعیت را برای کل اقوام ایرانی در نظر بگیرید که به دلیل شرایط کاری، کوچهای اجباری و خودخواسته و دیگر دلایل در همه مناطق ایران وجود دارد. ازدواج های میان قومیتی را نیز نباید از یاد برد. این امر به صورت گسترده ای در ایران و در میان اقوام ایرانی وجود دارد. پاسخ قومگرایان برای خانواده های بسیاری که از پیوند میان دو قوم تشکیل یافته اند چیست؟ برای اثبات آمیختگی قومی در هر منطقه از ایران نمونه های بسیاری می توان آورد و چون اینجانب خود ساکن خوزستان بوده و از آنجا که این خطه نیز دارای آمیختگی قومی فراوانی می باشد نگاهی به این در هم تنیدگی می اندازم.

در خوزستان جدای از بختیاریها و عربها که جمعیت بیشتری را شامل  می‌شوند؛ اقوام لر، دزفولی، شوشتری، بهبهانی و ترک و کرد در کنار هم زندگی می کنند. لرها در شهر اندیمشک اکثریت می باشند و در شهر شوش نیز جمعیت فراوانی هستند. ترک ها در شهرستان هفت‌کِل و تعداد نفرات بسیاری از طایفه های گندزلو و بیاتی، افشار و لرکی در سراسر ‌استان پراکنده اند. کردها در شهرستان “قلعه تُل” -نزدیکی ایذه در خوزستان- بسیارند؛ به گونه‌ای که یکی از مناطق این شهرستان «کوی کردنشین» نام دارد و نام خانوادگی همه‌آنها کردی می باشد؛ سالیان درازی است که طایفه‌بزرگ «کرد زنگنه» در شهرستان رامهرمز  و روستاهای اطراف آن، سکنی گزیده است خوزستان یکی از پایگاههای اصلی زرتشتیان ایران می باشد. همچنین اهواز تنها شهری است که “صُبّیان مَندایی” -پیروان دینی حضرت یحیی- در آن زندگی می کنند. یهودیان بهبهان را نیز باید افزود. جدای بر این ها استان خوزستان یکی از بزرگترین منطقه های صنعتی و اقتصادی ایران می باشد که از تمامی اقوام ایرانی، مهاجر پذیرفته است که در کل خوزستان پراکنده اند

با این شرایط چگونه می توان یک مرز بندی هندسی برای ایجاد واحدهای یک دولت فدرال قومی متصور شد؟ هر کدام از قومگرایان یا تجزیه طلب‌ها برای خود نقشه ای ساخته اند! آیا می شود ملت یکپارچه‌ ایران را وادار کرد با این پراکندگی و در هم آمیختگی قومی بسیار گسترده، زندگی و کاشانه‌ خود را ترک گویند و به این مرزهای خود نوشته پای بگذارند؟

4- کافی است نگاهی به نقشه های ادعایی قومگرایان تجزیه طلب بیندازیم و به عمق افکار کینه توزانه و خشونت زای آنها پی ببریم که هم اکنون بدون داشتن قدرت سیاسی-نظامی، اختلافات مرزی آنها که بوی کشتار و جنگ و پاکسازی نژادی و مذهبی می دهد، آغاز شده است. کردها و آذریها بر سر ادعای مالکیت آذربایجان غربی برای هم خط و نشان می‌کشند و از توهین به یکدیگر فراتر رفته، همدیگر را تهدید به جنگ می کنند! بازدید از تارنماهای قومگرایان و تجزیه طلبان کرد و ترک، بیشتر این جریان را آشکار می‌کند. برای نمونه در این رسانه ها می توانید به درگیری های آقای حسن زاده؛ دموکرات کرد و نظمی افشار؛ تجزیه طلب ترک، بنگرید یا از اعلان جنگ حزب تجزیه طلب “استقلال آذربایجان جنوبی!” به تجزیه طلبان کرد، شگفت زده شوید. در تارنمای تجزیه طلبان عرب می‌توان نقشه کشور خیالی “الاحواز” را دید که گستره‌ آن را از خوزستان به استانهای بوشهر و هرمزگان و فارس رسانده اند! اعراب بدوی در ۱۴۰۰ سال پیش با شمشیر خود وارد ایران شدند و پس از دو قرن جنایت و بیداد، قدرت را در ایران از دست دادند، اما ایرانیان با بزرگ منشی همیشگی خود، آنها را به عنوان مهمان پذیرفتند و اینک از اقوام وابسته به خود می دانند. امروز چند تن مغرض خارج نشین برای خود تاریخ سازی کرده، خوزستان را عربستان نامیده، آن را سرزمینی عربی معرفی می کنند و نام‌های عربی بر شهرهای آن می نهند! اینان  حتمن نمی دانند که دسته ای از اعراب ایرانی در دهلران و یزد و خراسان و سیستان زندگی می کنند، و گرنه آن قسمتها را نیز به نقشه‌ خود خواهند افزود. بر این اساس، کسانی‌که از فدرالیسم قومی به بهانه‌ رفع ستم از اقوام ایرانی دم می‌زنند، در واقع علیه قوم خویش در تلاشند؛ چرا که آمیختگی جمعیت قومی ایران آنچنان است که امکان جدا ساختن آنها از یکدیگر کاری ناشدنی ا‌ست و پیاده کردن فدرالیسم قومی، نتیجه‌ای جز ستم بر همه ی  اقوام ایرانی در پی نخواهد داشت حتا آن قوم هایی که برخی خود را نماینده ی آن ها دانسته و قومگرایی افراطی را رواج می دهند. برای نمونه اگر واحد خوزستان را در نظر بگیرید، ترکها و کردها در اقلیت خواهند بود و با توجه به قومیتی بودن واحد ها، نگاه اقلیتی برای نخستین بار در ایران جنبه ی قومی پیدا کرده و تبعیض ها بی تردید همراه با خشونت خواهد بود خشونتی که در جهت یکسان سازی و پاکسازی قومی به کار گرفته خواهد شد.

5- باید پرسید که پس از برقراری فدرالیسم قومی در ایران، آیا قومگرایان، زبان فارسی را به عنوان زبان رسمی واحدهای خویش خواهند پذیرفت؟ اگر آنها این را برنتابیده و حق آموزش زبان مادری را به “قانون آموزش به زبان مادری” دگرگون کنند و شرایط طوری پیش رود که تمامی امور هر واحد فدرال قومی به زبان آن قوم انجام گیرد، آنگاه دچار آشفتگی بسیاری خواهیم شد. یعنی در ایران فدرال قومی، مردمی زندگی می کنند که هر واحد آن، توانایی ارتباط با واحد دیگر و حتّا با دولت را ندارد. البته شاید بتوان در این دولت بی بنیاد، وزارتی به نام وزارت امور خارجه داخلی اختراع کرد تا با این کار بشود بر این نارسایی ارتباطی چیره گشت! در آن روز به عنوان مثال اگر یک کُرد بخواهد به واحد آذربایجان برود، برای رساندن منظور خود حتمن باید به زبان انگلیسی متوسل شود! البته شاید بتواند به صورت پنهانی با فارسی سخن گفتن، کار خود را راه بیاندازد، اما پس از گذشت یک نسل، زبان فارسی به دست فراموشی سپرده می شود و این همان روزیست که بهانه برای استقلال و تشکیل دولت ملی به دست هر واحد قومگرا می افتد و آنچه نباید بشود، رخ خواهد داد. البته اگر قومگرایان نخواهند زودتر به تجزیه‌ ایران مبادرت ورزند.

ممکن است برخی کشور بلژیک را که دارای سه زبان می‌باشد، نمونه بیاورند. بلژیک خود به درگیریهای قومی شدید دچار بوده است و نتیجه تجزیه از هلند می‌باشد. در پاسخ باید گفت: در ایران زبانها و گویشها، بسیار بیشتر از سه عدد می‌باشند. «وجود بیش از هزار و اندی تیره‌ی قومی و بیش از یکصد زبان و گویش در سرزمین کنونی ایران، سرمایه‌ پیشرفت و تنومندی ماست و نه بازدارنده شکوفایی و توانایی هایمان» (9)

6- جایگاه به اصطلاح اقلیتهای دینی مانند بهاییان، یهودیان، مسیحیان، زرتشتیان و صابئین مندایی چیست؟ آیا به آنها نیز حق داشتن یک واحد فدرال داده می شود؟ اگر پاسخ آری است، یهودیانِ بهبهانِ خوزستان همراه با یهودیان پراکنده درسراسر ایران و یا صائبین خوزستان در کجای ایران به این حق خواهند رسید؟ بهاییان و مسیحیان در کجا واحد فدرال خود را ایجاد می‌کنند؟ (واحدهای دینی را نیز به واحدهای قومی بیفزایید!) اگر که نه، آیا آنها دوباره در جایگاه اقلیت پیشین خویش باقی می‌مانند تا به دیده‌ شهروند درجه چندم در هر واحد بدانها نگریسته شود؟ شاید بهترین راه، پاکسازی و یکسان سازی از طریق کشتار وحشیانه پاسخ این مشکل خواهد بود! این راه حل ساده برای یکسان سازی قومی هم می‌تواند کاربرد داشته باشد! یا شاید به دلیل اندک بودن برخی از پیروان دینهای گفته شده، می‌توان با زور آنها را از میهن و کاشانه‌ خود بیرون انداخت!

این ها موارد و پرسش های کلیدی است که پیش از هر سخنی، هوادران فدرالیسم  باید به آنها پاسخ دهند.

سخن پایانی

قومگرایان لازمه رسیدن به مردمسالاری در ایران را حکومت فدرال می‌دانند که این سخن از عدم شناخت درست ایشان از فدرالیسم است. بار دیگر باید متذکر شد که فدرالیسم شیوه‌ حکومت کردن نیست، بلکه شیوه‌ اداره‌ کشور در قالب هر شکل حکومتی است که این حکومت می‌تواند دمکراتیک یا دیکتاتوری باشد. همانگونه که آمریکا و آلمان، جمهوریهای فدرال دموکرات هستند، امارات متحده عربی، شیخ‌نشینی فدرال، اما بدون دمکراسی است. نیجریه و پاکستان نیز روی مردمسالاری را به خود ندیده اند، همانگونه که شوروی یک جمهوری توتالیتر پلیسی بود که به صورت فدرال اداره می شد.

«پیش از فروپاشی کمونیسم، در دوران جمهوریهای خلقی، مفهوم فدرالیسم در قانون اساسی کشورهایی مانند اتحاد جماهیر شوروی، چک و اسلواکی و یوگوسلاوی آمده بود، در حالی که این کشورها با نظامی تک حزبی و دولتی متمرکز اداره می شدند. در این کشورها در پشت روبنای حقوقی دلفریب فدرالیسم که آن را برابر با دموکراسی یا کثرت گرایی قرار می‌دهند [مانند برخی احزابِ چپ قومگرای ایران که واژه ی دموکرات را بر نام خود یدک می کشند] مفهوم توتالیتاریسم قرار داشت که در آن خودمدیری توهّمی بیش نبود. در برخی از کشورهای دیگر، که پس از استعمارزدایی به استقلال رسیده‌اند، نیز می‌بینیم که در چارچوب حقوقی فدرالیسم، نظامی تک حزبی و دیکتاتوری بر اریکه‌ قدرت تکیه زده است. از این رو باید گفت که فدرالیسم الزاما پیام آور دموکراسی نیست. در بسیاری ازکشورها، نظام فدرالی عملا به دولت مقتدر مرکزی و یا دیکتاتوری تبدیل شده است.» (10)

اما در سرزمینهایی که دموکراسی دارای هستی است و در آنها مردمانی با اندیشه و فرهنگ دموکراتیک زندگی می‌کنند، می‌توان فدرالیسم حقیقی را پیاده کرد. (مانند سوییس و کانادا) در واقع، مردمسالاری می‌تواند ضامن به انجام رساندن فدرالیسم راستین باشد و نه اینکه ایجاد فدرالیسم، ضامن برقراری دموکراسی باشد. «فدرالیسم حقیقی، بستگی تام و تمامی با دموکراسی دارد. انتخابات همه‌ دموکراسی نیست، زیرا در کشوری غیر دموکراتیک و حتی زیر سلطه‌ رسمی یا غیر رسمی خارجی، ممکن است انتخابات برگزار شود. موضوعی که اغلب نادیده گرفته می‌شود، سازماندهی انتخابات است تا در آن مردم بتوانند رای خود را آزادانه و بی گذر از صافی‌ها بدهند و این امری است که بیش از خود انتخابات اهمیت دارد. افزون بر آن، دموکراسی معاصر تنها در انتخابات خلاصه نمی شود که هر از چند گاه مردم، رهبران خود را برگزینند؛ بلکه بر اساس احترام به حقوق بشر و آزادیهای عمومی استوار است. اعلام رعایت این دو نکته نیز برای استقرار دموکراسی کافی نیست، مگر اینکه تضمین و استفاده‌ موثر از آنها فراهم باشد. تضمین و استفاده‌ موثر از حقوق بشر هنگامی به دست می آید که قوه‌ قضاییه‌ قوی و مستقلی در جامعه وجود داشته باشد.» (11)

قومگرایان و تجزیه طلب‌ها در این چند سال اخیر مورد حمایت کامل اروپا و آمریکا قرار گرفته اند، سیاستمداران آنها گاهی مستقیمن از تجزیه‌ ایران سخن می گویند و گاهی در پشت شعار همیشگی و اغوا کننده ی حمایت از حقوق بشر در ایران، گفتمان قومگرایی را تقویت می کنند. حقوق بشری که خود بزرگترین قربانی قدرت های جهان می باشد.

 در پایان باید گفت با توجه به شرایط ویژه‌ موجود در ایران که هیچگونه همانندی میان آن و دیگر ملتها و کشورها نیست، برپایی فدرالیسم قومی نه تنها دردی از ملت رنجدیده‌ ایران دوا نخواهد کرد، بلکه ایران را از مرداب امروزی به باتلاق تجزیه، پاکسازی نژادی و کشتارهای قومی مذهبی می‌کشاند. این شیوه، مادرِ تعصب و ارتجاع می‌باشد؛ فدرالی که هیچگونه عدالت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را در پی نخواهد داشت و نامی از ایران بر جای نخواهد گذارد.

پی نوشت:

(۱)جنگ افروزی قومی و پیامدهای هولناک آن، محمد امینی

(۲)فدرالیسم درجهان سوم، محمد رضا خوبروی ‌پاک، رویه‌ ۱۴

(۳)دانشنامه سیاسی، داریوش آشوری، رویه ۲۳۸

(4)تاریخ قرن ۱۸، انقلاب کبیر فرانسه

(5)دانشنامه سیاسی، رویه ۲

(6)دانشنامه ی سیاسی، رویه  ۱۴۸ و 149

(7)گفتمان بنیادگرایی قومی. سالار سیف الدینی

(8)فدرالیسم در جهان سوم، رویه ۲۴۵

(9)بغرنج قومی و ملی در ایران نوشتاری از محمد امینی

(10)فدرالیسم در جهان سوم، رویه ی 19

(11)همان، رویه ی 47 و 48

 

 

 


جانا سخن از زبان "آنها "می‌گویی

$
0
0

 افاضات مهدی طائب در مورد ترجیح دادن سوریه به خوزستان در یکی‌ دو روز گذشته با واکنشهای منفی‌ بسیاری مواجه شد و این دشمن نادان ناخواسته سبب همگامی و همراهی ایرانیان در روبرویی با اشغالگران بی‌ وطن شد.

در این میان سکوت معنا دار گروهها و شخصیت‌های مدافع حقوق خلق‌ها یا آنطور که خود می‌گویند "ملت های"تحت ستم غیر فارس اعم از کرد، آذری، بلوچ و بخصوص عرب که زادگاه و مأمنشان خوزستان است در برابر این اراجیف جای تامل دارد. گویا جناب طائب حرف دل‌ این حضرات را به زبان آورده و در این یک مورد نمیتوانند با آن مخالفتی داشته باشند.

در ادبیات همه کشورها واژه‌ای هست به نام "اخلاق"که گویا در قاموس این حضرات جایی‌ ندارد و شاگردان ممتاز مکتب ماکیاولی به خوبی‌ آموخته اند که هدف "همیشه"وسیله را توجیه می‌کند و عجیب اینکه بدون اینکه در باره جسارت یک آخوندک به سرزمین آبا و اجدادیمان کلامی‌ بر لب آورند، با کمال بیشرمی بیانیه اعتراضی "رضا پهلوی"به شکر خوردن این آخوند شپشو را "احساسات تند ناسیونالیستی"میخوانند.

خدا را سپاس که دشمنان ما را از میان ابلهان برگزیده است. خوشبختانه این حضرات هنوز در فضای پشت پرده آهنین و با همان ادبیات و طرز فکر زندگی‌ میکنند و گمانشان بر این است که چون خودشان سر در برف دارند و کسی‌ را نمی‌بینند، کسی‌ نیز از اندرون آنها خبری ندارد و رازهای مگویشان را نمیداند. اما زهی خیال باطل.................

شما که قصد فروختن "قورباغه شیخ خزعل"به جای قناری خوش سخن دارید و برای همه آن دوران طلایی را با آب و تاب تعریف می‌کنید و هنوز دست از فریب و نیرنگ برنمیدارید، به نسل امروز بگویید که مستمری پرداختی "دولت فخیمه"به نوادگان "سردار اسعد قاجار"پس از این همه سال بابت چیست؟ چه مقدار از ارقام اهدایی دولتهای کویت، امارات، عربستان و قطر ، توسط کدامیک از پرچمداران مبارزات خلق عرب در کازینو‌ها و روسپی خانه‌های های آلمان و انگلیس هزینه شد؟ بر سر اولین حلقه مبارزان در آلمان چه آمد؟ سرمایه گذاری‌های شخصی‌ که با آن "هدایا"صورت گرفت، در چه حال است؟ تا به حال جرات آزمودن میزان محبوبیت خود را در میان "اعراب خوزستانی"ساکن لندن را داشته اید؟ میدانید از شما با چه الفاظی یاد میشود؟ با همه امکانات و بودجه، تا کنون قادر به رهندازی یک اجتماع ۱۰۰ نفره را داشته اید؟ آیا زمان پایین کشیدن کرکره این دکان نشده؟تا کنون چند انشعاب در تشکیلاتتان به وجود آمده؟ هر تشکیلات مجازی موجود(واقعا) چند عضو دارد؟

می‌بینید؟ حنایتان بیرنگ تر از آن است که میپندارید. پاسخ دادن به هر کدام از این پرسشها به منزله بر باد دادن چادری است که که حجابتان است و به قول خودمان "ستار العیوب". پس شما را به آن چه نمیپرستید و باور ندارید، دست از سر این ملت مظلوم بردارید و بیش از این با مجاهدت‌های خود جان جوانانشان را در معرض نیش مارهای ضحاک نگذارید. به خدای ایران قسم که اعراب ایران بدون شما بسیار زودتر و بهتر راه خود را خواهند یافت و به حقوق از دست رفته‌شان دست خواهند یافت.

 

این را هم بدانید که دشمنان ایران برای رسیدن به هدف شوم تجزیه ایران باید از دریای خونی بگذارند که اولین آن خون من و بسیاری دیگر از اعرابی است که در برابر هر مهاجمی خواهند ایستاد، همانگونه که در طول تاریخ و تا به امروز بارها ایستادند، زیرا که ایستاده مردن آرزوی ماست.

 

چو ایران نباشد تن‌ من مباد

بدین بوم و بر زنده یک تن‌ مباد

 

پاینده ایران، سرفراز خوزستان

 

 

کاظم موافق

 

   

سانسور دموکراسی بیار نیست

$
0
0

چندی است که گویا مسابقه ای در کار است. هر از چند گاهی کسی یا گروهی برای عقب نماندن از کاروان ملی گرایی نوشته ای اعتراض آمیز منتشر می کند. عده ای با جمع آوری امضا سعی دارند تا خود را دموکرات جا زده و  همزمان رسانه ها را به سانسور دعوت می کنند. در این میان طی روزهای گذشته نوشته ای با چند امضا منتشر شد. امضا کنندگان برای تحقق دموکراسی در ایران بی بی سی و بسیاری رسانه ها را به سانسور دعوت می کنند!

نامه این اشخاص بسان دیگر نامه های سرگشاده ای که پان ایرانیست ها و مرکزگرایان دیگر به بی بی سی فارسی نوشته اند، حکایت از انزجار آنها از چند چیز دارد. اولا برنامه پرگار در مورد عرب ستیزی، ثانیا گزارش بی بی سی از کنفرانس حمایت از ملت عرب احواز در قاهره و ثالثا انتشار بیانیه هایی در دفاع از پنج جوان عرب محکوم به اعدام از سوی سازمان های حقوق بشر جهانی و ایرانی و همچنین انتشار مقالات عدیدی در سایت های خبری در مورد مسائل ملل ایران اساتید سانسور طلب را به شدت آشفته است.

اندک نگاهی به نام امضاکنندگان این نامه ائتلاف طیفی وسیع از سیاسی های درون و بیرون نظام در زیر چطر مخالفت با مطرح شدن مسائل ملل ایران به شکل عام وخصوصا ملت عرب احواز را فاش می سازد. بعضی ازامضاکنندگان سال هاست که در مجله های به اصطلاح علمی اصل و وجود ملل غیرفارس را منکر می شوند وهرگونه هویت ملی غیر از هویت ایرانی را انکار می کنند. به لیست امضا کنندگان نیز بایستی باستانگرایان را افزود که نه تنها وجود هویت های ملی غیرفارس را انکار، بلکه گذشته وحال وآینده ایران را بدون نشانه ای از وجود این ملل تعریف می کنند. لذا تقدس مفاهیمی چون “هویت ایرانی، مبتنی بر زبان فارسی” و ” تمامیت ارضی، مبتنی بر منافع اقتصادی” راز گردهم آمدن این مخالفان سیاسی هستند.

حدود نود سال از حاکمیت حکومت های مرکزگرا در ایران می گذرد اما هنوز وجود ملت عرب احواز بسان دیگر ملل ایران از سوی مرکزگرایان انکار می شود. این انکار وجود به منظور معافیت نظام مرکزی از اعطای هرگونه حق مدنی و سیاسی به محکومان به حاشیه نشینی است. عملکرد نظام های متوالی در ایران جای هیچگونه شکی نمی گذارد که آنان حاشیه را سزوار مساوات با مرکز نمی دانند. ملت عرب احواز که بردریایی از نفت زندگی می کند بیش از یک میلیون نفر آن حاشیه نشین شهرهای خود هستند. در حالی که سالانه هزاران فرصت شغلی در اختیار مهاجران وارده قرار می گیرد. آب رودخانه های احواز را به استان های مرکزی منتقل کرده اند، بیش از هفتاد درصد زمین های کشاورزان عرب را مصادره کرده اند ومحیط زیست را با طرح های امنیتی توسعه نیشکر آلوده ساخته اند. تالاب ها نابود شده اند و طوفان شن روزگار ملت عرب در احواز را سیاه کرده است. آب آشامیدنی احواز بوی لجن می دهد و قابل شرب نیست. طبق پژوهشی که دانشگاه چمران احواز انجام داده است در مناطق عرب نشین احواز بیکاری بالای پنجاه درصد است ومردم با دستفروشی و کارهای کاذب به سختی روزگار می گذرانند.

در برابر این همه ظلم وستم، تحصیل کردگان و روشنفکران عرب به هردری زدند تا از تبعیض اعمال شده درحق ملتشان بکاهند. پس از یاس از دولت رفسنجانی، به خاتمی روی آورند وهمه به او رای دادند. عاقبت طرح کوچ اجباری میلیونها عرب از دفترخاتمی درز کرد و شک را به یقین مبدل ساخت. مرکز پس از آنکه سیاست اسیمیلاسیونش به نتیجه نرسید قصد نابودی هویت عربی را با ذلیل ساختن این ملت دارد. در برابر این همه ستم وتبعیض جوانان عرب با شیوه ای مسالمت آمیز و بواسطه تظاهرات از حقوق خود دفاع کرده اند. اما بایکوت خبری اعمال شده بر این منطقه توسط نظام بسان سقفی آهنین است که درپناه آن نظام با خیال راحت دست به چه جنایت ها که نزده است. در سایه این بایکوت خبری جوانان عرب دسته دسته به زندان ها افکنده می شوند تا زیر شکنجه مجبور به اعترافات کذب شوند. اعترافات در شبکه خوزستان یا شبکه پرس تی وی نمایش داده می شود و روز پس از آن حق طلبان بی گناه عرب در خیابان های مرکزی احواز به دار آویخته می شوند. پیکرهای اعدامی ها نیز با اهانت وتحقیر تمام درکنار مراکز تجمع زباله ها و یا محل های ریختن ضایعات صنعتی و یا صدها کیلومتر به دور از زادگاهشان در چاله ای در کوه انداخته شده وروی آنها را با بتون و سیمان پرمی کنند.

این “اساتید” ای کاش به «میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی» اشاره نمی کردند که بند بند این میثاق در محکومیت ستم وتبعیض وشکنجه و اینگونه اهانت و تحقیر در حق ملل است. این رفتار دوگانه اینان در استناد به این میثاق حکایت از بحران ارزشی نزد آنان دارد. نمود واضح “نفرت پراکنی نژادی و قومی” را به صراحت در استفاده ابزاری نظام جمهوری اسلامی از اختلافاتش با همسایگان عربش در برافروختن احساس ملی مردم در ایران دید. این اشخاص به عنوان مثال اگر سری به شبکه های اجتماعی نظیر فیس بوک وتویتر بزنند متوجه می شوند که چند هزار ایرانی مرکزگرا وجود دارد که در (صفحات تنفر از عرب) عضو هستند، و هرروزه پست های نژادپرستانه بر این شبکه ها منتشر می کنند. این “اساتید” امضاکننده، سالها است با به خدمت درآوردن علم به سود جمهوری اسلامی به بقای این نظام ستم وتبعیض یاری رسانده اند. آنها ملل ایران را سزاوار حقوق ذکر شده در این میثاق که در راس آنها حق خودمختاری است، نمی دانند و برای خود حق قیمومیت براین ملل قائل هستند. اینان به سخن گفتن بجای ملل ایران، سال ها است که خو گرفته  و تا آنجائیکه خود نیز دروغ هایی را که به این ملت ها بسته اند باور کرده اند.

امضاء کنندگان در دفاع از تمامیت ارضی ایران “شرایط اجتماعی و سیاسی” نظیر قلع وقمع فعالان مدنی وسیاسی ملل، شکنجه و کشتار آنها و اعدام جوانان بی گناه و بستن کامل فضای سیاسی و اجتماعی وایجاد رعب و وحشت عمومی در مناطق حاشیه ایران را به هیچوجه مد نظر نمی گیرند. به همین دلیل است که از نظر آنان تمامیت ارضی بر حقوق بشر از جمله “حق حیات” اولویت دارد.

شیون برخواسته از اینان همانا و تلاش زندانبان برای در حبس نگه داشتن زندانی اش همانا. نظام بایکوت خبری را به منظور سرکوب ملل ایران بدون هیچگونه دردسر و زحمت می خواهد و شخصیت های اینچنینی، ملل زندانی بی زبانی می خواهند تا خود قیم آنها باشند.

انکار گذشته وهویت و وجود ملل ایران و عدم اعتراف به حقوق سیاسی ومدنی این ملل و ردهرگونه راه حل غیرمرکزی از سوی نظام و روشنفکران پشتیبان آن، با به بن بست کشاندن زندگی ملل غیرفارس در ایران برای این ملل نه راه پیش گذاشته است و نه راه پس.

در کجای دنیا دیده شده است که اساتید دانشگاه ونویسندگان خواستار سانسور خبری شوند؟ درخواست بایکوت خبری نقض های حقوق بشر صورت گرفته در مناطق حاشیه ایران و در اولویت قراردادن ارزشهای سیاسی و منافع مادی گروهی خاص بر حقوق انسان های تحت ستم، رویکرد غیرانسانی و خودخواهانه امضاء کنندگان این نامه را رسوا می سازد.

انتشار مقالات و نوشته های روشنفکران ملل غیرفارس در سایت های فارسی خارج از کشور امری تروریستی نیست. انتشار واقعیت های بایکوت شده و برملاشدن نقض های حقوق بشر واجازه تنفس یافتن هویت های ملل به حاشیه رانده شده، خطر بزرگی برای نظام مرکزی حاکم و هویت ذهنی محصول پیاده سازی سیاست آپارتاید قومی و ساخته و پرداخته امثال این “اساتید”  است. گویی که آگاهی جهانیان از وضعیت ملل تحت ستم درایران “خواب در چشم تر” این اساتید محترم می شکند.

سئوالی که در این میان شکل می گیرد؛ آیا سانسور به روند دموکراسی خواهی در جهان کمک می کند؟ جواب قطعا؛ یک “نه” بزرگ است. لذا توصیه ما به کسانی که خواهان سانسور هستند این است که با تقاضاهای مکرر خود برای سانسور، زمینه جنبش رادیکال را فراهم نسازید. چرا که در صورت شکل گیری جنبش رادیکال به شکل عملی، طبیعی است که افکار عمومی شماها را مسئول اصلی نتایج ناخوشایند آن خواهند دانست.

ملیتها و ایران، تجزیه طلبی یا مشارکت ؟

$
0
0

 

 

من یک انسانم و بر اصول مورد تفاهم دمکراسی خواهان که همان مصوبات سازمان ملل و در یک کلام منشور حقوق بشر است معتقدم، شاید بتوانم کرد بودن، ایرانی بودن و سایر هویتهای خود را با مهاجرت تغییر دهم اما نمی توانم اصول و حقوق انسانی خود را زیر پای بگذارم. مهمترین حق یک انسان اختیار است و اختیار باعث می شود که انسان در برابر اعمالش مسئول باشد. من اختیار را نه تنها برای خودم بلکه از روی انصاف برای تمامی انسانها ضروری می دانم و طبق اصول حقوق بشری حق تعیین سرنوشت هر انسان مهمترین فاکتور برای ضمانت اختیار اوست، اختیاری که می تواند مسئولانه و بصورت انسانی در جهت ساخت و پیشرفت جامعه قرار گیرد و یا به علتهای گوناگون موجب انحراف از پرنسیپ های انسانی شود. مسلما تاریخ، مذهب و ... که من در بوجود آوردن آنها نقشی نداشته ام و بصورت ناخودآگاه بر من تحمیل شده اند، اگر نگوییم بی ارزش ولی حتما کم ارزشند .

تمام تلاش بشر در طول تاریخ در جهت افزایش سطح اختیار بوده که این اختیار در خدمت انتخاب گزینه های پرنفع تر و رفاه بیشتر قرار گیرد. پادشاهان و حاکمان با توجه به نوع به رسمیت شناختن میزان خاصی از اختیار به عادل و ظالم دسته بندی شده اند و پر واضح است که مستبدین همواره بیشترین سطح اختیار را برای خود طلب کرده و جامعه را برای پیروی از امیال و خواسته های خود به کمترین سطح اختیار و انتخاب محکوم کرده و می کنند.

یکی از مهمترین مسائل سیاسی امروز که باعث افتراق و واگرایی فعالان اپوزیسیون جمهوری اسلامی است مساله ملیتهای ساکن ایران و یا به روایتی دیگر اقوام بوده که با انرژی بسیار همیشه محل نزاع واقع می گردد. ریشه این نزاع و تقویت کننده آن روایتهای گوناگون تاریخی است که هر گروه سعی می کند به نفع خود از تاریخ دلخواهش استفاده کند و سرسختانه راه را بر سایر اندیشه ها می بندد. عده ای از ایران و تمامیت ارضی دفاع می کنند و عده ای از تاریخ ملت خود که در ایران اکثرا زیردست بوده و مسلم است چون معیار مشترکی برای قضاوت وجود ندارد هیچ گاه این دو خط موازی به یکدیگر نمی رسند و خیالبافی است اگر بگوییم سعی ما منطبق کردن این دو اندیشه بر یکدیگر است بطوری که هر دو گروه که هر کدام از قشر عظیمی از جامعه دفاع می کنند دوستانه به مشارکت برای ساختن فردایی بهتر به تفاهم برسند و تلاش کنند.

عده ای به ایران، تمدنش و تمامیت ارضی آن به عنوان خط قرمز برای حفظ پیشینه تاریخی خود تمسک می جویند اما سوال اینست که این ایران و نقشه آن که مد نظر آنهاست، ایران چه دوره ای و کدام حکومت شاهنشاهی است؟ همانطور که همگی می دانیم ایران تا زمان رضا خان در طرح ها و مقیاسهای گوناگونی بوده و مشخص نیست که این گروه برای رسیدن به کدام ایران و تجدید بنای کدام نقشه تلاش می کنند؟ به عنوان مثال اگر به شاهنامه فردوسی مراجعه کنیم برای اولین بار لفظ ایران در آنجا به کار برده می شود و در آن صراحتا بسیاری از نقاط ایران امروزی را جزء ایران نام نمی برد، مثلا از دیلمان و خراسان در برابر ایران نام برده و بارها در نبردهای رستم به این نکته اشاره می کند. اگر بر اساس موازین حقوق بشری هم قضاوت کنیم طرح این سوال حتمی است که کدام حکومت دمکراتیک در ایران وجود داشته که از طریق همه پرسی میزان علاقه شهروندان برای مشارکت در ژئوپلیتیک – جغرافیای سیاسی – ایران را جویا شود و بر طبق آرای آنها و بر اساس اختیار و انتخاب، با مشارکت حداکثری مردم موازین حقوق بشری و دمکراسی خواهی را برقرار کند. زمان کوروش و داریوش و تاسیس پادگان جی اصفهان که پانصد هزار سوار کار جنگی داشت و انسانهای بیگناه برای کشور گشایی یا به قول برخی دیگر عدالت گستری به جنگ امپراطوری روم و عثمانی که نهایتا به رویارویی نظامیان پادگان جی با نظامیان پادگان بابیلون منجر می شد و آتش زدن آتن و غارت یا فتح سرمایه های هندیان و متعاقبا به آتش کشیده شدن پرسپولیس و بسیاری نقاط دیگر منجر می شد، به سر آمده و از حوزه ی اختیار و انتخاب ما بیرون است و برجسته کردن آنهمه جنگ و کشتار و کشورگشایی اگر مطلوب جامعه جهانی بود بدون شک نیروهای اجتماعی پیوسته به دنبال شاه پرستی و سلطنت طلبی می رفتند اما حقیقت نیازی به تفسیر ندارد، تمام تلاش انسان در طول تاریخ در جهت افزایش سطح اختیار بوده، اختیاری که به انتخاب صحیح تر، انسانی تر و رفاه بیشتر منجر می شود.

بهتر نیست که منشور حقوق بشر را که بسیار پیشرفته تر از منشور کوروش است، معیار سنجش درستی و یا نادرستی اعمال قرار دهیم؟ اگر اصول حقوق بشری در صدر امور واقع شود خواهیم دید که رعایت و احترام به اصل حق تعیین سرنوشت برای تک تک انسانها امری حیاتی است، این اصل انسان را در شرایطی قرار می دهد که بتواند با اختیار در ژئوپلیتیک خاصی قرار گیرد و داوطلبانه بدون احساس تبعیض خود را در برابر هویت و آینده خود و جامعه اش مسئول بداند. دنیای امروز دنیای گذار از اصالت تاریخ و تفاهم بر تعادل وزنه ی فرد – اجتماع بر اساس معیارهای حقوق بشری است که می تواند به درستی محل رجوع تمامی اندیشه های چپ، راست، لیبرال و ... باشد. فیلسوفان، سیاسیون و جامعه شناسان امروز به دهکده جهانی می اندیشند و سعی در نزدیک کردن انسانها و اندیشه هایشان با یکدیگر دارد بطوری که ترس و وحشت تبعیض به اعتماد و اعتقاد تبدیل شود.

در اینجا من به عنوان یک کرد صراحتا می گویم که مهمترین اصل نزدیکی و مشارکت با سایر هموطنان ایرانی پذیرفتن موازین حقوق بشری است و این موازین می تواند ضمانت کننده عدم تبعیض و نابرابری برای کرد و سایر ملیتهای ساکن ایران باشد، تا زمانی خودم را ایرانی میدانم و برای آن تلاش میکنم که مورد تبعیض واقع نشوم و در صورتی که امیدی به اصلاح ساختار سیاسی نباشد جدایی کرد و سایر ملیتها از ایران طبیعی است. وقتی که کرد طبق آمارهای نهادهای حقوق بشری آمار 60 درصدی اعدام و زندانیان سیاسی را دارد و بقیه جامعه ایران 40 درصد، وقتی که به دستور خمینی لشکرهای نظامی و شبه نظامی کردستان را به قتلگاه تبدیل می کنند، وقتی که شهرهای کردنشین ایران مانند سردشت بیشترین آمار قربانیان سلاحهای شیمیایی را دارد و از طرف فعالان سیاسی و مدنی به آن بی توجهی می شود، وقتی که برای کرد اشد مجازات برای کوچکترین مخالفت با رژیم های گذشته صادر می شود، وقتی که خمینی به منحل کردن و مجازات احزاب می پردازد و کردستان میزبان و حامی فعالان غیر کرد می شود، وقتی که با بی شرمی جمهوری کردستان انکار می شود و حتی اگر بر اساس تاریخهای معتبر بین المللی،تاریخ تمدن ویل دورانت و تاریخ هرودت – چندان برایم فاکت آوردن از تاریخ دور خوشایند نیست – کردها اولین تمدن بشری را در ایلام بوجود آوردند و... نمونه های بیشماری که در تاریخ نه چندان دور سایر ملیتهای ساکن ایران وجود دارد، چه کسی حق دارد خود را از ملیتهای ایران، ایرانی تر بداند؟!! اما باید توجه کرد که تنها شرط تداوم حضور و مشارکت ملیتهای ساکن ایران، حل مساله ی ملیتها به عنوان کلید اصلی حل معمای جدایی و دشمنی است و باز هم تکرار می کنم که تنها موازین حقوق بشری می تواند به عنوان اصل مورد تفاهم تمام طیفهای اجتماع ضمانت کننده این اتحاد باشد.

 

ایمیل : arash_raha777@yahoo.com  

رهایش یا حق تعیین سرنوشت-7

$
0
0

کائوتسکی و چالش خودخواستگی

کائوتسکی 1907 در کنگره سوسیالیست‌های اروپا که در شهر اشتوتگارت آلمان برگزار شد، شگفتی خود را از هواداری بخشی از رهبران حزب سوسیال دمکرات آلمان از «سیاست مستعمراتی سوسیالیستی» ابراز کرد، زیرا بنا بر باور او سوسیالیسم و استعمار نافی یک‌دیگرند. از سوی دیگر میان وظائف سوسیالیست‌ها در میهن خویش و در مستعمرات توفیری وجود ندارد، زیرا هدف سوسیالیست‌ها همیشه و همه جا مبارزه با استثمار سرمایه‌دارسالارانه نیروی کار است. به‌عبارت دیگر، سوسیالیست‌ها در همه جا باید برای تحقق دمکراسی، دولت رفاء و سوسیالیسم مبارزه کنند. اما «سیاست مستعمراتی» هیچ نقطه مشترکی با این خواسته‌ها ندارد. شالوده «سیاست مستعمراتی» اشغال نظامی یک سرزمین و استقرار سلطه نیروئی بیگانه در آن سرزمین است. با این حال  برخی از «سوسیالیست‌ها» هم‌چون برنشتاین در آن زمان مدعی بودند که با پیروی از «سیاست مستعمراتی سوسیالیستی» می‌توان پیش‌رفت و دمکراسی را در سرزمین‌های مستعمره متحقق ساخت. کائوتسکی بر خلاف این «سوسیالیست‌ها» بر این باور بود که سوسیالیست‌ها باید به خلق‌های عقب‌مانده‌ای که در شرائط بدوی و پیشاسرمایه‌داری می‌زیند، یاری رسانند تا بتوانند به فرهنگ و دانش مدرن دست یابند، زیرا بدون پیش‌رفت خلق‌های عقب‌مانده تحقق سوسیالیسم به‌مثابه یک پروژه جهانی ناممکن خواهد بود. اما سوسیالیست‌ها برای چنین کمک‌رسانی‌ها به «سیاست مستعمراتی سوسیالیستی» نیازی ندارند، زیرا هر گاه «سیاست مستعمراتی» مبتنی بر سلطه باشد، برای گسترش «تمدن» مدرن زیان‌بار خواهد بود. چنین سیاستی در پی نابودی فرهنگ و تمدن مردم بومی گام برخواهد داشت و از آن‌جا که بومیان چون نمی‌خواهند هویت خود را از دست دهند، دیر یا زود در برابر نیروی استعمارگر بیگانه از خود واکنشی قهرآمیز نشان خواهند داد، یعنی جنگ و ویرانی جای هم‌زیستی مسالمت‌آمیز و «سازندگی» را خواهد گرفت. کائوتسکی در سخن‌رانی خود یادآور شد که «سیاست مستعمرانی سوسیالیستی» نیز نمی‌تواند موجب دگرگونی چنین وضعیتی شود و به همین دلیل سوسیالیست‌ها باید با هرگونه «سیاست مستعمراتی» مخالفت کنند. یک رژیم سوسیالیستی باید با نفی «سیاست مستعمراتی» و دادن آزادی به خلق‌های عقب‌مانده اعتماد آن‌ها را برای هم‌کاری جلب کند.[1]

اما برنشتاین خلق‌های جهان را به دو گروه سلطه‌گر و سلطه‌شونده تقسیم کرده بود. یک گروه خلق‌هائی بودند که به باور او مانند کودکان نمی‌توانند خود را اداره کنند و بنابراین به آموزش و پرورش نیازمندند و گروه دوم خلق‌هائی را در بر می‌گرفت که باید در نقش آموزگار به خلق‌های بدوی «تمدن» را می‌آموختند. کائوتسکی یادآور شد که اشرافیت و برده‌داران و حاکمان مستبد نیز همیشه شبیه برنشتاین استدلال کرده‌اند. آن‌ها رهبری توده «ناخودآگاه» را که حتی باید هم‌چون برده برای اربابان و حاکمان خود بی‌گاری می‌کرد، وظیفه خدادادی خود می‌پنداشتند.[2]

کائوتسکی یک سال پس از برگزاری کنگره سوسیالیست‌های اروپا در رابطه با سیاست سوسیالیست‌ها در قبال مستعمرات دولت‌های سرمایه‌داری «سوسیالیسم و سیاست مستعمراتی» را منتشر کرد و در آن همه‌ی جوانب مثبت و منفی سیاست استعماری دولت‌های سرمایه‌داری را مورد بررسی قرار داد. او در این نوشتار به نامه‌ای از انگلس اشاره کرد که در آن انگلس نوشته بود مستعمراتی هم‌چون کانادا، استرالیا و افریقای جنوبی که در آن‌ها اروپائیان مهاجر اکثریت جمعیت را تشکیل می‌دهند، دیر یا زود به استقلال دست خواهند یافت. و هرگاه پرولتاریا بتواند قدرت سیاسی را در کشورهای متروپل سرمایه‌داری به‌دست آورد، باید با شتاب در جهت استقلال مستعمراتی که بومیان اکثریت جمعیت آن‌ها را تشکیل می‌دهند، گام بردارد.[3]

باورهای تئوریک کائوتسکی درباره «تعیین سرنوشت» را می‌توان در کتابی یافت که نگارش آن را پس از کنگره سوسیالیست‌ها در اشتوتگارت آغاز کرد. این کتاب در سال 1917 با عنوان «رهائی ملت‌ها»[4]منتشر شد. او در این اثر یادآور شد که برخی از «سوسیالیست‌ها» خواست «حق تعیین سرنوشت خلق‌ها» را برای خلق‌های عقب‌مانده شعاری چرندگونه می‌انگارند، زیرا بر این باورند خلق‌هائی که در سرزمین‌های عقب‌مانده می‌زیند، از توانائی خودگردانی میهن خود برخوردار نیستند. اما همین «سوسیالیست‌ها» با پشتیبانی از «سیاست مستعمراتی سوسیالیستی» تبلیغ می‌کنند که هرگاه سوسیالیست‌ها به قدرت سیاسی دست یابند،‌ می‌توانند در مستعمراتی که از دولت‌های سرمایه‌داری به ارث برده‌اند، «پیش‌رفت و دمکراسی» را توسعه دهند. کائوتسکی در انتقاد به این برداشت یادآور شد که « مبارزه برای دمکراسی» همان «مبارزه برای تعیین سرنوشت خلق» است. او هم‌چنین از هواداران «سیاست مستعمراتی» پرسید آن‌ها چگونه می‌توانند بدون تحقق دمکراسی در سطح ملی در جهت تحقق «دمکراسی جهانی» گام بردارند؟[5] 

کائوتسکی در همین کتاب موضع برخی از سوسیالیست‌های «چپ» را مورد انتقاد قرار داد که بر این باور بودند تا زمانی که شیوه تولید سرمایه‌داری وجود داشته باشد، خلق‌های مستعمرات از امکان تحقق حق سرنوشت خویش محروم خواهند ماند. به‌عبارت دیگر، برای این سوسیالیست‌های «چپ» باید نخست سوسیالیسم تحقق می‌یافت تا خلق‌های مستعمرات بتوانند به حق تعیین سرنوشت خود دست یابند. کائوتسکی این استدلال را وارونه کرد و آشکار ساخت که پیش‌شرط تحقق سوسیالیسم تحقق حق تعیین سرنوشت خلق‌های مستعمرات است، یعنی نخست باید در مستعمرات دمکراسی تحقق یابد که بدون آن تحقق حق تعیین سرنوشت در هیچ گوشه جهان ممکن نیست، تا زمینه برای تحقق سوسیالیسم به‌مثابه یک پروژه جهانی هموار گردد. او یادآور شد که سوسیالیسم پرولتاریا همیشه و در همه جا «سوسیالیسم دمکراتیک» است. به این ترتیب نمی‌توان در مستعمرات بدون دمکراسی سوسیالیسم را به‌وجود آورد و بنابراین هرگاه دمکراسی در این سرزمین‌ها تحقق یابد، چالش حق تعیین سرنوشت خلق‌هائی که در آن‌ مناطق می‌زیند، خودبه‌خود از میان برداشته خواهد شد.[6]

به باور کائوتسکی مشکل حق تعیین سرنوشت خلق‌ها در کشورهای توسعه نیافته باید در سپهر دمکراسی بورژوائی حل شود، زیرا بدون حل این بغرنج با نبود و یا کمبود دمکراسی در این سرزمین‌ها روبه‌رو خواهیم بود. بنابراین وظیفه سوسیالیست‌ها آن نیست که حل این مشکل را موکول به تحقق سوسیالیسم نمایند و بلکه باید هم اکنون، یعنی در محدوده مناسبات تولید سرمایه‌داری با قاطعیت برای تحقق چنین حقی مبارزه کنند.

کائوتسکی در همین کتاب یادآور شد «مبارزه پرولتاریا برای دمکراسی به معنای مبارزه بر سر قوای دولتی، یعنی بر سر قدرت سیاسی است.»[7]بنابراین کسانی که مدعی‌اند مبارزه برای تحقق حق تعیین سرنوشت در سپهر مناسبات تولید سرمایه‌داری ناممکن است، در حقیقت مبارزه سیاسی برای دست‌یابی به دمکراسی و قدرت سیاسی پرولتاریا را ناممکن می‌سازند. در حالی که می‌دانیم فقط با دست‌یابی پرولتاریا به قدرت سیاسی است که این طبقه خواهد توانست زمینه را برای تحقق سوسیالیسم هموار سازد.

کائوتسکی یادآور می‌شود هر چند بنا بر برداشت مارکسیست‌ها حق تعیین سرنوشت خلق‌ها «حقی طبیعی» نیست، اما با این حال نمی‌توان خواست چنین حقی را نفی کرد، زیرا پرولتاریا نیز جزئی از خلق است و هنگامی که خلقی برای تحقق حق تعیین سرنوشت خویش مبارزه می‌کند، این مبارزه چیز دیگری جز بخشی از مبارزه رهایش پرولتاریا نیست و به همین دلیل سوسیال دمکراسی باید از مبارزات حق تعیین سرنوشت خلق‌ها پشتیبانی کند. روشن است که برخورداری از یک سلسله حقوق هنوز به معنی برخورداری واقعی از آن حقوق نیست. اما پرولتاریا بدون برخورداری از حقوق سیاسی نخواهد توانست به قدرت سیاسی دست یابد. بنابراین پرولتاریا که اکثریت خلق را تشکیل می‌دهد، هر اندازه از حقوق سیاسی بیش‌تر برخوردار باشد، در مبارزه طبقاتی خود بهتر خواهد توانست درباره سرنوشت خویش تصمیم بگیرد، یعنی آسان‌تر می‌تواند رهایش خود را از بن‌بست‌های جامعه طبقاتی سرمایه‌داری متحقق سازد.  

کائوتسکی در این رابطه از «سوسیال دمکرات‌های امپریالیست»[8]سخن می‌گوید، سوسیال دمکرات‌هائی که شهروند کشورهای امپریالیستی هستند و در این کشورها برای تحقق حق تعیین سرنوشت خلق که چیز دیگری جز تحقق و انکشاف دمکراسی نیست، مبارزه می‌کنند، اما تحقق همین حقوق را برای مردمی که در سرزمین‌های مستعمره می‌زیند، در سپهر مناسبات سرمایه‌داری ناممکن می‌دانند. در حقیقت «سوسیال دمکرات‌های امپریالیست»[9]ملت‌ها را به دو گروه تقسیم می‌کنند. یک گروه از «ملت‌های کلان فرهنگ»[10]و گروه دیگر از «خرده‌ ملت‌های ناقص»[11]تشکیل می‌شود. «سوسیال دمکرات‌های امپریالیست» بر این باورند که «ملت‌های کلان فرهنگ»، یعنی ملت‌های دولت‌های امپریالیستی از حق ویژه‌ای برخودارند، یعنی حق دارند بنا بر منافع خویش سرزمین‌های «خرده‌ ملت‌های ناقص» را به مستعمرات خود بدل سازند و خون‌شان را در شیشه کنند.

کائوتسکی هم‌چنین یادآور شد که چنین مواضعی با خصلت جهان‌گرایانه سوسیالیسم در تضادی آشکار قرار دارد، زیرا کارگرانی که در دولت‌های مختلف جهان می‌زیند، دارای خواست‌های متفاوت از هم نیستند و بلکه فقط در هم‌کاری و اتحاد با یک‌دیگر می‌توانند در مبارزه رهائی‌بخش خود از چنبره مناسبات سرمایه‌داری موفق شوند. خصلت جهانی سوسیالیسم نیز از همین وضعیت ناشی می‌شود و بی‌دلیل نبود که مارکس و انگلس در مانیفست شعار «پرولتاریای جهان متحد شوید» را طرح کردند، زیرا فقط مبارزه‌ در سطح جهانی می‌تواند پیروزی و استمرار سوسیالیسم را به مثابه پروژه‌ای جهانی تضمین کند و نه آن که پرولتاریای کشورهای پیش‌رفته بخواهند برای تأمین خواست‌ها و نیازهای خود بر پرولتاریای کشورهای عقب‌مانده اعمال سلطه کنند و ثروت‌های ملی آن‌ها را به‌تاراج برند.

همین خصلت جهانی سوسیالیسم باید سبب شود تا سوسیال دمکرات‌ها برای همه‌ی خلق‌های جهان حقوق برابری را مطالبه کنند و نه آن که برای برخی خلق‌ها حقوقی بیش‌تر و برای برخی دیگر از خلق‌های جهان حقوقی کم‌تر را خواستار شوند. همان‌گونه که در دمکراسی همه‌ی افراد در برابر قانون از حقوقی برابر برخوردارند، در جهانی دمکراتیک نیز باید همه‌ی خلق‌ها در برابر قانون بین‌الملل از حقوقی برابر بهره‌مند باشند. تقسیم خلق‌های جهان به خلق‌هائی که از «استعداد فرهنگی»[12]برخوردارند و خلق‌هائی که فاقد چنین استعدادی هستند، خلق‌هائی که باید آقای جهان باشند و خلق‌هائی که باید سرزمین و نیروی کار خود را به «آقایان جهان» واگذارند، نه فقط با سوسیالیسم وجه مشترکی ندارد، بلکه دستاویزی است برای ادامه و استمرار سیاست استعماری دولت‌های سرمایه‌داری. سرمایه‌داری با این تبلیغات می‌کوشد به کارگران خودی خالی کند که برای برخورداری از رفاء بیش‌تر باید از سیاست استعماری رژیم‌های سرمایه‌داری پشتیبانی کند، یعنی باید بپذیرد که سرمایه‌داری خودی از حق استثمار و چپاول خلق‌های دیگر برخوردار است.

کائوتسکی در نقد این اندیشه یادآور شد که چنین برخوردی با حق تعیین سرنوشت خلق‌ها در رابطه بلاواسطه با منافع سرمایه و توسعه رفاء اجتماعی در کشورهای سرمایه‌داری قرار دارد و به هیچ‌وجه منافع و خواست‌های خلق‌های بومی در مستعمرات را مورد توجه قرار نمی‌دهد. چنین نگرشی به حق تعیین سرنوشت خلق‌ها سبب می‌شود تا سوسیال دمکراسی برای مبارزه طبقاتی در جامعه خودی ارزش زیادی قائل نشود، در حالی که مبارزه طبقاتی موتور دگرگونی‌های انقلابی در هر جامعه‌ای است.

به باور کائوتسکی «انقلاب و جنگ دو روشی هستند که با آن می‌توان حق تعیین سرنوشت خلق‌ها را اجرائی کرد.»[13]او هم‌چنین یادآور شد انگلس در رابطه با حق تعیین سرنوشت خلق‌ها برای انقلاب پرولتری اولویت قائل شد، زیرا با تحقق چنین انقلابی در اروپا حق تعیین سرنوشت خلق‌های این قاره خودبه‌خود متحقق می‌گشت. از سوی دیگر رشد طبقه کارگر سبب شد تا بورژوازی از دستاوردهای انقلابی خود فاصله گیرد، زیرا از تحقق انقلاب پرولتری بیم داشت. هر اندازه طبقه کارگر در کشورهای اروپای غربی بیش‌تر رشد کرد و به نیروی سیاسی تعیین کننده‌تری بدل شد، به‌همان اندازه نیز بورژوازی از حق تعیین سرنوشت خلق‌ها فاصله گرفت، زیرا تحقق انقلابی که می‌توانست موجب تحقق چنین حقی گردد، بنا بر تناسب قوای نو، انقلابی پرولتری با مضمونی ضد سرمایه‌داری بود. به این ترتیب بورژوازی به‌جای انقلاب، به جنگ به‌مثابه روش تحقق حق تعیین سرنوشت خلق‌ها گروید. در آلمان بیسمارک در جنگ با فرانسه توانست آلمان را متحد سازد، در ایتالیا ویکتور امانوئل توانست با جنگ رهائی‌بخش ایتالیای مستقل را متحقق سازد و ...

از دید کائوتسکی با آن که پرولتاریا مخالف روش جنگ برای متحقق ساختن حق تعیین سرنوشت است، با این حال هرگاه جنگ‌های بورژوائی موجب دگرگونی مرزها شوند، در آن صورت پرولتاریا باید با تغییراتی که منافع و حق تعیین سرنوشت خلق ها را پایمال می‌کنند، مخالفت کند و آن‌جا که چنین تغییری موجب تحقق حق تعیین سرنوشت ملتی می‌گردد، از آن پشتیبانی نماید. به‌عبارت دیگر، سوسیال دمکراسی به‌مثابه جنبشی جهانی با تکیه بر اصل حق تعیین سرنوشت خلق‌ها باید همیشه با هر تغییر مرزی مخالفت ورزد که مورد تأئید مردمی که در آن منطقه می‌زیند، نباشد. کائوتسکی سرزمین هر خلقی را منطقه‌ای می‌داند که در آن کار می‌کند و این منطقه الزامأ نباید هم‌گون با منطقه‌ای باشد که در تصاحب یک خلق است و یا بر آن حکومت می‌کند.[14]سوسیال دمکراسی با توجه به این اصل آن بخش از مرزهای دولت‌های موجود را که در تضاد با حق تعیین سرنوشت خلق ها باشد و هم‌چنین هرگاه اصل تمامیت ارضی یک دولت ناقض حق تعیین سرنوشت یک یا چند خلق باشد را نباید به رسمیت بشناسد، زیرا هدف سوسیال دمکراسی تائید امپراتوری‌ها و دولت‌هائی نیست که در سده‌های گذشته تاریخ سپهر قدرت خود را با پایمال کردن حق حاکمیت خلق‌های دیگر گسترش داده‌اند. ملاک تعیین کننده برای سوسیال دمکراسی خواست بلاواسطه توده است، یعنی مرزهای دولت‌ها باید نه با جنگ و به‌کار برد خشونت، بلکه در تناسب با نیازها و خواست‌های خلق‌ها تعیین شوند. سوسیال دمکرات‌ها باید خواهان استقلال سرزمین هر خلق و پذیرش تمامیت ارضی دولت‌هائی باشند که در چنین سرزمین هائی به‌وجود می‌آیند.    

به باور کائوتسکی هر چند سوسیال دمکراسی باید همیشه از حق تعیین سرنوشت خلق‌ها پشتیبانی کند، اما هر خلقی فقط در رابطه بلاواسطه با شرائط تاریخی ویژه‌ خویش می‌تواند به این حق دست یابد. به‌عبارت دیگر، همان‌گونه که سوسیالیسم نمی‌تواند در هر زمانی و در هر کشوری تحقق یابد، بلکه باید شرائط تاریخی برای تحقق آن هموار گردد، به‌همان گونه نیز تحقق حق تعیین سرنوشت خلق‌ها بدون پیش‌شرط‌های لازم و ضروری ممکن نیست. به این ترتیب حق تعیین سرنوشت برای خلق‌هائی که در مراحل تاریخی مختلف به‌سر می‌برند، هم‌گون نیست و بلکه هر یک از این خلق‌ها بنا بر وضعیت تاریخی خویش تصور متفاوتی از آن خواهد داشت. چکیده آن که خلق‌هائی که بنا بر شرائط تاریخی خویش بتوانند به ملیت مدرن دست یابند، خواستار حق تعیین سرنوشت خویشند که یکی از عناصر آن تبدیل زیان مادری به زبان سیاسی، یعنی به زبان رسمی دولتی است. به باور کائوتسکی با پیدایش ملیت مدرن خواست تجزیه یک دولت چندخلقی با هدف تحقق دولت مستقل یک یا چند خلق از آن دولت اجتناب‌ناپذیر است.[15]

اما ملیت‌ مدرن هم‌زاد شیوه تولید سرمایه‌داری است، یعنی در مرحله معینی از رشد این شیوه تولید پا به‌عرصه تاریخ نهاد. بنا بر باور کائوتسکی با پیدایش «زبان نوشتاری»[16]زمینه برای پیدایش ملیت هموار گشت. مرزهای ملیت اولیه همیشه منطبق با حوزه گسترش «زبان نوشتاری» بود. با پیدایش شیوه تولید سرمایه‌داری که هم‌راه با رشد دانش و نیاز به گسترش آموزش و پرورش با هدف تربیت کادرهای فنی متناسب با تولید سرمایه‌دارانه بود، حوزه کارکردی «زبان نوشتاری» سنتی از ژرفای نوئی برخوردار گشت. به این ترتیب «زبان نوشتاری» از انحصار قشر بالائی، یعنی اشرافیت بیرون آمد و به‌تدریج نخست قشر میانی جامعه و سپس با انکشاف هر چه بیش‌تر مناسبات تولیدی سرمایه‌داری، سرانجام قشر پائینی، یعنی پرولتاریا نیز مجبور به آموختن آن شد. به این ترتیب «زبان نوشتاری» به تدریج به «زبان رسمی» و یا «زبان دولتی» بدل گشت و بنا بر منطق کائوتسکی «از [بطن] جامعه‌ی زبان نوشتاری ملیت مدرن روئید.»[17]

شیوه تولید سرمایه‌داری در کنار «زبان نوشتاری» عامل تعیین کننده پیدایش ملیت مدرن است، زیرا در این شیوه تولید همه‌ی طبقات اجتماعی به‌هم می‌پیوندند که بدون آن تولید صنعتی مدرن ناممکن است. در شیوه تولید پیشاسرمایه‌داری نیروهای تولیدی فقط در حوزه محلی با هم در ارتباط بودند، زیرا تولید متکی بر خودکفائی به مراوده اجتماعی همه جانبه نیاز نداشت. به‌عبارت دیگر، روند تولید، روندی  گسیخته بود، اما در شیوه تولید سرمایه‌داری روند تولید روندی پیوسته است، یعنی مصرف‌کننده و تولیدکننده به هم پیوسته‌اند، زیرا یکی بدون آن دیگری نمی‌تواند بزیید. همین پیوستگی اقتصادی- اجتماعی سبب می‌شود تا توده خلق، یعنی پرولتاریا و بورژوا- خود را به‌مثابه یک مجموعه با خواست‌های ملی مشترک درک کند. از بد حادثه نخستین دولت‌هائی اروپائی که توانستند دولت- ملت مدرن را متحقق سازند، به نخستین دولت‌های استعماری مدرن نیز بدل شدند. این دولت‌ها با ارتشی که در آن پرولتاریا به پیاده‌نظام ارتش بدل گشته بود، توانستند مناطق مستعمره را اشغال کنند. همین وضعیت به پرولتاریائی که در سرزمین پدری خود با فقر و تنگ‌دستی روبه‌رو و به حاشیه جامعه رانده شده بود، در مستعمرات احساس تعلق به ملت برتر را می‌کرد، زیرا در مقایسه با مردم بومی مستعمرات از قدرت و حقوق بی‌کرانی برخوردار بود. این احساس هم‌بستگی و به یک ملت برتر تعلق داشتن، سبب کاهش تضادهای طبقاتی میان پرولتاریا و طبقه بورژوای در کشور متروپل می‌شود، زیرا دولت سرمایه‌داری وانست به پرولتاریا بفهماند که بخشی از سود مستعمرات به او نیز می‌رسد.  

کائوتسکی اشاره می‌کند که در دمکراسی‌های باستانی دولت در رابطه با دادن آگاهی به‌خلق، تصویب و تنظیم قوانین و سیستم حقوقی خویش نیاز به زبانی داشت که برای همه‌ی افراد و اقوام متعلق به آن خلق قابل فهم می‌بود. به‌همین دلیل نیز دولت- شهرهای یونان همیشه از یک خلق تشکیل می‌شدند که در سرزمینی کوچک در کنار هم می‌زیستند و زبان مشترکی داشتند. اما با پیدایش دولت‌های بزرگ هم‌چون امپراتوری هخامنشی و یا امپراتوری اسکندر کبیر با دولت‌هائی روبه‌روئیم که در سپهر آن‌ها ده‌ها قوم و خلق با زبان‌هائی بسیار متنوع و حتی بیگانه از هم‌دیگر می‌زیستند. در آن دوران این امر زیاد مشکل‌آفرین نبود، زیرا همیشه دبیرانی پیدا می‌شدند که می‌توانستند با آموختن زبان دیوان‌سالاری امپراتوری حوزه قومی خویش را بنا بر فرمان امپراتور اداره کنند. کائوتسکی یادآور می‌شود که حتی در سپهر دولت‌های ملی مدرن نیز چندین خلق با زبان‌های مختلف وجود دارند. بنا بر آمار 1872 در فرانسه بیش از 250 هزار تن به زبان اسپانیائی، 350 هزار تن به زبان ایتالیائی و یک میلیون تن به زبان بریتنی[18]سخن می‌گفتند. هم‌چنین در مناطق هم‌مرز با بلژیک زبان مادری جمعیت اندکی فلاندرزی[19]بوده است.[20]

  در دولت‌های چندخلقی برای بیرون آمدن از بن‌بست دو راه بیش‌تر وجود ندارد. یک راه آن است که هم‌چون ایالات متحده آمریکا یک زبان رسمی برگزیده شود، یعنی همه خلق‌ها باید بپذیرند که زبان مادری‌شان زبان رسمی نیست و در نتیجه باید موظف شوند زبان رسمی را بیاموزند و در کنار آن می‌توانند زبان مادری خود را نیز بیاموزند. راه دیگر آن است که سپهر هر دولتی را به سرزمین یک خلق محدود سازیم، یعنی هر خلقی صاحب دولت خود شود. تاریخ اروپا نشان داده است که در رابطه با تعیین مرزهای دولت‌های مدرن نه زبان مادری خلق‌هائی که در سپهر یک دولت می‌زیستند، بلکه «زبان نوشتاری» مشترک چند خلق به عامل تعیین‌کننده بدل شد، یعنی خلق‌هائی که از یک «زبان نوشتاری» مشترک استفاده می‌کردند، در دولت مدرن به یک ملت بدل گشتند. در دوران پیشاسرمایه‌داری نه مردم، بلکه دیوان‌سالاری خلق‌های مختلقی که در سپهر یک امپراتوری با هم می‌زیستند، در ارتباط با نیازهای اداری «زبان رسمی» را تعیین کردند. در این سرزمین‌ها مردم بومی به زبان مادری خود سخن می‌گفتند و فقط دیوان‌سالاری ایالتی بر «زبان رسمی»، یعنی «زبان نوشتاری» تسلط داشت. نوع دیگر آن بود که خلق حاکم زبان مادری خود را به «زبان رسمی» دولت چندخلقی تبدیل می‌کرد و ‌کاربرد زبان‌های بومی در حوزه اداری و آموزش و پرورش را ممنوع  می‌نمود. از این روش عرب‌ها، اسپانیائی‌ها، پرتغالی‌ها و در مواردی حتی انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها در مستعمرات خود بهره گرفتند.

 کائوتسکی در رابطه با نظریه «خلق‌های تفاله» انگلس تئوری ویژه‌ای را عرضه می‌کند. بنا بر باور او سرمایه همیشه در تلاش کاستن هزینه تولید است و به‌همین دلیل می‌کوشد با بهره‌گیری از دستاوردهای دانش و با به‌کارگیری ماشین‌های تولیدی پیش‌رفته از هزینه مزد کار، یعنی سرمایه متغیر بکاهد. در دورانی که او می‌زیست، اما دائمأ به حجم سرمایه‌گذاری در حوزه تولید صنعتی افزوده می‌شد و در نتیجه چون بیش‌تر تولید می‌شد، در نتیجه کارگران مازادی که بیکار می‌شدند، با شتاب جذب صنایع نو می‌شدند و در کشورهائی که نیاز به نیروی کار بیش‌تر از آن بود، نیروی کار از مهاجرینی که از کشورهای مستعمره و یا عقب‌مانده به کشورهای صنعتی می‌آمدند، تأمین می‌شد. به این ترتیب سرزمین‌های عقب‌مانده که دارای ساختار تولیدی کشاورزی بودند، بهترین استعدادهای خود را از دست می‌دادند، زیرا این افراد جذب بازار کار اروپا و ایالات متحده آمریکا می‌شدند. با رفتن این نیروها به شتاب فقر فرهنگی و عقب مانده‌گی این سرزمین‌ها افزوده می‌شد و به این ترتیب چنین خلق‌هائی سرنوشتی جز نابودی نداشتند و به‌همین دلیل بدون کم‌ترین مقاومتی به‌تدریج جذب دولت‌های چندملیتی پیش‌رفته‌تر می‌گشتند، زیرا بنا بر مناسبات درونی خویش از استعداد تنها و مستقل زیستن محروم گشته بودند. به باور کائوتسکی مارکس و انگلس خلق‌هائی چون برتون‌ها در فرانسه، باسک‌ها[21]در اسپانیا، لاینرها[22]در تیرول[23]، صورب‌ها[24]و وندها[25]در پروس و ساکسن را که در چنین وضعیت دهشتناکی قرار داشتند، «خلق‌های تفاله» نامیدند.[26]بنا بر باور کائوتسکی «خلق های تفاله» با جذب شدن در دولت- ملت‌های مدرن دیر یا زود باید هویت و موجودیت خود را از دست می‌دادند و از عرصه روزگار محو می‌شدند. اما تاریخ در برخی از موارد نادرستی برداشت کائوتسکی را نشان می‌دهد. برای نمونه در اسپانیا باسک‌ها به‌جای جذب شدن در دولت- ملت مدرن اسپانیا هم‌اینک برای تحقق دولت مستقل خویش مبارزه می‌کنند.

نگاهی به تاریخ اروپای سده 19 نشان می‌دهد که از یک‌سو خرده‌پادشاهی‌های آلمان در سال 1870 در کاخ ورسای امپراتوری آلمان را تأسیس کردند و در همین سده چند دولت دست‌نشانده کوچک به دولت ملی و مستقل ایتالیا تبدیل شدند و هم‌چنین در شبه جزیره بالکان چند دولت مستقل به‌وجود آمدند. در عوض در همین دوران اختلافات قومی- زبانی سبب شد تا در سال 1830 بلژیک از هلند جدا شود و در سال 1867 مجارستان نیمه استقلالی از اتریش بیابد و در سال 1905 نیز نروژ از سوئد جدا و به دولتی مستقل بدل گردد.

به باور کائوتسکی قانون انباشت سرمایه نه فقط موجب پیدایش انحصارهای سرمایه‌داری می‌گردد، بلکه هم‌چنین سبب جذب دولت‌های کوچک عقب‌مانده به دولت‌های بزرگ پیش‌رفته می‌گردد.[27]با این حال، آن‌چه برای ادامه زیست و انکشاف سرمایه از اهمیت برخوردار می‌باشد، نه گسترش مرزهای یک دولت، بلکه گسترش مراوده اقتصادی میان دولت‌ها است. البته تا زمانی که سیاست گمرکی محافظت از بازار ملی وجود داشت، برای سرمایه‌داری ملی گسترش مستعمرات و ضمیمه‌سازی سرزمین‌های همسایه با هدف گسترش مرزهای ملی تلاشی بود برای دستیابی به سهم بزرگ‌تری از بازار جهانی. اما با گسترش راه‌های بازرگانی و مراوده میان دولت‌ها به‌تدریج گمرگ‌های حفاظتی از بین رفتند و در نتیجه نیاز به گسترش مرزهای ملی نیز اهمیت خود را از دست داد.

 چکیده آن که بنا بر باور کائوتسکی خلق‌هائی که در دولت‌های چند خلقی که از دوران پیشاسرمایه‌داری وجود داشته‌اند، زندگی می‌کنند، با گسترش روند شیوه تولید سرمایه‌داری در این کشورها و به‌ویژه با گسترش سیستم آموزش و پرورش همگانی به تدریج در پی یافتن هویت ملی خویش گام خواهند نهاد که مهم‌ترین عنصر آن زبان مادری است. این خلق‌ها بنا بر انکشاف هویت فرهنگی و ملی خود دیر یا زود خواهان تبدیل زبان مادری خویش به زبان سیاسی، یعنی به زبان رسمی خواهند شد و به این ترتیب در جهت تحقق حق سرنوشت خویش گام برخواهند داشت که اوج آن جنبش تجزیه‌طلبانه با هدف ایجاد دولت ملی خواهد بود.[28]

ادامه دارد

فوریه 2013

Msalehi@t-online.de

www.manouchehr-salehi.de

 

پانوشت‌ها:




[1] Kautsky, Karl: "Die Befreiung der Nationen", Dietz-Verlag, Stuttgart, 1917, Seite 5

[2] Ebenda

[3] Marx-Engels-Werke, Band 35, Seite 337

[4] Kautsky, Karl: „Die Befreiung der Nationen“, Dietz-Verlag, 1917, Seite 1

[5] Ebenda, Seite 5

[6] Ebenda

[7] Ebenda

[8] Ebenda, Seite 6

[9] در آستانه جنگ جهانی یکم اکثریت فراکسیون حزب سوسیال دمکرات آلمان در مجلس «رایش‌تاگ»  به بودجه جنگ رأی مثبت داد. جناحی از این فراکسیون به رهبری هاینریش کوروف Heinrich Curow با تکیه بر مواضع مارکس و انگلس در رابطه با مخالفت آن دو با حق تعیین سرنوشت خلق‌های «بی‌تاریخ» تئوری «سوسیال امپریالیسم» را تدوین کرد که بنا بر آن، از آن‌جا که طبقه کارگر دولت‌های مختلف جهان در سطح فرهنگی و تولیدی یک‌‌سانی نیستند، بنابراین وظیفه طبقه کارگر کشورهای پیش‌رفته و برخوردار از «استعداد فرهنگی» است که حتی با پشتیبانی از جنگی امپریالیستی در جهت منافع خویش بکوشد، زیرا تأمین منافع کارگران پیش‌رفته در خدمت منافع تمامی کارگران جهان و انقلاب جهانی قرار دارد. کائوتسکی در اثر «رهائی ملت‌ها» به شدت با این تئوری ارتجاعی مبارزه کرد.  

[10] Die großen Kulturnationen

[11] Die verkrüppelten Natiönchen

[12] Kulturfähigkeit

[13] Kautsky, Karl: „Die Befreiung der Nationen“, Dietz-Verlag, 1917, Seite 10

[14] Ebenda, Seite 11

[15] Ebenda, Seite 24

[16] Written language/ Schriftsprache

[17] Kautsky, Karl: „Die Befreiung der Nationen“, Dietz-Verlag, 1917, Seite 15

[18] Bretagne

[19] Flämisch

[20] Kautsky, Karl: „Die Befreiung der Nationen“, Dietz-Verlag, 1917, Seite 18

[21] Basken

[22] Ladiner

[23] Tirol

[24] Sorben

[25] Wenden

[26] Kautsky, Karl: „Die Befreiung der Nationen“, Dietz-Verlag, 1917, Seiten 19-20

[27] Ebenda, Seite 22

[28] Ebenda, Seite 24

 

به حملات و تهدیدها علیه اکرم ایلیسلی– نویسنده مردمی آذربایجان – پایان دهید!

$
0
0

 در جمهوری آذربایجان و بویژه شهر باکو نوشته ها، تظاهرات، حملات و تهدید ها علیه اکرم ایلیسلی – نویسنده خلق آذربایجان بشدت ادامه دارد. مسبب این حملات شیوه برخورد نویسنده به مسئله درگیری ارمنی ها و آذربایجانیان در رمان «خواب سنگی» است که در سال ۲۰۰۷ نوشته شده و اخیرا به زبان روسی در مسکو منتشر شده است. گفته می شود که نویسنده در رمان «خواب سنگی» هنگام تصویر مناقشات میان «ارامنه و مسلمانان» در یک منطفه مشخص، ارامنه را مظلوم نشان داده و طرح این موضوع زمانی که قاراباغ هنوز در اشغال ارامنه قرار دارد و ارمنیان به اقدامات خونینی مانند قتل عام روستای خوجالی دست یازیده اند، بزعم مخالفان نویسنده - مقصر جلوه دادن آذربایجانیان و در نتیجه «خیانت» به مردم آذربایجان است. حملاتی که پس از انتشار رمان علیه نویسنده آغاز شد، روز جمعه گذشته در پارلمان هم ادامه یافت. نمایندگان و مسئولین پارلمان بشدت به نویسنده حمله کردند و سخنگوی معاون پارلمان او را خائن نامید و خواستار الغای حق شهروندی او گشت. نماینده دیگری خواستار آن شد که ژن نویسنده مورد آزمایش قرار گیرد.

 اکنون جلوی خانه اکرم ایلیسلی ۷۵ ساله که نویسنده دهها رمان و … است و بیش از ۵۰ سال به کار نوشتن و ترجمه اشتغال داشته است. تظاهرات با شعارهای «مرگ بر اکرم» تشکیل می شود و کتابها و عکسهایش به آتش کشیده می شوند. دیروز در روستای زادگاهش «ایلیس» نیز نمایش هایی برپا شد. معاون رئیس حزب حاکم او را بی شرف و بی ناموس نامیده است. الهام علی یف در فرمان دیروزش، عنوان «نویسنده خلق» را از او پس گرفت و به قطع خقوق بازنشستگی ویژه اش فرمان داد. در حمله به نویسنده اشخاص و گروههای بسیاری باهم مسابقه و رقابت می کنند و در تحریک مردم بشدت فعالند. اتحادیه نویسندگان آذربایجان او را از صفوف خود اخراج کرده است. این اتحادیه پیشتر “رافیق تقی یف” نویسنده را نیز اخراج کرد و او اندکی بعد به فتل رسید.

 اکرم ایلیسلی در مصاحبه ۵۹ دقیقه ای با رادیو آزادی، از اثر خود دفاع کرده و گفته است که باید به دشمنی میان دو ملت همسایه پایان داده شود. او اضافه کرده است که نوشته او نه تاریخ، بلکه یک رمان است و او در اثر خود، با انتقاد از آذربایجانیان، نگاه عدالتخواهانه آذربایجانیان را به نمایش گذاشته و با این کار خود زوشنفکران ارمنی را نیز به محکوم کردن جنایات ارامنه فراخوانده و از این طریق در جهت حل مناقشه میان دو ملت گام برداشته است. ایلیسلی گفته است که با نوشتن این رمان، نه فقط آذربایجانیان را تحقیر نکرده، بلکه بعنوان یک آذربایجانی از طریق انتقاد از رفتارهای آذربایجانیان، در جهت اعتلای ملت خود گام برداشته است. نویسنده گفته است که سازمانگران حملات علیه او، کسانی هستند که از برکت مناقشه ارمنی ها و آذربایجانیان، به مقام و ثروتهای میلیونی دست یافته اند. او افزوده است که این نیروئی که سود برده، نمی خواهد که این مناقشه به پایان رسد و از همین نقطه نظر است که مردم را علیه او تحریک می کنند. اکرم ایلیسلی از حملات و تهدیدها علیه خود و خانواده اش اظهار نگرانی کرده و نامه هایی به سفرای چند کشور فرستاده است.

 تکفیر نویسنده سالخورده – اکرم ایلیسلی- بخاطر نوشتن یک رمان، خانن نامیدنش، انجام تظاهرات جلوی منزل مسکونی او و ….. تظاهر خشن روح آنتی دموکراتیسم و آفریدن ماجرای سلمان رشدی جدیدی است. او هر چه هم که نوشته باشد، نمی توان در برابر چنین رفتاری یا یک نویسنده سکوت کرد. این حرکت، ابداع روش جدیدی در جمهوری و به زیان ملت آذربایجان است. جامعه ای که در دوران شوروی شاهد تعقیب روشنفکران مخالف و دگراندیش، اخراج آنان از اتحادیه نویسندگان، برگزاری نمایشات علیه آنان بوده و نتایج مهلک آن اعمال را تجربه کرده است، نباید آن اعمال را تکرار کند. کسانی که خود را غمخوار روشنفکران مظلوم آن دوران – و یا تکفیر شدگان به اتهام «دشمن دین» در دوران دیگر – می دانند، نباید امروز خود روشنفکران دگراندیش را لعن کنند و این بار نیز آنان را با اتهام «دشمن ملت» بکوبند و مردم را علیه آنان تحریک کنند.

 ما رمان اکرم ایلیسلی را نخوانده ایم. ولی بعنوان انسانهایی دموکرات و گروهی از روشنفکران و نویسندگان آذربایجان جنوبی، خائن نامیده شدن یک نویسنده بخاطر نوشتن یک اثر، تظاهرات علیه او و تلاش برای لغو شهروندی اش و به مخاطره افکندن زندگی خود و خانواده اش را به شدت محکوم می کنیم. کسانی که مردم را علیه اکرم ایلیسلی تحریک می کنند، باید از این اقدامات خود دست بردارند. روشنفکران حقیقی آذربایجان موظفند همانند همه روشنفکران جهان پاسدار آزادی قلم و بیان باشند. حتی اگر این یا آن «اشتباه» نیز در کتاب نویسنده ای راه یابد، درباره آن «اشتباه» نیز می توان در فضایی دموکراتیک و متمدنانه به بحث پرداخت. از نویسندگانی که خود را وارث آخوندف ها، جلیل محمدقلی زاده ها، صابرها، حقوردیف ها و ع. حاجی بیگوف ها معرفی می کنند، انتظار شجاعت و مسئولیت روشنفکرانه می رود. سازمان دادن ماجرای «شیطان بازار» علیه یک نویسنده بسیار شرم آور و تاسف بار است.

 ما نخواسته ایم در کشاکش های میان احزاب سیاسی جمهوری آذربایجان مداخله کنیم. ولی دفاع از آزادی قلم و بیان را وظیفه ای عموم بشری دانسته، بار دیگر اعلام می کنیم: این رفتار با اکرم ایلیسلی، به مخاطره افکندن جان او و خانواده اش عملی بسیار زشت و ننگین است. بی تردید دولت آذربایجان مسئول تامین امنیت اکرم ایلیسلی است و در برابر هر رخدادی پاسخگو خواهد بود. روشنفکران حقیقی آذربایجان موظفند خود را از این هیجانات دور نگهدارند و نگهبان آزادی وجدان و قلم باشند. سود جامعه انسانی از آزادی اندیشه، بیان و قلم، هزاران بار بیش تر از زیانهای احتمالی آن است. کسانی که آذربایجان را دوست دارند و برای اهالی این کشور سعادت و تعالی آرزو می کنند، نباید در برابر این رفتارهای ضد دموکراتیک علیه اکرم ایلیسلی سکوت کنند. دوستداران آذربایجان باید پاسداران اصول دموکراسی باشند.

 ۷ فوریه ۲۰۱۳

 آ. ائلیار، ابراهیم شیری، احد واحدی، اژدر بهنام، باخیش سببی، باقر مرتضوی، بهروز مطلب زاده، پرویز اورمولو، دنیز ایشچی، سیروس مددی، صمد دژبان، علاءالدین فتح راضی، علی قره جه لو، غلام بابازاده (شامقازان)، هدایت هادی (هادی قاراچای)، یدالله کنعانی (نمینلی)


آذربایجان خلق یازیچیسی «اکرم ایلیسلی» یه قارشی هجوملار و تهدیدلره سون قویولمالی دیر!

 

آذربایجان جمهوریتی و خصوصیله باکی شهرینده مشهور آذربایجان یازیچیسی «اکرم ایلیسلی» یه قارشی یازیلار، نمایش لر، تهدیدلر و هجوملار شدتله دوام ائدیر. بو حمله لرین سببی یازیچی نین ۲۰۰۷ – نجی ایلده یازدیغی و بو یاخینلاردا روس دیلینده مسکودا نشر ائدیلن «داش یوخو» رمانیندا ائرمنی – آذربایجانلی مسئله سینه توخونما طرزی اولموشدور. دئیلیر کی «داش یوخو»رمانیندا، یازیچی معین بیر منطقه ده جریان ائده «ارمنی – مسلمان» دعوالارینی تصویر ائده رکن، ارمنی لری مظلوم کیمی گؤسترمیش و بو ایسه، قاراباغین ارمنی لر طرفیندن اشغال ائدیلدیگی و ارمنی لرین «خوجالی» قتل عامی کیمی حادثه تؤره تدیگی بیر شرایطده، آذربایجانلیلاری گناهکار گؤسترمک و بونونلا آذربایجان خلقینه «خیانت» دیر. رمانین نشریندن سونرا یازیچی یا قارشی باشلانان هجوملار کئچن هفته جمعه گونو آذربایجان پارلمانیندا دا دوام ائتمیشدیر. نماینده لر و پارلمانین مسئول شخصلری طرفیندن اکرم ایلیسلی یه شدتلی حمله لر، هجوملار ائدیلمیش، پارلمان سؤزچوسو معاونی اونو خائن آدلاندیرمیش و وطنداشلیقدان چیخاریلماسینی طلب ائتمیشدیر. بیر باشقا نماینده، اوتانمادان یازیچی نین ژنینین یوخلانماسینی ایره لی سورموشدور.

۷۵ یاشلی و بیر سیرا رمان و دیگر اثرلرین مولفی، ۵۰ ایله یاخین یازی و ترجمه ایله مشغول اولان اکرم ایلیسلی نین ائوی قارشیسیندا نمایشلر تشکیل اولونور، شکل لری و کتابلاری یاندیریلیر و «اکرمه اؤلوم» شعارلاری وئریلیر. دونن یازیچی نین دوغولدوغو کند، «ایلیس» ده، نمایشلر کئچیریلمیشدیر. حاکم حزبین رئیس معاونی اونو شرفسیز و ناموس سیز آدلاندیرمیشدیر. الهام علی یف دونن وئردیگی فرماندا، «خلق یازیچیسی» عنوانینی اوندان گری آلمیش و وئردیگی تقاعد پولونون کسیلمه سینه امر وئرمیشدیر. یازیچی یا قارشی هجوملاردا چوخلو شخص و قوروملار بیر بیریندن دالی قالماق ایسته مه یه رک، عمومی فضایا قوشولوب، خلقی تحریک ائتمه کدن گری قالمیرلار. آذربایجان یازیچیلار اتفاقی ایسه اؤلدورلن یازیچی رافیق تاغی یفی سیرالاریندان آتدیغی کیمی – اکرم ایلیسلی نی ده اخراج ائتمیشدیر.

اکرم ایلیسلی «آزادلیق رادیوسو» نا وئردیگی ۵۹ دقیقه لیک مصاحبه ده اثریندن دفاع ائتمیشدیر. او دئمیشدیر کی ایکی قونشو ملت آراسیندا یارانان دوشمنلیکه سون قویولمالیدیر و او تاریخ یوخ، رمان یازمیش و اؤز اثرینده بیر منطقه ده ارمنی لره قارشی حقسیزلیگی تنقید ائده رک، آذربایجانلیلارین عدالتلی باخیشینی گؤسترمیش و بونونلا دا قارشی طرفین ضالیلارینی، ارمنی طرفی نین جنایتلرینی آچیب گؤسترمه گه، تنقید ائتمه گه چاغیرماقلا، مناقشه نین حلینه یونه لن جهتده آددیملامیشدیر. ایلیسلی اؤز اثرینی آذربایجانلیلارین اسگیلتمه سینه یوخ، بلکه اؤز منفی جهتلرینه اعتراف ائتمه کله- اوجالتمالارینا خدمت ائده ن اثر حساب ائتمیشدیر. یازیچی دئمیشدیر کی اونا قارشی هجوملاری تشکیل ائده نلر، ارمنی ـ آذربایجانلی دعواسیندان کاریر ائده نلر، میلیونلار قازانیب ویلالار دوزه لتدیرنلردیر و بو مناقشه دن گلیر و مقامه چانانلار بو مناقشه نین حلینی ایسته میر و او سببدن خلقی اونا قارشی تحریک ائدیرلر. ۷۵ یاشلی یازیچی اؤزونه و عائله سینه ائدیلن هجوم و تهدیدلردن نگرانلیغینی بیلدیرمیش و دونن بیر نئچه اروپا اؤلکه لری سفیرلیکلرینه بو حقده مکتوب گؤندرمیشدیر.

قوجامان یازیچی اکرم ایلیسلی نی یازدیغی رمان ایچون تکفیر ائدیب، اونا خائن آدی وئرمه ک و ائوینین قاباغیندا نمایشلر کئچیرمک و … آنتی دموکراتیک روحون ان قاباریق تظاهرو و یئنی بیر سلمان رشدی ماجراسی یاراتماقدیر. او هرنه یازمیشسادا، یازیچی ایله بو مناسبت قارشیسیندا سس سیز دایانماق اولماز. بو حرکت آذربایجان جمهوریتینده یئنی بیر دبین قویولماسی و آذربایجان ملتی نین ضررینه دیر. سووه تلر دورونده مخالف و یا فرقلی فکرلی ضیالیلارین تعقیب ائدیلمه سی، یازیچیلار اتفاقیندان آتیلماسی و اونلارا قارشی کوتلوی نمایشلر کئچیریلمه سی نین شاهدی اولان و بو حرکتلرین محو ائدیجی نتیجه لرینی تجربه ائدن بیر جمعیت، او حرکتلری تکرار ائتمه مه لیدیر. وقتیله «خلق دشمنی» آدیله ازیلن ضیالیلارین مظلومیتینه یانان و «دین دشمنی» اتهامیله تکفیر ائدیلن لرین قیدینه قالانلار، بوگون اؤزلری باشقا دوشونجه لی ضیالیلارا آد قویماقدان، اونلاری بو یولدا «ملت دوشمنی» آدلاندیریب، خلقی اونلارین علیهینه تحریک ائتمکدن امتناع ائتمه لیدیرلر.

بیز اکرم ایلیسلی نین یازدیغی رمانی اوخومامیشیق، اما دموکرات انسان و بیر دسته ضیالی و جنوبی آذربایجان یازیچیلاری کیمی، اونون، یازدیغی رمان ایچون خائن آدلاندیریلماسینی، اونا قارشی نمایشلر کئچیریلمه سی و اونون دوغما وطنیندن آتماغا یونه لن حرکتلری، اؤزنون و عائله سی نین حیاتینی جدی شکیلده تهلکه یه سالینماسینی قطعیا محکوم ائدیریک. خلقی اکرم ایلیسلی یه قارشی تحریک ائده نلر اؤز حرکتلریندن ال گؤتورمه لی و آذربایجان ملتی نین حقیقی ضیالیلاری، بوتون دونیاده اولدوغو کیمی سؤز آزادلیغینی مدافعه ائتمه لیدیرلر. اگر یازیچی اؤز اثرینده – «سهولره» ده یول وئرمیشسه، بو سهولر باره ده مدنی و دموکراتیک بیر محیطده یازیلاشماق اولار. اؤزلرینی آخوندوفلارین، جلیل ممدقلی زاده لرین، میرزه علی اکبر صابرلرین، حقوردی یف لرین و عزیر حاجی بیگوفلارین وارثی حساب ائده ن یازیچیلاردان داها آرتیق جسارت و ضیالی مسئولیتی گؤزله نیلیر. یازیچی یا قارشی «شیطان بازار» احوالاتی یاراتماق چوخ اوزوجو و اوتاندیریجی بیر حرکتدیر.

بیز آذربایجان جمهوریتینده سیاسی پارتیالارین کشمکشینه هئچ زمان قاریشماق ایسته مه میشیک، اما قلم و سؤز آزادلیغینی عموم بشری وظیفه حساب ائده ره ک، بیر داها ائدیریک: اکرم ایلیسلی یه قارشی یئریدیلن بو حرکتلر، اونون و عائله سینین حیاتینی تهلکه آلتینا سالماق، اولدوقجا چیرکین بیر حرکتدیر. آیدیندیر کی یازیچی و عائله سینین تهلکه سیزلیگی نین مسئولیتی آذربایجان دولتی نین اوزه رینه دیر و هر بیر حادثه قارشیسیندا اوندان جواب ایسته نیله جکدیر. آذربایجانین حقیقی ضیالیلاری بو عمومی هیجاندان اوزاق دوراراق، وجدان و قلم آزادلیغینی قورومالیدیرلار. انسان جمعیتینه دوشونجه، سؤز و قلم آزادلیغیندان دوغان خیر، گتیره بیله جگی احتمالی زیانلاردان مین قات آرتیقدیر. آذربایجانی سئوه ن و بو اؤلکه یه و اؤلکه ده یاشایان انسانلارا سعادت و یوکسلیش آرزولایانلار، یازیچی اکرم ایلیسلی یه قارشی ائدیلن بو آنتی دموکراتیک حرکتلرین قارشیسندا لاقید قالمامالی دیرلار. آذربایجانی سئوه نلر، اولکه ده دموکراسی پرنسیپلرینی قورومالیدیرلار.

۷ فوریه ۲۰۱۳

آ. ائلیار، ابراهیم شیری، احد واحدی، اژدر بهنام، باخیش سببی، باقر مرتضوی، بهروز مطلب زاده، پرویز اورمولو، دنیز ایشچی، سیروس مددی، صمد دژبان، علاءالدین فتح راضی، علی قره جه لو، غلام بابازاده (شامقازان)، هدایت هادی (هادی قاراچای)، یدالله کنعانی (نمینلی)،

Viewing all 3526 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>