سوسیال دمکراسی و حق تعیین سرنوشت خلقها
نگاه مارکس و انگلس به پدیده حق تعیین سرنوشت خلقها، نگاهی سیاسی بود، نه اصولی. آن دو بنا بر منافع انکشاف «تمدن» و انقلاب جهانی که بههم تنیدهاند، گاهی موافق و گاهی نیز مخالف حق تعیین سرنوشت خلقهای اروپا بودند. آنجا که خلقی با برخورداری از حق تعیین سرنوشت میتوانست با ایجاد دولت- ملت خویش موجب پیشفت اردوگاه کشورهای «متمدن» و انقلاب جهانی گردد، در آنصورت آن دو از تحقق چنین حقی پشتیبانی کردند که یک نمونه آن ایتالیا بود که توانست در نتیجه مبارزات آزادیخواهانه بورژوازی این کشور در سال 1861 به استقلال دست یابد. انگلس در پیشگفتاری که برای چاپ ایتالیائی «مانیفست کمونیست» نوشت، از تحقق حق تعیین سرنوشت ملت ایتالیا پشتیبانی کرد و در آن پیشگفتار حتی از «ملت کبیر ایتالیا» سخن گفت که با دست یابی به استقلال «قائم بهذات» گشته است.[1]در عوض، همانگونه که دیدیم، در رابطه با خلقهای اسلاو جنوب شرقی اروپا چنین نبود و آن دو با حق تعیین سرنوشت این خلقها با هدف تحقق دولت- ملتهای تازه مخالفت کردند، زیرا چون این خلقها عقبافتاده بودند و در مناسبات پیشاسرمایهداری بهسر میبردند، این امر سبب تقویت جبهه ارتجاع در اروپا میگشت.
جنبش سوسیال دمکراسی آلمان که تحت تأثیر اندیشههای مارکس و انگلس قرار داشت، موضع آن دو در رابطه با نفی حق تعیین سرنوشت خلقهای عقبمانده را پذیرفت، زیرا چنین خلقهائی «ارتجاع» را نمایندگی میکردند و برآورده ساختن خواست حق تعیین سرنوشت این خلقها میتوانست با منافع «انقلاب» جهانی در تضاد قرار داشته باشد. بررسی انتشارات سوسیال دمکراسی آلمان نشان میدهد که در بسیاری از نوشتههای سوسیال دمکراسی آلمان خلقهای اسلاو تباری که در جنوب شرقی اروپا میزیستند، «دزدان مسلح بربر» نامیده شدند.
یک نمونه فردیناند لاسال[2]است که در سال 1859 با تکیه بر اندیشههای هگل و انگلس مدعی شد «روح ملی» خلقهائی که خواهان استقلالاند، وابسته به آن است که توانسته باشند با برخورداری از خط و زبان خودی فرهنگ ویژه خویش را بهوجود آورند. بهعبارت دیگر، بنا بر باور لاسال خلقهائی که نتوانستهاند فرهنگ ویژه خود را بهوجود آورند، لایق حق تعیین سرنوشت خویش نیستند.[3]در اندیشه لاسال برتری «روح ملی» خلقهای پیشرفته بر «روح ملی» خلقهای عقبمانده توجیه کننده اشغال و مستعمره سازی سرزمینهای خلقهای عقبمانده توسط دولتهای خلقهای پیشرفته بود که چند نمونه آن مستعمره سازی قاره آمریکا توسط اروپائیان، الجزیره به وسیله فرانسویان، سرزمین پهناور هند توسط بازرگانان انگلیسی و سرزمینهای خلقهای اسلاو اروپای شرقی بهوسیله خلقهای آلمانیتبار است. لاسال حتی برای آن که پیشرفت را در سرزمینهای اسلاونشین جنوب شرقی اروپا ممکن سازد، پیشنهاد تشکیل جمهوری بزرگ آلمان را داد که سرزمینهای خلقهای اسلاو باید جزئی از آن میبودند.[4]بهاین ترتیب جذب این خلقها در فرهنگ و ملت آلمان هدف بود. بهعبارت دیگر، این خلقها باید با از دست دادن هویت بومی- قومی خویش آلمانی میشدند.
نمونه دیگر ویلهلم لیبکنشت[5]است که صربها را «ارازل و اوباش دزد» و شورشهای آنان علیه ارتشهای اشغالگر را «تاخت و تاز غارتگرایانه» نامید. در باور او امپراتوری روسیه تزاری «قدرتی نیمه وحشی» و «تندخوترین دولت غارتگر» در تاریخ جهانی بود. لیبکنشت نیز همچون لاسال هوادار تحقق آلمان بزرگ بود که باید از وحدت دولت پروس و امپراتوری اتریش بهوجود میآمد، زیرا فقط یک چنین دولت نیرومندی میتوانست با «کشیدن سدی میان دریای شمال و دریای آدریا» راه پیشرفت «روسیه عقبمانده و وحشی» به غرب اروپا را سد کند. او حتی بیسمارک را متهم ساخت که با تشکیل دولت آلمان، اتریش را در برابر سیل ویرانگر «اسلاویسم» تنها گذاشته است. او همچنین مدعی شد که رودخانه دانوب نه فقط در خدمت منافع اتریش، بلکه همچنین منافع آلمان قرار دارد. لینکنشت نیز همچون مارکس و انگلس نگاهی منفی به مبارزات خلقهای اسلاو در منطقه جنوب شرقی اروپا داشت، زیرا بر این گمان بود که با ایجاد دولت- ملتهای مستقل از خلقهای اسلاو توازن قدرت در اروپا به سود روسیه «ارتجاعی» و به زیان اروپای غربی «انقلابی» بههم خواهد خورد.[6]
با آن که اکثریت شخصیتها و رهبران سوسیال دمکراسی آلمان از برداشت مارکس و انگلس در رابطه با خلقهای اسلاو پیروی کردند، اما کسانی چون روزا لوکزامبورگ[7]که لهستانیتبار بود، ادوارد برنشتاین[8]، اگوست ببل[9]و بیش از همه کارل کائوتسکی[10]گهگاهی از مبارزات آزادیخواهانه و استقلالطلبانه خلقهای اسلاو جنوب شرقی اروپا پشتیبانی کردند. برنشتاین در اثر خود «پیششرطهای سوسیالیسم و وظائف سوسیال دمکراسی» که 1899 انتشار یافت، از یکسو سیاست استعماری سرمایهداری را رد کرد و از سوی دیگر بر این باور بود که حتی جوامع سوسیالیستی نیز باید از حق داشتن مستعمرات برخوردار باشند، آنهم با این هدف که بتوان مستعمرات را توسعه داد تا زمینه برای تحقق دمکراسی و سوسیالیسم در آن سرزمینها ممکن گردد.[11]
این گونه نگرش به پدیده استعمار سرمایهداری سبب شد تا 1914 با آغاز جنگ جهانی یکم اکثریت فراکسیون حزب سوسیال دمکراسی آلمان در پارلمان به بودجه جنگ رأی مثبت دهد، زیرا هدف جنگ جلوگیری از هجوم روسیه و صربهای وابسته به تزاریسم به کشورهای غرب اروپا بود. سوسیال دمکراسی آلمان برای توجیه موضع خود برخی از آثار مارکس و انگلس را در رابطه با خلقهای اسلاو و دولت روسیه تجدید چاپ کرد که در آنها مارکس و انگلس پرولتاریا را از «بربریت» روسیه تزاری ترسانده بودند. برای نمونه 1916 در نشریه ماهانه «سوسیال دمکراسی» نوشتهای انتشار یافت که در آن تشکیل دولت مستقل از سوی یک خلق فقط زمانی مشروع دانسته شد که آن خلق استعداد زیست مستقل خود را در روند تاریخ به ثبوت رسانده باشد.[12]
البته مارکس و انگلس نه فقط در رابطه با نقشی که خلقهای اسلاو در سرکوب انقلاب 49-1848 اروپا بازی کردند، بلکه همچنین بنا بر تئوری تکامل خویش مخالف حق تعیین سرنوشت خلقهای اسلاو در اروپای جنوب شرقی بودند. بنا بر این تئوری مسئله ملی، یعنی پیدایش دولت ملی در ارتباط بلاواسطه با درجه انکشاف اقتصادی- اجتماعی یک خلق قرار دارد و فقط خلقهائی میتوانند دولت ملی خود را بهوجود آورند که به درجه معینی از رشد اقتصادی- اجتماعی دست یافتهاند. و از آنجا که مارکس و انگلس در دوران زندگانی خود چنین توسعه اقتصادی- اجتماعی را در سرزمینهای اسلاو جنوب شرقی اروپا و حتی در روسیه تشخیص نمیدادند، در نتیجه بر این باور بودند که خلقهای پراکنده اسلاو هنوز به شرطهای لازم و ضروری تحقق دولت ملی دست نیافتهاند. نویسنده مقالهای که 1916 در ماهانه «سوسیال دمکراسی» چاپ شد، با چنین برداشتی بهمخالفت با جنبشهای استقلالطلبانه خلقهای اسلاو پرداخت و نوشت آنچه در دستور کار قرار دارد، نه خودگردانی خلقهای شرق و جنوب اروپا، بلکه گسترش بازار جهانی در این منطقه است. به همین دلیل نیز نویسنده بر این باور بود که با وحدت دولتهای آلمان و امپراتوری اتریش- مجار میتوان یک منطقه اقتصادی بزرگ در مرکز اروپا را متحقق ساخت. خلقهای اسلاو نیز با پیوستن به این پیکره اقتصادی نیرومند میتوانند از رشد و توسعه برخوردار گردند.[13]به این ترتیب سوسیال دمکراسی آلمان با استناد به مارکس و انگلس که استعمار سرزمین خلقهای عقبمانده و «وحشی» توسط خلقهای «متمدن» را در خدمت پیشرفت بشریت میدانستند، به توجیه جنگ دولت اتریش- مجار علیه دولتهای صربستان و رومانی پرداخت.
همین شیوه نگرش مارکسی سبب شد تا آن بخش از احزاب سوسیال دمکرات که توانستند به قدرت سیاسی دست یابند، به توجیه سیاست استعماری در مستعمرات بپردازند، زیرا بنا بر باور آنها فقط دولت استعمارگر «متمدن» میتوانست از بالا و با خشونت خلقهای «وحشی» و «نیمهوحشی» مستعمرات را «متمدن» سازد. با این حال حزب سوسیال دمکراسی آلمان با سیاست استعماری امپراتوری آلمان در افریقا بهشدت مخالفت کرد و برای مقابله با آن در سال 1900 با تصویب قطعنامهای اعلان کرد که اصول سوسیال دمکراسی دارای سرشتی ضداستعماری است.
حزب کار انگلیس نیز کم و بیش همچون حزب سوسیال دمکرات آلمان میاندیشید. این حزب در دورانی که حکومت را به دست نگرفته بود، همچون سوسیال دمکراسی آلمان مخالف مستعمرهسازی سرزمینهای دیگر بود. اما پس از جنگ جهانی دوم چون به قدرت سیاسی دست یافت، در برنامه دولت خود از «سیاست استعماری سازنده»[14]سخن گفت که شالوده آن بر «شفافسازی منافع خودی»[15]استوار بود. در حرف «منافع بریتانیا» نباید با جنگ و خشونت اقتصادی تحقق مییافت، اما در عمل غارت منابع کشورهای مستعمره «ضروری» بود، زیرا بدون مواد خام معدنی و کشاورزی سرزمینهای مستعمره صنایع بریتانیا نمیتوانستند با تولید خود بازار جهانی را کنترل کنند.[16]بهعبارت دیگر، حزب کار بریتانیا «منافع ملی» این کشور را به محور اصلی سیاست استعماری خود بدل ساخت، یعنی با این دید به پروژه «حق تعیین سرنوشت» مردمی که در سرزمینهای مستعمره میزیستند، نگریست. پژوهشها نشان میدهند که میان سیاست استعماری حزب کار و حزب محافظهکار بریتانیا تفاوت چندانی وجود نداشت. هر دو حزب پس از جنگ جهانی دوم که همراه بود با اوج جنبشهای استقلالطلبانه در سرزمینهای مستعمره به این نتیجه رسیدند که در عین حفظ سلطه استعماری بریتانیا در مستعمرات باید به تدریج مردم بومی را در اداره سرزمینهای خویش دخالت داد تا به اصطلاح خلقهای مستعمره اندک اندک با هنر و دانش حکومت کردن آشنا شوند.[17]بهعبارت دیگر، انگلستان میخواست همان سیاستی را در مستعمرات خود پیاده کند که اسرائیلیان طبق قرارداد اسلو در مناطق اشغالی فلسطین پیاده کردند، یعنی ایجاد حکومتی خودگردان در بخشی از یک سرزمین که از نقطهنظر مالی-اقتصادی و نظامی کاملأ به دولت استعمارگر وابسته باشد.
به این ترتیب بیشتر احزاب سوسیالیست و سوسیال دمکرات اروپا در سیاست کارکردی خود پذیرفتند که انسانهای کشورهای مختلف با هم برابر نیستند، زیرا برتری فرهنگی مردم کشورهای پیشرفته سرمایهداری بر مردم کشورهای عقبمانده، یعنی کشورهائی که در دوران پیشاسرمایهداری بهسر میبردند، در آن دوران انکارناپذیر بود. همین نگرش سبب شد تا مردان سیاسی دولتهای سرمایهداری جهان را به «متمدن»[18]و «غیرمتمدن»[19]تقسیم کنند و به این نتیجه رسند که سلطه دولتهای پیشرفته سرمایهداری بر کشورهای عقبمانده به سود خلق هائی است که در این سرزمینها میزیند، زیرا فقط با سرمایهگذاری دولتهای استعمارگر میتوان مناسبات تولیدی کهن را در این سرزمینها به تدریج دگرگون ساخت.
یک نمونه دیگر «جامعه فابیان»[20]به رهبری جورج برنارد شاو[21]نویسنده انساندوست و سوسیالیست انگلیسی است. این «جامعه» که در آن برجستهترین روشناندیشان بریتانیا عضو بودند، با دیدن نتایج ویرانگر دومین جنگ در میان مستعمرات اروپائیان در افریقای جنوبی خواستار اشغال و مستعمرهسازی تمامی سرزمین افریقای جنوبی توسط دولت بریتانیا شد تا از تکرار جنگهای ویرانگر در این سرزمین جلوگیری شود. بنا به پیشنهاد این «جامعه» معادن طلای افریقای جنوبی باید در اختیار یک نهاد بینالمللی از دولتهای ذینفع قرار داده میشد، اما تا زمانی که چنین نهادی بهوجود نیامده بود، دولت انگلیس میبایست از حق بهرهبرداری از این معادن برخوردار میبود.[22]دیری نپائید که حزب کار انگلیس نیز از این مواضع پشتیبانی کرد. رامزی مک دونالد[23]که رهبر حزب کار بود، در اثر خود «حزب کار و امپراتوری»[24]مدعی شد که قدرتهای استعماری باید دمکراسی و پیشرفت را به کشورهای مستعمره صادر کنند.
چنین بینشی هنوز هم در بین سیاستورزان کشورهای «پیشرفته» و «متمدن» رایج است. یک نمونه رفتار گرهارد شرویدر[25]است که هفت سال صدراعظم آلمان بود. او که عضو حزب سوسیال دمکرات آلمان است، پس از رخداد تروریستی 11 سپتامبر 2001 در نیویورک و در دفاع از مصوبه شورای امنیت در حمله ارتش آمریکا و متحدینش به افغانستان مدعی شد که این ترور «جهان متمدن» را نشانه گرفته است و دولتهای «جهان متمدن» باید در اتحاد با یکدیگر به جنگ «بربریت» و «توحش» بروند. بهعبارت دیگر، در اینجا نیز فرمول «بربریت» یا «پیشرفت» مارکسی خود را دوباره نمایان ساخت.
همچنین بنا بر آمار سال 2010 بیش از 24/5 میلیون آمریکائی پیرو دین یهود بودهاند که بنا بر معیارهای دولت اسرائیل یهودی تلقی میشوند. همچنین جمعیت یهودی تبار اسرائیل در پایان 2011 برابر با 9/5 میلیون تن بوده است که 37 % از آن هنگام تأسیس دولت اسرائیل به این کشور مهاجرت کرده بود. 34 % دیگر از جمعیت یهودی اسرائیل مهاجرانی هستند که از آن زمان تا به اکنون از اروپا و آمریکا به این کشور کوچیدهاند. نتیجه آن که اکثریت یهودان اسرائیلی دارای فرهنگ اروپائی و آمریکائیاند و بههمین دلیل دولتهای کشورهای پیشرفته سرمایهداری مردم اسرائیل را همچون مردم خود «متمدن» میدانند. بنابراین سلطه یهودان بر فلسطینیانی که هنوز در شرائط بدوی میزیند، برای این بخش از سیاستمداران غرب امری «طبیعی» است و بههمین دلیل آنها بر این گمانند که اسرائیل از منافع «جهان متمدن» در خاورمیانه «عقبمانده» دفاع میکند و با تهدید دائمی رژیمهائی که فاقد پشتیبانی مردمیاند، این رژیمها را مجبور ساخته است تا با پیروی از منافع دولتهای غربی و سکوت در برابر سیاست استعمارگرایانه اسرائیل دوام حکومتهای خود را تأمین کنند.
ادامه دارد
فوریه 2013
پانوشتها:
[1]مارکس، انگلس: "مانیفست حزب کمونیست» به فارسی، انتشارات پکن، صفحه 32-30
[2] Ferdinand Lassalle
[3] Thörner, Klaus: „Der ganze Südosten ist unser Hinterland. Deutsche Südosteuropapläne von 1840 bis 1945“., Ca-ira-Verlag, Freiburg 2008
[4] Ebenda
[5] Wilhelm Liebknecht
[6] Thörner, Klaus: „Volksgeist und Völkerabfälle“, Jungle World Nr. 13 März 2009
[7] Rosa Luxemburg
[8] Eduard Bernstein
[9] August Bebel
[10] Karl Kautsky
[11] Bernstein, Eduard: „Die Voraussetzungen Des Sozialismus Und Die Aufgaben Der Sozialdemokratie“, 2009
[12] Thörner, Klaus: „Der ganze Südosten ist unser Hinterland. Deutsche Südosteuropapläne von 1840 bis 1945“., Ca-ira-Verlag, Freiburg 2008
[13] Thörner, Klaus: „Volksgeist und Völkerabfälle“, Jungle World Nr. 13 März 2009
[14] konstruktive Kolonialpolitik
[15] Enlighted self-interest
[16] Tetzlaff, Rainer; Engel, Ulf: „Navigieren in der Weltgesellschaft“, in „Demokratie und Entwicklung“, Band 58, Seite 16
[17] Leonard, Jörn; Renner, Rolf G.: „Koloniale Vergangenheiten. (Post-) imperialistische Gegenwart“, Wissenschafts-Verlag Berlin, Seite 105
[18] Civilized/ Zivilisiert
[19] Incivilized/Unzivilisiert
[20] Fabian Society
[21]George Bernard Shaw
[22] Sobich, Frank Oliver: „Schwarze Bestien, rote Gefahr. Rassismus und Antisozialismus im deutschen Kaiserreich“, Campus Forschung, 2006
[23] Ramsy Mac Donald
[24] Labour and the Empire
[25] Gerhard Schröder